بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مـيـردامـاد در ( شـارع النـجـاة ) حـكـم بـه حرمت كرده و گويا نسبت به اجماع داده.(66)
و عـلامـه مـجـلسـى رحمه اللّه در ( حليه ) نسبت به مشهور داده (67) و در( كـتـاب جـعـفـريـات ) بـه سـنـد صـحـيـح مـروى اسـت كـه حـضـرترسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم فرمود: تراشيدن ريش از مثله است و هر كه مثلهكند بر او باد لعنت خدا.(68) و در ( عوالى الّلئالى ) مروى است كه آنجناب فرمود: لَيْسَ مِنّا مَنْ سَلَقَ وَ لا خَرَقَ وَ لا حَلَقَ؛ نيست از ما كسى كه با بى حيايى ووقاحت سخن بسيار گويد و مال خود را تبذير كند و ريش را تراشد.(69)
چـنـانـكـه مؤ لف آن ابن ابى جمهور در حاشيه تفسير فرموده . و در ( فقيه ) مروىاست كه حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: شارب را از ته بگيريدو ريش (70) را بلند بگذاريد و به يهودان و گبران خود را شبيه مگردانيد ونيز فرموده گبران ريشهاى خود را چيدند و سبيلهاى خود را زياد كردند، و ما شارب خود رامـى چـيـنـيـم و ريـش را مـى گـذاريـم ، بـعـضـى گـفـتـه انـدمـحـتمل است مراد از عدم تشبه به يهود، اصلاح كردن ريش باشد؛ چون يهود ريش ‍ را نمىتراشند.
و چـون نامه دعوت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم به ملوك كسرى رسيد بهبـاذان كـه عـامـل يـمـن بـود نـوشـت كـه آن حـضـرت را نزد او فرستد، و او كاتب خود (بـانويه ) و مردى كه او را ( خرخسك ) مى گفتند به مدينه فرستاد، آن دو نفرريشها را تراشيده و شارب را گذاشته بودند، پس آن جناب را خوش نيامد كه به ايشاننظر كند، فرمود: واى بر شما! كى امر كرده شما را به اين ؟ گفتند: رب ما يعنى كسرى ،حـضـرت فـرمـود: ليـكـن پـروردگـار مـن امـر كـرده مـرا بـه گـذاشتن ريش و چيدن شارب.(71)
و سـيـوطـى در ( جـامع صغير ) از حضرت امام حسن عليه السلام روايت كرده كه آنجناب فرموده ده خصلت است كه قوم لوط كردند و به سبب آن هلاك شدند و زياد كنند امت منيك خصلت ديگر را و شمرد از آن ده بريدن ريش را با مقراض .(72)
شـيـخ عـلى در ( درّ المنثور ) از دو راه استدلال كرده : يكى به خبر ( فقيه )مـذكـور. و مستحب بودن يك جزء آن به جهت دليل خارج ، منافات با وجوب جزء ديگر نداردبه جهت ظاهر امر كه وجوب است [به ] خصوص با نهى از تشبيه به يهود و گبر؛
دوم آنكه براى ازاله موى ريش در شرع ديه كامله مقرر شده و هرچه چنين باشد فعلش برغـيـر بـلكـه بـر صـاحـبـش حـرام اسـت و بـيـرون رفـتـن افـراد نـادرهمثل ازاله موى سر منافات با اين قاعده كليّه ندارد.(73)
و فـقـيـر گـويـد: كـه مـن ايـن جـمـله را از ( كـلمـه طـيـّبـه )نـقـل كـردم و در حـديـث اسـت در ذيـل آيـه شـريـفه ( وَ اِذَابْتَلى اِبْراهِيمَ ربََّهُ بِكَلَماتٍفـَاَتـَمَّهـُنَّ ) (74) كه گرفتن شارب و گذاشتن ريش از آن ( عشره حنفيه) اسـت كـه بـر حـضـرت ابـراهـيـم عـليـه السـلامنـازل شـده و آن ده امـرى است كه نسخ نشده و نخواهد شد تا روز قيامت ؛(75) وبودن گذاشتن ريش در عداد مستحبات دلى استحباب نمى شود چون بغض مذكورات در آن ازواجـبـات اسـت مـثـل غـسـل جـنـابـت و خـتـنـه كـردن ، و مـمـكـن اسـتاسـتدلال كرده شود به اخبار داله بر عدم جواز تشبه مردان به زنان چونكه مرد به ريشتراشيدن شبيه به زن مى شود.
