بـيـسـت و دوم : مـالك بـن الحـارث الاشـتـر النـَخـَعـى ، سـيـف اللّهالمـسـلول عـلى اءعـدائه - قـَدَّسَ اللّهُ روحَهُ ـ جليل القدر و عظيم المنزلة است و اختصاص اوبـه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام اَظْهَر از آن است كه ذكر شود و كافى است در اين مقام همانفـرمـايـش امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـه مـالك از بـراى مـن چنان بود كه من از براىرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـودم (235) درسـال سـى و هـشتم هجرى اميرالمؤ منين عليه السّلام او را حكومت مصر داد و پيش از آنكه بهمصر رود آن حضرت براى اهل مصر كاغذى نوشت كه از جمله فقراتش اين است :
اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا يَن امُ اَيّ امَ الْخَوْفِ وَلا يَنْكُلُ عَنِ الاَْ عْدآءِ سـاعـاتِ الرَّوْع ؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَريقِ النّارِ وَهُوَ م الِكُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍفـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـيـعـُوا اَمـْرَهُ فـيـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَيـْفٌ مـِنْ سـُيـُوفِ اللّه.(236)
و عـهدنامه اى كه حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت ومـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسيار و پند و حكمت بى شمار كه مرسلاطين جهان را در هرامـارت و ايالت قانونى باشد كه بدان قانون دفع خراج و زكات شود و هيچ ظلم و ستمبـربـنـدگان و رعيّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده . و چون اميرالمؤمـنـيـن عـليـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسيج راه كند، اشتر باجمعى از لشكر به جانب مصر حركت فرمود.
نـقـل اسـت كـه چـون اين خبر گوشزد معاويه گشت پيغام داد براى دهقان عريش كه اشتر رامـسـمـوم كـن تـا مـن خـراج بـيست سال از تو نگيرم ، چون اشتر به عريش رسيد دهقان آنجاپـرسـيـد كـه از طـعـام و شـراب چـه چـيـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد:عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارىعـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـديـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آنعـسـل را بـيـان كـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلودمـيـل كرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود كه از دنيا رحلت فرمود. و بعضى گفته اندكه شهادتش در قلزم واقع شد و (نافع ) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادتاشتر به معاويه رسيد چندان خوشحال شد كه در پوست خود نمى گنجيد و دنياى وسيع ازخـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـرديـد و گـفـت : هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت ازعـسـل . و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيد به موت اوبسى متاءسف گشت و زياده اندوهناك و گرفته خاطر گرديد و بر منبر رفت و فرمود:
اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَيـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـيـنـَاَلل هـُمَّ اِنـّي اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَكُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِكا فَلَقَدْ اَوْف ىبـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى كُلِّمُصيبَةٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه عليه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصيبات .(237)
پـس ، از مـنـبـر بـه زيـر آمـد و بـه خـانه رفت مشايخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آنحضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِكٍ وَم ا م الِكٌ لَوْ ك انَ مِنْ جَبَلٍ لَك انَ فُنْدا وَلَوْ ك ان مِنْ حَجَرٍ لَك انَصـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَيـَهـِدَّنَّ مَوْتُكَ عالَما وَلَيَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِكٍ فَلتبْكِ الْبَواكيوَهَلْ مَرْجُوٌّ كَمالِكٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ كَمالِكٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِكٍ.(238)
