بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

فـَقـالَ سـَلْمـانُ: اَنـَا سـَلْمـانُ بْنُ عَبْدِاللّهِ كُنْتُ ضالاً فَهَد انِىَ اللّهُ بِمُحمَّدٍ صَلَّى اللّهُعـَلَيـْهِ وَ آلِهـِوَكـُنـْتُ عـائِلاً فـَاَغـْنانِىَ اللّهُ بِمُحمَّدِّ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَكُنْتُ مَمْلوكافـَاَعـْتـَقـَنـى اللّهُ تـعـالى بـِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَهذا حَسَبي وَنَسَبي يا عُمَرُ.انتهى .(387)
و در خـبـر اسـت كـه وقـتـى ابـوذر بـر سـلمـان وارد شـد در حـالتـى كه ديگى روى آتش ‍گذاشته بود ساعتى با هم نشستند و حديث مى كردند ناگاه ديگ از روى سه پايه غلطيدو سـرنـگون شد و ابدا از آنچه در ديگ بود قطره اى نريخت ، سلمان آن را برداشت و بهجاى خود گذاشت ؛ باز زمانى نگذشته بودكه دوباره سرنگون شد و چيزى از آن نريخت؛ ديـگـر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت . ابوذر وحشت زده از نزد سلمانبـيـرون شـد و بـه حالت تفكّر بود كه جناب اميرالمؤ منين عليه السّلام را ملاقات نمود وحكايت را براى آن حضرت بگفت ، آن جناب فرمود: اى ابوذر! اگر خبر دهد سلمان ترا بهآنـچه مى داند هرآينه خواهى گفت رَحِم اللّهُ قاتِلَ سَلْمانَ! اى ابوذر سلمان باب اللّه استدر زمين ، هر كه معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هركه انكار او كند كافر است وسلمان از ما اهل بيت است .(388)
و هـم وقـتـى مقداد بر سلمان وارد شد ديد ديگى سر بار گذاشته بدون آتش ‍ مى جوشد،بـه سلمان گفت : اى ابوعبداللّه ! ديگ بدون آتش مى جوشد؟! سلمان دودانه سنگ برداشتو در زيـر ديـگ گـذاشـت سـنـگـهـا شعله كشيدند مانند هيزم ديگ جوشش زيادتر شد. سلمانفـرمـود: جـوش ديـگ را تـسكين كن . مقداد گفت : چيزى نيست كه در ديگ بزنم تا جوش او رافـرو نـشـانـم . سـلمـان دسـت مـبـارك خـود را مـانـنـد كـفـچـهداخـل در ديـگ كـرد و ديـگ را بـر هـم زد تا جوشش ساكن شد و مقدارى از آن آش برداشت بادسـت خـود و بـا مـقـداد مـيـل فـرمـود. مـقـداد از ايـن واقـعه خيلى تعجّب كرد و قصّه را براىرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد.(389)
بـالجـمـله ؛ روايـات در مـدح او زيـاده از آن اسـت كـه ذكـر شود و بيايد جمله اى از آنها دراحوال حضرت ابوذر رضى اللّه عنه .
در سـَنـَه 36 در مدائن وفات كرد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام در همان شب از مدينهبـه (طـىّ الارض ) بـر سـر جـنـازه او حـاضـر شـد و او راغـسـل داد و كـفـن كـرد و نـماز بر او خواند و در همانجا به خاك رفت . و در روايتى است كهچـون امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بر سر جنازه سلمان وارد شد رِداء از صورت او برداشتسلمان به صورت آن جناب تبسّمى كرد حضرت فرمود:
(مـَرْحـَبـا ي ااَبا عَبْداللّهِ اِذا لَقيتَ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وآلِهِ فَقُلْ لَهُ مامَرَّ عَلىاَخيك مِنْ قَوْمِكَ).