حـضـرت صـادق عـليـه السـلام در ( تـوحيد مفضل ) فرمود كه بيرون آمدن مو برصـورت بـاعـث عـزت او اسـت ؛ زيرا كه به واسطه آن از حد كودك بودن و شباهت به زنداشـتـن بـيـرون مـى آيـد.(76) و حـضرت امام رضا عليه السلام فرموده كه حقتعالى زينت داده مردان را به ريش و قرار داده ريش را فضيلتى از براى مردان كه به آنامـتياز پيدا كنند از زنان .(77) و در جزء خبرى است مروى از حضرت امام صادقعـليه السلام كه شخصى از قوم عاد تكذيب حضرت يعقوب پيغمبر كرد آن حضرت بر اونـفـريـن كرد كه ريش او ريخته شود. پس به دعاى آن پيغمبر ريش آن مرد عادى بر سينهاش ريـخـتـه و آمـرد شد.(78) از اين خبر معلوم شود كثرت قبح و شناعت بى موشدن صورت مرد پير كه حضرت يعقوب عليه السلام در عوض تكذيب آن مرد، اين عقوبترا براى او اختيار فرمود.
و مـمـكـن اسـت نـيـز تـمـسـك بـه حـديـثـى كـه دلالت دارد بـر تـحـريـمهـمـشـكـل شدن با اعداء دين و آن خبر اين است ، شيخ صدوق از حضرت صادق عليه السلامروايـت كـرده كه فرمود: وحى فرستاد حق تعالى به سوى پيغمبرى از پيغمبران خود كهبگو به مؤ منين نپوشيد لباس دشمنان مرا و مخوريد مطاعم دشمنان مرا و سلوك نكنيد بهمـسـلكـهـاى دشمنان من پس دشمنان من خواهيد بود همچنان كه ايشان دشمنان من اند.(79)
مـخـفـى نـمـاند كه ريش تراش محروم است از بسيارى از فوايد و بركات ، از جمله خضاباسـت كـه وارد شـده كـه يـك درهـم در خـضـاب افـضـل اسـت از انـفـاق هـزار درهـم در راهخـدا.(80) و در خـضـاب چـهـارده خـصـلت است : دور مى كند باد را از گوشها، وروشن مى كند چشم را الخ .(81) و هم محروم است از شانه كردن ريش و فوايدىكـه بـر آن مـترتب است و آن بر طرف كردن فقر و بردن وبا است .(82) و هركـه هـفـتـاد مـرتـبـه ريـش خـود را شـانـه زنـد كـه بـشـمـرد آن را يـك بـه يـك ،چهل روز شيطان نزد او نشود.(83) و از حضرت صادق عليه السلام روايت شدهدر آيه شريفه ( خُذوُا زينَتَكُمْ عِنْدَ كُلُّ مَسْجِدٍ ) (84) كه فرمود: شانهكردن است نزد هر نماز فريضه و نافله الى غير ذلك .(85)
فقير گويد: كه من نمى دانم شخصى كه ريش خود را تراشيده در دعاى رجب ، يا مَنْ اَرْجُوُهُلِكـُلِّ خـَيـْرٍ، عـوض ريـش خـود كـه در مـشت خود مى گيرد و به جاى ، حَرِّمْ شَيْبَتى عَلىالنّارِ، چه خواهد گفت ؟! و چگونه خود را محروم مى كند از توجه حق تعالى بر او و ترحّمبـر او يـا نـشـنـيـده كه كسى كه مى خواهد حق تعالى بر او ترحم فرمايد و او را از آتشجهنم آزاد نمايد بعد از نمازها بگيرد ريش خود را به دست راست و كف دست چپ را به آسمانبگشايد و بگويد هفت مرتبه :
( يـا رَبَّ مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ ) پس سهدفعه بگويد با همان حال ( يا ذَاالْجَلالِ وَ اْلاِكْرامِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَارْحَمْنى وَاءَجِرْنى مِنَ النّ ار. )
