بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پـس فـرمـود: آگـاه بـاش كـه بـيـرون خـواهـم آورد بـه سـوى تـو صـحـيـفـه اى از دعـاىكـامـل كـه پـدرم حـفـظ كـرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصيت كرده مرا به نگاه داشتن وصـيـانـت آن و مـنـع نـمـودن آن را از غـيـر اهـلش . عـمـيـر گـفـت كـه پـدرممتوكل گفت برخاستم به سوى يحيى و سرش را بوسسيدم و گفتم به خدا سوگند يابنرسول اللّه كه من پرستش و بندگى مى كنم خدا را به دوستى شما در حيات و ممات ، پسافـكـند يحيى صحيفه اى را كه به او دادم به سوى پسرش كه با او بود و گفت بنويساين دعا را به خط روشن خوب و عرضه كن آن را بر من شايد كه من حفظ كنم آن را پس بهدرسـتـى كـه مـن مـى طـلبـيـدم ايـن دعـا را از حـضـرت جعفر عليه السلام و نمى داد به من ،متوكل ابوعبداللّه صادق عليه السلام با من از پيش نفرموده بود كه دعا را به كسى ندهم. پـس يـحـيـى طـلب كـرد جـامـه دانـى و بـيـرون آورد از آن صـحـيـفـهقفل زده مهر كرده پس نگاه كرد به مهر آن و بوسيد آن را و گريست پس شكست آن مهر را وقـفـل را گـشود و صحيفه را باز كرد و بر چشم خود گذاشت و ماليد آن را بر روى خود وگـفـت : بـه خـدا قـسـم اى مـتـوكـل كـه اگـر نـبـود آنـچـهنـقـل كـردى از قـول پـسـر عمّم حضرت صادق عليه السلام كه من كشته مى شوم و بر داركـشـيـده مـى شـوم هـمـانـا نـمـى دانـم ايـن صـحـيـفـه را بـه تـو و در دادن آنبـخـيـل بـودم و لكـن مـى دانـم كـه گفته او حق است ، فراگرفته است آن را از پدران خودعـليـهـم السـلام و هـمـانـا بـه زودى خـواهـد شـد. پـس تـرسـيـدم كـه بـيـفـتـدمـثـل ايـن عـلم در چنگ بنى اميه پس پنهان كنند آن را و ذخيره كنند آن را در خزانه هاى خود ازبـراى خـود، پـس بـگـيـر ايـن صـحـيفه را و كفايت كن از براى من آن را و منتظر باشد پسهـرگـاه واقع شد آنچه بايد مابين من و اين قوم واقع شود پس اين صحيفه امانت است از مننزد تو تا اينكه برسانى آن را به دو پسر عمّم محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسنبن حسين على عليه السلام چه ايشان قائم مقام من اند در اين امر بعد از من .
متوكل گفت : گرفتم صحيحفه را پس چون يحيى بن زيد كشته شد رفتم به سوى مدينهو مـلاقـات كـردم حـضـرت امـام صـادق عـليـه السـلام را ونـقـل كـردم بـراى آن حضرت حديث يحيى را، پس گريست آن حضرت و بسيار اندوهگين شدبـر حـال يـحيى و فرمود: خداوند رحمت كند پسر عم مرا و او را ملحق كند به پدران و اجداداو. بـه خـدا سـوگـنـد اى مـتـوكل منع نكرد مرا از دادن دعا به يحيى مگر همان چيزى كه مىترسيد يحيى از آن بر صحيفه پدرش . اكنون كجا است آن صحيفه ؟ گفتم : اين است آن ،پـس گـشـود آن را و فـرمود: به خدا قسم ! اين خط عمويم زيد و دعاى جدم على بن الحسينعـليـهـمـا السـلام اسـت ، سـپـس فـرمـود بـه پـسـرشاسـمـاعـيـل كه برخيز اى اسماعيل و بياور آن دعايى را كه امر كرده بودم تو را به حفظ وصـيـانـت آن ، پـس ‍ اسـمـاعيل برخاست و بيرون آورد صحيفه اى را كه گويا همان صحيفهاسـت كـه يـحـيـى داده بـود آن را بـه من ، پس بوسيد آن را حضرت صادق عليه السلام وگـذاشـت آن را بر چشم خود و فرمود: اين خط پدرم و املاء جد من است در حضور من ، عرض ‍كـردم : يـابن رسول اللّه ! اگر رخصت باشد مقابله كنم اين صحيفه را با صحيفه زيد ويـحـيـى ، پـس رخـصـت داد مـرا و فـرمـود كـه ديـدم مـن تـو رااهـل ايـن امـر، پس نگاه كردم ديدم كه آن دو صحيفه يكى اند و نيافتم يك حرفى كه با هممـخـالفـت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبيدم از آن حضرت در دادن صحيفه به پسرانعبداللّه بن حسن . فرمود:
( اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلى اَهْلِها ) ؛(142)
خـداونـد تـعـالى امـر مـى كـنـد شـمـا را كـه بـرسـانـيـد امـانـتـهـا را بـهاهل آن ، آرى بده اين صحيفه را به ايشان ، پس چون برخاستم براى ديدن ايشان حضرتفـرمـود بـه مـن كـه بر جاى خود باش ، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهيمچـون حـاضـر شـدنـد فـرمـود: ايـن مـيـراث پسرعمّ شما يحيى است از پدرش كه مخصوصسـاخـتـه اسـت شـما را به آن نه برادران خود را و ما شرطى مى كنيم با شما در باب اينصـحـيـفـه ، عـرض كـردنـد: خـدا تـو را رحـمـت كـنـد، بـفـرمـا كـهقـول تـو مـقـبـول و پـذيـرفـته است . فرمود: كه بيرون نبريد اين صحيفه را از مدينه ،گفتند: از براى چيست اين ؟ فرمود: پسرعمّ شما مى ترسيد براى اين صحيفه امرى را كهمـى تـرسـم مـن آن را بر شما، گفتند: او مى ترسيد بر آن هنگامى كه دانست كه كشته مىشـود، پـس حـضرت صادق عليه السلام فرمود كه شما نيز ايمن نباشيد به خدا سوگندكـه مـن مـى دانـم شـمـا به زودى خروج خواهيد كرد چنانكه او خروج كرد و كشته مى شويدهمچنان كه او كشته شد. پس برخاستند و مى گفتند:
( لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ ) .(143)
ذكر احوال حسين ذوالدّمعة پسر دوم زيد شهيد و اولاد و اعقاب او
همانا حسين بن زيد مكنّى به ابوعبداللّه و ابوعاتقه و ملقب به ذوالدّمعة و ذوالعبرة است ،روزى كـه پـدرش كـشـتـه گـشـت هـفـت سـاله بـود، حـضـرت صادق عليه السلام او را بهمـنـزل خـود برده و تبنّى و تربيت او فرمود و عالم وافرى به او عنايت نمود و دختر محمدبـن ارقـط بـن عبداللّه الباهر را به وى تزويج نمود، و او سيدى زاهد و عابد بود، و ازكـثـرت گـريـستن او در نماز شب از خوف خداى تعالى او را ذوالدّمعة گفتند، و چون در آخرعمر نابينا شد او را مكفوف گفتند.
از حـضرت صادق و حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت مى كند و ابن ابى عمير ويونس بن عبدالرحمن و غير ايشان از او روايت مى كنند، تاج الدّين بن زهره در ذكر بيت زيدشـهـيـد، فـرمـوده : و از اعـاظـم ايـشـان اسـت حـسـيـن ذوالعـبـرة و ذوالدّمـعـة و او سـيدى بودهجـليـل القـدر شـيـخ اهـل خـويـش و كـريـم قـوم خـود. و بـود آن جـنـاب ازرجـال بـنـى هـاشـم از جـهـت لسـان و بـيـان و عـلم و زهـد وفـضـل و احـاطـه بـه نـسب و ايام ناس روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام و وفاتكرده سنه صد و سى و چهار انتهى .
