|
|
|
|
|
|
و ديـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، على زينبى است كه مادرش حضرت زينب بنت حضرتامـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام است و او را دو پسر است از لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس بنعـبـدالمـطـّلب : يـكـى مـحـمّد رئيس و ديگر اسحاق اشرف . و محمّد رئيس پدر ابى الكرامعـبـداللّه و ابـراهـيـم اعـرابى است كه از اَجِلاء بنى هاشم است و به او منتهى مى شود نسبابـويـعـلى الجـعـفـرى خـليفه شيخ مفيد كه وفات كرد در سنه چهارصد و شصت و سه . وديـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جعفر، محمّد و عون است كه در كربلا شهيد گشتند و بيايد دراحـوال حـضـرت سـيـد الشـهـداء عـليـه السـّلام ذكـر شـهـادت ايـشـان و بـيـايـد درفـصـل پـنـجـم آن كـلام غـلام عـبـداللّه بـا او در بـابقتل پسران او و جواب او غلام را.(207) شرح حال عبداللّه بن خبّاب چـهـاردهـم : عـبداللّه بن خباب بن الاَرَتّ، از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام و پدرش ازمـعـذّبـيـن فى اللّه بوده و اوست كه خوارج نهروان در وقت سيرشان به نهروان عبورشانبـه نـخـلسـتـان و آبـى افـتـاد عـبـداللّه را ديـدنـد كـه بـر گـردن خـود قـرآنـىهـيـكـل نـمـوده سـوار بـر دراز گـوشـى اسـت و بـا او اسـتعيال او در حالتى كه زوجه او حامله بود، عبداللّه را گفتند: چه مى گوئى در حق على بعداز تحكيم ؟ گفت : اِنَّ عَلِيّا اَعْلَمُ بِاللّهِ وَاَشَدُّ تَوَقِيا عَلى دينِهِ وَاَنْفَذُ بَصيرَةً. گفتند: اين قرآنى را كه در گردن دارى ما را امر مى كند كه ترا بكشيم . پس آن بى چارهمـظـلوم را نـزديـك بـه نـهـر آوردنـد و او را خـوابـانـيـدنـد ومثل گوسفند سر بريدند كه خونش داخل در آب شد و هم زوجه او را شكم دريدند و چند زنديگر را نيز به قتل رسانيدند و اتفاقاً در آن نخلستان خرمائى افتاده بود يكى از ايشانيك دانه برداشت و در دهان گذاشت او را صدا زدند كه چه مى كنى ؟ او فوراً از دهان افكندو به خنزيرى رسيدند يكى از ايشان بزد و او را بكشت ، گفتند: با وى كه اين فساد استدر زمين و انكار بر او نمودند.(208) شرح حال عبداللّه بن عبّاس پـانـزدهـم : عـبداللّه بن عبّاس از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و محبّينامـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام و تـلمـيـذ آن جـناب است . علاّ مه در (خلاصه ) فرموده كهحـال عـبداللّه در جلالت و اخلاص به امير المؤ منين عليه السّلام اَشْهَر از آن است كه مخفىباشد. و شيخ كَشّى احاديثى ذكر كرده كه متضمّن است قدح در او را و او اجلّ از آن است و ماآن احاديث را در كتاب كبير ذكر كرديم و از آن ها جواب داديم .(209) قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گفته كه حاصل قوادحى كه از روايات كَشّى مفهوم مىشـود راجـع به بعضى از اعمال ابن عبّاس است و مؤ لف كتاب را به ايمان او اعتقاد است وامـّا اَجـْوبـه اى كـه شـيـخ عـلاّ مـه در كتاب كبير ذكر كرده اند به نظر قاصر اين شكستهنرسيده بلكه از بعضى ثقات مسموع شده كه كتاب مذكور در فتراتى كه بعد از وفاتپادشاه مغفور سلطان محمّد خدابنده ماضى واقع شد با بعضى از اسباب و كتب شيخ علاّ مهضـايـع شـد تـا غـايـت نـسـخـه از آن بـه نـظـر هـيـچ يـك ازافاضل روزگار نرسيده و نشانى از آن نديده اند انتهى .