بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مقصد سوّم : در ورود حضرت امام حسين عليه السّلام به زمين كربلا
فصل اوّل : در ورود آن حضرت به سرزمين كربلا
بدان كه در روز ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصحاقوال آن است كه ورود آن جناب به كربلا در روز دوم محرم الحرامسال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد پرسيد كه اين زمين چه نام دارد؟عرض كردند: كربلا مى نامندش ، چون حضرت نام كربلا شنيد گفت : اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِكَمِنَ الْكَربِ وَ الْبَلا ءِ!
پس فرمود كه اين موضع كَربْ و بَلا و محل محنت و عنا است ، فرود آئيد كه اينجامنزل و محل خِيام ما است ، و اين زمين جاى ريختن خون ما است . و در اين مكان واقع خواهد شدقبرهاى ما، خبر داد جدّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به اينها. پس درآنجا فرودآمدند.
و حرّ نيز با اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد(ملعون ) با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرودآمدند.
ابو الفرج نقل كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را ايالترى داده و والى رى نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسين عليه السّلام بهعراق تشريف آورده پيكى به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اوّلاً برو به جنگ حسين و او رابكش و از پس آن به جانب رى سفر كن . عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت : اى امير! ازاين مطلب عفونما. گفت : ترا معفوّ مى دارم و ايالت رى از تو باز مى گيرم عمر سعد مردّدشد ما بين جنگ با امام حسين عليه السّلام و دست برداشتن از ملك رى لاجرم گفت : مرا يك شبمهلت ده تا در كار خويش تاءمّلى كنم پس ‍ شب را مهلت گرفته ودر امر خود فكر نمود،آخر الا مر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيّد الشهداء عليه السّلام را به تمنّاى ملك رىاختيار كرد، روزى ديگر به نزد ابن زياد رفتوقتل امام عليه السّلام را بر عهده گرفت ، پس ابن زياد بالشكر عظيم او را به جنگحضرت امام حسين عليه السّلام روانه كرد.(121)
سبط ابن الجوزى نيز قريب به همين مضمون رانقل كرده ، پس از آن محمّد بن سيرين نقل كرده كه مى گفت : معجزه اى از اميرالمؤ منين عليهالسّلام در اين باب ظاهر شد؛ چه آن حضرت گاهى كه عمر سعد را در ايّام جوانيش ملاقاتمى كرد به او فرموده بود: واى بر تو يابن سعد! چگونه خواهى بود در روزى كه مُردّدشوى ما بين جنّت و نار و تو اختيار جهنّم كنى .(122)
بالجمله ؛ چون عمرسعد وارد كربلا شد عُروة بن قيس اَحمسى را طلبيد و خواست كه او رابه رسالت به خدمت حضرت بفرستد واز آن جناب بپرسد كه براى چه به اين جا آمده اىو چه اراده دارى ؟ چون عُروه از كسانى بود كه نامه براى آن حضرت نوشته بود حيا مىكرد كه به سوى آن حضرت برود و چنين سخن گويد، گفت : مرامعفوّدار واين رسالت رابه ديگرى واگذار، پس ابن سعد به هر يك از رؤ ساى لشكر كه مى گفت به اين علّتابا مى كردند؛ زيرا كه اكثر آنها از كسانى بودند كه نامه براى آن جناب نوشتهبودند وحضرت را به عراق طلبيده بودند پس كثيربن عبداللّه كه ملعونى شجاع و بىباك و بى حيائى فتّاك بود برخاست وگفت كه من براى اين رسالت حاضرم واگرخواهى ناگهانى اورا به قتل در آورم ، عمر سعد گفت : اين را نمى خواهم وليكن برو بهنزد او وبپرس كه براى چه به اين ديار آمده ؟