و ابـوالفـرج نـقـل كـرده كه حسين ذوالدّمعة در محاربه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بنحـسن با منصور، حاضر بود پس از آن از ترس منصور متوارى و پنهان شد، و روايت كردهاز پـسـرش يحيى بن حسين كه مادرم به پدرم گفت : چه شده كه گريه بسيار مى كنى ؟گفت : آيا آن دو تير و آتش جهنم براى من سرورى گذاشتند كه مانع شود مرا از گريستن، و مـرادش از دو تـيـر، آن دو تـيـرى بـود كه برادرش يحيى و پدرش ‍ زيد به آن شهيدگشتند.(144)
بـالجـمـله ؛ حـسـيـن در سـال يـكـصـد و سـى و پـنـج بـه قـولى يـك صـد وچـهـل وفـات كرد و دخترش را مهدى عباسى تزويج كرده و او را اعقاب بسيار است از جمله :ابـوالمـكـارم مـحـمـد بـن يـحـيى بن نقيب ابوطالب حمزة بن محمد بن حسين بن محمد بن حسنالزّاهد بن ابوالحسن يحيى بن الحسين بن زيد شهيد است كه قرآن را محفوظ داشت ، و همچنينهر يك از پدرانش تا اميرالمؤ منين عليه السلام . و يحيى بن الحسين ذوالدّمعة همان است كهدر سنه دويست و هفت يا دويست و نه در بغداد وفات كرد و ماءمون بر وى نماز گذاشت .
و از جـمـله اعـقاب حسين ذوالدّمعة ، يحيى بن عمر است كه در ايام مستعين باللّه خليفه دوازدهعباسى به قتل رسيد.
ذكر قتل يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد شهيد و ذكر بعضى اعقاب او
يـحـيـى بـن عـمـر مـكـنـّى بـه ابـوالحـسـيـن و مـادرش امـّالحـسـن دخـتـر حـسين بن عبداللّه بناسـمـاعـيـل بـن عـبـداللّه بـن جـعـفـر طـيـّار رضـى اللّه عـنـه اسـت ، در ايـاممـتـوكـل در خـراسـان خـروج كـرد او را مـاءخـوذ داشـتـنـد و بـه نـزدمتوكل بردند، متوكل امر كرد تا او را تازيانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افكندندو مـدتـى مـحـبـوس بـمـانـد تا او را رها كردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتى در بغدادبـمـانـد آنـگـاه بـه جانب كوفه كوچ كرد و در ايام خلافت مستعين خروج كرد، و هنگامى كهاراده خروج كرد ابتدا نمود به زيارت قبر حضرت امام حسين عليه السلام و با جماعت زواراراده خـود را بـگـفـت جماعتى از ايشان با وى همداستان شدند و به ( قريه شاهى )آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به كوفه رفتند.
اصحاب او مردم كوفه را به بيعت او دعوت كردند و پيوسته ندا در دادند كه اَيُّهَا النّاسُاَجـيـبـُوا داعـِىَ اللّهِ خـلق كـثـيـرى در بـيـعـت او داخـل شـدنـد چـون روز ديـگـر بـشـد آنـچـهامـوال در بـيت المال كوفه بود يحيى بگرفت و در ميان مردم پخش كرد و پيوسته در ميانايـشـان بـه عـدل و داد رفـتـار مـى نـمـود و مـردم كـوفـه از جـان ودل او را دوست مى داشتند، عبداللّه بن محمود كه از جانب خليفه در كوفه بود لشكر خود راجـمـع كـرد و بـه جـنـگ يـحيى بيرون شد، يحيى يك تنه بر او حمله نمود و ضربتى برصورتش زده و او را با لشكرش هزيمت داد. و يحيى مردى قوى و شجاع و دلير بود.
ابـوالفـرج از قـوت او نـقـل كـرده كـه او را عـمـوىثقيل بود از آهن هرگاه بر يكى از غلامان و كنيزانش خشم مى كرد آن عمود را بر گردن اومى پيچيد و كسى نمى توانست او را باز كند مگر خودش كه او را باز مى كرد.(145)
و بـالجـمله ؛ خبر يحيى در بلاد و امصار شايع شد، چون خبر او به بغداد رسيد محمد بنعـبـداللّه بـن طـاهـر، پـسرعمّ خود حسين بن اسماعيل را با جماعتى از لشكر به دفع يحيىفـرسـتـاد. بـغـداديـيـن بـه كـره و بـى رغـبـتـى بـه حـرب يحيى بيرون شدند؛ چه آنكهاهل بغداد در باطن به يحيى ميل داشتند.
