بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

پـدرم فـرمـود: از آنجا خدا ما را مخصوص گردانيده كه به پيغمبر خود وحى فرستاد كه( لاتُحَرِّك بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ ) (97) ؛ و امر كرد پيغمبر خود را كهمـخصوص گرداند ما را به علم خود و به اين سبب حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آلهو سلم برادر خود على بن ابى طالب عليه السلام را مخصوص مى گردانيد به رازى چندكـه از سـايـر صـحـابـه مـخـفـى مـى داشـت و چـون ايـن آيـهنـازل شـد ( وَ تـَعـِيـَهـا اُذْنٌ واعـِيـَةٌ ) (98) يـعنى حفظ مى كند آنها راگـوشـهـاى ضـبـط كـنـنـده و نـگـاه دارنـده ، پـس حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم فـرمـود: يـا عـلى ! مـن از خـدا سـؤال كردم كه آنها را گوش تو گرداند و به اين جهت على بن ابى طالب عليه السلام مىفـرمـود كـه حضرت صلى اللّه عليه و آله و سلم هزار باب از علم تعليم مى نمود كه ازهـر بابى هزار باب ديگر گشوده مى شود؛ چنانچه شما راز خود به مخصوصان خود مىگـويـيـد و از ديـگـران پـنـهـان مـى داريـد هـمـچـنـيـن حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم رازهـاى خـود را بـه عـلى عـليـه السـلام مى گفت وديـگـران را مـحـرم آنـهـا نـمـى دانـسـت ، هـمـچـنـين على بن ابى طالب عليه السلام كسى ازاهـل بـيت خود را كه محرم آن اسرار بود و به آن رازها مخصوص گردانيد، و به اين طريقآن عـلوم و اسرار به ما ميراث رسيده است ، هشام گفت : على دعوى اين مى كرد كه من علم غيبمـى دانـم و حـال آنـكـه خـدا در علم غيب احدى را شريك و مطلع نگردانيده است پس از كجا ايندعـوى مـى كـرد؟ پـدرم فـرمـود كـه حـق تـعـالى بـر حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلم كتابى فرستاد و در آن كتاب بيان كرده آنچه بوده وخواهد بود تا روز قيامت چنانچه فرموده است : ( وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْيانَا لِكُلّشَى ء وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ ) .(99)
و بـاز فـرمـوده است : ( وَ كُلُّ شَى ءٍ اَحْصَيْناهُ فِى اِمامٍ مُبينٍ ) (100) وفرموده است كه ( ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِْن شَى ءٍ. ) (101)
پـس حـق تـعـالى وحـى فـرسـتـاد به سوى پيغمبر خود كه هر غيب و سرّ كه به سوى اوفـرسـتـاده البـتـه عـلى عـليـه السـلام را بـر آنـهـا مـطـلع گـردانـد و حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم امر كرد على عليه السلام را كه بعد از او قرآن راجـمـع كـن و مـتـوجـه غسل و تكفين و حنوط او شود و ديگرا را حاضر نكند و به اصحاب خودگفت كه حرام است بر اصحاب و اهل من كه نظر كنند به سوى عورت من مگر برادر من علىكـه او از من است و من از اويم و از او است مال من و بر او لازم است آنچه بر من لازم بود و اواست ادا كننده قرض من و وفا كننده به وعده هاى من ، پس به اصحاب خود گفت كه على بنابـى طـالب عـليـه السـلام بـعـد از مـن قـتـال خـواهـد كـرد بـا مـنـافـقـان بـرتـاءويـل قـرآن چـنـانـچـه مـن قـتـال كـردم بـا كـافـران بـرتـنـزيـل قـرآن و نـبـود نـزد احـدى از صـحـابـه جـمـيـعتـاءويـل قـرآن مـگـر نـزد عـلى عـليـه السـلام و بـه ايـن سـبـب حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه داناترين مردم به علم قضا على بن ابىطالب عليه السلام است ، يعنى او بايد كه قاضى شما باشد. و عمر بن خطّاب مكرّر مىگـفـت : اگـر عـلى نـمـى بـود عـمـر هـلاك مى شد، عمر گواهى به علم آن حضرت مى داد وديگران انكار مى كردند.
