بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و از (رجـال ابـن داود) و غيره نقل شده كه فرموده حُذَيفه بن اليمان يكى از اركان اربعهاست . و بعد از وفات حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم در كوفه ساكن شد وبـعـد از بـيـعـت بـا حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـهچـهـل روز در مـدائن وفـات يـافت (425) و در مرض موت ، پسران خود صفوان وسـعـيـد را وصـيـّت نـمـود كـه با حضرت امير عليه السّلام بيعت نمايند و ايشان به موجبوصيّت پدر عمل نموده در حرب صِفّين به درجه شهادت رسيدند.(426)
شرح حال ابوايّوب انصارى
هفتم ـ اَبُو ايَّوب انصارى خالد بن زيد است كه از بزرگان صحابه و حاضر شدگان دربـَدر و سـايـر مـَشـاهـد اسـت و او هـمـان اسـت كـه جـنـابرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت هجرت از مكّه و ورود به مدينه به خانه اووارد شـد و خـدمـات او و مادرش نسبت به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مادامى كهدر خـانـه او تـشـريـف داشـت مـعـروف اسـت (427) و در شـب زفـاف حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به صفيّه ، ابوايوب سلاح جنگ بر خود راست كردهبـود و در گـرد خـيـمـه پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حراست بود بامداد كهپـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم او را ديد براى او دعا كرد و گفت : اَللّهُمَّ احْفَظْ اَبااَيُّوبَ كَما حَفِظَ نَبِيَّكَ.(428)
سـيـّد شـهـيـد قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) در ترجمه او فرموده : ابوايوب بن زيدالانـصـارى ، اسـم او خـالد اسـت امـّا كُنْيه او بر اسم غلبه نموده ، در غزاى بدر و ديگرمـَشـاهـد حـضـرت پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر بوده و آن حضرت از خانهابوايّوب نقل نموده و در حرب جَمَل و صِفّين و خوارج در ملازمت حضرت اميرالمؤ منين عليهالسـّلام مـجـاهـده مـى نـمـوده (429) و در (تـرجـمـه فـتـوح ابـن اعـثـم كـوفـى)(430) مـسطور است كه ابوايّوب در بعضى از ايّام حرب صفين از لشكر اميرعـليـه السـّلام بـيرون آمد و در ميدان حرب مبارز خواست هر چند آواز داد از لشكر شام كسىبـه جـنگ او روى ننهاد و بيرون نيامد چون هيچ مبارزى رغبت محاربه او نكرد ابوايّوب اسبراتازيانه زد و بر لشكر شام حمله كرد هيچ كس پيش ‍ حمله او نايستاد روى به سراپردهمـعاويه آورد. معاويه بر دَرِ سراپرده خود ايستاده بود ابوايّوب را بديد بگريخت و بهسـراپـرده درآمـد و از ديـگـر جانب بيرون شد، ابو ايوب بر در اوبايستاد و مبارز خواستجـماعتى از اهل شام روى به جنگ او آوردند ابو ايوب بر ايشان حمله ها كرد و چند كس نامىرا زخمهاى گران زد پس به سلامت بازگشت و به جاى خويشتن آمد. معاويه با رنگى زردو رويـى تـيـره بـه سراپرده خود در آمد و مردم خود را سرزنش بسيارنمود كه سوارى ازصـف عـلى عـليـه السـّلام چـنـديـن تـاخت كه به سراپرده من در آمد مگر شما را بند كرده ودسـتـهـاى شـما را بسته بودند كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه مشتى خاك بر گرفتى وبـر روى اسـب او پـاشـيـدى . مردى از اهل شام كه نام او مُتَرَفَع بن منصور بود گفت : اىمعاويه دل فارغ دار كه من همان نوع كه آن سوار حمله كرد و به سراپرده تو در آمد حملهخـواهـم كـرد و بـه در سـراپـرده عـلى بـن ابـى طالب عليه السّلام خواهم رفت اگر علىرابـبـيـنـم و فـرصـت كـنـم او را زخـمـى زنـم و تـو را خـوشدل گردانم ؛ پس اسب براند و خويشتن را در لشكرگاه اميرالمؤ منين عليه السّلام انداخت وبـه سـراپرده او تاخت . ابوايّوب انصارى چون او را بديد اسب به سوى او براند چونبدو رسيد شمشيرى بر گردن او زد، گردن او ببريد و شمشير به ديگر سو بگذشت واز صـافى دست و تيزى شمشير سر او بر گردن او بود چون اسب سكندرى خورد سر اوبـه يـك جانب افتاد و تنه او بر جانبى ديگر به زمين آمد و مردمان كه نظاره مى كردند ازنيكوئى زخم ابوايّوب تعجّبها نمودند و بر وى ثناها كردند.