بـالجـمـله ؛ بعد از حروب و وقايعى مابين يحيى و لشكر حسين در ( قريه شاهى )تلاقى شد و جنگ مابين دو طرف پيوسته گشت و هيضم كه يكى از سرهنگان لشكر يحيىبـود هـنـگـامـى كـه تـنـور جـنـگ تـافـتـه شـد بـگـريـخـت و لشـكـر يـحـيـى رادل بـشكست و لشكر دشمن قوت گرفت ، يحيى چون هزيمت هيضم را بديد قدم مردانگى رااسـتوار داشت و پيوسته جنگ كرد تا زخم بسيارى برداشت و از كار افتاد و سعد ضبابّىنـزديـك شـد و سـرش را از تـن بـريـد و بـه نـزد حـسـيـن بـناسماعيل برد. و از كثرت جراحت و زخم كه بر صورتش رسيده بود كسى درست او را نمىشـنـاخـت . پـس آن سـر را بـه جـانـب بـغـداد بـه نـزد مـحـمـد بـن عـبـداللّه بـن طـاهـرحمل دادند پس آن را به سامره براى مستعين فرستاد، ديگرباره به بغداد آوردند در بغدادنصب كردند.
مـردم بـغـداد ضـجـّه كـشـيـدنـد و انـكـار قـتـل او نـمـودنـد؛ چـه آنـكـه در بـاطـنمـيـل داشـتـنـد بـه جـهـت آنـچـه از يـحيى مشاهده كرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذمال و كفّ از دماء [ خون ريزى ] و بسيارى عدل و احسان او. پس جماعتى بر محمد بن عبداللّهبـن طـاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنيت گفتند، و ابوهاشم جعفرى نيز بر محمدداخـل شـد و گـفـت : اَيُّهـَا اْلاَمـيـر! آمـدم تـو را تـهـنـيـت گـويـم بـه چـيـزى كـه اگـررسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم زنـده بود بايد او را تعزيت گفت ! محمد او راجوابى نگفت ، پس ابوهاشم بيرون آمد و اين شعر بگفت :

يا بَنى طاهِر كُلُوهُ وَبِيّا
اِنَّ لَحْمَ النَّبِىِّ غَيْرُ مَرِي
اِنَّ وِتْرا يَكُوُنَ طالِبَهُ اللّهُ
لَوِتْرٌ نَجاحُهُ بِالْحَرِىِّ
پـس مـحمد امر كرد اسيران اهل بيت يحيى را به جانب خراسان كوچ دهند و گفت سرهاى اولادپيغمبر در هر خانه اى كه باشد باعث زوال نعمت آن خانه مى شود.
ابـوالفـرج از ابـن عـمـّار حـديـث كـرده كـه هـنـگـامـى كـه اسـيـراناهـل بيت يحيى و اصحاب او را به بغداد مى آوردند به سختى تمام با پاى برهنه ايشانرا مى دوانيدند و هرگاه يكى از ايشان از كثرت خستگى و تعب عقب مى ماند او را گردن مىزدنـد، و تـا آن زمـان شـنـيـده نـشـده بـود كـه بـا اسـيـرى بـا ايـن نـحـو بـدرفـتـارىكنند.(146)
و بالجمله ؛ در همان ايامى كه در بغداد بودند مكتوب مستعين باللّه رسيد كه اسيران را ازبند و حبس رها كنند، پس محمد بن طاهر همگى را رها كرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطهيـحـيـى را كـه او را در حـبس بداشت تا در محبس وفات كرد، پس ‍ جنازه او را در خرابه اىافكندند و ديوارى بر روى او خراب كردند.
