بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

از قـاضـى تـنـوحـى بغدادى نقل است كه گفت : من با عضدالدّوله بودم وقتى كه از بغدادبـه عزم همدان بيرون شد نظرش افتاد بر بناء قبرالنّذور، از من پرسيد كه اى قاضىاين بناء چيست ؟ گفتم : ( اَطالَ اللّهُ بَقاءُ مَوْلانا ) اين مشهد النّذور است و نگفتم كهقـبـر النّذور است ؛ زيرا مى دانستم كه از لفظ قبر و كمتر آن تطيّر مى زند، عضدالدّولهرا خـوش آمـد و گـفـت : مـى دانـسـتـم كـه قـبـر النـّذور اسـت ، مـرادم از ايـن سـؤال شرح حال او بود؟ گفتم : اين قبر عبيداللّه بن محمد بن عمر بن على بن الحسين بن علىبـن ابـى طـالب عليه السلام است بعض از خلفاء خواست او را خفيةً بكشد امر كرد در همينمـحل زمين را گود كردند مانند زبيه (و آن مغاكى است كه براى شكار كردن شير درست مىكـنـنـد) و روى آن را پوشانيدند عبيداللّه كه از آنجا عبور كرد ندانسته در آن مغاك افتاد وخاك بر روى او ريخته شد و او زنده در زير خاك مدفون گشت و اين قبر مشهور به نذورشـد به سبب آن كه هر كه براى مقصدى نذرى براى او مى كند به مقصود خود مى رسد ومـن مـكـرر بـراى او نـذر كـرده ام و بـه مـقـصـد خـودنـائل گـشـتـه ام ، عضدالدّوله قبول نكرد و گفت واقع شدن اين نذرها اتفاقى است و منشاءايـن چـيـزهـا مـردم و عـوام مـى بـاشـنـد كـه بـازارى مـى خـواهـنـد درسـت كـنـنـد چـيـزهـاىبـاطل نقل مى كنند، قاضى گفت من سكوت كردم ، پس از چندى روزى عضدالدّوله مرا طلبيدو در بـاب قـبر النّذور مرا تصديق نمود و گفت نذرش مجرب است ، من براى امر بزرگىبر او نذر كردم و به مطلب رسيدم .(129)
ذكر زيد بن على بن الحسين عليه السلام و مقتل او
شـيـخ مفيد قدس سره فرموده كه زيد بن على بن الحسين عليه السلام بعد از حضرت اماممـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام از ديـگـر بـرادران خـود بـهـتـر و از هـمـگـىافضل بود و عابد و پرهيزكار و فقيه و سخى و شجاع بود و با شمشير ظهور نمود، امربـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر و طـلب خون امام حسين عليه السلام كرد، پس روايت كرده ازابـوالجـارود و زيـاد بـن المنذر كه گفت : وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پرسش كردمگفتند او حليف القرآن است يعنى پيوسته مشغول قرائت قرآن مجيد است .
