امـّا كـمـالات خـارجـيـّه او يـكـى نسب شريف او است كه پدرش ابوطالب سيّد بطحاء و شيخقـريـش و رئيـس مـكـّه مـعـظـمـه بـوده و كـفـالت نـمـود حـفـظ كـردن حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را از اَوان صـِغـَر تـا ايـّام كـبـر و آن حضرت را ازمـشـركـيـن و كـفـّار، مـحـافـظـت و حـمـايـت مـى نـمـود و تـا او در حـيـات بـود حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم محتاج به هجرت و اختيار غربت نشد تا هنگامى كهابـوطـالب از دنـيـا رحـلت كـرد، بى يار و ناصر شد از مكّه به مدينه هجرت كرد. و مادرامـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام فـاطـمـه بـنـت اسـد بـن هـاشـم بـود كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را بـه رداى خـويـش تـكـفـين فرمود. پسر عمّ آنحـضـرت سـيـّد الاوّلين والا خرين محمّد بن عبداللّه خاتم النّبييّن صلى اللّه عليه و آله وسـلّم بـود و بـرادرش جـعـفر طيّار ذوالجناحين و عمّش حمزه سيد الشهداء(سلام اللّه عليهماجمعين ) بود.
بـالجـمله ؛ پدرانش ، پدران رسول خدا و مادرانش ، مادران خير خلق اللّه ، گوشت و خونشبـا گـوشـت و خـون او مـقـرون و نـور روحـش بـا نـور اومـتـصـل و مـضـمـوم ؛ پيش از خلق آدم تا صُلْب عبدالمطّلب و بعد از صُلْب عبدالمطّلب درصـُلْب عـبـداللّه و ابـوطـالب از هـم جـدا شـدنـد و دو سـيـّد عـالم بـه هـم رسـيـدنـد،اوّل مـُنـْذِر و ثـانـى هـادى . و ديـگـر از كـمـالات خـارجـيـه او مـصـاهـرت او اسـت كـهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج فرمود فاطمه عليهاالسّلام را به او كهاشـرف دخـتـران خـويـش و سـيـّده زنـان عـالمـيـان بـود و بـه مـرتـبـه اىرسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را دوست مى داشت كه از براى آمدن او تواضعمـى نـمـود و از جـاى خـويـش بـرمـى خاست و او را مى بوسيد و مى بوئيد. و معلوم است كهمـحـبـّت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه عليهاالسّلام را نه از جهت آن بود كهفـاطمه عليهاالسّلام دختر او بود بلكه از جهت كثرت شرافت و محبوبيت او نزد حق تعالىبود.
شعر :
اين محبت ها از محبت ها جداست
|
حُبّ محبوب خدا حُبّ خداست
|
بارها رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود كه فاطمه پاره تن من است اذيّتاو اذيّت من ، رضاى او رضاى من ، غضب او غضب من است .(83)
ديـگـر از كـمـالات خـارجـيـّه آن حـضـرت حـكـايـت اولادهـاى او اسـت وحـاصـل نـشـد از بـراى احـدى آنـچـه از بـراى آن جـنـابحـاصـل شـد از شرف اولاد؛ چه آنكه حضرت حسن و حسين عليهماالسّلام كه دو اولاد آن جنابانـد دو امـام و سـيـّد جـوانـان اهـل بـهـشـت انـد و مـحـبـّت حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم در باب آنها به مرتبه اى بود كه بر احدى مخفىنـيـسـت . و ديـگـر جـنـاب عباس و محمّد و حضرت زينب و امّ كلثوم و غير ايشان كه جلالت ومـرتـبـه ايـشـان اوضـح از بـيـان اسـت و از براى هر يك از جناب امام حسن و امام حسين عليهالسّلام اولادهائى بود كه به نهايت شرف رسيده بودند.