(210) و ابن عبّاس در علم فقه و تفسير و تاءويل بلكه انساب و شعر امتيازى تمام داشت به سببتـلمـّذ او بـر امـيـر المـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام و هـم بـه جـهـت دعـاىرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در حـقّ او؛ زيـرا وقـتـى از بـراىغسل آن حضرت در خانه خاله اش ميمونه زوجه آن حضرت آب حاضر ساخت حضرت دعا كرددر حـقّ او وگـفـت : اَللهـُمَّ فَقِّههُ فىِ الدّين وَعلِّمْهُ التّاْويلَ.(211) و مردى عالم وفـصيح اللّسان و با فهم بود و حضرت امير المؤ منين عليه السّلام او را فرستاد تا باخـوارج مـحـاجـّه كـنـد و در قـصـّه تـحـكـيم كه ابوموسى را اشعث اختيار كرد براى تحكيم ،حـضـرت فـرمـود: مـن ابـومـوسـى را بـراى اين كار نمى پسندم ، ابن عبّاس را اختيار كنيد؛قبول ننمودند. جواب دندان شكن ابن عبّاس به عايشه و هـم در جـنـگ بـصـره چـون امـيـر المـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـر اصـحـابجـمـل غـلبـه جـسـت ابـن عـبـّاس را فـرسـتـاد بـه نـزد حـُمـَيـراء كـه امـر كـنـد او را بـهتـعـجـيـل در كـوچ نمودن از بصره به مدينه و عدم اقامت در بصره ؛ و حُميراء در آن وقت درقصر بنى خلف در جانب بصره بود ابن عبّاس به نزد او رفت و اذن بار خواست ، حميراءاو را اذن نـداد! ابـن عـبـّاس بـى اذن داخـل شـد، چـون واردمـنزل شد منزل را خالى از فرش ديد و آن زن هم در پس دو پرده خود را مستور نموده بود.ابـن عـبـّاس نـگـاه كـرد به اطراف اطاق وِساده اى ديد دست دراز كرد آن را نزد خود كشيد وروى آن نـشـسـت ، آن زن از پـشـت پـرده گفت : يابن عبّاس ! اَخْطَاْتَ السّنَّة وَدَخَلْتَ بَيْتَناوَجَلَسْتَ عَلى مَتاعِنا بَغَيْرِ اِذْنِنا؛ يعنى خلاف قانونى كردن كه بدون اذن من داخل شدى و بدون رخصت من بر روى فرش مننشستى . ابن عبّاس گفت : ما قانون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از تو بهتر مىدانـيـم و اَوْلى هـسـتـيـم بـه آن ، مـا تـورا تـعـليـم كـرديـم آداب و سـنـّت را، ايـنمنزل تو نيست منزل تو همان است كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترا در آن ساكنكـرده و تـو از آن جـا بـيـرون آمـدى از روى ظـلم بـر نـفـس خـود و عـصـيـان خـدا ورسـول پـس هـرگـاه بـه مـَنـْزلت رفـتـى مـا بـدون اذن تـو در آنـجـاداخـل نـمـى شـويـم و بـر روى فـرش تـو نمى نشينيم . آنگاه گفت كه امير المؤ منين عليهالسّلام امر فرموده كه كوچ كنى بروى مدينه و در خانه خود قرار گيرى . حُمَيراء گفت :خدا رحمت كند اميرالمؤ منين را و آن عمر بن خطاب بود؛ ابن عبّاس گفت : سوگند به خدا كهامير المؤ منين على عليه السّلام است الخ .(212) بالجمله ؛ ابن عبّاس در اواخر عمر كور شده بود گويند كه از كثرت گريستن بر حضرتاميرالمؤ منين و امام حسين عليهماالسّلام كور شده بود و در باب كورى خود گفته : شعر :