پس آن لعين متوجّه لشكرگاه آن حضرتشد. اَبُوثُمامه صائدى را چون نظر برآن پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مردكه به سوى شما مى آيد بدترين اهل زمين و خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوى(كثير) شتافت و گفت : اگربه نزد حسين عليه السّلام خواهى شد شمشير خود رابگذار وطريق خدمت حضرت راپيش دار. گفت : لاوَاللّه ! هرگز شمشير خويش را فرونگذارم ، همانا من رسولم اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم و اگر نه طريقمراجعت گيرم . اَبُوثُمامه گفت : پس قبضه شمشير ترا نگه مى دارم تاآنكه رسالت خودرا بيان كنى و برگردى . گفت : به خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر شمشير گذارى. گفت : به من بگو آنچه دارى تا به حضرت عرض كنم ومن نمى گذرم كه چون تو مردفاجر وفتّاكى با اين حال به خدمت آن سرور روى ، پس لختى با هم بد گفتند وآن خبيثبه سوى عمر سعد بر گشت وحكايت حال را نقل كرد، عُمر، قُرّة بن قيس حَنْظَلى را براىرسالت روانه كرد. چون قُرّة نزديك شد حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد رامىشناسيد؟ حبيب بن مظاهر عرض كرد: بلى مردى است از قبيله حَنْظَله و با ما خويش استومردى است موسوم به حُسن راءى من گمان نمى كردم كه اوداخل لشكر عمر سعد شود! پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت وسلام كرد وتبليغ رسالتخود نمود، حضرت در جواب فرمود كه آمدن من بدين جا براى آن است كهاهل ديار شما نامه هاى بسيار به من نوشتند وبه مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر ازآمدن من كراهت داريد برمى گردم ومى روم پس حبيب رو كرد به قُرّه وگفت : واى بر تو! اىقرّة ، از اين امام به حق رومى گردانى و به سوى ظالمان مى روى ؟ بيا يارى كن اين امامرا كه به بركت پدران او هدايت يافته اى ، آن بى سعادت گفت : پيام ابن سعد را ببرموبعد از آن باخود فكر مى كنم تا ببينم چه صلاح است . پس برگشت به سوى پسرسعد وجواب امام را نقل كرد، عمر گفت : اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجاتدهد. پس نامه اى به ابن زياد نوشت وحقيقت حال را در آن درج كرده براى ابن زيادفرستاد .(123)
حسّان بن فائد عَبَسى گفته كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدورسيد چون نامه را باز كرد وخواند گفت :
شعر :

اَلاَّْنَ اِذْ عُلِقَتْ مَخاِلبُنا بِه
يَرجُوالنَّجاةَ وَلاتَ حِيْنَ مَناصٍ
يعنى الحال كه چنگالهاى ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود بر آمده وحال آنكه مَلْجاء و مَناصى از براى رهائى او نيست . پس در جواب عمر نوشت كه نامه تورسيد به مضمون آن رسيدم ،پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براىيزيد بيعت كنند تا من هم ببينم راءى خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت والسّلام (124)
پس چون جواب نامه به عمر رسيد آنچه عبيداللّه نوشته بود به حضرت عرض نكرد ؛زيرا كه مى دانست آن حضرت به بيعت يزيد راضى نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه، نامه ديگرى نوشت براى عمر سعد كه يابن سعدحايل شوميان حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و كار را بر ايشان تنگ كن و مگذار كه يكقطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان بن (125) عّفان تقىّ زكىّ و آب درروزى كه او را محصور كردند.
پس چون اين نامه به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجّاج را با پانصد سوار برشريعه موكّل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روزقبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزى كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوستهابن زياد لشكر براى او روانه مى كرد، تا آنكه به روايت سيّد تا ششم محّرم بيست هزارنزد آن ملعون جمع شد.(126)
و موافق بعضى از روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سى هزار سوار نزد عمرجمع شد،و ابن زياد براى پسر سعد نوشت كه عذرى از براى تو نگذاشتم در بابلشكر بايد مردانه باشى و آنچه واقع مى شود درهر صبح و شام مرا خبر دهى .