و بـالجـمـله ؛ يـحيى مردى شريف و ورع و ديّن و خيّر و كثيرالا حسان و عطوف و رؤ ف بررعـيـت و حـامـى اهـل بيت خود از طالبيين بود، و پيوسته با ايشان نيكى و احسان مى نمود ولهـذا قـتل او در قلوب مردم از خاصّه و عامّه و صغير و كبير و قريب و بعيد سخت اثر كرد وشـهـادتـش در حـدود سـنـه دويست و پنجاه واقع شد و جماعت بسيارى او را مرثيه گفتند، ازجمله بعض شعراى آن عصر گفته :
بَكَتِ الْخَيْلُ شَجْوَها(147) بَعْدَ يَحْيى
وَ بَكاهْ الْمُهَنَّدُ الْمَصْقُولُ
وَ بَكاهُ الْعِراقُ شَرْقا وَ غَربا
وَ بَكاهُ الْكِتابُ وَ التَّنْزيلُ
وَ الْمُصَّلى وَ الْبَيْتُ وَ الرُّكْن
وَ الْحِجْرُ جَميعا لَهُ عَلَيْهِ عِويلُ
كَيْفَ لَمْ تَسْقُطِ السِّماءُ عَلَيْنا
يَوْمَ قالُوا اَبُوالْحُسَيْنِ قَتيلُ
وَ بَناتُ النَّبىِّ يَنْدُبْنَ شَجْوا
مُوْجِعاتٌ دُمُوعُهُنَّ هُمُولُ
وَ يُرَثّينَ(148) لِلرَّزيَّةِ بَدْرا
فَقْدُهُ مُفْظِعٌ عَزيزٌ جَليلُ
قَطَعَتْ وَجْهُهُ سُيُوفُ الاَعادى
بِاَبِى وَجْهُهُ الْوَسيُم الْجَميلُ
قَتْلُهُ مُذْكِرٌ لِقَتْلِ عَلِي
وَ حُسَيْنٍ يَوْمَ اوُذِى الرَّسُولُ
صَلَواتُ الاِلهِ وَقْفا عَلَيْهِمْ
ما بَكى مُوْجِعٌ وَحَنَّ ثَكُولُ
و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است : سيد اجل نسّابه علامه نحرير بهاءالدين على بن غياثالديـن عـبـدالكريم نيلى نجفى ابن عبدالحميد بن عبداللّه بن احمد بن حسن بن على بن محمدبن على بن غياث الدين عالم تقى . و او همان است كه جمعى از اعراب در شط سواره بر اوحـمـله كـردنـد و لبـاسـهـاى او را ربـودنـد و خـواسـتـنـدسـراويـل او را بـربـايـنـد مـانـع شـد او را شـهـيـد كـردنـد. ابـن سـيـدجلال الدين عبدالحميد كه محمد بن جعفر المشهدى در ( مزار كبير ) از او روايت مى كندابـن عـالم فاضل محدث عبداللّه التقى النّسابة ابن نجم الدين اسامه نقيب عراق ابن نقيبشـمـس ‍ الديـن احـمـد بـن نـقـيـب ابـوالحـسـيـن عـلى بـن سـيـدفـاضـل نـسـّاب ابـوطـالب مـحـمـد بـن ابـوعـلى عـمـر الشـريـف رئيـسجـليـل امـيـر حـاج بـود و در سنه سيصد و سى و نهم حجرالا سود به دست او به جاى خودبـرگـشـت . و در واقـعـه قـرامـطـه كـه به مكه آمدند و حجرالا سود را كندند و به كوفهبردند و چندى او را در ستون هفتم مسجد نصب كردند.
و بـه ايـن واقعه اشاره كرده بود حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيّه خود كهروزى در كوفه فرمود: لابُدَّ اَنْ يُصْلَبَ فِى هذِهِ السّارِيَةِ؛ نيست چاره اى از آن كه آويختهشـود در ايـن سـتـون و اشاره فرمود به ستون هفتم ؛ و اين قصه طولانى است . و اين سيدجـليـل هـمـان اسـت كـه قـبـّه جـدش امـيـرالمـومـنـيـن عـليـه السـلام را بـنـا كـرد از خـلّصمـال خـود. ابـن يـحـيـى النـّسـابـه نـقيب النّقباء القائم به كوفه ابن الحسين النّسابةالنّقيب الطّاهر ابن ابى عاتقة احمد محدّث ابن ابى على عمر بن يحيى بن الحسين ذوالدّمعةابن زيد الشّهيد ابن امام زين العابدين عليه السلام .
و بـالجـمـله ؛ بـهـاءالديـن عـلى مذكور جلالت شاءنش بسيار و مناقبش بى شمار و از جملهتاءليفات شريفه او است كه نقده اخبار و سدنه آثار بر آن ركون و اعتماد نموده ، و از آننـقـل كـرده انـد مـانـنـد ( كـتـاب انوار المضيئة والدّر النّضيد ) و ( كتاب سروراهـل الا يـمان فى علامات ظهور صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه ) و ( كتاب الغيبة والا نصاف فى الرّد على صاحب الكشّاف ) و ( شرح مصباح صغير شيخ ) و غيرذلك .