ابوايّوب در زمان معاويه به غزاى روم رفت و در اثناى ورود به آن ديار بيمار گرديد وچـون وفات يافت وصيّت نمود كه هرجا با لشكر خصم ملاقات واقع شود او را دفن كنندبـنـابراين در ظاهر استانبول نزديك به سُور آن بلده او را مدفون ساختند و مرقد منوّر اومـحل استشفاى مسلمانان و نصارى است . صاحب (استيعاب )(431) در باب كُنىآورده كه چون اهل روم از حرب فارغ شدند قصد آن كردند كه نبش قبر او نمايند، مقارن آنحـال بـاران بـسـيـار كـه يـاد از قهر پروردگار مى داد بر ايشان واقع شد و ايشان متنبّهشدند دست از آن بداشتند(432)انتهى .
فـقـيـر گويد: كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از مدفن ابوايّوب خبر دادهدر آنـجـا كـه فـرمـوده دفـن مـى شـود نـزد قـسـطـنـطـنـيـّه مـرد صـالحـى از اصـحـاب مـن.(433)
شرح حال خالد بن سعيد
هـشتم ـ خالد بن سَعيد بن العاص بن اُميّة بن عبدالشمس بن عبدمناف بن قصّى القرشى الامـوى ، نـجـيـب بـنـى امـيـّه و از سابقين اوّلين و متمسّكين به ولايت اميرالمؤ منين عليه السّلامبوده . و سبب اسلام او آن شد كه در خواب ديد آتش افروخته است و پدرش ‍ مى خواهد او رادر آن آتـش افـكند حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به سوى خود كشيد واز آتـش نـجـاتـش داد. خـالد چـون بـيدار شد اسلام آورد.(434)و او با جعفر بهحـبـشـه مـهـاجـرت كرد و با جعفر مراجعت نمود و در غزوه طائف و فتح مكّه و حُنَين بوده و ازجانب حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم والى بر صدقات يمن بوده و اوست كهبـا نـجـاشـى پـادشـاه حـبـشـه ، امّ حـبـيـبـه دخـتـر ابـوسـفـيـان را در حـبـشه براى حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم عـقـد بستند. خالد بعد از وفات پيغمبر صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم با ابوبكر بيعت نكرد تا آنگاه كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را اكراهبـر بـيعت نمودند او از روى كراهت بيعت نمود و او يكى از آن دوازده نفر بود كه انكار برابـوبـكـر نـمـودنـد و مـحاجّه كردند با او در روز جمعه در حالى كه بر فراز منبر بود وحديث آن در كتاب (احتجاج )و (خصال ) است .(435)
در (مـجـالس المـؤ مـنـين ) است كه دو برادران او ابان و عمر نيز از بيعت با ابوبكر ابانـمـودنـد و مـتـابـعـت اهل بيت نمودند. وَقالُوا لَهُمْ اِنَّكُمْ لَطُوالُ الشَّجَرِ طَيِّبَةُ الثَّمَر وَ نَحْنُتَبَعٌ لَكُمْ.(436)
نـهـم ـ خـُزيـمَة (437) ابن ثابت الا نصارى مُلَقَّب به (ذوالشَّهادَتَيْن )؛ بهسـبـب آنـكه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم شهادت او را به منزله دو شهادتاعتبار فرموده در غزاى بدر و مابعد آن از مَشاهد حاضر بوده و از سابقين كه رجوع كردندبـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـعـدود اسـت . از (كـامـل بـهـائى )نـقـل اسـت كـه در روز صـِفـّيـن خـُزَيمة بن ثابت و ابوالهيثم انصارى جِدى مى نمودند درنـصـرت عـلى عـليـه السـّلام ، آن حـضـرت فـرمـود: اگـرچـه دراوّل امـر مـرا خـذلان كـردنـد امـّا بـه آخـر، تـوبـه كـردنـد و دانـسـتـنـد كه آنچه كردند بدبـود.(438) صـاحـب (اسـتـيـعـاب )(439) آورده كـه خزيمه در حربصـفـيـن مـلازم حـضـرت امـيرالمؤ منين عليه السّلام بود و چون عمّار ياسر شهيد شد او نيزشـمـشـيـر كـشـيده با دشمنان كارزار مى كرد تا شربت شهادت چشيد رضوان اللّه تعالىعليه .
