امّا عبدالرحمن بن ملجم به قصد قتل اميرالمؤ منين عليه السّلام به كوفه آمد و در محلّه بنىكِنْدَه كه قاعدين خوارج در آنجا جاى داشتند فرود شد ولكن از خوارج قصد خويش را مخفىمى داشت كه مبادا منتشر شود در اين ايّام كه به انتظار كشتن اميرالمؤ منين عليه السّلام روزبـه سر مى برد وقتى به زيارت يكى از اصحاب خويش رفت در آنجا قَط امِ بنت اخضرتيميّه را ملاقات كرد و او سخت نيكو روى و مشگين موى بود و پدر و برادر او را كه از جملهخـوارج بـود اميرالمؤ منين عليه السّلام در نهروان كشته بود از اين جهت او را با على عليهالسـّلام خـصـومـت بـى نـهـايـت بـود، ابـن مـلجـم را چـون نـظـر بـهجـمـال دل آراى او فتاد يك باره دل از دست بداد؛ لاجرم از در خواستگارى قَطامِ بيرون شد،قطام گفت كه چه مَهْر من خواهى كرد؟ گفت : هرچه بگوئى ! گفت : صداق من سه هزار درهمو كـنـيزكى و غلامى و كشتن على بن ابى طالب است ! ابن مُلجم گفت كه تمام آنچه گفتىمـمـكـن اسـت جـز قـتـل عـلى كـه چـگـونـه از بـراى مـن ميسّر شود؛ قطامِ گفت : وقتى كه علىمشغول به امرى باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشير مى زنى و غيلةً او را مىكـشـى پـس اگر كشتى قلب مرا شفا دادى و عيش خود را با من مُهنّا ساختى و اگر تو كشتهشوى پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثوابها بهتر است براى تو از آنچه در دنيابـه تـو مـى رسـد. ابـن مـلجـم دانست كه آن ملعونه با او در مذهب موافقت دارد گفت : به خداسوگند كه من نيز به اين شهر نيامده ام مگر براى اين كار، قطام گفت كه من از قبيله خودجـمـعـى را با تو همراه مى كنم كه تو را در اين امر معاونت كنند، پس كس فرستاد به نزدوَرْدان بـن مُجالد كه از قبيله او بود و او را براى يارى ابن ملجم طلبيد. و ابن ملجم نيز دراين اوقات كه مصمم قتل على عليه السّلام بود وقتى شبيب بن بَجْرَه را كه از قبيله اشجعبود و مذهب خوارج داشت ديدار كرد گفت : اى شبيب ! هيچ توانى كه كسب شرف دنيا و آخرتكـنـى ؟ گـفـت : چـه كـنـم ؟ ابـن مـلجـم مـلعـون گـفـت كـه درقـتـل عـلى ، مرا اعانت كنى ، شبيب گفت : يابن ملجم ! مادر به عزاى تو بگريد انديشه مراهـولنـاك كـرده اى چـگـونـه بدين آرزو دست توان يافت ؟ ابن ملجم گفت : چندين ترسان وبددل مباش در مسجد جامع كمين مى سازيم و هنگام نماز فجر بر وى مى تازيم و كار او رابـا شـمشير مى سازيم و دل خود را شفا مى بخشيم و خون خود را باز مى جوئيم . چندان ازايـنگونه سخن كرد كه شبيب را قوى دل ساخت و با خود همدست و همداستان نمود و او را باخـود به نزد قَطامِ برد و در اين هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و قبّه و خيمه از براىاو برپا كرده بودند و به اعتكاف مشغول بود، پس ابن ملجم از اتفاق شبيب با خود، قطامرا آگـهـى داد آن مـلعـونـه گـفـت : هـرگـاه كـه خـواسـتـيـد او را بـهقـتل آريد در اينجا به نزد من آئيد؛ پس آن دو ملعون از مسجد بيرون شدند و چند روزى بهسـر بـردند تا شب چهارشنبه نوزدهم رسيد، پس ابن ملجم با شبيب و وَرْدان به نزد قَطامدر مـسـجـد حـاضـر شـدند آن ملعونه بافته اى چند از حرير طلبيد و بر سينه هاى ايشانمـحـكـم بـبـسـت و شـمـشـيـرهـاى زهـر