بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ابـوالفـرج گفته كه از اولاد ابوطالب دو تن در واقعه حرّه شهيد گشت يكى ابوبكربنعبداللّه بن جعفر بن ابى طالب عليه السلام و ديگر عون اصغر و او نيز فرزند عبداللّهبـن جـعـفـر بـرادر عون اكبر است كه در كربلا شهيد گشت و مادر او جمانه دختر مسيب نجبهاسـت كـه بـه جـهت خونخواهى امام حسين عليه السلام بر ابن زياد خروج كرد و در ( عينورده ) كشته گشت .(96)
مـسـعـودى فـرمـوده كـه از بنى هاشم غير از اولاد ابوطالب نيز جماعتى كشته گشتند مانندفـضـل بـن عـبـاس بـن ربـيـعـة بـن الحـارث بـن عـبـدالمـطـلب و حـمـزة بـننـوفـل بـن الحـارث و عـبـاس بن عتبة بن ابى لهب و غير ايشان از ساير قريش و انصار ومـردمـان ديـگـر از مـعـروفـيـن كه عدد مقتولين ايشان چهار هزار به شمار رفته به غير ازكـسـانـى كـه مـعـروف نـبـودنـد. پـس از آن ، مـسـرف بـن عـقـبـه دسـت تـعدى بر اعراض وامـوال مـردم گـشـاد. امـوال و زنـان اهـل مـديـنـه را تـه سه روز بر لشكر خويش مباح داشت.(97)
ابـن قـتـيـبـه در ( كـتـاب الامـامـة والسـّيـاسـة )نـقـل كـرده كـه در واقـعـة حـرّه اول خـانـه هـايـى كـه غـارت شـد، خـانـه هـاى بـنـى عـبـدالاشهل بود و نگذاشتند در منازل چيزى از اثاث الدّار و حلى و زيور و فراش ، حتى كبوترو مـرغ را گـرفـتـنـد و ذبـح كـردنـد سـپس ريختند به خانه محمد بن مسلمه ، زنها صيحهكـشـيـدنـد. زيـدبن محمد بن سلمه صداى زنها را كه شنيد به جانب آن صداها دويد، ديد دهنـفـر از لشـكـر شـام انـد كـه مـشـغـول غـارتـگـرى انـد، زيـد بـا ده نـفـر ازاهـل خـود بـا آنـهـا مـقـاتـله كـرد تـا آن جـمـاعـت را بـهقـتـل رسانيد و آنچه غارت كرده بودند برگردانيد و آنها را در چاه بى آب ريخته و خاكبالاى آنها ريخت ، سپس جمعى ديگر از اهل شام آمدند با آنها نيز مقاتله كرد تا آنكه چهاردهنفر از آنها را به قتل رسانيد ليكن صورتش مضورب شمشير چهار نفر گرديد.
ابـوسـعـيـد خـدرى در ايـن واقـعـه مـلازمـت خـانـه را اخـتـيـار كـرد چـنـد نـفـر ازاهـل شام بر او وارد شدند گفتند: اى شيخ ! تو كيستى ؟ گفت : ابوسعيد خدرى از اصحابپـيغمبرم صلى اللّه عليه و آله و سلم گفتند: پيوسته مى شنيديم نام ترا، خوب كردى وحـظ خـود را گـرفـتـى كـه تـرك قـتال با ما كردى و در خانه ات نشستى اينك هرچه دارىبـراى مـا بـياور. گفت : به خدا سوگند مالى نزد من نيست كه براى شما آورم ، شاميها درغـضـب شـدنـد ريـش ابـوسـعـيد را كندند و او را بسيار زدند پس آنچه در خانه داشت غارتكردند حتى سير و يك جفت كبوتر كه در خانه او بود.
پـس ابـن قـتـيـبـه نـقـل كـرده كـه جـمـاعـتـى از اشـراف را بـه (قتل صبر ) شربت فنا چشانيدند و گفته كه رسيد عدد كشتگان حرّه از قريش و انصارو مـهـاجـريـن و وجـوه مـردم به هزار و هفتصد نفر و از ساير مردم به ده هزار سواى زنان وكودكان .
