در مـسـتـهـلّ سـال نهم هجرى ، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم براى اخذ زكاتعـامـلان بـگـمـاشـت تـا بـه قـبـائل مـسـلمـانـان سـفـر كـرده زكـاتامـوال ايـشـان را مـاءخـوذ دارنـد. بنو تميم زكات خود را ندادند پنجاه نفر براى كيفر آنهاكوچ كردند پس ناگهانى برايشان بتاختند و يازده مرد و يازده زن و سى كودك از ايشاناسـير كرده به مدينه بردند. از دنبال ايشان ، بزرگان بنى تَميم مانند عُطارد بْن حاجببن زُرارَة و زِبْرِقانْ بن بَدْر و عَمْرو بْن اَهْتَمْ و اَقْرَع بن حابِس با خطيب و شاعر خود بهمـديـنـه آمـدنـد و به در حُجُرات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم عبور مى كردند و مىگـفـتـند: يا محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! بيرون آى ؛ آن حضرت را از خواب قيلولهبيدار كردند. اين آيه مباركه در اين باب نازل شد:
(اِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ وَلَوْ اَنَّهُمْ صَبَروُا حَتّى تَخْرُجَاِلَيْهِمْ لَكَانَ خَيْرا لَهُم وَاللّهُ غَفُور رَحيمٌ).(287)
پـس بـنـوتـَمـيـم عـرض كـردنـد كه ما شاعر و خطيب خود را آورده ايم تا با تو به طريقمـفاخرت سخن كنيم . حضرت فرمود: م ا بِالشِّعْرِ بُعِثْتُ وَلا بِالْفِخ ارِ اُمِرْتُمن نه براىشعر گفتن مبعوث شده ام و نه براى مفاخرت كردن امر شده ام بياريد تا چه داريد. عُطارِدبرخاست و خطبه در فضيلت بنوتميم خواند؛ پس زِبْرِقان (288) بن بدر ايناشعار انشاد كرد:
شعر :
نَحْنُ الْكِرامُ فَلاحَىُّ يُعادِلُنا
|
نَحْنُ الرُّؤُسُ وَفينا السّادَةُ الرُّفَعُ
|
وَنُطْعِمُ النّاسَ عِنْدَ الْقَحْطِ كُلَّهُمُ
|
مِنَ الشَّريف اِذا لَمْ يُونَسِ الْفَزَعُ
|
چـون خـطـيـب و شـاعـر بـنوتميم سخن به انجام بردند، ثابت بن قيس ـ خطيب انصار ـ بهفـرمـان حـضـرت سـيـد ابـرار صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـطـبـه اى اَفـْصـَح واَطـْوَل از خـطبه ايشان ادا كرد؛ آنگاه حضرت ، حَسّان را طلبيد و امر فرمود ايشان را جوابگويد؛ حسّان قصيده اى در جواب گفت كه اين چند شعر از آن است :
شعر :
اِنَّ الذَّوائِبَ مِنْ فِهْرٍ وَاِخْوَتِهِمْ
|
قَدْ بَيَّنُوا سُنَّةً لِلنّاسِ تُتَّبَعُ
|
يَرْضى بِها كُلُّ مَنْ كانَتْ سَريرَتُهُ
|
تَقْوىَ الاِل هِ وَبِالاَمْرِ الَّذي شَرَعُوا
|
قَوْمٌ اِذا حارَبُوا ضَرُّوا عَدُوَّهُم
|
اَوْ حاوَلُوا النَّفْعَ في اَشْياعِهِمْ نَفَعُوا
|
سَجِيَّةٌ تِلْكَ مِنْهُمْ غَيْرُ مُحْدَثَةٍ
|
إ نّ الخَلا ئِقَ حَقا شَرُّها البَدَعُ
|
لا يَرْفَعُ النّ اسُ ما اَوْهَتْ اَكُفُّهُمْ
|
عِنْدَ الدِّفاعِ وَلا يُوهُونَ ما رَفَعُوا
|
اِنْ كانَ فِي النّاسِ سَبّاقُونَ بَعْدَهُمُ
|
فَكُلّ سَبْقٍ لاَدْنى سَبْقِهمْ تَبِعُ
|
لايَجْهَلُونَ وَاِنْ حاوَلَتْ جَهْلَهُمُ
|
في فَضْلِ اَحْلامِهِمْ عَنْ ذاكَ مُتَّسَعُ
|
اِنْ عِفَّةٌ ذُكِرَتْ فِي الْوَحْي عِفَّتُهُمْ
|
لايَطْمَعُونَ وَلا يُرْديهِمُ الطَّمَعُ
|
اَقْرَع بن حابِس گفت : سوگند به خداى كه محمّد را از غيب ظفر كرده اند، خطيب او از خطيبما و شاعر او از شاعر ما نيكوتر است و اسلام خويش را استوار كردند؛ پس حضرت اسيرانايشان را بازگردانيد و هر يك را عطائى درخور او عنايت فرمود.
