بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از حليمه بنت أ بى ذؤ يب كه ناماو عـبداللّه بن الحارث بود از قبيله مُضَر و حليمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حليمهگـفت كه در سال ولادت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحط در بلادمـا بـه هـم رسـيـد و بـا جـمـعـى از زنـان بـنـى سـعـد بـن بـكـر بـه سـوى مـكـّه آمديم كهاطفال از اهل مكّه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه ، و شتر ماده اىهـمـراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه درپـسـتـان مـن آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن تواند كرد و شبها از گرسنگى ديدهاش آشناى خواب نمى شد و چون به مكّه رسيديم هيچيك از زنان محمّد صلى اللّه عليه و آلهو سـلّم را نـگـرفـتند؛ براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد و احسان از پدران مى باشد،پس ناگاه من مردى را با عظمت يافتم كه ندا همى كرد و فرمود: اى گروه مرضعات ! هيچكس هست از شما كه طفلى نيافته باشد؟ پرسيدم كه اين مرد كيست ؟ گفتند: عبدالمطّلب بنهاشم سيّد مكّه است ، پس من پيش تاختم و گفتم : آن منم . فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : زنىاز بنى سعدم و حليمه نام دارم ، عبدالمطّلب تبسّم كرد و فرمود:
(بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَيِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فيهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛
بَهْبَهْ دو خصلت نيكوست سعادت و حلم كه در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى .
آنـگـاه فـرمـود: اى حليمه ، نزد من كودكى است يتيم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّمنـام دارد و زنـان بـنـى سـعـد او را نپذيرفتند و گفتند او يتيم است و تمتّع از يتيم متصوّرنـمـى شـود و تـو بـديـن كـار چـونـى ؟ چـون مـن طـفـل ديـگـر نـيـافته بودم آن حضرت راقـبـول نـمودم ؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شيفتهجـمـال مباركش شدم ؛ پس آن دُرّ يتيم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى منافكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرّة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبتنمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركتآن حـضـرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود و چون به نزد شوهرخـود بـردم آن حـضـرت را شـيـر از پـسـتـان شـتـر مـا جـارى شـد. آن قـدر كـه مـا را واطفال ما را كافى بود؛ پس شوهرم گفت : ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمترو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار كردم رو به كعبهآورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده كرد و به سخن آمد و گفت : ازبـيـمـارى خـود شـفـا يـافـتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيّد مرسلان و خاتمپـيـغـمـبران و بهترين گذشتگان و آيندگان بر من سوار شد و با آن ضعف كه داشت چنانرهوار شد كه هيچ يك از چهار پايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا ازتـغـيـيـر احـوال مـا و چهارپايان ما تعجّب مى كردند و هر روز فراوانى و بركت در ميان مازيـاده مى شد و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حيوانات ماسـيـر و پرشير مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كهنـور از جَبينش به سوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت :حق تعالىمـرا مـوكـّل گردانيده است به رعايت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبانفـصـيح گفتند: اى حليمه ! نمى دانى كه كه را تربيت مى نمائى ! او پاكترين پاكان وپـاكـيـزه تـريـن پـاكـيزگان است . و به هر كوه و دشت كه گذشتم بر آن حضرت سلامكـردنـد؛ پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات مابسيار شدند از بركت آن حضرت . و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نكرد (بلكه هيچ گاهىمدفوعى از آن جناب ديده نگشت چه آنكه در زمين فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش راكـه گـشـوده شـود و پـيـوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مىافكند و محافظت او مى نمود.
