بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

وقايع سال پنجم هجرى
و در سال پنجم هجرى ، حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم زينب بنت جَحْش رابـه حـبـاله نـكـاح درآورد و هـنـگـام زفـاف او ، آيـه حـجـابنازل گشت .
و نـيز در سنه پنجم ، غزوه مُرَيْسيع واقع شد و مُرَيْسيع (228) نام چاهى استكه بنى المُصْطلِق بر سر آن چاه نزول مى كردند. و آن آبى است از بنى خزاعه ميان مكّهو مـديـنـه از نـاحـيـه قـديـد و ايـن غـزوه را غـزوه بـنـى المـصـطلق نيز گويند و مُصْطَلِق(229) لقب جُذَيْمَة بن سعد است و ايشان بَطْنى از خزاعه مى باشند و سيّد قبيلهو قـائد ايـشـان حـارث بـن ابـى ضـِرار بـود. و سـبـب اين غزوه آن بود كه حارث بن ابىضـرار جـمـاعـتـى را بـا خود بر حرب رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم همداستانكـرد چون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد تجهيز لشكر كرده روزدوشـنـبـه دوم شعبان از مدينه حركت فرمود و از زوجات ، ام سلمه و عايشه ملازم آن حضرتبودند. در عرض راه به وادى خوفناكى درآمد و لشكريان فرود آمدند؛ چون پاسى از شبگـذشـت جـبـرئيـل عـليـه السـّلام نـازل شـد و عـرض كـرد: يـارسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! جماعتى از كفّار جنّ در اين وادى انجمن شده اند ودر خـاطـر دارنـد اگـر تـوانـنـد لشـكـريـان را گـزنـدى رسـانـنـد، پـس حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و به جنگايـشـان فـرسـتـاد و امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بر ايشان ظفر يافت . و ما اين قصّه را درمعجزات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر كرديم (ديگر تكرار نكينم ).
بالجمله ؛ پس از آن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به اراضى مُرَيْسيع وارد شدو بـا حـارث و قـوم او جـهـاد كردند. صفوان ـ كه صاحب لواى مشركين بود ـ به دست قتادهكـشـتـه گـشـت و رايـت كـفـار سـرنـگون شد و مردى كه مالك نام داشت با پسرش به دستامـيـرالمؤ منين عليه السّلام به قتل رسيد. لشكر حارث فرار كردند مسلمانان از عقب ايشانبتاختند و ده تن از ايشان را به خاك انداختند و از مسلمانان يك تن شهيد شد.
بـالجـمـله ؛ از پـس سـه روز كـه كـار بـه حـرب و ضـرب مى رفت و جمعى از كفار كشتهگـرديـدنـد و جـمعى فرار نمودند بقيه اسير و دستگير گشتند از جمله دويست تن از زنانايـشان گرفتار گشت و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند غنيمت لشكريان گشت و از جملهزنـان ، بـَرَّة دخـتر حارث بن ابى ضِرار بود كه در سهم ثابت بن قيس بن شماس ‍ واقعشـد، (ثـابـت ) او را مـكـاتـب سـاخـت كـه بـهـاى خـود راتـحـصـيـل كـرده بـه او بـپـردازد و آنـگـاه آزاد بـاشـد. (بـَرَّة ) ازرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـواسـت كـه در اداء كـتـابت او اعانتى فرمايد.فـرمـود: چـنـيـن كـنم و از آن بهتر در حق تو دريغ ندارم . گفت آن بهتر كدام است ؟ فرمود:وجه كتابت ترا بدهم آنگاه ترا تزويج كنم . عرض كرد: هيچ دولت با اين برابر نبود.پـس حـضـرت نـجـم كـتابت وى بداد و او را از ثابت بن قيس ‍ بگرفت و نام او را جوَيْريَّةگـذاشـت و در سـلك زوجـات خـويـش مـنسلك ساخت . مسلمانان چون دانستند كه جُوَيْريَّة خاصّرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـشـت ، گـفتند روا نباشد كه خويشان ضجيعپـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در قيد اسر و رقيّت باشند؛ پس هر زن كه از بنىالمصطلق اسير داشتند آزاد ساختند. عايشه گفت : هرگز نشنيدم زنى را در حقّ خويشاوندانخود آن فضل و بركت كه جويريه را بود.