پس چون حضرت آمدن لشكر را براى مقاتله با او ديد به سوى ابن سعد پيامى فرستادكه من با تو مطلبى دارم و مى خواهم ترا ببينم پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده وگفتگوى بسيار با هم نمودند پس عمر به سوى لشكر خويش برگشت و نامه بهعبيداللّه بن زياد نوشت كه اى امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموشكرد و امر امّت را اصلاح فرمود، اينك حسين عليه السّلام با من عهد كرده كه بر گردد بهسوى مكانى كه آمده يا برود در يكى از سرحدّاتمنزل كند و حكم او مثل يكى از ساير مسلمانان باشد در خير و شرّ يا آنكه برود در نزدامير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بكند. و البته در اين مطلبرضايت تو و صلاحيّت امّت است .
مؤ لف گويد:اهل سِيَر و تواريخ از عُقْبَهِ بن سِمْعان غلام رباب زوجه امام حسين عليهالسّلام نقل كرده اند كه گفت : من با امام حسين عليه السّلام بودم از مدينه تا مكّه و از مكّهتا عراق و از او مفارقت نكردم تا وقتى كه به درجه شهادت رسيد، و هر فرمايشى كه درهر جا فرمود اگر چه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در راه عراق يا روزشهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مى گويند آن حضرت فرموددست خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود.
فقير گويد: پس ظاهر آن است كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تاشايد اصلاح شود و كار به مقاتله نرسد؛ چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرترا كراهت داشت و مايل نبود.
و بالجمله : چون نامه به عبيداللّه رسيد و خواند گفت : اين نامه شخصى ناصحمهربانى است با قوم خود و بايد قبول كرد. شِمر ملعون برخاست و گفت : اى امير! آيا اينمطلب را از حسين قبول مى كنى ؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و درپى كار خود رود، امر او قوّت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلافكند دفع او را ديگر نتوانى كرد، لكن الحال به چنگ تو گرفتار است و آنچه رَاءيت درباب او قرار گيرد از پيش مى رود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو بر آيد، پسآنچه خواهى از عقوبت يا عفو در حقّ او و اصحابش بهعمل آور. ابن زياد حرف او را پسنديد و گفت : نامه اى مى نويسم در اين باب به عمر بنسعد و با تو آن را روانه مى كنم و بايد ابن سعد آن را بر حسين و اصحابش عرضنمايد اگر قبول اطاعت من نمود، ايشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ايشانكارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اِبا نمايد تو امير لشكر مى باش وگردن عمر را بزن و سرش را براى و سرش را براى من روانه كن .
پس نامه اى نوشت به اين مضمون :
اى پسر سعد! من ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كنى و در جنگ او مسامحه و مماطلهنمائى و نگفتم سلامت و بقاى او را متمنّى و مترجّى باشى و نخواستم گناه او را عذر خواهگردى و از براى او به نزد من شفاعت كنى ، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقاماطاعت و انقياد حكم من مى باشند پس ايشان را به سلامت براى من روانه نما ؛ و اگر اباء وامتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند وآنها را مُثلْه كن ، همانا ايشان مستحق اين امر مى باشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت اورا پايمال ستوران كن ؛ چه او سركش و ستمكار است و من دانسته ام كه سُم ستوران مردگانرا زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم اينحكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودى جزاى شنونده وپذيرنده به تو مى دهم و اگر نه از عطا محرومى و از امارات لشكرمعزول و شِمر بر آنها امير است و منصوب والسلام . آن نامه را به شمر داد و به كربلاروانه نمود.(127)
فصل دوّم : در وقايع روز تاسوعا و ورود شمر ملعون
چون روز پنجشنبه نهم محّرم الحرام رسيد شِمر ملعون با نامه ابن زياد لعين در امرقتل امام عليه السّلام به كربلا وارد شد و آن نامه را به ابن سعد نمود، چون آن پليد ازمضمون نامه آگه گرديد خطاب كرد به شمر و گفت :مالك وَ يْلَكَ، خداوند ترا ازآبادانيها دور افكند و زشت كند چيزى را كه تو آورده اى ، سوگند به خداى چنان گمانمى كنم كه تو بازداشتى ابن زياد را از آنچه من بدو نوشتم و فاسد كردى امرى را كهاصلاح آن را اميد مى داشتم ، واللّه ! حسين آن كس نيست كه تسليم شود و دست بيعت بهيزيد دهد ؛ چه جان پدرش على مرتضى در پهلوهاى او جا دارد؛ شمر گفت : اكنون با امرامير چه خواهى كرد؟ يا فرمان او بپذير و با دشمن او طريق مبارزت گير و اگر نه دستاز عمل بازدار و امر لشكر را با من گذار، عمر سعد گفت : لا وَلا كَرامَةَ لَكَ من اين كار راانجام خواهم داد تو همچنان سرهنگ پيادگان باش و من امير لشكرم ، اين بگفت و در تهيهقتال با جناب سيّد الشهّداء عليه السّلام شد.