پنجم ـ در ( مدينة المعاجز ) از ابوجعفر طبرى مروى است كه ابونمير على بن يزيدگفت : من بودم در خدمت حضرت على بن الحسين عليه السلام در وقتى كه زا شام به مدينهطـيـّبـه مـى رفت و با جماعت نشوان آن حضرت ، از رعايت احترام و حشمت فرو گذاشت نمىكـردم و هـمـيـشـه بـه ملاحطه احترام ايشان از ايشان دورتر فرود مى آمدم ، چون به مدينهوارد شـدنـد پـاره حـلّى و زيـور خـود را بـراى مـن فـرسـتـادنـد، مـنقـبـول نـكـردم و گـفـتـم اگـر حـسن سلوكى در اين مقام از من ظاهر گشت محض خشنودى خداىتعالى بود، آن هنگام حضرت سنگى سياه و سخت برگرفت و با خاتم مبارك بر آن نقشنهاد و فرمود: بگير اين را و هر حاجتى كه تو را روى دهد از آن بخواه .
مى گويد: قسم به آنكه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث به حق فرمود كه مندر سـراى تـاريـك از آن سـنگ طلب روشنى مى كردم روشنايى مى داد و بر قفلها آن را مىگـذاشـتـم بـاز مـى شـد و آن را بـه دست مى گرفتم و حضور سلاطين مى رفتم از ايشانبدى نمى ديدم .(86)
ششم ـ دريدن شيران است دزدى را كه متعرض آن حضرت شد.
و نـيـز در آن كـتـاب و غـيـره اسـت كـه حـضـرت امـام محمدباقر عليه السلام فرمود: وقتىحـضـرت عـلى بـن الحـسـيـن عليه السلام به سفر حج بيرون شد و رفت تا رسيد به يكوادى مـا بـيـن مـكـه و مـدينه پس ناگاه مردى راهزن به آن حضرت برخورد و به آن جنابگـفـت : فـرود آى ، فرمود: مقصود چيست ؟ گفت : تو را بكشم و اموالت برگيرم ! فرمود:هـرچـه دارم بـا تـو قـسمت مى كنم و بر تو حلال مى نمايم . گفت : نه ! فرمود: براى منقـدرى كـه مـرا به مقصد برساند بگذار، قبول نكرد. حضرت فرمود: ( (فَاَيْنَ رَبُّكَ؟قـالَ نـائِمٌ)، ) پـروردگـار تـو كـجـا اسـت ؟ خـواب اسـت ، در ايـنحال دو شير حاضر شدند يك شير سرش را و آن ديگر پايش را گرفتند و كشيدند، پس ‍حـضرت فرمود: گمان كردى كه پروردگارت از تو در خواب است ؟ يعنى اين است جزاىتو بچش عقوبت خود را.(87)
هفتم ـ در توكل آن حضرت است :
در ( مـنـاقـب ) و ( مدينة المعاجز ) و غيرهما است كه ابراهيم بن ادهم و فتحمـوصـلى هـر يك جداگانه روايت كرده اند، در بيابان با قافله اى راه مى برديم پس مراحـاجـتـى افتاد از قافله دور شدم ، به ناگاه كودكى را ديدم در بيابان روان است با خودگـفـتـم سبحان اللّه كودكى در چنين بيابانى پهناور راه مى سپارد، سپس نزديك او شدم وبـر او سـلام كـردم و جـواب شـنـيـدم ، پس به او گفتم : كجا قصد دارى ؟ گفت : به خانهپـروردگـارم . گـفتم : حبيب من ! تو كودكى و بر تو اداى فرض و سنتى نيست ، فرمود:اى شيخ ! مگر نديدى كه از من كوچكترها بمردند؟ عرض ‍ كردم : زاد و راحله تو چيست ؟
فرمود: ( زادى تَقْواىَ وَ راحِلَتى رِجْلاىَ وَ قَصْدى مَوْلاىَ؛ ) توشه من پرهيزكارىمن است و راحله من دو پاى من و مقصود من مولاى من است .