اِنْ يَاخُذِاللّهُ مِنْ عَيْنَىَّ نُورَهما
|
فَفي لِساني وَقَلْبي مِنْهُما نُورٌ
|
قَلْبي زَكِىُّ وَعَقلي غَيْرُ ذى دَخَلٍ
|
وَفي لس اني ما كالسِّيْفِ مَاءثورٌ(213)
| آيا ابن عباس بيت المال را غارت كرد؟ و حـكـايـت او در اخـذ بـيـت المال بصره و رفتن او به مكّه و كاغذ نوشتن امير المؤ منين عليهالسـّلام بـه او در ايـن بـاب و جواب نوشتن او به آن عبارتهاى جسارت آميز محقّقين را بهتحيّر در آورده .(214) قطب راوندى گفته كه عبيداللّه بن عبّاس است نه عبداللّه ؛ ديگران گفته اند كه اين درستنـيـايـد؛ زيرا كه عبيداللّه عامل آن حضرت بوده در يمن ، او را به بصره چه كار؟ بعلاوهاحـدى ايـن مـطـلب را از او نـقـل نـنـمـوده . ابـن ابـى الحـديـد گـفـتـه كـه ايـن امـر بـر مـنمـشـكـل شـده ؛ چـه اگـر تكذيب نقل كنم مخالفت با رُوات و اكثر كتب كرده ام ؛ زيرا كه همهاتـّفـاق كـرده اند بر نقل آن و اگر گويم عبداللّه بن عبّاس است گمان نمى كنم در حقّ اوايـن امـر را بـا آن مـلازمـت و اطـاعت و اخلاص نسبت به على عليه السّلام در حيات على عليهالسّلام و بعد از فوت او و اگر اين امر را از ابن عبّاس بگردانم به كه فرود آورم همانامن در اين مقام متوقفم .(215) ابـن مـيـثـم فـرموده كه اين مجرد استبعاد است و ابن عبّاس معصوم نبوده و امير المؤ منين عليهالسّلام در امر حقّ ملاحظه احدى نمى فرموده اگر چه عزيزترين اولادش باشد بلكه واجباسـت كـه در ايـن امـور غـلظـت بـر اقـربـاء بـيـشـتـر باشد و اين همان ابن عبّاس است انتهى.(216) و ابـن عبّاس از ترس ابن زبير از مكّه به طائف رفت و در سنه شصت و هشت يا سنه شصتو نـه در طـائف وفـات يافت و محمّد بن حنفيّه بر او نماز خواند و گفت : اليُومَ ماتَ رَبّانىِّهـذِهِ الاُْمَّةِ.(217) گـويـنـد چـون او را بـر سـريـر گذاشته بودند دو مرغ سفيدداخل در كفن او شدند مردم گفتند: اين فقه او بوده است !(218) شانزدهم : عثمان بن حُنَيف . (مُصَغَّراً) شرح حال عثمان بن حُنَيف بـرادر سـَهل بن حُنَيف است كه از پيش گذشت ؛ از سابقين است كه رجوع به امير المؤ منينعليه السّلام نمودند و او از جانب آن حضرت والى بصره بود. و روايت شده كه ميهمان شدبه وليمه يكى از فتيان اهل بصره كه در آن مهمانى اغنياء بودند و فقراء محجوب ؛ چوناين خبر به امير المؤ منين عليه السّلام رسيد براى وى كاغذى نوشت : اَمـّا بـَعـْدُ؛ يـَابـْنَ حـُنـَيْف فَقَدْ بَلَغَني اَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْيَةِ اَهْلِ الْبَصْرَةِ دَعاكَ اِلى مَاءْدَبَةٍفـَاَسـْرَعْتَ اِلَيْه ا تُسْتَط ابُ لَكَ الاَْ لْو انُ وَتُنْقَلُ اِلَيْكَ الْجِف انُ وَم ا ظَنَنْتُ اَنَّكَ تُجيبُاِلى طَع امِ قَوْمٍ ع ائلُهُمْ مَجْفُوُّ وَغَنِيُّهُمْ مَدْ عُوُّ الخ .