و فرموده كه آن حضرت با فقراء و مساكين مى نشست و با ايشان طعام مى خورد و صاحبانعـلم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت و شريف هر قوم را تأ ليف قلب مى فرمودو خـويـشـان خـود را احسان مى كرد بى آنكه ايشان را بر ديگران اختياركند مگر به چيزىچـنـد كـه خـدا بـه آن امـر كـرده اسـت و ادب هر كس را رعايت مى كرد و هر كه عذر مى طلبيدقـبـول عـذر او مـى نـمـود و تـبـسـم بـسـيـار مـى كـرد در غـيـر وقـتنـزول قـرآن و مـوعـظه و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد. و در خورش و پوشش بربـنـدگـان خـود زيـادتى نمى كرد و هرگز كسى را دشنام نداد و هرگز زنان و خدمتكارانخـود را نـفـريـن نـكـرد و دشـنام نداد و هر آزاد و غلام و كنيز كه براى حاجتى مى آمد برمىخـاسـت و بـا او مـى رفـت . و درشـتـخـو نبود و در خصومت صدا بلند نمى كرد و بد را بهنـيـكـى جـزا مى داد و به هر كه مى رسيد ابتدا به سلام مى كرد و ابتدا به مصافحه مىنـمـود و در هـر مـجـلسـى كه مى نشست ياد خدا مى كرد و اكثر نشستن آن حضرت رو به قبلهبـود و هركه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارك خود را براى او پهنمى كرد و او را ايثار مى نمود به بالش خود. و رضا و غضب ، او را از گفتن حقّ مانع نمىشـد و خـيـار را گـاه با رُطَب و گاه با نمك تناول مى فرمود. و از ميوه هاى تر خربزه وانگور را دوستتر مى داشت و اكثر خوراك آن حضرت آب و خرما يا شير و خرما بود. گوشتو ثـريـد و كـدو را بسيار دوست مى داشت و شكار نمى كرد. امّا گوشت شكار را مى خورد وپـنـيـر و روغـن مـى خـورد و از گـوسـفـند دست و كتف را و از شوربا كدو را و از نانخورشسركه را و از خرما عَجْوَه را و از سبزيها كاسنى و باذروج كه ريحان كوهى است دوست مىداشت و سبزى نرم را.(64)
شيخ طبرسى گفته است كه تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود كه در جنگخـيبر و بنى قُريظه و بنى النَّضير بر دراز گوشى سوار شده بود كه لجامش و جلشاز ليـف خـرمـا بود(65) و بر اطفال و زنان سلام مى كرد. روزى شخصى با آنحـضـرت سـخـن مـى گـفـت و مى لرزيد، فرمود كه چرا از من مى ترسى ، من پادشاه نيستم.(66)
و از انـس بـن مـالك روايـت اسـت كـه گـفـت : مـن ده سـال خـدمـت كـردمرسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود كارى راكه كرده بودم چرا كردى و كارى را كه نكرده بودم چرا نكردى (67) و گفت كهاز براى آن حضرت شرتبى بود كه افطار مى كرد بر آن و شربتى بود براى سحرشو بـسـا بـود كـه بـراى افـطـار و سـحـر آن حضرت يك شربت بيش نبود وَ بَسا بود آنشـربـت شـيـرى بـود و بـسـا بـود كه شربت آن حضرت نانى بود كه در آب آميخته شدهبـود، پـس شـبـى شـربـت آن جـنـاب را مـهـيـّا كـردم آن بزرگوار دير كرد گمان كردم كهبعضى از صحابه آن حضرت را دعوت كرده ، پس من شربت آن حضرت را خوردم ، پس يكسـاعـت بـعـد از عـشـا آن حـضـرت تـشـريف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسيدم كه آياپيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در جائى افطار كرده يا كسى آن جناب را دعوت كرده؟ گفت : نه !
