بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شهادت مظلومانه جعفر طيّار
مـسـلمـانان كه خواهان شهادت و دخول جِنان بودند از كثرت لشكر فتورى در خود نديده ودل بـر جـنگ نهادند؛ پس هر دو لشكر مقابل هم صف كشيدند حضرت جعفر از پيش روى صفبـيـرون شـد و نـدا در داد كـه اى مردم ، از اسبها فرود شويد و پياده رزم دهيد، و اين سخنبـراى آن گـفـت تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ناچار نيكو كارزاركـنـنـد. پـس خـود پـيـاده شـد و اسـب خـود را عـَقـْر كرد پس ‍ عَلَم بگرفت و از هر جانب حملهدرانـداخـت . جـنـگ انبوه شد و كافران گروه گروه حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پرهّزدنـد و شـمشير بر او آوردند نخست دست راست آن حضرت را جدا كردند عَلَم را به دست چپگـرفـت و هـمـچـنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد؛ پس دست چپ را قطعكـردنـد ايـن هـنـگـام عَلَم را با هر دو بازوى خود افراخته مى داشت ، كافرى شمشيرى بركمرگاهش زد و آن حضرت را به قتل رسانيد عَلَم سرنگون شد؛ پس زيد بن حارثه عَلَمبـرداشـت و نـيكو مبارزت كرد تا كشته گشت . پس از او، عبداللّه بن رَواحه علم بگرفت وجـهـاد كـرد تـا بـه قتل رسيد. و ما در اواخر فصل معجزات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم اشاره به جنگ مُوتَه نموديم به آنجا مراجعه شود.
روايـات در فـضـيـلت جـعـفـر بـسـيـار اسـت و روايـت شـده كـه حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه مردم از درختهاى مختلف خلق شده اند و من وجـعـفـر از يك درخت خلق شده ايم . و روزى با جعفر فرمود كه تو شبيه من هستى در خلقت وخُلق .(263)
ابـن بـابـويه از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حق تعالى بهحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم وحى فرستاد كه من چهار خصلت جعفر بنابـى طـالب را شـكـر كـرده ام و پـسـنـديـده ام ؛ پـس حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را طلبيد و از او آن چهار خصلت را پرسيد، و جعفرعـرض كـرد: يـا رسول اللّه ! اگر نه آن بود كه خدا ترا خبر داده است اظهار نمى كردم .اوّل آن اسـت كـه هـرگـز شـراب نـخـوردم بـراى آنـكـه دانـسـتـم اگـر شـراب بخورم عقلمزايل مى شود، و هرگز دروغ نگفتم ؛ زيرا كه دروغ مردى و مروّت را كم مى كند، و هرگززنا با حرم كسى نكردم ؛ زيرا دانستم كه اگر من زنا با حرم ديگرى كنم ديگرى زنا باحـرم مـن خـواهد كرد و هرگز بت نپرستيدم براى آنكه دانستم كه از آن نفع و ضرر متصّورنـيـسـت . پـس ‍ حـضـرت دسـت بـر دوش او زد و فـرمـود: سـزاوار اسـت كـه خـدا تـرا دوبـال بـدهـد كـه بـا مـلائكه پرواز كنى .(264) و در حديث سجّادى است كه هيچروز بـر حـضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدتر نگذشت از روز اُحُد كه در آنروز عـمـّش ‍ حـمزه اسداللّه و اَسَد رَسُوله شهيد شد و بعد از آن ، روز مُوتَه بود كه پسرعمّش جعفر بن ابى طالب شهيد شد.(265)
ذكر جنگ ذات السّلاسل
مـلخـص آن چـنـان اسـت كـه دوازده هزار سوار از اهل وادى يابس جمع شدند و با يكديگر عهدكـردنـد كـه مـحـمـّد و عـلى ـ عـليـهـمـا الصـلوة والسـّلام ـ را بـهقتل رسانند. جبرئيل اين خبر را به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد و امر كردآن حـضـرت را كـه ابـوبـكـر را بـا چـهـار هـزار سـوار از مـهـاجـر و انصار به جنگ ايشانبـفـرسـتد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوبكر را با چهار هزار نفربـه جـنـگ ايـشـان فـرسـتـاد و امـر فـرمـود كـه اوّل اسـلام بـر ايـشـان عرضه كند هرگاهقبول نكردند با ايشان جنگ كند مردان ايشان را بكشد و زنان ايشان را اسير كند.