پس هشام ساعتى طويل سر به زير افكند پس سر برداشت و گفت : هر حاجت كه دارى از منطلب كن ؟ پدرم گفت كه اهل و عيال من از بيرون آمدن من ، در وحشت و در خوف اند استدعا دارمكه مرا رخصت مراجعت دهى ، هشام گفت : رخصت دادم در همين روز روانه شو. پس پدرم دست درگردن او آورد وداع كرد و من نيز او را وداع كرده و بيرون آمديم .
چـون به ميدان بيرون خانه او رسيديم در منتهاى ميدان جماعت كثيرى ديديم كه نشسته اند،پدرم پرسيد كه ايشان كيستند؟ حاجب هشام گفت : قسّيسان و رهبانان نصارى اند در اين كوهعـالمـى دارنـد كـه دانـاتـريـن عـلمـاى ايـشـان اسـت و هـرسـال يـك مـرتـبـه بـه نـزد او مـى آيـنـد و مـسـائل خـود را از او سـؤال مـى كـنـنـد و امروز براى آن جمع شده اند. پس پدرم به نزد ايشان رفت و من نيز با اورفـتم ، پدرم سر خود را به جامه پيچيد كه او را نشناسند و با آن گروه نصارى به آنكـوه بـالا رفـت ، و چـون نـصـارى نـشـسـتند پدرم نيز در ميان ايشان نشست و آن ترسايانمـسـندها براى عالم خود انداختند و او را بيرون آوردند و بر روى مسند نشاندند و او بسيارمـعـمّر شده بود و بعضى حواريون اصحاب عيسى را دريافته بود و از پيرى ، ابروهاىاو بر ديده اش ‍ افتاده بود، پس ابروهاى خود را به حرير زردى بر سر بست و ديده هاىخـود را مانند ديده هاى افعى به حركت درآورد، و به سوى حاضران نظر كرد، و چون خبرهشام رسيد كه آن حضرت به دير نصارى رفت كسى از مخصوصان خود فرستاد كه آنچهمـيـان ايـشان و آن حضرت مى گذرد او را خبر دهد، چون نظر آن عالم بر پدرم افتاد گفت :تـو از مـايى يا امت مرحومه ؟ حضرت فرمود: بلكه از امت مرحومه ام ، پرسيد كه از علماىايشان يا از جهال ايشان ؟ فرمود كه از جهال ايشان نيستم ، پس بسيار مضطرب شد و گفت: مـن از تـو سـؤ ال كـنـم يـا تـو از مـن سـؤ ال مـى كـنـى ؟ پـدرم فـرمـود: تـو سـؤال كـن ! نـصـرانـى گـفت : اى گروه نصارى ! غريبه است كه مردى از امت محمّد صلى اللّهعـليـه و آله و سـلم بـه مـن مـى گـويـد كـه از مـن سـؤال كن ، سزاوار است كه مساءله اى چند از او بپرسم ، پس گفت : اى بنده خدا! خبر ده مرا ازساعت كه نه از شب است و نه از روز؟ پدرم فرمود: مابين طلوع صبح است تا طلوع آفتاب، گـفـت : پـس از كدام ساعتها است ؟ پدرم فرمود كه از ساعات بهشت است و در اين ساعاتبـيـمـاران ما به هوش مى آيند، و دردها ساكن مى شود، و كسى را كه شب خواب نبرد در اينساعت به خواب مى رود و حق تعالى اين ساعت را موجب رغبت رغبت كنندگان به سوى آخرتگـردانـيـده و از بـراى عـمـل كـنـنـدگـان بـراى آخـرتدليـل واضـحـى سـاخـتـه و بـراى انـكـار كـنـنـدگـا و مـتـكـبـران كـهعـمـل بـراى آخـرت نـمـى كنند حجتى گردانيده نصرانى گفت : راست گفتى ، مرا خبر ده ازآنـچـه دعـوى مـى كـنـيـد كـه اهـل بـهـشـت مـى خـورنـد و مـى آشـامـن و از ايـشـانبـول و غـايـط جدا نمى شود، آيا در دنيا نظير آن هست ؟ حضرت فرمود: بلى جنين در شكممـادر مـى خـورد از آنـچـه مـادر او مى خورد و از او چيزى جدا نمى شود. نصرانى گفت : تونـگـفـتـى كـه مـن از عـلمـاى ايـشـان نـيـسـتـم ؟! حـضـرت فـرمـود كـه مـن گـفـتـم ازجـهـال ايـشـان نـيستم . نصرانى گفت : مرا خبر ده از آنچه دعوى مى كنيد كه ميوه هاى بهشتبـرطـرف نـمـى شـود هـرچـنـد از آن تـنـاول مـى كـنـنـد بـاز بـهحـال خـود هـسـت آيا در دنيا نظيرى دارد؟ حضرت فرمود كه بلى نظير آن در دنيا چراغ استكـه اگـر صـد هـزار چـراغ از آن بيفروزند كم نمى شود و هميشه هست . نصرانى گفت : ازتـو مـسـاءله اى سـؤ ال مـى كـنـم كـه نـتـوانـى جـواب گـفـت ، حـضـرت فـرمـود كـه سـؤال كـن ، نـصـرانـى گـفـت : مرا خبر ده از مردى كه با زن خود نزديكى كرد و آن زن به دوپـسـر حـاله شـد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند و در وقت مردن يكىپـنـجـاه سـال از عـمـر او گـذشـتـه بـود و ديـگـر صـد و پـنـجـاهسـال زنـدگانى كرده بود؟ حضرت فرمود كه آن دو فرزند عزير و عزر بودند كه مادرايـشـان بـه ايـشـان در يـك شـب در يـك سـاعـت حـامـله شـد و در يك ساعت متولد شدند و سىسـال بـا يـكـديـگـر زنـدگـانـى كـردنـد پـس حـق تـعـالى عـزير را ميراند و بعد از صدسال او را زنده كرد و بيست سال ديگر با برادر خود زندگانى كرد و هر دو را يك ساعتفـوت شـدنـد. پس آن نصرانى برخاست و گفت : از من داناترى را آورده ايد كه مرا رسواكـنـد بـه خدا سوگند كه تا اين مرد در شام است ديگر من با شما سخن نخواهم گفت هرچهخواهيد از او سؤ ال كنيد.
و بـه روايـت ديـگـر چـون شـب شـد آن عـالم به نزد آن حضرت آمد و معجزات مشاهده كرد ومـسـلمـان شد، چون اين خبر به هشام رسيد و به او گفتند خبر مباحثه حضرت امام محمدباقرعـليـه السـلام بـا نـصـرانـى در شـام مـنـتـشـر شـده و بـراهـل شـام عـلم و كـمـال او ظـاهر گرديده او جايزه اى براى پدرم فرستاد و ما را به زودىروانه مدينه كرد.
و بـه روايـت ديـگـر آن حـضـرت را بـه حـبـس فـرسـتـاد، بـه هـمـان مـلعـون گـفـتـنـد كـهاهل زندان همه مريد او گرديده اند پس به زودى حضرت را روانه مدينه كرد، و پيش از ماپـيـك مـسـرعـى فرستاد كه در شهرها كه در سر راه است ندا كنند در ميان مردم كه دو پسرجـادوگـر ابـوتـراب مـحـمـّد بـن عـلى و جـعفر بن محمّد كه من ايشان را به شام طبيده بودممـيـل كـردنـد بـه سوى ترسايان و دين ايشان را اختيار كردند پس هركه به ايشان چيزىبفروشد يا بر ايشان سلام كند يا با ايشان مصافحه كند خونش هدر است ، چون پيك بهشـهـر مـديـن رسـيـد بـعـد از آن مـا وارد شـهـر شـديـم واهـل آن شـهـر درهـا بـر روى مـا بـستند و ما را دشنام دادند و ناسزا به على بن ابى طالبعـليـه السـلام گـفتند و هرچند ملازمان ما مبالغه مى كردند در نمى گشودند و آذوقه به مانمى دادند، چون ما به نزديك دروازه رسيديم پدرم با ايشان به مدارا سخن گفت و فرموداز خدا بترسيد ما چنان نيستيم كه به شما گفته اند، و اگر چنان باشيم ، شما با يهود ونـصـارى مـعـامـله مى كنيد، چرا از مبايعه ما امتناع مى نماييد، آن بدبختان گفتند كه شما ازيهود و نصارى بدتريد (نعوذباللّه )؛ زيرا كه ايشان جزيه مى دهند و شما نمى دهيد.