ذكر غزوه تَبُوك (289)
و آن نـام مـوضـعـى است ميان حِجْر(290) و شام ؛ و نام حِصن و چشمه اى است كهلشكر اسلام تا آنجا براندند و اين غزوه را غزوه فاضحه نيز گويند؛ چه بسيار كس ازمـنـافـقـيـن در اين غزوه فضيحت شدند و اين لشكر را جيش العُسْره گويند؛ چه در سختى وقـحـطـى زحـمـت فـراوان ديـدنـد. و ايـن غـزوه واپـسـيـن غـزواترسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم است و سبب اين غزوه آن بود كه كاروانى از شامبـه مـدينه آمد براى تجارت به مردم مدينه ابلاغ كردند كه سلطان روم تجهيز لشكرىكـرده و قـبـائل لَخْم و حُذام و عامله و غَسّان نيز بدو پيوسته اند و آهنگ مدينه دارند، و اينكمـقـدّمـه ايـن لشـكـر بـه (بـَلْقـاء) رسـيـده لاجـَرَمرسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فرمان كرد كه مسلمانان از دور و نزديك ساختهجنگ شوند. لكن اين سفر به مردم مدينه دشوار مى آمد؛ چه هنگام رسيدن ميوه ها و نباتات ودرودن حـبـّات و غـلات بـود و ايـن سـفـر دور و هـوا گـرم و اعـداء بـسـيـار بـودنـد لاجـرمتثاقل مى ورزيدند آيه شريفه آمد كه :
(يـا اَيُّهـَا الَّذيـنَ آمـَنـُوا مـالَكـُمْ اِذا قـيـلَ لَكـُمْ انـْفـِرُوا فـي سـَبـيـلِ اللّهـِاثّاقَلْتُمْ...).(291)
پـس جـمـاعـتـى بـراى تـجـهـيـز جـيـش صـدقـات خـود را آوردنـد وابـوعـقـيـل انـصـارى مـزدورى كـرده بـود، دو صـاع خـرمـاتـحـصـيـل كـرده يـك صـاع بـراى عيال خود نهاد و يك صاع ديگر براى ساز لشكر آورد.حـضـرت آن را گـرفت و داخل صدقات كرد، منافقان بر قِلّت صدقه او سُخريّه كردند وبعضى حرفها زدند، آيه شريفه نازل شد:
(اَلَّذينَ يَلْمِزوُنَ الْمُطَّوِّعينَ مِنَ الْمُؤ مِنينَ فِى الصَّدَقاتِ...)(292)
بالجمله ؛ بسيارى از زنان مسلمين زيورهاى خود را براى حضرت فرستادند تا در اِعداد وتـهـيه سپاه به كار برد،پس حضرت كار لشكر بساخت و همى فرمود نَعْلَينْ فراوان باخـود برداريد؛ چه مردم را چون نعلين باشد به شمار سواران رود؛ پس سى هزار لشكرآهـنـگ سـفـر تـَبوك كرد و از اين جماعت هزار تن سواره بود. جماعتى كه هشتاد و دو تن بهشـمـار آمـدنـد بـه عـذر فـقـر و عـدم بـضـاعـت خواستند با لشكر كوچ نكنند و ديگر عذرهاتـراشـيـدنـد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زود باشد كه خداوند حاجت مرابه شما نگذارد ؛ پس اين آيه نازل شد:
(وَجآءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الاَعْرابِ لِيُؤ ذَنَ لَهُمْ..).(293)
و ديـگـر گـروهـى از مـنـافـقـيـن بدون آنكه عذرى بتراشند از كوچ دادن تقاعد ورزيدند وبـعـلاوه مـردم را نيز از اين سفر بيم مى دادند و مى گفتند هوا گرم است يا آنكه مى گفتندمـحـمـد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـمان مى كند كه حرب روم مانند ديگر جنگها است ،هـرگـز يـك نـفـر هـم از ايـن لشـكـر كـه بـا وى مـى رونـد بـرنـمـى گـردنـد، وامـثـال ايـن سـخـنـان مـى گـفـتـنـد، در شـاءن ايـشـان نـازل شـد (فـَرِحَ الْمـُخـَلَّفـُونـَبِمَقْعَدِهِمْ..).(294)
علّت شركت نكردن على عليه السّلام در جنگ تبوك
چون رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم بعضى از منافقين را رخصت اقامت و تقاعد ازسفر فرمود حق تعالى نازل فرمود (عَفَى اللّهُ عَنْكَ لِمَ اَذِنْتَ لَهُمْ..).(295)