پـس ابـوبـكـر بـه راه افـتـاد و لشـكـر خـود را بـه تـَاءَنـّى مـى بـرد تـا بـهاهـل وادى يابس رسيد نزديك به دشمن فرود آمد، پس دويست نفر از لشكر كفّار با اسلحهقـتـّال به نزد ابوبكر آمدند و گفتند: به لات و عُزّى سوگند كه اگر خويشى و قرابتنزديك كه با تو داريم ما را مانع نمى شد ترا با جميع اصحاب تو مى كشتيم به قسمىكه در روزگارها بعد از اين ياد كنند؛ پس برگرديد و عافيت را غنيمت شمريد كه ما را باشـمـا كـارى نـيـسـت و مـا مـحـمـّد و بـرادرش عـلى را مـى خـواهـيـم بـهقـتـل رسـانـيم ؛ پس ابوبكر صلاح در برگشتن ديد لشكر را حركت داده به خدمت حضرتپيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت نمودند، حضرت با وى فرمود كه مخالفت امرمـن كـردى آنـچـه گفته بودم به عمل نياوردى ، به خدا قسم كه عاصى من گرديدى ؛ پسعـمـر را بـه جـاى او نـصب كرد و با آن چهار هزار نفر لشكر كه با ابوبكر بودند او رابه وادى يابس فرستاد قصّه او هم مثل قصّه ابوبكر شد.(266)
پـس حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و اورا وصيّت نمود به آنچه كه ابوبكر و عمر را به آنها وصيّت نمود و خبر داد آن حضرترا كـه فـتـح خـواهـد كرد. پس حضرت امير عليه السّلام با گروه مهاجر و انصار متوجّه آنديـار گـرديـد و بـر خـلاف رفـتـار ابـوبـكـر و عـمـر بـهتـعـجـيل مى رفت تا به جائى رسيدند كه لشكر كفّار و ايشان همديگر را مى ديدند، پسامـر فـرمـود ايـشـان را كـه فـرود آيـنـد؛ پـس بـاز دويـسـت نـفـرمـكـمـّل و مـُسلّح از كفّار به سوى آن حضرت آمدند و پرسيدند كه تو كيستى ؟ فرمود منمعـلى بـن ابـى طالب پسر عمّ و برادر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شما را دعوتمى كنم به اسلام تا در نيك و بد با مسلمانان شريك باشيد. گفتند: ما ترا مى خواستيم ومطلب ما تو بود، اكنون مهيّاى جنگ شو و بدان كه ما ترا و اصحاب ترا خواهيم كشت و وعدهمـا و شـمـا فردا چاشت است . حضرت فرمود كه واى بر شما، مرا شما به كثرت لشكر ووفور عسكر مى ترسانيد، من استعانت به خدا و ملائكه و مسلمانان مى جويم بر شما (وَلاحـَوْلَ وَلا قـُوَّةَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىّ العـَظيمِ)، پس چون شب درآمد حضرت فرمود كه اسبان رارسـيـدگـى كـنـيـد و جـو بـدهـيـد و زيـن كـنـيـد و مـهـيـّا بـاشـيد. و چون صبح طالع شد دراوّل صـبح فريضه صبح را اَدا كرد هنوز هوا تاريك بود كه بر سر ايشان غارت برد وهنوز آخر لشكر آن حضرت ملحق نشده بود كه مردان جنگى ايشان كشته گرديدند و زنان وفـرزنـدانـشـان اسـير گرديدند و مالهاى ايشان را به غنيمت گرفت و خانه هاى ايشان راخراب كرد و اموال ايشان را برداشت و برگشت .
و حق تعالى سوره عاديات را در اين باب فرستاد قالَ تعالى :
(وَالْعَادِياتِ ضَبْحا)؛ سوگند ياد مى كنم باسبان دونده كه در وقت دويدن نفس زنند نفس‍ زدنى .