شمر چون ديد كه ابن سعد مهيّاى قتال است به نزديك لشكر امام عليه السّلام آمد و بانگزد كه كجايند فرزندان خواهر من عبداللّه و جعفر و عثمان و عبّاس ؛ چه آنكه مادر اين چهاربرادر امّ البنين از قبيله بنى كلاب بود كه شمر ملعون نيز از اين قبيله بوده . جناب امامحسين عليه السّلام بانگ او را شنيد برادران خود را امر فرمود كه جواب اورا دهيد اگر چهفاسق است لكن باشما قرابت وخويشى دارد، پس آن سعادتمندان با آن شقّى گفتند: چهبود كارت ؟ گفت : اى فرزندان خواهر من ! شماها در امانيد با برادر خود حسين رزم ندهيداز دَوْر برادر خود كناره گيريد وسر در طاعت امير المؤ منين يزيد در آوريد.
جناب عبّاس بن على عليه السّلام بانگ براو زد كه بريده باد دستهاى تو و لعنت بادبر امانى كه تو از براى ما آوردى ، اى دشمن خدا!امرمى كنى مارا كه دست از برادر ومولاى خود حسين بن فاطمه عليهاالسّلام برداريم و سر در طاعت ملعونان وفرزندانملاعينان در آوريم آيا ما را امان مى دهى واز براى پسررسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم امان نيست ؟ شمر از شنيدن اين كلمات خشمناك شدوبه لشكر گاه خويش بازگشت .
پس ابن سعد لشكر خويش را بانگ زد كه ياخيل اللّه اركبى وبالجنّة ابشرى ؛اىلشكرهاى خدا سوار شويد و مستبشر بهشت باشيد، پس جنود نا مسعود او سوارگشته وروبه اصحاب حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام آوردند در حالى كه حضرت سيّدالشّهداءعليه السّلام در پيش خيمه شمشير خود را بر گرفته بود وسر به زانوى اندوهگذاشته وبه خواب رفته بود واين واقعه در عصر روز نهم محرّم الحرام بود.
شيخ كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت فرموده كه آن جناب فرمود روزتاسوعا روزى بود كه جناب امام حسين عليه السّلام واصحابش را در كربلا محاصرهكردند و سپاه اهل شام بر قتال آن حضرت اجتماع كردند، و ابن مرجانه وعمر سعدخوشحال شدند به سبب كثرت سپاه و بسيارى لشكر كه براى آنها جمع شده بودند وحضرت حسين عليه السّلام و اصحاب او را ضعيف شمردند و يقين كردند كه ياورى ازبراى آن حضرت نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، پس فرمود: پدرم فداى آنضعيف وغريب !