و روايت شده كه اميرالمؤ منين عليه السّلام در هفته آخر عمر خود خطبه خواند و آن آخر خطبهحضرت بود و در آن خطبه فرمود:
اَيـْنَ اِخـْوانـِى الَّذيـنَ رَكـِبـُوا الطَّريقَ وَمَضَوْا عَلَى الحَقِّ؟ اَيْنَ عَمّارُ؟ وَاَيْنَ ابْنُ التَّيِهانُ؟وَاَيـْنَ ذُو الشَّهـادَتـَيـْنِ؟ وَاَيـْنَ نـُظـَرآؤُهـُمْ مـِنْ اِخـْوانـِهِمُ الَذينَ تَعاقَدوُا عَلَى الَمَنِيَّةِ وَاُبْرِدَبِرُؤُسِهِمْ اِلَى الْفَجَرَةِ. ثُمَّ ضَرَبَ عليه السّلام يَدَهُ اِلى لِحْيَتِهِ الشَريفَةِ فَاَطالَ البُكاءَثـُمَّ قـالَ اءَوْهِ عـَلى اِخـْوانـِىَ الَّذيـنَ تـَلَوُا الْقـُرآنَ فـَاَحـْكـَمُوهُ.(440) يعنى :كجايند برادران من كه راه حق را سپردندو با حق رخت به خانه آخرت بردند؟ كجاست عمّار؟كـجـاسـت پسر تيهان ؟ و كجاست ذوالشَّهادتَيْن ؟ و كجايند همانندانِ ايشان از برادرانشانكـه بـا يـكـديـگر به مرگ پيمان بستند و سرهاى آنان را به فاجران هديه كردند؟ پسدسـت بـه ريش مبارك خود گرفت و زمانى دراز گريست سپس ‍ فرمود: دريغا! از برادرانمكه قرآن را خواندند و در حفظ آن كوشيدند.
