|
|
|
|
|
|
مراسم برائت از مشركين و در احـاديـث مـعـتـبـره از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلاممـنقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آيات را برد و در روز عَرَفه در عَرَفاتو در شـب عـيـد در مـشـعر الحرام و روز عيد در نزد جمره ها و در تمام ايام تشريق در مِنى دهآيه اوّل برائت را به آواز بلند بر مشركين مى خواند و شمشير خود را از غلاف كشيده بودو نـدا مـى كـرد كـه طواف نكند دور خانه كعبه عريانى و حج خانه كعبه نكند مشركى و هركس كه امان و پيمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدّت او منقضى شود وهـركـه را مـدّتـى نـبـاشـد پـس مـدّت او چـهـار مـاه اسـت . و روايـت شـده كـه روزاوّل ذى الحـجـة بـود كـه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوبكر را با آيات بَرائتبـه مـكـه فـرسـتـاد و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام درمـنـزل رَوْح اء در روز سـوم به ابوبكر رسيد آيات را گرفته و به مكّه رفت و ابوبكربـرگـشـت و روايات در عزل ابوبكر از اداء بَرائت و فرستادن اميرالمؤ منين عليه السّلامدر كتب سنّى و شيعه وارد شده .(305) و نـيـز در سـنه نهم ، نجاشى پادشاه حبشه وفات كرد، و آن روز كه وفات نمود پيغمبرصلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: امروز مردى صالح از جهان برفت برخيزيد تا بروى نـمـاز گـزاريـم . گويند جنازه نجاشى بر پيغمبر ظاهر شد پس اصحاب با پيغمبرصلى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نماز گزاشتند. وقايع سال دهم هجرى قصّه مباهله و نصاراى نَجْران شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه جمعى از اشراف نصاراى نجران ، خدمت حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آمـدند و سركرده ايشان سه نفر بودند: يكى عاقب(306) كـه امـيـر و صـاحـب راءى ايـشـان بـود و ديـگـرى عبدالمسيح كه در جميعمـشـكـلات بـه او پـنـاه مى بردند و سوم ابوحارثه (307) كه عالم و پيشواىايشان بود و پادشاهان روم براى او كليساها ساخته بودند و هدايا و تحفه ها براى او مىفـرسـتـادنـد بـه سـبب وفور علم او نزد ايشان ؛ پس چون ايشان متوجّه خدمت حضرت شدندابوحارثه بر استرى سوار شد و كُرْزُ بْن عَلْقَمَه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاهاسـتـر ابـوحـارثـه بـه سـر درآمـد پـس كـُرْز نـاسـزائى بـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت ، ابوحارثه گفت : بر تو باد آنچه گفتى !گـفـت : چرا اى برادر؟ ابوحارثه گفت : به خدا سوگند كه اين همان پيغمبرى است كه ماانـتـظـار او را مى كشيديم ! كرز گفت : پس چرا متابعت او نمى كنى ؟ گفت : مگر نمى دانىكـه ايـن گـروه نـصـارى چـه كـرده انـد بـا مـا، مـا را بـزرگ كـردنـد و صـاحـبمـال كـردنـد و گـرامـى داشـتند و راضى نمى شوند به متابعت او و اگر ما متابعت او كنيماينها همه از ما بازمى گيرند. پس كُرْز اين سخن در دلش جا كرد تا آنكه به خدمت حضرت رسيد و مسلمان شد و ايشان دروقـت نـمـاز عـصـر وارد مـديـنه شدند با جامه هاى ديبا و حلّه هاى زيبا كه هيچ يك از گروهعـرب بـا ايـن زيـنـت نـيـامده بودند. و چون به خدمت حضرت رسيدند سلام كردند، حضرتجـواب سـلام ايـشـان نفرمود و با ايشان سخن نگفت ؛ پس رفتند به نزد عثمان و عبدالرّحمنبن عوف كه با ايشان آشنائى داشتند و گفتند پيغمبر شما نامه به ما نوشت و ما اجابت اونـمـوديم و آمديم و اكنون جواب سلام ما نمى گويد و با ما به سخن نمى آيد؟ ايشان آنهارا بـه خـدمـت حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آوردند و در آن باب با آن حضرت مذاكرهكـردنـد، حضرت فرمود كه اين جامه هاى حرير و انگشترهاى طلا را از خود دور كنيد و بهخـدمـت آن حـضـرت رويد. چون چنين كردند و به خدمت حضرت پيغمبر رفتند و سلام كردند؛حـضـرت جـواب سـلام ايـشـان گـفـت و فـرمـود كـه بـه حـق آن خداوندى كه مرا به راستىفـرسـتـاده اسـت كـه در مـرتـبـه اوّل كـه به نزد من آمدند شيطان با ايشان همراه بود و منبـراى ايـن جواب سلام ايشان نگفتم ؛ پس در تمام آن روز از حضرت سؤ الها كردند و باحـضـرت مناظره نمودند؛ پس عالم ايشان گفت كه يا محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم چهمـى گـوئى در بـاب مـسـيـح ؟ حـضـرت فـرمـود: او بـنـده ورسول خدا است . ايشان گفتند كه هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر به هم رسد؟ پساين آيه نازل شد كه : (إِنَّ مـَثـَلَ عـي سـى عـِنـْدَاللّهِ كـَمـَثـَلِ آدَمَ خـَلَقـَهُ مـِنْ تـُرابٍ ثـُمَّ قـالَ لَهُ كـُنـْفَيَكُونُ).(308) به درستى كه مَثَل عيسى نزد خدا مانند مثل آدم است كه خدا خلق كرد او را از خاك پس گفتمـر او را كـه بـاش پـس بـه هـم رسـيـد. و چـون مـنـاظـره بـهطول انجاميد و ايشان لجاجت در خصومت مى كردند حق تعالى فرستاد كه : ماجراى مباهله (فـَمـَنْ حـآجَّكَ فـيـهِ مـِنْ بـَعـْدِ مـا جـآءَكَ مـِنَ الْعـِلْمِ فـَقـُلْ تـَعالَوْا نَدْعُ اَبْناءَنا وَابْنآءَكُمْوَنـِسـآءَنـا وَنـِسـآءَكـُمْ وَاَنـْفـُسـَنـا وَاَنـْفـُسـَكـُمْ ثـُمَّ نـَبـْتـَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّه عَلَىالْكاذِبينَ).(309)(310) يعنى پس هركه مجادله كند با تو در امر عيسى بعد از آنچه آمده است به سوى تو از علمو بـيّنه و برهان پس بگو اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيائيد بخوانيم پسرانخـود را و پـسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را،يعنى آنها را كه به منزله جان مايند و آنها كه به منزله جان شمايند، پس تضرّع كنيم ودعا كنيم پس بگردانيم لعنت خدا را بر هر كه دروغ گويد از ما و شما. و چـون ايـن آيـه نـازل شـد قـرار كردند كه روز ديگر مباهله كنند و نصارى به جاهاى خودبرگشتند. پس ابوحارثه با اصحاب خود گفت كه فردا نظر كنيد اگر محمّد صلى اللّهعليه و آله و سلّم با فرزندان و اهل بيت خود مى آيد پس بترسيد از مباهله با او، و اگر بااصـحـاب و اتـبـاع خـود مـى آيـد از مـبـاهـله بـا او پـروا مـكـنـيـد. پـس بـامـداد حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به خانه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آمد و دستامـام حـسـن عـليـه السـّلام گـرفـت و امام حسين عليه السّلام را در بر گرفت و حضرت اميرعليه السّلام در پيش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه عليهاالسّلام از عقب سر آنحـضـرت شـد و از مـديـنه براى مباهله بيرون آمدند. چون نصارى آن بزرگواران را مشاهدهكردند ابوحارثه پرسيد كه اينها كيستند كه با او همراهند؟ گفتند آنكه پيش روى او استپـسـرعـمّ او اسـت و شـوهـر دخـتـر او و مـحـبـوبـتـريـن خـلق اسـت نـزد او و آن دوطـفل ، دو فرزندان اويند از دختر او و آن زن ، فاطمه دختر او است كه عزيزترين خلق استنـزد او، پـس حـضـرت بـه دو زانـو نـشـسـت بـراى مـبـاهله . پس سيّد و عاقب پسران خود رابـرداشـتـنـد بـراى مـبـاهـله ، ابـوحـارثـه گـفت : به خدا سوگند كه چنان نشسته است كهپـيـغـمـبـران مى نشستند براى مباهله و برگشت . سيّد گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : اگرمـحـمـّد بـرحـقّ نـمـى بود چنين جرئت نمى كرد بر مباهله و اگر با ما مباهله كند پيش