بـالجـمـله ؛ چون منافقين رخصت اقامت يافتند در خاطر نهادند كه هرگاه سفر پيغمبر صلىاللّه عليه و آله و سلّم طول بكشد يا در تبوك شكسته شود خانه آن حضرت را نهب و غارتكـنـنـد و عـشيرت و عيال را آن حضرت از مدينه بيرون نمايند. حضرت چون از مَكنون خاطرمنافقين آگهى يافت ، اميرالمؤ منين عليه السّلام را به خليفتى در مدينه گذاشت تا منافقيناز قـصـد خـود بـاز ايـستند و هم مردم بدانند كه خلافت و نيابت بعد از پيغمبر صلى اللّهعـليـه و آله و سـلم از بـراى عـلى عـليـه السـّلام اسـت ، پـس از مدينه بيرون شد منافقينگـفـتـنـد رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از على عليه السّلام ثقلى در خاطراسـت و اگـرنـه چـرا او را بـا خـود كـوچ نـداد. اين خبر چون به اميرالمؤ منين عليه السّلامرسـيـد از مـديـنـه بيرون شده در جُرْف به آن حضرت پيوست و اين مطلب را به حضرتشعرض كرد، حضرت او را امر به برگشتن كرد و فرمود:
(اَمـا تـَرْضـى اَنْ تـَكـُونَ مـِنـّي بـِمـَنـْزِلَةِ هـارونَ مـِنْ مـُوسـى اِلاّ اَنَّهُ لا نـَبـِىَّ بـَعـْدى).(296)
بـالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم طريق تبوك پيش داشت و لشكر كوچدادند و در هيچ سفر چنين سختى و صعوبت بر مسلمانان نرفت ؛ چه بيشتر لشكريان هر دهتـن يـك شـتـر زيـادت نداشتند و آن را به نوبت سوار مى گشتند و چندان از زاد و توشهتهى دست بودند كه دو كس يك خرما قوت مى ساخت ، يك تن لختى مى مكيد و يك نيمه آن رااز بهر رفيق خود مى گذاشت !
(وَكـانَ زادُهـُمُ الشَّعـيـرَ الْمـُسـَوَّسـَ(297) وَالتَّمـْرَ الزَّهـيدَ(298) وَالاهالَةَ(299) السَّخَنَةَ).(300)
و ديـگـر آنـكـه بـا حـِدّت هـوا و سـورت گـرمـا آب درمـنـازل ايـشـان نـايـاب بـود چـنـدان كه با اين همه قِلّت راحله ، شتر خويش را مى كشتند ورطـوبـات اَحـشـاء و اَمـعـاى آن را به جاى آب مى نوشيدند و از اين جهت اين لشكر را جَيْشُالْعُسْرَةِ مى ناميدند كه ملاقات سه عسرت بزرگ كردند.
قـالَ اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ تـابَ اللّهُ عـَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرينَ وَالاَنْصارِ الَّذينَ اتَّبَعُوهُفى ساعَةِ الْعُسْرَةِ..).(301)
معجزات پيامبر در سفر جنگ تبوك
و در ايـن سـفـر مـعـجـزات بسيار از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد ماننداِخبار آن حضرت از سخنان منافقين و تكلّم آن حضرت با كوه و جواب او به لسان فصيح ومـكـالمه آن حضرت با جنّى كه به صورت مار بزرگ در سر راه پديدار شده بود و خبردادن آن حـضـرت از شـتـرى كـه گـم شده بود و زياد شدن آب چشمه تَبُوك به بركت آنحـضـرت اِلى غـَيـْرِ ذلك . بالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم وارد تبوكگـشـت ؛ چـون خـبـر ورود آن حضرت در اراضى تبوك پراكنده شد هراقليوس كه امپراطوراُروپـا و مـمـالك شـام و بـيـت المـقـدس بـود و در حـِمـْصْ جـاى داشـت و از نخست به حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ارادتـى داشت و به روايتى مسلمانى گرفت ، مردممملكت را به تصديق پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعوت كرد، مردم سر برتافتندو چـنـان بـرفـتـنـد كـه هراقليوس بيمناك شد كه مبادا پادشاهى او تباهى گيرد، لاجَرَم دمفـرو بـست و از آن سوى چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدانست كه آهنگ قيصربه سوى مدينه خبرى به كذب بوده است صناديد اصحاب را طلبيد و فرمود: شما چه مىانديشيد؟ از اينجا آهنگ روم كنيم تا مملكت بنى الاصفر را فرو گيريم يا به مدينه مراجعتنـمـائيم ؟ بعضى صلاح را در مراجعت ديدند؛ پس حضرت از تبوك به جانب مدينه رهسپارگشت .