و از خالد بن صفوان نقل كرده كه گفت : زيد از خوف خدا مى گريست چندان كه اشك چشمشبـا آب بـيـنـيـش مـخـلوط مـى گـشـت و اعـتقاد كردند بسيارى از شيعه در حق او امامت را و سببحـصـول ايـن عـقـيـدت خـروج زيـد بـود بـا شمشير و دعوت فرمودن او مردمان را به سوىرضـاى از آل مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان چنان گمان كردند كه مقصود او ازايـن كـلمـه خود او است و حال آنكه اين اراده نداشت ؛ زيرا كه زيد معرفت و شناسايى داشتبه استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر عليه السلام امامت را به وصيت آن حضرت درهنگام وفاتش به حضرت صادق عليه السلام .(130)
مؤ لف گويد: كه ظهور كمالات نفسانى و مجاهدات زيد بن على با مرده مروانى مستغنى ازتـوصـيـف است ، صيت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سيف و سنان او در السنه مذكور اينچـنـد شـعـر كـه در وصف فضل و شجاعت او است در ( كتاب مجالس المؤ منين ) مسطوراست :

فَلَمّا تَرَدّى بِالْحَمائِلِ وَانْتَهى
يَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ
تَبَيَّنَتِ اْلاَعْداءُ اَنَّ سِنانَهُ
يُطيلُ حَنينَ الاُمَّهاتِ الثَّواكِلِ
تَبَيَّنَ فيهِ مَيْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقى
وَليدا يُفَدّى بَيْنَ اِيْدِى الْقَوابِلِ(131)
سيد اجل سيد عليخان در ( شرح صحيفه ) فرموده كه زيد بن على بن الحسين عليهالسـلام را ابـوالحـسـن كـنيت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اكثر ممّا يحصر و يعدّ. و آن سيدوالانـسـب مـوصـوف بـه حليف القرآن بودى چه هيچگاه از قرائت كلام مجيد بر كنار نبودى.(132)
ابـونـصـر بـخارى از ابن الجارود روايت كند كه گفت : وارد مدينه شدم و از هركس از زيدپـرسـش كـردم بـه مـن گـفـتـنـد: اين حليف القرآن را مى خواهى و اين اسطوانه مسجد را مىگـويـى ؛ زيـرا كه از كثرت نماز او را چنين مى خواندند. پس سيد كلام شيخ مفيد را كه مانـقـل كـرديـم نـقـل كـرده آنـگـاه فـرمـوده كـه اهـل تـاريخ گفته اند: سبب خروج زيد و روىبرتافتن او از اطاعت بنى مروان آن بود كه براى شكايت از خالد بن عبدالملك بن الحرثبن الحكم امير مدينه به سوى هشام بن عبدالملك راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمىداد و زيـد مـطـالب خـويـش هـمـى بـه او بـرنـگـاشـت و هـشـام دراسفل مكتوب او مى نوشت به زمين خود بازگرد و زيد مى فرمود سوگند به خداى هرگزبه سوى ابن الحرث باز نشوم .
بـالجـمـله ؛ بـعد از آنكه مدتى زيد در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآيد،چـون زيـد در پـيـش روى هـشـام بـنشست هشام گفت : مرا رسيده است كه تو در طلب خلافت وآرزوى ايـن رتـبـت مـى باشى با آن كه تو را اين مقام و منزلت نباشد، چه فرزند كنيزىبيش نيستى ؛ زيد گفت : همانا براى اين كلام تو جوابى باشد، گفت : بگوى ، گفت : هيچكـس بـه خـداونـد اولى نـبـاشـد از پـيـغـمـبـرى كـه او را مـبـعـوث داشـت و اواسـمـاعـيـل بـن ابـراهـيم عليه السلام و پسر كنيز است و خداوند او را برگزيد و حضرتخـيـرالبشر صلى اللّه عليه و آله و سلم را از صلب او پديد ساخت ، پس ‍ بعضى كلماتمـابـيـن زيـد و هـشـام رد و بـدل شـد، بـالاخـره هـشـام گـفـت دسـت ايـنگـول نـادان بـگـيـريد و بيرون بريد، پس زيد را بيرون بردند و با چند تن به جانبمـديـنـه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وى جدا شدند به جانب عراقعدول فرمود و به كوفه درآمد و مردم كوفه روى به بيعت او درآوردند.(133)
مـسـعـودى در ( مـروج الذهـب عـ( فرموده : سبب خروج زيد آن شد كه رصافه (كه ازارضـاى قـنـّسـريـن اسـت ) بـر هـشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جايى از براى خودنـيـافـت كـه بـنشيند و هم از براى او جايى نگشودند لاجرم در پايين مجلس ‍ بنشست و روىبه هشام كرد و فرمود:
لَيـْسَ اَحـَدٌ يَكْبُرُ عَنْ تَقْوَى اللّهِ وَ لايَصْغُرُدُون تَقْوَى اللّهِ وَ اَنَا اُوصيكَ بِتَقْوَى اللّهِفَاتَّقْهِ!