(فَالْمُورِياتِ قَدْحا)؛ پس بيرون آورندگان آتش از سنگها به سُمّهاى خويش .
عـلى بـن ابـراهـيـم گـفـتـه اسـت كـه در زمين ايشان سنگ بسيار بود چون سُم اسبان بر آنسنگها مى خورد آتش از آنها مى جست (267).
(فَالْمُغيراتِ صُبْحا)؛ پس قسم به غارت كنندگان در وقت صبح .
(فَاَثَرْنَ بِهِ نَقْعا فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعا)؛ پس برانگيختند در سفيده دم گردى را در كنار آنقبيله پس به ميان درآوردند در آن وقت گروهى را از كافران .
(اِنَّ الاِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ وَاِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهيدٌ وَاِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديدٌ)؛ به درستىكـه انـسـان پـروردگـار خـود را نـاسـپـاس اسـت و بـه درسـتـى كـه بـربـخـل و كـفـران خـود گـواه اسـت و بـه درسـتـى كـه در مـحـبـتمال و زندگانى سخت است .
(اَفـَلا يـَعـْلَمُ اِذا بـُعـْثـِرَ مـا فـِى الْقـُبُورِ وَحُصِّلَ ما فِى الصُّدُورِ اِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئذٍلَخَبيرٌ)؛ آيا نمى داند انسان كه چون بيرون آورده شود آنچه در قبرها است از مردگان وحاضر كرده شود آنچه در سينه ها است ، به درستى كه پروردگار ايشان در آن روز بهكرده هاى ايشان دانا است .
و روايـت شـده كـه حـضـرت امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام عِصابه اى داشت كه چون به جنگشـديـد عـظـيـمـى مـى رفت آن عصابه را مى بست ؛ پس چون خواست به جنگ مذكور تشريفببرد به نزد فاطمه عليهاالسّلام رفت و آن عصابه را طلبيد، فاطمه عليهاالسّلام گفت :پـدرم مـگـر تـرا بـه كـجـا مـى فـرسـتـد؟ حـضـرت گـفـت : مـرا بـه وادىالرّمـل مـى فـرسـتد، حضرت فاطمه عليهاالسّلام از خطر آن سفر گريان شد، پس در اينحـال حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّمداخـل شـد و پرسيدند از فاطمه عليهاالسّلام كه چرا گريه مى كنى ، آيا مى ترسى كهشـوهـرت كشته شود؟ ان شاء اللّه كشته نمى شود. حضرت امير عليه السّلام عرض كرد:يا رسول اللّه ! نمى خواهى كشته شوم و به بهشت بروم ؟
پـس حـضـرت امـير عليه السّلام روانه شد و حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّمبـه مـشـايـعـت او رفـت تـا مـسـجـد اَحـْزاب . و چـون مـراجـعـت نـمـود حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـا صـحـابـه بـهاستقبال آن حضرت بيرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف كشيدند و چون نظر حضرتشاه ولايت بر خورشيد سپهر نبوّت افتاد خود را از اسب به زير افكند و به خدمت حضرتشـتـافـت و قـدم سـعـادت شـِيـَم و ركـاب ظـَفَر انتساب آن حضرت را بوسيد، پس حضرتفـرمـود كـه يـا عـلى ! سـوار شـو كه خدا و رسول از تو راضيند؛ پس حضرت امير عليهالسـّلام از شـادى اين بشارت گريان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنيمتهاى خود راگـرفـتـند. پس حضرت از بعضى از لشكر پرسيد كه چگونه يافتيد امير خود را در اينسـفـر؟ گفتند بدى از او نديديم وليكن امر عجيبى از او مشاهده كرديم ، در هر نماز كه بهاو اقـتـدا كـرديـم سـوره قـُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ درآن نماز خواند، حضرت فرمود: يا على ! چرا درنـمـازهـاى واجـب بـه غـيـر قـُلْ هـُوَاللّهُ اَحـَدٌ سـوره ديـگـرى نـخـوانـدى ؟ گـفـت : يـارسـول اللّه ! به سبب آنكه آن سوره را بسيار دوست مى دارم . حضرت فرمود كه خدا نيزترا دوست مى دارد چنانكه تو آن سوره را دوست مى دارى . پس حضرت فرمود كه يا على !اگـرنـه آن بـود كـه مـى تـرسم در حقّ تو طايفه اى از امّت بگويند آنچه نصارى در حقعـيـسـى گـفتند هر آينه سخنى چند در مدح تو مى گفتم ، امروز بر هيچ گروه نگذرى مگرآنكه خاك از زير پاى تو از براى بركت بردارند.(268)
فقير گويد: كه اين جنگ را (ذات السّلاسل ) گويند براى آن است كه حضرت امير عليهالسـّلام چـون بـر دشـمـنـان ظـفـر يـافـت اكـثـر مـردان ايـشـان را كـشـت و زنـان واطـفـال ايـشـان را اسـير كرد و بقيّه مردان ايشان را به زنجيرها و ريسمانها بست از آن جهتذات السـّلاسـل نـامـيـده شـد. و از آن مـوضـع كـه جـنـگ واقـع شـد تـا مـديـنـه پـنـجمنزل راه بود.