بـالجـمـله ؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم پس از حرب ، چهار روز ديگر در آناراضـى اقـامـت داشـت آنـگاه طريق مراجعت پيش گرفت و در مراجعت از اين غزوه ، قصّه جَهْجاه(جـَهـْجـاه بـن مـَسـْعـُود) بـن سعيد غفارى و سنان جُهَنى روى داد و عبداللّه اُبىِّ منافق گفت :(لَئِنْ رَجـَعـْنـا اِلَى الْمـَديـنـَةِ لَيـُخـْرجـَنَّ الاَعَزُّ مِنْهَا الاَذَلَّ)(230) اگر به مدينهبـرگـشـتـيم آن كس كه عزيزتر باشد ذليلتر را بيرون كند. كنايت از آنكه عزيز منم ورسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ـ نـَعـُوذُ بـِاللّهـِـذليـل اسـت . زيـد بـن ارقـم كـه هـنـوز به حدّ بلوغ نرسيده بود كلمات او را شنيده براىحـضـرت پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد. عبداللّه به نزد آن حضرت آمد وقـَسـَم خـورد كه من نگفته ام و زيد دروغ گفته است . زيد آزرده خاطر بود كه سوره : (اِذاجـآءَكَ الْمـُنـافـِقُونَ) نازل شد و صدق زيد و نفاق ابن اُبىّ معلوم گشت و هم در مراجعت ازاين غزوه ، واقع شد قصّه اِفْك عايشه .
جنگ احزاب
و در شـوّال سـنـه پنج ، غزوه خندق پيش آمد و آن را غزوه احزاب نيز گويند؛ از بهر آنكهقـريـش از همه عَرَب استمداد نموده از هر قبيله حزبى فراهم كردند. و انگيزش اين غزوه ازآن بـود كـه چـون رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم جهودان بنى النضير را ازمدينه بيرون كرد عداوت ايشان با آن حضرت زياد شد، پس بيست تن از بزرگان ايشانمـانـند حُيَىّ بن اءَخْطَب و سَلاّم (به تشديد لام ) بن اءبى الحُقَيْق (كزبير) و كِنانة بنالرّبيع وهَوْذة (به فتح هاء) بن قيس و ابوعامر راهب منافق به مكّه شدند و با ابوسفيان وپنجاه نفر از صناديد قريش در خانه مكّه معاهده كردند تا زنده باشند از حرب محمد صلىاللّه عـليـه و آله و سلّم دست بازندارند و سينه هاى خود را به ديوار خانه چسبانده و بهسـوگـنـد ايـن مـعـاهـده را مـحـكـم كـردنـد، پـس از آن قـريـش و يـهـودان ازقـبـايـل و هـم سـوگندان خود استمداد كردند. ابوسفيان جمع آورى لشكر كرد پس با چهارهـزار مـرد از مـكـّه بـيـرون شـد و در لشـكر ايشان هزار شتر و سيصد اسب بود و چون بهمـَرُّالظَّهـران رسـيـد دو هزار مرد از قبائل اَسْلَم و اَشْجَع و كِنانَة و فِزارَه و غَطفان بديشانپـيـوسـت و پـيـوسـتـه مدد براى او مى رسيد تا وقتى كه به مدينه رسيد ده هزار تن مردلشكرى براى او جمع شده بود.
پيشنهاد سلمان در جنگ خندق
امـّا از آن سـوى ، چـون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد با اصحابدر ايـن بـاب مـشـورت فـرمـود، سـلمـان رضـى اللّه عـنـه عـرض كرد كه در ممالك ما چونلشـكـرى انـبـوه بـر سر بلدى تاختن كند از بهر حصانت گرد آن شهر را خندقى كنند تاروى جـنـگ از يـك سـوى بـاشـد، حضرت سخن او را پسنديد اصحاب را امر به حَفْر خندقفرمود. هر ده كس را چهل ذَرْع و به روايتى ده ذرع بهره رسيد و پيغمبر صلى اللّه عليه وآله و سلّم نيز با ايشان در حفر خندق مدد مى فرمود تا مدت يك ماه كار خندق را به پايانرسانيدند و طُرق آن را بر هشت باب نهادند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمانداد تـا در هـر باب يك تن از مهاجر و يك تن از انصار با چند كس از لشكر حارس و حافظبـاشـنـد و حـصـار مـديـنـه را نـيـز اسـتـوار فـرمـوده زنـان و كـودكـان را بـااموال و اثقال جاى دادند سه روز پيش از آمدن قريش اين كارها به نظام شد.
