بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ذكر غزوه حُنَيْن
بـعـد از فـتـح مـكـّه قـبـايل عرب بيشتر فرمان پذير شدند و مسلمانى گرفتند لكن قبيلههَوازِن و ثَقيف كه مردمى دلاور بودند تنمّر و تكبّر ورزيدند و با هم پيمان نهادند كه باپيغمبر جنگ كنند پس مالك بن عَوْفِ نَصْرِىّ كه قائد هَوازِن بود به تجهيز لشكر پرداختو قبائل را با زنان و كودكان و اموال و مواشى كوچ همى داد، و چهار هزار مرد جنگى در ميانايـشـان بود. پس مالك كس به قبيله بنى سعد فرستاد و استمداد كرد، ايشان گفتند: محمدصلى اللّه عليه و آله و سلّم رضيع ما است و در ميان ما بزرگ شده با او رزم ندهيم . مالكبه تكرير اِرسال رُسُل و تقرير مكاتيب و رسائل گروهى را از ايشان بفريفت و با خودكوچ داد.
بالجمله ؛ از دور و نزديك تجهيز لشكر كرد چندان كه سى هزار مَرْد دلاور بر او گرد آمدپـس طـىّ طريق كرد در پهن دشتى كه وادى حُنَيْن نام دارد اُطْراق كرد. از آن سوى اين خبربـه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد به اِعداد كار پرداخت عَتابُ بن اُسَيْد رابه حكومت مكّه بازداشت و مُعاذبن جَبَل را براى تعليم مردم مكّه نزد او گذاشت ؛ پس با دوهـزار نـفر از اهل مكه و ده هزار مردم خود كه مجموع دوازده هزار بود و به قولى با شانزدههـزار مـرد جـنـگـى از مـكـه خـيـمـه بيرون زد و يك صد زِرِه و بعضى ديگر از آلات حرب ازصـَفـوان بـن امـيـّه بـه عاريت گرفت و كوچ داده راه با حنين نزديك كرد. و روايت است كهابوبكر در آن روز گفت : عجب لشكرى جمع شده اند ما مغلوب نخواهيم شد و چشم زد لشكررا.(279)
قـال اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ نـَصـَرَكـُمُ اللّهُ فـي مـَواطـِنَ كـَثـيـرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْكُمْكَثْرَتُكُمْ فَلَنْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئا..).(280)
از آن سوى مالك بن عوف فرمان داد تا جماعتى از لشكر او در طريق مسلمانان كمين نهادندو گـفـت چـون لشكر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم درآيند به يك باره حمله بريد. امّارسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون سفيده صبح بزد رايت بزرگ را به اميرالمؤمنين عليه السّلام سپرد و ساير عَلَمها را به قائدان سپاه سپرد، پس از راه نشيب به وادىحُنَيْن متعاقب گشتند. نخست خالد بن الوليد با جماعتى كه ايشان را سلاح جنگ نبود بداناراضى درآمد و چون طريق عبور لشكر به مضيقى مى رفت لشكريان همه گروه نتوانستندعـبـور داد نـاچـار بـه تفاريق از طريق متعدّده رهسپار بودند. اين هنگام مردم هَوازِن ناگاه ازكمينگاه بيرون تاختند و مسلمانان را تيرباران كردند.
اوّل كـس قـبـيـله بـنـى سـُلَيـْم كـه فـوج خـالد بـودنـد هـزيـمـت شـدنـد و ازدنـبـال ايـشـان مـشـركين قريش كه نومسلمان بودند بگريختند اين وقت اصحاب آن حضرتاندك شدند و نيروى آن جنگ با خود نديدند ايشان نيز هزيمت شدند.