اسـتـاد شـيـخ حـسـن بـن سليمان حلّى صاحب ( مختصر البصائر ) و ابن فهد حلّى وتـلمـيـذ شـيـخ شـهـيـد و فـخـرالمـحـقـقـيـن و سـيـد عـمـيـدالدّيـن اسـت و جـد او مـحـمد الشريفالجـليـل ابـن عـمـر بـن يـحيى بن الحسين النّسابه ابن ابى عاتقه احمد محدث است و احمدمـحـدث هـمـان اسـت كـه صـاحـب ( عمدة الطّالب ) در حق او گفته كه او مردى وجيه ومـتمول بود و هيچيك از علويين را آن مقدار اموال و املاك و زراعت و فلاحت نبود، بعضى گفتهاند در يك سال به تنهايى هفتاد و هشت هزار جريب زمين را زراعت مى فرمود.
و از غـرائب حـكـايـت او ايـن اسـت كه وقتى در ديوان جلوس فرموده بود و مطهّر بن عبداللّهوزيـر عـزّالدّولة بـن بـويـه در ديـوان حـاضـر بـود در ايـنحـال تـوقـيع به او رسيد كه رسول قرامطه به كوفه مى رسد و شايسته چنان است كهبـراى تـهـيـه اسـبـاب دفـاع او چـيـزى به كوفه مكتوب شود. مطهر بن عبداللّه وزير آنتـوقـيع را به شريف نشان داد و به او اشارت كرد كه يكى را به عنوان اين خدمت به آنشخص رسول به كوفه روانه دارد و منزل و مايحتاج او را فراهم كند از آن پس وزير بهبـعـض مـهـمـات ديـوان مـشـغـول گـرديـد و سـاعـتـى بـه آنحـال بـود. چـون مـلتـفـت گـشـت شـريـف را فـارغ البـال و آسـودهخـيـال بـر جـاى خود نشسته ديد و از روى تعجب گفت كه اى شريف ! اين امر و قضيه از آنامـور نـبـاشـد كـه بـه تـهـاون و تـكـاسـل بـگـذرد. شـريف گفت : همانا من به جانب كوفهرسول بفرستادم و جواب بازآمد كه در تهيه اسباب كار هستند، وزير از اين امر تعجب كردو از وى از چـگـونگى امر پرسيدن گرفت ، شريف او را خبر داد كه او را در بغداد مرغهاىكوفى و در كوفه طيور بغداديه است و چون تو به آنچه راءى زدى مرا اشارت فرمودىمـن فـرمان كردم تا به توسط مرغ به كوفه مكتوب بفرستد و هم اكنون خبر باز رسيدكـه آن مـكـتـوب بـه كـوفـه وصـول يـافـت و ايـنـك بـه اطـاعـت امـرمشغول هستند.(149)
و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است سيد اجل بهاءالشّرف نجم الدين ابوالحن محمد بن الحسنبن احمد بن على بن محمد بن عمر بن يحيى ابن الحسين النّسابة بن احمد المحّدث ابن عمربـن يـحـيـى بـن الحـسين ذوالدّمعة كه در اول صحيفهة كامله اسمش هست و عميدالرؤ ساء از اوروايـت مـى كـنـد و جـمـاعـت بـسيارى غير از عميدالرؤ ساء نيز از او روايت مى كنند مانند ابنسـكـون و جـعـفـر بـن عـلى والد شيخ محمد بن المشهدى و شيخ هبة اللّه بن نما و غير ايشانعليهم الرّضوان .
ذكر عيسى پسر سوم زيد بن على بن الحسين عليه السلام
هـمـانـا عـيـسـى بـن زيـد مـكـنـّى اسـت بـه ابـويـحـيـى و مـلقـب اسـت بـه مـوتـم الاشـبـال و اين لقب از آن يافت كه وقتى شيرى را كه داراى بچگان بود و سر راه بر مردمگرفته بود بكشت از آن وقت لقب موتم الا شبال يافت يعنى يتيم كننده شيربچگان .