عرض كردم : طعامى با تو نمى بينم ؟
فـرمـود: اى شيخ ! آيا پسنديده است كه تو را كسى به خانه خود بر خوان [ سفره ] خودبخواند و تو با خود طعام و خوردنى ببرى ؟ گفتم : نه ، فرمود: آنكه مرا دعوت فرمودهمـرا طـعـامـى مـى خـورانـد و سـيـراب مـى فـرمـايـد، گـفـتـم : پـس پـا بـردار وتعجيل كن تا به قافله ، خود را برسانى ، فرمود:
( عـَلَىَّ الْجـَهـادُ وَ عَلَيْهِ الاِبْلاغُ؛ ) بر من است كوشش و بر خدا است مرا رسانيدن ،مگر نشنيده اى قول خداوند تعالى :
( وَ الَّذيـنَ جـاهـَدوُا فـينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ اِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنينَ ) :(88)
آنـانكه كوشش كردند در ما، هر آينه بنمايانيم ايشان را راه هاى خود و به درستى كه خدابا نيكوكاران است .
راوى گـفـت : در آن حـال كـه بـر ايـن مـنـوال بـوديـم نـاگـاه جـوانى خوشرو با جامه هاىسـفـيـدروى آورد و بـا آن كـودك مـعانقه نمود و بر او سلام كرد، من رو به آن جوان كردم وگفتم : تو را قسم مى دهم به آنكه تو را نيكو خلق فرموده كه اين كودك كيست ؟ گفت : آيااو را نـمـى شناسى ؟ اين على بن الحسين بن علين بن ابى طالب عليهم السلام است ، پسآن جـوان را بـگـذاشـتـم و بـه آن كـودك روى آوردم و گفتم : تو را سوگند مى دهم به حقپـدرانـت كـه ايـن جـوان كـيـسـت ؟ فرمود: آيا او را نمى شناسى ؟ اين برادر من خضر عليهالسـلام اسـت كـه هـر روز بـر مـا وارد مـى شود و بر ما سلام مى كند. عرض كردم : از تومـسـئلت مـى نـمـايـم بـه حـق پدرانت كه مرا خبر دهى كه اين مفاوز و بيابانهاى بى آب رابدون زاد و توشه چگونه مى پيمايى ؟ فرمود: من اين بيابانها را مى پيمايم به زاد، وزاد مـن در آنها چهار چيز است ، عرض كردم : چيست آنها؟ فرمود: دنيا را به تمامى آن بدوناسـتـثـنـاء مـمـلكـت خـدا مـى دانـم و تـمـامـى مـخـلوق را غـلامـان و كـنـيـزان وعيال خدا مى بينم ، و اسباب و ارزاق را به دست قدرت خدا مى دانم ، و قضا و فرمان خداىرا در تـمـام زمـيـن خـداى نـافـذ مـى بينم . گفتم : خوب توشه اى است توشه تو اى زينالعـابـديـن عـليـه السـلام و تـو بـا ايـن زاد و مفاوز آخرت را مى پيمايى تا به دنيا چهرسد.(89)
هشتم ـ در جلالت و عظمت آن حضرت است :
در جـمـله اى از كـتب معتبره روايت شده كه در زمان خلافت عبدالملك مروان سالى پسرش هشامبه حج رفت و در حال طواف چون به حجرالا سود رسيد خواست استلام كند از كثرت ازدحامنـتـوانـسـت و كـسى از او احتشام نبرد، آن وقت در مسجدالحرام منبرى براى او نصب كردند تابـر مـنـبـر قـرار گـرفـت و اهـل شـام بـر دور او احـاطـه كـردنـد كـه در ايـن هـنگام حضرتسـيدالساجدين و ابن الخيرتين امام زين