و در ايـن حـرب حـضـرت سـوار بـر اسـتـر بـيـضـاء يـا بـردُلْدل جاى داشت از قفاى هزيمتيان ندا درمى داد كه اِلى اَيْنَ اَيُّهَا النّاسُ؟ كجا فرار مى كنيداى مردم ؟
بالجمله ؛ اصحاب همه فرار كردند جز ده نفر كه نُه نفر آنها از بنى هاسُم بودند و دهمىايـشـان ايـمـن بـن امّ ايـمـن بـود و ايـمـن را مـالك بـهقـتـل رسـانـيـد باقى ماند همان نُه نفر هاشميّين .(281) عبّاس بن عبدالمطّلب ازطـرف راسـت آن حـضـرت بـود و فـضـل بـن عـبـاس از طـرف چـپ و ابـوسفيان بن حارث بنعبدالمطّلب زين استر را گرفته بود و اميرالمؤ منين عليه السّلام در پيش روى آن حضرتشـمـشـير مى زد و دشمن را دفع مى داد و نَوْفَل بن حارث و رَبيعَة بن حارث و عبداللّه بنزبـيـر بـن عـبدالمطّلب و عُتْبَة و مُعْتِب دو پسران ابولهب اين جمله اطراف آن حضرت راداشـتـنـد و بـقـيـّه اصـحـاب هـمـه فـرار كـردنـد؛ پـس حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـتر خود را جنبش داد و به كفّار حمله برد و رزمىصعب افكند و فرمود:
شعر :

اَنَا النَّبىُّ لا كَذِبُ
اَنَا ابْنُ عبدالمطّلب .
مـن پـيامبر خدا هستم و هيچ دروغى در اين ادعا نيست ، منم فرزند عبدالمطّلب و جز در اين جنگهيچگاه آن حضرت رزم نداد.
از فـضـل بـن عـبـاس نـقـل اسـت كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در آن روزچـهـل نـفر از دليران و شجاعان را افكند كه هر يك را به دو نيم كرده بود چنانكه بينى وذكـر ايـشـان دو نـصـف شـده بـود نـصـفـى در يـك نـيـم بـدن و نـصـف ديگر در نيم ديگر وفـضـل گـفـت كـه ضـربـت آن حـضـرت هـمـيـشـه بـكـر بـود، يـعـنـى بـه ضـربـتاوّل به دو نيم مى كرد و احتياج به ضربت دوم نداشت .
بـالجـمـله ؛ مـردى از هـَوازِن كه نامش ابوجَرْوَل بود علم سياهى بر سرنيزه بلندى بستهبـود در پـيـش لشـكـر كـفـّار مـى آمـد و بر شتر سرخى سوار بود چون ظفر مى يافت برمـسلمانى ، او را مى كشت ، پس علم را بلند مى كرد كه كفّار مى ديدند و از پى او مى آمدندو اين رَجَز مى خواند و به جرئت تمام مى آمد:
شعر :
اَنَا اَبُو جَرْوَل لا بُراحَ
حَتّى نُبيحَ الْيَوْمَ اَوْ نُباحُ(282)
من ابوجَرْوَل هستم . ما از اينجا برنمى گرديم تا اينكه اين مسلمانان را نابود كنيم يا خودنابود شويم
پـس حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام سـر راه او را گـرفـتاوّل شـتـرش را كـه مـانـنـد شـتـر اصـحـاب جـَمَل بود ضربنى زد كه بر زمين افتاد آنگاهضربتى بر اَبُوجَرْوَل زد و او را دو نيم كرد و فرمود:
شعر :
قَدْ عَلِمَ الْقَوْمُ لَدَى الصَّباحِ
اِنّي لَدَى الْـهَيْجآء ذُونِضاحٍ(283)
مـردم بـه طـور قـطـع مى دانند كه من در ميدان جنگ سيراب كننده هستم دشمنان را به تير وشمشير
مـشركين را بعد از قتل او توان مقاومت اندك شده رو به هزيمت نهادند، از آن طرف عبّاس كهمردى جَهوُرِىُّ الصَّوْت بود اصحاب را ندا كرد كه ي ا مَعْشَرَ الا نْصارِ يا اَصْحابَ بَيْعَةِالشـَجـَرَةِ يـا اَصـْحابَ(284) سُورَةِ البَقَرَةِ؛پس مسلمانان رجوع كردند و در عقبكـفـّار تـاخـتـند. پس حضرت مشتى خاك بر دشمنان پراكند و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ؛ روهاىشما زشت باد!
