|
|
|
|
|
|
بـاب اوّل : در تاريخ خاتم الا نبياء حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم فصل اوّل : در نسب شريف حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم هـُوَ اَبـُوالقـاسـِمِ مُحَمَّد ـ صَلَّى اللّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ ـ ابن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بنعـَبـْدمَناف بن قُصَىّ بن كِلاب بن مُرَّة بن كَعْب بن لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن م الِك بنالنَّضْر بن كِنانَة بن خُزَيْمَة بن مُدْرِكَة بن اَلْيَاْس بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان . روايت شده از حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: (اِذ ا بَلَغَ نَسَبىاِلى عَدنان فَاَمْسِكُوا).(1) لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذكر نكرديم . و قبل از شروع به ذكر احوال اين جماعت نقل كنيم كلام علامه مجلسى را، فرموده : بدان كهاجـمـاع عـلمـاى امـامـيـّه مـنـعـقـد گـرديـده اسـت بـر آنـكـه پـدر و مـادر حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم و جميع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم عليه السّلامهـمـه مـسـلمـان بـوده انـد و نور آن حضرت در صُلب و رَحِم مشركى قرار نگرفته است ، وشـبـهـه در نـسـب آن حـضـرت و آباء و امّهات آن حضرت نبوده است و احاديث متواتره از طُرُقخاصّه و عامّه بر اين مضامين دلالت دارد. بـلكـه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبيا و اوصيا و حاملان دينخـدا بـوده انـد و فـرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرت اند اوصياى حضرت ابراهيم عليهالسّلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكّه و حجابت خانه كعبه و تعميرات با ايشان بوده استو مـرجـع عـامـّه خـلق بـوده اند و ملّت ابراهيم عليه السّلام در ميان ايشان بوده است و ايشانحافظان آن شريعت بوده اند و به يكديگر وصيّت مى كردند و آثار انبيا را به يكديگرمـى سـپـردنـد تا به عبدالمطلب رسيد، و عبدالمطلب ، ابوطالب را وصى خود گردانيد وابـوطـالب كـتـب و آثـار انبيا عليهم السّلام و وَدايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرترسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم نمود. انتهى .(2) اينك شروع كنيم به ذكر حال آن بزرگواران : همانا (عَدْنان ) پسر (اُدد) است و نام مادرش (بَلْهاء) است ، در ايّام كودكى آثار رشد وشـهـامـت از جـبـيـن مـبـاركـش مـطـالعـه مـى شـد و كـاهـنـيـن عـهـد و منجّمين ايّام مى گفتند كه ازنـسـل وى شـخـصـى پـديـد آيد كه جنّ و انس مطيع او شوند و از اين روى جنابش را دشمنانفـراوان بـود چـنانكه وقتى در بيابان شام هشتاد سوار دلير او را تنها يافتند به قصدوى شـتافتند عَدْنان يك تنه با ايشان جنگ كرد چندان كه اسبش كشته شد پس پياده با آنجـمـاعـت بـه طـعـن و ضـرب مـشـغـول بـود تـا خـود را بـه دامـان كـوهـى كشيد و دشمنان ازدنـبـال وى هـمـى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه به درشده گريبانعـدنـان را بـگـرفـت و برتيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّه كوه به زير آمد كه دشمنانعـدنان از بيم جان بدادند. و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آلهو سلّم بود. بـالجـمـله ؛ چـون عَدنان به حدّ رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبله قبيله آمدچـنـانـكـه سـاكـنـيـن بطحا و سُكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و منقاد بودند و چون(بُخْتُ نَصَّر) از فتح بيت المقدّس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد و باعـدنان جنگ كرد و بسيارى از انصار او بكشت و عاقبت بر عدنان غلبه كرد و چندان از مردمعـرب بـكـشـت كـه ديگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفىگـريـخـت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در آنجابود تا وفات كرد. و او را ده پـسـر بـود كه از جمله مَعَدّ و عَكّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن كه ازجـبـيـن عـَدْنـان درخـشـان بـود از طـلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و اين نور همايون بر وجودپـيـغـمـبـر آخـر الزّمـان دليـلى واضـح بـود كـه از صـُلْبـى بـه صـُلْبـىمـنـتقل مى شد، و چون آن نور پاك به مَعَدّ انتقال يافت و (بُخْتُ نَصَّر) نيز از جهان شدهبود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند كس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در ميانقـبـايـل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پديد آمد و نور جمالش به پسرش (نِزار)(3) منتقل شد، مادر نزار مُعانَة بنت حَوشَمْ از قبيله جُرْهُم است .آنـگـاه كـه نـزار بـه دنـيـا آمـد پدرش نگاه كرد به نور نبوّت كه در ميان ديدگانش مىدرخشيد سخت شادان شد و شتران قربانى كرد و مردم را اطعام نمود و فرمود: (اِنَّ ه ذا كُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ ه ذَا المَوْلوُدِ)؛ هـنـوز ايـنـهـا انـدك اسـت در حـق اين مولود. گويند هزار شتر بود كه قربانى كرد و چون(نـِزار) بـه مـعـنـى (انـدك ) است آن طفل به نزار ناميده شد و چون به حدّ رشد رسيد وپدرش وفات كرد نِزار در عرب مهتر و سيّد قبيله گشت و چهار پسر از وى پديدار گشت وچـون اجـل محتوم او نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّه معظّمه آمد و در مكّه وفاتكرد و نام پسران او چنين است : اوّل : ربـيـعـه ، دوم : اءنـمـار، سوّم : مُضَر، چهارم : اياد. و از براى ايشان قصّه لطيفه اىاسـت مـعـروف (4) در مـقام تقسيم اموال پدر و رجوع ايشان به حكم افعى جُرْهُمىكه در علم كهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از (اءنْمار)دو قبيله پديد آمد: خَشْعَمْ و بَجيلَه و اين دو طايفه به يمن شدند و به اياد منسوب است قُسّبـْن سـاعـِده ايـادى كـه از حـُكـمـا و فـُصـحـاى عـرب اسـت و از ربـيـعـه و مـضـر نـيـزقـبـايـل بـسـيـار پـديـدار شد چنانكه يك نيمه عرب بديشان نسب مى برند و بدين جهت دركثرت ضرب المثل گشتند. در فضيلت ربيعه و مُضَر بس است خبر نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم : (لا تَسُبُّوامـُضـَرَ وَ رَبـيـعـةَ فـَإ نـّهـمـا مـُسـْلِم انِ)(5) (مـُضـَر)(6)معدول از ماضر است و آن شير است پيش از آنكه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و مادرشسـَوْدَه بـنـت عـَكّ اسـت و نـور نـبـوّت از (نـِزار) بـه اومـنـتـقـل شـده بـود و بـعـد از پدر سيّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطيع و منقاد بودند وهمواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راهراسـت مـى داشـت . گـويـنـد از تـمـامـى مـردم صـورتـش نـيـكـوتـر بـود و اواوّل كسى است كه آواز حُدَى را براى شتران خواند(7) و از وى دو پسر به وجودآمد يكى عَيْلان (8) كه قبايل بسيار از او پديد آمد. ديـگـر اليـاس كـه نـور پـيـغـمـبـرى بـدو مـنـتـقـل شـده بـود لاجـرم بـعـد از پـدر در مـيانقـبـايـل بـزرگـى يـافـت چـنـانـكـه او را سـيـّد العـشـيـره لقـب دادنـد و امـورقـبـايـل و مـُهـمـّات ايـشـان بـه