العابدين عليه السلام پيدا شد در حالى كه ازارو ردايى در برداشت و صورتش ‍ چندان نيكو بود كه احسن تمام مردم آنجا بود و بويش ازهـمه پاكيزه تر و در جبهه اش ‍ (پيشانى اش ) از آثار سجده پينه بسته بود پس شروعفرمود به طواف كردن بر دور كعبه و چون به حجرالا سود رسيد، مردم به ملاحظه هيبت وجلالت آن حضرت از نزد حجر دور شدند تا ان حضرت استلام فرمود، هشام از ملاحظه اينامـر در غـيظ و غضب شد. مردى از اهل شام چون اين عظمت و جلالت مشاهده كرد از هشام پرسيدكه اين شخص كيست كه مردم به اين مرتبه از او هيبت و احتشام مى برند؟
هشام براى اينكه اهل شام آن جناب را نشناسند، گفت : نمى شناسم !؟ فرزدق شاعر در آنجاحاضر بود گفت : ( لكِنّى اَعْرِفُهُ. )

(گفت من مى شناسمش نيكو
زو چه پرسى به سوى من كن رو)
اگـر هـشـام او را نـمـى شـنـاسـد مـن او را خوب مى شناسم ، آن شامى گفت : كيست او يا ابافراس ؟ فرزدق گفت :
هذا الَّذى تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاءَتَهُ
وَالْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا ابْنُ خَيْرِ عِبادِ اللّهِ كُلِّهِم
هذَا التَّقِىُّ النَقِىُّ الطّاهِرُ الْعلَمُ
اِذا رَاَتْهُ قُرَيْشٌ قالَ قائِلُها
اِلى مَكارِمِ هذا يِنْتَهِى الْكَرَمُ
يَكادُ يُمْسِكُها عِرْفانَ راحَتِهِ
رُكْنُ الْحَطيمِ اِذا ما جاءَ يَسْتَلِمُ
وَ لَيْسَ قَوْلِكَ مَنْ هذا بِضآئِرِه
اَلْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ اَنْكَرْتَ والْعَجَمُ
هذَا ابْنُ فاطِمَةَ اِنْ كُنْتَ جاهِلَهُ
بِجَدِّهِ اَنْبِياءُ اللّهِ قَدْ خُتِموُا
مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِكْرِ اللّهِ ذِكْرُهُمُ
فى كُلُّ بِرٍّ وَ مَخْتُومٌ بِهِ الْكَلِمُ
يِسْتَدْفَعُ الضُّرُّ وَالْبَلْوى بِحُبِّهِمُ
وَ يُسْتَربُّ بِهِ الاِحْسانُ وَالنِّعَمُ
اِنْ عُدَّ اَهْلُ التُّقى كانُوا اَئمتَّهُمْ
اَوْ قيلَ مَنْ خَيْرُ اَهْلِ اْلاَرضِ؟ قيلَ هُمُ
ما قالَ لا قَطُّ اِلاّ فى تَشَهُّدِهِ
لَوْلاَ التَّشهُّدُ كانَتْ لا ئُهُ نَعَمُ
هشام در غضب شد و جائزه فرزدق را قطع كرد و امر كرد او را در عسفان ـ كه موضعى استمابين مكه و مدينه ـ حبس نمودند.
ايـن خـبـر چـون بـه حـضـرت عـلى بـن الحـسـين عليه السلام رسيد دوازده هزار درهم براىفـرزدق فـرسـتـاد و از او مـعـذرت خـواسـت كه اگر بيشتر مى داشتم زيادتر بر اين توراصـله مـى دادم ، فـرزدق آن مـال را رد كـرد و پيغام داد كه من براى صله نگفتم بلكه بهجـهـت خـدا و رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم گـفـتـم . حـضـرت دوبـاره آنمـال بـراى او روانـه كـرد و پـيـغـام فـرسـتـاد كـه بـه حـق مـنقبول كن ، فرزدق قبول نمود.