وقـالَ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم : اَللّهـُمَّ اِنَّكَ اَذَقـْتَ اَوَّلَ قـُرَيـْشٍ نـَكـالاً فـَاَذِقْ آخِرَهانـَوالاًخـدايـا هـمـانـا تـو آغاز قريش را سختى چشانيدى و اينك پايان آن را به خوشى ختمفرما.
و روايت شده كه پنج هزار فرشته در آن حربگاه حاضر شدند، و مالك بن عوف با جمعىاز هَوازِن و ثَقيف فرار كرده به طائف رفتند و جماعتى به (اوطاس ) كه موضعى است درسـه مـنـزلى مـكـّه شـتـافـتـنـد و گـروهـى بـه بـطـن (نـخـله ) گـريـخـتـنـد.رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركس از مسلمانان كافرى را كشت سلاحجنگ و جامه مقتول از آنِ قاتل است .
گـويـند در آن حربگاه ابوطلحه بيست كس را بكشت و سلب ايشان را برگرفت . و در اينجـنـگ از مسلمانان چهار كس شهيد شد. چون جنگ حُنين به پاى رفت هزار و پانصد مرد دلاوربا قائدى چند از پى هزيمتيان برفتند و هركه را بيافتند بكشتند.
اسارت خواهر رضاعى پيامبر
سـه روز كـار بـديـن گـونـه مـى رفـت تـا زنـان واموال آن جماعت فراهم شد، پس حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم امر فرمود هرغـنيمت كه در جنگ حنين ماءخوذ داشته اند در ارض جِعْرانَة (285) مضبوط دارند تاقـسـمـت كـنـنـد و آن شـش هـزار اسـيـر و بـيـسـت و چـهـار هـزار اشـتـر وچـهـل هـزار اوقـيـه نـقـره و بـر زيادت از چهل هزار گوسفند بود. و در ميان اسيران ، شَيْماء(286) دخـتـر حليمه خواهر رضاعى آن حضرت بود، چون خود را معرفى كردحـضـرت پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم با او مهربانى فرمود و رداى خود را ازبـراى او پـهـن كـرد و او را بـر روى رداى خـود نـشـانـيـد و بـا او بـسـيـار سـخـن گـفـت واحوال پرسيد و او را مخيّر كرد كه با آن حضرت باشد يا به خانه اش رود؛ شَيْما مراجعتبه وطن را اختيار كرد. حضرت او را غلامى و به روايتى كنيزكى و دو شتر و چند گوسفندعـطـا كـرد و در جـِعـْرانـه كه تقسيم غنائم بود در باب اسيران هوازن با آن حضرت سخنگـفـت و شفاعت ايشان نمود؛ حضرت فرمود كه نصيب خود را و نصيب فرزندان عبدالمطّلبرا بـه تـو بـخـشـيدم اما آنچه از ساير مسلمانان است تو خود از ايشان شفاعت كن به حقّ منبرايشان شايد ببخشند.
چـون حـضـرت نـمـاز ظـهـر خواند، دختر حليمه برخاست و سخن گفت ، همه از براى رعايتپـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليه و آله و سلم اسيران هَوازِن را بخشيدند جز اَقْرَعْ بنِ حابِسْ وعـُيَيْنة بن حِصْن كه ابا كردند از بخشيدن . حضرت فرمود كه از براى حصّه ايشان دراسيران قرعه بيندازيد و گفت : خداوندا! نصيب ايشان را پست گردان . پس ‍ نصيب يكى ازايـشـان خـادمى افتاد از بنى عقيل و نصيب ديگر خادمى از بنى نمير، چون ايشان چنين ديدندنصيب خود را بخشيدند.
و روايـت شـده كـه روزى كـه زنها را در وادى (اوطاس )، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسـلّم قـسـمت فرمود امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم كه زنان حامله را جماع نكنند تا وضعحمل ايشان شود و غير حامله را جماع نكنند تا يك حيض ببينند.
بالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم دوازده روز از ماه ذى القعده مانده بودكـه از جـِعْرانه احرام بست و به مكّه آمد و طواف بگذاشت و كار عمره بكرد و همچنان عَتّاببـن اُسـَيـْد را به حكومت مكّه بازداشت و از بيت المال روزى يك درهم در وجه او مقرّر داشت وبـسـيـار بود كه عَتّاب اداى خطبه نمودى و همى گفتى خداوند گرسنه بدارد جگر آن كسرا كـه روزى بـه يـك درهـم قـنـاعـت نـتـوانـد نـمـود، مـرارسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم درهمى دهد و بدان خرسندم و حاجت به كس نبرم .
و هـم در سـنـه هـشـت ، زيـنـب بـنـت رسـولاللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ـ زوجه ابوالعاص بن الرّبيع ـ وفات كرد. گويند ازبـهر او تابوتى درست كردند و اين اوّل تابوت است كه در اسلام ساخته شد. و او را دوفـرزنـد بـود يـكـى عـلى كـه نزديك به بلوغ وفات كرد و ديگر امامه كه بعد از فوتحـضـرت فـاطـمه عليهاالسّلام بر حسب وصيت آن مظلومه ، زوجه اميرالمؤ منين عليه السّلامشد.
و هـم در ايـن سـال ابـراهـيم پسر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم متولّد شد، و بيايدذكـر آن بـزرگـوار در فـصـل هـشـتـم در بـيـان اولاد حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم .
وقايع سال نهم هجرى
در مـسـتـهـلّ سـال نهم هجرى ، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم براى اخذ زكاتعـامـلان بـگـمـاشـت تـا بـه قـبـائل مـسـلمـانـان سـفـر كـرده زكـاتامـوال ايـشـان را مـاءخـوذ دارنـد. بنو تميم زكات خود را ندادند پنجاه نفر براى كيفر آنهاكوچ كردند پس ناگهانى برايشان بتاختند و يازده مرد و يازده زن و سى كودك از ايشاناسـير كرده به مدينه بردند. از دنبال ايشان ، بزرگان بنى تَميم مانند عُطارد بْن حاجببن زُرارَة و زِبْرِقانْ بن بَدْر و عَمْرو بْن اَهْتَمْ و اَقْرَع بن حابِس با خطيب و شاعر خود بهمـديـنـه آمـدنـد و به در حُجُرات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم عبور مى كردند و مىگـفـتـند: يا محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! بيرون آى ؛ آن حضرت را از خواب قيلولهبيدار كردند. اين آيه مباركه در اين باب نازل شد:
(اِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ وَلَوْ اَنَّهُمْ صَبَروُا حَتّى تَخْرُجَاِلَيْهِمْ لَكَانَ خَيْرا لَهُم وَاللّهُ غَفُور رَحيمٌ).(287)
پـس بـنـوتـَمـيـم عـرض كـردنـد كه ما شاعر و خطيب خود را آورده ايم تا با تو به طريقمـفاخرت سخن كنيم . حضرت فرمود: م ا بِالشِّعْرِ بُعِثْتُ وَلا بِالْفِخ ارِ اُمِرْتُمن نه براىشعر گفتن مبعوث شده ام و نه براى مفاخرت كردن امر شده ام بياريد تا چه داريد. عُطارِدبرخاست و خطبه در فضيلت بنوتميم خواند؛ پس زِبْرِقان (288) بن بدر ايناشعار انشاد كرد:
شعر :
نَحْنُ الْكِرامُ فَلاحَىُّ يُعادِلُنا
نَحْنُ الرُّؤُسُ وَفينا السّادَةُ الرُّفَعُ
وَنُطْعِمُ النّاسَ عِنْدَ الْقَحْطِ كُلَّهُمُ
مِنَ الشَّريف اِذا لَمْ يُونَسِ الْفَزَعُ