در سنه هشت فتح مكّه معظمه واقع شد:
هـمـانـا از آن روز كـه مـيان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و قريش در حُديبيّه كاربـه صـلح انـجـامـيـد از جمله شروط آن بود كه با جار جانبَيْن و حليف طرفَيْن تَعَرُّضىنـشـود قـبـيـله بـنـى بـكر و كِنانة حليف قريش بودند و جماعت بَنى خُزاعَه از حُلَفاء و همسـوگـنـدان اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به شمار مى شدند و ميان بنىبـكـر و خـزاعـه رسـم خـصـومـت مـحـكم بود. يك روز يكى از بنى بكر شعرى چند در هجاىپـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى خواند، غلامى از بنى خُزاعه اين بشنيد او را منعكرده مفيد نيفتاد، پس بر او دَويد و سر و روى او را درهم شكست ؛ طايفه بنى بكر به جهتيـارى او در مـقاتلت بنى خزاعه يك جهت شدند و از قريش مدد خواستند، كفار قريش پيمانپـيـغـمبر را شكستند و بنى بكر را به آلات حرب يارى دادند و جمعى نيز با ايشان همراهشـده بـر سـر خـزاعـه شـبـيـخـون زدنـد در مـيـانـه بـيـسـت تـن از خـزاعـهمـقـتـول گشت . اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمود: نصرت دادهنـشـوم اگـر خـزاعـه را نـصـرت نـكـنـم ؛ پـس در طـلب لشـكـر بـهقـبـايـل عـرب كـس فـرسـتـاد و پـيـام داد كـه هـركـه ايـمـان بـه خـدا دارداَوَّل مـاه رمـضـان شـاكى الّسلاح در مدينه حاضر شود و هركه در مدينه بود به اِعداد جنگماءمور گشت و در طرق و شوارع ديده بانان گذاشت كه كس اين خبر به مكّه نبرد.