و هم در حقّ مالك فرمود: خدا رحمت كند مالك را و چه مالك ! اگر مالك كوهى بود، كوه عظيمو بى مانند بود، اگر مالك سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گويا مرگ او مرا ازهـم قـطـع نـمـود(239) و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم كـه مـرگ اواهل شام را عزيز كرد و اهل عراق را ذليل نمود و فرمود كه از اين پس مانند مالك را نخواهميافت .(240)
قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گـفـتـه كـه صـاحـب (مـُعـْجـَم البـُلدان ) درذيل احوال بعلبك آورده كه معاويه كسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود،عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاويهرسـيـد اظـهـار سـرور نموده گفت : اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدينهطيّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است . و نيز گفته مخفى نماند كهاشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنكه به حليه عقل و شجاعت و بزرگى و فضيلت مُحَلّى بودهمچنين به زيور علم و زهد و فقر و درويشى نيز آراسته بود.(241)
در (مجموعه ) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است كه مالك روزى از بازار كوفهمى گذشت و چنانكه شيوه اهل فقر است كرباس خامى در بر و پاره اى از همان كرباس بهجاى عمامه بر سر داشت ، يكى از بازاريان بر در دكّانى نشسته بود چون اشتر را بديدكـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اىبر اشتر انداخت ، اشتر حلم ورزيده به او التفات ننمود و بگذشت ؛ يكى از حاضران كهاشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده كرد به آن بازارى خطاب نمود كه واى بر توهـيـچ دانـسـتـى كـه آن چـه كس بود كه به او اهانت كردى ؟ گفت : ندانستم ، گفت : آن مالكاشتر صاحب اميرالمؤ منين عليه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن كار كه كردهبود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد كه خود را به او برساند واز او عذر خواهد،ديـد كـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر كرد تا چون اشتر از نمازفارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسيدن گرفت ؛ اشتر ملتفتشـده سـر او را بـر گـرفـت ايـن چـه كـارى است كه مى كنى ؟ گفت : عذر گناهى كه از منصـادر شـد از تو مى خواهم كه ترا نشناخته بودم ، اشتر گفت : بر تو هيچ گناهى نيستبـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم كه از براى تو استغفار كنم و طلبآمرزش نمايم ! انتهى .(242)
مـؤ لف گـويـد: مـلاحـظـه كن كه چگونه اين مرد از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كسباخـلاق كـرده بـا آنـكـه از اُمـراء لشـكـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شديدالشّوكة است وشـجـاعتش به مرتبه اى است كه ابن ابى الحديد گفته كه اگر كسى قسم بخورد كه درعَرب و عجم شجاعتر از اشتر نيست مگر استادش اميرالمؤ منين عليه السّلام گمان مى كنم كهقـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـويـم در حـق كـسـى كـه حـيـات او مـنـهـزم كـرداهل شام را و ممات او منهزم كرد اهل عراق را؟ و اميرالمؤ منين عليه السّلام در حق او فرموده كهاشـتر براى من چنان بود كه من براى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم و بهاصـحـاب خـود فـرمـوده كـه كـاش در مـيـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلكه كاش يك نفر داشتممـثل او؛و شدّت شوكتش بر دشمن از تاءمّل در اين اشعار كه از آن بزرگوار است معلوم مىشود:
شعر :
بَقَيْتُ وَفْرى (243) وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى
|
وَلَقيتُ اَضْيافي بِوَجْهٍ عَبُوسٍ
|
اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَةً
|
لَمْ تَخْلُ يَوْما مِنْ نِهابِ(244) نُفُوسٍ
|
تَغْدُو بِبيْضٍ فى الْكَريهَةِ شُوسٍ
|
حَمِىَ الْحَديدُ عَلَْهِمْ فَكاَنَّهُ
|
وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ(247)
|