در بـعـض روايـات اسـت كـه حـبـس او طـول كـشـيـد و هـشـام او را بـهقتل تهديد كرد، فرزدق به امام عليه السلام شكايت كرد حضرت دعا كرد حق تعالى او رااز حبس ‍ خلاص نمود، فرزدق خدمت آن حضرت رسيد و عرض كرد: هشام نام مرا از ديوان عطامحو كرد. حضرت فرمود: عطاى تو چه مقدار بود؟ عرض كرد: فلان و فلان ، پس حضرتبـه مقدارى كه چهل سال او را كفايت كند به او عنايت فرمود و فرمود: اگر مى دانستم توبـه بـيـشـر از ايـن مـحـتـاج مـى شـودى عـطـا مـى نـمـودم ! چـونچهل سال به پاى رفت فرزدق وفات كرد.(90)
مؤ لف گويد: كه فرزدق نام او همام بن غالب بن صعصعة تميمى مجاشعى است و كنيت اوابـوفـراس و فـرزدق لقـب او اسـت و او از اعـيـان شـيـعه اميرالمؤ منين عليه السلام و مداحخاندان طيبين و طاهرين بوده ، و او از خاندان بزرگ است و پدران او را مآثر ظاهره و مفاخربـاهـره اسـت ، از ( كـتـاب اصـابـه ) نقل شده كه ( غالب ) پدر فرزدق ازكـريـمـان روزگـار و صاحب شتران بى شمار بود و چون در بصره به خدمت حضرت اميرعـليـه السـلام رسـيـد و فـرزدق را همراه آورده به پابوس ‍ آن حضرت مشرف گردانيد واظهار نموده كه شعر را خوب مى گويد و وادى نظم را چابكانه مى پويد، حضرت فرمودكـه تـعـليـم قـرآن او را بـه از شـعر و انشاد آن است . پس فرزدق با خود عهد كرد كه منبعد به هيچ چيز نپردازد تا قرآن مجيد را محفوظ خود سازد.(91)
بـالجـلمـه : ايـن قصيده زياده از چهل بيت است و از ملاحظه آن معلوم مى شود كه فرزدق درچه مرتبه از ادب بوده كه مرتجلا اين قصيده شريفه را كلا اءو بعضا انشاء كرده .
مـحـقـق بـهـبـهـانـى از جـد خـود تـقـى مـجـلسـى ـ رضـوان اللّه عـليـهـمـا ـنـقـل كـرده كـه عـبـدالرحـمـن جـامـى سـنى در ( سلسلة الذهب ) اين قصيده را به نظمفـارسـى درآورده و گفته كه زنى از اهل كوفه فرزدق را بعد از مرگ در خواب ديد از اوپـرسـيـد كـه خـدا بـا تـو چـه كـرد؟ گـفـت : خدا مرا آمرزيد به سبب آن قصيده كه در مدححضرت على بن الحسين عليه السلام گفتم .(92)
جـامـى گـفـتـه : سـزاوار اسـت كـه حق تعالى تمام عوالم را بيامرزد به بركت اين قصيدهشريفه . و نيز در ( سلسله ) گفته :
صادقى از مشايخ حرمين
چون شنيد اين نشيد دور از شين
گفت نيل مراضى حق را
بس بود اين عمل فرزدق را
مستعد شد رضاى رحمن را
مستحق شد رياض رضوان را
زانكه نزديك حاكم جابر
كرد حق را براى حق ظاهر(93)
نهم ـ در تكلم آهو با آن حضرت است :
در ( كـشـف الغـمـّه ) و ديـگـر از كـتـب مـعتبره روايت است كه وقتى حضرت امام زينالعابدين عليه اسلام با اصحاب خود نشسته بود كه ناگاه ماده آهويى از بيابان نمايانگـشـت و هـمى آمد تا حضور مبارك امام عليه السلام و همى دم با دست بر زمين زد و همهمه وصـدا نـمـود بـعـضـى از آن جـمـاعـت عـرض كـردنـد: يـابـنرسول اللّه ! اين ماده آهو چه مى گويد؟ فرمود:
مـى گـويـد فـلان ابـن فـلان قرشى بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته و ازديـروز تـاكـنون شير نخورده . از اين كلام در دل مردى از آن جماعت چيزى خطور كرد يعنىحـالت انـكـارى پـديـد گـشـت و امام عليه السلام به علم خود بدانست ، پس بفرمود آن مردقـرشى را حاضر كردند و به او فرمود: چيست اين آهو را كه از تو شكايت مى كند؟ عرضكرد: چه مى گويد؟! فرمود: مى گويد تو بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفتهاى و از آن هـنـگـام كه او را ماءخوذ داشته اى به او شير نداده است و از من خواستار مى شودكـه از تـو بـخـواهـم ايـن بـچـه آهـو را بـيـاورى تـا شير بدهد و ديگرباره به تو بازگرداند، آن مرد گفت : سوگند به آنكه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را به رسالتمـبـعوث داشت راست فرمودى . فرمود اين بچه آهو را به من فرست ، چون مادرش بچه خودرا بـديـد، هـمـهـمـه نـمـود دم و دسـت خـود را بر زمين زد و بچه اش را شير بداد. امام عليهالسلام به او فرمود: اى فلان ! به حق من بر تو اين بچه آهو را بمن ببخش ، پس به آنحـضـرت بـخشيد، امام عليه السلام نيز او را به آهو بخشيد و تكلم فرمو با وى به كلاماو، آهـو هـمـهـمـه كـرد و دم بـه زمـيـن ماليد و با بچه اش روان گشت ، عرض كردند: يابنرسـول اللّه ! چـه مـى گـفـت ؟ فـرمـود: دعـا كـرد بـراى شـمـا و شـمـا را جـزاى خـيـر گفت.(94)
دهم ـ در دلائل آن حضرت است در واقعه حرّه :
در ( مناقب ) است كه سؤ ال كرد ليث خزاعى از سعيد بن مسيب از نهب و غارت مدينه ؟گـفـت : بـلى اسـبـهـا را بـسـتـنـد بـر سـتـونـهـاى مـسـجـدرسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ، ديدم اسبها را اطراف و گرداگرد قبر مطهر، وسـه روز مدينه را غارت كردند و چنان بود كه من و على بن الحسين عليه السلام سر قبرپيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم مى آمديم و امام زين العابدين عليه السلام به كلامىتـكـلم مـى كـرد كـه مـن نـفـهـميدم ، پس در ميان ما و مردم حائلى پديد مى گشت و ما نماز مىگـذاشـتـيم و مردمان را مى ديديم وايشان ما را نمى ديدند. و ايستاده بود مردى كه بر تنداشت حلّه اى سبز سوار بر اسب دم كوتاه اشهب ـ يعنى سفيد و سياه كه سفيدى غلبه كردهـ بـه دسـت او بـود حـربـه و با على بن الحسين عليه السلام بود. پس ‍ هرگاه مردى آهنگحـرم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم مـى كـرد آن سـوار حـربه خود را به او،اشارت مى نمود پس بدون آنكه به او برسد هلاكت مى گشت .