آب داده را بـداد تـاحـمايل كردند و گفت چون مردان مرد انتها زفرصت بريد و چون هنگام رسيد وقت را از دستنـدهـيـد؛ آن سـه تـن از نـزد آن مـلعـونـه بـيـرون شـدنـد و درمـقـابـل آن درى كـه حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام از آنداخِل مسجد مى شد، بنشستند و انتظار حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را مى بردند. و همدر اين ايّام كه اين سه ملعون به اين خيال بودند وقتى اشعث بن قيس را ديدار كرده بودندو او را از عزم خويشتن آگاهى داده بودند اشعث نيز اعانت ايشان را بر ذمّه نهاده بود تا درايـن شـب كه ليله نوزدهم بود او نيز حسب الوعده خويش به نزد ايشان آمد. و حُجْر بن عدىرحـمـه اللّه كـه از بزرگان شيعيان بود آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان بهگـوش او رسـيـد كـه اشـعـث مـى گـويـد: يابن ملجم ! در كار خويش بشتاب و سرعت كن درانـجـاح حاجت خويش كه صبح دميد و رسوا خواهى گرديد. حُجْر از اين سخن غرض ايشان رافهميد و با اشعث ، گفت : اى>X.كـار از حـدّ گـذشـت چـون بـه مـسـجـد رسـيـد صـداى مـردم را شـنـيـد كـه بـهقتل آن حضرت خبر مى دهند.
اكـنـون بـيـان كـنـيـم حـال حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام را در آن شب : از امّكلثومنقل شده كه فرمود چون شب نوزدهم ماه رمضان رسيد پدرم به خانه آمد به نماز ايستاد، منبراى افطار آن جناب طبقى حاضر گذاشتم كه دو قرصه نان جو با كاسه اى از لَبَن ومقدارى از نمك سوده در آن بود چون از نماز فارغ شد، چون آن طبق را نگريست بگريست وفرمود: اى دختر! براى من در يك طَبَق دو نانخورش حاضِر كرده اى مگر نمى دانى كه منمـتـابـعـت برادر و پسر عمّ خود رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى كنم ؟ اى دختر!هـركـه خـوراك و پوشاك او در دنيا نيكوتر است ايستادن او در قيامت نزد حق تعالى بيشتراسـت ، اى دخـتـر! در حـلال دنـيا حساب است و در حرام دنيا عذاب . پس برخى از زهد حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را تـذكـره فـرمـود آنـگاه فرمود: به خدا سوگندافـطـار نكنم تا از اين دو خورش ، يكى را بردارى ؛ پس من كاسه لَبَن را برداشتم و آنحضرت اندكى از نان جو با نمك تناول فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و برخاستو بـه نـمـاز ايـسـتـاد پـيـوسـتـه مـشـغـول ركـوع و سـجـود بـود و تـضـرّع وابـتـهـال بـه درگاه خالق متعال مى نمود و نقل شده كه آن حضرت در آن شب بسيار از بيتخود بيرون مى رفت و داخل مى شد و به اطراف آسمان نظر مى كرد و اضطراب مى نمود وتـضـرّع و زارى مـى كـرد و سوره يس را تلاوت فرمود و مى گفت : اَللّهُمَّ ب اركْ لى فىالْمَوْتِ ؛ يعنى خداوندا مبارك گردان براى من مرگ را، بسيار مى گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجـِعـُونَ و كـلمـه مـبـاركه لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلا بِاللّهِ العَلِىِّ الْعَظيمِ را بسيار مكرر مى كرد وبسيار صلوات مى فرستاد و استغفار مى نمود.
و ابـن شـهـر آشـوب و غيره روايت كرده اند كه حضرت در تمام آن شب بيدار بود و براىنماز شب بيرون نرفت به خلاف عادت هميشه خويش .