هـرچـنـد پـدرم ايشان را نصيحت كرد سودى نبخشيد و گفتند در نمى گشاييم بر روى شماتـا شـمـا و چـهـارپايان شما هلاك شويد. حضرت چون اصرار آن اشرار مشاهده نمود پيادهشـد و فـرمـود: اى جـعـفـر! تـو از جاى خود حركت مكن . و كوهى در آن نزديكى بود كه برشـهـر مـديـن مـشـرف بـود حـضرت بر آن كوه برآمد و رو به جانب شهر كرد و انگشت برگـوشـهـاى خـود گـذاشـت و آيـاتـى كـه حـق تـعـالى در قـصـه شـعـيـب فـرسـتـاده اسـت ومشتمل است بر مبعوث گرديدن شعيب بر اهل مدين و معذب گرديدن ايشان به نافرمانى او،بـر ايـشـان خواند تا آنجا كه حق تعالى مى فرمايد: ( بَقِيَّةُاللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْمُؤْمِنينَ ) .(102)
پـس فـرمـود كه ماييم به خدا سوگند بقيه خدا در زمين ، پس حق تعالى باد سياهى تيرهبـرانـگـيخت كه آن صدا را به گوش مرد و زن و صغير و كبير ايشان رسانيد و ايشان رادهـشـت عظيم عارض شد و بر بامها برآمدند و به جانب آن حضرت نظر مى كردند پس مردپيرى از اهل مدين پدرم را به آن حالت مشاهده كرد و به صداى بلند ندا كرد در ميان شهركـه از خـدا بـتـرسـيـد اى اهـل مدين كه اين مرد در موضعى ايستاده است كه در وقتى حضرتشعيب قوم خود را نفرين كرد در اين موضع ايستاده بود، و به خدا سوگند كه اگر در بهروى او نـگـشـايـيـد مـثـل آن عـذاب بـر شـمـا نـازل خواهد شد، پس ايشان ترسيدند و در راگـشـودنـد و مـا را در مـنـازل خـود فـرود آوردند و طعام دادند و ما روز ديگر از آنجا بيرونرفـتيم . پس والى مدين اين قصه را به هشام نوشت آن ملعون به او نوشت كه آن مرد پيررا به قتل رسانيد. و به روايت ديگر آن مرد پيرد را طلبيد و پيش از رسيدن به هشام بهرحـمـت الهى واصل گرديد. پس هشام لعين به والى مدينه نوشت كه پدرم را به زهر هلاككـنـد و پـيـش از آنـكـه ايـن اراده بـه عـمـل آيـد هـشـام بـه دركاسفل جحيم واصل شد.(103)
و كـليـنـى بـه سـنـد صـحـيـح از زراره روايـت كـرده اسـت كـه گـفت : روزى از حضرت اماممحمدباقر عليه السلام شنيدم كه فرمود: در خواب ديدم كه بر سر كوهى ايستاده بودم ومـردم از هر طرف آن كوه بالا مى آمدند به سوى من چون مردم بسيار جمع شدند بر اطرافآن كوه ، ناگاه كوه بلند شد و مردم از هر طرف فرو مى ريختند تا آنكه اندك جماعتى برآن كـوه مـى ماندند و پنج مرتبه چنين شد، و گويا آن حضرت اين خواب را به وفات خودتـعـبـيـر فـرمـوده بـود، بـعـد از پـنـج شـب از ايـن خـواب بـه رحـمـت ربـّالاربـابواصل گرديد.(104)
و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه روزى يكى از دندانهاى حضرت امام محمدباقرعليه السلام جدا شد آن دندان را در دست گرفت و گفت : الحمدللّه ، پس ‍ حضرت امام جعفرصـادق عـليه السلام را گفت كه چون مرا دفن كنى اين دندان را با من دفن كن ، بعد از چندسال دندان ديگر آن حضرت جدا شد و باز در كف راست گذاشت و گفت : الحمدللّه و فرمودكه اى جعفر چون من از دنيا بروم اين دندان را با من دفن كن .(105)