بالجمله ؛ با اين مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوكت ، حسن خلق او به مرتبه اى رسيدهكـه يـك مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نمايد ابدا تغيير حالى براى او پيدا نمىشـود بـلكـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نمايد، و اگر خوبمـلاحـظـه كـنـى اين شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست .قالَ اَميرُالْمُؤ مِنينَ عليه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.(248)
شرح حال محمّد بن ابى بكر
بـيـسـت و سـوّم : مـحـمـّد بـن ابـى بـكـر بـن ابـى قـحـافـه ،جـليـل القـدر عـظـيـم المـنزلة از خواصّ اميرالمؤ منين عليه السّلام و از حواريّين آن حضرتبـلكـه بـه مـنـزله فـرزنـد آن حـضـرت اسـت ؛ چـه آنـكـه مـادرش اَسـْماء بِنْت عُمَيْس كهاوّل زوجه جعفر بن ابى طالب عليه السّلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بكر شد و محمّدرا در سـفـر حـَجَّةُ الْوِداع مـتـولّد نـمـود و بعد از ابوبكر، زوجه حضرت اميرالمؤ منين عليهالسـّلام شـد؛ لاجـرم محمّد در حجر امير المؤ منين عليه السّلام تربيت شد و پدرى غير از آنحـضرت نشناخت حتّى آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْبابـوبـكر. و محمّد در جمل و صفيّن حضور داشت و بعد از صفين اميرالمؤ منين عليه السّلام اورا حـكومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاويه عمرو بن عاص و معاوية بن خديجو ابـوالاعـور سـَلْمـى را بـا جماعت بسيار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثماناجـتـمـاع كردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگير كردند، پس معاوية بن خديج محمّد رابـا لب تـشـنـه گـردن زد و جـثـّه او را در شـكم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقتبـيـست و هشت سال از سنّش گذشته بود. گويند چون اين خبر به مادرش رسيد از كثرتغـصـّه و غـضـب خـون از پـسـتـانـش چكيد و عايشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده استپـخـتـنـى نـخـورد و بعد از هر نمازى نفرين مى كرد بر معاويه و عمرو عاص و ابن خديج.(249) و چـون خـبـر شـهـادت محمّد به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيدزيـاده محزون و اندوهناك شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به اينكلمات شريفه :
اَمـّا بـَعـْدُ؛ فـَاِنَّ مـِصـْرَ قـَدِ افـْتـُتـِحـَتْ وَ مـُحـَمَّدُ بـْنُ اَبـى بَكْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِنـَحـْتـَسـِبـُهُ وَلَدا ن اصـِحـا وَعـامـِلا ك ادِحـا وَسـَيـْفـا قـادِحـا قـاطـعـا خل وَرُكـْنـا دافـِعـا وَقـَدْ كـُنـْتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغي اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِوَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.
فـَمـِنـْهـُمُ اْلاَّ تـي ك ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ك اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ يَجْعَلَ ليمـِنـْهـُمْ فـَرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعي عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ في الشَّهادَةِ وَتَوْطِيني نَفْسي عَلَىالْمـَنـِيَّةِ لاََ حـْبـَبـْتُ اَن لا اَبـْقـى مـَعَ ه ؤُلا ءِ يـَوْمـا و احـِدا وَلا اَلْتـَقـِىَ بـِهـِمـْاَبَدا.(250)
ابـن عـبـّاس چون بر شهادت محمّد اطلاع يافت به جهت تعزيت اميرالمؤ منين عليه السّلام ازبـصره به كوفه آمد و آن حضرت را تعزيت بگفت ؛ يكى از جاسوسان اميرالمؤ منين عليهالسـّلام از شـام آمـد و گـفـت : يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن ! خـبـرقتل محمّد به معاويه رسيد او بر منبر رفت و مردم را اعلام كرد و چنان شام شادى كردند كهمـن در هـيـچ وقـت اهـل شـام را بـه آن نـحـو مـسـرور نـديـدم ؛ حـضـرت فـرمـود: انـدوه ما برقـتـل او بـه قـدر سـرور ايـشـان اسـت بـلكـه انـدوه مـا زيـادتـر اسـت بـه اضـعـاف آن.(251) و روايـت اسـت كـه در حـقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ كانَ لي رَبيبا وَكُنْتُ لَهُ والِدًاُعـِدُّهُ وَلَدًا.(252) و مـحـمّد عليه السّلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسرانجـعـفـر و بـرادر يـحـيى بن اميرالمؤ منين عليه السّلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسمفقيه مدينه است كه جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام باشد.