پـس پـنـج سـال و دو روز آن حـضـرت را تـربـيت كردم ؛ پس روزى با من گفت كه هر روزبـرادران مـن بـه كـجـا مى روند؟ گفتم : به چرانيدن گوسفندان مى روند. گفت : امروز مننيز با ايشان موافقت مى كنم . چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و برقلّه كوهى بردند و او را شست و شو كردند؛ پس فرزند من به سوى ما دويد و گفت : محمدصلى اللّه عليه و آله و سلّم را دريابيد كه او را بردند و چون به نزد او آمدم ، ديدم كهنورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسيدم و گفتم: چـه شـد تـرا؟ گـفـت : اى مـادر، مـترس خدا با من است . و بوئى از او ساطع بود از مُشكنـيكوتر. و كاهنى روزى او را ديد و نعره زد و گفت : اين است كه پادشاهان را مقهور خواهدگردانيد و عرب را متفرّق سازد.(43)
و از ابـن عـبـّاس روايـت اسـت كـه چـون چـاشـت بـراىاطـفـال طـعام مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد و چونكـودكـان از خـواب بـيـدار مى شدند، ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت روى شسته وخوشبو از خواب بيدار مى شد.(44)
و بـه سـنـد معتبر ديگر روايت كرده است ، كه روزى عبدالمطّلب نزديك كعبه نشسته بود،نـاگـاه مـنـادى نـدا كـرد كـه فـرزنـدى (مـحمّد) نام از (حليمه ) ناپيدا شده است ؛ پس ‍عبدالمطّلب در غضب شد و ندا كرد: اى بنى هاشم و اى بنى غالِب ! سوار شويد كه محمّدصلى اللّه عليه و آله و سلّم ناپيدا شده است و سوگند ياد كرد كه از اسب به زير نمىآيم تا محمّد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قرشى را بكشم و در دور كعبه مى گرديد واين شعر مى خواند:
شعر :
يا رَبِّ رُدَّ راكِبي مُحَمَّدا

رَدّا اِلَىَّ وَاتّخِذْ عِنْدى يَدا
يا رَبِّ اِنْ مُحَمَّدا لَنْ يُوجَدا
تصْبح قُرَيْشٌ كُلُّهُمْ مُبَدَّدا
؛يعنى اى پروردگار من ، برگردان به سوى من شهسوار من محمّد صلى اللّه عليه و آله وسـلّم را و نـعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان . پروردگارا، اگر محمّد صلى اللّهعليه و آله و سلّم پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.
پس ندائى از هوا شنيد، كه حق تعالى محمّد را ضايع نخواهد كرد، پرسيد كه در كجا است؟ ندا رسيد كه در فلان وادى است ، در زير درخت خار امّغيلان ، چون به آن وادى رفتند، آنحـضـرت را ديـدنـد كـه بـه اعـجـاز خـود از درخـت خـار، رُطـَب آبـدار مـى چـيـنـدوتناول مى نمايد و دو جوان نزديك آن حضرت ايستاده اند چون نزديك رفتند آن جوانان دورشدند و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند؛ پس ، از آن حضرت پرسيدند كه تو كيستى ؟گـفت : منم فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب ؛ پس ‍ عبدالمطّلب آن حضرت را بر گردن خودسـوار كـرد و بـرگـردانـيـد و بـر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنانبسيار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند چون آن حضرت را به خانه آوردخود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان ديگر التفات ننمود.(45)
بـالجـمـله ؛ چـون آن حـضرت را به نزد آمنه آوردند امّايمن حبشيّه كه كنيزك عبداللّه بود و(بركه ) نام داشت و به ميراث به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده بود بهحـضـانـت و نـگـاهـداشـت آن حضرت پرداخت و هرگز آن حضرت را نديد كه از گرسنگى وتشنگى شكايت كند، هر بامداد شربتى از زمزم بنوشيدى و تا شامگاه هيچ طعام نطلبيدىو بسيار بود كه چاشتگاه براى او عرض طعام مى كردند و اقدام به خوردن نمى فرمود.
فـــصـــل چـــهـــارم : در بـــيـــان خـــلقـــت و شـــمـائل حـضـرترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مختصرى از اخلاق كريمه و اوصاف شريفهآن حضرت
همانا ذكر اخلاق و اوصاف شريفه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نگارشدادن بـدان مـانـد كـه كـس آب دريـا را به پيمانه بپيمايد يا خواهد جرم آفتاب را از روزنخـانـه بـه كـوشـك خويش درآورد، لكن براى زينت كتاب واجب مى كند كه به مختصرى كهفراخور اين كتاب است اشاره كنيم .