امـّا از امـام حسن عليه السّلام ؛ پس قاسم و عبداللّه و حسن مثنّى و مثلّث و عبداللّه محض ونفسزكـيـّه و ابـراهـيـم قـتـيـل بـاخـمـرى و عـلى عـابـد و حـسـيـن بـن عـلى بـن الحـسـنمـقـتـول فـخّ و ادريـس بـن عـبـداللّه و عـبدالعظيم وسادات بطحانى و شجرى وگلستانه وآل طـاوس و اسماعيل بن ابراهيم بن الحسن بن الحسن بن على عليهماالسّلام ملقب به طباطباو غـيـر ايـشان رضوان اللّه عليهم اجمعين كه در باب اولادهاى امام حسن عليه السّلام اسامىايشان به شرح خواهد رفت .
و امـّا از جـنـاب امـام حسين عليه السّلام ؛ پس به هم رسيد امامان بزرگواران مانند امام زينالعـابـديـن و حـضـرت بـاقـر العلوم و جناب امام جعفر صادق و حضرت امام موسى كاظم وجـناب امام رضا و حضرت محمد جواد و جناب على هادى و حضرت حسن عسكرى و حضرت حجةبن الحسن مولانا صاحب العصر والزّمان صلوات اللّه وسلامه عليهم اجمعين .
اَلْحَمْدُللّهِ الَّذى جَعَلَن امِنَ الْمُتَمسِّكينَ بِوِلا يَةِ اَميرِالْمُؤْمِنين وَالاَئمَّةِ عَلَيْهِم السَّلام .
شعر :
مَو آهِبُ اللّهِ عِنْدي جاوَزَتْ اءَمَلي
|
وَلَيْسَ يَبْلُغُها قَوْلى وَلا عَمَلي
|
لَكِنَّ اَشْرَفُها عِنْدي وَاَفْضَلُها
|
وَلا يَتي لاَميرِالْمُؤْمِنينَ عَلِىُّ(84)
|
ي ارَبِّ فَاحْشُرْنى فِى الاخِرَةِ مَعَ النَّبِىَ وَالْعِتْرَةِ الطّاهِرَةِ.
خـاتـمـة : مـَرحـُوم مـَغْفُور خُلد مقام عالِم كامِل جَليلُ الْقَدْر صاحب تصانيف رائقه آخوند ملامـُحـمـّد طـاهـر قـمـى كـه در قبرش در شيخان كبير قم است نزديك جناب زكريّا ابن آدم قمىرحـمـه اللّه قـصـيده اى گفته در مدح حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام موسوم به (مُونسالابـَرار) و در آن اشـاره كـرده بـه بـسـيـارى ازفـضـائل آن بـزرگوار و شايسته است كه ما در اين كتاب مبارك به چند شعر از آن تبرّكجسته و اين فصل را به آن ختم كنيم . فرموده :
شعر :
به خون ديده نوشتيم بر در و ديوار
|
كه چشم لطف ز اَبناى روزگار مدار
|
مگير انس به كس در جهان به غير خدا
|
بكن اگر بتوانى زخويش نيز كنار
|
فريب نرمى اَبناء روزگار مخور
|
كه هست نرمى ايشان به رنگ نرمى مار
|
هميشه در پى خواب و خورند و منصب و جاه
|
كنند مثل عروسان حجله نقش و نگار
|
چه روز ظاهرشان بر صفا و نورانى
|
درونشان چو شب تيره رنگ ، تيره و تار
|
هميشه در پى آزار يكديگر باشند
|
حسد نموده شعار و نفاق كرده دثار
|
جميع خسته و بيمار بهر سيم و زرند
|
دواى علّتشان هست شربت دينار
|
خورند از سر جرئت حرام از غفلت
|
نمى كنند لبى تر به آب استغفار
|
ز روى ذوق چنان مى خورند مال حرام
|
كه اشتران علف سبز را به وقت بهار
|
به گوششان نشود آشنا حكايت مرگ
|
اگر كنى به شب و روز نزدشان تكرار