شرح حال محمّد بن ابى حذيفه
بـيـست و چهارم : محمّد بن ابى حذيفة بن عتبة بن عبد شمس ، اگر چه پسر دائى معاوية بنابـى سفيان است امّا از اصحاب و انصار و شيعيان حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ،مـدّتـى در زنـدان مـعاويه محبوس بود وقتى او را از زندان بيرون آورد و گفت : آيا وقت آننـشده كه بينا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى ؟ آيا ندانستى كه عثمان مظلومكـشته شد و عايشه و طلحه و زبير خروج كردند در طلب خون او و على فرستاد كه عثمانرا بـكـشـنـد و مـا امروز طلب خون او مى نمائيم ؟ محمّد گفت : تو مى دانى كه رَحِم من از همهمـردم بـه تـو نـزديك تر و شناسائيم به تو بيشتر است ؛ گفت : بلى ، گفت : قسم بهخدا كه احدى شركت نكرد در خون عثمان جز تو به سبب آنكه عثمان ترا والى كرد و مهاجرو انـصـار از او خـواستند كه ترا معزول كند نكرد لاجرم بر او ريختند و خونش بريختند وبه خدا قسم كه شركت نكرد در خون او ابتداء مگر طلحه و زبير و عايشه و ايشان بودندكه مردم را تحريص بر كشتن او مى نمودند و شركت كرد با ايشان عبدالرحمن بن عوف وابن مسعود و عمّار و انصار جميعا، پس گفت :
وَاللّهِ اِنّي لاََ شْهَدُ اَنَّكَ مُذْ عَرَفْتُكَ في الْجاهِلِيَّةِ وَالاِْ سْلا مِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفيكَ الاِْسـْلا مُ لا قـَليـلا وَلا كـَثـيـرا وَاِنَّ عـَلا مَةَ ذالِكَ لَبَيِّنَةٌ تَلوُمُوني عَلى حُبّي عَلِيّا خَرَجَ مَعَعـَلِي عـليـه السـّلام كـُلُّ صـَوّامٍ وَقـَو امٍ مـُه اجِرِي وَاَنْصارِي وَخَرَجَ مَعَكَ اَبْن اءُ الْمُنافِقينَوَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دينِهِمْ وَخَدَعُوكَ عَنْ دُنْي اكَ.
وَاللّهِ ي ا مـُعـاوِيـة ! م ا خـَفـِىَ عـَلَيـْكَ م ا صـَنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَيْهِمْ م ا صَنَعُوا إ ذا خَلَوْااَنـْفـُسـَهَمْ سَخَطَ اللّهُ في ط اعَتِكَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِيّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُكَ فِياللّهِ وَفي رَسُولِ اللّهِ اَبَدَا م ابَقيتُ.
مـعـاويـه فرمان داد تا او را به زندان برگردانيدند و پيوسته در زندان بود تا وفاتكرد.(253)
ابـن ابـى الحـديـد آورده كـه عـمـرو عاص ، محمّد بن ابى حذيفه را از مصر دستگير كرد وبراى معاويه فرستاد معاويه او را حبس كرد او از زندان بگريخت ، مردى از خثعم كه نامشعـبـداللّه بـن عـمـرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى يافت و بكشت.(254) و پدر محمّد ابوحذيفه از اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلماسـت و در جـنـگ بـدر كـه پـدر و بـرادرش كشته گشت در جمله اصحاب پيغمبر صلى اللّهعليه و آله و سلّم بود و در روز يمامه در جنگ با مُسَيْلمه كذّاب شهيد گشت .