(219) و اين عثمان همان است كه طلحه و زبير وقتى كه وارد بصره شدند بسيارى از لشكر او راكـشتند و او را گرفتند و بسيار زدند و ريش او را كندند و او را از بصره اخراج كردند؛ وبعد از جنگ جمل امير المؤ منين عليه السّلام عبداللّه بن عبّاس را به حكومت بصره باز داشتو عثمان در كوفه سكونت جست و بود تا زمان معاويه بن ابى سفيان . شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى هـفـدهم : عَدى بن حاتم طائى از محبّين امير المؤ منين عليه السّلام و در حروب آن حضرت درخـدمـت آن جـنـاب بـوده و در يـارى آن حـضـرت شـمـشـيـر زده و درسال دهم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت و اسلام آورد و سببشآن شد كه در سال نهم لشكر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را كه (فلس ) نامداشـت خـراب كـردنـد و اهـلش را اسـيـر كـردنـد، عدىّ بن حاتم كه قائد قبيله بود به شامگـريـخـت و خـواهـرش اسـيـر شـد اسـيـران را بـه مـديـنـه آوردنـد؛ چـونرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را مشاهده فرمود دختر حاتم كه در صباحت وفـصـاحـت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت : ي ا رَسُولَ الله ! هَلَكَ الْوالِدُ وَغابَالْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِكَ. يعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار كرده، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا. در روز اوّل و دوّم حـضرت جوابى به او نفرمود، موافق (سيره ابن هشام ) روز سوّم هنگامعـبـور پـيـغمبر بر ايشان ، اميرالمؤ منين عليه السّلام به آن زن اشاره فرمود: كه عرض حـال كـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده كـرد؛ حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود ترا بخشيدم هرگاه قافله با امانتى پيداشـود مـرا خبر كن تا ترا به بلادت بفرستم . دختر گفت : مى خواهم به نزد برادرم بهشـام روم . ايـن بـود تـا جـمـاعـتـى از قـبـيـله قـُضـاعـه بـه مدينه آمدند. دختر به حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم عرض كرد كه گروهى از قوم من آمده اند كه ثقه واعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانيد و زاد و راحله عطا فرمودو بـا آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را ديدار كرد و اورا از حال خود آگهى داد و با وى گفت : چنان دانم كه ايمنى اين جهان و آن جهان جز در خدمتمـحـمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم به دست نشود، نيكو آن است كه بى درنگ به حضرتاو شـتـاب گـيـرى . عـدىّ تـهـيـّه سـفـر كـرده بـه مـديـنـه آمـد و بـه مـجـلس حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم وارد گشت و معرفى خود نموده ، پيغمبر صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم به جانب خانه حركت فرمود، عدىّ نيز در قفاى آن حضرت بود، در بينراه پيرزنى خدمت آن حضرت رسيد و در حاجت خويش سخن بسيار گفت و آن جناب نيز ايستادهبـود تـا كـار او بـه نـظام گيرد؛ عدى با خود انديشيد كه اين روش پادشاهان نباشد ازبهر زال چندين مهّم خويش را تعطيل دهند بلكه اين خوى پيغمبران است ، چون به خانه واردشـدنـد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به ملاحظه آنكه عدىّ بزرگ زاده و محترمبـود احـتـرام او را ملحوظ فرمود وساده اى كه از ليف خرما آكنده بود برداشت و بگسترد وعـدىّ را بـر روى آن نشستن فرمود چندان كه عدىّ كناره گرفت پذيرفته نشد پس عدىّ رابر وساده جاى داد و خود بر خاك نشست .