حـاطـب بـن اَبـى بـَلْتـَعـَة مكتوبى به قريش نوشت و ايشان را از عزم پيغمبر صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم آگـهـى داد و آن مكتوب را به زنى ساره نام داد كه به قريش رساند،سـاره آن نـامـه را در گـيـسـوان خـود پـوشـيـده داشـت و راه مـكـّه پـيـش گـرفـت ،جـبـرئيـل ايـن خـبـر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام را بـا جـمـعـى از دنـبـال آن زن فـرسـتاد كه نامه را از او گرفته بياورد.حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام هرچه به آن زن فرمود نامه را بدهد قَسَم مى خورد كهنـامـه بـا مـن نـيست حضرت تيغ بكشيد و فرمود: مكتوب را بيرون آر والاّ ترا خواهم كشت .سـاره چـون چنين ديد نامه را بيرون آورده و به آن حضرت داد. حضرت آن نامه را به خدمتپيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت از حاطب پرسيد: چرا چنين كردى ؟ عرضكـرد: خـواسـتـم حقّى بر قريش پيدا كنم كه به رعايت آن حمايت بازماندگان من كنند. پساين آيه مباركه در اين وقت نازل شد:
(يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتِّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ اَوْلِيآءَ...)(269)
پـس روز دوم مـاه رمـضان يا دهم آن با ده هزار مرد از مدينه حركت فرمود. ابن عباس ‍ گويدكـه در منزل عُسْفان آن حضرت قَدَحى آب برگرفت و بياشاميد چنانكه مردم نگريستند واز آن پـس تا مكّه روزه نگرفت . جابر گفته بعد از آنكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسـلّم آب آشـامـيـد مـعـروض داشـتـنـد كه بعضى از مردم روزه دارند دو كرّت فرمود: اوُلئِكَالْعـُصـاةُ. از آن سـوى چـنـان افـتـاد كـه عـبـّاس عـمـوى آن حـضـرت بـااهـل و عـشيرت خود از مكّه هجرت نموده به قصد مدينه در بيوت سُقْيا يا ذوالْحُلَيْفَه بهحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم پيوست ، آن حضرت از ديدار او شاد خاطرگـشـت و فـرمـود: هـجـرت تـو آخـريـن هجرتها است ، چنانكه نبوّت من آخرين نبوّتها است وفـرمـان كـرد تا اهل خود را به مدينه فرستاد و خويشتن همراه آن حضرت شد. پس حضرتطـىّ طـريـق كـرده تـا چـهـار فـرسـخـى مـكـّه بـرانـد و درمنزل مَرَّ الظَّهران فرود آمد
علّت دشمنى عمر بن خطّاب با ابوسفيان
عباس بن عبدالمطّلب با خود انديشيد كه اگر اين لشكر به مكّه درآيد از جماعت قريش يكتـن زنـده نـمـانـد، هـمـى خـواست تا به موضع اراك رفته مگر تنى را ديدار كند پس براسـتر خاص رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته تا اراك براند ناگاه بانگابوسفيان و بُديْل بْن وَرْقا را اصغا نمود كه با يكديگر سخن مى گويند، ابوسفيان راصـدا زد. ابـوسـفـيـان عـبـّاس را بـشـنـاخـت گـفـت : يـاابـالفـضـل ! بـِاَبـي اَنـْتَ وَاُمـّي ، چـه روى داده ؟ عـبـّاس گـفـت : واى بـر تـو! ايـنـكرسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم است با دوازده هزار مَرد مُبارز، ابوسفيان گفت :اكـنـون چـاره كار ما چيست ؟ عبّاس ‍ گفت : براين استر رديف من باش تا ترا خدمت آن حضرتبـبـرم و از بـهـر تو امان طلبم . و دانسته باش اى ابوسفيان كه امشب كار طلايه با عُمربـن الخـطـاب اسـت اگر ترا ديدار كند زنده نگذارد؛ زيرا كه در ميان عمر و ابوسفيان درزمـان جـاهـليّت كار به خصومت نهانى مى رفت . گويند هند زوجه ابوسفيان همواره با چندتـن از جـوانان قريش ابواب مؤ الفت و مخالطت بازداشت و عمر يك تن از آن جمله بود و ازاين روى با ابوسفيان كه رقيب هند بود كينى و كيدى داشت .
بـالجـمـله ؛ ابـوسـفـيـان رديـف عـبـّاس شـد عـبـّاس آهـنـگ خـدمـترسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نمود چون به خيمه عُمر بن الخطّاب رسيد، عمرابـوسـفيان را بديد از جاى بجست و خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرضكـرد: يـا رسـول اللّه ! ايـن دشـمـن خـداى را نـه امان است نه ايمان ، بفرماى تا سر او رابرگيرم . عبّاس گفت : يارسول اللّه ! من او را امان داده ام .
پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابوسفيان ! ساخته ايمان باش تا امانيابى .
قـالَ فـَمـا نـَصـْنـَعُ بـِالّلا تِ وَالْعُزّى فَقالَ لَهُ عُمَرُ: اِسْلَحْ(270) عَلَيْهِما قالَابُوسُفيان : اُفٍّ لَكَ ما اَفْحَشَكَ ما يُدْخِلكَ يا عُمَر في كَلامي وَكَلامِ اِبْن عَمّي .