شرح حال زيد بن حارثه
دهم ـ زيد بن حارثة بن شُراحيل الكَلْبى ، و او همان است كه در زمان جاهليت اسير شد حكيمبن حزام او را در بازار عُكاظ از نواحى مكّه بخريد از براى خديجه آورد؛ خديجه ـ رضىالله عـنـهـاـ او را بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بخشيد. حارثه چون اينبدانست خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و خواست تا فديه دهد و پسر خودرا برهاند، حضرت فرمود: او را بخوانيد و مختار كنيد در آمدن با شما يا ماندن به نزد من؛ زيـد گـفت : هيچ كس را بر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اختيار نكنم ! حارثه گفت :اى فرزند! بندگى را بر آزادگى اختيار مى نمائى و پدر را مهجور مى گذارى ؟ گفت :من از آن حضرت آن ديده ام كه ابدا كسى را بر آن حضرت اختيار نخواهم كرد. چون حضرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم اين سخن از زيد شنيد او را به حجر مكّه آورد و حضّاررا فرمود: اى جماعت ! گواه باشيد كه زيد فرزند من است ، ارث از من مى برد و من ارث ازاو مى برم . چون حارثه اين بديد از غم فرزند آسوده گشت و مراجعت كرد. از آن وقت مردماو را زيـد بـن مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم نام كردند. اين بود تا خداوند اسلام راآشكار نمود و اين آيه مباركه فرود شد: (ما جَعَلَ اَدْعِيآءَكُمْ اَبْنآءَكُمْ..).(441)
چـون حـكـم بـرسـيـد فى قَوْلِهِ تعالى : (اُدْعُوهُمْ لابائهِمْ) كه فرزند خوانده را به اسمپدرش ‍ بخوانند، اين هنگام زيد بن حارثه خواندند و ديگر زيد بن محمّد صلى اللّه عليهو آله و سـلّم نـگـفـتـنـد(442) و آيـه شـريـفـه (مـا كـانَ مـُحـَمَّدٌ اَبـا اَحـَدٍ مـِنـْرِجـالِكـُمْ)(443)نـيـز اشـاره به همين مطلب است نه آنكه مراد آن باشد كه پدرحـسن و حسين نيست ؛ چه آنها پسران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشند بهحكم (اَبْنآئَنا)(444) در آيه مباهله و غيره . و زيد، كُنْيَه اش ‍ ابواُسامه است بهنـام پـسـرش اُسـامه و شهادتش در مؤ ته واقع شد در همان جائى كه جعفر بن ابى طالبعليه السّلام شهيد گشته .(445)
شرح حال سَعْد بن عُباده
يـازدهم ـ سَعْد بْن عُبادَة بْن دُلَيْم بْن حارِثَةِ الْخَزْرَجى الا نصارى ، سيّد انصار و كريمروزگـار و نـقـيـب رسول مختار صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده ؛ در عقبه و بدر حاضرشده و در روز فتح مكّه رايت مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به دست اوبـوده و او مـردى بـزرگ بـوده وجـودى بـه كـمـال داشت و پسرش قيس و پدر و جدّش نيز(جـواد) بـودنـد و در اطـعام مهمان و واردين خوددارى نمى فرمودند؛ چنانچه در زمان دُليمجـدّش مـنادى ندا درمى داد هر روز در اطراف دارضيافت او (مَنْ اَرادَ الشَّحْمَ وَاللَّحْمَ فَلْيَأْتِدارَ دُلَيـْم ). بـعـد از دُلَيـْم ، پـسـرش عُباده نيز به همين طريق بود و از پس او سعد نيزبـديـن قـانـون مـى رفـت و قـيـس بـن سـعـد از پـدران بـهـتـر بـود. و دُلَيـْم و عـُبـاده هـرسال ده نفر شتر از براى صنم منات هديه مى كردند و به مكّه مى فرستادند و چون نوبتبـه سـعـد و قـيـس رسـيـد كـه مـسـلمـانـى داشـتـنـد آن شـتـران را هـمـهسـال بـه كـعـبـه مـى فـرسـتـادنـد. و وارد شـده كـه وقـتـى ثـابـت بـن قـيـس بـارسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ، گـفـت : يـارسول اللّه ! قبيله معد در جاهليّت پيشوايان جوانمردان ما بودند، حضرت فرمود:
النـّاسُ مـَعـادِنُ كـَمـَعـادِنِ الذَّهـَبِ وَالفـِضَّةِ خـِيـارُهـُمْ فـِى الْجاهِلِيَّةِ خِيارُهُمْ فِى الاِسْلامِ اِذافَقَهُوا.