|
نمى شوند به مردن از آن جهت راضى
|
كه كرده اند عمارت در اين شكسته حصار
|
بهوش باش مرو از پى هوا و هوس
|
بيا و گوهر ايمان خويش محكم دار
|
كه ديو نفس تو همدست گشته با ابليس
|
كه از كف تو ربايند اين دُرّ شهوار
|
سرت به افسر عزّت بلند كى گردد
|
زسر برون نكنى تا علاقه دستار
|
محل امن مدان اين جهان فانى را
|
برون فرست متاعت از اين شكسته حصار
|
چُه مرغ خانه مقيم زمين چرا شده اى
|
اسير خاك مذلّت تو خويش را مگذار
|
ترا پريدن با قدسيان بود ممكن
|
بيا و رشته غفلت زبال خود بردار
|
شود گشوده به رويت درى زخلوت انس
|
اگر مراقبه سازى شعار و ذكر دثار
|
خشوع و نيّتِ اخلاص روح اعمال است
|
عمل چُه دور شد از روح ، طاعتش مشمار
|
رياء و سُمْعه بود زهر در مزاج عمل
|
بيا و يك سر مو زين دو در عمل مگذار
|
به غير ياد خدا هرچه در دلت گذرد
|
مرض شمار تو آن را و ناتمام عيار
|
اسير كاكُل و زُلف بتان مكن خود را
|
كه روزگار شود بر تو تيره چون شب تار
|
زديده تا بتوانى بگير گوهر اشك
|
كه روز حشر بود اين متاع را بازار
|
زكشتزار جهان قانعم به دانه اشك
|
مرا به دانه خال بتان نباشد كار
|
نشسته بر سر راهت اجل سِنان بر كف
|
ببر پناه به دار الامان استغفار
|
اگرچه در چمن دهر از كشاكش چرخ
|
چه خاك راه شدم پايكوب هر خس و خار
|
زمهر يك سرو گردن بلندتر گشتم
|
زدم به سر چو گل مهر حيدر كرّار
|
به تاج مِهْر على سر بلند گرديدم
|
زآسمان گذرد گر سرم ، عجب مشمار
|
زذوق مهر على آمده به چرخ افلاك
|
زبهر او شده سرگرم ثابت و سيّار
|
محبتش نه همين واجب است بر انسان
|
شده محبت او فرض بر جِبال و بِحار |
زمهر او چه عقيق يمن بود معروف
|
برند دست به دستش زگرمى بازار
|
على كه خواند رسول خداش ، خير بشر(85)
|
در او كسى كه شك آورد، گشت از كفّار
|
نماز و روزه و حج كسى نشد مقبُول
|
مگر به مهر على و ائمّه اطهار
|
به غير تيغ كسش آب در گلو نكند
|
شود چه دشمن شوريده بخت او بيمار
|
دلى كه نيست در او مهر مرتضى ، قلب است
|
شود به مهر على نقد دل تمام عيار
|
على است صاحب (86)بدر آنكه در ميانه جيش
|
چُه ماه بَدْر بُد و ديگران نجوم صِغار
|
على است قاتل عمرو آن دلير كز خونش
|
گرفت مذهب اسلام دست و پا بنگار
|
به نور علم على محو گشت ظلمت جهل
|
به آب تيغ على شد زمين دل گُلزار
|
شدى سياه رخ منكران (87) خرق فلك
|
اگر شدى به دم تيغ او سپهر دچار
|
على است عرش مكانى كه بهربت شكنى
|
به دوش عرش (88) نشان نبى گرفت قرار
|
نمود مدح على را به (هَلْ اَتى ) رَحْم ن
|
چه كرد از سر اخلاص نان خود ايثار
|
چه داد از سر اخلاص خاتم (89) خود را
|
نهاد بر سر او تاج (اِنّما) غفّار
|
دليل اگرطلبى بر امامتش يك دم
|
به چشم دل بنگر بر حديث يوم الدّار(90)