شرح حال ميثم تمّار
بـيـسـت و پـنـجم : ميثم بن يحيى التّمار، از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام و ازاصفياء ايشان و حواريين اميرالمؤ منين عليه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اى كهقابليت و استعداد داشت علم تعليم فرموده بود، و او را بر اسرار خفيّه و اخبار غيبيه مطلعفـرمـوده بود و گاه گاهى از او ترشح مى كرد و كافى است در اين باب آنكه ابن عبّاسكـه تلميذ اميرالمؤ منين عليه السّلام است از آن حضرت تفسير قرآن آموخته و در علم فقه وتـفسير مقامى رفيع داشت و محمّد حنفيّه از او (ربانىّ امّت ) تعبير كرده و پسر عمّ پيغمبرو اميرالمؤ منين عليهماالسّلام بود، با اين مقام و مرتبت ميثم او را ندا كرد: يابن عبّاس ! سؤال كـن از مـن آنـچـه بـخـواهـى از تـفـسـير قرآن كه من قرائت كرده ام بر اميرالمؤ منين عليهالسّلام تنزيل قرآن را و تعليم نموده مرا تاءويل آن را. ابن عبّاس استنكاف ننمود و دواتو كاغذ طلبيد و نوشت بيانات او را(255).
وَك انَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ يَبَسَتْ عَلَيْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَةِ وَالزّهادَةِ.
از ابـوخـالد تـمّار روايت است كه روز جمعه بود با ميثم در آب فرات با كشتى مى رفتيمكـه نـاگـاه بـادى وزيـد مـيـثـم بـيـرون آمـد و بـعـد از نـظـر بـر خـصوصيّات آن باد بهاهـل كـشـتـى فرمود كشتى را محكم ببنديد اين (باد عاصف )(256) است و شدّتكـنـد هـمـانـا مـعـاويـه در هـمـيـن سـاعـت وفات كرده ، جمعه ديگرى قاصد از شام رسيد خبرگـرفـتيم گفت : معاويه بمرد و يزيد به جاى او نشست ! گفتيم : چه روز مرد؟ گفت : روزجـمـعـه گـذشـته . و در ذكر احوال رُشيد هَجَرى گذشت اِخبار او حبيب بن مظاهر را به كشتهشدن او در نصرت پسر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و آنكه سرش را به كوفهبرند و بگردانند.
شيخ شهيد محمّدبن مكى روايت كرده از ميثم كه گفت شبى از شبها اميرالمؤ منين عليه السّلاممرا با خود از كوفه بيرون بُرد تا به مسجد جعفى ، پس در آنجا رو به قبله كرد و چهارركعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبيح گفت كف دستها را پهن نمود و گفت :
اِلهـى كَيفَ اَدْعوُكَ وَقَدْ عَصَيْتُكَ وَكَيفَ لا اَدْعُوكَ وَقَدْ عَرَفْتُكَ وَحُبُّكَ فى قَلْبي مَكينٌ مَدَدْتُاِلَيـكَ يـَدا بـاِلذُّنـُوبِ مـَمـْلُوَّةً وَعـَيـْنـا بـاِلرَّجـآءِ مـَمـْدُودَةًاِل هـى اَنـْتَ م الِكُ الْعـَط اي ا وَاَنـَا اَسـَيُر الْخَط اي ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجدهرفـت و صـورت بـه خـاك گـذاشـت و صـد مرتبه گفت : اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و ازمـسـجـد بيرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسيد به صحراء پس خطى كشيد ازبراى من و فرمود: از اين خط تجاوز مكن ! و گذاشت مرا و رفت و آن شب ، شب تاريكى بودمـن با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در اين صحراء با آنكه دشمن بسيار دارد،پـس از بـراى تـو چـه عـذرى خـواهـد بـود نـزد خـدا ورسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؟ به خدا قسم كه در عقب او خواهم رفت تا از او باخـبـر بـاشـم و اگـر چـه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تايـافـتم او را كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى كندهمين كه احساس كرد مرا فرمود: كيستى ؟ گفتم : ميثمَمْ، فرمود: آيا امر نكردم ترا كه از خطخـود تـجـاوز نـكـنـى ؟ عرض كردم : اى مولاى من ! ترسيدم بر تو از دشمنان تو پس دلمطـاقت نياورد. فرمود آيا شنيدى چيزى از آنچه مى گفتم ؟ گفتم : نه اى مولاى من ، فرمود:اى مـيـثـم ! وَفـىِ الصَّدْرِ(257) لِب ان اتٌ اِذا ض اقَ لَهـا صـَدْري نَكَتُّ الاَْ رْضَبِالْكَفِّ وَاَبْدَيْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاك النَّبْتُ مِنْ بَذْري .