ابوسفيان گفت : با (لات ) و (عُزّى ) كه دو بُت بزرگند چه كنم ؟ عُمر گفت : پليدىكـن بـر آنها. ابوسفيان از اين كلمه برآشفت و گفت : اُفّ باد بر تو چه قدر فحّاشى چهافتاده كه در ميان سخن من و سخن پسر عمّم درآئى . عمر گفت : اگر بيرون اين خيمه بودىبـا مـن نـتـوانـسـتـى چـنين كرد. رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان را از غلظتبازداشت و با عبّاس فرمود: امشب ابوسفيان را در خيمه خويش بدار بامداد نزد من حاضر كن. پس شب را ابوسفيان در خيمه عبّاس به صبح آورد.
صـبـح نـداى اذان بـلال شـنـيـد، پـرسـيـد ايـن چـه مـنـادى اسـت ؟ عـبـّاس فـرمـود: مـؤ ذّنرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت پـس ابـوسـفـيـان نـظـاره كـرد كـهرسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم وضو مى ساخت و مردم نمى گذاشتند كه قطرهاى از آب دست مباركش به زمين آيد و از يكديگر مى ربودند و بر روى خويش ‍ مى ماليدند.
فَقالَ: بِاللّهِ لَمْ اَرَكَالْيَوْمِ قَطُّ كَسْرى وَلا قَيْصَرَ!به خدا سوگند! هرگز نديده ام مانندچنين روزى را، كه پادشاه عجم و روم را به اين قسم تعظيم كنند!
بـالجـمله ؛ بعد از نماز به خدمت آن حضرت آمد و از بيم جان شهادتين گفت . عباس ‍ عرضكـرد: يـا رسـول اللّه ! ابـوسـفـيـان مـردى فـخـر دوسـت اسـت او را در مـيان قريش ‍ مكانتىمـخـصـوص فـرمـاى . حـضـرت فـرمـود: هـركـه از اهـل مـكـّه بـه خـانـه ابـوسـفـيـانداخل شود ايمن است ؛ و هم فرمود هر كه سلاح از تن دور كند و يا به خانه خويش رود و دربـبندد يا داخل مسجد الحرام شود ايمن است ؛ پس امر فرمود كه ابوسفيان را در جاى مضيقىوادارد تا لشكر خدا بر او عبور دهد؛ پس ابوسفيان را در تنگناى مَعْبَر بازداشت و لشكرفـوج فوج از پيش روى او مى گذشت ، بعد از عبور طبقات لشكر و افواج سپاه كتيبه اىكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در قلب آن جاى داشت ديدار شد و پنج هزار مرد ازاَبـطال رِجال مهاجر و انصار ملازم ركاب بودند همه با اسبهاى تازى و شتران سرخ موىو تـيـغـهاى مُهَنَّد و زِرِه داودى طىّ مسافت همى كردند. ابوسفيان گفت : اى عباس ! پادشاهىبرادر زاده تو بزرگ شد.
عـباس مى گفت : وَيْحَكَ! پادشاهى مگوى ، اين نبوّت و رسالت است . پس ابوسفيان شتابزده بـه مكّه رفت قريش ابوسفيان را ديدند كه به شتاب همى آيد و از دور نگريستند كهغـبار لشكر فضاى جهان را تار و تيره كرده و هنوز از رسيدن پيغمبر صلى اللّه عليه وآله و سـلّم خـبـر نـداشتند كه ابوسفيان فرياد كرد كه واى بر شما اينك محمد صلى اللّهعـليـه و آله و سـلم است كه با لشكرى چون بَحْر مَوّاج در مى رسد و دانسته باشيد هركهبـه خـانـه من درآيد و هر كه سِلاح جنگ بيفكند و هركه در خانه خود رود و دَرْ بر روى خودببندد و هركه در مسجدالحرام درآيد، در امان است .
قريش گفتند: قَبّحَكَ اللّهُ! اين چه خبر است كه براى ما آورده اى . و هند ريش او را گرفتو بـسـيـار آسـيـب كرد و فرياد زد كه بكشيد اين پير احمق را كه ديگر از اين گونه سخننكند.