ابـومـعـشـر گـفـتـه : كه داخل شد مردى از اهل شام بر زنى از طايفه انصار كه تازه طفلىزاييده بود و آن طفل در بغلش بود، پس به آن زن ، گفت : مالى هست براى من بياور، گفت: به خدا سوگند! چيزى براى من نگذاشته اند كه براى تو بياورم . آن مرد گفت : براىمـن چـيـزى بيرون آر و الا تو را با كودكت مى كشم ، گفت : واى بر تو! اين كودك فرزندابـن ابى كبشه انصارى صاحب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است از خدا بترسمتعرض ما مشو، رو كرد به طفل خود و گفت : اى كودك من ! واللّه اگر چيزى مى داشتم فداىتـو مـى دادم و نـمـى گذاشتم كه بر تو صدمه اى وارد آيد. پس آن شامى بيرحم گرفتپـاى آن كودك مظلوم را در حالى كه پستان در دهانش بود و كشيد او را از كنار مادرش و زداو را بر ديوار به نحوى كه مغز سرش بر زمين پراكنده شد.
راوى گـفـت : هـنـوز آن مـرد از خـانه بيرون نشد كه نصف صورتش سياه گرديد و ضربالمثل شد.(98)
و بـالجـمـله ؛ چـون مـسـرف از قـتـل و غـارت و هـتـك و اعـراضاهـل مدينه بپرداخت مردم را به بيعت يزيد و اقرار بر عبوديت و بندگى او خواند و هر كهابـاء [ خـوددارى ] مـى كـرد او را مـى كـشـت . تـمـامـىاهل مدينه جز حضرت امام زين العابدين عليه السلام و على بن عبداللّه بن عباس ، از ترسجان اقرار نمودند و بيعت كردند.
و امـا سـبـب آنـكـه مسرف متعرض حضرت سيدالساجدين عليه السلام و على بن عبداللّه بنعباس نشد آن بود كه چون خويشان مادرى على بن عبداللّه در ميان لشكر مسرف جاى داشتندمسرف را در باب او مانع شدند.
و امـا حـضـرت سجاد عليه السلام پس پناه به قبر مطهر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم برد و خويشتن را به آن چسبانيد و اين دعا را خواند:
( اَللّهُمَّ رَبَّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ ما اَظْلَلْنَ وَ الاَرَضينَ السَّبْعِ وَ ما اَقْلِلْنَ رَبَّ الْعرشِالْعـَظـيـمِ رَبِّ مـُحـَمِّدٍ وَ آلِهِ الطـّاهـِريـنَ اَعـُوذُبـِكَ مـِنْ شـَرِّهِ وَ اَدْرَءُ بـِكَ فى نَحْرِهِ اَسْئَلُكَ اَنتُؤْتِينى خَيْرَهُ وَ تَكْفِيِنى شَرَّهُ. ) (99)
پس به جانب مسلم بن عقبه روانه شد و پيش از آنكه امام معصوم عليه السلام بر آن پليدمـيـشـوم وارد شـود آن مـلعـون در كـمـال غيظ و غضب بود و بر آن جناب و آباء كرام او عليهالسـلام نـاسـزا مـى گفت ، چون آن جناب وارد شد و نگاه مسرف بر آن حضرت افتاد چندانتـرس و رعـب از آن حضرت در دل او جا كرد كه لرزه او را گرفت و از براى آن جناب بهپـاى خـاسـت و آن حـضـرت را در پـهـلوى خـويـش جـاى داد و دركـمـال خـضـوع عـرض كـرد كـه حـوائج خـود را بـخـواهـيـد كـه هـرچـه بـخـواهـيـدقبول است ، پس هر كه را آن حضرت شفاعت كرد مسرف به جهت آن حضرت از او درگذشت ومكرّما از نزد او بيرون رفت .