بـدان كـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ديده ها با عظمت مى نمود و درسـيـنه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده ، از ميانه بالا اندكىبـلنـدتـر بـود و بـسـيار بلند نبود و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيدهبـود و نـه بـسـيـار افـتـاده و مـوى سـرش اكثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگربـلنـدتـر(46) مـى شد ميانش را مى شكافت (47) و بر دو طرف سرمـى افـكـنـد و رويش سفيد و نورانى بود و گشاده پيشانى بود و ابرويش باريك بود ومـقـوّس و كشيده بود و رگى در ميان پيشانيش بود كه هنگام غضب پرمى شد و برمى آمد وبينى آن جناب باريك و كشيده بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافتو مـحـاسـن شـريفش انبوه بود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود گردنش درصـفـا و نـور و اسـتـقـامـت مـانـنـد گـردن صـورتـهـائى بـود كـه از نـقـره مـى سـازنـد وصيقل مى زنند.
اعـضـاى بـدنـش همه معتدل و سينه و شكمش برابر يكديگر بود. ميان دو كتفش پهن بود وسـر اسـتخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است ودر مـيـان عـرب مـمـدوح است . بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياهباريكى از مو بود مانند نقره كه صيقل زده باشند و در ميانش ‍ از زيادتى صفا خطّ سياهىنـمـايـد و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهايش موداشـت انگشتانش كشيده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود. كف پاهايش هموارنـبـود بـلكـه مـيانش از زمين دور بود و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كهاگر قطره آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد و چون راه مى رفت قدمها را به روشمـتكبّران بر زمين نمى كشيد و با تاءنى و وقار راه مى رفت و چون به جانب خود ملتفت مىشـد كـه بـا كـسـى سـخـن گـويد به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى كردبـلكـه بـا تـمـام بـدن مـى گـشـت و سـخـن مـى گـفـت و در اكـثـراحوال ديده اش به زير بود و نظرش به سوى زمين زياده بود و هركه را مى ديد مبادرتبـه سـلام مـى نـمـود و انـدوهـش پيوسته بود و فكرتش دائم و هرگز از فكرى و شغلىخـالى نـبـود و بـدون احـتـيـاج سـخن نمى فرمود و كلمات جامعه مى گفت كه لفظش اندك ومـعـنيش بسيار بود و از افاده مقصود قاصر نبود و ظاهر كننده حق بود و خُويَش نرم بود ودرشـتى و غلظت در خُلق كريمش نبود و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مىدانست و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى فرمود و ازبـراى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد و از براى خدا چنان به خشم درمى آمد كه كسى اورا نمى شناخت و چون اشاره مى فرمود به دست اشاره مى نمود نه به چشم و ابرو و چونشـاد مـى شـد ديـده بـر هـم مـى گـذاشـت و بـسيار اظهار فرح نمى كرد و اكثر خنديدن آنحـضـرت تـبـسـم بـود و كـم بـود كـه صـداى خـنـده آن حضرت ظاهر شود و گاه دندانهاىنـورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن و هركس را به قدر علم و فضيلتدر دين زيادتى مى داد و در خور احتياج متوجّه ايشان مى شد و آنچه به كار ايشان مى آمد وموجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود ومكرر مى فرمود كه حاضران آنچه ازمن مى شنوند به غائبان برسانند و مى فرمود كه برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجتخـود را بـه مـن نـتـوانـد رسـانيد و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤ اخذه نمى فرمود وصـحـابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم ، و متفرّق نمى شدند مگرآنـكـه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند و از شرّ مردم در حَذَر بود امّا از ايشان كناره نمىكـرد و خـوشـروئى و خوشخوئى را از ايشان دريغ نمى داشت و جستجوى اصحاب خود مىنـمـود و احـوال ايـشـان مـى گـرفـت و هـرگـز غـافـل ازاحـوال مـردم نـمـى شـد مـبـادا كـه غـافـل شـونـد و بـه سـوىبـاطـل مـيـل كـنـنـد و نـيـكـان خـلق را نـزديـك خـود جـاى مـى داد وافـضل خلق نزد او كسى بود كه خيرخواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد و بزرگترينمردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى مردم بيشتر كند.