امـّا از آن سـوى ابوسفيان حُيَىّبن اَخطب را طلبيد و گفت : اگر توانى جهود بنى قريظهرا از مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بگردانى نيكوكارى است . حُيَىّ ابن اخطب به درحـصـار كـعـب بـن اسد كه قائد قبيله بنى قريظه بود آمد در بكوفت . كعب دانست كه حُيَىّاسـت و از بـهـر چـه آمـده پـاسـخ نـداد. دوباره سندان بكوفت و فرياد كرد كه اى كعب دربـگـشـاى كـه عـزّت ابـدى آورده ام اشـراف قـريـش وقـبـائل عـرب هـمـدسـت و همداستان شده اينك ده هزار مرد جنگى در مى رسند. كعب گفت : ما درجـوار مـحمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم جز نيكوئى مشاهده نكرده ايم بى موجبى معاهده اورا نشكنيم .
بـالجـمـله ؛ حـُيـَىّ بـن اءَخـطـب بـه حـيـله و شـيـطـنـت داخـل در حـصـار شـده ودل كـَعـْب را نـرم كرد و سوگند ياد كرد كه اگر قريش از محمّد صلى اللّه عليه و آله وسـلّم بـازگـردنـد مـن بـه حـصـار تـو درآيـم تـا آنـچه از براى تو است مرا باشد آنگاهعـهـدنـامـه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را گرفت و پاره كرد و بيرون شده بهابـوسـفـيـان پيوست و او را بدين نقض عهد مژده داد. چون نقض عهد قريظه در چنين وقت كهلشكر قريش مى رسيد خَطْبى عظيم بود مسلمانان را كسرى در قلوب افتاد، پيغمبر صلىاللّه عليه و آله و سلم ايشان را دل همى داد و از جانب خداى وعده نصرت نهاد.
در ايـن هـنگام لشكر كفّار فوج فوج از قفاى يكديگر رسيدند بعضى از مسلمين كه دلهاىضـعـيـف داشـتـند چون اين لشكر انبوه بديدند چنان ترسيدند كه چشمها در چشمخانه ها جابه جاى شد و دلها از فزع به گلوگاه رسيد.
كـَمـا قـالَ اللّهُ تـعـالى : (اِذْ جـآؤُكـُمْ مـِنْ فـَوْقـِكـُمْ وَ مـِنْ اَسـْفـَلَ مـِنـْكـُمْ وَاِذْ زاغـَتـِالاَبْصارُ.)(231)
بالجمله ؛ لشكر كفّار از ديدن خندق شگفت ماندند؛ چه هرگز خندق ندانسته بودند. پس ازآن سـوى خـنـدق بـيـسـت و چـهـار روز يـا بـيـست و هفت روز مسلمانان را حصار دادند. اصحابپـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در تنگناى محاصره گرفتار رنج و تَعَب بودندبعضى از منافقين مسلمانان را بيم داد و ايشان را بياموخت كه حفظ خانه هاى خود را بهانهكرده رو به سوى مدينه كنند.