چـون خـطـيـب و شـاعـر بـنوتميم سخن به انجام بردند، ثابت بن قيس ـ خطيب انصار ـ بهفـرمـان حـضـرت سـيـد ابـرار صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـطـبـه اى اَفـْصـَح واَطـْوَل از خـطبه ايشان ادا كرد؛ آنگاه حضرت ، حَسّان را طلبيد و امر فرمود ايشان را جوابگويد؛ حسّان قصيده اى در جواب گفت كه اين چند شعر از آن است :
شعر :
اِنَّ الذَّوائِبَ مِنْ فِهْرٍ وَاِخْوَتِهِمْ
قَدْ بَيَّنُوا سُنَّةً لِلنّاسِ تُتَّبَعُ
يَرْضى بِها كُلُّ مَنْ كانَتْ سَريرَتُهُ
تَقْوىَ الاِل هِ وَبِالاَمْرِ الَّذي شَرَعُوا
قَوْمٌ اِذا حارَبُوا ضَرُّوا عَدُوَّهُم
اَوْ حاوَلُوا النَّفْعَ في اَشْياعِهِمْ نَفَعُوا
سَجِيَّةٌ تِلْكَ مِنْهُمْ غَيْرُ مُحْدَثَةٍ
إ نّ الخَلا ئِقَ حَقا شَرُّها البَدَعُ
لا يَرْفَعُ النّ اسُ ما اَوْهَتْ اَكُفُّهُمْ
عِنْدَ الدِّفاعِ وَلا يُوهُونَ ما رَفَعُوا
اِنْ كانَ فِي النّاسِ سَبّاقُونَ بَعْدَهُمُ
فَكُلّ سَبْقٍ لاَدْنى سَبْقِهمْ تَبِعُ
لايَجْهَلُونَ وَاِنْ حاوَلَتْ جَهْلَهُمُ
في فَضْلِ اَحْلامِهِمْ عَنْ ذاكَ مُتَّسَعُ
اِنْ عِفَّةٌ ذُكِرَتْ فِي الْوَحْي عِفَّتُهُمْ
لايَطْمَعُونَ وَلا يُرْديهِمُ الطَّمَعُ
اَقْرَع بن حابِس گفت : سوگند به خداى كه محمّد را از غيب ظفر كرده اند، خطيب او از خطيبما و شاعر او از شاعر ما نيكوتر است و اسلام خويش را استوار كردند؛ پس حضرت اسيرانايشان را بازگردانيد و هر يك را عطائى درخور او عنايت فرمود.
ذكر غزوه تَبُوك (289)
و آن نـام مـوضـعـى است ميان حِجْر(290) و شام ؛ و نام حِصن و چشمه اى است كهلشكر اسلام تا آنجا براندند و اين غزوه را غزوه فاضحه نيز گويند؛ چه بسيار كس ازمـنـافـقـيـن در اين غزوه فضيحت شدند و اين لشكر را جيش العُسْره گويند؛ چه در سختى وقـحـطـى زحـمـت فـراوان ديـدنـد. و ايـن غـزوه واپـسـيـن غـزواترسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم است و سبب اين غزوه آن بود كه كاروانى از شامبـه مـدينه آمد براى تجارت به مردم مدينه ابلاغ كردند كه سلطان روم تجهيز لشكرىكـرده و قـبـائل لَخْم و حُذام و عامله و غَسّان نيز بدو پيوسته اند و آهنگ مدينه دارند، و اينكمـقـدّمـه ايـن لشـكـر بـه (بـَلْقـاء) رسـيـده لاجـَرَمرسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فرمان كرد كه مسلمانان از دور و نزديك ساختهجنگ شوند. لكن اين سفر به مردم مدينه دشوار مى آمد؛ چه هنگام رسيدن ميوه ها و نباتات ودرودن حـبـّات و غـلات بـود و ايـن سـفـر دور و هـوا گـرم و اعـداء بـسـيـار بـودنـد لاجـرمتثاقل مى ورزيدند آيه شريفه آمد كه :
(يـا اَيُّهـَا الَّذيـنَ آمـَنـُوا مـالَكـُمْ اِذا قـيـلَ لَكـُمْ انـْفـِرُوا فـي سـَبـيـلِ اللّهـِاثّاقَلْتُمْ...).(291)
پـس جـمـاعـتـى بـراى تـجـهـيـز جـيـش صـدقـات خـود را آوردنـد وابـوعـقـيـل انـصـارى مـزدورى كـرده بـود، دو صـاع خـرمـاتـحـصـيـل كـرده يـك صـاع بـراى عيال خود نهاد و يك صاع ديگر براى ساز لشكر آورد.حـضـرت آن را گـرفت و داخل صدقات كرد، منافقان بر قِلّت صدقه او سُخريّه كردند وبعضى حرفها زدند، آيه شريفه نازل شد:
(اَلَّذينَ يَلْمِزوُنَ الْمُطَّوِّعينَ مِنَ الْمُؤ مِنينَ فِى الصَّدَقاتِ...)(292)