و در ( كافى ) و ( بصائرالدرجات ) و ساير كتب معتبره روايت كرده اند كهحضرت صادق عليه السلام فرموده كه پدرم را بيمارى صعبى عارض ‍ شد كه اكثر مردمبر آن حضرت خائف شدند و اهل بيت آن حضرت گريان شدند، آن حضرت فرمود كه من درايـن مـرض نخواهم رفت ؛ زيرا كه دو كس به نزد من آمدند و مرا چنين خبر دادند. پس ، از آنمـرض صـحـت يافت و مدتى صحيح و سالم ماند، پس روزى حضرت امام جعفر صادق عليهالسـلام را طـلبـيد و فرمود كه جمعى از اهل مدينه را حاضر كن چون ايشان را حاضر كردمفـرمـود: اى جـعـفـر! چـون مـن بـه عـالم بـقـاء رحـلت كـنـم مـراغـسـل بـده و كفن بكن و در سه جامه كه يكى رداى حبره بود كه نماز جمعه در آن مى كرد ويكى پيراهنى كه خود مى پوشيد؛ و فرمود كه عمامه بر سرم ببند و عمامه را از جامه هاىكفن حساب مكن و براى من زمين را شقّ كن به جاى لحد؛ زيرا كه من فربه ام و در زمين مدينهبراى من لحد نمى توان ساخت و قبر مرا چهار انگشت از زمين بلند بلند كن و آب بر قبر منبـريـز، و اهـل مدينه را گواه گرفت ، چون بيرون رفتند گفتم : اى پدر بزگوار! آنچهفـرمودى به عمل مى آورم و به گواه گرفتن احتياج نبود، حضرت فرمود كه اى فرزند!بـراى ايـن گـواه گـرفتم كه بدانند تويى وصى من و در امامت با تو منازعه نكنند. پسگـفتم : اى پدر بزرگوار! من امروز تو را از همه روز صحيح تر مى يابم و آزار در تومـشـاهـده نـمـى كـنـم ، حـضرت فرمود: آن دو كس كه در آن مرض مرا خبر دادند كه صحت مىيابم در اين مرض به نزد من آمدند و گفتند در اين مرض به عالم بقاء رحلت مى نمايى ،و بـه روايـت ديـگـر فرمود: كه اى فرزند! مگر نشنيدى كه حضرت على بن الحسين عليهالسـلام مـرا از پس ديوار ندا كرد كه اى محمّد بيا و زود باش كه ما انتظار تو مى بريم.(106)
و در ( بـصـائرالدرجـات ) مـنـقول است كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلامفـرمـود كـه در شـب وفـات پـدر بزرگوار خود به نزد آن حضرت رفتم كه با او سخنبگويم ، مرا اشاره كرد كه دور رو و با كسى رازى مى گفت كه من او را نمى ديدم يا آنكهبـا پـروردگـار خـود مـناجات مى كرد، پس بعد از ساعتى به خدمت او رفتم فرمود كه اىفـرزنـد گـرامـى ! مـن در ايـن شـب دار فـانـى را وداع مـى كـنـم و بـه ريـاض قـدس ‍ارتـحـال مـى نـمـايـم و در ايـن شب حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم به عالمبـقـاء رحـلت نـمـود و در ايـن وقـت پـدرم حـضـرت عـلى بـن الحـسـين عليه السلام براى منشربتى آورد كه من آشاميدم و مرا بشارت لقاى حق تعالى داد.(107)
و قـطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه چون شبوفـات پـدر بـزرگـوارم شـد و حال او معتبر گرديد چون آب وضوء آن حضرت را هر شبنـزديـك رختخواب او مى گذاشتند دو مرتبه فرمود كه بريز آب را مردم گمان كردند كهحـرت از بى هوشى تب ، اين سخن مى فرمايد: من رفتم و آب را ريختم ديدم كه موشى درآن آب افتاده بود و حضرت به نور امامت در آن حالت دانسته بود.(108)