و سعد چندان غيور بود كه غير از دختر باكره تزويج نكرد و هر زنى كه طلاق گفت كسىجرئت تزويج او نكرد.(446)
بـالجـمـله ؛ ايـن سعد همان است كه در روز سقيفه او را آورده بودند در حالتى كه مريض ‍بود و خوابانيده بودند و خَزْرَجيان مى خواستند با او بيعت كنند و مردم را نيز به بيعت اومـى خـواندند لكن بيعت از براى ابوبكر شد و چون مردم جمع شدند كه با ابوبكر بيعتكنند بيم مى رفت كه سعد در زير قدم طريق عدم سپارد، لاجَرَم فرياد برداشت كه اى مردممـرا كـشـتـيد! عُمر گفت : اُقْتُلُوا سَعْدا قَتَلَهُ اللّهُ؛ بكشيد او را كه خدايش ‍ بكشد. قيس بنسـعـد كـه چـنـيـن ديـد بـرجـست و ريش عمر را بگرفت و بگفت : اى پسر صَهّاك حبشيّه و اىترسنده گريزنده در ميدان و شير شرزه امن و امان ! اگر يك موى سَعد بن عُباده جنبش كنداز ايـن بـيـهـوده گـوئى يـك دنـدان در دهـان تـو بـه جـاى نـمـانـد از بـس دهـانـت بـا مـشـتبكوبند.(447) و سعد بن عباده به سخن آمد و گفتا: اى پسر صَهّاك ! اگر مرانيروى حركت بود در كيفر اين جسارت كه ترا رفت هرآينه تو و ابوبكر در بازار مدينهاز مـن نعره شيرى مى شنيديد كه با اصحاب خود از مدينه بيرون مى شديد و شما را ملحقمـى كـردم بـه جـمـاعـتـى كـه در مـيـان ايـشـان بـوديـدذليـل و نـاكـس تـر مـردم بـه شـمـار مـى شديد. آنگاه گفت : يا آلَ خَرْزَج احْمِلُوني مِنْ مَكانِالْفـِتـْنـَةِ. او را بـه سـراى خـويـش حـمـل كـردنـد و بعد هم هرچه خواستند كه از وى بيعتبگيرند بيعت نكرد و گفت : سوگند به خداى كه هرگز با شما بيعت نكنم تا هرچه تيردر تـيـركـش ‍ دارم بر شما بيندازم و سنان نيزه ام را از خون شما خضاب كنم و تا شمشيردر دسـتـم اسـت بـر شما شمشير زنم و با اهل بيت و عشيره ام با شما مقاتلت كنم و به خداسـوگـنـد كـه اگـر تمام جن و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بيعت نكنم تاخـداى خود را ملاقات كنم . و آخر الا مر بيعت نكرد تا در زمان عمر از مدينه به شام رفت واو را قـبـيـله بـسـيـار در حـوالى دمـشق بود هر هفته در دهى پيش خويشان خود مى بود در يكوقـتـى از دهـى به دهى ديگر مى رفت از باغى كه در رهگذر او بود او را تير زدند و بهقتل رسانيدند و نسبت دادند قتل او را به جنّ و اززبان جنّساختند:
شعر :

قَدْ قَتَلْنا سَيّدَ الخَزْرَج سَعْدَ بْنَ عُبادَه
فَرَمَيْناهُ بِسَهْمَيْن فَلَمْ نَخْطَ فُؤ ادَهُ(448)
شرح حال ابودُجانه
دوازدهم ـ اَبُودُجانه (449) اسمش سِماك بن خَرَشَة بن لَوْذان است و از بزرگانصـحابه و شجاعان نامى و صاحب حِرْز معروف است و او همان است كه در جنگ يمامه حاضربـود و چـون سپاه مُسَيْلمه كذّاب در حديقة الرّحمن كه به حديقة الموت نام نهاده شد پناهبـردنـد و در بـاغ را اسـتـوار بـسـتـنـد، ابـودُجـانـه كـهدل شـيـر و جگر نهنگ داشت مسلمانان را گفت كه مرا در ميان سپرى برنشانيد و سر نيزه هارا بـر اطـراف سـپـر مـحكم داريد آنگاه مرا بلند كنيد و بدان