هـشـام گـفـت : سـاكـت بـاش لاامّ لك ، تـويـى آن كـس كـه بـهخـيـال خـلافـت افـتـاده اى و حـال آنـكه تو فرزند كنيزى مى باشى ، زيد گفت : از براىحرفت تو جوابى است اگر بخواهى بگويم و اگر نه ساكت باشم ؟ گفت : بگو.
فـرمـود: اِنَّ الاُمَّهـاتِ لايـُقـْعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغاياتِ: پستى رتبه مادران موجب پستى قدرفـرزنـدان نـمى شود و اين باز نمى دارد ايشان را از ترقى و رسيدن به پايان ، آنگاهفـرمـود: مـادر اسـمـاعـيـل كـنـيـزى بود از براى مادر اسحاق و با آنكه مادرش كنيز بود حقتعالى او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بيرون آورد از صلب اوپـيـامـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را، ايـنـك تو مرا به مادر طعنه مى زنى وحال آنكه من فرزند على و فاطمه عليهما السلام مى باشم . پس به پا خاست و خواند:
شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْرى بِهِ
كَذاكَ مَنْ يَكْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ
قَدْ كانَ فِى الْمَوْتِ لَهْ راحَةٌ
وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِى رِقابِ الْعِبادِ
اِنْ يُحْدِثِ اللّهُ لَهُ دَوْلَةً
يَتْرُكُ آثارَ الْعِدى كَالرِّمادِ
و از نزد هشام بيرون شد و به جانب كوفه شتافت .
قـرّاء و اشـراف كـوفه با او بيعت كردند. پس زيد خروج كرد و يوسف بن عمر ثقفى كهعامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت ، همين كه تنور حرب تافته شد اصحابزيد بناى غدر نهادند، نكث بيعت كرده و فرار نمودند و باقى ماند زيد با جماعت قليلى وپـيـوسـتـه قـتـال سـخـتى كرد تا شب داخل شد و لشكريان دست از جنگ كشيدند و زيد زخمبسيار برداشته بود و تيرى هم بر پيشانيش رسيده بود. پس حجامى را از يكى از قراءكوفه طلبيدند تا پيكان تير را از جبهه [ پيشانى ] او بيرون كشد همين كه حجام آن تيررا بـيـرون آورد جـان شـريـف زيـد از تـن بيرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهرآبى دفن كردند و قبر او را از خاك و گياه پر كردند و آب بر روى آن جارى ساختند و ازآن حـجـام پـيـمـان گـرفتند كه اين مطلب را آشكار نكند همين كه صبح شد حجام نزد يوسفرفـت و موضع دفع زيد را نشان داد يوسف قبر زيد را شكافت و جنازه او را بيرون آورد وسر نازنينش را جدا كرد و براى هشام فرستاد و هشام او را مكتوب كرد كه زيد را برهنه وعـريـان بـر دار كـشـيد يوسف او را در كناسه كوفه برهنه كرده بر دار آويخت و به همينقـضـيـه اشـاره كـرده بـعـضـى شـعـراء بـنـى امـيـه و خـطـاب بـهآل ابوطالب و شيعيان ايشان نموده و گفته :
صَلَبْنا لَكُمْ زَيْدا عَلى جِذْعِ نَخْلَةٍ
وَ لَمْ اَرَمَهْدِيّا عَلَى الْجِذْعِ يُصْلَبُ
و آنـگـاه بـعـد از زمـانـى هـشـام بـراى يـوسـف نـوشـت كه جثّه زيد را به آتش بسوزاند وخاكسترش را به باد دهد.