پـس چـون از غـارت و نـهـب فارغ شدند حضرت امام زين العابدين عليه السلام نزد زنانرفت و نگذاشت هيچ گوشوارى در گوش كودكى و نه زيورى بر زنى و نه جامه اى مگرآنـكـه سـوار بـيـرون آورد، آن سـوار عـرض كـرد: يـابـنرسـول اللّه ! مـن فرشته اى مى باشم از فرشتگان از شيعيان تو و شيعه پدر تو چونايـن مردم به غارت و آزار اهل مدينه بيرون تافتند، از پروردگار خود خواستم كه مرا اذندهـد در يـارى و نـصـرت شـما آل محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم ، حق تعالى مرا رخصتفـرمـود تـا ايـن عـمـل مـن در حـضـرت پـروردگـار ورسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و شـمـااهل بيت ذخيره بماند تا روز قيامت برسد.(95)
مـؤ لف گـويـد: مرا از اين نهب و غارت همان غارتيست كه در واقعه حرّه اتفاق افتاد و كيفيتآن نـحـو اخـتـصـار چـنـان اسـت كـه چـون ظـلم و طـغـيـان يـزيـد وعـمـال او عـالم را فـراگـرفـت و فـسق و فجور او بر مردم ظاهر گشت و هم بعد از شهادتحـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام در سـنـه شـصـت جـمـعـى ازاهـل مـديـنـه بـه شـام رفـتـنـد و بـه چـشـم خـود ديـدنـد كـه يـزيـد پـيـوسـتـهمشغول است به شرب خمر و سگ بازى و حليف قمار و طنابير و آلات لهو و لعب مى باشد،چـون بـرگـشـتـنـد اهـل مـديـنـه را بـه شـنـايـع اعـمال يزيد لعين اخبار كردند، مردم مدينهعامل يزيد: عثمان بن محمد بن ابى سفيان را با مروان حكم و ساير امويين از مدينه بيرونكـردنـد و سـب و شـتـم يـزيـد را آشـكـار كـردنـد و گـفـتـنـد كـسـى كـهقـاتل اولاد حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و ناكح محارم و تارك صلاة وشـارب خـمـر اسـت ليـاقـت خـلافـت نـدارد، پـس بـا عـبـداللّه بـن حـنـظـلهغسيل الملائكه بيعت كردند.
ايـن خـبر چون گوشزد يزيد پليد شد مسلم بن عقبه مرّى را كه تعبير از او به ( مجرم) و ( مـسـرف ) كـنـنـد بـا لشـكـرى فـراوان از شـام بـه جـانـب مـديـنـهگسيل داشت . مسلم بن عقبه با لشكرش چون نزديك به مدينه شدند در سنگستان مدينه كهمـعـروف بـه ( حـرّه واقـم ) اسـت و بـر مـسـافـت يـكمـيـل از مـسـجـد سـرور انـبـيـاء صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت رسـيـده بـودنـد كـهاهل مدينه به دفع آن بيورن شدند و لشكر يزيد شمشير در ايشان كشيدند و حرب عظيمىواقـع شـد جـمـاعـت بـسيارى از مردم مدينه كشته شدند، و پيوسته مروان بن حكم مسرف راتحريص بر كشتن اهل مدينه مى كرد تا اينكه ايشان را تاب مقاومت نماند. لاجرم به مدينهگـريـخـتـنـد و پـنـاه بـه روضـه مـطـهره حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلمبردند و قبر منور آن حضرت را ملاذ خود قرار دادند.
لشـكـر مـسـرف نـيـز در مـديـنـه ريـختند و به هيچ وجه آن بى حياها احترام قبر مطهر نگهنـداشـتـنـد و بـا اسـبـهـاى خـود داخـل روضـه منوره شدند و اسبهاى خود را در مسجد حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم جـولان دادند و پيوسته از مردم كشتند تا روضه ومسجد پر از خون شد و تا قبر مطهر خود رسيد و اسبهاى ايشان در روضه كه مابين قبر ومـبـنـر اسـت و روضـه ايـسـت از ريـاض جـنـت ، روث وبـول كـردنـد و چـندان از مردم مدينه كشت كه مداينى از زهرى روايت كرده كه هفتصد نفر ازوجـوه نـاس از قـريش و انصار و مهاجر و موالى كشته شد و از ساير مردمان غير معروف اززن و مرد و حرّ و عبد عدد مقتولين ده هزار تن به شمار رفت .

next page

fehrest page

back page