(220) ايـن بـود سـيـرت شـريفه آن حضرت با كفّار و كسى كه مراجعه كند در كتبى كه شيعه وسـنـّى در سـيـرت نـبـوى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـوشـتـه انـدامثال اين را بسيار بيند. بالجمله ؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم اسلامآورد و بـه حـكـم وَبـِاَبـِهِ اقـْتـَدى عـَدِىُّ فِى الْكَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود.گويند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت : يا اَباطريف تو را مدح گفته ام . گفت :تـاءمـل كن تا ترا آگاه كنم از مال خود كه به تو عطا خواهم كرد تا بر حسب عطا مرا مدحگـوئى و آن هـزار هـزار درهـم و هـزار مـيـش و سـه بنده و اسبى است ، اكنون بگوى ؛ پس شـاعـر مـدح خـود را انـشـاد كـرد. و عـدىّ سـاكـن كـوفـه گـشـت و درجـَمـَل و صـِفـّيـن و نـهـروان مـلازمـت ركـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام داشـت و درجـمـل يك چشم او به جراحت نابينا شد.، و در سنه شصت و هشت در كوفه وفات كرد. وقتىدر ايّام معاويه بر معاويه وفود كرد، معاويه گفت :اى عدىّ چه كردى با پسرهاى خود كهبـا خـود نـيـاوردى ؟ گـفـت : در ركـاب امـيـر المـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـشـتـه شـدنـد: قال مـا اَنْصَفَكَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَكَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَق الَ عَدِىُّ: م ا اَنْصَفْتُ عَلِيّا اِذْ قُتِلَوَبـَقـيـت ؛ يـعـنـى مـعـاويـه گـفـت : عـلى در حـق تـو انصاف نكرد كه فرزندان ترا كشت وفـرزندان خود را باقى گذاشت ! عدىّ گفت : من با على انصاف ندادم كه او كشته شد و منزنده ماندم ؛ شعر :
(دور از حريم كوى تو بى بهره مانده ام
|
شرمنده مانده ام كه چرا زنده مانده ام ؟)
| معاويه گفت : دانسته باش كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است كه سترده نمى شودمگر به خون شريفى از اشراف يمن ، عدىّ گفت : سوگند به خداى آن دلها كه آكنده بوداز خـشـم تـو هـنـوز در سـيـنـه هـاى مـا اسـت و آن شـمـشـيـرهـا كـه تـرا بـا آنقتال مى داديم بر دوشهاى ما است . همانا اگر از دَر خديعت و غدر شبرى با ما نزديك شوىدر طريق شرّ شبرى ترا نزديك شويم ، دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ برما آسانتر است از اينكه سخنى ناهموار در حق على عليه السّلام بشنويم و كشيدن شمشيراىمعاويه به انگيزش شمشير است . معاويه مصلحت وقت را در جنبش و غضب نديد، روى سخن رابـگـردانيد و مستوفيان خود را امر كرد كه كلمات عدىّ را مكتوب سازيد كه همه پند و حكمتاست .(221) شرح حال عقيل هـيـجـدهـم : عـقيل بن ابى طالب ، برادر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ، كُنْيَت اوابـويـزيـد اسـت . گـويـنـد ده سـال از بـرادرش طـالب كـوچـكـتـر بـوده و جـعـفـر دهسال از عقيل و امير المؤ منين عليه السّلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در ميان اولاد خودعـقـيـل را افـزون دوسـت مـى داشـت و لهـذا حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق عقيل فرمود: اِنـّى لاَُ حـِبُّهُ حـُبَّيـْنِ حـُبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ.(222) گويند در ميانعـَرب مـانـنـد عـقـيـل در عـلم نـسـب نـبـود از بـراى او وِ سـاده اى در مـسـجـد حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پسمـردم نـزد او جـمـع مى گشتند و در علم نسب و ايّام عرب از او استفاده مى كردند و در آن وقتچشمان او نابينا شده بود و عقيل مبغوض مردم بود به جهت اينكه از نيك و بد ايشان آگهىداشت . و عقيل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاويه وارد شد معاويه امر كرد كرسىهـا نـصـب كـردنـد و جـُلسـاء خـود را حـاضـر كـرد. چـونعـقـيـل وارد شـد پـرسيد كه خبر ده مرا از لشكر من ولشكر برادرت ؟ فرمود: گذشتم برلشـكـر بـرادرم ، ديـدم شـب و روز آنـها مثل شب و روز ايّام پيغمبر است لكن پيغمبر در ميانايشان نيست ، نديدم احدى از ايشان را مگر مشغول به نماز و عبادت ؛ و چون به لشكر توگذشتم ديدم استقبال كردند مرا جمعى از منافقين كه مى خواستند رم دهند شتر پيغمبر صلىاللّه عـليـه و آله و سـلّم را در شب عَقَبَه . پس پرسيد كيست كه در طرف راست تو نشستهاى معاويه ؟ گفت : عمرو عاص ؛ گفت : اين همان است كه شش نفر در او مخاصمت كردند و هركـدام او را دعـوى دار بـودنـد؛ آخـر الا مـر جـزّار قـريش يعنى شتر كش قريش كه عاص بنوائل باشد بر همه غلبه كرد و او را پسر خود گرفت . ديگرى كيست ؟ گفت : ضحّاك بنقـيـس ؛ عـقـيـل گـفـت : او هـمـان كـس اسـت كه پدرش تكه و نر بزها را كرايه مى داد براىجـهـانـيـدن بـه مـاده هـا؛ ديـگـرى چـه كـس اسـت ؟ گـفـت : ابوموسى اشعرى ؛ گفت : او ابنالسـّراقـه اسـت . مـعـاويـه چون ديد نديمان جُلساء او بى كيف شدند خواست ايشان را بهدمـاغ آورد پـرسـيـد يـا ابـا يـزيـد! در حـق مـن چـه مـى گـوئى ؟ گـفـت : ايـن سـؤال را مكن !؟ گفت : البته بايد جواب دهى . گفت : حمامه را مى شناسى ، گفت : حمامه كيست؟ عـقـيـل گـفـت : تـرا خـبـر دادم ايـن را گـفـت و بـرفـت ؛ مـعـاويـه نـسـّابـه را طـلبـيـد واحـوال حـمامه را پرسيد، گفت : در امانم ؟ گفت : بلى ، آن مرد نسّابه گفت : حمامه جدّه تومادر ابوسفيان است كه در جاهليت از زَوانى معروفه و صاحب رايت بود.(223). قـالَ مـُع اويـةُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَيْتُكُمْ وَزِدْتُ عَلَيكُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِيةُ يَوْماوَعـِنـْدَهُ عـَمـْرُو بـْنُ الْعـاصِ وَقـَدْ اَقـْبـَلَ عَقيلٌ لاََ ضْحَكَنَّكَ مِنْ عَقيلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاويةُ:مـَرْحـَبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقيلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَةُ الْحَطَب فى جيدِها حَبْلٌ مِنْمـَسـَدٍ؛ قـالَ مـعـاويةُ: ي ا اَب ا يَزيدُ! م ا ظَنُّكَ بِعَمِّكَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْعـَلى يـَسـارِك تـَجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَك حَمّالَةَ الْحَطَبِ اَفَنا كِحٌ فِى النّار خَيْرٌ اَم مَنْكُوحٌ؟