صـلاح و صـواب ديـداوفـيـصـل مـى يـافـت و تـا آن روز كـه نـور مـحمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از پشت اوانـتـقـال نـيـافـتـه بود گاهى از صُلب خويش زمزمه تسبيح شنيدى و پيوسته عرب او رامعظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او. مـادرش ربـاب نـام دارد و زوجـه اش ليـلى بـِنـْت حـُلْوان قـضـاعـيـّه يـَمَنِيَّه است كه او را(خـِنـْدِف ) گـويـنـد و او را سـه پـسـر بـود: 1 ـ عـَمْرو 2 ـ عامر 3 ـ عُميرا. گويند؛ چونپـسـران وى به حدّ بلوغ و رشد رسيدند روزى عمرو وعامر با مادر خود ليلى به صحرارفـتـنـد نـاگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و به يك سو گريخت و شتران از خرگوشبـرمـيـدنـد عـمـرو و عـامـر از دنبال خرگوش تاختن كردند، عمرو نخست او را بيافت و عامررسـيـد و آن را صـيـد كـرده كـبـاب كـرد. ليـلى را از ايـنحال سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجيل به نزديك الياس آمد و چون رفتارى بهتَبَخْتُر داشت الياس به او گفت : اَيْنَ تُخَندِفين (خِنْدِفِه آن را گويند كه رفتارش بهجـلالت و تـبختر باشد) ليلى گفت : هميشه بر اثر شما به كبر و ناز قدم زنم و از اينروى اليـاس او را خـِنـْدِف نـامـيـد و آن قـبـايـل كـه بـا اليـاس نـسب مى برند بنى خِنْدِف(9) لقب يافتند و از اين روى كه عمرو آن خرگوش را يافته بود الياس او را(مُدْرِكِه ) لقب داد و چون عامر صيد آن كرد و كباب ساخت (طابخه ) ناميده شد. و چون عميرا در اين واقعه سر در لحاف داشت و طريق خدمتى نپيمود به قَمَعَه ملقّب گشت وبِالْجمله ؛ خِندِف الياس را بسيار دوست مى داشت . گويند چون الياس وفات كرد خِندِفحُزن شديدى پيدا كرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سايه نيفكند تا وفاتيافت .(10) بـالجـمـله ؛ نـور نـبـوّت از اليـاس بـه مـُدْرِكـة (11)انـتـقـال يـافـت و بـعـضى گفته اند كه مُدرِكه را بدان سبب مدركه گفتند كه درك كرد هرشرافتى را كه در پدرانش بوده و او را ابوالهذيل مى گفتند. زوجه اش (سَلْمى بنت اَسَدبـن رَبـيـعـة بـن نـِزار) بـود و از وى دو پـسـر آورد يـكـى خـُزيـمـه و ديـگـرهـُذَيـْل كـه پـدر قـبـايـل بـسـيـار اسـت و نـور نـبـوّت بـه خـُزَيـمـه (12)منتقل شد و او بعد از پدر حكومت قبايل عرب داشت و او را سه پسر بود: 1 ـ كنانه 2 ـ هون3 ـ اسد. و كنانه (13) مادرش عوانه بنت سعد بن قيس بن عَيْلان بن مُضَر استو كـُنْيَتش ابونضر چون رئيس قبايل عرب گشت در خواب به او گفتند كه (بَرّة بنت مرّبـن اَدّ بـن طـابـخة بن الياس ) را بگير كه از بطن وى بايد فرزندى يگانه به جهانآيد. پس كنانه ، برّه را تزويج نمود و از وى سه پسر آورد: 1 ـ نَضْر 2 ـ ملك 3 ـ مِلّكان ونيز هاله راكه از قبيله اءزْد بود به حباله نكاح در آورد و ازوى پسرى آورد مسمى به (عبد مناة ) و در جمله پسران نور نبوى از جبين نضر ساطع بودوجه تسميه او به نضر(14) نضارت وجه اوست واو را قريش نيز گويند و هرقبيله اى كه نسبش به نضر پيوندد، او را قريش خوانند و در وجه ناميدن نضر به قريشبـه اخـتـلاف سـخن گفته اند و شايد از همه بهتر آن باشد كه چون نضر مردى بزرگ وباحصافت بود و سيادت قوم داشت پراكندگان قبيله را فراهم كرد و بيشتر هر صباح برسـر خـوان گـسـترده او مجتمع مى شدند از اين روى (قريش ) لقب يافت ؛ چه (تقرّش )بـه مـعنى (تجمّع ) است و نضر را دو پسر بود يكى مالك و ديگرى يَخْلُد و نور نبوّتدر جـبـيـن مـالك بـود و مـادرش عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس بن عيلان است و مالك راپـسرى بود