و ذكـر كـرده ابوبكر بن عيّاش و جماعتى آنكه ، زيد پنجاه ماه برهنه بر دار آويخته بوددر كـنـاسـه كـوفـه و احدى عورت او را نديد به جهت آنكه خدا او را مستور فرموده بود، وچـون ايـام سلطنت به وليد بن يزيد بن عبدالملك رسيد و يحيى بن زيد در خراسان ظهوركـرد وليـد نـوشـت بـه عـامـل خـود در كـوفـه كـه زيـد را با دارش بسوزانيد پس زيد راسوزانيدند و خاكسترش را در كنار فرات به باد دادند.
و نـيـز مـسـعـودى گـفـته كه حكايت كرده هَيْثَمِ بْنِ عَدِىّ طائى از عمرو بن هانى كه گفت :بـيرون شديم در زمان سفاح با على بن عبداللّه عباسى به جهت نبش كردن گورهاى بنىامـيـه ، پـس رسـيـديـم به قبر هشام او را از گور بيرون ديديم بدنش هنوز متلاشى نشدهاعـضايش صحيح مانده بود جز نرمه بينيش ، عبداللّه هشتاد تازيانه بر بدن او زد پس اورا بـسـوزانـيـد، آنـگـاه رفـتـيـم به ارض وابق ، سليمان را از گور درآورديم چيزى از اونـمـانـده بود جز صلب و اضلاع و سرش ، او را هم سوزانيديم و همچنين كرديم با سايرمرده هاى بنى اميه كه گورهاى ايشان در قنّسرين بود، پس رفتيم به سوى دمشق و گوروليـد بـن عـبـدالمـلك را شـكافتيم و هيچ چيز از او نيافتيم ، پس قبر عبدالملك را شكافتيمچـيـزى از او نـديـديـم جـز شـئون سـرش ، آنـگـاه گـور يـزيد بن معاويه را كنديم چيزىنـديـديـم جـز يـك اسـتـخـوان و در لحـدش خـطـى سـيـاه و طـولانـى ديـديـممـثـل آنـكه در طول لحد خاكسترى ريخته باشند پس تفتيش كرديم از قبور ايشان در سايربلدان و سوزانيديم آنچه را كه يافتيم از ايشان .
مـسـعـودى مـى گـويد: اينكه اين خبر را ما در اين موقع ياد كرديم براى آن كردار ناستودهاست كه هشام با زيد بن على عليه السلام به پاى برد و آنچه ديد به پاداش كردارش ‍بود (انتهى ).(134)
خود لحد گويد به ظالم كيستى
ظالما در بيت مظلم چيستى
ظالمان را كاش جان در تن مباد
كز حريقش آتش اندر من فتاد
نيكوان را خوفها از من بود
اى عجب ظالم زمن ايمن بود
خانه ظالم به دنيا شد خراب
من بر او پاينده تا يوم الحساب
هـمـانـا ايـن گردون گردان ، هزاران عبدالملك و مروان را از ملك و روان بى نصيب ساخته واين روزگار خون آشام هزاران وليد و هشام را دستخوش حوادث سهام [ تيرها] و دواهى حسام[ شمشير] گردانيده ، و اين فلك سبزفام بسى جبابره و تبابعه را ناكام گردانيده است ،چـه بـسـيـار پـادشـاهـا بـا گـنـج و كـلاه را از فـراز كـاخ بـه نـشـيـب خـاك سـيـاهمنزل داده و چه شهرياران فيروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافكنده :
خون دل شيرين است آن مى كه دهد رزبان (135)
زآب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان
اى عـجـب چـه بسيار بديدند و بسيار شنيدند كه ستمكاران پيشين زمان چه ستمها كردند وچـه خـونـهـا بـه ناحق ريختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حرير و ديباج دوختند و چهتـخـت و تـاج بـيـاراسـتند و چه بناهاى مشيّد و چه بنيادهاى مسدّد بساختند آخر الا مر با چهوبالها باز رفتند و چه خيالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:
گويى كه نگون كرده است ايوان فلك و شرا
حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان
شـيـخ صـدوق از حـمـزة بـن حـمـران روايـت كـرده كـه گـفـت :داخـل شـدم بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ان حضرت فرمود كه اى حمزه از كجامـى آيـى ؟ عـرض ‍ كردم : از كوفه مى آيم . حضرت از شنيدن اين كلمه گريست چندان كهمـحـاسـن شـريـفـش از اشـك چـشـمـش تـر شـد، عـرضـه داشـتـم : يـابـنرسول اللّه ! چه شد شما را كه گريه بسيار كرديد؟ فرمود: گريه ام از آن شد كه يادكردم عمويم زيد را و آن مصائبى كه به او رسيد. گفتم : چه چيز به خاطر مبارك درآوردى؟ فـرمـود: ياد كردم شهادت او را در آن هنگام كه تيرى به جبين او رسيد و از پا درآمد پسفـرزنـدش يحيى به سوى او آمد و خود را بر روى او افكند و گفت : اى پدر بشارت بادتو را كه اينك وارد مى شوى بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و على و فاطمهو حسن و حسين عليهما السلام .