و كـليـنـى بـه سـنـد صـحـيـح از آن حـضـرت روايـت كـرده اسـت كـه مـردى چـنـدمـيـل از مـديـنـه دور بـود در خـواب ديـد كـه [گـفتند] برو نماز كن بر امام محمّدباقر عليهالسلام كه ملائكه او را در بقيع غسل مى دهند.(109) و ايضا به سند حسن روايتكـرده اسـت كـه حضرت امام محمدباقر عليه السلام هشتصد درهم براى تعزيه و ماتم خودوصـيـت فـرمـود.(110) و بـه سـند موثق از حضرت صادق عليه السلام روايتكـرده اسـت كـه پـدرم گـفـت : اى جـعـفـر! از مـال مـن وقـفى بكن براى ندبه كنندگا كه درسـال در منى در موسم حج بر من ندبه و گريه كنند و رسم ماتم را تجديد نمايند و برمظلوميت من زارى كنند.(111)
مؤ لف گويد كه در تاريخ وفات آن حضرت اختلاف است و مختار احقر آن است كه در روزدوشـنـبه هفتم ذيحجه سنه صد و چهاردهم به سن پنجاه و هفت در مدينه مشرفه واقع شد وايـن در ايـام خلافت هشام بن عبدالملك بود، و گفته شده كه من حضرت را ابراهيم بن وليدبـن عـبـدالمـلك بـن مـروان بـه زهـر شهيد كرده و شايد به امر هشام بوده ؛ و قبر مقدس آنحضرت به اتفاق در بقيع واقع شده است در پهلوى پدر و عم بزرگوار خود حضرت امامحسن عليه السلام .
و كـليـنى به سند معتبر روايت كرده است كه چون حضرت امام محمدباقر عليه السلام بهدار بقاء رحلت نمود حضرت صادق عليه السلام مى فرمود كه هر شب چراغ مى افروختنددر حجره اى كه آن حضرت در آن حجره وفات يافته بود.(112)
فصل ششم : در ذكر اولاد و احفاد حضرت امام محمدباقر عليه السلام
بدان كه اولاد آن حضرت بنابر آنچه شيخ مفيد و طبرسى و ديگران ذكر كرده اند از ذكورو انـاث هـفـت نـفـرند: ابوعبداللّه جعفر بن محمّد عليه السلام و عبداللّه كه از مخدّره نجيبهجناب ام فروه بنت قاسم بن محمّد بن ابى بكر بودند، و ابراهيم و عبيداللّه كه از ام حكيمبـودنـد و هـر دو در ايـام حيات پدر بزرگوارشان وفات كردند، و على و زينب و ام سلمهكه از ام ولد بودند و بعضى گفته اند كه امّ سلمه از مادر ديگر بوده .(113)
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه عبداللّه در فضل و صلاح مشاراليه بود، و روايت شده كهداخـل شد بر مردى از بنى اميه ، آن مرد اموى خواست او را بكشد، عبداللّه گفت : مرا مكش تامـن از بـراى تـو شـفاعت كنم نزد خداى ، اموى گفت : تو را اين مقام و مرتبه نيست پس او رازهر داد و شهيد كرد انتهى .(114)
و عـبـداللّه را پـسـرى اسـت اسـمـاعـيـل نـام كـه عـلمـاءرجـال او را از اصـحاب حضرت صادق عليه السلام شمرده اند، و در ( شرح كافى ملاّخليل ) است كه عبداللّه پسر امام محمدباقر عليه السلام را دخترى بوده مكنّاة به (امّ خـيـر ) كـه بئرامّ خير در مدينه منسوب به او است ، و تاج الدّين ابن زهره حسين در( غـايـة الا خـتـصـار فـى اءخـبـار البـيـوتـات العـلويـّه ) گفته كه على پسر اماممحمدباقر عليه السلام دخترى داشت فاطمه نام تزويج كرد او را حضرت امام موسى كاظمعليه السلام و قبر على در بغداد در محله جفعريه در ظاهر سور بغداد واقع است .