ابـوالفـرج سـتـايـش بـليـغـى از او نـمـوده و گـفـتـه كـه او مـردىجـليـل القـدر و صـاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده ، و از حضرت صادق عليه السلام وبـرادر آن حـضـرت عـبـداللّه محمد عليه السلام و از پدر خود زيد بن على عليه السلام وغيرهم روايت مى كرد و علماء عصر او مقدم او را مبارك مى شمردند.(150)
و سـفـيـان ثـورى را بـا او ارادتى تام بود و او را به زيادت تعظيم و احترام مى نمود ولكـن موافق روايتى مدح او محل نظر است چه سوء ادبى و جسارتى از او بالنّسبة به امامزمان خود حضرت صادق عليه السلام ظاهر گشته .
و بـالجـمله ؛ عيسى در واقعه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن حاضر بود و چون آندو تـن كـشـتـه شـدند عيسى از مرم اعتزال جست و در كوفه در خانه على بن صالح بن حىّمـتوارى گشت و نسبش را از مردم پوشيده داشت تا وفات يافت و در ايامى كه عيسى پنهانبـود يـحـيـى بـن حسين بن زيد و به قول صاحب ( عمدة الطالب ) محمد بن محمد بنزيد به پدر گف كه دوست دارم مرا بر عمويم دلالت كنى و بگويى در كجا است تا او رامـلاقات كنم ، همانا قبيح است بر من كه من چنين عمويى داشته باشم و او را ديدار ننمايم .پـدر گـفـت : اى پـسـرجـان ! ايـن خـيال از سر به در كن ؛ چه آنكه عموى تو عيسى خود راپـنـهـان كـرده اسـت و دوسـت نـدارد كـه شناخته شود و مى ترسم اگر تو را به سوى اودلالت كـنـم و بـه نـزد او روى بـه سـخـتـى افـتـد ومـنـزل خـود را تـغيير دهد، يحيى در اين باب مبالغه و اصرار كرد تا آنكه پدر را راضىنمود كه مكان عيسى را نشان دهد.
حـسـيـن گـفت : اى پسر! اگر خواهى عموى خود را ملاقات كنى از مدينه به كوفه سفر كنچـون بـه كـوفـه رسـيـدى از مـحله بنى حىّ پرسش نما، چون اين دانستى برو به فلانكـوچـه ، و آن كـوچـه را براى او وصف كرد، چون به آن كوچه رسيدى خانه اى بينى بهفـلان صـفت و فلان نشانى ، آن خانه عموى تست ؛ لكن تو بر در خانه منشين بلكه برودر اوايـل كـوچـه بـنـشـيـن تـا وقـت مغرب ، آنگاه مردى بينى بلند قامت به سن كهولت كهصـورت نـيكويى دارد و آثار سجده در جبهه [پيشانى ] او نمايان است . جبّه اى از پشم دربر دارد و شترى در پيش انداخته از سقّايى برگشته و به هر قدمى كه بر مى دارد و مىنـهـد ذكـر خـدا را بـه جا مى آورد و اشك از چشمان او فرو مى ريزد همان شخص ‍ عموى توعـيـسـى اسـت ، چـون او را ديـدى بـرخـيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور و عمويتابـتـدا از تـو وحشت خواهد كرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساكن شود. پس زمانكمى با او ملاقات مى كنى و مجلس خد را با او طولانى مكن كه مبادا كسى شما را ببيند و اورا بشناسد آنگاه او را وداع كن و ديگر به نزد او مرو وگرنه از تو نيز پنهان خواهد شدو بـه مـشـقـّت خـواهـد افتاد، يحيى گفت : آنچه فرمودى اطاعت خواهم كرد، پس تجهيز سفركرده با پدر وداع نموده به جانب كوفه روان شد.