پس آن شب را به روز آوردم از كثرت غم به مرتبه اى كه غير از خدا نداند از جهت آنكه آنحـضـرت آن شـربـت را طـلب كند و نيابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جنابداخـل صـبـح شـد در حـالتـى كـه روزه گـرفـتـه بـود و تـا بـهحال از من از امر آن شربت سؤ ال نكرد و يادى از آن ننمود.(68)
مـطـرزى در (مـُغـرب ) گفته كه انس بن مالك را برادرى بود از مادر كه او را اَبو عُمَيْرمـى گـفتند، روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را مشاهده كرد به حالتحـزن و غـم ، پرسيد او را چه شده كه محزون است ؟گفتند: (ماتَ نُغيرهُ)؛ جوجه گنجشكىداشـتـه اسـت كـه مـرده . حـضـرت بـه عـنـوان مـزاح بـه او فـرمـود: يـا اَبـا عُمير، ما فَعَلَالنُّغير؟(69)
و روايـت شـده كـه آن بـزرگـوار در سـَفـَرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبحنمايند، شخصى عرض كرد كه ذبح آن به عهده من و ديگرى گفت كه پوست كندن آن با منو شـخـص ديـگـر گـفـت كـه پـخـتن آن با من . آن حضرت فرمود كه جمع كردن هيزمش با منبـاشـد. گـفـتـند: يا رسول اللّه ! ما هستيم و هيزم جمع مى كنيم محتاج به زحمت شما نيست ،فـرمـود: اين را مى دانم ليكن خوش ندارم كه خود را بر شما امتيازى دهم ، پس به درستىكـه حـق تـعـالى كـراهـت دارد از بـنـده اش كـه بـبـيـنـد او را از رفـقـايـش خـود را امتياز داده.(70)
و روايـت شـده كـه خـدمـتكاران مدينه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمتحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه آن حـضـرت دسـت مـبـارك خود را در آنداخـل كـنـد تـا تـبـرّك شـود و بـسـا بـود كـه صـبـحـهـاى سرد بود و حضرت دست در آنهاداخـل مى فرمود و كراهتى اظهار نمى فرمود و نيز مى آوردند خدمت آن جناب كودك صغير راتـا دعـا كـنـد از بـراى او به بركت ، يا نام گذارد او را، پس آن جناب كودك را در دامن مىگـرفـت بـه جـهـت دلخـوشـى اهـل او و بـسـا بـود كـه آن كـودكبول مى كرد بر جامه آن حضرت ، پس بعضى كسانى كه حاضر بودند صيحه مى زدندبـر طـفـل . حـضـرت مـى فـرمـود: قـطـع مـكـنـيـد بـول او را، پـس مـى گـذاشـت او را تـابـول كـنـد! پـس حـضـرت فـارغ مـى شـد از دعـاى او يـا نـام گـذاشـتـن او، پـساهـل طـفـل مـسـرور مـى شـدند و چنان مى فهميدند كه آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مىرفتند حضرت جامه خود را مى شست .(71)
و در خـبـر اسـت كـه وقـتـى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـا يـكـى ازاهـل ذمّه همسفر شد آن مرد ذمّى پرسيد از آن حضرت كه اراده كجا دارى اى بنده خدا؟ فرمود:اراده كوفه دارم . پس چون راه ذمّى از راه كوفه جدا شد حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلامراه كـوفـه را گـذاشـت و در جـادّه او پـا گـذاشت ، آن مرد ذمّى عرض كرد: آيا نگفتى كه منقـصد كوفه دارم ؟ فرمود: چرا، عرض كرد: پس اين راه كوفه نيست كه با من مى آئى راهكـوفـه هـمان است كه آن را واگذاشتى ، فرمود: دانستم آن را؛ گفت : پس چرا با من آمدى وحال آنكه دانستى اين راه تو نيست ؟ حضرت فرمود: اين به جهت آن است كه از تمامى خوشرفـتـارى بـا رفـيـق آن اسـت كـه او را مقدارى مشايعت كنند در وقت جدا شدن از او، همچنين امرفـرمـوده مـا را پـيـغمبر ما، آن مرد ذمّى گفت : پيغمبر شما به اين امر كرده شما را؟ فرمود:بـلى . آن مـرد ذمـّى گـفـت : پـس بـه جـهـت ايـن افـعـال كـريـمـه وخـصال حميده است كه متابعت كرده او را هركه متابعت كرده و من ترا شاهد مى گيرم بر دينتـو، پـس برگشت آن شخص ذمّى با اميرالمؤ منين عليه السّلام پس چون شناخت آن حضرترا اسلام آورد.(72)
وَلَنِعْمَ ما قالَ البوصيرى :
شعر :
مُحَمَّدٌ سَيّدُ الْكَوْنَيْنِ وَالثَّقَلَيْنِ
|
وَالْفَريقَيْنِ مِن عُرْبٍ وَمِنْ عَجَمٍ
|
فاقَ النَّبِيّنَ في خَلْقٍ و في خُلُقٍ
|
وَلَمْ يُدانُوهُ في عِلْمٍ وَلا كَرَمٍ
|
وَكُلُّهُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ مُلتَمِسٌ
|
غَرْفا مِنَ الْبَحْرِ اَوْرَشْفا مِنَ الّدِيَمِ
|
فَهُوَ الَّذى تَمَّ مَعْناهُ و صُورَتُهُ
|
ثُمّ اصْطَفاهُ حَبيبا بارِئُ النَّسَمِ
|
فَمَبْلَغُ الْعِلْمِ فيهِ اءَنَّهُ بَشَرٌ
|
وَ انَّهُ خَيْرُ خَلْقِ اللّهِ كُلِّهِمِ
|
از انس منقول است كه گفت من نُه سال خدمت آن حضرت كردم يك بار به من نگفت كه چرا چنينكردى و هرگز كارى را بر من عيب نكرد و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرتنشنيدم و با كسى كه مى نشست زانويش بر زانوى او پيشى نمى گرفت .(73)روزى اعـرابـى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدى كه در گردن مباركش جاى كنارردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده ، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفاتفرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند(74) ، پس حق تعالى فرستادكه (ِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم ).(75)
و از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من تأديـب كرده خدايم و على تأ ديب كرده من است ؛ حق تعالى مرا امر فرمود به سخاوت و نيكىو نـهـى كـرد مـرا از بـخـل و جـفـا و هـيـچ صـفـت نـزد حـق تـعـالى بـدتـر ازبـخـل و بـدى خـُلق نـيـسـت .(76) و شـجـاعـت آن حـضرت به مرتبه اى بود كهحـضرت اسداللّه الغالب عليه السّلام مى گفت كه هرگاه جنگ گرم مى شد ما پناه به آنحـضـرت مى برديم و هيچ كس به دشمن نزديكتر از آن حضرت نبود.(77)و ابنعـبـاس نـقـل كـرده چـون سـؤ الى از آن حـضـرت مـى كـردنـد مـكـرّر مـى فـرمـود تـا بـرسائل مشتبه نشود. (78)
آداب سفره و غذاخوردن
و روايـت شـده كـه آن حـضـرت سـيـر و پـيـاز و تـره وبـقل بدبو تناول نمى نمود و هرگز طعامى را مذمّت نمى فرمود و اگر خوشش مى آمد مىخورد والاّ ترك مى كرد و در مجلس از همه مردمان پيشتر دست به طعام مى برد و از همه كسديـرتـر دسـت مـى كـشيد و از جلو خود تناول مى فرمود مگر خرما كه دست به تمامت آن مىگـردانـيد و كاسه را مى ليسيد و انگشتان خود را يك يك مى ليسيد و بعد از طعام دست مىشست و دست بر رو مى كشيد و تا ممكن بود تنها چيزى نمى خورد.(79)