علاّ مه مجلسى در (جلاء العيون ) فرموده كه شيخ كشّى و شيخ مفيد و ديگران روايت كردهاند كه ميثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را خريدو آزاد كرد پس از او پرسيد كه چه نام دارى ؟ گفت : سالم ، حضرت فرمود: خبر داده استمرا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه پدر تو در عجم ترا ميثم نام كرده ، گفت :راست گفته اند خدا و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اميرالمؤ منين عليه السّلام ،به خدا سوگند كه مرا پدرم چنين نام كرده است . حضرت فرمود كه سالم را بگذار و هميننـام كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش ، نام خود راميثم كرد و كنيت خود را ابوسالم .(258)
روزى حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به او فرمود كه ترا بعد از من خواهند گرفت وبردار خواهند كشيد و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بينى و دهان تو روانخـواهد شد و ريش تو از آن رنگين خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانهعَمرو بن الحريث با نُه نفر ديگر به دار خواهند كشيد و چوب دار تو از همه آنها كوتاهترخواهد بود و تو به منزلت از آنها نزديكتر خواهى بود، با من بيا تا به تو بنمايم آندرخـتـى كـه تـرا بـر چـوب آن خـواهـنـد آويـخـت ، پـس آن درخـت را بـه مـن نـشـانداد.(259) بـه روايـت ديـگـر حـضـرت به او گفت : اى ميثم ! چگونه خواهد بودحـال تو در وقتى كه ولدالزناى بنى اميّه ترا بطلبد و تكليف كند كه از من بيزار شوى؟ مـيـثـم گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد كـه از تـو بيزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خداسـوگند كه ترا خواهد كشت و بردار خواهد كشيد! ميثم گفت : صبر خواهم كرد واينها در راهخـدا كـم است و سهل است ! حضرت فرمود كه اى ميثم ، تو در آخرت با من خواهى بود و دردرجـه مـن . پس بعد از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام ميثم پيوسته به نزد آن درخت مىآمـد و نماز مى كرد و مى گفت : خدا بركت دهد ترا اى درخت كه من از براى تو آفريده شدهام و تو از براى من نشو و نما مى كنى . به عَمْروبن الحُرَيْث مى رسيد مى گفت : من وقتىكه همسايه تو خواهم شد رعايت همسايگى من بكن ؛ عمرو گمان مى كرد كه خانه مى خواهددر پـهلوى خانه او بگيرد مى گفت : مبارك باشد خانه ابن مسعود را خواهى خريد يا خانهابن حكم را؟ و نمى دانست كه مراد او چيست .
پـس در سـالى كـه حـضـرت امـام حـسـيـن عليه السّلام از مدينه متوجّه مكّه شد و از مكّه متوجّهكـربـلا، مـيـثـم بـه مـكـّه رفـت و بـه نـزد امّ اسـلمـه عـليـهـاالسـّلام زوجـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم رفت ، امّ سلمه گفت : تو كيستى ؟ گفت : منم ميثم ؛ امّسـلمـه گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـسـيـار شـنـيـدم كـه حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم دردل شب ياد مى كرد ترا و سفارش ترا به حضرتامـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـى كـرد؛ پـس مـيثم احوال حضرت امام حسين عليه السّلام راپرسيد، امّ سلمه گفت كه به يكى از باغهاى خود رفته است ، ميثم گفت : چون بيايد سلاممـرا بـه او بـرسـان و بگوى در اين زودى من و تو به نزد حق تعالى يكديگر را ملاقاتخواهيم كرد ان شاءاللّه . پس امّسلمه بوى خوشى طلبيد و كنيزك خود را گفت : ريش او راخـوشـبـو كـن ، چـون ريـش او را خـوشـبو كرد و روغن ماليد ميثم گفت : تو ريش مرا خوشبوكردى و در اين زودى در راه محبّت شما اهل بيت به خون خضاب خواهد شد.