امّ كـلثـوم عـرض كـرد: اى پـدر! ايـن بـيـدارى و اضـطـراب شـما در اين شب براى چيست ؟فرمود: در صبح اين شب من شهيد خواهم شد! عرض كرد: بفرمائيد جعده به مسجد رود و بامـردم نـمـاز گـزارد، (جـعـده فـرزنـد هـبـيـره است و مادرش امّ هانى خواهر اميرالمؤ منين عليهالسـّلام اسـت ) فـرمـود: (بـگـويـئد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد)؛ پس بىتـوانـى فـرمـود كـه از قـضـاى الهـى نـمـى تـوان گـريـخـت و خـود آهـنگ رفتن به مسجدنمود.(101)
و روايـت شـده كـه در آن شـب آن حـضـرت بيدار بود و بسيار بيرون مى رفت و به آسماننـظـر مـى افكند و مى فرمود:به خدا قسم كه دروغ نمى گويم و دروغ به من گفته نشدهايـن اسـت آن شـبـى كـه مـرا وَعـْده شـهادت داده اند، پس به مضجع خويش برمى گشت پسزمـانـى كـه فـجـر طـالع شـد (اِبـْن نـَبـّاح ) مؤ ذّن آن حضرت درآمد و نداى نماز در داد،حـضـرت به آهنگ مسجد برخاست چون به صحن خانه آمد مرغابيان چند كه در خانه بودندبـه خـلاف عـادت از پـيـش روى آن حـضـرت درآمدند و پر مى زدند و فرياد و صيحه همىكـردنـد بـعـضـى خـواسـتند كه ايشان را برانند حضرت فرمود: (دَعُوهُنَّ فاِنَّهُنَّ صَوآئحُتـَتـْبـَعـُهـا نـَوآئحُ)(102) يـعـنـى بـگـذاريـد ايـشـان را بـهحـال خود همانا ايشان صيحه زنندگانند كه از پى ، نوحه كنندگان دارند. و به روايتىام كـلثـوم يـا امـام حـسـن عـليـه السـّلام عـرض كـرد: اى پـدر! چـرافـال بـد مـى زنـى ؟ فـرمـود: فـال بـد نـمـى زنـم ولكـندل شـهـادت مـى دهـد كـه كـشته مى شوم يا آنكه فرمود: اين سخن حقّى بود كه به زبانمجـارى شـد؛ آنگاه سفارش مرغابيان را به امّكلثوم نمود و فرمود: اى دخترك من ! به حق منبـر تـو كـه ايـنـهـا را رها كنى ؛ زيرا كه محبوس داشتى چيزى را كه زبان ندارد و قادرنيست بر سخن گفتن ، هرگاه گرسنه يا تشنه شود پس آنها را غذا ده و سيراب كن و اگرنه رها كن بروند و از گياههاى زمين بخورند و چون به در خانه رسيد قلاب ، در كمربندآن حضرت بند شد و از كمر مباركش باز شد حضرت كمر را محكم بست و اشعارى چند انشادكرد كه از جمله اين دو بيت است :
(مـورّخ امـيـن (مـسـعـودى ) گـفـته در خانه آن حضرت از تنه درخت خرما بود و چون خواستبـيـرون برود در باز نمى شد و مشكل شده بود فتح ، آن حضرت در را از جا كند و كنارىنـهـاد و اِزار خـود بـگـشـود و مـحـكـم بـسـت و ايـن دو شـعـر را انـشـاد فـرمـود:اُشْدُدْ...)(103)
شعر :
اُشْدُدْ حَي ازيمَكَ لِلْمَوْتِ
|
وَلا تَجْزَعْ عَنِ المَوْتِ
|
وَلا تَغْتَرَّ بالدَّهْرِ
|
كَم ا اَضْحَكَكَ الدَّهْرُ
|
كَذ اكَ الدَّهْرُ يُبْكيك ا(104)
|
مـضـمـون اشعار آنكه : اى على ! ببند ميان خود را براى مرگ ، پس همانا مرگ ترا ملاقاتخـواهـد نـمـود، و جـَزَع مـكـن از مـرگ وقـتـى كـه نـازل شـود بـهمـنـزل تـو، و مـغـرور مـشـو بـه دنيا هرچند با تو موافقت نمايد، همچنان كه دهر ترا خندانگردانيده است ، همچنين ترا به گريه خواهد درآورد؛ پس گفت : الهى مرگ را بر من مبارككن و لقاى خود را بر من خجسته فرماى .
اُمـّكـُلْثـُوم از شـنـيـدن ايـن كـلمـات فـرياد و ا اَبَتاهُ و و اغَوْث اهُ برداشت و امام حسن عليهالسّلام از قفاى پدر بيرون رفت چون به آن حضرت رسيد عرض كرد همى خواهم با شمابـاشـم ، حضرت فرمود كه ترا سوگند مى دهم به حقّى كه از براى من است بر تو كهبرگردى ، امام حسن عليه السّلام به خانه باز شد و با امّ كلثوم محزون و غمگين نشستندو بر احوال و اقوالى كه از پدربزرگوار مشاهده كرده بودندمى گريستند.