وبالجمله ؛ چون جناب زينب عليهاالسّلام صداى ضجّه و خروش لشكر را شنيد نزد برادردويد و عرض كرد: برادر مگر صداهاى لشكر را نمى شنويد كه نزديك شده اند؟ پسحضرت سر از زانو برداشت و خواهر را فرمود كه اى خواهر اكنونرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب ديدم كه به من فرمود تو به سوىما خواهى آمد، چون حضرت زينب عليهاالسّلام اين خبر وحشت اثر را شنيد طپانچه برصورت زد وصدا را به وا ويلا بلند كرد، حضرت فرمود كه اى خواهروَيْل و عذاب از براى تو نيست ساكت باش خدا ترا رحمت كند. پس ‍ جناب عبّاس عليهالسّلام به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد: برادر! لشكر روى به شما آورده اند.حضرت برخاست و فرمود: اى برادر عباس ، سوار شو جانم فداى تو باد و برو ايشانرا ملاقات كن و بپرس ‍ چه شده كه ايشان رو به ما آورده اند. جناب عبّاس عليه السّلام بابيست سوار كه از جمله زُهَيرْ و حبيب بودند به سوى ايشان شتافت و از ايشان پرسيد كهغرض شما از اين حركت و غوغا چيست ؟ گفتند: از امير حكم آمده كه بر شما عرض كنيم كهدر تحت فرمان او در آئيد و اطاعت او را لازم دانيد و اگر نه با شماقتال و مبارزت كنيم ، جناب عبّاس عليه السّلام فرمود: پستعجيل مكنيد تا من برگردم و كلام شما را با برادرم عرضه دارم . ايشان توقف نمودندجناب عبّاس عليه السّلام به سرعت تمام به سوى آن امام اَنام شتافت و خبر آن لشكر رابر آن جناب عرضه داشت .
حضرت فرمود: به سوى ايشان برگرد و از ايشان مهلتى بخواه كه امشب را صبر كنندو كارزاز را به فردا اندازند كه امشب قدرى نماز و دعا و استغفار كنم ؛ چه خدا مى داند كهمن دوست مى دارم نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را، و از آن سوى اصحاب عبّاسدر مقابل آن لشكر توقّف نموده بودند و ايشان را موعظه مى نمودند تا جناب عبّاس عليهالسّلام برگشت و از ايشان آن شب را مهلتى طلبيد.
سيّد فرموده كه ابن سعد خواست مضايقه كند، عَمرو بن الحجّاج الزبيدى گفت : به خداقسم ! اگر ايشان از اهل تُرك و ديلم بودند و از ما چنين امرى را خواهش مى نمودند ما اجابتمى كرديم ايشان را، تا چه رسد به اهل بيت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم.(128)
و در روايت طبرى است كه قيس بن اشعث گفت : اجابت كن خواهش ‍ ايشان را و مهلتشان ده لكنبه جان خودم قسم است كه اين جماعت فردا صبح با تو مقاتله خواهند كرد و بيعت نخواهندنمود.
عمر سعد گفت : به خدا قسم اگر اين را بدانم امر ايشان را به فردا نخواهم افكند پسآن منافقان آن شب را مهلت دادند، و عمر سعد، رسولى در خدمت جناب عبّاس عليه السّلامروان كرد و پيام داد براى آن حضرت كه يك امشب را به شما مهلت داديم بامدادان اگر سربه فرمان در آوريد شما را به نزد پسر زياد كوچ خواهيم داد، و اگر نه دست از شمابرنخواهيم داشت و فيصل امر را بر ذمّت شمشير خواهيم گذاشت ، اين هنگام دو لشكر بهآرامگاه خود باز شدند.(129)
ذكر وقايع ليله عاشورا
پس همين كه شب عاشورا نزديك شد حضرت امام حسين عليه السّلام اصحاب خود راجمعكرد، حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرموده كه من در آن وقت مريض بودم با آنحال نزديك شدم و گوش ‍ فرا داشتم تا پدرم چه مى فرمايد، شنيدم كه با اصحاب خودگفت :
اُثْني عَلَى اللّهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ تا آخر خطبه كه حاصلش به فارسى اين است ثنا مى كنمخداوند خود را به نيكوتر ثناها و حمد مى كنم او را بر شدّت و رخاء، اى پروردگار من !سپاس مى گذارم ترا بر اينكه ما را به تشريف نبوّت تكريم فرمودى ، و قرآن راتعليم ما نمودى ، و به معضلات دين ما را دانا كردى ، و ما را گوش شنوا و ديده بينا ودل دانا عطا كردى ، پس بگردان ما را از شكر گزاران خود.