قالَ: كِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ!(224) در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات يافت . شرح حال عمروبن حَمِق نـوزدهـم : عـَمـْرو بـن الحـَمـِق الخـُزاعـى ، عـبد صالح الهى و از حواريين باب علم رسالتپـناهى است در خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به مقام عالى رسيده در جميع حروبآن حـضـرت از جـمل و نهروان و صفّين همراه بوده ، در كوفه سُكنى داشت و بعد از وفاتحـضـرت امير عليه السّلام در اعانت حُجْر بن عَدىّ و منع بنى اميّه از سَبّ آن حضرت ، اهتمامتـمـام مـى نـمـود و چـون زيـاد بـن ابـيـه حـكـم به گرفتن حجر نمو، عمرو گريخته بهمـوصـل رفـت و در غـارى پـنـهـان شـد و در آن غـار او را مـارى گزيد و شهيد گرديد. پسجماعتى از جانب زياد به طلب او رفته بودند او را مرده يافتند سر او را جدا ساخته و نزد(زيـاد) بـُردند، (زياد) آن سر را بر نزد معاويه فرستاد، معاويه آن سر را بر نيزهكـرد، و ايـن اوّل سـرى بـود كه در اسلام بر نيزه زده شد.(225)و اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام از عـاقبت امر او خبر داده بود(226)و در كاغذى كه جناب امام حسينعـليـه السـّلام در جـواب مـكتوب معاويه نگاشته و در آن شرحى از غدر و مكر و ظلم و نقضعهد او نوشته چنين مرقوم فرموده : اَوَلَسـْتَ قـاتـِلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ ص احِبِ رَسُولِاللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم الْعَبْدِالصـّالِحِ الذَّي اَبـْلَتـْهُ الْعِب ادِةُ فَنَحَل جِسْمُهُ وَاصْفَرَّ لَوْنُهُ بَعْدَ ما اَمِنْتَهُ وَاَعْطَيْتَهُ مِنْعـُهـُودِ اللّهِ وَمـَو اثيقِهِ م ا لَوْ اَعْطَيْتَهُ طآئِرا اُنْزِلَ عَلَيْك مِنْ رَاْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْاَةًعَلى رَبَّكَ وَاِسْتِخْفافا بِذ الِكَ الْعَهْدِ.(227) فقير گويد: كه بيايد در ذكر مقتولين از اصحاب امام حسين عليه السّلام ذكر (زاهر) كهبا عمرو بن الحمق بوده و او را دفن نموده . راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه عمرو بن الحمق وقتى آب داد حضرت رسالتصـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را، حضرت دعا كرد از براى او كه خداوندا او را از جوانىخـود بـهره مند گرداند؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و يك موى سفيد در محاسن او ظاهرنشد.(228) شرح حال قنبر بـيستم : قنبر، غلام خاصّ اميرالمؤ منين عليه السّلام است و ذكرش در اخبار بسيار شده و اوهمان است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: شعر :
اِنّي اِذا اَبْصَرْتُ شَيْئا مُنْكَرا
|
اَوْقَدْتُ نارى وَدَعَوْتُ قَنْبَرا