و بـالجمله ؛ قضيه حرّه را شيعه و سنى در كتب خود ذكر كرده اند، وقوعش در بيست و هشتممـاه ذى الحجّة سال شصت و سوم هجرى دو ماه و نيم به مرگ يزيد مانده بود و چون مسرفبـن عـقـبـه از كـار مـديـنـه بـپـرداخـت بـه قـصـد دفـع عـبـداللّه بـن زبـيـر واهـل مـكـه از مـديـنـه بـيـرون تـاخـت هـنـوز بـه مـكـه نـرسـيـده در بـيـن راه در ( ثـنـيـّهمـشـلّل ) كـه نـام كوهى است كه از آنجا به قديد فرود مى شوند ـ به دركات دوزخشتافت . پس از آنكه جماعتش از آن محل حركت كردند، ام ولد يزيد بن عبداللّه بن ربيعه كهمترقب موت مسرف بود و از عقب لشكر مى آمد سر گور مسرف آمده و قبرش را بشكافت چونلحـد را گـشـود ديـد مـار سـيـاهـى بـزرگ دهـن گشوده و بر گردن مسرف پيچيده ترسيدنـزديـك رود، صـبـر كـرد تا مار از او دور شد آن وقت مرده مسرف را درآورده و در ( ثنيّه) بياويخت و به قولى او را آتش زده و كفنش ‍ را پاره كرد و بر درختى در آنجا او راآويزان كرد، پس هر كه از آنجا مى رفت سنگ بر او مى افكند، و آنچه كرد مسرف بن عقبهبا اهل مدينه ، كارهاى بسر بن ارطاة بود در حجاز و يمن براى معاويه .
و در ( كـامـل ابـن اثـيـر ) است كه يزيد خواست عمرو بن سعيد را بفرستد به جنگاهل مدينه قبول نكرد، پس خواست ابن زياد را روانه نمايد اقدام نكرد و گفت :
( وَاللّهِ لاجَمَعْتُهُما لِلفاسِقِ قَتْلَ ابْنِ رَسوُلِ اللّهِ عليه السلام وَ غَزْوَ الْكَعْبَةِ. )
پـس مسلم بن عقبه را براى اين كار اختيار كرد، و او با اينكه پيرى بود كهن و سالخوردهو مريض ، قبول كرده و اقدام در اين كار نمود.(100)
يازدهم ـ درآمدن باران به دعاى آن حضرت عليه السلام :
شـيـخ طـبـرسـى در ( احتجاج ) و غير او، از ثابت بنانى روايت كرده كه سالى باجـمـاعـتـى از عـباد بصره مثل ايوب سجستانى و صالح مرى و عتبة الغلام و حبيب فارسى ومـالك بـن ديـنار به عزم حج حركت كرديم ، چون به مكه معظمه رسيديم آب سخت و كمياببـود و از قـلت بـاران جـگـر جـمـله يـاران تـشـنـه و تـفـتـه بـود و از ايـنحـال بـا مـا جـزع و فزع آوردند تا مگر به دعاى باران شويم . پس به كعبه در آمديم وطـواف بـداديـم و بـا تـمام خضوع و ضراعت نزول رحمت را از درگاه حضرت احديت مسئلتنـمـوديـم ، آثـار اجـابـت مـشـاهـدت نـرفـت در ايـن حـال كـه بـر ايـنمـنـوال بـوديم به ناگاه جوانى را ديديم كه روبه ما آورد و فرمود: يا مالك بن دينار ويـا ثـابـت البـنانى و يا ايوب السجستانى و يا صالح المرى و يا عتبة الغلام و يا حبيبالفـارسى و يا سعد و يا عمرو يا صالح الا عمى و يا رابعه و يا سعدانه و يا جعفر بنسليمان ؛ ما گفتيم : لبيك و سعديك يا فتى ! فرمود:
( اَما فيكُمْ اَحَدٌ يُحِبُّهُ الرَّحمانُ؟! )
آيـا در مـيـان شـمـا يك نفر نبود كه خدايش دوست بدارد؟!عرض كرديم : اى جوان ! از ما دعاكـردن اسـت و از خـدا اجـابت فرمودن ، فرمود: دور شويد از كعبه چه اگر در ميان شما يكتـن بـودى كـه او را خـداى دوست مى داشت دعايش را به اجابت مقرون مى فرمود، آنگاه خودبـه كـعـبـه درآمـد و بـه سـجـده بـر زمـيـن افـتـاد شـنـيـدم كـه درحـال سـجـده مـى گـفـت :( سَيِّدى ! بِحُبِّكَ لى اِلاّ سَقَيّْتَهُمُ الْغَيْثَ؛ ) اى سيد من !سـوگـنـد مـى دهـم تـو را بـه دوسـتـى تـو بـا مـن كـه اين گروه را از آب باران سيرابفرمايى .