چـون به كوفه رسيده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بنى حىّ پرسشنمود و آن خانه را كه پدرش وصف كرده بود پيدا نمود، پس در بيرون كوچه به انتظارعمو بنشست تا وقتى كه آفتاب غروب كرد، ناگاه مردى را ديد كه شترى در پيش انداختهو مـى آيـد بـه همان اوصافى كه پدرش نشانى داده بود و هر قدمى كه بر مى دارد و مىگـذارد لبـهـايـش بـه ذكـر خـدا حـركـت مـى كند و اشك از ديدگانش فرو مى ريزد، يحيىبـرخـاسـت و بـر او سلام كرد و با او معانقه نمود. يحيى گفت چون چنين كردم عمويم مانندوحـشـى كـه از انـسـى وحشت كند از من وحشت كرد، گفتم : اى عمو! من يحيى بن حسين بن زيدپـسـر بـرادر تـو مـى باشم . چون اين از من شنيد مرا به سينه چسبانيد و چنان گريست وحـالش منقلب شد كه گفتم الحال سكته خواهد كرد، چون قدرى به خويشتن آمد شتر خود رابـخـوابـانـيـد و بـا مـن بـنـشـسـت و از احـوال خـويـشـان واهـل بـيـت خود از مردان و زنان و كودكان يك يك پرسيد و من حالات ايشان را براى او شرحدادم و او مـى گـريـسـت . آنـگـاه كـه از حـال ايـشـان مـطـلع شـدحـال خـود را بـراى مـن نـقـل كـرد و گـفـت : اى پـسـرك ! اگـر ازحـال مـن خواسته باشى بدان كه من نسب و حال خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر راكـرايـه كـرده هـر روز بـه سقّايى مى روم و آب بار مى كنم و براى مردم مى برم و آنچهتـحـصـيـل كـردم اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مانده باشد در وجه قوتخـود صـرف مـى كنم و اگر روزى مانعى براى من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آبكـشـى بـيـرون روم آن روز را قـوتـى نـدارم كـه صـرف كـنـم لاجرم از كوفه به صحرابـيـرون يـم شـوم و از فـضـول بـقـول ، يـعـنـى بـرگ كـاهـو و پـوسـت خـيـار وامثال اينها كه مردم دور افكنده اند جمع مى كنم و آن را قوت و غذاى خود مى گردانم ، و درايـن مـدت كـه پـنهان گشته ام در همين خانه منزل كرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته وچندى كه در اين خانه ماندم دختر خود را به من تزويج كرد و حق تعالى از او دخترى به منكـرامـت فرمود، چون به حدّ بلوغ رسيد مادرش به من گفت كه دختر را به پسر فلان سقّاكـه هـمسايه ما است تزويج كن ؛ زيرا كه به خواستگارى او آمده اند. من او را پاسخ ندادمزوجه ام اصرار بليغى كرد من در جواب ساكت بودم و جراءت نمى كردم كه نسب خود را باوى بـگـويـم و او را خبر دهم كه دختر من فرزند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم استكفو و هم شاءن او پسر فلان مرد سقّا نيست . زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامىمن چنان پنداشت لقمه اى كه هرگز در خيالش نمى گنجيد به چنگش افتاده ، لاجرم در اينبـاب مـبـالغـه بـسـيـار كـرد تا آنكه من از تدبير كار عاجز شدم و از خدا كفايت اين امر راخـواسـتـم . حق تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزى دخترم وفات يافت و ازغـصه او راحت شدم ، لكن پسرجان من يك غصه در دلم ماند كه گمان نمى كنم احدى آن قدرغصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است كه مادامى كه دخترم زنده بود من نتوانستم خودرا به او بشناسانم و با او بگويم كه اى نور ديده تو از فرزندان پيغمبرى و خانم مىبـاشى نه آنكه دختر يك عمله باشى و او بمرد و شاءن خود را ندانست ؛ پس عمويم با منوداع كـرد و مـرا قسم داد كه ديگر به نزد او نروم مبادا كه شناخته شود و دستگير گردد،پـس مـن بـعـد از چـنـد روز ديگر رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم و همان يك دفعهبود ملاقات من با او.(151)
ابـوالفـرج روايـت كـرده از خصيب وابشى كه از اصحاب زيد بن على و مخصوصين عيسىبـن زيد بود گفت در اوقاتى كه عيسى در كوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما به ديدناو با حال خوف مى رفتيم و بسا بود كه در صحرا بود و آب كشى مى كرد پس ‍ مى نشستبـا مـا و حديث مى كرد ما را و مى گفت واللّه دوست داشتم كه من ايمن بودم بر شما از اينهايـعـنـى مـهـدى عباسى و اعوان او پس طول مى دادم مجالست با شما را و توشه مى بردم ازحـديـث با شماها و نظر بر روى شماها. به خدا سوگند كه من شوق ملاقات شما را دارم وپـيـوسته به ياد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب برويد تا مشهور نشودموضع شما و امر شما پس برسد بدى يا ضررى .(152)

next page

fehrest page

back page