پـس حـضـرت او را تـجـهـيز كرد و بعد از تجهيز و تكفين ايستاد به نماز بر او، حضرتجـعفر طيّار و حضرت خضر در نماز حضرت سلمان حاضر شدند در حالتى كه با هر كداماز آن دو نـفـر هـفـتـاد صـف از مـلائكـه بـود كـه در هـر صـفـى هـزار هـزار فـرشـتـهبـود.(390) و حـضرت امير عليه السّلام در همان شب به مدينه مراجعت فرمود وفعلاً قبر شريف سلمان در مدائن بابقعه و صحن بزرگى ظاهر و مزار هر بادى و حاضراسـت . و مـن در (هـديـة الزّائريـن ) و (مـفـاتـيـح ) زيـارت آن جـنـاب رانقل كرده ام .(391)
شرح حال ابوذر غفارى
دوم ـ اَبُوذَر رضى اللّه عنه است ، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (392) از قبيلهبـَنـى غـِفار است و آن جناب يكى از اركان اربعه و سوم كس و به قولى چهارم يا پنجمكـس اسـت كـه اسـلام آورد(393) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگبـَدْر و اُحـُد و خـَنـْدق حـاضـر نـبـود آنـگـاه بـه خـدمـت حـضـرترسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـتـافت و ملازمت خدمت داشت و مكانت او در نزدرسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از آن است كه ذكر شود و حضرت در حق اوفـراوان فـرمـايـش كرده و او را (صِدّيقُ امّت )(394) و (شبيه عيسى بن مريم)(395)در زهـد گـرفـتـه و در حـق او حـديـث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْراء الخ )فرموده .(396)
عـلامـه مـجـلسى در (عين الحياة ) فرموده كه آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آناسـت كـه بـعـد از رتـبـه مـعـصومين عليهماالسّلام در ميان صحابه كسى به جلالت قدر ورفـعـت شـاءن سـلمـان فـارسـى و ابـوذر و مـقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود كهسلمان بر او ترجيح دارد و او بر مقداد.(397)
و فـرمـوده از حـضـرت امـام مـوسـى كاظم عليه السّلام مروى است كه در روز قيامت منادى ازجـانـب ربـّالعـزّة نـدا كند كه كجايند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه كه بر طريقه آنحـضـرت مـسـتـقـيـم بـودنـد و پـيمان آن حضرت را نشكستند؟ پس برخيزد سلمان و ابوذر ومـقـداد.(398) و مـروى اسـت از حـضـرت صـادق عليه السّلام كه حضرت پيغمبرصـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود كـه خـدا مـرا امر كرده است به دوستى چهار كس ازصحابه ، گفتند: يا رسول اللّه كيستند آن جماعت ؟ فرمود كه علىّ بن ابى طالب و مقداد وسـلمـان و ابوذر.(399) و به اسانيد بسيار در كتب سنى و شيعه مروى است كهحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فرمود كه آسمان سايه نكرده بر كسى وزمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.(400)
و ابـن عـبـدالبـرّ كـه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب (استيعاب ) از حضرت رسالتصـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم روايـت كـرده است كه فرمود: ابوذر در ميان امّت من به زهدعيسى بن مريم است . و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد.(401)و ايضاً روايت نموده است ك حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمودند كه ابوذر علمى چندضـبـط كـرد كـه مـردمـان از حـمـل آن عـاجـز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيروننيامد.(402)
ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كهروزى ابـوذر رحـمـه اللّه بر حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت ،جبرئيل به صورت دحيه كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در ميان داشت، ابـوذر گـمـان كـرد كـه دحـيـه كـلبـى اسـت و بـا حـضـرت حـرف نـهانى دارد بگذشت ،جبرئيل گفت : يا رسول اللّه ! اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد مااو را جـواب سـلام مـى گـفـتـيـم بـه درسـتـى كـه او را دعـائى هـسـت كـه در مـيـاناهـل آسـمـانـهـا مـعـروف اسـت ، چـون مـن عـروج كـنـم از وى سـؤال كـن . چـون جـبـرئيـل برفت ابوذر بيامد، حضرت فرمود كه اى ابوذر! چرا بر ما سلامنكردى ؟ ابوذر گفت : چنين يافتم كه دحيه كلبى در حضرتت بود و براى امرى او را بهخـلوت طـلبـيـده اى نـخـواسـتـم كـلام شـمـا را قـطـع كـنـم ؛ حـضـرت فـرمـود كـهجبرئيل بود و چنين گفت ، ابوذر بسيار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است كه خدا را بهآن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است ؟ گفت اين دعا را مى خوانم :
اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ الايمانَ بِكَ وَالتَّصْديقَ بِنَبِيِّكَ وَالْعافِيَةَ مِنْ جَميعِ الْبَلاءِ وَالشُّكْرَعَلى الْعافيَةِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ.(403)
از حـضـرت امام محمّد باقر عليه السّلام منقول است كه ابوذر از خوف الهى چندان گريستكـه چـشـم او آزرده شـد، بـه او گـفتند كه دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت : مراچـنـدان غـم آن نـيـسـت . گفتند چه غم است كه ترا از چشم خود بى خبر كرده ؟ گفت : دو چيزعظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است !(404)
ابـن بـابـويـه از عـبـداللّه بـن عـبـّاس روايـت كـرده كـه روزىرسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه درخـدمـت او بـودنـد فـرمـود: اوّل كـسـى كـه از ايـن در درآيـد در ايـن سـاعـت ، شـخـصـى ازاهـل بـهـشـت بـاشـد! چـون صـحـابـه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت بهدخـول نـمـايـنـد؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرندهـركـه در مـيـان ايـشـان مـرا بـشـارت دهـد بـه بـيـرون رفـتـن آذرمـاه ، او ازاهل بهشت است ؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان فرمود: ما در كدام ماهيماز مـاهـهـاى رومـى ؟ ابـوذر گـفـت كـه آذر بـه در رفـت يـارسـول اللّه . حـضـرت فرمود كه من مى دانستم وليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كهتو از اهل بهشتى و چگونه چنين نباشى و حال آنكه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّتاهـل بـيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد وتـنـهـا خـواهـى مـرد، و جـمـعـى از اهـل عـراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت آن جماعترفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرموده .(405)
ارباب سِيَر معتمده نقل كرده اند كه حاصلش اين است كه ابوذر در زمان عُمَر به ولايت شامرفـت و در آنـجـا بـود تـا زمـان خلافت عثمان و بنابر آنكه مُعاوية بن ابى سفيان از جانبعـثـمـان والى آن ولايـت بـود و بـه تـجـملات دنيا و تشييد مبانى و عمارات عُليا مشعوف ومـايـل بـود زبـان به توبيخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولايت خليفه بحق حضرتامـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام تـرغـيـب مـى نـمـود و مـنـاقـب آن حـضـرت را بـراهـل شـام مـى شـمـرد بـه نـحـوى كـه بـسـيـارى از ايـشـان را بـه تـشـيـّعمـايـل گـردانـيـد و چـنـيـن مـشـهـور اسـت كـه شـيـعـيـانـى كـه در شـام و(جـَبـَل عـامـل )انـد بـه بـركـت ابـوذر اسـت . مـُعـاويـه حـقـيـقـتحـال را بـه عـثمان نوشت و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اينولايـت را از تـو مـنـحـرف مـى گـردانـد. عـثـمان در جواب او نوشت كه چون نامه من به توبرسد البتّه بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رَوْ نشانى و دليلى عنيف با او فرستىكه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر اوفـرامـوش شود. چون آن نامه به معاويه رسيد ابوذر را بخواند و او را بر كوهان شترىدرشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنيف را با او همراه كرد. ابوذر رحمه اللّه مردى درازبـالا و لاغـر بود و آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام بر او كرده بود و موى سر و روى اوسـفـيـد گشته ضعيف و نحيف شده . (دليل ) شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت ازغايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتادو كـوفـتـه و رنـجـور بـه مـديـنـه داخـل شـد و بـا عـثـمـان مـلاقـات نـمـوده آنـجـا نـيز براعمال و اقوال عثمان اعتراض مى كرد و هرگاه او را مى ديد اين آيه را مى خواند:
(يـَوْمَ يـُحـْمـى عـَلَيـْهـا فـى نـار جـَهـَنَّمَ فـَتـُكـْوى بـِهـا جـِبـاهـُهـُمْ وَجـُنـُوبـُهـُمـْوَظُهُورُهُمْ..).(406)
و غرضش تعريض بر عثمان بود الى غير ذلك .(407)
بـالجـمـله ؛ عـثـمان تاب امر به معروف و نهى از منكر ابوذر نياورد و حكم به خروج او واهـل و عـيال او را از مدينه به رَبَذَه ـ كه بهترين مواضع نزد او بود ـ نمود و به اين اكتفانكرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به اين نيز اكتفا ننموده در حين خروج ابوذر،حـكـم نـمـود كـه هـيـچ كـس بـر تـشـيـيـع او اقدام ننمايد. اميرالمؤ منين عليه السّلام و حسنينعليهماالسّلام و عقيل و عمّار ياسر و بعضى ديگر به مشايعت او بيرون رفتند و مروان بنالحـكـم در راه ايـشـان را پـيـش آمـده گـفـت : چرا از شما حركتى صادر گردد كه خلاف حكمخـليـفـه عثمان باشد؟ و ميان اميرالمؤ منين عليه السّلام و مروان گفتگويى شد حضرت اميرعـليـه السـّلام تـازيـانـه در ميان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شكايتكـرد. چـون حـضـرت امير عليه السّلام و عثمان با هم ملاقات كردند عثمان به حضرت اميرعليه السّلام ، گفت كه مروان از تو شكوه دارد كه تازيانه در ميان دو گوش اشتر او زدهاى ؟ آن حـضـرت جـواب دادنـد كـه ايـنـك شـتر من بر دَر سراى ايستاده است حكم بفرماى تامروان بيرون رود و تازيانه در ميان دو گوش او زند.(408)
بـالجـمـله ؛ ابـوذر در رَبـَذَه شـد و ابتلاى او به جائى رسيد كه فرزندش (ذَرّ) وفاتيـافـت و او را گـوسـفـنـدى چـنـد بـود كـه مـعـاش خـود وعـيال به آنها مى گذرانيد آفتى در ميان آنها به هم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اشنـيـز در رَبـَذَه وفـات يـافـت . هـمـيـن ابـوذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دخترابـوذر گـفـت كـه سـه روز بـر مـن و پدرم گذشت كه هيچ به دست ما نيامد كه بخوريم وگـرسـنـگـى بـر مـا غـلبـه كـرد پـدر بـه مـن گـفـت كه اى فرزند، بيا به اين صحراىريـگـسـتـان رويم شايد گياهى به دست آوريم و بخوريم ؛ چون به صحرا رفتيم چيزىبـه دسـت نيامد؛ پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدممى گردد و به حال احتضار افتاده ، گريستم و گفتم : اى پدر من ! با تو چه كنم در اينبـيـابـان بـا تـنـهـائى و غـربـت ؟ گـفـت : اى دخـتـر! مـتـرس كـه چـون مـن بـميرم جمعى ازاهـل عـراق بـيـايـنـد و مـتـوجـّه امـور مـن شـونـد و بـه درسـتـى كـه حـبـيـب مـنرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غزوه تَبوك چنين خبر داده ؛ اى دختر چون منبـه عـالم بـقـاء رحـلت كـنـم عبا را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين چون قافلهپـيـدا شـود نـزديـك بـرو و بـگـو ابـوذر كـه از صـحـابـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت وفـات يـافـتـه . دخـتـر گـفـت كـه در ايـنحـال جمعى از اهل رَبَذَه به عيادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شكايتدارى ؟ گفت : از گناهان خود. گفتند: چه چيز خواهش دارى ؟ گفت : رحمت پروردگار خود مىخـواهـم . گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم ؟ گفت : طبيب مرا بيمار كرده ،طـبـيـب خـداونـد عـالميان است درد و دوا از اوست ! دختر گفت كه چون نظر وى بر ملك الموتافتاد گفت : مرحبا به دوستى كه در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم و رستگارمـبـاد كـسـى كـه از ديـدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويشبرسان به حق تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كارِهْمـرگ نـبـوده ام . دخـتـر گـفـت كـه چـون بـه عـالم قـدسارتحال نمود عبا را بر سر او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم ، جمعى پيدا شدندبـه ايـشـان گـفـتـم كـه اى گـروه مـسـلمـانـان ! ابـوذر مـصـاحـب حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافته ؛ ايشان فرود آمدند و بگريستند و او راغـسـل دادنـد و كـفـن كـردنـد و بـر او نماز گزارده و دفن كردند و مالك اشتر در ميان ايشانبود.(409)
مـروى اسـت كـه مـالك گفت من او را در حلّه اى كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهارهـزار درهـم بـود.(410) و ابـن عـَبـْدالبـرّ ذكـر كـرده است كه وفات ابوذر درسـال سـى و يـكـم يـا سـى و دوم هـجـرت بـود و عـبـداللّه بـن مـسعود بر او نماز گزاشت.(411)
شرح حال مقداد
سـوم ـ ابـومـعـبـد مـقـداد بـن الاسـود است ، اسم پدرش عمرو بَهْرائى است و چون اسود بنعـبـديـغوث او را تبنّى نموده معروف به مقداد بن الاسود شده است . آن بزرگوار قديم الاسـلام و از خـواصّ اصحاب سيّد اَنام و يكى از اركان اربعه و بسيار عظيم القدر و شريفالمنزله است ؛ ديندارى و شجاعت او از آن افزون است كه به تحرير آيد سُنّى و شيعه درفـضـيـلت و جـلالت او هـمـداسـتانند. از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايتكرده اند كه فرمود خداوند تعالى مرا به محبّت چهار تن امر فرموده و فرموده كه ايشانرا دوسـت بـدارم ، گفتند: ايشان كيستند؟ فرمود: على عليه السّلام و مقداد و سلمان و ابوذررضوان اللّه عليهم اجمعين .(412) و ضُباعة بنت زبيربن عبدالمطّلب كه دخترعـمـوى رسـول خـدا بـاشـد زوجـه او بـوده و در جـمـيـع غـزوات در خـدمـترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مجاهده كرده و او يكى از آن چهار نفر است كه بهشتمشتاق ايشان است (413) و اخبار در فضيلت او زياده از آن است كه در اينجا ذكرشـود و كـافـى است در اين باب آن حديثى كه شيخ كَشّى از امام محمّد باقر عليه السّلامروايت كرده كه فرمود:
(اِرتَدَّ النّاسُ اِلاّ ثَلاثَ نَفَرٍ سَلْمانُ وَ اَبُوذَر وَالْمِقْدادُ، قالَ فَقُلْتُ عَمّار؟ قالَ كانَ حاصَحـَيـْصـَةً ثـُمّ رَجـَعَ ثـُمّ قـالَ اِنْ اَرَدْتَ الذي لَمْ يـَشـُكَّ وَلمْ يـَدْخـُلْهُ شـَىٌفَالمِقدادُ)؛(414)
يعنى حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود كه مردم مرتد شدند مگر سه نفر كه آنسـلمـان و ابـوذر و مـقـداد است ، پس راوى پرسيد كه آيا عمّار بن ياسر با ظهور محبّت اونـسـبـت بـه اهـل البـيـت عـليـهـمـاالسـّلام در ايـن چـنـد كـسداخـل نـبـود؟ حضرت فرمود كه اندك ميلى و تردّدى در او ظاهر شد بعد از آن رجوع به حقنـمـود؛ آنـگـاه فـرمـود كـه اگـر خـواهـى آن كـسـى را كـه هـيـچ شـكـّى بـراى اوحـاصـل نـشـد پـس بـدان كـه او مـقـداد اسـت و در خـبـر اسـت كـهدل مقدّس او مانند پاره آهن بود از محكمى .
وَعـَنْ كـِتاب (الاِخْتِصاص ) عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ إِنَّما مَنْزِلَةُ الْمِقْدادِ بْنِالاَسـْوَدِ في ه ذِهِ الاُمَّةِ كَمَنْزلَةِ اَلِف فِى الْقُرْآنِ لا يَلْزَقُ بِها شَىٌ.(415) جايگاهمقداد در اين امّت مانند جايگاه الف در قرآن است كه حرف ديگر به آن نمى چسبد
در سـنـه 33 در (جـُرْف ) كـه يـك فـرسـخـى مـديـنـه اسـت وفـات كـرد. پـس جـنازه او راحـمـل كـردند و در بقيع دفن نمودند و قبرى كه در شهر (وان ) به وى نسبت دهند واقعيّتندارد بلى محتمل است كه قبر فاضل مقداد سيورى يا قبر يكى از مشايخ عرب باشد.