هـنـوز سـخـن آن جوان تمام نشده بود كه سحابى جنبان و بارانى چنان كه از دهنهاى مشك ،ريزان گشت ، پس گفتم : اى جوان ! از كجا دانستى كه خدايت دوست مى دارد؟
فـرمـود: اگـر مـرا دوسـت نـمـى داشـت به زيارت خود طلب نمى فرمود، پس چون مرا بهزيـارت خـود طلبيده دانستم كه مرا دوست مى دارد، پس مسئلت كردم از او به حب او مرا، پسمـسـئلت مرا اجابت فرمود. و از اين كلام شايد خواسته باشد اشاره فرمايد كه نه آن استكـه هـر كس به آن آستان مبارك در آيد در زمره زائرين و محبوب خداى تعالى باشد. راوىمى گويد: پس از اين كلمات روى از ما برتافت و فرمود:

مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ تُغْنِهِ
مَعْرِفَةُ الرَّبِّ فَذاكَ الشَّقىَّ
ما ضَرَّفى الطّاعَةَ ما نِالَهُ
فى طاعَةِ اللّهِ وَ ما ذا لَقِى
ما يَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَيْرِ التُّقى
وَ الْعِزُّ كُلُّ الْعِزُّ لِلْمُتَّقى
ثـابـت بـن بـنانى گويد: گفتم اى مردم مكه ! كيست اين جوان ؟ گفتند: وى على بن الحسينبن على بن ابى طالب عليه السلام است .(101)
مـؤ لف گـويـد: كه آمدن باران به دعاى حضرت زين العابدين عليه السلام عجبى نداردبلكه پست ترين بندگان آن حضرت هرگاه طلب باران كند حق تعالى به دعاى او مرحمتفـرمـود. آيـا نـشـنـيـده اى كـه مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـيـة )نـقـل فـرمـوده از سـعـيـد بـن المـسـيـب كـه سـالى قـحـطـى شـد و مـردم بـه يـمـن وشـمـال در طـلب باران شدند، من نظر افكندم ديدم غلام سياهى بالاى تلى برآمد و از مردمجـدا شـد پـس مـن بـه قـصد او جانب او رفتم ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد هنوز دعاى اوتـمـام نـشده بود ابرى از آسمان ظاهر شد، آن سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد حمد خداكـرد و از آنـجـا حركت نمود و باران ما را فروگرفت به حدى كه گمان كرديم ما را غرقخـواهـد كـرد، پـس مـن بـه عـقـب آن شـخـص شـدم ديـدمداخـل خـانـه حضرت على بن الحسين عليه السلام شد. پس خدمت آن حضرت رسيدم ، گفتم :اى سـيـد مـن ! در خانه شما غلام سياهى است منت گذار بر من بفروش آن را به من . فرمود:اى سـعيد چرا بنخشم آن را به تو؟ پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كهدر خـانـه است به من عرضه كند، پس ايشان را جمع كرد. آن غلام را در بين ايشان نديدم ،گفتم آن را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست . فرمود ديگر باقى نمانده مرگ فلان ميرآخـور، پـس امـر فـرمـود او را حـاضـر نـمودند، چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من استگـفـتـم اين است همان مطلوب من ، حضرت فرمود به او اى غلام ، سعيد مالك شد تو را پسبرو با او.