و در آب آشـامـيـدن اوّل (بـسـم اللّه ) مى گفت و اندكى مى آشاميد و از لب بر مى داشت و(الحـمـدللّه ) مـى گـفـت تـا سه مرتبه و گاهى به يك نفس مى آشاميد و گاهى در ظرفچوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خَزَف تناول مى نمود و چون اينها نبود دستها را پراز آب مـى كرد و مى آشاميد و گاه از دهان مَشگ مى آشاميد و سر و ريش خود را به سِدْر مىشـسـت و روغـن مـاليـدن را دوسـت مـى داشت و ژوليده مو بودن را كراهت مى داشت و چون بهخـانـه داخل مى شد سه نوبت رخصت مى طلبيد. و نمى گذاشت كس در برابر او بايستد وهـرگـز بـا دو انـگـشـت طـعـام نـمـى خـورد و بـلكـه بـا سـه انـگـشـت و بـالاتـرمـيل مى فرمود و هيچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود و هرگز بوى بد بر مشام آنحضرت نمى رسيد و آب دهان مبارك به هر چه مى افكند بركت مى يافت و به هر مريضىمـى مـاليـد شـفا مى يافت و به هر لغت سخن مى گفت و قادر بر نوشتن و خواندن بود بااينكه هرگز ننوشت و هر دابّه كه آن حضرت سوار مى شد پير نمى گشت و بر هر سنگ ودرخـت كـه مـى گـذشـت او را سـلام مـى دادنـد و مـگـس و پـشـهوامثال آن بر آن حضرت نمى نشست و مرغ از فراز سر آن حضرت پرواز نمى كرد و هنگامعـبـور جـاى قـدم مـباركش بر زمين نرم رسم نمى شد و گاه بر سنگ سخت مى رفت و نشانپـايـش رسـم مـى گـشـت و با آن همه تواضع ، مهابتى از آن حضرت در دلها بود كه برروى مباركش نظر نمى توانستند كرد.(80)
شوخى هاى پيامبر
و مـى فـرمـود: چـند صفت را فرو نگذارم : نشستن بر خاك و با غلامان طعام خوردن و سواربـر درازگـوش و دوشـيـدن بـز بـه دسـت خـود و پـوشـيـدن پـشـم و سـلام كـردن بـراطفال .(81)
و وارد شـده كـه آن حـضـرت مـزاح مـى كـرد امـّا حـرفبـاطـل نمى گفت و نقل كرده اند كه روزى آن حضرت دست كسى را گرفت و فرمود كه مىخـرد ايـن بـنـده را يـعـنـى بـنـده خـدا را.(82) و روزى زنـىاحـوال شـوهـر خود را نقل مى كرد، حضرت فرمود: كه آن است كه در چشمش سفيدى هست ؟ آنزن گفت : نه . چون به شوهرش نقل كرد گفت : حضرت مزاح كرده و راست فرموده سفيدىچـشـم هـمـه كـس بيش از سياهى است . و پيره زالى از انصار به آن حضرت عرض كرد كهاسـتـدعـا كـن بـراى مـن از خـدا بـهـشـت را، فـرمـود كـه زنـان پـيـرداخـل بـهشت نمى شوند پس آن زن گريست ، حضرت خنديد و فرمود كه جوان و باكره مىشـونـد و داخـل بـهـشـت مـى شـونـد. و حـكـايـت مـزاح آن حـضـرت بـا پـيـره زنـى ديـگـر وبلال و عباس و ديگران معروف است . و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه زنى به خدمتآن حضرت آمد و از مردى شكايت كرد كه مرا بوسيد، حضرت او را طلبيد و فرمود چرا چنينكـرده اى ؟ گـفت : اگر بد كرده ام او هم از من قصاص نمايد يعنى تلافى اين بد را نسبتبه من بكند، آن جناب تبسّم نمود و فرمود: ديگر چنين كارى مكن ، گفت : نخواهم كرد.