پـس افـواج كـتـائب از قـفـاى يـكـديـگـر مـانـنـد سـيـل تـا ذى طـُوى بـرانـدنـد ورسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذى طُوى آمد لشكريان در اطراف آن حضرتپـرّه زدنـد. آن حضرت چون كثرت مسلمين و فتح مكّه نگريست هنگام وحدت و هجرت خويش رااز مكّه ياد آورد و پيشانى مبارك را بر فراز پالان شتر نهاده سجده شكر گذاشت ؛ چه آنهنگام كه هجرت به مدينه مى فرمود روى به مكّه نمود و فرمود:
(اَللّهُ يَعْلَمُ اَنّي اُحِبُّكَ وَلَوْلا اَنَّ اَهْلَكَ اَخْرَجُوني عَنْكَ لَما اثَرْتُ عَلَيْكَ بَلَدا وَلاَ ابْتَغَيْتُبِكَ بَدَلاً وَاِنّي لَمُغْتَمُّ عَلى مُفارِقَتِكَ).
پـس در حـَجـُون (271) فـرود آمـد در سـرا پـرده اى كـه از اديـم سرخ افراختهبـودنـد پـس غـسـل فـرموده شاكى السِّلاح بر راحله خود برنشست و سوره فتح قرائت مىكرد تا به مسجد الحرام درآمد و حجرالاسود را با مِحْجَن خويش استلام فرمود و تكبير گفت، سپاه مسلمين نيز بانگ تكبير دادند چنانكه صداى ايشان همه دشت و كوه را گرفت . پس ازناقه فرود آمد و آهنگ تخريب اصنام و اوثان كه در اطراف خانه نصب بود فرمود و با آنچوب كه در دست داشت به آن بُتان اشاره مى فرمود با گوشه كمان به چشم ايشان مىخلانيد و مى فرمود:
(جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا)(272)(وَما يُبْدِى ءُ الْباطِلُ وَمايُعيدُ).(273)
بـُتـان يـك يـك از آن اشـاره بـه زمـين سرنگون شدند و چند بتى بزرگ بر فراز كعبهنـصـب كرده بودند اميرالمؤ منين عليه السّلام را امر فرمود كه پا بر كتف آن حضرت نهادهبـالا رود و بـتـها را بر زمين افكنده بشكند. اميرالمؤ منين عليه السّلام آن بتها را به زيرافـكـند و درهم شكست آنگاه به رعايت اَدَب خود را از ميزاب (274) كعبه به زيرانـداخـت و چـون بـه زمـيـن آمد تبسّمى كرد، حضرت سبب آن را پرسيد، عرض كرد: از جائىبـلنـد خـود را بـه زيـر افـكـنـدم و آسـيـبـى نـديـدم ! فـرمـود: چـگـونـه آسـيـب بـيـنـى وحـال آنـكـه مـُحـَمَّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تـرا بـرداشـتـه اسـت وجـبـرئيـل فـرو گـذاشـتـه ! پـس ‍ گرفت آن حضرت كليد خانه كعبه را و در بگشود و امرفـرمـود كـه صـورت انبياء و ملائكه را كه مشركين بر ديوار خانه رسم كرده بودند محوكـنـنـد. پـس ‍ عـِضـادَتـَيْن (275)باب را به دست داشت و تهليلات معروفه رابـگـفت آنگاه اهل مكه را خطاب كرد و فرمود: ماذا تَقُولُونَ وَماذا تظنُّونَ؟ در حق خويش چه مىگـوئيـد و چه گمان داريد؟ گفتند: نَقُولُ خَيْرا وَنَظُنُّ خَيْرا اَخٌ كَريمٌ وَابْنُ اَخٍ كَريمٍ وَقَدْقـَدَرْتَ؛ سـخـن به خير مى گوئيم و گمان به خير مى بريم برادرى كريم و برادرزادهكـريـمـى ايـنـك بـر مـا قـدرت يـافـتـه اى بـه هـر چـه خـواهـى دسـت دارى .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از اين كلمات رقّتى آمد و آب در چشم بگردانيد.