آن سياه رو به من كرد و گفت :
( ما حَمَلَكَ عَلى اَنْ فَرَّقْتَ بَيْنى وَ بَيْنَ مَولاىَ؟ )
؛چه واداشت تو را كه مرا از مولايم جدا ساختى ؟
گـفـتـم : ايـن بـه سـبـب آن چـيـزيـسـت كـه از تـو مـشـاده كـردم بـالاىتـل ، غـلام ايـن را كـه شـنـيـد دسـت ابـتـهـال بـه درگـاه خـالقذوالجلال بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت : اى پروردگار من ! رازى بود مابين توو بـيـن مـن پـس الحـال كـه آن را فـاش كـردى پـس مـرا بـميران و به سوى خود ببر، پسگـريـسـت حـضـرت عـلى بـن الحـسين عليه السلام و آن كسانى كه حاضر بودند با او ازحـال آن غـلام و مـن بـا حـال گـريـان بـيـرون شـدم ، پـس ‍ چـون بـهمـنزل خويش رفتم رسول آن حضرت آمد كه اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوىحاضر شو، پس برگشتم با آن رسول ، ديدم آن غلام وفات كرده محضر آن حضرت عليهالسلام .(102)
فـصـل شـشـم : در بـيـان انـتـقـال حـضرت سجاد عليه السلام از اين سراى فانى به دارباقى
بدان كه در وفات آن حضرت مابين علما، اختلاف بسيار است و مشهور آن است كه در يكى ازسـه روز بـوده : دوازدهـم مـحـرم يـا هـيجدهم يا بيست و پنجم آن سنه نود و پنجم يا نود وچهار، و سال وفات آن حضرت را ( سَنَةُ الْفُقَهاء ) مى گفتند از كثرت مردن فقهاءو عـلمـاء. در مـدت عـمـر شـريـف آن حـضـرت نـيـز اخـتـلاف اسـت ، اكـثـر پـنـجـاه و هـفـتسـال گـفـته اند، و شيخ كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كردهكـه حـضـرت عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام را در وقـت وفـات پـنـجـاه و هـفـتسـال بـود، و وفـات آن حـضـرت در سـال نـود و پـنـج واقع شد. و بعد از امام حسين عليهالسلام ، سى و پنج سال زندگانى كرد.(103)
ز اخـبـار مـعـتـبره كه بر وجه عموم وارد شده ظاهر مى شود كه آن حضرت را به زهر شهيدكـردنـد. و ابـن بـابويه و جمعى را اعتقاد آن است كه وليد بن عبدالملك آن حضرت را زهرداده و بعضى هشام بن عبدالملك گفته اند.
و مـمـكـن اسـت كـه هـشـام بـن عـبـدالمـلك بـه جـهـت آن عـداوت و بـغـضى كه از آن حضرت دردل گـرفـت از آن روزى كـه آن حـضـرت در طـواف كعبه استلام حجر كرد و هشام نتوانست وفـرزدق شـاعـر، آن جـنـاب را بـه آن اشـعـار مـعـروفـه مـدح كـرد چـنـانـكـه درفـصل معجزات آن حضرت به آن اشاره شد. به اين سبب و سببهاى ديگر برادر خود وليدبـن عـبدالملك را كه خليفه آن زمان بود وادار كرده باشد كه آن حضرت را زهر دهد پس هردو آن حـضـرت را زهـر داده انـد و صـحـيـح اسـت نـسـبـتقتل آن حضرت به هر دو تن .
شـيخ ثقه جليل على بن محمد خزّاز قمى در كتاب ( كفاية الا ثر ) از عثمان بن خالدروايت كرده كه گفت مريض شد حضرت على بن الحسين عليه السلام همان مرضى كه در آنوفـات فـرمـود، پـس جـمع كرد اولاد خود محمد و حسن و عبداللّه و عمر و زيد و حسين را و درمـيان همه فرزندش محمد بن على عليه السلام را وصى قرار داد و ناميد او را به باقر وامـر سـايـريـن فرزندا خود را به آن جناب واگذار فرمود. و از جمله مواعظى كه در وصيتخود به آن حضرت فرمود اين بود:
( يا بُنَىَّ اِنَّ الْعَقْلَ رائدُ الرُّوحِ وَ الْعِلْمَ رائدُ الْعَقْلِ (اِلى اَنْ قالَ) وَ اعْلَمْ اَنَّ السّاعاتِيُذْهِبُ عُمْرِكَ وَ اِنَّكَ لا تَنالُ نِعْمَةً اِلاّ بِفِراقِ اُخْرى فَاِيّاكَ وَ اْلاَمَلَ الطَّويلَ فَكَمْ مِنْ مُؤَمِّلٍ اَمَلالايَبْلُغُهُ وَ جامِعِ مالٍ لايَاءْكُلُهُ الخ ؛ ) (104)
فـرمـود: بـدان كـه سـاعـتها بر تو مى گذرد و عمر تو را مى برد و تو نمى رسى بهنـعـمـتـى مـگـر بـعـد از مفارقت نعمت ديگر؛ پس بپرهيز از آرزوى دراز چه بسيار آروزمندانبـودنـد كـه بـه آرزوى خـود نـرسيدند و چه بسيار كسان كه جمع كردند مالى را و آن رانـخـوردنـد، و مـنـع كـردند مردم را از چيزى كه زود آن را بگذاشتند و بگذشتند و شايد آنمـال را از راه باطل فراهم آورده و از حقش منع كرده به حرام آن را دريافته و ارث گذاشتهو وزر و وبـال و سـنـگـيـنـى و اثـقـال آن را بر دوش خود برداشته اين است زيان روشن وخسران مبين .