مـؤ لف مـى گـويـد: هـر عـاقـلى كـه بـه نـظـر انـصـاف تـدبـر وتاءمل كند در آنچه ذكر كرديم از اخلاق حسنه و اطوار حميده آن حضرت به علم اليقين خواهددانـسـت حـقـيـّت و پـيـغمبرى آن حضرت را و آنكه اين اخلاق شريفه نيست جز به امر اعجاز؛زيـرا كـه آن حضرت در ميان گروهى نشو و نما كرد كه از جميع اخلاق حسنه عرى و برىبـودنـد و مـدار ايـشـان بـر عـصبيت و عناد و نزاع و تغاير و تحاسد و فساد بود و در حجّمانند حيوانات عريان مى شدند و بر دور كعبه دست بر هم مى زدند و صفير مى كشيدند وبر مى جستند چنانكه حق تعالى حكايت كرده حال آنها را فرموده :
(وَ ما كانَ صَلاتُهُم عِنَدَ الْبَيْتِ اِلاّمُكآءً وَتَصْدِيَةً.)(83)
و كـسانى كه عبادت ايشان چنين بوده از آن معلوم مى شود كه ساير اطوار ايشان چه خواهدبود. والحال كه زياده از هزار و سيصد سال است كه از بعثت آن حضرت گذشته و شريعتمـقـدسـه ايشان را طوعاء و كرها به اصلاح آورده است ، كسى كه در صحراى مكّه ايشان رامـشـاهـده كـند مى داند كه در چه مرتبه از انسانيّت و در چه مرحله از آدميّت مى باشند. و آنحـضـرت در مـيـان چـنـيـن گـروهـى از اعـراب بـه هـم مى رسيد با جميع آداب حسنه و اخلاقمـسـتـحـسـنـه و اطـوار حميده . از علم و حِلم و كرم و سخاوت و عفت و شجاعت و مروّت و سايرصفات كماليّه كه علماى فريقَيْن در اين باب كتابها نوشته اند و عُشْرى از اَعْشار آن رااحصا نكرده و به عجز خوداعتراف نموده اند. واللّه العالم
فصل پنجم : در ذكر پاره اى از معجزات رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم
پيامبر اسلام 4440 معجزه داشت
بـدان كـه از بـراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم معجزاتى بوده كه ازبـراى غـيـر آن حـضـرت از پـيـغـمـبـران ديـگـر نبوده و نظير معجزات جميع پيغمبران از آنحـضـرت بـه ظـهـور آمـده اسـت و (ابـن شـهـر آشـوب )نـقـل كـرده كـه چـهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت ، كه سه هزار از آنهاذكر شده است .(84)
فـقـيـر گـويـد: كـه جـمـيـع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آنحـضرت به غائبات چنانكه مى آيد انشاء اللّه تعالى اشاره به آن ، بعلاوه آن معجزاتىكـه قـبـل از ولادت آن حـضـرت و در حـيـن ولادت شـريـفـش ظـاهـر شـده چـنـانـچـه بـراهل اطّلاع ظاهر و هويداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت ، قرآن مجيد است كه ازاتيان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هركسدر مـقـابـل قـرآن كـلمـه اى چـنـد به هم پيوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَيْلمه كذّاب واَسود عَنْسى و غيره . از كلمات مُسَيْلمه است كه در برابر سوره (والذّاريات )، گفته :
(وَالزّارِعـاتِ زَرْعـا، فـَالْحـاصـِداتِ حـَصـدا، فـَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالاكِلاتِ اَكْلاً)
و در برابر سوره (كوثر)، گفته :
(اِنّا اَعْطَيْناك الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْكافِرُ)
و از كلمات اَسود است كه مقابل سوره (بروج ) آورده :
(والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَيْلِ ذاتِ السُّرُوجوَ نَحْنُ عَلَيها نَمُوجُ بَيْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج )
و اين كلمات نيز از او است :
(يـا ضـَفْدَعُ بَيْنَ ضفْدَعَيْن نَقىّ نَقىّ كَم تَنقيّنَ لاَ الشّارِبُ تمنعَين وَلاَ الْمآء تَكْدُرينَاَعْلاكِ في الْمآءِ وَ اَسْفَلُكِ فى الطّينِ)
ايـن مـعـجـزه قـرآن مجيد است كه اين كلمات ناهموار را مُسيلمه و اَسود به هم ببندند و آن راوحـى مـُنـزل گـويـنـد و در مـقـابل جماعت كثير قرائت كنند ؛ زيرا كه مُسيلمه و اَسود، عرببودند و هيچ عرب چنين كلام ناستوده نمى گويد و اگر گويد قبح آن را بداند و بر كسنـخـوانـد و كـسـى كـه خـواهـد بـر مختصرى از اعجاز قرآن مطّلع شود رجوع كند به بابچـهاردهم جلد دوم (حياة القلوب ) علامه مجلسى (رضوان اللّه عليه ) ؛ زيرا كه اين كتابگنجايش ذكر آن ندارد.
بالجمله ، ما در اين كتاب مبارك اشاره مى كنيم به چند نوع از معجزات آن حضرت .