آداب مجلس پيامبر
و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خداو در مـجـلس جـاى مـخـصـوص بـراى خـود قـرار نـمـى داد و نـهى مى فرمود از اين ، و چونداخل مجلس مى شد، در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين ، امر مى فرمودو بـه هـر يـك از اهـل مجلس خود بهره اى از اكرام و التفات مى رسانيد و چنان معاشرت مىفرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او و با هركه مى نشستتـا او اراده بـرخـاسـتـن نـمى كرد برنمى خاست و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدوربـود روا مـى كـرد والاّ به سخن نيكى و وعده جميلى او را راضى مى كرد و خُلق عميمش همهخلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حقّ مساوى بود.
مجلس شريفش ، مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شدو بَدِ كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد و اگر از كسى خطائىصـادر مـى شـد نـقـل مـى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودندويـكـديـگـر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و بايكديگر در مقام تواضع وشكستگى بودند. پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و غريبان رارعـايـت مى كردند و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرمخـو بـود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت وعـيـب مـردم نمى كرد و بسيار مدح مردم نمى كرد و اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبعمـسـتـقـيمش نبود تغافل مى فرمود و كسى از او نااميد نبود و مجادله نمى كرد و بسيار سخننـمـى گـفـت و قـطـع نـمـى فـرمـود سـخـن احـدى را مـگـر آنـكـهبـاطـل گـويـد. و چـيـزى كه فايده نداشت متعرّض آن نمى شد و كسى را مذمّت نمى كرد واحدى را سرزنش نمى فرمود و عيبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادبغريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتّى اينكه صحابه ايشان را به مجلس مى آوردند كهايشان سؤ ال كنند و خود مستفيد شوند.(48)
در خبر است كه جوانى نزد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : تواند شد كهمـرا رخـصت فرمايى تا زنا كنم ، اصحاب بانگ بر وى زدند، پيغمبر صلى اللّه عليه وآله و سـلّم فـرمـود: نـزديـك مـن آى ، آن جـوان پـيش شد، فرمود: هيچ دوست مى دارى كه كسبـامـادر تو زنا كند يا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خويشان خود اينكار روا دارى ؟ عرض كرد: رضا ندهم . فرمود: همه بندگان خداى چنين باشند. آنگاه دستمبارك بر سينه او فرود آورد و گفت :
(اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ)(49)
ديـگـر از آن پـس بـه جـانـب هـيـچ زن بـيـگـانـه ديـده نـشـد و از (سـيـره ابـن هـشـام )نـقـل شـده كه گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكر اسلام بهجـبـل طـىّ آمـدنـد و فـتـح كردند و اُسَرائى از آنجا به مدينه آوردند كه در ميانه آنها دخترحـاتـم طـائى بـود. چـون پـيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را ديد دختر حاتمخـدمـتـش عـرض كـرد: يـا رسول اللّه ، هَلَكَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ يعنى پدرم حاتم مرده وبرادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار كرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّتگـذارد. و رُوز اوّل و دوم حـضـرت جـوابـى بـه او نـفـرمود، روز سوّم كه ايشان را ملاقاتفـرمـود امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه آن زن اشـاره فـرمـود كـه دوبـاره عـرضحـال كـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده كـرد، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّمفـرمـود: مـتـرصـّد هـسـتـم قـافـله با امانتى پيدا شود ترا به ولايتت بفرستم و از او عفوفرمود.(50)اينگونه بود سيرت آن حضرت با كفّار.
بخشنامه پيامبر براى سپاهيان
ارباب سِيَر در سيرت آن حضرت نوشته اند كه چون لشكرى را ماءمور مى نمود قائدانسـپـاه را بـا لشـكـريان طلب فرموده بدينگونه وصيّت و موعظه مى فرمود ايشان را مىفرمود: برويد به نام خداى تعالى و استقامت جوئيد به خداى و جهاد كنيد براى خداى برملّت رسول خداى .