بالجمله ؛ بسيارى از زنان مسلمين زيورهاى خود را براى حضرت فرستادند تا در اِعداد وتـهـيه سپاه به كار برد،پس حضرت كار لشكر بساخت و همى فرمود نَعْلَينْ فراوان باخـود برداريد؛ چه مردم را چون نعلين باشد به شمار سواران رود؛ پس سى هزار لشكرآهـنـگ سـفـر تـَبوك كرد و از اين جماعت هزار تن سواره بود. جماعتى كه هشتاد و دو تن بهشـمـار آمـدنـد بـه عـذر فـقـر و عـدم بـضـاعـت خواستند با لشكر كوچ نكنند و ديگر عذرهاتـراشـيـدنـد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زود باشد كه خداوند حاجت مرابه شما نگذارد ؛ پس اين آيه نازل شد:
(وَجآءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الاَعْرابِ لِيُؤ ذَنَ لَهُمْ..).(293)
و ديـگـر گـروهـى از مـنـافـقـيـن بدون آنكه عذرى بتراشند از كوچ دادن تقاعد ورزيدند وبـعـلاوه مـردم را نيز از اين سفر بيم مى دادند و مى گفتند هوا گرم است يا آنكه مى گفتندمـحـمـد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـمان مى كند كه حرب روم مانند ديگر جنگها است ،هـرگـز يـك نـفـر هـم از ايـن لشـكـر كـه بـا وى مـى رونـد بـرنـمـى گـردنـد، وامـثـال ايـن سـخـنـان مـى گـفـتـنـد، در شـاءن ايـشـان نـازل شـد (فـَرِحَ الْمـُخـَلَّفـُونـَبِمَقْعَدِهِمْ..).(294)
علّت شركت نكردن على عليه السّلام در جنگ تبوك
چون رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم بعضى از منافقين را رخصت اقامت و تقاعد ازسفر فرمود حق تعالى نازل فرمود (عَفَى اللّهُ عَنْكَ لِمَ اَذِنْتَ لَهُمْ..).(295)
بـالجـمـله ؛ چون منافقين رخصت اقامت يافتند در خاطر نهادند كه هرگاه سفر پيغمبر صلىاللّه عليه و آله و سلّم طول بكشد يا در تبوك شكسته شود خانه آن حضرت را نهب و غارتكـنـنـد و عـشيرت و عيال را آن حضرت از مدينه بيرون نمايند. حضرت چون از مَكنون خاطرمنافقين آگهى يافت ، اميرالمؤ منين عليه السّلام را به خليفتى در مدينه گذاشت تا منافقيناز قـصـد خـود بـاز ايـستند و هم مردم بدانند كه خلافت و نيابت بعد از پيغمبر صلى اللّهعـليـه و آله و سـلم از بـراى عـلى عـليـه السـّلام اسـت ، پـس ‍ از مدينه بيرون شد منافقينگـفـتـنـد رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از على عليه السّلام ثقلى در خاطراسـت و اگـرنـه چـرا او را بـا خـود كـوچ نـداد. اين خبر چون به اميرالمؤ منين عليه السّلامرسـيـد از مـديـنـه بيرون شده در جُرْف به آن حضرت پيوست و اين مطلب را به حضرتشعرض كرد، حضرت او را امر به برگشتن كرد و فرمود:
(اَمـا تـَرْضـى اَنْ تـَكـُونَ مـِنـّي بـِمـَنـْزِلَةِ هـارونَ مـِنْ مـُوسـى اِلاّ اَنَّهُ لا نـَبـِىَّ بـَعـْدى).(296)
بـالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم طريق تبوك پيش داشت و لشكر كوچدادند و در هيچ سفر چنين سختى و صعوبت بر مسلمانان نرفت ؛ چه بيشتر لشكريان هر دهتـن يـك شـتـر زيـادت نداشتند و آن را به نوبت سوار مى گشتند و چندان از زاد و توشهتهى دست بودند كه دو كس يك خرما قوت مى ساخت ، يك تن لختى مى مكيد و يك نيمه آن رااز بهر رفيق خود مى گذاشت !