قـالَ اللّهُ تـَعـالى : (وَيـَسـْتـَاْذِنُ فـَريـقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَ يَقُولُونَ اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ماهِىَبِعَوْرَةٍ اِنْ يُريدوُنَ اِلاّ فِرارا.)(232)
بـالجـمله ؛ در ايّام محاصره حربى واقع نشد جز آنكه تير و سنگ به هم مى انداختند. پسيـك روز عمرو بن عَبْدَودّ و نَوْفَلْ بن عبداللّه بن الْمُغَيْرَه و ضِرار بْن الْخَطّاب و هُبَيْرَةبـن اَبـى وَهـب و عـِكـْرِمـَة بن اَبى جَهْل و مِرْداس فِهْرى كه همه از شُجْعان و فُرْسان قريشبـودنـد تـا كـنـار خـنـدق تـاخـتـن كـردنـد و مـضيقى پيدا كرده از آن تنگناى جستن كردند وابـوسـفـيان و خالد بن الوليد با جماعتى از مبارزان قريش در كنار خندق صف زدند، عمروبـانـگ داد كـه شـمـا هـم درآئيـد. گـفتند شما ساخته باشيد اگر حاجت افتد ما نيز به شماپيوسته شويم .
پس عمرو چون ديو ديوانه اسب بر جهاند و لختى گرد ميدان براند و ندائى ضخم در دادو مـبـارز طـلبـيـد چـون عـمـرو را (فـارس يـَلْيـَل ) مـى ناميدند و او را با (هزار سوار)بـرابـر مـى نـهـادنـد واصحاب ، وصف شجاعت او را شنيده بودند لا جَرَم كَاَنَّ عَلى رُؤُسِهِمُالطَّيـْرُ سـرهـا بـه زيـر افكندند. ابن الخطّاب به جهت عذر اصحاب سخنى چند از شجاعتعـمـرو تـذكـره كـرد كـه خـاطـر اصـحـاب شـكـسـتـه تـر شـد و مـنـافـقـان چيره تر شدند.رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم چون شنيد كه عمرو مبارز مى طلبد فرمود: هيچدوستى باشد كه شر اين دشمن بگرداند؟ على مرتضى صلوات اللّه عليه عرض كرد: منبه ميدان او شوم و با او مبارزت كنم . حضرت خاموش شد. ديگر باره عمرو ندا در داد كهكـيست از شما كه به نزد من آيد و نبرد آزمايد و گفت اَيُّها النّاس شما را گمان آن است كهكـشـتـگان شما به بهشت روند و كشتگان ما به جهنّم ، آيا دوست نمى دارد كسى از شما كهسفر بهشت كند يا دشمن خود را به جهنّم فرستد؟ پس اسب خود را به جولان درآورد و گفت:
شعر :

وَلَقَدْ بَحِحْتُ مِنَ النِّداءيِجَم‍
‍عِكُمْ هَلْ مِنْ مبارز؟(233)
يـعـنـى بـانـگ مـن درشـت و خـشـن شـد از بـس طـلب مـبـارز كـردم . حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمود: كيست كه اين سگ را دفع كند؟ كسى جوابنـداد، امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـرخاست و گفت : من مى روم او را دفع كنم . حضرتپيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه : يا على ، اين عمرو بن عَبْدَودّ است ! علىعليه السّلام عرض كرد: من على بن ابى طالبم !
و چه نيكو گفته مرحوم ملك الشعرا در اين مقام :
شعر :
پيمبر سرودش كه عمرو است اين
كه دست يلى آخته زآستين
على گفت اى شاه اينك منم
كه يك بيشه شير است در جوشنم
پـس پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم زره خـود را كـه (ذاتالفـضـول ) نـام داشت بر اميرالمؤ منين عليه السّلام پوشانيد و عمامه سحاب خود را برسـر او بـسـت و دعـا در حـق او كرد و او را به ميدان فرستاد. اميرالمؤ منين عليه السّلام بهسرعت آهنگ عمرو كرد و در جواب اشعار او فرمود:
شعر :
لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ اَتا
كُ مُجيبُ صَوتِكَ غَيْرَ عاجزٍ
ذُونِيَّةٍ وَبَصيرَةٍ
وَالصِدْقُ مُنْجى كُلَّ فائزٍ
اِنّى لاََرْجُو اَنْ اُقيمَ
عَلَيْكَ نائِحَةَ الْجَنائِزِ
مِنْ ضَرْبَةٍ نَجْلاء يَبْقى
صَوْتُها بَعْدَ الْـهَزائِز(234)
ايـن وقـت پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: (بَرَزَ الا يمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّركِكـُلِهِ) (235)پـس امـيـرالمؤ منين عليه السّلام عمرو را دعوت فرمود به يكى ازسـه امـره يـا اسلام آورد، يا دست از جنگ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدارد، يا ازاسب پياده شود.عمرو امر سوم را اختيار كرد امّا در نهان از جنگ با اميرالمؤ منين عليه السّلامتـرسـنـاك بـود. لاجـَرَم گـفت : يا على به سلامت باز شو هنوز ترا ميدان و نبرد با مرداننـرسـيـده ، (هـنـوزت دهان شير بويد همى ) و من اينك هشتاد ساله مَردم ، ديگر آنكه من باپـدرت دوست بودم و دوست ندارم كه ترا بكشم و نمى دانم پسر عمّت به چه ايمنى ترابـه جـنگ من فرستاد و حال آنكه من قدرت دارم ترا به نيزه ام برُبايم و در ميان آسمان وزمين مُعلّق بدارم كه نه مرده باشى و نه زنده .
اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: اين سخنان بگذار، همانا من دوست مى دارم كه ترا در راهخدا بكشم . پس عمرو پياده شد و اسب خود راپى كرد و با شمشير كشيده بر سر اميرالمؤمـنـيـن عـليـه السـّلام تـاخـت و بـا يـكديگر سخت بكوشيدند كه زمين از گرد تاريك شد ولشـكريان از دو جانب ايشان را نمى ديدند. آخِر الاَمر عمرو فرصتى كرد و شمشير خود رابـر امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام فرود آورد، اميرالمؤ منين عليه السّلام سپر در سر كشيدشـمشير عمرو سپر را دو نيمه كرد و سر آن جناب را جراحتى رسانيد، حضرت اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام چون شير زخم خورده شمشيرى بر پاى او زد و پاى او را قطع كرد، عمروبه زمين افتاد، حضرت بر سينه اش نشست ، عمرو گفت : يا على ! قَدْ جَلَسْتَ مِنّي مَجْلِساًعَظيما، يعنى اى على ! در جاى بزرگى نشستى . آنگاه گفت : چون مرا كشتى جامه از تن منباز مكن ، فرمود اين كار بر من خيلى آسان است .
كشته شدن عمرو بن عبدودّ به دست على عليه السّلام
و ابـن ابـى الحديد و غير او گفته اند كه چون اميرالمؤ منين عليه السّلام از عمرو ضربتخـورد چـون شـيـر خـشـمـناك بر عمرو شتافت و با شمشير سر پليدش را از تن بينداخت وبـانـگ تـكـبـير برآورد مسلمانان از صداى تكبير على عليه السّلام دانستند كه عمرو كشتهگـشـت . پـس رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه ضربت على در روز خندقبهتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت .(236)
شيخ اُزْرى قصّه قتل عمرو را در قصيده (هائيّه ) ايراد فرموده مناسب مى دانم در اينجا ذكرنمايم ؛ قالَ رحمه اللّه :
شعر :
ظَهَرَتْ مِنْهُ فِي الْوَرى سَطَواتٌ
ما اَتَى الْقَوْمُ كُلُّهُمْ ما اَت يه ا
يَوْمَ غَصَّتْ بِجَيْشِ عَمْرو بْنِ وَدٍّ
لَـهَواتِ الْفَلا وَضاقَ فَضاها
وَتَخَطّى اِلىَ الْمَدينَةِ فَرْدا
لايَهابُ الْعِدى وَلا يَخْشاها
فَدَعاهُمْ وَ هُمْ اُلوُفٌ وَل كِنْ
يَنْظُرُونَ الَّذي يَشِبُّ لَظاها
اَيْنَ اَنتُمْ مِنْ قَسْوَرٍ عامِري
تَتَّقِى الاُسْدَ بَاْسَهُ في شَراها
اَيْنَ مَنْ نَفْسُهُ تَتُوقُ اِلَى الْجَنّاتِ
اَوْ يُورِدُ الْجَحيمَ عِداها
فَابْتَدَى الْـمُصْطَفى يُحَدِّثُ
عَمّايُوجَرُ الصّابِرُونَ فى اُخْري ها
قائلاً اِنَّ لِلْجَليلِ جِنانا
لَيْسَ غَيْرَ الْمُهاجِرينَ يَراها
مَنْ لِعَمْرٍو وَقَدْ ضَمِنْتُ عَلَى اللّهِ
لَهُ مِنْ جِنانِهِ اَعْلاها
فَالْتَوَوْا عَنْ جَوابِهِ كَسَوامٍ(237)
لا تَراها مُجيبَةً مَنْ دَعاها