زيـد گـفت : چنين است كه مى گويى اى پسر جان من ، پس حدّادى را طلبيدند كه آن تير رابيرون آورد، همين كه تير را از پيشانى او كشيدند جان او نيز از تن بيرون شد، پس نعشزيد را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى كه در نزد بستان زايده جارى مى شد. پس درمـيـان آن نهر قبرى كندند و زيد را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى كردند تاآنكه قبرش معلوم نباشد كه مبادا دشمنان ، او را از قبر بيرون آورند و لكن وقتى كه او رادفن مى نمودند يكى از غلامان ايشان كه از اهل سند بود اين مطلب را دانست . روز ديگر خبربـرد بـراى يـوسـف بـن عـمـر و تـعـيـيـن كـرد بـراى ايـشـان قـبـر زيـد را، پـس چـهـارسـال بـه دار آويـخته بود، پس از آن امر كرد او را پايين آوردند و به آتش سوزانيدند وخـاكـسـتـرش را بـه بـاد دادنـد. پـس حـضـرت فـرمـود: خـدا لعـنـت كـنـدقـاتـل و خـاذل زيـد را و بـه سـوى خـداونـد شـكـايـت مـى كـنـم آنـچـه را كـه بـر مـااهـل بـيـت بـعـد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از اين مردم مى رسد و از حق تعالىيارى مى جوييم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَيْرٌ مُسْتَعان .(136)
و نـيـز شـيخ صدوق از عبداللّه بن سيابه روايت كرده كه گفت : هفت نفر بوديم از كوفهبـيـرون شديم و به مدينه رفتيم چون خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم حضرتفـرمـود: از عـمـوى مـن زيـد خـبـر داريـد؟ گـفـتـيـم : مـهـيـاى خـروج كـردن بـود والحـال خـروج كـرده يـا خروج خواهد كرد، حضرت فرمود: اگر براى شما از كوفه خبرىرسـيـد مـرا اطـلاع دهـيـد. پـس گـفـتـنـد چـنـد روزى نـگـذشت نامه از كوفه آمد كه زيد روزچهارشنبه غرّه صفر خروج كرد و روز جمعه به درجه رفيعه شهادت رسيد و كشته شد بااو فـلان و فـلان ، پـس ما به خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم و كاغذ را به آنحـضرت داديم چون آن نامه را قرائت نمود گريست و فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ ازخدا مى طلبم مزد مصيبت عمويم زيد را، همانا زيد نيكو عمويى بود و از براى دنيا و آخرتمـا نـافـع بـود و بـه خـدا قـسـم كـه عـمـويم شهيد از دنيا رفت مانند شهدايى كه در خدمتحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و عـلى و حـسـن و حـسين عليه السلام شهيدگشتند.(137)