|
حديث منزله (91) را وِرْد خويشتن ميساز
|
كـه مـى كـنـد دلاهل نفاق را افكار
|
بودامام به حُكم حديث روز غدير
|
بدين حديث نمايند خاص و عام اقرار
|
نبى چه وارد خُم گشت بر سر منبر
|
خليفه كرد على را به گفته جبّار
|
نهاد بر سر او تاج والِ مَنْ و الاهُ
|
گرفت از همه امّتان خود اقرار
|
وليك آنكه با صحبت تهنيت كردى
|
نمود از پس اقرار خويشتن انكار
|
على است آنكه خدا نفس مصطفى خواندش (92)
|
جدا نكرد زهم اين دو نفس را جبّار
|
ز اتحاد نگنجد ميانشان مويى
|
ميان اين دو برادر كجاست جاى سه بار
|
على كه مظهر يَتْلُوهُ ش اهِدٌ آمده است
|
به غير او، تو كسى را امام خود مشمار
|
على است (93) هادى هر قوم و ثانى ثقلين (94)
|
قدم برون زطريق هدايتش مگذار
|
على به قول نبى هست چون سفينه نوح (95)
|
به دامنش چه زنى دست ، خوف غرق مدار
|
بگير دامن حيدر كه آيه تطهير(96)
|
گواه پاكى دامان اوست بى گفتار
|
بود امام من آن كس كه در زمان رَسُول
|
هميشه بود امير مهاجر و انصار
|
نه آن خلاف شعار آنكه حضرت نبوى
|
نمود بر سر ايشان اُسامه را سردار
|
بود امام من آن سرورى كه در خيبر
|
نبى نمود ثنايش به خوشترين گفتار
|
عَلَم (97)چه داد به دست على رسول خداى
|
شدند مضطرب از بيم ضربتش كفار
|
شكسته گشت زيك حمله اش عَساكر كفر
|
زتيغ او بنمودند همچو تير فرار
|
به دستيارى توفيق دَرْ زخيبر كند
|
چنانچه كاه برون آورند از ديوار
|
درى كه بود گران بر چهل نفر افكند
|
چهل گزش به پى سر به قوّت جبّار
|
بود امام رسولى كه خواند در موسم
|
به امر حضرت بارى برائت بر كفار
|
نه آنكه حضرت جبريل بر زمين آورد
|
برات غزلش از نزد عالم الاسرار
|
بود خليفه حق آنكه در تمامى عمر
|
زحق (98) جدا نشد و حقّ از او نكرد كنار
|
بود امام من آن آفتاب بُرج شرف
|
كه كرد از سر اعجاز ردّ شمس دوبار
|
سخن چه كرد به اخلاص با على خورشيد
|
ربود گوى تفاخر زثابت و سيار
|
كسى كه گفت (سَلونى ) سزد امامت را
|
نه آنكه كرد به (لَوْلا) به جهل خود اقرار
|
امام اهل معارف كسى تواند بود
|
كه كرد تربيتش مصطفى به دوش و كنار
|
هميشه كرد زعلم لَدُنّيش تعليم
|
بدو سپرد علوم ظواهر واسرار
|
نمود نام على را دَرِ مدينه عِلمْ
|
كه تا غلط نكند ابلهى دراز ديوار
|
به شهر علم ترا حاجتى اگر باشد
|
بگير راه درش را و كج مرو زينهار
|
بُود امام مرا بس على و اولادش
|
مرا به اين و به آن نيست غير لعنت كار
|
مرا به سر نبود جز هواى خاك نجف
|
به مصر و شام و صفاهان مرا نباشد كار
|
شدم به يارى حق سالها مقيم نجف
|
كه شايد شود آن خاك پاك قبر و مزار
|
وليك عاقبت از جور دشمنان كردم
|
از آن زمين مقدس به اضطرار فرار
|
به حق جاه محمّد به آبروى على
|
مرا رسان به نجف اى اِله جنّت و نار