هـان اى مـردم ! مـكـر نـكـنـيـد واز غـنـايـم سـرقـت روا مـداريـد و كـفـّار را بـعـد ازقـتـل چـشـم و گـوش و ديـگـر اعـضـا قـطـع نـفـرمـائيـد و پـيـران واطـفـال و زنـان را نـكـشـيـد و رهـبـانـان را كـه در غـارهـا و بـيـغـوله هـا جـاى دارنـد بـهقـتـل نرسانيد و درختان را از بيخ نزنيد جز آنكه مضطر باشيد و نخلستان را مسوزانيد وبـه آب غرق كنيدو درختان ميوه دار را بر نياوريد و حرث و زرع را مسوزانيد باشد كه همبـدان مـحـتـاج شـويـد و جـانوران حلال گوشت را نابود نكنيد جز اينكه از بهر قوت لازمافتد و هرگز آب مشركان را با زهر آلوده مسازيد و حيلت مياريد.(51)
و هرگز آن حضرت با دشمن جز اين معاملت نكرد و شبيخون بر دشمن نزد و از هر جهادى ،جهاد با نفس را بزرگتر مى دانست ؛ چنانكه روايت شده كه وقتى لشكر آن حضرت از جهادبا كفّار آمده بودند، حضرت فرمود: مرحبا جماعتى كه به جا آوردند جهاد كوچكتر را و برايـشـان اسـت جهاد بزرگتر. عرض كردند: جهاد بزرگتر كدام است ؟ فرمود: جهاد با نفسامّاره (52). و در روايت معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه چرا موىمحاسن شما زود سفيد شده ؟
فـرمـود كـه مـرا پـيـر كـرد سـوره هـود و واقـعـه و مـُرسـَلات و عَمَّ يَتَسآئلونَ كه در آنهااحوال قيامت و عذاب امّتهاى گذشته مذكور است .(53)
و روايـت شـده كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رفت نگذاشتدرهـم و دينارى و نه غلام و كنيزى و نه گوسفند و شترى به غير از شتر سوارى خود. وچون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيستصاع جو كه براى نفقه عيال خود از او به قرض گرفته بود.(54)
و حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـّلام فـرمـود : كـه مـلكـى بـه نـزدرسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : پروردگارت ترا سلام مى رساند ومـى فـرمـايد كه اگر مى خواهى صحراى مكّه را همه از بهر تو طلا مى كنم . پس حضرتسر به سوى آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا! مى خواهم يك روز سير باشم و تراحـمـد كـنـم و يـك روز گـرسـنـه بـاشـم و از تـو سـؤال كـنـم و فـرمـود كـه آن حـضـرت سـه روز از نـان گـنـدم سـيـر نـشد تا به رحمت الهىواصل شد.(55)
و از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود: بـارسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـوديم در كندن خندق ، ناگاه حضرت فاطمهعـليـهـاالسـّلام آمـد و پـاره نـانـى بـراى آن حـضرت آورد و حضرت فرمود: كه اين چيست ؟فـاطـمـه عـليـهـاالسّلام عرض كرد: قرص نانى براى حسن و حسين (عليهماالسلام ) پختهبـودم و ايـن پـاره را بـراى شـمـا آوردم . حـضـرت فـرمـود كـه : سـه روز اسـت كـه طـعامداخـل جـوف پـدر تـو نـشـده اسـت و اين اوّل طعامى است كه مى خورم (56). و ابنعـبّاس گفته كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى خاك مى نشست و برروى خاك طعام تناول مى نمود و گوسفند را به دست خود مى بست و اگر غلامى آن حضرترا بـراى نـان جـوى مـى طـلبـيـد بـه خـانه خود، اجابت او مى فرمود.(57) و ازحـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت شـده كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم هر روز سيصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدنمى گفت :
(اَلْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعالَمينَ كَثيرا عَلى كُلِّ حالٍ.)(58)
و از مـجـلسـى بـرنـمـى خـاسـت هـر چـنـد كم مى نشست تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمىكرد.(59)
و روزى هـفـتـاد مـرتـبـه (اَسـْتـَغـْفـِرُ اللّه ) و هـفـتاد مرتبه (اَتُوبُ اِلَى اللّهِ) مى گفت.(60)