| و مدّاحى قنبر آن حضرت را ـ در آن وقتى كه از او پرسيدند كه غلام كيستى ؟ ـ مشهوُر و در(رجال ) شيخ كَشّى مسطور است و او را حجّاج ثقفى شهيد كرد. و روايت است كه چون قنبررا بر حجّاج وارد نمودند حجّاج پرسيد تو در خدمت على چه مى كردى ؟ گفت : آب وضويشرا حاضر مى ساختم ؛ پرسيد كه على چه مى گفت چون از وضوى خويش فارغ مى گشت ؟گفت : اين آيه مباركه را تلاوت مى فرمود: (فـَلَمّ ا نـَسـُوام ا ذُكـّرِوُا بـِهِ فَتَحْن ا عَلَيْهِمْ اَبْو ابَ كُلِّ شىٍْ حَتّى اِذا فَرِحوُابِما اءُوتوُاَخـَذْن اهـُمْ بـَغـْتـَةً فـَاِذا هُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْعالَمينَ.)(229) حـجـّاج گـفـت گـمـان مـى كـنـم كـه ايـن آيـه را بـر مـاتـاءويل مى كرد، قنبر گفت : بلى ، حجّاج گفت : چه خواهى كرد اگر سر تو را بردارم ؟گـفـت : در ايـن هـنـگـام مـن سـعـيـد خـواهـم بـود و تو شقىّ، پس حكم كرد تا قنبر را گردنزدند.(230) شرح حال كميل بـيـسـت و يـكـم : كـُمـيـل بـن زيـاد النَّخـَعى اليَمانى ، از خواص اصحاب اميرالمؤ منين عليهالسّلام و از اعاظم ايشان است . عُرفا او را صاحب سرّ اميرالمؤ منين عليه السّلام دانسته اندو سـلسـله جماعتى از عرفا را به او منتهى مى دارند. دعاى مشهور كه در شب نيمه شعبان وشـبـهـاى جـمـعـه مـى خـوانند منسوب به آن جناب است . و حديث مشهور كه اميرالمؤ منين عليهالسّلام دست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود: يـا كـُمـَيـْلُ! اِنَّ ه ذه القـُلُوبُ اَوْعـِيـَةٌ فـَخـَيـْرُها اَوْع اه ا فَاحْفَظْ عَنّي م ا اَقوُلُ لَكَ: اَلنّاسُثَلاثَةٌ الخ ،(231) در بسيارى از كتب حديث مى باشد و شيخ بهائى آن را يكىاز احـاديـث (اربـعـيـن ) خـود قـرار داده (232) و هـم از كلمات اميرالمؤ منين عليهالسّلام است كه با كميل وصيّت كرده ، فرموده : ي ا كـُمـَيـْلُ مـُرْ اَهـْلَكَ اَن يـَروُحُوا في كسبِ الْمَك ارِم وَيُدْلِجُوا في حاجَةِ مَنْ هُوَ ن ائِمٌ فَوَالذَّيوَسـِعَ سـَمـْعـُهُ الاَْ صـْو اتَ ما مِنْ اَحَدٍ اَوْدَعَ قَلْبا سُروُرا إ لاّ وَخَلَقَ اللّهُ تَع الى لَهُ مِنْ ذالِكَالسُّرُورِ لُطـْفا فَاِذا نَزَلَتْ ن ازِلَةٌ جَرى اِلَيْه ا كَالمآءِ في انحِد ارِهِ حَتَّى يَطْرُدَه ا عَنْهُ كَماتُطْرَدُ غَريبَةُ اْلاِبِل .(233) چـنـدى كـمـيـل از جانب آن حضرت عامل بيت بوده و عاقبت حجّاج ثقفى او را شهيد كرد، چنانكهروايـت شـده كـه چـون حـجـّاج والى عـراق شـد خـواسـتكـمـيـل را به دست آورد و به قتل رساند كميل از وى بگريخت ، چون حجّاج بدو دست نيافتعـطـائى كـه از بـيـت المـال بـه اقـوام كـمـيـل بـرقـرار بـود قطع نمود، چون اين خبر بهكـمـيـل رسـيـد گـفـت : از عـمـر مـن چـندان به جاى نمانده كه سبب قطع روزى جماعتى شوم ؛برخاست وبه نزد حجّاج آمد؛ حجّاج گفت : اى كميل ! ترا همى جستم تا كيفر كنم . گفت : هرچـه مـى خـواهـى بـكـن كـه از عـمر من جز چيز اندكى نمانده و عنقريب بازگشت من و تو بهسـوى خـداونـد اسـت و مـولاى مـن بـه مـن خـبـر داده كـهقاتل من تو خواهى بود. حجّاج گفت : تو در شماره قاتلان عثمانى و فرمان كرد تا سرش بـرگـرفـتـنـد(234). و در سـنـه هـشـتـاد و سـه هـجـرى و ايـن وقـت نـودسال داشت و فعلا قبرش در ثويّه ما بين نجف و كوفه معروف است .
|
|
|
|
|
|
|
|