فَاِذاهُمْ بِفارِسٍ قُرَشِي
تَرْجُفُ الاَرْضَ خيفَةً اَنْ يَطاها
قائلاً ما لَها(238) سِواىَ كَفيلٌ
هذِهِ ذِمَّةٌ عَلَىَّ وَفاها
وَمَشى يَطْلُبُ الْبراز كَما
تَمْشي خِماصُ الْحشى اِلى مَرْعاها
فَانْتَضى مُشْرِفِيَّةً فَتلَقّى
سَاقَ عَمْروٍ بِضَرْبَةٍ فَبَراها
وَاِلَى الْحَشْرِ رَنَّةُ السَّيْف مِنْهُ
يَمْلاَءُ الْخافِقَيْنِ رَجْعُ صَداها
يا لَها ضَرْبَةً حَوَتْ مَكْرُماتٍ
لَمْ يَزِنْ ثِقْلَ اَجْرِها ثَقَلاها
ه ذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدى الْـمَعالى
وَعَلى هذِهِ فَقِسْ ماسِواها
از جـابـر روايـت اسـت كـه چـون عـمـرو بـر زمـين افتاد رفقاى او گريختند و از خندق عبوركردند و نوفل بن عبداللّه در ميان خندق افتاد، مسلمانان سنگ بر او مى افكندند او گفت مرابـه ايـن مذلّت مكشيد كسى بيايد و با من مقاتله كند. اميرالمؤ منين عليه السّلام پيش شده وبـه يـك ضـربـت كـارش بـسـاخت و هُبَيْره را ضربتى بر قرپوس زينش ‍ زد زره اش راافـكـند و بگريخت . پس جابر گفت : چه بسيار شبيه است قصّه كشتن عمرو به قصّه كشتنداود جالوت را!
بـالجـمـله ؛ آنـگـاه كـه جـنـگ بـه پـاى رفـت قـريـش كـس فـرسـتـادنـد كـه جـَسـَد عمرو ونـوفـل را از مسلمانان بخرند و ببرند، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:هُوَ لَكُمْ لا نَاْكُلُ ثَمَنَ الْمَوْت ى ؛ جسدها مال خودتان باشد ما بهاى مردگان نمى خواهيم .
چون اجازت برفت خواهر عمرو بر بالين او بنشست ديد كه زره عمرو كه مانند آن در عربيـافـت نـمـى شـد با ساير اسلحه و جامه از تن عمرو بيرون نكرده اند، گفت : ماقَتَلَهُ اِلاّكُفْوٌ كَريمٌ؛ يعنى برادر مرا نكشته است مگر مردى كريم . پس پرسيد: كيست كشنده برادرمـن ؟ گـفـتـنـد: عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام ! آنـگـاه ايـن دو بـيـت انـشـاءكرد:(239)
شعر :
لَوْ كانَ قاتِلُ عَمرْوٍوغَيْرَ قاتِلهِ
لَكُنْتُ اَبْكي عَلَيْهِ اَّخِرَ الاَْبَدِ
ل كِنّ قاتِلَهُ مَنْ لايُعابُ بِهِ
مَنْ كانَ يُدْعى اَبُوهُ بَيْضَة الْبَلَدِ(240)
يـعـنى اگر كُشنده عَمْرو، غير كشنده او(يعنى على عليه السّلام ) مى بود، هر آينه گريهمـى كـردم بـر او تـا آخرالزمان . ليكن كشنده عمرو كسى است كه عيب كرده نمى شود عمروبه كشته شدن از دست او آن كسى كه خوانده مى شد پدرش مهتر مردم .
بالجمله ؛ در اين محاصره قريش اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، كار براصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه سخت بود.