(وَكـانَ زادُهـُمُ الشَّعـيـرَ الْمـُسـَوَّسـَ(297) وَالتَّمـْرَ الزَّهـيدَ(298) وَالاهالَةَ(299) السَّخَنَةَ).(300)
و ديـگـر آنـكـه بـا حـِدّت هـوا و سـورت گـرمـا آب درمـنـازل ايـشـان نـايـاب بـود چـنـدان كه با اين همه قِلّت راحله ، شتر خويش را مى كشتند ورطـوبـات اَحـشـاء و اَمـعـاى آن را به جاى آب مى نوشيدند و از اين جهت اين لشكر را جَيْشُالْعُسْرَةِ مى ناميدند كه ملاقات سه عسرت بزرگ كردند.
قـالَ اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ تـابَ اللّهُ عـَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرينَ وَالاَنْصارِ الَّذينَ اتَّبَعُوهُفى ساعَةِ الْعُسْرَةِ..).(301)
معجزات پيامبر در سفر جنگ تبوك
و در ايـن سـفـر مـعـجـزات بسيار از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد ماننداِخبار آن حضرت از سخنان منافقين و تكلّم آن حضرت با كوه و جواب او به لسان فصيح ومـكـالمه آن حضرت با جنّى كه به صورت مار بزرگ در سر راه پديدار شده بود و خبردادن آن حـضـرت از شـتـرى كـه گـم شده بود و زياد شدن آب چشمه تَبُوك به بركت آنحـضـرت اِلى غـَيـْرِ ذلك . بالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم وارد تبوكگـشـت ؛ چـون خـبـر ورود آن حضرت در اراضى تبوك پراكنده شد هراقليوس كه امپراطوراُروپـا و مـمـالك شـام و بـيـت المـقـدس بـود و در حـِمـْصْ جـاى داشـت و از نخست به حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ارادتـى داشت و به روايتى مسلمانى گرفت ، مردممملكت را به تصديق پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعوت كرد، مردم سر برتافتندو چـنـان بـرفـتـنـد كـه هراقليوس بيمناك شد كه مبادا پادشاهى او تباهى گيرد، لاجَرَم دمفـرو بـست و از آن سوى چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدانست كه آهنگ قيصربه سوى مدينه خبرى به كذب بوده است صناديد اصحاب را طلبيد و فرمود: شما چه مىانديشيد؟ از اينجا آهنگ روم كنيم تا مملكت بنى الاصفر را فرو گيريم يا به مدينه مراجعتنـمـائيم ؟ بعضى صلاح را در مراجعت ديدند؛ پس حضرت از تبوك به جانب مدينه رهسپارگشت .