|
اگرچه جمع بود خاطرم به مهر عَلى
|
اگر به هند بميرم و گر به ملك تتار
|
هر آن كسى كه به مهر على بود معروف
|
يقين كنند از او، منكر و نكير فرار
|
كسى كه چشم شفاعت زمرتضى دارد
|
به گوش او نرسد غير مژده ازغفّار
|
زبهر دشمن حيدر بود بناى جحيم
|
به دوستان على دوزخش نباشد كار
|
گر اتّفاق به مهر على نمودندى
|
نمى نمود خدا خلق بهر مردم نار
|
چه حصر كردن فضل على ميسر نيست
|
سخن بس است دگر كن به عجز خود اقرار
|
كسى كه دم زند از فضل بى نهايت او
|
چه مُرغكى است كه از بحر تَر كند منقار
|
حديث فضل على را تمام نتوان كرد
|
اگر مداد(99) شود اَبْحُر و قلم اشجار
|
گمان مكن كه در اين گفتگو بود اغراق
|
چنين به ما خبر آمد ز احمد مختار
|
فصل سوم : در بيان سبب شهادت آن حضرت و ضربت ابن ملجم مرادى عليه اللعنة
مـشـهـور ميان علماى شيعه آن است كه در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سنه چهلم از هجرت دروقـت طـلوع صـبح حضرت سيّد اوصياء على مرتضى عليه السّلام از دست شقى ترين امّتابـن مـلجـم مـرادى لعين ، ضربت خورد و چون ثُلثى از شب بيست و يكم آن ماه گذشت روحمـقـدّسـش بـه ريـاض جـِنـان پـرواز كـرد و مـدّت عـمـر شـريـفـش شـصـت و سـهسـال بـوده ، ده سـاله بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به پيغمبرىمـبـعـوث گـرديـد و بـه آن حـضـرت ايـمـان آورد و بـعـد از بـعـثـت سـيـزدهسـال بـا آن حـضـرت در مـكـّه مـانـد و بـعـد از هـجـرت بـه مـديـنـه بـا آن حـضـرت دهسـال در مـديـنـه بـود و پـس از آن بـه مـصـيـبـت حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـبـتـلا شـد و بـعـد از آن حـضـرت سـىسـال زنـدگـانـى فـرمـود، دو سـال و چـهـار مـاه در خـلافـت ابـوبـكـر و يـازدهسـال در خـلافـت عـُمـر و دوازده سـال در خـلافـت عـثـمـان بـه سر برد. و خلافت ظاهريّه آنحـضـرت قـريـب بـه پـنـج سـال كـشـيـد و در اكـثـر آن مـدّت بـا مـنـافـقـانمـشـغـول قـتـال و جـدال بـود و پـيـوسـتـه بـعـد از حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـظـلوم بود و اظهار مظلوميّت خويش مى فرمود و ازكثرت نافرمانى و نفاق مردم خويش دلتنگ بود و طلب مرگ از خدا مى نمود وكَرّةً بَعْد كَرّةٍاز شـهـادت خـود بـه دسـت ابـن مـلجـم خـبر مى داد و گاهى مى فرمود كه چه مانع شده استبـدبـخـت تـريـن امـّت را كـه مـحـاسن مرا از خون سرم خضاب كند؟ و در آن ماه رمضانى كهواقـعـه شـهـادت آن جناب در آن ماه اتّفاق افتاد بر منبر اصحاب خويش رااعلام فرمود كهامـسال به حج خواهيد رفت و من در ميان شما نخواهم بود و در آن ماه يك شب در خانه امام حسنعـليـه السـّلام و يـك شـب در خـانـه امـام حـسـيـن عـليـه السّلام و يك شب در خانه جناب زينبعليهاالسّلام دختر خود كه در خانه عبداللّه بن جعفر بود افطار مى فرمود و زياده از سهلقـمـه تـنـاول نمى فرمود، از سبب آن حالت مى پرسيدند مى فرمود: امر خدا نزديك شدهاست مى خواهم خدا را ملاقات كنم و شكم من از طعام پر نباشد و بعضى نگاشته اند كه يكروز از بالاى منبر به جانب فرزندش امام حسن عليه السّلام نظرى افكند و فرمود: اى ابامـحـمـّد! از اين ماه رمضان چند روز گذشته است ؟ عرض كرد: سيزده روز؛ پس به جانب امامحـسـيـن عـليـه السّلام نظرى كرد و فرمود: اى اباعبداللّه از اين ماه رمضان چند روز مانده ؟عرض كرد: هفده روز؛ پس حضرت دست بر محاسن شريف خود زد و در آن روز لحيه آن جنابسفيد بود و فرمود: وَاللّهِ لَيَخْضِبُه ا بِدَمِه ا اِذِ انْبَعَثَ اَشْق يه ا؛ به خدا قسم كه اشقىامّت ، اين موى سفيد را با خون سر خضاب خواهد كرد! پس اين شعر را انشاد فرمود:
شعر :
اُريدُ حَياتَهُ وَيُريدُ قَتْلي
|
عَذيرَكَ من خَليلِكَ مِنْ مُرادٍ(100)
|
وامـّا كـيـفـيـّت مـقـتـل آن حـضـرت چـنـانـكـه جـمـاعـتـى از بـزرگـاننـقـل كرده اند چنين است كه گروهى از خوارج كه از آن جمله عبدالرّحمن بن ملجم بود بعد ازواقـعـه نـهـروان در مكّه جمع شدند و هر روز اجتماعى مى كردند و انجمنى مى ساختند و بركشتگان نهروان مى گريستند، يك روز در طى سخن همى گفتند: على و معاويه كار اين امّترا پريشان ساختند اگر هر دو تن را مى كشتيم اين امّت را از زحمت ايشان آسُوده مى ساختيم؛ مردى از قبيله اشجع سر برداشت و گفت : به خدا قسم كه عمرو بن العاص كم از ايشاننـيـسـت بـلكـه اصـل فساد و ريشه فتنه اوست ؛ پس سخن بر اين نهادند كه هر سه تن رابـايـد كـشـت ، ابـن مـُلجم لعين گفت : على را من مى كشم ؛ حجّاج بن عبداللّه كه معروف به(بـُرْك ) بود، كشتن معاويه را به ذمّه خويش نهاد، و (دادويه ) كه معروف به عمرو بنبـكـر تـمـيمى است ، قتل عمرو عاص را بر ذمّه نهاد؛ چون عهد به پاى بردند با هم قراردادند كه بايد هر سه تن در يك شب بلكه در يك ساعت كشته شوند و سخن بر اين نهادندكـه شب نوزدهم ماه رمضان هنگام نماز بامداد كه ايشان حاضر مسجد شوند در انجام اين امراقدام نمايند؛ پس يكديگر را وداع كرده (بُرْك ) طريق شام گرفت و عمرو سفر مصر كردو ابـن مـلجـم لعـيـن بـه جـانـب كوفه روان شد و هر سه تن شمشير خود را مسموم ساختند ومـكنون خاطر را مكتوم داشتند و انتظار روز ميعاد مى بردند تا گاهى كه شب نوزدهم رسيد.