و از آن سـوى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام وارد مـسـجـد گـشـت وقـنـديـل هـاى مـسـجد خاموش بود، آن حضرت در تاريكى ركعتى چند نماز بگزاشت و لختىمشغول تعقيب گشت ، آنگاه بر بام مسجد آمد و انگشتان مبارك بر گوش نهاد و بانگ اذان درداد و چـون آن حـضـرت اذان مـى گـفـت هيچ خانه در كوفه نبود مگر آنكه صداى اذانش بهآنـجـا مـى رسـيـد، آنـگـاه از مـَاءْذَنـه بـه زيـر آمـد و خـداى را تـقـديـس وتـهـليـل مـى گـفـت و صـلوات مى فرستاد آنگاه از بام به زير آمد و اين چند بيت را قرائتفرمود:
شعر :
خَلُّوا سَبيلَ المُؤْمِن الُْمجاهِدِ
|
في اللّه ذى الكُتُب وَذى المشاهد
|
فىِ اللّهِ لا يَعْبُدُ غَيْرَ الْواحِد
|
وَ يُوقِظُ النّاسَ اِلَى الْمَساجِدِ(105)
|
پس به صحن مسجد درآمد و همى گفت : الصَّلوة الصَّلوة و خفتگان را براى نماز از خواببـرمـى انگيخت و ابن ملجم ملعون در تمام آن شب بيدار بود و در آن امر عظيم كه اراده داشتتفكّر مى كرد؛ اين هنگام كه اميرالمؤ منين عليه السّلام خفتگان را براى نماز بيدار مى كرداو نـيـز در مـيان خفتگان به روى در افتاده بود و شمشير مسموم خود را در زير جامه داشت ،چـون امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بدو رسيد فرمود: برخيز! براى نماز و چنين مخواب كهايـن خـواب شـيـاطـيـن اسـت ، بـر دسـت راسـت بخواب كه خواب مؤ منان است يا به طرف چپبخواب كه خواب حكماء است و بر پشت بخواب كه خواب پيغمبران است .
آنـگـاه فـرمـود: قـصدى در خاطر دارى كه نزديك است از آن آسمانها فرو ريزد و زمين چاكشود و كوهسارها نگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر داد كه در زير جامه چه دارى !و از او در گـذشـت و بـه مـحراب رفت و به نماز ايستاد. و امّا ابن ملجم با اينكه كَرّةً بَعْدَكـَرّةٍ گـوشـزد او گـشـته بود كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را اَشقاى امّت شهيد مى كند وگـاهـى قـَطـامِ را مى گفت مى ترسم من آن كس باشم و بر آرزو نيز دست نيابم . و آن شبتـا بـامـداد در انديشه اين امر عظيم بود عاقبت سيلاب شقاوت او اين خيالات گوناگون راچـون خـس و خـاشـاك بـه طـوفـان فـنـا داد و عـزم خـويـش را درقـتـل امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام درست كرد و بيامد در پهلوى آن استوانه كه در پهلوىمـحـراب بـود جـاى گـرفـت ، وَرْدان و شَبيب نيز در گوشه اى خزيدند، چون اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام در ركـعـت اوّل سـر از سـجـده بـرداشـت ، شـبـيـب ابـن بـَجـْرَهاوّل آهـنـگ قـتـل آن حـضـرت كـرد و بانگ زد كه : للّهِ الْحُكْم ي ا على لا لَكَ وَلا لا صْحابِكَ؛يـعـنـى حـكـم خـاص خـداونـد اسـت تـو نـتوانى از خويشتن حكم كنى و كار دين را به حكومتحَكَمَيْن بازگذارى . اين بگفت و تيغ را براند شمشير او بر طاق آمد و خطا كرد. از پس او، ابن ملجم آمد بى توانى شمشير خود را حركتى داد اين كلمات بگفت و شمشير بر فرقآن حـضـرت فـرود آورد و از قـضـا ضـربت او به جاى زخم عمروبن عبدود آمد و تا موضعسجده را بشكافت آن حضرت فرمود:
بِسْمِ اللّهِ وبِاللّهِ وَعَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ فُزْتُ وَرَبِّ الكَعْبَةِ.