اهل مكّه چون اين بديدند گريه به هاى هاى از ايشان بلند شد و زارزار بگريستند. آنگاهحضرت فرمود: من آن گويم كه برادرم يوسف گفت (لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُاللّهُلَكـُمْ وَهُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ).(276) پس جرم و جنايت ايشان را مَعْفُوّ داشت و فرمود:بـد قـومـى بـوديد از براى پيغمبر خود و او را تكذيب كرديد و از پيش برانديد و از مكّهبـيـرون شدن گفتيد و از هيچگونه زيان و زحمت مسامحت نكرديد و بدين نيز راضى نشديدتـا مـديـنـه بـتاختيد و با من مقاتلت انداختيد و با اين همه از شما عفو كردم اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُالطُّلَقآءُ شما را آزاد كردم راه خويش گيريد و به هر جا خواهيد بباشيد.
پـس هـنـگـام نـمـاز پـيـشـيـن رسـيد بلال را فرمان رفت تا بر بام خانه بانگ نماز در دادمـشـركـيـن بـرخـى در مـسـجـدالحـرام و گـروهـى بـر فـرازجـِبـال چـون اين ندا بشنيدند جماعتى از قريش سخنان زشت گفتند، از جمله عِكْرِمَة بن ابىجـهـل گـفـت : مـرا بـد مى آيد كه پسر رِياح مانند خر بر بام كعبه فرياد كند. و خالد بناُسَيْد گفت : شكر خدا را كه پدر من زنده نماند تا اين ندا بشنود. اَبوسفيان گفت : من سخننـكـنـم زيـرا كـه ايـن ديـوارهـا، مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را خـبـر دهـنـد.جبرئيل اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم داد. حضرت ايشان را حاضر ساختو سـخـن هركس بر روى او بگفت ؛ بعضى مسلمانى گرفتند پس مردان قريش آمدند و بيعتكـردند از جمله ابوقُحافه بود كه در آن وقت پير و كور بود مسلمانى گرفت و سوره اِذاجآءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ نازل شد.
بيعت زنان با پيامبر اسلام
پـس نـوبـت زنـان آمـد؛ پـس حـضـرت قـَدح آبـى را دسـت در آنداخـل كـرد آنگاه با زنان فرمود هركه مى خواهد با من بيعت كند دست در اين قدح كند؛ زيراكـه مـن بـا زنـان مـصـافحه نكنم و به قولى اُميّه خواهر خديجه از زنان براى آن حضرتبيعت گرفت و اين آيه مبارك در بيعت زنان فرود شد:
(يا اَيُّهَا النَّبِىُّ اِذا جآءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ..).(277)
ظاهر معنى آيه آنكه اى پيغمبر هرگاه بيايند به سوى تو، زنان مؤ منه كه بيعت كنند باتو برآنكه شريك نگردانند با خدا چيزى را و دزدى نكنند و زنا ندهند و نكشند اولاد خود راو نـيـاورنـد بـهـتـانى كه افترا كنند ميان دستها و پاهاى خود يعنى فرزند ديگرى را بهشـوهـر خـود ملحق نكنند و نافرمانى تو نكنند در هر امر نيكى كه به ايشان بفرمائى پسبـيـعت كن با ايشان و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا، به درستى كه خدا آمرزنده ومهربان است . چون حضرت اين آيه را بر ايشان خواند اُمّ حكيم (278)دختر حارثبـن هـشـام كـه زن عـِكـْرِمـَه پـسـر ابـوجـهـل بـود گـفـت : يـارسـول اللّه ! آن كـدام مـعـروف اسـت كـه حـق تعالى فرموده كه ما معصيت تو در آن نكنيم ؟حضرت فرمود كه در مصيبتها طپانچه بر روى خود مزنيد و روى خود رامخراشيد و موى خودرا مكنيد و گريبان خود را چاك نكنيد و جامه خود را سياه نكنيد و واويلاه مگوئيد و بر فرازقبر هيچ مرده اقامت نكنيد. پس بر اين شرطها حضرت با ايشان بيعت كرد.

next page

fehrest page

back page