بـامـداد آن شـب بـُرك بـن عـبـداللّه بـا شـمـشـيـر زهـر آب دادهداخـل مـسجد شد و در ميان جماعت از قفاى مُعاويه بايستاد آنگاه كه معاويه به ركوع يا بهسجود رفت تيغ بكشيد و بر ران او زده معاويه بانگى در داد و در محراب در افتاد مردماندر هـم رفـتـنـد و (بـرك ) را بـگرفتند و معاويه را به سراى خويش بردند و طبيب حاذقحـاضر كردند چون طبيب زخم او را ديد گفت : اين ضربت از اثر شمشير زهر آب داده است وعـِرْق نـكـاح را آسـيـب رسـيـده اسـت اگـر خـواهـى ايـن جـراحـت بـهـبـودى پـذيـرد ونـسـل تـو مـنـقـطع نشود بايد با آهن سرخ كرده موضع جراحت را داغ كرد آنگاه مداوا كرد واگر چشم از فرزند مى پوشى با مشروبات معالجه توان كرد، معاويه گفت : مرا تاب وتـوان نـيـسـت كـه با حديده محماة صبر كنم و مرا دو فرزندم يزيد و عبداللّه كافى است ؛پـس او را بـا شـراب عـقـاقـيـر مـداوا كـردنـد تـا بـهـبـودى يـافـت ونسل او منقطع گشت و بعد از صحّت ، امر كرد تا از بهر او در مسجد مقصوره اى بنا كردندو پاسبانان بگماشت تا او را حراست كنند؛ پس (بُرْك ) را حاضر ساخت و فرمان داد تاسـر از تـنـش بـرگـيرند گفت : الامان و البشارة ! معاويه گفت : چيست آن بشارت ؟ گفت :رفيق من رفته است كه على را در اين وقت بكشد اكنون مرا حبس كن تا خبر رسد اگر على راكـشـتـه انـد آنـچـه خـواهـى بـكـن و اگـرنـه مـرا رهـا كـن كـه بـروم عـلى را بـهقتل رسانم و سوگند ياد كنم كه باز به نزد تو آيم كه هرچه خواهى در حقّ من حكم كنى ؛پس بنابر قولى معاويه امر كرد تا او را حبس كردند تا گاهى كه خبر شهادت اميرالمؤمنين عليه السّلام رسيد به شكرانه قتل على عليه السّلام او را رها كرد.
امّا عمرو بن بكر چون داخل مصر شد صبر كرد تا شب نوزدهم شهر رمضان برسيد پس باشـمـشـيـر مـسـمـوم در مـسـجـد جـامـع درآمـد و بـه انـتظار عمروعاص نشست از قضا در آن شبعـمـروعـاص را قـولنـجـى عارض شد و نتوانست به مسجد رفت ، پس قاضى مصر را كهخارجة بن ابى حبيبه مى گفتند به نيابت خويش به مسجد فرستاد، خارجه به نماز ايستادعـمـروبـن بـكـر را چنان گمان رفت كه پيشنماز عمروعاص است شمشير خود را كشيد و برخـارجـه بـدبـخـت فرود آورد و او را در خون خود بغلطانيد و همى خواست تا فرار كند كهمردم او را بگرفتند و به نزد عمروعاص ، او را بردند؛ عمروبن العاص فرمان داد تا اورا بـكـشند آن ملعون آغاز جزع نمود و سخت بگريست ، گفتند: هنگام مرگ اين گريستن چيستمگر ندانستى كه جزاى اين كار هلاكت است ؟ گفت : لاواللّه ! من از مرگ هراسان نشوم بلكهاز آن مـى گريم كه بر قتل عمرو ظفر نيافتم و از آن غمگينم كه (بُرْك ) و (ابن ملجم )به آرزوى خويش رسيدند و على و معاويه را به تيغ خويش گذرانيدند، عمرو گفت تا اورا گـردن زدنـد و روز ديـگر به عيادت خارجه رفت و او هنوز حشاشه جانى باقى داشت ،رو بـه عـمـروعـاص كـرد و گـفـت : يـا ابـا عـبـداللّه ! هـمـانـا ايـن مـرد اراده نـداشـت جـزقتل ترا، عمرو گفت : لكن خداوند اراده كرد خارجه را.