سـوگـنـد بـه خـداى كـعـبه كه رستگار شدم ! و صيحه شريفه اش بلند شد كه فرزنديـهـوديـه ابـن مـلجم مرا كشت او را ماءخوذ داريد، اهل مسجد چون صداى آن حضرت شنيدند درطلب آن ملعون شدند و صداها بلند شد و حال مردم ديگرگون شده بود پس همه به سوىمحراب دويدند كه آن حضرت در محراب افتاده و فَرْق مباركش شكافته شده و خاك برمىگيرد و بر مواضع جراحت مى ريزد و اين آيه مباركه مى خواند:(106)
(مِنها خَلَقْن اكُمْ وَفيه ا نُعيدُكُمْ وَمِنها نُخْرِجُكُمْ ت ارَةً اُخْرى .)(107)
؛يـعـنى از زمين خلق كردم شما را و در زمين برمى گردانم شما را و از زمين بيرون مى آورمشـمـا را بـار ديـگـر؛ پـس فـرمـود كـه آمـد امـر خـدا و راسـت شـد گـفـتـهرسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؛ مردمان ديدند كه خون سرش بر روى و محاسنشريفش جارى است و ريش مباركش به خون خضاب شده و مى فرمايد:
ه ذ ا م ا وَعـَدَنـَا اللّهُ وَرَسـُولُهُ؛ ايـن هـمـان وعـده اسـت كـه خـدا ورسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به من داده اند؛ و هم هنگام ضربت ابن مُلجم بر فرقآن حـضـرت زمـيـن بـلرزيـد و دريـاهـا بـه مـوج آمـد و آسـمـانـهـامـتـزلزل گـشـت و درهـاى مـسـجـد بـه هـم خورد و خروش از ملائكه آسمانها بلند شد و بادسـيـاهـى سـخـت بـوزيـد كـه جـهـان را تـاريـك سـاخـت وجبرئيل در ميان آسمان و زمين ندا در داد چنانكه مردمان بشنيدند و گفت :
تـَهـَدَّمـَتْ وَاللّهِ اَرْكـانُ الْهـُدى وَانْطَمَسَتْ اَعْلامُ التُّقى وَانْفَصَمَتِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقى قُتِلَابـْنُ عـَمِّ الْمـُصـطـَفـى قـُتـِلَ الْوَصـِىُّ الْمـُجْتَبى قُتِلَ عَلِىُّ الْمُرْتَضى قَتَلَهُ اَشْقَىالاَشْقِي اءِ؛
به خدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاى علم نبّوت و برطرفشـد نـشـانـه هـاى پـرهـيـزكـارى و گـسـيـخـتـه شـد عـروة الوثـقـاىاِل هـى و كـشـتـه شـد پـسـر عَمِّ محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم و شهيد شد سيّداوصياء على مرتضى شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقياء.
چـون امّ كـلثـوم ايـن صـدا را شـنـيد طپانچه بر روى خود زد و گريبان چاك كرد و فريادبـرداشـت و ا اَبـَتـاه و ا عـَليـّاه و ا مـحـمّد اه پس حَسَنَيْن عليهماالسّلام از خانه به سوىمسجد دويدند، ديدند كه مردم نوحه و فرياد مى كنند و مى گويند: و ااِم ام اه وَ و ا اَميرالْمُؤمنين به خدا سوگند كه شهيد شد امام عابد مجاهد كه هرگز اصنام و اوثان را سجده نكردو اشـبـه مـردم بـود بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم پـس چـونداخل مسجد شدند فرياد و ااَبَتاه و و ا عَلياه برآوردند و مى گفتند كاش مرده بوديم و اينروز را نـمـى ديديم ؛ چون به نزديك محراب آمدند پدر بزرگوار خويش را ديدند كه درميان محراب در افتاده . و ابوجعده وَ جماعتى از اصحاب و انصار آن حضرت حاضرند و همىخـواهـنـد تـا مگر آن حضرت را بر پا دارند تا با مردم نماز گزارد و او توانائى ندارد،پـس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام امام حسن عليه السّلام را به جاى خود باز داشت كهبا مردم نماز گزارد و آن حضرت نماز خويشتن را نشسته تمام كرد و از زحمت زهر و شدتزخـم بـه جانب يمين و شمال متمايل مى گشت ، چون امام حسن عليه السّلام از نماز فارغ شدسـر پـدر را در كـنـار گرفت و همى گفت : اى پدر! پشت مرا شكستى چگونه ترا به اينحال توانم ديد؟ اميرالمؤ منين عليه السّلام چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! از پس امروزپـدر تـرا رنـجـى و اَلَمى نيست ، اينك جدّ تو محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم وجـدّه تـو خـديـجـه كـبـرى و مادر تو فاطمه زهرا عليهاالسّلام و حوريان بهشت حاضرند وانـتـظـار پـدر تـرا دارنـد تـو شاد باش و دست از گريستن بدار كه گريه تو، ملائكهآسـمـان را بـه گـريه درآورده است ؛ پس با رداى اميرالمؤ منين عليه السّلام جراحت سر رامـحـكـم بـبـسـتند و آن حضرت را از محراب به ميان مسجد آوردند و از آن سوى ، خبر شهادتامـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام در شهر كوفه پراكنده شد زن و مرد آن بلده به سوى مسجدشتاب كردند، اميرالمؤ منين عليه السّلام را ديدند كه سرش در دامن امام حَسَن عليه السّلاماسـت . و با آنكه جاى ضربت را محكم بسته اند خون از آن مى ريزد و گلگونه مباركش اززردى بـه سفيدى مايل شده است به اطراف آسمان نظر مى كند و زبان مباركش به تسبيحو تقديس الهى مشغول است و مى گويد:
اِل هي اَسْئَلُكَ مُر افَقَةَ الاَنْبِي آءِ وَالاَوْصِياءِ وَاَعْلى دَرَج اتِ جَنَّةِ الْمَاْو ى .
پس زمانى مدهوش شد و امام حسن عليه السّلام بگريست و از قَطَرات عَبرات آن حضرت كهبـر روى پـدر بـزرگـوارش ريـخـت آن حـضـرت به هوش آمد و چشم بگشود و فرمود: اىفرزند! چرا مى گريى و جَزَع مى كنى ؟ همانا تو بعد از من به زهر ستم شهيد مى شوىو بـرادرت حـسـيـن به تيغ و هر دو تن به جدّ و پدر و مادر خود ملحق خواهيد شد. آنگاه امامحسن عليه السّلام از قاتل پدر پرسش كرد، فرمود: مرا پسر يهوديّه عبدالرّحمن بن مُلْجُممـُرادى ضـربـت زد و اكنون او را به مسجد درآورند و اشاره كرد به باب كِنْدَه و پيوستهزهـر شـمـشـير بر بدن آن حضرت سَرَيان مى كرد و آن حضرت را بى خويشتن مى نمود ومـردمـان بـه بـاب كـِنـْدَه مـى نـگريستند و بر اميرالمؤ منين عليه السّلام مى گريستند كهنـاگـاه صـدائى از دَرِ مـسـجـد بـلنـد شـد و ابن ملجم را دست بسته از باب كِنْدَه به مسجددرآوردنـد و مـردمان گوش و گردن او را با دندان مى گزيدند و بر رويش مى زدند و آبدهان بر روى نحسش مى افكندند و او را همى گفتند: واى بر تو! ترا چه بر اين داشت كهاميرالمؤ منين عليه السّلام را كشتى و رُكْن اسلام را در هم شكستى ؟! و او خاموش بود چيزىنـمـى گـفـت و مـردم را هـر سـاعـت آتش خشم افروخته تر مى گشت و همى خواستند او را بادنـدان پـاره پـاره كنند. حُذَيْفه نَخَعى با شمشير كشيده از پيش روى مى شتافت و مردم رامى شكافت تا او را به حضور حضرت امام حسن عليه السّلام آوردند، چون نظر آن حضرتبر او افتاد فرمود: اى ملعون ! كشتى اميرالمؤ منين و امام المسلمين را به جاى آنكه ترا پناهداد و تـرا بـر ديـگران اختيار كرد و عطاها فرمود، آيا بد امامى بود از براى تو و جزاىنيك هاى او به تو اين بود كه دادى ؟!.