و نـيـز از زهرى روايت كرده كه گفت : در آن مرض كه على بن الحسين عليه السلام وفاتفرمود خدمتش رسيدم در آن وقت طبقى كه در آن نان و كاسنى بود خدمتش ‍ بياوردند، به منفـرمـود: از ايـن بـخـور، عـرض كـردم : يـابـن رسـول اللّه !تـنـاول كـرده ام ، فـرمـود: ايـن كـاسـنـى اسـت . گـفـتـم :فضل كاسنى چيست ؟ فرمود: هيچ برگى از آن نيست جز آنكه قطره اى از آب بهشت بر آناسـت و در او هـسـت شـفـاى هـر دردى . زهـرى گـويـد پـس از آن طـعـام را بـرداشـتـند و روغنبياوردند، فرمود: تدهين كن . عرض كردم : روغن ماليده ام ، فرمود: اين روغن بنفشه است .عرض كردم : فضيلت روغن بنفشه بر ساير ادهان چيست ؟
( قالَ: كَفَضْلِ الاِسلامِ عَلى سايِرِ اْلاَدْيانِ. )
فرمود: چون فضيلت اسلام است بر ساير مذاهب . پس از آن پسرش محمد عليه السلام برآن حـضـرت وارد شـد، آن حـضرت مدتى دراز با وى راز فرمود و شنيدم كه در جمله كلماتخـويـش فـرمـود: ( عَلَيْكَ بِحُسْنِ الْخُلْقِ! ) بر تو باد خلق و خوى . عرض كردميـابـن رسول اللّه ! اگر امر و قضاى خدا كه ما را بجمله درخواهد يافت فرا رسد بعد ازتو به نزد كدام كس برويم و مرا در دل افتاده بد كه آن حضرت از موت خود خبر مى دهد،فـرمـود: اى ابوعبداللّه ! به سوى اين پسرم ، و اشاره به فرزندش محمد عليه السلامكـرد و فـرمـود: همانا او است وصى من و وارث من و صندوق علم من ، معدن علم (حلم ) و باقرعـلم اسـت ، عـرض كردم : يابن رسول اللّه ! معنى باقرالعلوم چيست ؟ فرمود: زود است كهشيعيان خالص من به خدمتش ‍ مراوده كنند و براى ايشان بشكافد علم را شكافتنى .