سوى باغ اندازيد. مسلمانانچـنـيـن كـردنـد پس ابودجانه به باغ جستن كرد و چون شير بخروشيد و شمشير بكشيد وهـمـى از سـپـاه مـسـيـلمـه بـكـشـت . بـَراءِ بـن مـالك از مـسـلمـانـانداخـل بـاغ شـد و دَرِ بـاغ را گـشـود تـا مـسـلمـانـانداخـل بـاغ شدند ولكن ابودُجانه و بَراء هر دو در آنجا كشته شدند وبه قولى ابُودُجانهزنده بودچندانكه درصِفّين ملازم ركاب اميرالمؤ منين عليه السّلام گشت .(450)
شـيـخ مـفـيد در (ارشاد) فرمود: روايت كرده مفضّل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلامكـه فـرمود: بيرون مى آيد با قائم عليه السّلام از ظَهْر كوفه بيست و هفت مرد ـ تا آنكهفرموده ـ و سلمان و ابوذر و ابودُجانه انصارى و مقداد و مالك اشتر پس مى باشند ايشاندر نزد آن حضرت از انصار و حُكّام .(451)
شرح حال ابن مسعود
سـيـزدهـم ـ عـبـداللّه بـْن مـسـعـُود الْهـُذَلى حـليـف بنى زهره از سابقين مسلمين است و در ميانصـحـابـه به علم قرائت قرآن معروف است . علماى ما فرموده اند كه او مخالطه داشته بامـخـالفـيـن و بـه ايـشـان مـيـل داشـتـه و عـلمـاى سـنـّت او راتـجـليـل بـسـيـار كـنـنـد و گـويـنـد كـه او اَعـْلَم صحابه بوده به كتاب اللّه تعالى ؛ ورسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه قرآن را از چهار نفر اخذ كنيد و ابتداكـرد بـه ابـن امّ عـبـد كـه عـبـداللّه بـن مـسـعـود بـاشـد و سـه نـفـر ديـگـر مـُعـاذ بـنجَبَل و اُبَىّ بن كَعْب و سالم مولى ابوحُذيفه . وَقالُوا قالَ صلى اللّه عليه و آله و سلّم: مَنْ اَحَبَّ اَن يَسْمَعَ الْقُرآنَ غَضَّا فَلْيَسْمَعْهُ مِنْ ابْنِ اُمّ عَبْدٍ(452)
و ابـن مـسـعـود هـمان است كه سر ابوجهل را در يوم بَدْر از تن جدا كرد(453) واوست كه به جنازه حضرت ابوذر رضى اللّه عنه حاضر شده (454) و اوست ازآن جـمـاعـتـى كـه انكار كردند بر ابوبكر جُلوسش را در مجلس خلافت (455)؛اِلى غـَيْر ذلك . و او را اَتباع و اصحابى بود كه از جمله ايشان است رَبيع بن خُثَيْم كهمعروف است به خواجه ربيع و در مشهد مقدّس مدفون است .
شرح حال عمّار
چهاردهم ـ عَمّار بْن ياسِر الْعَنسى (بالنّون ) حليف بنى مخزوم مُكَنّى به ابى يَقْظان ازبزرگان اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و از اَصْفياء اصحاب اميرالمؤمـنين عليه السّلام و از معذّبين فى اللّه و از مهاجرين به حبشه و از نمازگزارندگان بهدو قـبله و حاضر شدگان در بدر و مَشاهد ديگر است . و آن جناب و پدرش ياسر و مادرشسـُمـيَّه و بـرادرش عبداللّه در مبدء اسلام ، اسلام آوردند و مشركين قريش ايشان را عذابهاىسـخت نمودند، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر ايشان مى گذشت ايشان راتـسـلّى مـى داد و امـر بـه شـكـيـبـائى مـى نـمـود و مـى فـرمـود: صـَبـْرا يـاآل يـاسـِر فـَاِنَّ مـَوْعـِدَكـُمْ الْجـَنَّةُ(456) و مـى گـفـت : خـدايـا! بـيـامـرزآل ياسر را و آمرزيده اى .