از آنكهسال بر ما بگذرد يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند! و بـه روايـت ديـگـر گـفـت كـه مـن روهـائى مـى بـيـنـم كـه اگـر از خـدا سـؤال كنند كه كوهى را از جاى خود بكند هر آينه خواهد كند؛ پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويدو يـك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند. پس ابوحارثه به خدمت حضرت آمد و گفت : اىابـوالقـاسـم ! در گذر از مباهله با ما و با ما مصالحه كن بر چيزى كه قدرت بر اداى آنداشـتـه بـاشـيـم . پـس حـضـرت بـا ايـشـان مـصـالحـه نـمـود كـه هـرسـال دو هـزار(311) حـلّه بـدهـنـد كـه قـيـمـت هـر حـلّهچهل درهم باشد و برآنكه اگر جنگى روى دهد سى زِره و سى نيزه و سى اسب به عاريهبـدهـنـد و حـضـرت نـامـه صـلح بـراى ايـشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود كهسـوگند ياد مى كنم به آن خداوندى كه جانم در قبضه قدرت او است كه هلاك نزديك شدهبـود بـه اهـل نَجْران و اگر با من مباهله مى كردند هر آينه همه ميمون و خوك مى شدند و هرآيـنـه تـمـام ايـن وادى بـرايـشـان آتـش مـى شـد و مـى سـوخـتـنـد و حـق تـعـالى جـمـيـعاهـل نـجـران را مـسـتـاءصـل مـى كـرد حـتـى آنـكه مرغ بر سر درختان ايشان نمى ماند و همهنـصـارى پـيـش از سال مى مردند. چون سيّد و عاقب برگشتند بعد از اندك زمانى به خدمتحضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند. و صـاحـب كـَشـّاف (312) و ديـگـران ازهـل سـنـت در صـِحـاح خـود نـقـل كـرده انـد از عـايـشـه كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در روز مباهله بيرون آمد وعبائى پوشيده بود از موىسـيـاه پـس امـام حسن و امام حسين و حضرت فاطمه و على بن ابى طالب عليهماالسّلام را درزير عبا داخل كرد و اين آيه خواند: (اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطهِّرَكُمْ تَطْهيرا).(313) و هـم زمـخـشرى گفته است كه اگر گوئى كه دعوت كردن خصم به سوى مباهله براى آنبـود كـه ظـاهر شود كه او كاذب است يا خصم او و اين امر مخصوص او و خصم او بود پسچه فايده داشت ضمّ كردن پسران و زنان در مباهله ؟ جـواب مـى گـوئيـم كـه ضـمّ كردن ايشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقيّت اوزياده بود از آنكه خود به تنهائى مباهله نمايد؛ زيرا كه با ضمّ كردن ايشان جرئت نمودبرآنكه اَعِزّه خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوبترين مردم را نزد خود در معرض نفرينو هـلاك درآورد و اكـتـفـا نـنـمـود بر خود به تنهائى و دلالت كرد برآنكه اعتماد تمام بردروغـگـو بـودن خـصـم خـود داشـت كـه خـواسـت خـصـم او بـا اَعِزّه و اَحِبّه اش هلاك شوند ومستاءصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را؛ زيـرا كـه ايـشـان عـزيزترين اهلند و به دِل بيش از ديگران مى چسبند و بسا باشد كهآدمـى خـود را در مـعرض هلاكت درآورد براى آنكه آسيبى به ايشان نرسد و به اين سبب درجنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند كه نگريزند. و به اين سبب حق تعالى درآيـه ، ايـشـان را بـر (اَنـْفـُس ) مُقَدَّم داشت تا اعلام نمايد كه ايشان بر جان مُقَدَّمند پسبـعـد از ايـن گـفـتـه اسـت كـه ايـن دليـلى اسـت كـه از ايـن قـويتر دليلى نمى باشد برفضل اصحاب عبا.(314) انتهى . سفر حجة الوداع پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در سـال دهـم هـجـرى سـفر حجة الوداع واقع شد. شيخ كُلينى روايت كرده است كه حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـعـد از هـجـرت دهسـال در مـديـنـه مـانـد و حـجّ بـه جـا نـيـاورد تـا آنـكـه درسال دهم ، خداوند عالميان اين آيه فرستاد كه : (وَ اَذِّنْ فِي النّاسِ بِالْحَجِّ يَاْتُوكَ رِجالاً وَعَلى كُلِّ ضامِرٍ يَاْتينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميق لِيَشْهَدوامَنافِعَ لَهُمْ).