و روايـت شده كه شب جمعه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا ارادهافـطـار نـمـود و فـرمـود: كـه آيـا آشاميدنى هست كه به آن افطار نمايم ، اوس بن خولىانصارى كاسه شيرى آورد كه عسل در آن ريخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعمآن را يـافـت از دهان برداشت و فرمود كه اين دو آشاميدنى است كه از يكى بديگرى اكتفامـى تـوان نـمـود مـن نـمـى خـورم هـر دو را و حـرام نـمـى كـنـم بر مردم خوردن آن را وليكنفـروتـنـى مـى كـنـم بـراى خدا و هركه فروتنى كند براى حق تعالى خدا او را بلند مىگرداند و هركه تكبر كند خدا او را پست مى گرداند و هركه در معيشت خود ميانه رو باشدخـدا او را روزى مـى دهـد و هـركـه اسـراف كـند خدا او را محروم مى گرداند و هركه مرگ رابسيار ياد كند خدا او را دوست مى دارد.(61)
و بـه سـنـد صـحـيـح از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلاممـنـقـول اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم دراوّل بـعثت مدّتى آن قدر روزه پياپى گرفت كه گفتند ديگر ترك نخواهد كرد پس مدتىتـرك روزه كـرد كـه گـفـتند نخواهد گرفت ، مدّتى يك در ميان روزه مى گرفت به طريقحضرت داود عليه السّلام ، پس آن را ترك كرد و در هر ماه ايام البيض آن را روزه مى داشت، پـس آن را تـرك فـرمـود و سـنـّتـش بـر آن قـرار گـرفـت كـه در هـر مـاه پـنـجـشـنـبـهاوّل مـاه و پـنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه اوّل از دهه ميان ماه را روزه مى داشت و بر اين طريقبـود تا به جوار رحمت ايزدى پيوست (62). و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت.(63)
ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است كه بعضى از آداب شريفه و اخلاق كريمه حضرترسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از اخبار متفرّقه ظاهر مى شود آن است كه آنحضرت از همه كس حكيم تر و داناتر و بردبارتر و شجاعتر و عادلتر و مهربانتر بودو هـرگـز دسـتـش بـه دسـت زنـى نـرسـيـد كـه بـر اوحلال نباشد و سخى ترين مردم بود هرگز دينار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطايشچـيـزى زيـاد مـى آمد و شب مى رسيد قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانيد وزيـاده از قـوت سـال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد و پست ترينطـعـامـها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما و هرچه مى طلبيدند عطا مى فرمود و بر زمين مىنـشست و بر زمين طعام مى خورد و بر زمين مى خوابيد و نَعلَيْن و جامه خود را پينه مى كردو دَرِ خـانـه را خـود مـى گـشـود و گوسفند را خود مى دوشيد و پاى شتر را خود مى بست وچون خادم از گردانيدن آسيا مانده مى شد مَدَد او مى كرد و آب وضو را به دست خود حاضرمـى كرد در شب و پيوسته سرش در زير بود و در حضور مردم تكيه نمى نمود و خدمتهاىاهل خود را مى كرد و بعد از طعام انگشتان خود را مى ليسيد و هرگز آروغ نزد و آزاد و بندهكـه آن حـضـرت را بـه ضـيـافـت مـى طـلبـيـدنـد اجـابـت مـى نمود اگرچه از براى پاچهگـوسـفـنـدى بـود. و هديه را قبول مى نمود اگرچه يك جرعه شير بود و تصدّق را نمىخـورد و نـظـر بر روى مردم بسيار نمى كرد و هرگز از براى دنيا به خشم نمى آمد و ازبـراى خـدا غـضـب مى كرد و از گرسنگى گاهى سنگ بر شكم مى بست و هرچه حاضر مىكـردنـد تـنـاول مى نمود و هيچ چيز را رد نمى فرمود و بُرد يمنى مى پوشيد و جُبّه پشممـى پوشيد و جامه هاى سطبر از پنبه و كتان مى پوشيد و اكثر جامه هاى آن حضرت سفيدبـود و عـمـامه به سر مى بست و ابتداى پوشيدن جامه را از جانب راست مى فرمود و جامهفـاخـرى داشـت كـه مـخـصوص روز جمعه بود و چون جامه نو مى پوشيد جامه كهنه را بهمـسـكـينى مى بخشيد و عبائى داشت كه به هر جائى كه مى رفت دو ته مى كرد و به زيرخود مى افكند و انگشتر نقره در انگشت كوچك دست راست مى كرد و خربزه را دوست مى داشتو از بوهاى بد كراهت داشت و وقت هر وضو ساختن مسواك مى كرد و گاه بنده خود را و گاهديگرى را در عقب خود رديف مى كرد و بر هر چه ميسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاهاستر و گاه دراز گوش .

next page

fehrest page

back page