ابـن مـلجم همچنان سر به زير افكنده بود و سخن نمى گفت ، پس در آن وقت صداهاى مردمبـه گـريه و نوحه بلند شد، پس امام حسن عليه السّلام پرسيد از آن مردى كه آن ملعونرا آورده بـود، كـه ايـن دشـمـن خـدا را در كجا يافتى ؟ پس آن مرد حكايت يافتن ابن ملجم رابـراى آن حـضـرت نـقـل نـمـود، پس امام حسن عليه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى راسـزا اسـت كـه دوسـت خـود را يـارى كـرد و دشـمـن خـود رامخذول و گرفتار نمود. بعد از لختى اميرالمؤ منين عليه السّلام چشم بگشود و اين كلمه مىفرمود:
اِرْفـَقُوا ي ا مَلائِكَةَ رَبّى بى ؛ يعنى اى فرشتگان خدا، با من رفق و مدارا كنيد. آنگاه امامحـسـن عـليـه السـّلام بـه آن حـضـرت عـرض كـرد: ايـن دشـمـن خـدا ورسـول و دشـمن تو، ابن ملجم است كه حق تعالى ترا بر او نيرو داد و در نزد تو حاضرساخت . اميرالمؤ منين عليه السّلام به جانب آن ملعون نگريست و به صداى ضعيفى فرمود:يـابـن مـلجـم ! امـرى بزرگ آوردى و مرتكب كار عظيم گشتى ، آيا من از بهر تو بد امامىبـودم كـه مـرا چـنـين جزا دادى ؟ آيا من ترا مَوْرِد مرحمت نكردم و از ديگران برنگزيدم ؟ آيابـه تـو احـسـان نـكردم و عطاى تو را افزون نكردم با آنكه مى دانستم كه تو مرا خواهىكشت لكن خواستم حجّت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد و نيز خواستم كه ازايـن عقيدت برگردى و شايد از طريق ضلالت و گمراهى روى بتابى ، پس شقاوت برتـو غـالب شد تا مرا بكشتى ، اى شقى ترين اشقياء! ابن ملجم اين وقت بگريست و گفت :اَفَاَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فى النّارِ؟ يعنى آيا تو نجات مى توانى داد كسى را كه در جهنم است وخـاصّ آتـش اسـت ؟ آنـگاه حضرت سفارش او را به امام حسن عليه السّلام كرد و فرمود: اىپسر! با اسير خود مدارا كن و طريق شفقت و رحمت پيش دار، آيا نمى بينى چشمهاى او را كهاز ترس چگونه گردش مى كند و دلش چگونه مضطرب مى باشد؟ امام حسن عليه السّلامعـرض كـرد: ايـن مـلعـون ترا كشته است و دل ما را به درد آورده است امر مى كنى كه با اومـدارا كـنـيم ؟! فرمود: اى فرزند! ما اهل بيت رحمت و مغفرتيم ، پس بخوران به او از آنچهخـود مـى خـورى و بـيـاشـام او را از آنـچـه خـود مى آشامى ، پس اگر من از دنيا رفتم از اوقـصاص كن و او را بكش و جسد او را به آتش نسوزان و او را مُثْله مكن ـ يعنى دست و پا وگـوش و بـيـنـى و سـايـر اعـضـاى او را قـطـع مـكـن ـ كـه مـن از جـدّ تـورسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـنيدم كه فرمود: (مثله مكنيد اگر چه به سگگـزنـده بـاشـد). و اگـر زنـده مـاندم من خود داناترم كه با او چه كار كنم و من اَوْلى مىباشم به عفو كردن ؛ چه ما اهل بيتى مى باشيم كه با گناهكار در حق ما جز به عفو و كرمرفتار ديگر ننمائيم . اين وقت آن حضرت را از مسجد برداشته با نهايت ضعف و بى حالىآن جناب را به خانه بردند و ابن ملجم را دست به گردن بسته در خانه محبوس داشتند ومـردمـان در گـرد سـراى آن حـضـرت فـريـاد گـريـه وعـويـل در هم افكندند و نزديك بود كه خود را هلاك كنند و حضرت امام حسن عليه السّلام درعـيـن گـريـه و زارى و نـاله و بى قرارى با پدر بزرگوار خود گفت : اى پدر! بعد ازتـو بـراى مـا كـه خـواهـد بـود مـصـيـبـت تـو بـراى مـا امـروزمـثـل مـصيبت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است ، گويا گريه را از براى مصيبتتـو آموخته ايم ؛ پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام نور ديده خود را به نزديك خويشطلبيد و ديده هاى او را ديد كه از بسيارى گريه مجروح گرديده پس به دست مبارك خودآب از چـشـمـان حـسـن عـليـه السـّلام پـاك كـرد و دسـت بـردل مـبـاركـش نـهـاد و فـرمـود: اى فـرزنـد! خـداونـد عـالمـيـاندل تـرا بـه صـبـر سـاكـن فـرمايد و مزد تو و برادران ترا در مصيبت من عظيم گرداند وسـاكـن فـرمايد اضطراب ترا و جريان آب ديدگان ترا، پس به درستى كه خداوند مزدمـى دهـد تـرا بـه قـدر مـصـيـبـت تـو؛ پـس آن حـضـرت را در حـجـره اى نـزديك مصلاى خودخوابانيدند، زينب و ام كلثوم آمدند و در پيش آن حضرت بنشستند و نوحه و زارى براى آنحـضـرت مـى كـردنـد و مـى گـفـتـنـد كـه بـعـد از تـو كـودكـاناهـل بـيـت را كـه تـربيت خواهد كرد؟ و بزرگان ايشان را كه محافظت خواهد نمود؟ اى پدربـزرگـوار! انـدوه مـا بـر تو دور و دراز است و آب ديده ما هرگز ساكن نخواهد شد! پس صـداى مـردم از بـيـرون حـجره بلند شد به ناله و آب از ديده هاى آن حضرت جارى شد ونظر حسرت به سوى فرزندان خود افكند و حسنَيْن عليهماالسّلام را نزديك خود طلبيد وايـشـان را در بـركـشـيـد و رويـهـاى ايـشـان را مـى بـوسـيـد.(108) شـيـخمـفـيـد(109) و شيخ طوسى روايت كرده اند از اصبغ بن نباته كه چون حضرتامـيـرالمـ>X.اصـبـغ ! گـريه مكن كه من راه بهشت در پيش دارم ، گفتم : فداى تو شوم مى دانم كه توبه بهشت مى روى من بر حال خود و بر مفارقت تو مى گريم انتهى .(110)
بالجمله ؛پس ساعتى مدهوش شد به سبب زهرى كه در بدن مباركش جارى شده بود چنانكهحـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سبب زهرى كه به او داده بودند گاهىمـدهـوش مى شد و گاهى به هوش باز مى آمد، چون اميرالمؤ منين عليه السّلام به هوش آمدامـام حـسـن عـليـه السـّلام كـاسه اى از شير به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت اندكىتناول فرمود و بقيّه آن را براى ابن ملجم امر فرمود، ديگر باره سفارش كرد به حضرتامام حسن عليه السّلام در باب اَكْل و شُرْبه آن ملعون .
شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه چون ابن ملجم را به حبس بردند ام كلثوم گفت : اىدشـمـن خـدا! امـيـرالمؤ منين عليه السّلام را كشتى ؟ آن ملعون گفت : اميرالمؤ منين را نكشته امپـدر ترا كشته ام ؛ امّ كلثوم فرمود: اميدوارم كه آن حضرت از اين ضربت شفا يابد و حقتعالى ترا در دنيا و آخرت معذّب دارد؛ ابن ملجم گفت كه آن شمشير با هزار درهم خريده امو هـزار درهـم ديـگـر داده ام كـه آن را به زهر آب داده اند و ضربتى بر او زده ام كه اگرميان اهل زمين قسمت كنند آن ضربت را هر آينه همه را هلاك كند!(111)
ابوالفرج نقل كرده كه به جهت معالجه زخم اميرالمؤ منين عليه السّلام اطبّاء كوفه را جمعكردند و عالم تر آنان در عمل جرّاحى شخصى بود كه او را اثير بن عمرو مى گفتند، چوندر جـراحـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السّلام نگريست شُش گوسفندى طلبيد كه تازه و گرمبـاشـد، چـون آن شـش را حاضر كردند رگى از آن بيرون كشيد آنگاه او را در شكاف زخمكرد و در آن دميد تا اطرفش به اَقْصاى جرحت رسيد و لختى بگذاشت پس برداشت و در آننـظر كرد بعضى از سفيدى مغز سر آن حضرت را در آن ديد آن وقت به اميرالمؤ منين عليهالسـّلام عـرض كرد كه وصيت خود را بكن كه ضربت اين دشمن خدا كار خود را كرده و بهمغز سر رسيده و ديگر كار از تدبير بيرون شده .(112)