(ابن عبدالبرّ) روايت كرده كه كفّار قريش ياسر و سميّه و پسران ايشان عمّار و عبداللّهرا بـا بـلال و خَبّاب و صُهَيْب مى گرفتند و ايشان را زره هاى آهنين بر تن مى كردند وبـه صـحـراى مـكّه در آفتاب ، ايشان را نگاه مى داشتند به نحوى كه حرارت آفتاب و آهنبـدن ايـشان را مى پخت و دماغشان را به جوش مى آورد طاقتشان تمام مى شد با ايشان مىگـفـتـنـد اگـر آسـودگـى مى خواهيد كفر بگوئيد و سَبّ نَبىّ نمائيد، ايشان لاعلاج تقيّهًاظـهـار كـردنـد. آن وقـت قـوم ايـشان آمدند و بساطهائى از پوست آوردند كه در آن آب بودايـشـان را در مـيـان آن آبـهـا افـكـنـدنـد و چـهـار جـانـب آنـهـا را گـرفـتـنـد و بـهمنزل بردند.
فقير گويد: كه قوم ياسر و عمّار ظاهرا بنى مخزومند؛ چه آنكه ياسر قحطانى و از عنس ‍بـن مـذحـج است و با دو برادر خود حارث و مالك به جهت طلب برادر ديگر خود از يمن بهمكّه آمدند، ياسر در مكّه بماند و دو برادرش برگشتند به يمن و ياسر حليف ابوحُذيفة بنالمغيرة المخزومى گرديد و سميّه كنيز او را تزويج كرد و عمّار متولّد شد ابوحذيفه او راآزاد كـرد لاجـَرَم ولاء عـمـّار بـراى بنى مخزوم شد و به جهت همين حلف و ولاء بود كه چونعـثـمان ، عمّار را بزد تا فتق پيدا كرد و ضلعش شكست بنى مخزوم اجتماع كردند و گفتند:واللّه اگر عمّار بميرد ما احدى را به مقابل او نخواهيم كشت مگر عثمان را!(457)
شهادت سميه رحمة اللّه عليها
بالجمله ؛ كفّار قريش ياسر و سميّه را هر دو را شهيد كردند و اين فضيلت از براى عمّاراسـت كـه خـودش و پـدر و مـادرش در راه اسـلام شـهـيـد شـدنـد. و سميّه مادر عمّار از زنهاىخـَيـْرات و فـاضـلات بـود و صـدمـات بـسـيـار در اسـلام كـشـيـد آخـرالا مـرابـوجـهـل او را شـتـم و سـَبّ بـسـيـار نـمـود و حـربـه بـر او زد و او را شـقـّه نـمـود و اواوّل زنى است كه در اسلام شهيد شده .
وَ فـى الْخَبَر اَنَّهُ قالَ عَمّارُ لِلنَّبِىِّ صلى اللّه عليه و آله و سلّم : يا رَسُولَ اللّهِ! بَلَغَالْعَذابُ مِنْ اُمّي كُلَّ مَبْلَغٍ فَقالَ صَبْرا يا اَبّا الْيَقْظانِ اَللّهُمَّ لا تُعَذِّبْ اَحَدا مِنْ آلِ ياسِرٍبِالنّار(458)
و امـّا عـمـّار؛ نـقـل اسـت كـه مـشـركـيـن قـريـش او را در آتـش افـكـنـدنـدرسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا نارُ كوني بَرْدا وَسَلاما عَلى عَمّار كَماكُنْتِ بَردا وَسَلاما عَلى اِبْراهيمَ.(459)
آتـش او را آسـيـب نـكرد. و حمل كردن عمّار در وقت بناء مسجد نبوى صلى اللّه عليه و آله وسـلّم دو بـرابـر ديـگـران احـجـار را و رجـز او و گـفـتـگـوى او بـا عـثـمـان و فـرمـايـش ‍رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در جـلالت شـاءن او مـشهور است و از (صحيحبـخـارى ) نـقـل اسـت كـه عـمـّار دو بـرابـر ديـگـرانحـمـل اَحْجار مى نمود تا يكى از براى خود و يكى در ازاى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم باشد؛ آن حضرت گرد از سر و روى او مى سترد و مى فرمود:
وَيـْح عـَمـّار تـَقـْتـُلُهُ الْفـِئَةُ الْبـاغـِيـَة يـَدْعـُوهـُمْ اِلَى الْجـَنَّةِ وَيـَدْعـُونـَهُ اِلَى النـّارِ.(460)