ابوسعيد خُدرى خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد: قَدْ بَلَغَتِ الْقُلُوبُالحـَن اجـِرَ؛ جـانهاى ما به لب آمد آيا كلمه اى تلقين مى فرماييد كه بدان ايمنى جوئيم ؟حـضـرت فـرمود: بگوييد اَلل هُمَّ استُرْ عَوْراتِنا وَ ا مِنْ رَوْعاتِنا. منافقين نيز زبان شناعتدراز داشـتـنـد، پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد فتح درآمد و دست به دعابرداشت و گفت : ياصَريخَ الْمَكْرُوبينَ (الدّعاء) و از حق تعالى خواست كفايت دشمنان را، حقتعالى باد صبا را بر ايشان فرستاد كه زلزله در لشكرگاه كفّار درانداخت و خيمه ها وديـگ آنـهـارا سـرنگون همى ساخت و به روايتى فرشتگان آتشها را مى نشاندند و ميخهاىخـِيـام بـرمـى كـنـدنـد و طـنـابـهـا را مـى بـريـدنـد چـنـدان كـه كـفـار ازهـول و هـيـبـت جـز فـرار و هـزيـمـت چـاره اى نـديـدنـد و سـبـب انـهـزام مـشـركـيـن عـمـده اشقتل عمرو و نوفل شد.
(وَكـَفـَى اللّهُ الْمـُؤ مـِنـيـنَ الْقـِتـالَ)(بـعـلى بـن ابـى طـالب ) (وَكـانَ اللّهُ قـَويـّاعَزيزا)(241)
بعضى از عُلما گفته اند كه اگر نه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رَحمَةً لِلْعالمينبودى اين باد كه بر اَحْزابْ وزيد از باد عقيم عاديان در شدت و سورت افزون آمدى .
از حُذيقه نقل است كه ابوسفيان گفت كه ديرى است در اين بلد مانديم و چهارپايان خويشرا سـقط كرديم و كارى نساختيم جهودان نيز با ما مخالفت كردند اكنون ببينيد اين باد بامـا چـه مـى كند، بهتر آن است كه به سوى مكّه كوچ دهيم و از اين زحمت برهيم . اين بگفت وراه بـرگـرفـت ، قـريـش نـيـز جـنـبـش كـردنـد و بـهحمل اثقال مشغول گشتند و به ابوسفيان ملحق شدند.
خيانت بنى قريظه و حكم سعد بن معاذ
و نيز در سنه پنج ، غزوه بنى قُرَيْظَه واقع شد و آن (به ضمّ قاف بر وزن جُهَيْنه است) ؛ چـون پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از جنگ خندق فارغ گشت به خانه فاطمهعـليـهـاالسـّلام شـد و تـن بـشـسـت و مـجـمـره طـلبـيـد تـا بـخـور طـيـب كـنـد،جـبـرئيل آمد و عرض كرد كه سلاح جنگ باز كردى و هنوز فرشتگان در سلاح جنگند اكنونساخته جنگ باش و بر يهودان بنى قريظه تاختن فرماى سوگند به خداى من اينك برومتـا حـصـار ايـشـان را مـانـنـد بـيـضـه مـرغـى كـه بـر سـنـگ شـكـنـنـد در هـم شـكـنـم . پسبـلال از جـانـب پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مردم را ندا داد كه حركت كنند و نمازعصر در بنى قريظه گذاشته شود. پس پانزده روز و به قولى بيست و پنج روز گردحصار ايشان بودند و هر روز با سنگ و تير حرب قائم بود تا آنكه حق تعالى هَوْلى دردل يـهـودان افـكـنـد و از محاصره اصحاب ايشان را به تنگ آمده بودند از قِلاع خويش بهزيـر آمـدند و به حكومت سَعد بن مُعاذ در حقّ ايشان راضى شدند. سعد گفت : حكم من آن استكـه مـردان بـنـى قـريـظـه را بـكـشـيـد و زنـان و كـودكـانـشـان را بـرده گـيـريـد وامـوال ايـشـان را قـسـمـت كـنـيـد. پـس مـردان ايـشـان كـشته گشتند و زنانشان اسير شدند ومالهايشان بهره مسلمانان شد.(242)
قـال اللّه تـعـالى : (وَ اَنـْزَلَ الذَّيـنَ ظـاهـَرُوهـُمْ مـِنْ اَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصيهِمْ وَقَذَفَ فىقُلوبِهِمُ الرُّعْبَ فريقا يَقْتُلُونَ وَ تاءْسِرونَ فرَيقا وَاَوْرَثَكُمْ اَرْضَهُمْ وَدِيارَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْوَاَرْضا لَمْ تَطَؤ ها وَكانَ اللّهُ على كُلِّ شَى ء قَديرا).(243)
و روايـت اسـت كـه در غـزوه خـنـدق تـيـرى بـه رگاكـحـل سـَعْد بن مُعاذ رسيد خون نمى ايستاد از حق تعالى خواست كه خون بايستد تا انجامامـر بـنـى قـُريظه را بر مراد ديده آن وقت زخم باز شود. اين است كه كار بر مُراد او شدبه همان جراحت از جهان فانى درگذشت . رَحْمةُ اللّه عَلَيْهِ.