پسر مقداد دشمن على عليه السّلام بود
و از غـرائب آن اسـت كـه مـقـداد بـا ايـن جـلالت شـاءن پـسـرش مـعـبـدنـااهـل اتـّفـاق افـتـاد و در حـَرْب جـَمـَل بـه هـمراهى لشكر عايشه بود و كشته شد و چونامـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام بر كشتگان عبور فرمود به معبد كه گذشت فرمود: خدا رحمتكند پدر اين را كه اگر اوزنده بود راءيش اَحْسَن از راءى اين بود. عمّار ياسر در خدمت آنجـنـاب بود عرضه داشت كه الحمد للّه خدا معبد را كيفر داد و به خاك هلاكش انداخت به خداقـسـم يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن كـه مـن بـاك در كـشـتـن كـسـى كـه از حـقعـدول كـنـد از هـيـچ پـدر و پـسـرى نـدارم ، حضرت فرمود: خدا رحمت كند ترا و جزاى خيردهد.(416)
شرح حال بلال
چهارم ـ بِلالِ بْنِ رِياح مؤ ذّن حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، مادرش ‍ جُمانَة ،كُنْيَتش ابو عبداللّه و ابوعمر و از سابقين در اسلام است و در بدر و اُحُد و خندق و سايرمـَشـاهـد بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـوده ونـقـل شـده كـه (شـيـن ) را (سـيـن ) مـى گـفـت و در روايـت اسـت كـه (سـيـن )بـلال نـزد حـق تـعـالى (شـين ) است .(417) و از حضرت صادق عليه السّلاممـروى اسـت كـه فـرمـود: خـدا رحـمـت كـنـد بـلال را كـه مـااهل بيت را دوست مى داشت و او بنده صالح بود و گفت اذان نمى گويم براى اَحَدى بعد ازرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم پـس از آن روز تـرك شـد (حـَىَّ عـَلى خـَيـْرالْعـَمـَلِ)(418) و شـيـخ مـا در (نـفـس الرّحـمـن )نـقـل كـرده كـه چـون بـلال از حـبـشـه آمـد در مـدح حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خواند:
شعر :

اره بره كنكره
كرا كرامندره
حـضـرت فـرمـود بـه حـَسـّان كـه مـعـنـى ايـن شـعـر بـالا را بـه عـربـىنقل كن . حَسّان گفت :
شعر :
اِذِ الْمَكارِمُ فى آف اقِن ا ذُكِرَتْ
فَاِنَّما بِكَ فينا يُضْرَبُ الْـمَثَلُ(419)شعر :
وفات كرد بلال در شام به طاعون در سنه 18 يا سنه 20 و در باب صغير مدفون شد.فقير گويد: اينك قبر او مزارى است مشهور و من به زيارت او رفته ام .
شرح حال جابربن عبداللّه انصارى
پـنـجـم ـ جـابـر بـْنِ عـَبـْدِ اللّه بـن عـمـرو بـن حـرام الانـصـارى ، صـحـابـىجـليـل القـدر و از اصـحـاب بـَدْر است . روايات بسيار در مدح او رسيده و او است كه سلامحـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به حضرت امام محمّد باقر عليه السّلامرسـانـيـده و او اوّل كـسـى اسـت كـه زيـارت كرده حضرت امام حسين عليه السّلام را در روزاربعين و اوست كه لوح آسمانى را كه در اوست نصّ خدا بر ائمّه هدى عليهماالسّلام در نزدحـضـرت فـاطـمـه (صـلوات اللّه عليها) زيارت كرده و از آن نسخه برداشته . از (كشفالغـمـّه ) نـقـل اسـت كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام با پسرش امام محمّد باقرعـليـه السّلام به ديدن جابر تشريف بردند و حضرت باقر در آن وقت كودكى بود پسحـضـرت سـجـاد عـليه السّلام به پسرش فرمود كه ببوس سر عمويت را، حضرت باقرعـليـه السـّلام نزديك جابر شد و سر او را بوسيد، جابر در آن وقت چشمانش نابينا بودعرض كرد كه كى بود اين ؟ حضرت فرمود كه پسرم محمّد است . پس جابر آن حضرت رابه خود چسبانيد و گفت : يا محمّد! محمّد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترا سلاممـى رسـانـد. و از روايـت (اختصاص ) منقول است كه جابر از حضرت باقر عليه السّلامدرخـواسـت كـرد كـه ضـامـن شـود شـفـاعـت او را در قـيـامـت ، حـضـرتقبول فرمود.(420) و اين جابر در بسيارى از غزوات پيغمبر صلى اللّه عليهو آله و سـلّم بـود و در غـزوه صـِفّين با اميرالمؤ منين عليه السّلام همراه بود و در اعتصامبـه حـبل اللّه المتين و متابعت اميرالمؤ منين عليه السّلام فروگذار نكرد و پيوسته مردم رابـه دوسـتـى امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام تحريص مى نمود و مكرّر در كوچه هاى مدينه ومـجـالس مـردم عـبـور مـى كـرد و مـى گـفـت :عـَلِىُّ خـَيـْرُ الْبـَشـَر فـَمـَنْ اَبـى فـَقـَدكـَفـَر(421) و هـم مـى فـرمـود: مـعـاشر اصحاب ، تاءديب كنيد اولاد خود را بهدوستى على عليه السّلام ، پس هر كه اباء كرد از دوستى او ببينيد مادرش چه كرده .