پس فرمود: امّا بعد ؛ همانا من اصحابى باوفاتر و بهتر از اصحاب خود نمى دانم واهل بيتى از اهل بيت خود نيكوتر ندانم ، خداوند شما را جزاى خير دهد والحال آگاه باشيد كه من گمان ديگر در حقّ اين جماعت داشتم و ايشان را در طريق اطاعت ومتابعت خود پنداشتم اكنون آن خيال ديگر گونه صورت بست لاجرم بيعت خود را از شمابرداشتم و شما را به اختيار خود گذاشتم تا به هر جانب كه خواهيد كوچ دهيد و اكنونپرده شب شما را فرو گرفته شب را مطيّه رهوار خود قرار دهيد و به هر سو كه خواهيدبرويد؛ چه اين جماعت مرا مى جويند چون به من دست يابند به غير من نپردازند.
چون آن جناب سخن بدين جا رسانيد، برادران و فرزندان و برادرزادگان و فرزندانعبداللّه جعفر عرض كردند: براى چه اين كار كنيم آيا براى آنكه بعد از تو زندگىكنيم ؟ خداوند هرگز نگذارد كه ما اين كار ناشايسته را ديدار كنيم .
و اوّل كسى كه به اين كلام ابتدا كرد عبّاس بن على عليهماالسّلام بود پس ‍ از آنسايرين متابعت او كردند و بدين منوال سخن گفتند.
پس آن حضرت رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود كه شهادت مسلم بنعقيل شما را كافى است زياده بر اين مصيبت مجوئيد من شما را رخصت دادم هر كجا خواهيدبرويد. عرض كردند: سبحان اللّه ! مردم با ما چه گويند و ما به جواب چه بگوئيم ؟بگوئيم دست از بزرگ و سيّد و پسر عّم خود برداشتيم و او را در ميان دشمن گذاشتيمبى آنكه تير و نيزه و شمشيرى در نصرت او به كار بريم ، نه به خدا سوگند! ماچنين كار ناشايسته نخواهيم كرد بلكه جان ومال و اهل و عيال خود را در راه تو فدا كنيم و با دشمن توقتال كنيم تا بر ما همان آيد كه بر شما آيد، خداوند قبيح كند آن زندگانى را كه بعد ازتو خواهيم .
اين وقت مسلم بن عَوْسَجَه برخاست و عرض كرد:يا بنرسول اللّه ! آيا ما آن كس ‍ باشيم كه دست از تو بازداريم پس به كدام حجّت درنزد حقّتعالى اداى حقّ ترا عذر بخواهيم ، لاواللّه ! من از خدمت شما جدا نشوم تا نيزه خود را درسينه هاى دشمنان تو فرو برم و تا دسته شمشير در دست من باشد اندام اَعدا را مضروبسازم و اگر مرا سلاح جنگ نباشد به سنگ با ايشان محاربه خواهم كرد، سوگند بهخداى كه ما دست از يارى تو بر نمى داريم تا خداوند بداند كه ما حرمت پيغمبر را در حقّتو رعايت نموديم ، به خدا سوگند كه من در مقام يارى تو به مرتبه اى مى باشم كهاگر بدانم كشته مى شوم آنگاه مرا زنده كنند و بكشند و بسوزانند و خاكستر مرا بر باددهند و اين كردار را هفتاد مرتبه با من به جاى آورند هرگز از تو جدا نخواهم شد تاهنگامى كه مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم ، و چگونه اين خدمت را به انجام نرسانم وحال آنكه يك شهادت بيش نيست و پس ‍ از آن كرامت جاودانه و سعادت ابديّه است .
پس زهير بن قَيْن برخاست و عرضه داشت : به خدا سوگند كه من دوست دارم كه كشتهشوم آنگاه زنده گردم پس كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم و در ازاى آنخداى متعال دُور گرداند شهادت را از جان تو و جان اين جواناناهل بيت تو. و هر يك از اصحاب آن جناب بدينمنوال شبيه به يكديگر با آن حضرت سخن مى گفتند و زبانحال هر يك از ايشان اين بود:
شعر :
شاها من اَرْ به عرش رسانم سرير فضل
مملوك اين جنابم و محتاج اين درم
گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مِهر بر كه افكند آن دل كجا بَرَم
پس حضرت همگى را دُعاى خير فرمود.