توطئه براى كشتن پيامبر در عَقَبه
و در مراجعت قصّه اصحاب عَقَبَه روى داد و ايشان جماعتى از منافقين بودند كه مى خواستنددر عَقَبه شتر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دهند و آن حضرت را بكشند، چونكـمـيـن نـهـادنـد جـبـرئيـل پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از ايشان آگهى داد. پسحـضرت سوار شد و عمّار ياسر را فرمود تا مهار شتر همى كشيد و حُذَيْفه را فرمود تاشـتـر بـرانـد چـون بـه عـقـبـه رسـيـد فـرمـان كـرد كـه كـسـىقـبـل از آن حـضرت بر عَقَبَه بالا نرود و خود بر آن عقبه شد سواران را ديد كه بُرقعهاآويـخـتـه بـودنـد كـه شـنـاخـتـه نـشـونـد پـس حـضرت بانگ بر ايشان زد، آن جماعت روىبـرتـافـتند و عمّار با حُذَيْفه پيش شده بر روى شتران ايشان همى زد تا هزيمت شدند.پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حذيفه فرمود: شناختى اين جماعت را؟ عرضكـرد: چـون چـهـره هـاى خـود را پـوشـيـده بـودنـد نـشـنـاختم ؛ پس پيغمبر نامهاى ايشان رابـرشـمـرد و فـرمـود ايـن سخن با كس مگوى و لهذا حُذيفه در ميان صحابه ممتاز بود بهشـنـاخـتـن مـنافقين .(302) و در شاءن او مى گفتند: صاحِبُ السِّرّ الَّذي لايَعْلَمُهُغـَيـْرُهُ. و بعضى قصّه منافقين عَقََبه را در مراجعت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم ازسـفـر حـجـة الوداع نـگـاشـتـه انـد. و هـم در مـراجـعـت از تـبـوك حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـسـجـد ضـرار را كـه مـنـافـقـيـن بـنـا كرده بودندمـقـابـل مسجد قُبا و مى خواستند ابوعامر فاسق را براى آن بياورند، فرمان داد كه خرابكـنـند و آتش زنند؛ پس آن مسجد را آتش زدند و از بنيان كندند و مطرح پليديها ساختند ودر شـاءن ايـن مـسـجـد و مـسـجـد قـُبـا نـازل شـده : (وَالَّذيـنَ اتَّخـَذُوا مـَسـْجـِداضِرارا..).(303)
بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وارد مدينه گشت و به قولى هنوزاز مـاه رمـضان چيزى باقى بود پس نخست چنانكه قانون آن حضرت بود به مسجد درآمد ودو ركعت نماز گزاشت پس از مسجد به خانه خود تشريف برد.
و بـعـد از مـراجـعـت آن حـضـرت از تـَبـوك در عـُشـْر آخـِرشـَوّال ، عـبداللّه بن اُبىّ كه رئيس منافقين بود مريض شد و بيست روز در بستر بيمارىبـود و در ذى القعده وفات كرد و عنايت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او بهجـهـت رعـايـت پـسـرش عـبـداللّه و هـم به جهت حكمتى چند كه ديگران بر آن واقف نبودند واعـتـراض عـمـر بـر آن حـضرت در جاى خود به شرح رفته . و هم در سنه نهم ، ابوبكرماءمور شد كه مكّه رود و آيات اوائل سوره بَرائت را بر مردمان قرائت كند؛ چون ابوبكر ازمـديـنـه بـيـرون شـد و از ذوالحـُلَيـْفـه مـُحـْرم شـده و لخـتـى راه پـيـمـودجـبـرئيـل بـر پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّمنازل شد و از خداى سلام آورد و گفت : لايُؤَدّيها اِلاّ اَنْتَ اَوْرَجُلٌ مِنْكَ.(304)يعنىاين آيات را از تو ادا نكند جز تو يا مردى كه از تو باشد و به روايتى گفت غير از علىعـليـه السـّلام تـبليغ نكند؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام را امـر فرمود شتاب كند و آيات را از ابوبكر گرفته و خود در موسم حجبـر مـردم قـرائت فـرمـايـد. امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام درمنزل رَوْحاء به ابوبكر رسيد و آيات را گرفته به مكّه برد و بر مردم قرائت فرمود.