و هم روايت است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عـَمـّارٌ مـَعَ الْحـَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَمّار حَيْثُ كانَ عَمّار جَلَدة بَيْنَ عَيْنى وَاَنْفى تَقْتُلُهُ الْفِئَةُالبـاغـِيـَة .(461) و نـيـز فـرمود كه عمّار از سر تا پاى او مملو از ايمان است.(462)
بـالجـمـله ؛ عـمـّار در نـهـم صـفر سنه 37 به سن نود در صِفّين شهيد شد رضوان اللّهعـليـه و در (مـجالس المؤ منين ) است كه حضرت امير عليه السّلام به نفس نفيس بر عمّارنـمـاز كـرد و بـه دسـت مـبـارك خـود او را دفـن نـمـودومـدّت عـمـرعـمـّاريـاسـرنـودويـكسال بود.(463)
و بـعـضى از مورّخين آورده اند كه عمار ياسر رضى اللّه عنه در آن روزى كه به سعادتشـهـادت فـائز شد روى سوى آسمان كرد و گفت : اى بار خداى ! اگر من دانم كه رضاىتـو در آن اسـت كـه خـود را در آب فـرات انـداخته غرقه گردانم چنين كنم و نوبتى ديگرگـفـت كه اگر من دانم كه رضاى تو در آن است كه من شمشير بر شكم خود نهاده زور كنمتا از پشت من بيرون رود چنين كنم و بار ديگر فرمود كه اى بار خداى ! من هيچ كارى نمىدانـم كـه بـر رضاى تو اقرب باشد از محاربه با اين گروه و چون از اين دعا و مناجاتفـارغ شـد بـا يـاران خـويـش گـفـت كـه مـا در خـدمـترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم سه نوبت با اين عَلَمها كه در لشكر معاويه اند بامـخـالفين و مشركين حرب كرده ايم و اين زمان با اصحاب اين رايات حرب مى بايد كرد وبر شما مخفى و پوشيده نماند كه من امروز كشته خواهم شد و من چون از اين عالم فانى روبه سراى جاودانى نهم كار من حواله به لطف ربّانى كنيد و خاطر جمع داريد كه اميرالمؤمـنـيـن عليه السّلام مقتداى ما است ، فرداى قيامت از جهت اَخيار با اَشرار خصومت خواهد كرد. وچـون عـمـّار از گـفـتـن امـثال اين كلمات فارغ گشت تازيانه بر اسب خود زد و در ميدان آمدهقـتـال آغـاز نهاد و على التّعاقب و التّوالى حمله ها مى كرد و رجزها مى گفت تا جماعتى ازتـيـره دلان شـام به گرد او درآمدند و شخصى مُكَنّى به اَبى العاديه زخمى بر تهيگاهوى زد و از آن زخـم بـى تـاب و تـوان شـد و به صف خويش ‍ مراجعت نمود و آب طلب داشتغلام او (رشد) نام قَدَحى شير پيش او آورد، چون عمّار نظر در آن قدح كرد فرمود: صَدَقَرَسـُول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و از حـقـيـقـت ايـن سـخن استفسار نمودند، جوابفـرمـود كـه رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا اخبار نموده كه آخر چيزى كه ازدنيا روزى تو باشد شير خواهد شد؛ آنگاه قدح شير را بر دست گرفته بياشاميد و جانشـيـريـن نـثـار جـانـان كـرده بـه عـالم بـقـا خـرامـيـد و امـيـرالمؤ منين عليه السّلام بر اينحال اطلاع يافته بر بالين عمار آمد و سر او را به زانوى مبارك نهاده فرمود:
شعر :
اَلا اَيُّهَا الْـمَوْتُ الَّذي هُوَ قاصِدي
اَرِحْنى فَقَدْ اَفْنَيْتَ كُلَّ خَليلٍ
اَراكَ بَصيرا بِالَّذينَ اُحِبُّهُمْ
كَانَّكَ تَنْحُو نَحْوَهُمْ بِدَليلٍ

next page

fehrest page

back page