شـيـخ مـفـيـد قـدس سره فرموده كه چون خبر شهادت زيد به حضرت صادق عليه السلامرسـيـد سـخـت غـمگين و محزون گشت به حدى كه آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزارديـنـار از مـال خود عطا كرد كه قسمت كنند در ميان عيالات آن كسانى كه در يارى زيد شهيدگـشـتـه بـودنـد كـه از جـمـله آنـهـا بـود عـيـال عـبـداللّه بـن زبـيـر بـرادرفـضـيـل بـن زبـيـر رسـّانـى كـه چـهـار ديـنـار به او رسيد و شهادت او در روز دوم صفرسـال صـد و بـيـسـتـم واقـع شـد و مـدت عـمـرش چـهـل و دوسال بوده .(138)
ذكـر اولاد زيـد بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام ومقتل يحيى بن زيد
هـمـانـا اولاد زيـد بـه قـول صاحب ( عمدة الطالب ) چهار پسر بود و دختر نداشت وپـسـران او يـحـيـى و حـسـيـن و عـيـسـى و مـحـمـد اسـت ، امـا يـحـيـى دراوايـل سـلطـنـت وليـد بـن يـزيـد بـن عـبـدالملك خروج كرد به جهت نهى از منكر و دفع ظلمشـايـعـه امـويـه و در پـايـان كـار كـشـتـه گـشـت . و كـيـفـيـتمقتل او به نحو اختصار چنين است :
ابـوالفـرج و غـيـره نـقـل كرده اند كه چون زيد بن على بن الحسين عليه السلام در سنتهصد و بيست و يك در كوفه شهيد گشت و يحيى از كار دفن پدر فارغ گرديد اصحاب واعـوان زيـد مـتـفـرق گـرديـدند و با يحيى باقى نماند جز ده نفر، لاجرم يحيى شبانه ازكـوفـه بيرون شد و به جانب نينوا رفت و از آنجا حركت كرد به سوى مدائن ، و مدائن درآن وقـت در طـريـق خـراسـان بـود، يـوسف بن عمر ثقفى والى عراقين براى گرفتن يحيىحريث كلبى را به مدائن فرستاد، يحيى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخسرفـت و در سـرخـس بـر يـزيـد بـن عـمـرو تـيمى وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند.جـمـاعـتى از ( محكّمه ) يعنى خوارج كه كلمه لاحُكْمَ اِلاّ للّهِ را شعار خود كرده بودندخـواسـتـنـد بـا او هـمـدسـت شـوند به جهت قتال با بنى اميه . يزيد بن عمرو، يحيى را ازهـمـراهـى بـا ايشان نهى كرد و گفت چگونه استعانت مى جويى بر دفع اعداء به جماعتىكـه بـيـزارى از على و اهلبيتش مى جويند. پس يحيى ايشان را از خود دور كرد و از سرخسبـه جـانب بلخ رفت و بر حريش بن عبدالرحمن شيبانى ورود كرد و نزد او بماند تا هشاماز دنـيـا رفـت و وليـد خـليـفـه گـشـت . آنـگـاه يـوسـف بـن عـمـر بـراى نـصـربـن سـيـّارعـامـل خـراسـان نـوشـت كـه به سوى حريش بفرست تا يحيى را ماءخوذ دارد، نصر براىعـقـيـل عـامـل بـلخ نـوشـت كـه حـريـش را بـگـير و او را رها مكن تا يحيى را به تو سپارد،عـقـيـل حـسـب الا مـر نـصـر بـن سـيّار را بگرفت و او را ششصد تازيانه زد و گفت به خداسوگند اگر يحيى را به من نسپارى تو را مى كشم ، حريش هم از اين كار اباء كرد.