(315) پس امر كرد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مُؤَذِّنّان را كه اعلام نمايند مردم را بهآوازهـاى بـلنـد بـه آنـكـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در ايـنسال به حجّ مى رود؛ پس مطلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هركه در مدينه حاضر بودو در اطـراف مـديـنـه و اعـراب بـاديـه . و حـضـرت نـامـه هـا نـوشـت بـه سـوى هـركـهداخل شده بود در اسلام كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده حجّ دارد پس هركهتـوانائى حجّ رفتن دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حجّ با آن حضرت و درهـمه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى كردند كه آنچه آن حضرت به جاى مى آورد،بـه جـاى آورنـد و آنـچـه مى فرمايد اطاعت نمايند و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود كهحـضـرت بـيـرون رفـت ، پـس چـون بـه ذى الحـُلَيـْفـه رسـيـداوّل زوال شـمـس بـود پـس مـردم را امـر فـرمـود كـه مـوى زيـربـغـل و مـوى زهـار را ازاله كـنند و غسل نمايند و جامه هاى دوخته را بكنند و لنگى و ردائىبـپـوشـنـد. پـس غسل احرام به جا آورد و داخل مسجد شَجَره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادانـمـود پـس عـزم نـمـود بـر حـجّ تـنـهـا كـه عـمـره در آنداخـل نـبـاشـد؛ زيرا كه حجّ تمتّع هنوز نازل نشده بود و احرام بست و از مسجد بيرون آمد وچون به بَيْدآء رسيد نزد ميل اوّل مردم صف كشيدند از دو طرف راه پس حضرت تلبيه حجّبه تنهائى فرمود و گفت : لَبَّيـْكَ اللّهُمَّ لَبَّيْكَ لا شَريكَ لَكَ لبيك اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلكَ لَكَ لا شَريكَ لَكَ وحضرت در تلبيه خود ذاالمعارج بسيار مى گفت و تلبيه را تكرار مى نمود در هر وقت كهسـواره اى مـى ديد يا بر تلّى بالا مى رفت يا از وادئى فرو مى شد و در آخر شب و بعداز نـمـازهـا، و هَدْى (316) با خود راند شصت و شش يا شصت و چهار شتر و بهروايـت ديـگـر صـد شـتـر بـود. و روز چـهـارم ذى الحـجـّهداخـل مـكـّه شـد و چـون بـه در مـسـجـدالحـرام رسـيـد از دَرِ بـنـى شـيـبـهداخل شد و بر دَرِ مسجد ايستاد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و بر پدرش ابراهيم عليهالسـّلام صـلوات فـرسـتـاد پـس بـه نـزديك حَجَرالاَسْوَد آمد و دست بر حجر ماليد و آن رابـوسـيـده و هـفـت شـوط بر دور خانه كعبه طواف كرد و در پشت مقام ابراهيم دو ركعت نمازطواف به جا آورد و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب زمزم بياشاميد و گفت : اَللّهُمَ اِنّي اَسْئَلُكَ عِلْما نافِعا وَرِزْقا واسِعا وَشِفآءً مِنْ كُلِّ دآءٍ وَسُقْمٍ. و ايـن دعـا را رو بـه كـعـبه خواند پس به نزديك حجر آمد و دست بر حجر ماليد و حجر رابوسيد و متوجه صفا شد و اين آيه را تلاوت فرمود: (اِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمنْ حَجَّ الْبَيْتَ اَوِ اعْتَمَر فَلا جُناحَ عَلَيْهِ اَنْيطَّوَّفَبِهِما).(317) ؛ يـعـنـى بـه درستى كه كوه صفا و كوه مروه از علامتهاى مناسك الهى است ، پس كسى كهحـجّ كند خانه را يا عمره كند، پس باكى نيست بر او كه آنكه طواف كند به صفا و مروه .