معجزات نوع اول
نـوع اوّل : مـعـجـزاتـى اسـت كـه مـتـعلّق است به اجرام سماويّه مانند شقّ قمر و ردّ شمس وتظليل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمانو غير ذلك و ما در اينجا به ذكر چهار امر از آنها اكتفا مى كنيم :
شق القمر
اوّل : در شقّ قمر است :
قـال اللّه تـعـالى (اِقـْتـَربـَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ يَرَوا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُواسِحْرٌ مُسْتَمِرُّ)؛(85)
يـعنى نزديك شد قيامت و به دو نيم شد ماه و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانندو مى گويند سِحْرى است پيوسته .(86)
اكـثـر مـفـسـّران خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه ايـن آيـات وقـتـىنـازل شـد كـه قريش در مكّه از آن حضرت معجزه طلب كردند حضرت اشاره به ماه فرمود،به قدرت حق تعالى به دو نيم شد و در بعضى روايات است كه آن در شب چهاردهم ذيحجةبود.(87)
ردّ الشمس
دوم : عـلمـاء خـاصـّه و عامّه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عُمَيْس و غير او روايت كرده اندكـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلامرا پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير عليهالسّلام آمد و نماز عصر نكرده بود، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سر مباركخـود را در دامـن آن حـضـرت گـزارد و خـوابـيـد و وحـى بـر آن حـضـرتنـازل شـد و سـر خـود را به جامه پيچيده و مشغول شنيدن وحى گرديد تا نزديك شد كهآفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على ! نماز كرده اى ؟ گفت : نهيـا رسـول اللّه نـتـوانـسـتـم سـر مبارك ترا از دامن خود دور كنم . پس حضرت فرمود كهخـداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براى او برگردان !اسماء گفت : واللّه ! ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينهاتـابـيـد و وقـت فـضـيـلت عـصـر بـرگـشـت و حـضـرت نـماز كرد و باز آفتاب فرو رفت.(88)
ريزش باران
سـوّم :ايـضـا خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه چـونقـبـايـل عرب با يكديگر اتّفاق كردند در اذيّت آن حضرت ، حضرت فرمود كه خداوندا،عذاب خود را سخت كن بر قبايل مُضَر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان يوسف؛ پـس بـاران هفت سال بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى به هم رسيد، اعرابى بهخـدمـت آن حـضـرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه درختان ما خشكيد و گياههاى ما منقطعگـرديـد و شـيـر در پـسـتـان حـيوانات و زنان ما نمانده و چهار پايان ما هلاك شدند ؛ پسحضرت برمنبر آمد وحمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آنحـضـرت بـاران جـارى شـد و يـك هـفـتـه بـاريـد و چـنـدان بـاران آمـد كـهاهل مدينه به شكايت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه ! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى مامنهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت :
(اَللّ هـُمّ حـَوالَيـْنـا وَلا عـَلَيْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران . و به هرطـرف كـه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه برطرف شد و بر دورمـديـنـه مـانـنـد اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطرهنـمـى بـاريـد و يـك مـاه سيلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگرابوطالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد.
بعضى از اصحاب عرض كردند: مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد؟
شعر :
وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ
|
ثِمالُ اليَتامى عِصمَةٌ لِلاَرامِلِ
|
آن حضرت فرمود: چنين باشد.(89)
تسبيح گفتن انگور
چـهـارم : بـه سـنـد مـعـتبر از امّ سلمه منقول است كه روزى فاطمه عليهاالسّلام آمد به نزدحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و امـام حسن و امام حسين را برداشته بود وحـريـره سـاخـتـه بـود و بـا خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود كه پسر عمّت رابـراى مـن بطلب . چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امامحـسـين را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر خود نشانيد و عباى خيبرى برايـشـان پـوشـانـيـد و سـه مـرتـبـه گـفـت : خـداونـدا! ايـنـهـااهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شكّ و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى. و مـن در مـيـان عـَتـَبـه در ايـسـتـاده بـودم ، گـفـتـم : يـارسـول اللّه ! مـن از ايـشـانم ؟ فرمود: كه بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى .پـس جـبـرئيـل آمـد و طـبـقـى از انـار و انـگـور بـهـشـت آورد چـون حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم انـار و انـگـور را در دست گرفت هر دو تسبيح خداگـفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان اللّهگـفـتـنـد و ايـشـان تـنـاول نـمـودنـد؛ پس به دست على عليه السّلام داد تسبيح گفتند و آنحـضـرت تـنـاول نـمـود؛ پـس شـخـصـى از صحابه داخل شد و خواست كه از انار و انگوربـخـورد. جـبـرئيـل گفت : نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر يا فرزندپيغمبر.(90)