قـريـش پـسـر حـريش ، عقيل را گفت كه با پدر من كارى نداشته باش كه من كفايت اين مهمبـر عـهـده مـى گـيـرم و يـحيى را به تو مى سپارم . پس جماعتى را با خود برداشت و درتفتيش يحيى برآمد و يحيى را يافتند در خانه اى كه در جوف خانه ديگر بود، پس ‍ او رابا يزيد بن عمرو كه يكى از اصحاب كوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند،نـصـر او را در قـيـد و بـنـد كـرده مـحـبـوس داشـت و شـرححـال را بـراى يـوسـف بن عمر نگاشت . يوسف نيز قضيه را براى وليد نوشت ، وليد درجواب نوشت كه يحيى و اصحاب او را از بند رها كنند، يوسف مضمون نامه وليد را براىنـصـر نـوشت ، نصر بن سيار، يحيى را طلبيد و او را تحذير از فتنه و خروج نمود و دههزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر كرد كه ملحق به وليد بشود.
ابوالفرج روايت كرده كه چون يحيى را از قيد رها كردند جماعتى از مالداران شيعه رفتندبـه نزد آن حدّادى كه قيد يحيى را از پاى او درآورده بود با وى گفتند اين قيد آهن را بهما بفروش ، حدّاد آن قيد را به معرض بيع درآورد و هر كدام خواست كه ابتياع كند ديگرىبـر قـيـمـت او مى افزود تا قيمت آن به بيست هزار درهم رسيد. آخرالا مر جملگى آن مبلغ رادادنـد و به شراكت خريدند، پس آن قيد را قطعه قطعه كرده قسمت كردند هركس قسمت خودرا براى تبرك ، نگين انگشتر نمود.
و بـالجـمـله ؛ چـون يـحيى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زرارهوالى ابر شهر شد. عمرو، يحيى را هزار درهم داد تا نفقه كند و او را بيرون كرد به جانببيهق ، يحيى در بيهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براى ايشان ستور خريد و به دفععـمـرو بـن زراره عـامـل ابر شهر بيرون شد. عمرو چون از خروج يحيى مطلع شد قضيه رابـراى نـصـر بـن سـيـّار نـوشـت . نـصـر نـوشـت بـراى عـبـداللّه بـن قـيـس ‍عـامـل سـرخـس و بـراى حـسـن بـن زيـد عـامل طوس كه به ابر شهر روند و در تحت فرمانعامل او عمرو بن زراره شوند و با يحيى كارزار كنند.
پـس عـبـداللّه و حـسـن بـا جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساكر و جنود تهيهكـردنـد و جـنـگ يـحـيـى را آمـاده گشتند، يحيى با هفتاد سوار به جنگ ايشان آمد و با ايشانكـارزار سـخـتـى كـرد و در پـايان كار عمرو بن زراره را بكشت و بر لشكر او ظفر جست وايـشـان را مـنهزم و متفرق كرد و اموال لشكرگاه عمرو را به غنيمت برداشت ، پس از آن بهجـانـب هـرات شـتافت و از هرات به جوزجان (كه مابين مرو و بلخ و از بلاد خراسان است )وارد شد، نصربن سيار سلم [يا سالم ] بن احور را با هشت هزار سوار شامى و غير شامىبـه جـنـگ يـحـيى فرستاد، پس در قريه ارغوى تلاقى دو لشكر شد و تنور جنگ تافتهگشت ، يحيى سه روز و سه شب با ايشان رزم كرد تا لشكرش ‍ كشته شد و در پايان كادر غلواى جنگ تيرى بر جبهه [پيشانى ] يحيى رسيد و از پا در آمد و شهيد گرديد.