پس امّ سلمه گفت كه حضرت امام حسين عليه السّلام تو را بسيار ياد مى كرد. ميثم گفت : مننـيـز پيوسته در ياد اويم و من تعجيل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است كه مى بايدبـه او بـرسـيـم . چـون بيرون آمد عبداللّه بن عبّاس را ديد كه نشسته است گفت : اى پسرعبّاس ! سؤ ال كن آنچه خواهى از تفسير قرآن كه من قرآن را نزد اميرالمؤ منين عليه السّلامخوانده ام و تاءويلش از او شنيده ام . ابن عبّاس دواتى و كاغذى طلبيد و از ميثم مى پرسيدو مـى نـوشـت تـا آنـكـه مـيـثـم گـفـت كـه چـون خـواهـد بـودحال تو اى پسر عبّاس در وقتى كه ببينى مرا با نُه كس به دار كشيده باشند؟
چـون ابـن عـبـّاس اين را شنيد كاغذ را دريد و گفت : تو كهانت مى كنى ! ميثم گفت : كاغذ رامـَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نيايد كاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه كوفه شد وپـيـش از آنـكه به حج رود با معرّف كوفه مى گفت : كه زود باشد حرام زاده بنى اميّه مرااز تـو طـلب كـند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنكه بر در خانهعَمْربن الحُرَيْث مرا بردار كشند.
چـون عـبـيـداللّه زيـاد بـه كـوفـه آمـد فـرسـتـاد مـعـرّف را طـلبـيـد واحوال ميثم را از او پرسيد، معرّف گفت : او به حجّ رفته است ، گفت به خدا سوگند اگراو را نـيـاورى تـرا بـه قـتـل رسـانـم ؛ پـس او مـهـلتـى طـلبـيـد و بـهاستقبال ميثم رفت به قادسيّه و در آنجا ماند تا ميثم آمد و ميثم را گرفت و به نزد آن ملعونبـرد و چـون داخـل مـجـلس شـد حـاضـران گـفتند: اين مقرّبترين مردم بود نزد على بن ابىطـالب عـليـه السّلام گفت : واى بر شما اين عجمى را اينقدر اعتبار مى كرد؟ گفتند: بلى ،عـبـيـداللّه گـفـت : پـروردگار تو در كجاست ؟ گفت : در كمين ستمكاران است و تو يكى ازايـشـانـى . ابـن زيـاد گفت : تو اين جرئت دارى كه اين روش سخن بگوئى اكنون بيزارىبـجـوى از ابوتراب ، گفت : من ابوتراب را نمى شناسم . ابن زياد گفت : بيزار شو ازعـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام مـيـثـم گـفـت : اگر نكنم چه خواهى كرد؟ گفت به خداسـوگـنـد تـرا به قتل خواهم رسانيد، ميثم گفت : مولاى من مرا خبر داده است كه تو مرا بهقـتل خواهى رسانيد و بر دار خواهى كشيد با نُه نفر ديگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحريث ؛ابـن زيـاد گـفـت : مـن مـخالفت مولاى تو مى كنم تا دروغ او ظاهر شود؛ ميثم گفت : مولاى مندروغ نـگفته است و آنچه فرموده است از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده است وپـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از جـبـرئيـل شـنـيـده وجـبـرئيل از خداوند عالميان شنيده پس چگونه مخالفت ايشان مى توانى كرد و مى دانم بهچـه روش مـرا خـواهـى كـشـت و در كـجـا بـه دار خـواهـى كـشـيـد واوّل كـسـى را كـه در اسـلام بـر دهـان او لجـام خواهند بست من خواهم بود پس امر كرد ميثم ومختار را هر دو به زندان بردند و در زندان ميثم به مختار گفت : تو از حبس رها خواهى شدو خروج خواهى كرد و طلب خون امام حسين عليه السّلام خواهى كرد و همين مرد را خواهى كشت!