پـس بـر كـوه صـفا بالا رفت و رو به جانب رُكن يَمانى كرد و حمد و ثناى حق تعالى بهجاى آورد و دعا كرد به قدر آنكه كسى سوره بقره را به تاءنّى بخواند، پس سراشيبشـد از صـفا و متوجّه كوه مروه گرديد و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقّف نمودهبـود در صـفـا، در مـروه نـيـز تـوقـّف نمود؛ پس باز از كوه به زير آمد و به جانب صفامـتـوجـه شـد بـاز بر كوه صفا توقّف نمود و دعا خواند و متوجّه مروه گرديد تا آنكه هفتشـوط بـه جـا آورد؛ پـس چون از (سَعْى ) فارغ شد و هنوز بر كوه مروه ايستاده بود روبـه جـانـب مـردم گـردانـيد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، پس اشاره به پشت سر خودنـمـود و گـفت : اين جبرئيل است و امر مى كند مرا كه امر نمايم كسى را كه (هَدْى ) با خودنـيـاورده اسـت به آنك مُحِلّ گردد و حجّ خود را به عمره منقلب گرداند و اگر من مى دانستمكـه چـنـيـن خواهد شد هَدْى با خود نمى آوردم و چنان مى كردم كه شما مى كنيد ولكن هَدْى باخود رانده ام ؛ پس مردى از صحابه گفت : چگونه مى شود ما به حج بيرون آئيم و از سرو موهاى ما آب غسل جنابت چكد؟ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را فرمودكـه تـو هـرگـز ايمان به حجّ تمتّع نخواهى آورد.(318) پس سُراقَة بْن مالِكِبـن جـُعـْشـُم كـِنـانـى بـرخـاست و گفت : يا رسول اللّه ! احكام دين خود را دانستيم چنانچهگـويـا امـروز مخلوق شده ايم پس بفرما كه آنچه ما را امر فرمودى در باب حجّ مخصوصايـن سـال اسـت يـا هـمـيـشـه مـا را بـايـد حـجّ تـمـتّع كرد؟ حضرت فرمود كه مخصوص اينسـال نـيـسـت بـلكـه اَبـَدُالاباد اين حكم جارى است . پس حضرت انگشتان دستهاى خود را دريـكـديـگـر داخـل گـردانيد و فرمود كه داخل شد عمره در حجّ تا روز قيامت . پس در اين وقتحـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـه از جـانـب يـمـن بـه فـرمـوده حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتـوجـّه حـجّ گـرديـده بـودداخـل مـكـّه شـد و چـون بـه خـانـه حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلامداخـل شـد ديد كه حضرت فاطمه مُحِلّ گرديده و بوى خوش از او شنيد و جامه هاى ملوّن دربـَر او ديد، پس گفت كه اين چيست اى فاطمه ؟ و پيش از وقت مُحِلّ شدن چرا مُحِلّ شده اى ؟حـضـرت فاطمه عليهاالسّلام گفت كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا چنين امركـرد ؛ پـس حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـيـرون آمـد و بـه خـدمـت حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـتـافـت كـه حـقـيـقـتحـال را مـعـلوم نـمـايـد چـون بـه خـدمـت حـضـرت رسـيـد گـفـت : يـارسـول اللّه ! مـن فـاطـمه عليهاالسّلام را ديدم كه مُحلّ گرديده و جامه هاى رنگين پوشيدهاسـت ! حـضـرت فـرمـود كـه مـن امر كردم مردم را كه چنين كنند؛ پس تو يا على به چه چيزاحـرام بـسـتـه اى ؟ گفت : يا رسول اللّه ، چنين احرام بستم كه (احرام مى بندم مانند احرامرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم )؛ حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باشمثل من و تو شريك منى در هَدْى من .(319) حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام فـرمـود كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم در آن ايّام كه در مكّه بود با اصحاب خود در اَبْطَحنـزول فـرمـوده بود و به خانه ها فرود نيامده بود پس چون روز هشتم ذى الحجّه شد نزدزوال شـمس امر فرمود مردم را كه غسل احرام به جا آورند و احرام به حجّ ببندند و اين استمـعـنى آنچه حق تعالى فرموده است كه (فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبْراهيمَ).(320) كه مراداز ايـن مـتـابـعـت ، مـتـابـعـت در حـجّ تـمـتـّع اسـت ؛ پـس حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفت با اصحاب خود تلبيه گويان به حجّتـا آنـكـه بـه مـنـى رسيدند، پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى به جاآوردنـد و بـامـداد روز نـهـم بـار كـرد بـا اصـحـاب خـود و مـتـوجـّه عـرفـاتگرديد.(321) و از جمله بدعتهاى قريش آن بود كه ايشان از مشعر الحرام تجاوز نمى كردند و مى گفتندمـا اهل حرميم و از حَرَم بيرون نمى رويم و ساير مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم ازعـرفـات بـار مـى كـردنـد و به معشر مى آمدند ايشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند وقـريـش امـيـد آن داشـتند كه حضرت در اين باب با ايشان موافقت نمايد پس حق تعالى اينآيـه را فـرسـتـاد: (ثُمَّ اَفيضُوا مِنْ حَيْثُ اَفاضَ النّاسُ)؛(322) يعنى پس باركـنيد از آنجا كه با ركردند مردم حضرت فرمود مراد از مردم در اين آيه حضرت ابراهيم واسـمـاعـيـل و اسـحـاق عليهماالسّلام هستند و پيغمبرانى كه بعد از ايشان بودند كه همه ازعـرفـات افـاضـه مـى نـمـودنـد، پـس چـون قـريـش ديـدنـد كـه قـبـّه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از مشعر الحرام گذشت به سوى عرفات در دلهاىايشان خدشه به هم رسيد؛ زيرا كه اميد داشتند كه حضرت از مكان ايشان افاضه نمايد وبه عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به (نَمِرَه ) فرود آمد در برابر درختان اَراك پسخـيـمـه خـود را در آنجا برپا كرد و مردم خيمه هاى خود را بر دور خيمه آن حضرت زدند. وچـون زوال شـمـس شـد حـضـرت غـسـل كـرد و بـا قـريـش و سـايـر مـردمداخـل عـرفـات گـرديد و در آن وقت تلبيه را قطع نمود و آمد تا به موضعى كه مسجد آنحـضـرت مى گويند. در آنجا ايستاد و مردم بر دور آن حضرت ايستادند. پس خطبه اى اداءنـمـود و ايـشـان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را به جا آورد به يكاذان و دو اقـامـه ، پـس رفت به سوى محلّ وقوف و در آنجا ايستاد و مردم مبادرت مى كردندبه سوى شتر آن حضرت و نزديك شتر مى ايستادند پس حضرت شتر را حركت داد ايشاننـيز حركت كردند و بر دور ناقه جمع شدند. پس حضرت فرمود كه اى گروه مردم موقفهـمـيـن زير پاى ناقه من نيست و به دست مبارك خود اشاره فرمود به تمام موقف عرفات وفرمود كه همه اينها موقف است ؛ پس مردم پراكنده شدند و در مشعرالحرام نيز چنين كردند؛پـس مـردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت پس حضرت بار كرد و مردم باركردند و امر نمود ايشان را به تاءنّى . حـضـرت صـادق عليه السّلام فرمود كه مشركان از عرفات پيش از غروب آفتاب بار مىكـردنـد، پس رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مخالفت ايشان نمود و بعد از غروبآفـتـاب روانـه شـد و فـرمـود كـه اى گـروه مـردم حـجّ به تاختن اسبان نمى باشد و بهدوانـيدن شتران نمى باشد وليكن از خدا بترسيد و سير نمائيد سير كردن نيكو، ضعيفىرا پـامـال نكنيد و مسلمانى را در زير پاى اسبان مگيريد و آن حضرت سر ناقه را آن قدرمى كشيد براى آنكه تند نرود تا آنكه سر ناقه به پيش جهاز مى رسيد و مى فرمود كهاى گـروه مـردم بـر شـمـا بـاد بـه تـاءنـّى تـا آنـكـهداخـل مـشعرالحرام شد؛ پس در آنجا نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه ادا نمود و شبدر آنـجـا بـه سـر آورد تا نماز صبح را در آنجا نيز اداء نمود و ضعيفان بنى هاشم را درشـب بـه مـنى فرستاد و به روايت ديگر زنان را در شب فرستاد و اُسامة بن زيد را همراهايـشان كرد و امر كرد ايشان را كه جَمَره عَقَبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد؛ پس چونآفـتـاب طـالع شـد از مـشـعـر الحـرام روانـه شـد و در مـنـىنزول فرمود و جمره عقبه را به هفت سنگ زد و شتران هَدْى كه آن حضرت آورده بود شصت وچـهـار بود يا شصت و شش و آنچه حضرت امير عليه السّلام آورده بودسى و چهار بود ياسـى وشـش كـه مـجـموع شتران آن دو بزرگوار صد شتر بود و به روايت ديگر حضرتامـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام شـتـرى نـيـاورده بـود و مـجـمـوع صـد شـتـر را حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السّلام را شريكگـردانـيـد در هـَدْى خـود و سـى و هـفـت شـتـر را بـه آن حـضـرت داد. پـس حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت اميرالمؤمـنين عليه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود، پس حضرت امر نمود كه از هر شترى از آنصـد شـتـر پاره گوشتى جدا كردند و همه را در ديگى از سنگ ريختند و پختند و حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام از مراق آنتـنـاول نـمـودنـد تا آنكه از همه آن شتران خورده باشند و ندادند به قصّابان پوست آنشـتـران را و نـه جـُلهـاى آنـهـا را و نـه قلاده هاى آنها را بلكه همه را تصدّق كردند. پسحـضـرت سـر تـراشيد و در همان روز متوجّه طواف خانه گرديد و طواف و سعى را به جاآورد و بـاز بـه مـنـى مـعـاودت فـرمود و در منى توقّف نمود تا روز سيزدهم كه آخر ايّامتـشـريـق اسـت و در آن روز رَمـْى هـر سـه جـَمـره نـمـود و بـار دگـر مـتـوجـّه مـكـّهگرديد.(323) شـيـخ مـفـيـد و طـبـرسـى روايـت كـرده انـد(324) كـه چـون حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از اعـمـال حـجّ فارغ شد متوجّه مدينه شد و حضرتامـيرالمؤ منين عليه السّلام و ساير مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند و چون به غَدير خُمرسيد و آن موضع در آن وقت محلّ نزول قوافِل نبود؛ زيرا كه آبى و چراگاهى در آن نبود،حـضـرت در آن مـوضـع نـزول فـرمـود و مـسـلمـانـان نـيـز فـرود آمـدنـد و سـبـبنـزول آن حـضـرت در چـنـان مـوضـع آن بـود كـه از حـق تـعـالى تاءكيد شديد شد بر آنحضرت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را نصب كند به خلافت بعد از خود و از پيش نيز درايـن بـاب وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـده بـود لكـنمـشـتـمـل بر توقيت و تاءكيد نبود و به اين سبب حضرت تاءخير نمود كه مبادا در ميان اُمّتاخـتـلافـى حادث شود و بعضى از ايشان از دين برگردند و خداوند عالميان مى دانست كهاگـر از غـدير خم درگذرند متفرّق خواهند شد بسيارى از مردم به سوى شهرهاى خود،پسحـق تـعـالى خـواسـت كـه در ايـن مـوضع ايشان جمع شوند كه همه ايشان نصّ بر حضرتامـيـرالمؤ منين عليه السّلام را بشنوند و حجّت بر ايشان در اين باب تمام شود و كسى ازمسلمانان را عُذرى نماند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد: (يا اَيُّهَا الرُّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ..).(325) ؛ يـعـنـى اى پـيـغـمـبـر بـرسـان بـه مـردم آنچه فرستاده شده است به سوى تو از جانبپروردگار تو در باب نص بر امامت على بن ابى طالب عليه السّلام و خليفه گردانيدناو را در ميان امّت پس فرمود: (وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ الناسِ..).(326) ؛اگر نكنى پس نرسانده خواهى بود رسالت خدا را و خدا ترا نگاه مى دارد از شرّ مردم . پـس تـاءكيد فرمود در تبليغ اين رسالت و تخويف نمود آن حضرت را از تاءخير نمودندر آن امر و ضامن شد براى آن حضرت كه او را از شر مردم نگاه دارد.
|
|
|
|
|
|
|
|