زهـرى مـى گـويـد: پـس از اين ، جناب محمدباقر عليه السلام را براى حاجتى به بازارفـرسـتـاد چـون بـرگـشـت عرض كردم : يابن رسول اللّه ! از چه روى به اكبر اولاد خودوصـيـت نـنـمـودى ؟ فـرمـود: امـامـت بـه كـوچـكـى و بـزرگـى نـيـسـت ،رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اينگونه با ما عهد نهاده و در لوح و صحيفه بهايـنـگـونـه نـوشته يافتيم كه دوازده تن مى باشند نوشته شده بود امامت ايشان و نامهاىپدران و مادران ايشان آنگاه فرمود: از صلب پسرم محمد هفت تن از اوصياء بيرون مى آيندكه مهدى عليه السلام از جمله ايشان است .(105)
شيخ كلينى از حضرت امام محمدباقر عليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:چون پدرم را وقت وفات رسيد مرا به سينه خود چسبانيد و فرمود: اى فرزند گرمى تورا وصيت مى كنم . به آنچه وصيت كرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت كه پدرش اورا وصـيـت كـرده بـود بـه ايـن وصـيـت در وقت وفات خود: كه زنهار ستم مكن بر كسى كهياورى بر تو به غير از خدا نداشته باشد.(106)
و در ( بـحـار ) از ( بـصـائر الدرجـات )نـقل كرده كه چون آن حضرت را حالت موت رسيد، رو كرد به اولاد خود كه در نزدش جمعبودند و از ميان توجه ، فرمود به پسرش حضرت امام محمدباقر عليه السلام ، فرمود:اى مـحـمـد، ايـن صـنـدوق را ببر به منزل خود، پس فرمود معلوم باشد كه در اين صندوقدينار و درهمى نيست ليكن مملو از علم است و در روايت ديگر است كه آن صندوق را چهار نفرحـمـل كـردنـد و مـملو بود از كتب و سلاح رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم .(107)
و در ( جـلاءالعـيـون ) فرمود، و در ( بصائر الدرجات ) به سند معتبر ازحـضـرت صـادق عـليـه السـلام ، روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: پدرم حضرت اماممـحمدباقر عليه السلام مى فرمود كه چون وقت وفات پدرم حضرت زين العابدين عليهالسلام شد فرمود آب وضويى براى من بياور، چون آوردم فرمود كه در اين آب ميته هست ،بـيرون بردم و نزديك چراغ ملاحظه كردم موش مرده اى در آن بود آن را ريختم و آب ديگرآوردم وضـو سـاخـت و فرمود كه اى فرزند اين شبى است كه مرا وعده وفات داده اند ناقهمرا در خطيره ضبط كن و علفى براى آن مهيا كن ، پس حضرت صادق عليه السلام فرمودكه چون آن حضرت را دفن كردند ناقه خود را رها كرد و از خطيره بيرون آمد و نزديك قبررفـت بـى آنـكـه قبر را ديده باشد و سينه خود را بر قبر آن حضرت گذاشت و فرياد ونـاله مـى كرد و آب از ديده هايش ‍ مى ريخت . چون اين خبر به حضرت امام محمدباقر عليهالسـلام دادنـد، حـضرت به نزد ناقه آمد و فرمود كه ساكت شو و برگرد خدا بركت دهدبـراى تـو، پـس نـاقـه بـرخـاسـت و بـه جـاى خـود بـازگـشت و باز بعد از اندك زمانىبـرگـشـت بـه نـزد قبر و ناله و اضطراب مى كرد در اين زمان كه خبر آن را به حضرتگـفـتند فرمود: كه بگذاريد آن را كه بيتاب است و چنين ناله و اضطراب مى كرد تا بعداز سـه روز هـلاك شد. و حضرت بر آن ناقه بيست و دو حج كرده بود يك تازيانه بر آننزده بود!(108)
و عـلى بـن ابـراهـيـم بـه سـنـد حسن از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كهحضرت على بن الحسين عليه السلام در شب وفات پدرش مدهوش گرديد و چون به هوشباز آمد فرمود:
( اَلْحـَمـْدُللّه الَّذى صـَدَقـَنا وَعْدَهُ وَ اَوْرَثَنَا اْلاَرْضَ نَتَبَوَّءَ مِنَ الْجَنَّةِ نَشاءُ فَنِعْمَ اَجْرُالْعامِلينَ ) ؛(109)