توطئه براى كشتن پيامبر در عَقَبه
و در مراجعت قصّه اصحاب عَقَبَه روى داد و ايشان جماعتى از منافقين بودند كه مى خواستنددر عَقَبه شتر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دهند و آن حضرت را بكشند، چونكـمـيـن نـهـادنـد جـبـرئيـل پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از ايشان آگهى داد. پسحـضرت سوار شد و عمّار ياسر را فرمود تا مهار شتر همى كشيد و حُذَيْفه را فرمود تاشـتـر بـرانـد چـون بـه عـقـبـه رسـيـد فـرمـان كـرد كـه كـسـىقـبـل از آن حـضرت بر عَقَبَه بالا نرود و خود بر آن عقبه شد سواران را ديد كه بُرقعهاآويـخـتـه بـودنـد كـه شـنـاخـتـه نـشـونـد پـس حـضرت بانگ بر ايشان زد، آن جماعت روىبـرتـافـتند و عمّار با حُذَيْفه پيش شده بر روى شتران ايشان همى زد تا هزيمت شدند.پس ‍ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حذيفه فرمود: شناختى اين جماعت را؟ عرضكـرد: چـون چـهـره هـاى خـود را پـوشـيـده بـودنـد نـشـنـاختم ؛ پس پيغمبر نامهاى ايشان رابـرشـمـرد و فـرمـود ايـن سخن با كس مگوى و لهذا حُذيفه در ميان صحابه ممتاز بود بهشـنـاخـتـن مـنافقين .(302) و در شاءن او مى گفتند: صاحِبُ السِّرّ الَّذي لايَعْلَمُهُغـَيـْرُهُ. و بعضى قصّه منافقين عَقََبه را در مراجعت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم ازسـفـر حـجـة الوداع نـگـاشـتـه انـد. و هـم در مـراجـعـت از تـبـوك حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـسـجـد ضـرار را كـه مـنـافـقـيـن بـنـا كرده بودندمـقـابـل مسجد قُبا و مى خواستند ابوعامر فاسق را براى آن بياورند، فرمان داد كه خرابكـنـند و آتش ‍ زنند؛ پس آن مسجد را آتش زدند و از بنيان كندند و مطرح پليديها ساختند ودر شـاءن ايـن مـسـجـد و مـسـجـد قـُبـا نـازل شـده : (وَالَّذيـنَ اتَّخـَذُوا مـَسـْجـِداضِرارا..).(303)
بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وارد مدينه گشت و به قولى هنوزاز مـاه رمـضان چيزى باقى بود پس نخست چنانكه قانون آن حضرت بود به مسجد درآمد ودو ركعت نماز گزاشت پس از مسجد به خانه خود تشريف برد.
و بـعـد از مـراجـعـت آن حـضـرت از تـَبـوك در عـُشـْر آخـِرشـَوّال ، عـبداللّه بن اُبىّ كه رئيس ‍ منافقين بود مريض شد و بيست روز در بستر بيمارىبـود و در ذى القعده وفات كرد و عنايت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او بهجـهـت رعـايـت پـسـرش ‍ عـبـداللّه و هـم به جهت حكمتى چند كه ديگران بر آن واقف نبودند واعـتـراض عـمـر بـر آن حـضرت در جاى خود به شرح رفته . و هم در سنه نهم ، ابوبكرماءمور شد كه مكّه رود و آيات اوائل سوره بَرائت را بر مردمان قرائت كند؛ چون ابوبكر ازمـديـنـه بـيـرون شـد و از ذوالحـُلَيـْفـه مـُحـْرم شـده و لخـتـى راه پـيـمـودجـبـرئيـل بـر پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّمنازل شد و از خداى سلام آورد و گفت : لايُؤَدّيها اِلاّ اَنْتَ اَوْرَجُلٌ مِنْكَ.(304)يعنىاين آيات را از تو ادا نكند جز تو يا مردى كه از تو باشد و به روايتى گفت غير از علىعـليـه السـّلام تـبليغ نكند؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام را امـر فرمود شتاب كند و آيات را از ابوبكر گرفته و خود در موسم حجبـر مـردم قـرائت فـرمـايـد. امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام درمنزل رَوْحاء به ابوبكر رسيد و آيات را گرفته به مكّه برد و بر مردم قرائت فرمود.

next page

fehrest page

back page