معجزات نوع دوم
نوع دوم : معجزاتى است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام كردنسـنـگ و درخـت بـر آن حـضـرت (91) و حـركـت كـردن درخـت بـه امـر آن حـضـرت(92) و تـسـبـيـح سـنـگـريـزه در دسـت آن حـضـرت (93) و حـنـيـن جذع(94) و شـمـشـيـر شـدن چـوب بـراى عـُكـّاشـه در بـَدْر(95) و براىعـبـداللّه بـن جـَحـْش در اُحـُد(96) و شـمـشـيـر شـدن بـرگنـخـل بـراى ابـودُجـانـه بـه مـعـجزه آن حضرت (97) و فرو رفتن دستهاى اسبسـُراقـه بـر زمـيـن در وقـتـى كـه بـه دنـبـال آن حـضـرت رفـت دراوّل هجرت (98) و غير ذلك و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
درخت حَنّانه
اوّل : خـاصـّه و عـامـّه بـه سـنـدهـاى بـسـيـار روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه مـدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد در جانبمـسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيهمى فرمود پس مردى آمد و گفت : يا رسول اللّه ، رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كهدر وقـت خـطـبـه بـر آن قـرارگـيـرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت كه سهپـايـه داشـت و حـضـرت بـر پـايـه سـوّم مـى نـشـسـت ،اوّل مـرتـبـه كه آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه درمـفارقت فرزند خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكنشد؛ پس حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را(حـَنـّانه ) مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند وآن درخـت را بـريـدنـد(99) و در روايـت ديـگـرمـنـقـول اسـت كـه حـضـرت فـرمـود كـه آن درخـت را كـنـدنـد و در زيـر مـنـبـر دفـنكردند.(100)
درخت متحرّك
دوم : در نـهـج البـلاغـه و غـيـر آن ، از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلاممـنـقـول اسـت كه فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كهاشـراف قـريـش بـه خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد، تو دعوى بزرگى مى كنىكـه پـدران و خـويـشـان تـو نـكـرده انـد و مـا از تـو امـرى سـؤال مـى كـنـيـم اگـر اجـابـت مـا مـى نـمـائى مـى دانـيـم كـه تـو پـيـغـمـبـرى ورسـول و اگـر نـكـنـى مـى دانـيـم كـه سـاحـر و دروغـگـوئى . حـضـرت فـرمـود كـه سـؤال شـمـا چـيـسـت ؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود وبيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است ، اگر بكند شماايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى ، فرمود كه من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانمكه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاهبدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پسفـرمـود: اى درخـت ! اگـر ايـمـان بـه خـدا و روز قـيـامـت دارى و مـى دانـى كـه مـنرسـول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا. پس بهحـقّ آن خـداونـدى كـه او را بـه حـقّ فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و بهجـانـب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان ، تانـزد آن حـضـرت ايـسـتاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را برسـر آن حـضـرت گشودوشاخ ديگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستادهبودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبّر گفتند: امر كن او را كه برگرددو بـه دو نـيـم شـود و نـصـفـش بيايد و نصفش در جاى خود بماند. حضرت آن را امر كرد وبـرگـشـت و نـصـفـش جـدا شـد و بـا صـداى عـظيم به نهايت سرعت دويد تا به نزديك آنحـضـرت رسـيـد. گـفـتـنـد: بـفـرمـا كـه ايـن نـصـف بـرگـردد و بـا نـصـف ديـگـرمـتـّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم : لا اِلهَ اِلا اللّهُ!اوّل كـسـى كه به تو ايمان مى آورد منم و اوّل كس كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد ازبـراى تـصـديـق پـيغمبرى و تعظيم تو كرد منم ؛ پس همه آن كافران گفتند: بلكه ما مىگـوئيـم كـه تـو سـاحـر و كـذّابـى و جـادوهـاى عـجـيـب دارى و تـرا تصديق نمى كند مگرمثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است .(101)