محب الدّين بن نجار مورخ در تاريخ خود گفته مشهد (مزار) طاهر در جعفريه است و گفته آنقـريـه اى اسـت از اعمال خالص نزديك بغداد، ظاهر شد در آن قبرى قديم و بر آن سنگىبود كه بر آن نوشته شد:
بـِسـْمِ اللّهِ الْرَّحـْمنِ الرَّحيمِ هذا ضَريحُ الطّاهِرِ عَلِىَّ بْنِ مُحَمَّد بِنْ عَلىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِنِعَلىِّ بِنِ اَبى طالِبٍ عليهم السلام .
و بـقيه از او جدا شده بود پس بنا كردند بر آن قبه اى از خشت ، پس از آن تعمير كرد آنرا عـلى بـن نـعـيـم شـيخى از مستوفيان كه كتابت ديوان خالص با او بود و آراست و زينتكـرد آن را و قـنـديلهايى از مس بر آن آويزان كرد و در آن صحنى گشاده بنا كرد، پس اوبـعـد از اين تعميرات يكى از مشاهد مزارات گشت . تاج الدّين گفته كه آن مشهد در زمان مامـجـهـول و خـراب اسـت و جـمـاعـتـى از فـقـراء در آنـجـامنازل دارند و نزديك است كه آثارش محو و نابود شود.(115)
مؤ لف گويد: آنكه مشهور است در زمان ما قبر على بن محمدالباقر عليه السلام در ناحيهكـاشـان در مـشـهـد اردهـال اسـت و مـعـروف اسـت بـه شاهزاده سلطانعلى ، و تاءييد مى كندبودنش را در اين مشهد آنچه در ( بحرالا نساب ) است كه فرمود:
عـَلِىُّ بـْنُ مـُحـَمَّدٍ الْبـاقِرِ عَليه السلام لَم يَعْقِبُ سِوى بِنْتٍ وَ دُفِنَ فى ناحِيَةِ كاشانبِقَرْيَةٍ يُقالُ لَها باركوسْب فى مَشْهَدٍ انتهى .
و از فـاضـل خـبـيـر آمـيـرزا عـبـداللّه صـاحـب ( ريـاض العـلمـاء ) نـيـزنـقـل شـده كـه فرمود قبر على بن محمّدالباقر عليه السلام در حوالى بلده كاشان است وبـر او اسـت قـبـه رفـيـعـه و از براى او است كرامات ظاهره و در اصفهان نزديك مسجد شاهبقعه و مزارى است به نام احمد بن على بن امام محمّدالباقر عليه السلام و سنگى در آنجااسـت بـه خـط كـوفـى بـر آن نـوشـتـه اسـت : بـِسْمِ اللّهِ الرَّحْمانِ الرَّحيمِ كُلُّ نَفْسٍ بِماكَسَبَتْ رَهينَةٌ. هذا قَبْرُ احمد بْن عَلىّ بن مُحَمَّدالباقر عليه السلام وَ تَجاوَزْ عن سَيِئاتِهِوَ الْحـَقـْهُ بـِالصـّالِحـيـنَ و در بـيـرون بـقـعـه سـنـگـى اسـتمـسـتـطـيـل بر آن نقش است آمين ربّ العالمين . به تاريخ سَنة ثَلث وَ سِتّينَ وَ خَمْسماءةَ ونزديك اين امام زاده است قبر مرحوم عالم فاضل فقيه نبيه جناب آقا شيخ محمّد تقى معروفبـه آقـا نـجـفـى در بـقـعـه بزرگى با قبّه عاليه ـ اَسْكَنَهُ اللّهُ فى جَنَّةٍ ـ و صاحب (روضـات الجنّات ) در ترجمه امير سيد محمدتقى كاشى پشت مشهدى گفته كه در پشتمـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام و بـعـضى گفته كه منسوب است به يكى از اولادهاى حضرتموسى بن جعفر عليه السلام و اسمش حبيب است واللّه العالم .(116)
و امّ سلمه زوجه محمّد ارقط بن عبداللّه الباهر بن امام زين العابدين عليه السلام بوده واو مـادر اسـمـاعـيـل بـن مـحـمـّد ارقـط است كه با ابوالسّرايا خروج كرده ، كَذا فى بَعْضِالْمُشَجّرات .(117)

fehrest page

back page