و علاّمه مجلسى رحمه اللّه نقل كرده كه در آن وقت جاهاى ايشان را در بهشت به ايشان نمودو حور و قصور و نعيم خود را مشاهده كردند و بر يقين ايشان بيفزود و از اين جهت احساساَلم نيزه و شمشير و تير نمى كردند و در تقديم شهادتتعجيل مى نمودند.(130)
و سيّد بن طاوس روايت كرده كه در اين وقت محمّد بن بشير الحضرمى را خبر دادند كهپسرت را در سر حدّ مملكت رى اسير گرفتند، گفت : عوض جان او و جان خود را ازآفريننده جانها مى گيريم و من دوست ندارم كه او را اسير كنند و من پس از او زنده و باقىبمانم .
چون حضرت كلام او را شنيد فرمود: خدا ترا رحمت كند من بيعت خويش را از تو برداشتمبرو و فرزند خود را از اسيرى برهان ، محمّد گفت : مرا جانوران درنده زنده بدرند وطمعه خود كنند اگر از خدمت تو دور شوم ! پس حضرت فرمود: اين جامه هاى بُرد را بدهبه فرزندت تا اعانت جويد به آنها در رهانيدن برادرش ، يعنى فديه برادر خود كند،پس ‍ پنج جامه بُرد او را عطا كرد كه هزار دينار بها داشت (131)
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه آن حضرت پس از مكالمه با اصحاب به خيمه خودانتقال فرمود و جناب على بن الحسين عليهماالسّلام حديث كرده : در آن شبى كه پدرم درصباح آن شهيد شد من به حالت مرض ‍ نشسته بودم و عمّه ام زينب پرستارى من مى كردكه ناگاه پدرم كناره گرفت و به خيمه خود رفت و با آن جناب بود جَوْن (132) آزادكرده ابوذر و شمشير آن حضرت را اصلاح مى نمود و پدرم اين اشعار را قرائت مىفرمود:
شعر :
يادَهْرُاُفٍّ لَكَ مِنْ خَليلٍ
كَمْ لَكَ بالاِْشْراقِ وَ اْلاَ صيلِ
مِنْ صاحِبٍ و طالِبٍ قَتيلِ
وَ الدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بالْبَديلِ
و اِنَّما اْلاَمْرُ اِلَى الْجَليلِ
و كُلُّ حَىٍ سالِكٌ سَبيلِ(133)
چون من اين اشعار محنت آثار را از آن حضرت شنيدم دانستم كه بَليّهنازل شده است و آن سرور تن به شهادت داده است به اين سبب گريه در گلوى من گرفتو بر آن صبر نمودم و اظهار جزع نكردم ولكن عمّه ام زينب چون اين كلمات را شنيد خويشتندارى نتوانست ؛ چه زنها را حالت رقّت و جزع بيشتر است برخاست و بى خودانه به جانبآن حضرت شتافت و گفت : واثَكْلاُه ! كاش مرگ مرا نابود ساختى و اين زندگانى از منبپرداختى ، اين وقت زمانى را مانَدْ كه مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيارفتند؛ چه اى برادر تو جانشين گذشتگانى و فريادرس بقيّه آنهائى ، حضرت به جانباو نظر كرد و فرمود: اى خواهر! نگران باش كه شيطان حِلْم ترا نربايد. و اشك درچشمهاى مباركش ‍ بگشت و به اين مثل عرب تمثّل جست
لَوْ تُرِكَ الْقِطا نامَ؛
يعنى اگر صيّاد مرغ قَطا را به حال خود گذاشتى آن حيوان در آشيانه خود شاد بخفتى ؛زينب خاتون عليهاالسّلام گفت : ياوَيْلَتاه ! كه اين بيشتردل ما را مجروح مى گرداند كه راه چاره از تو منقطع گرديده و به ضرورت شربتناگوار مرگ مى نوشى و ما را غريب و بى كس و تنها در مياناهل نفاق و شقاق مى گذارى ، پس لطمه بر صورت خود زد و دست برد گريبان خود راچاك نمود و بر روى افتاد و غش كرد. پس حضرت به سوى او برخاست و آب به صورتاو بپاشيد تا به هوش آمد، پس او رابه اين كلمات تسليت داد فرمود: اى خواهر! بپرهيز ازخدا و شكيبائى كن به صبر، و بدان كه اهل زمين مى ميرند واهل آسمان باقى نمى مانند و هر چيزى در معرض هلاكت است جز ذات خداوندى كه خلقفرموده به قدرت ، خلايق را و بر مى انگيزاند و زنده مى گرداند و اوست فرد يگانه .