و نـيـز در سـنـه پـنـج ، مـاه بـگـرفـت جـهـودان مـديـنـه طـاس هـمـى زدنـد ورسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـمـاز خـسـوف گـذاشـت . و هـم در ايـنسال غزوه دومة الجندل پيش آمد.
در آن اراضـى گـروهـى از اشـرار هـمـدسـت شده بر مجتازان و كاروانيان تاختن مى بردندرسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در 25 شـهـر ربـيـعالاوّل با هزار مرد رزم آزماى بيرون شده تا بدان نواحى تاختن برد. دزدان رهزن چون اينبـدانـسـتـند بجستند، مسلمانان مال و مواشى ايشان را ماءخوذ داشته براندند و طريق مدينهپـيـش ‍ داشـتـنـد و بـيـسـتـم ربـيـع الثـانى وارد مدينه شدند و (دُومه )(244)مـوضعى است در پنج منزلى شام نزديك (جَبَل طىّ) و مسافتش تا مدينه مشرفه پانزدهيـا شـانـزده روز اسـت چـون از سـنـگ بـنـا شـده دومـةالجندل گويند؛ چون كه (جندل ) به معنى سنگ است .
وقايع سال ششم هجرى
در ايـن سـال بـه قـولى حـج كـعـبـه فـريـضـه شـد و آيـه كـريـمـه (وَاَتـِمُّوا الْحـَجَّوَالْعـُمـْرَةَللّهِ)(245)نـزول يـافـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه وجـوب حـج درسال نهم نازل شد.
و هـم در ايـن سـال ، غـزوه ذات الرِّقـاعْ پـيـش آمـد و چنان بود كه خبر به مدينه آوردند كهجماعت غَطفان و بَنى مُحارِب و اَنْمار و ثَعْلَبه به قصد مدينه تجهيز لشكر كنند حضرتپيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوذر را به خليفتى گذاشت و در نيمه جُمادى الاُولىبـا چـهـارصـد يا هفتصد كس به جانب نجد بيرون تاخت تا به موضع (نخله ) رفت و ازآنـجـا در ذات الرقـاع فـرود آمـد؛ چـون ايـشان از عزم پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّمآگهى يافتند هَوْلى بزرگ در دلشان جاى كرده فرار كرده در سر كوهها پناه جستند و ازغايت دَهْشت بسيارى از زنان خود را نتوانستند كوچ داد پس ‍ مسلمانان رسيدند و زنان ايشانرا بـرده گـرفـتـنـد در ايـن وقـت هـنـگـام نـمـاز رسـيـد مـسـلمـيـن بـيـم داشـتـند كه به نمازمـشـغـول شـوند دشمنان ناگاه بر ايشان بتازند؛ چه آنكه دشمنان از دور و نزديك نگرانبودند در اين وقت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نماز خوف گذاشت و موافق بعضىروايات اين آيه مباركه در اين مقام نازل گشت :
(وَاِذا كُنْتَ فيهِمْ فَاَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلوةَ فَلْتَقُمْ طائفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ...)(246)

next page

fehrest page

back page