يعنى حمد مى كنم خداوندى را كه راست گردانيد وعده مار را و ميراث داد به ما زمين و بهشترا كـه در هـر جـاى آن خـواهـيـم قـرار گـرفـت پـس نـيـكـو اجـريـسـت مـزدعـمـل كـنـنـدگـان بـراى خـدا. ايـن را فـرمـود و بـه ريـاض بـهـشـتارتحال كرد.(110)
و كـليـنـى بـه سند حسن از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است همين روايت را واضـافـه كـرده اسـت كـه سوره ( اِذا وَقَعَتْ ) و سوره ( اِنّا فَتَحْنا ) تلاوتفـرمـود و بـعـد از آن ، ايـن آيـه را خـوانـد و بـه عـالم بـقـاارتحال نمود.(111)
و در ( مـديـنـة المـعـاجـز ) از مـحـمـد بـن جـريـر طـبـرىنـقـل كـرده كه چون حضرت امام زين العابدين عليه السلام را حالت موت در رسيد فرمودبه امام محمدباقر عليه السلام : اى محمد! امشب چه شب است ؟ گفت : شب فلان و فلان ، ازمـاه چـه گـذشـتـه ؟ فرمود: فلان و فلان ، فرمود: از ماه چه باقى مانده ؟ گفت : فلان وفـلان . فـرمـود: ايـن هـمـان شـب است كه مرا وعده وفات داده اند، سپس فرمود: براى من آبوضـويـى حاضر كنيد، چون حاضر كردند فرمود در اين آب موش است ، بعضى گفتند كهاين سخن از سنگينى مرض مى فرمايد. پس چراغى طلبيدند و در آن آب نگاه كردند موشىدر آن ديـدند پس آن آب را ريختند و آب ديگر آوردند، آن حضرت با آن وضو ساخت و نمازگـذاشـت چـون شـب بـه آخـر رسـيـد آن حـضـرت از ايـن سـراى پـرملال به ديگر جهان انتقال فرمود: صلوات اللّه و سلامه عليه .(112)
و از ( دعـوات راونـدى عـ( نقل شده كه آن حضرت در وقت وفات ، اين كلمات را مكررنموده تا وفات فرمود:
( اَللّهَمَّ ارْحَمْنى فَاِنَّكَ كَريمٌ اَللّهُمَّ ارْحَمْنى فَاِنَّكَ رَحيمٌ. ) (113)
و چـون حضرت امام زين العابدين عليه السلام از اين عاريت سرا بگذشت مدينه در ماتمشصـيحه واحده گشت و مرد و زن و سياه و سفيد و صغير و كبير در مصيبتش ‍ نالان و از زمين وآسمان آثار اندوه نمايان بود.
از عـلى بن زيد روايت شده و همچنين از زهرى كه گفت من به سعيد بن مسيّب گفتم : تو مىگويى على بن الحسين عليه السلام نفس زكيه بود و نظير نداشت ؟ سعيد گفت : چنين بودو كـسـى قدر او را نشناخت . على بن زيد گفت ، گفتم : سوگند به خداى اين حجت محكم برتـو وارد مـى آيـد كـه بـر جـنـازه مباركش نماز نگذاشتى ، سعيد گفت : همانا چنان بود كهقـاريـان به سفر مكه بيرون نمى شدند تا حضرت على بن الحسين عليه السلام بيرونشود، در يكى از سالها آن حضرت بيرون شد و ما نيز در حضرتش بيرون شديم ، گاهىكـه هـزار نـفـر بـوديم و در سقيا ـ كه نام منزلى است ـ فرود آمديم حضرت فرود آمد و دوركـعـت نماز گذارد و بعد از نماز به سجده رفت و تسبيحى در سجود خود خواند، پس هيچدرخـت و كـلوخـى در دور آن حـضـرت نماند جز آنكه با آن حضرت تسبيح گفتند. و ما از اينحـال در فـزع شـديـم پـس سـر مبارك برداشت و فرمود: اى سعيد! در فزع شدى ؟ عرضكـردم : آرى يـابـن رسـول اللّه . فـرمـود كـه حـق تـعـالى چـونجـبـرئيـل را خـلق كـرد ايـن تـسـبـيـح را بـه الهـام فـرمـود و چـونجـبـرئيـل ايـن تسبيح را خواند جميع آسمانها و آنچه در آسمانها بودند با او در اين تسبيحموافقت كردند و آن اسم اعظم اللّه و اكبر است .
اى سـعـيـد، خـبـر داد مـرا پـدرم از پـدرش حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از جـبـرئيـل از خـداونـد عـز وجـل كـه فرمود: نيست هيچ بنده از بندگان من كه به من ايمان آورده و تو را تصديق نمودهباشد نماز گزارد در مسجد تو دو ركعت در وقت خلوت از مردمان مگر آنكه مى آمرزم گناهانگذشته و آينده اش را.

next page

fehrest page

back page