پـس چـون ظـفـر بـراى لشـكـر سـلم واقـع شـد و يـحـيـى كـشـتـه گـشـت ، آمـدنـد بـرمـقـتل او و بدن او را برهنه كردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصربـراى وليـد فـرسـتـاد، پـس بـدن يـحـيـى را در دروازه شـهـر جـوزجان بر دار آويختند وپـيـوسـتـه بـدن او بـر دار آويـخـتـه بـود تـا اركـان سـلطـنـت امـويـهمـتزلزل گشت و سلطنت بنى عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزى داعى دولت بنى عباس ،سـلم قـاتـل يـحـيـى را بـكـشـت و جـسـد يـحـيـى را از دار بـه زيـر آورد و او راغسل داد و كفن كرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن كرد. پس نگذاشت احدى از آنهارا كـه در خـون يـحـيـى شـركـت نـمـوده بـودنـد مـگر آنكه بكشت ، پس در خراسان و سايراعـمـال او يـك هـفـتـه عـزاى يـحـيـى را بـه پـا داشـتـنـد و در آنسـال هـر مـولودى كـه در خـراسـان مـتـولد شـد يـحـيـى نـام نـهـادنـد، وقتل يحيى در سنه صد و بيست و پنجم واقع شد، و مادرش ريطة دختر ابوهاشم عبداللّه بنمحمد حنفيّه بوده .(139)
و دعيل خزاعى اشاره به قبر او نموده در اين مصراع :
( وَ اُخْرى بِاَرْضِ الْجُوزجانِ مَحَلُّها. ) (140)
و در سـنـد ( صـحـيـفـه كـامـله ) اسـت كـه عـمـيـر بـنمـتـوكل ثقفى بلخى روايت كرد از پدرش متوكل بن هارون كه گفت : ملاقات كردم يحيى بنزيـد بـن على عليه السلام را در وقتى كه متوجه به خراسان بود پس سلام كردم بر او.گـفـت : از كـجـا مـى آيـى ؟ گـفـتـم : از حـج ، پـس پـرسـيـد از مـن ازحـال اهـل بـيـت و بـنـى عـمّ خـود و مـبـالغـه كـرد در پـرسـش ازحـال حـضـرت جـعفر بن محمد عليه السلام ، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبرايـشـان و حـزن و انـدوه ايشان بر پدرش زيد، يحيى گفت كه عموى من محمد بن على عليهالسلام اشاره فرمود بر پدرم به ترك خروج و او را آگاهى داد كه اگر خروج كند و ازمـديـنه مفارقت نمايد به كجا خواهد رسيد مآل امر او پس آيا ملاقات كردى پس عمويم جعفربـن مـحـمـد عـليـه السـلام را؟ گـفـتـم : آرى ، گـفـت : آيا شنيدى از او كه دربارهئ من چيزىبـفـرمـايـد؟ گفتم : آرى ، فرمود: به چه ياد كرد مرا خبر بده ، گفتم : فدايت شوم دوستنمى دارم كه بگويم به روى تو آنچه كه شنيده ام از آن حضرت ، گفت : آيا به مرگ مىترسانى مرا، بيار آنچه شنيده اى ، گفتم : شنيدم مى فرمود تو كشته مى شوى و بر دارآويخته مى شوى مانند پرت . پس متغير شد روى يحيى و اين آيه مباركه را تلاوت نمود:
( يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ ) .(141)
پس بعد از كلماتى چند گفت به من آيا چيزى نوشته اى از پسر عمّم يعنى حضرت صادقعـليه السلام چيزى به تو املاء فرموده كه نگاشته باشى آن را؟ گفتم : آرى ، فرمود:بـنـما به من آن را، پس بيرون آوردم به سوى او نوعى چند از علم ، و بيرون آوردم براىاو دعـايـى را كـه امـلاء كـرده بـود بـر مـن حضرت صادق عليه السلام و فرموده بود كهپـدرش مـحـمـد بن على عليه السلام بر او املاء كرده و خبر داده او را كه اين از دعاى پدربـزرگوارش على بن الحسين عليه السلام از جمله دعاى صحيفه كامله است ، پس نظر كرديـحـيـى در آن تـا رسـيـد به آخر آن و فرمود كه آيا رخصت مى دهى مرا در نوشتن اين دعا؟گفتم : يابن رسول اللّه آيا رخصت مى جويى در چيزى كه از خود شما است .

next page

fehrest page

back page