جدّ و پدر و مادر و برادر من بهتر از من بودند و هر يك ، دنيا را وداع نمودند، و از براى منو براى هر مسلمى است كه اقتدا و تاءسى كند بررسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، و بهامثال اين حكايات زينب را تسلّى داد، پس از آن فرمود: اى خواهر من ! ترا قسم مى دهم وبايد به قسم من عمل كنى وقتى كه من كشته شوم گريبان در مرگ من چاك مزنى و چهرهخويش را به ناخن مخراشى و از براى شهادت من بهوَيْل و ثبور فرياد نكنى ، پس حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: پدرم عمّه ام را آورد درنزد من نشانيد. انتهى .(134)
و روايت شده كه حضرت امام حسين عليه السّلام در آن شب فرمود كه خيمه هاى حرمرامتصل به يكديگر بر پا كردند و بر دور آنها خندقى حفر كردند و از هيزم پر نمودندكه جنگ ازيك طرف باشد و حضرت على اكبر عليه السّلام را با سى سوار و بيست پيادهفرستاد كه چند مشك آب با نهايت خوف و بيم آوردند، پساهل بيت و اصحاب خود را فرمود كه از اين آب بياشاميد كه آخر توشه شما است و وضوبسازيد و غسل كنيد و جامه هاى خود بشوئيد كه كفنهاى شما خواهد بود، و تمام آن شب رابه عبادت و دعا و تلاوت و تضرّع و مناجات به سر آوردند و صداى تلاوت و عبادت ازعسكر سعادت اثر آن نوريده خَيرالبشر بلند بود.(135)
فَباتُوا وَلَهُمْ دَوِىُّ كَدَوِىِّ النَحْلِ ما بَيْنَ راكِعٍ وَ ساجِدٍ وَ قائمٍ و قاعِدٍ.
شعر :
وَ باتُوا فَمِنْهُمْ ذاكِرٌ وَ مُسَبِّحٌ
وَ داعٍ وَ مِنْهُمْ رُكَّعٌ وَ سُجُودٌ
و روايت شده كه در آن شب سى و دو نفر از لشكر عُمر بد اَخْتَر به عسكر آن حضرت ملحقشدند و سعادت ملازمت آن حضرت را اختيار كردند و در هنگام سحر آن امام مطهّر براى تهيّهسفر آخرت فرمود كه نوره براى آن حضرت ساختند در ظرفى كه مُشك در آن بسيار بودو در خيمه مخصوصى در آمده مشغول نوره كشيدن شدند و در آن وقت بُريْر بن خضيرهمدانى و عبدالرّحمن بن عَبْدَربه انصارى بر در خيمه محترمه ايستاده بودند منتظر بودندكه چون آن سرور فارغ شود ايشان نوره بكشند بُرير در آن وقت با عبدالرّحمن مضاحكه ومطايبه مى نمود، عبد الرّحمن گفت : اى بُرير! اين هنگام ، هنگام مطايبه نيست . بُرير گفت :قوم من مى دانند كه من هرگز در جوانى و پيرىمايل به لهو و لعب نبوده ام و در اين حالت شادى مى كنم به سبب آنكه مى دانم كه شهيدخواهم شد و بعد از شهادت حوريان بهشت را در بر خواهم كشيد و به نعيم آخرت متنعّمخواهم گرديد. (136)

next page

fehrest page

back page