شعر :

محبّت شه مردان مَجُو زبى پدرى
كه دست غير گرفته است پاى مادر او(422)
در سـنـه 78 وفـات كـرد و در آن وقـت چـشـمـان او نـابـيـنـا شـده بـود و زيـاده از نـودسـال عـمـر كـرده بـود و او آخـر كـسـى اسـت از صحابه كه در مدينه وفات كرد و پدرشعـبـداللّه انـصارى از نُقَباء حاضرين بَدْر و اُحُد است و در اُحُد شهيد شد و او را با شوهرخواهرش عمروبن الجموح در يك قبر دفن كردند و قصّه شكافتن قبر او با قبور شهداء اُحُددر زمان معاويه براى جارى كردن آب معروف است .
شرح حال حُذيفه
شـشـم ـ حـُذيـفـة بن اليمان العنسى است كه از بزرگان اصحاب سيّدالمرسلين و خاصّانجـنـاب امـيـرالمـؤ منين عليهما و آلهما السّلام است و يكى از آن هفت نفرى است كه بر حضرتفاطمه عليهاالسّلام نماز گذاشتند و او با پدر و برادر خود صفوان در حرب اُحُد در خدمتحـضـرت رسـالت پـنـاه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم حـاضر بوده و در آن روز يكى ازمـسـلمـانـان ، پـدر او را بـه گـمان آنكه از مشركين است در اثناى گرمى جنگ شهيد كرده وبنابر سرّى كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با او در ميان نهاده بود بهحال منافقين صحابه معرفت داشت (423) و اگر در نماز جنازه كسى حاضر نمىشـد خـليفه ثانى بر او نماز نمى گزاشت و از جانب او سالها در مدائن والى بود، پس اورا عـزل كـرد و حـضـرت سـلمـان رضـى اللّه عـنـه والى آنجا شد، چون وفات كرد دوبارهحُذيفه والى آنجا شد و مستقر بود تا نوبت به شاه ولايت على عليه السّلام رسيد، پس ازمـديـنـه رقـمـى مـبـارك بـاد و فـرمـان هـمـايـونـى بـهاهـل مـداين صادر شد و از خلافت خود و استقرار حُذيفه در آنجا به نحوى كه بود اطّلاع دادولكـن حُذيفه بعد از حركت آن حضرت از مدينه به جانب بصره به جهت دفع شرّ اصحابجَمَل و قبل از نزول موكب همايون به كوفه ، وفات كرد و در همان مداين مدفون شد.
و از ابوحمزه ثمالى روايت است كه چون حذيفه خواست وفات كند فرزند خود را طلبيد ووصـيـّت كـرد او را بـه عـمل كردن اين نصيحتهاى نافعه فرمود: اى پسرجان من ! ظاهر كنماءيوسى از آنچه كه در دست مردم است كه در اين ياءس ، غنى و توانگرى است و طلب مكناز مردم حاجات خود را كه آن فقر حاضر است و هميشه چنان باش كه روزى كه در آن هستىبهتر باشى از روز گذشته ، و هر وقت نماز مى كنى چنان نماز كن كه گويا نماز وداع ونماز آخر تو است و مكن كارى را كه از آن عذر بخواهى .(424)

next page

fehrest page

back page