فِهْر(15) نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُميّه است و فِهْررئيـس مردم بود در مكه و او را جمع آورنده قريش گويند و او را چهار پسر بود از ليلىبـنـت سـعـد بـن هـذيـل : 1 ـ غالب 2 ـ محارب 3 ـ حارث 4 ـ اسد. از ميان همه نور نبوّت به(غالب ) منتقل شد. و (غـالب ) را دو پـسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربيعه خزاعيّه : 1 ـ لُوَىّ 2 ـ تيم . ونـور شـريـف نـبـوّت بـه (لُوَىّ)(16)مـنتقل شد و آن تصغير (لا ى ) است كه به معنى نور است و او را چهار پسر بود: 1 ـ كعب2 ـ عـامـر 3 ـ سـامـه 4 ـ عـوف . و در مـيـان هـمـگـى نـور نـبـوت بـه (كـعـب )منتقل شد. مادرش ماريه دختر كعب قضاعيه بوده و كعب بن لُوَىّ از صناديد عرب بود و در قبيله قريشاز هـمـه كـس بـرتـرى داشت و درگاهش ملجاء و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را قانونچـنـان بـود كـه هـرگـاه داهـيـه عـظـيـم يـا كـارى مـُعـجـب روى مـى دادسـال آن واقـعـه را تـاريـخ خـويـش مـى نـهـادنـد. لا جـَرَمسـال وفـات او را كـه 5644 بـعـد از هـبـوط آدم بـود تـاريـخ كـردنـد تـا عـامالفيل و او را سه پسر بود از محشيّة دختر شيبان : 1 ـ مـُرّه (17) 2 ـ عـدى 3 ـ هـُصـَيـْص ، و هـُصـَيـْص (بـه مـهملات كزُبَيْر) ازبرادران ديگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت يكى(سـهم ) و ديگرى (جُمَح )(18) و به (سهم ) منسوب است عَمْر و عاص و به(جـُمـَح ) مـنـسـوب اسـت عـثـمان بن مظعون و صفوان بن اميّه و ابومحذوره كه مؤ ذّن پيغمبرصـلى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و به عدىّ بن كعب منسوب است عمر بن خطّاب و مُرّة بنكـعـب هـمـان اسـت كـه نـور مـحـمـدى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از كـعـب بـه وىمنتقل شده و او را سه پسر بود. كـلاب مـادرش هـنـد دخـتـر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر ديگر تَيْم (بفتح تاء و سكونيـاء) و يـَقـَظـه (به فتح ياء و قاف ) و مادر اين دو پسر بارقيه و به تَيْم منسوب استقـبـيـله ابـوبـكـرو طـلحـة ؛ و يـقظه را پسرى بود مخزوم نام كه قبيله بنى مخزوم به وىمـنـسـوبـنـد و از ايـشـان اسـت امّ سـَلَمـه و خـالد بـن الوليـد وابوجهل ، و كلاب بن مرّه را دو پسر بود يكى زهره كه منسوب است به آن آمنه مادر حضرتپـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و ابـن ابـى وقـّاص و عـبدالرّحمن بن عوف ، دومقـُصـَىّ(19) و نـامش زيد است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت كه مادرش فاطمهبـنـت سعد بعد از وفات كلاب به ربيعة بن حرم قضاعى شوهر كرد، زهره راكه فرزندبـزرگـتـرش بـود در مـكـّه بـگـذاشـت و قـُصـىّ را كـهخردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به ميان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مكهدور افتاد او را قُصىّ گفتند كه به معنى دور شده است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّمـادر خـود فـاطـمـه را بـا بـرادر مادرى خود زرّاج (20)بن ربيعه وداع كرد بهاتفاق جماعتى از قضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهرهبماند چندان كه به مرتبه ملكى رسيد. و در آن زمان بزرگ مكّه حُلَيْل بن حَبْسِيّه (21) بود و در مردم خزاعه كه بعداز جـُرْهُميان بر مكّه مستولى شده بودند حكومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جملهدخـتـران او حـُبـّى (22) بـود قـصـىّ او را بـه نـكـاح خود درآورد و از پس آنكهروزگـارى بـا او هـم بالين بود بلاى وبا و رنج رُعاف (23) در مكّه پديد آمدپس جليل و مردم خزاعه از مكّه به در شدند. جليل در بيرون مكّه بمرد و هنگام رحلت وصيّتكـرد كـه بـعد از او كليد داشتن خانه مكّه با دخترش حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْكانىدر اين منصب حجابت با حُبّى مشاركت كند و اين كار بدينگونه برقرار شد تا قصىّ را ازحبّى چهار پسر به وجود آمد: 1 ـ عَبْد مَناف 2 ـ عَبْد العُزّ ى 3 ـ عَبْدالقُصَىّ 4 ـ عَبْدُ الدّ ار. قـُصـَى با حُبّى گفت : سزاوار است كه كليد خانه مكّه را به پسرت عبدالدّار سپارى تااين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام به در نشود، حبّى گفت : من از فرزند خود هيچچـيـز دريـغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان كه به حكم وصيّت پدرم با من شريك است چه كنم ؟قـصـىّ گـفـت : چـاره آن بر من آسان است . پس حُبّى حقّ خويش را به فرزند خود عبدالدّارگـذاشـت و قـصـىّ از پـس چـنـد روزى بـه طـائف رفـت و اَبـُوغـُبـْشان در آنجا بود. شبىاَبـُوغـُبـْشـان بـزمـى آراسـت و بـه خـوردن شـرابمـشـغـول شـد، قـصـىّ در آن مـجـلس حـضـور داشـت چـون اَبـُوغـُبْشان را نيك مست يافت و ازعقل بيگانه اش ديد منصب حجابت مكّه را از او به يك خيك شراب بخريد و اين بيع را سختمحكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى گرفته و به شتاب تمام به مكّه آمدو خلق را انجمن ساخت و كليد را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و از آن سوى اَبُوغُبْشانچـون از مـسـتـى بـه هـوش آمـد سـخـت پـشـيـمـان شـد و چـاره نـديـد و در عـرب ضـربالمَثَل شد كه گفتند: (اَحُمَقُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَخْسَرُ صفَقة مِنْ اَبى غُبْشان ). بـالجـمـله ، چـون قـصـىّ مـِفـْتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصبسقايت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و ديگر كارها مخصوص او گشت و (سقايت ) آن بودكـه حـاجـيـان را آب دادى و (حـجـابـت ) كليد داشتن خانه مكّه را گفتندى و او حاجيان را بهخـانـه مـكـّه راه دادى و (رفـادت ) بـه مـعـنـى طـعـام دادن اسـت و رسـم بـود كـه هـرسـال چـنـدان طـعام فراهم كردندى كه همه حاجيان را كافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده برايـشـان بخش فرمودى و (لوا) آن بود كه هرگاه قُصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادىبـراى امـيـران لشـكر يك لوا بستى و تا عهد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اينقانون در ميان اولاد قصىّ برقرار بود و (نَدْوه ) مشورت باشد و آن چنان بود كه قصىّدر جنب خانه خداى زمينى بخريد و خانه اى بنا كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن راد ارالنَّدْوَه نـام نـهـاد هـرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرده شورىافكند. بـالجـمـله ؛ قـصـىّ قـريـش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قريش ، شما همسايه خدائيد واهل بيت اوئيد و حاجيان ميهمان خدا و زُوّار اويند؛ پس بر شما هست كه ايشان را طعام و شرابمـهـيـّا كـنـيـد تـا آنـكـه از مكّه خارج شوند. و قريش تازمان اسلام بدين طريق بودند آنگاهقُصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود. امـّا بـَنـى خُزاعه و بَنى بَكْر كه در مكّه استيلا داشتند چون غلبه قصىّ را ديدند و كليدخـانـه را بـه دسـت بـيـگـانـه يـافـتـنـد سـپـاهـى گرد كرده با او مصاف دادند و در دفعهاوّل قـصـىّ شـكـسـت خورد، پس برادر مادرى قصىّ (زرّاج بن ربيعه ) با ديگر برادرانخـود از ربـيعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ كردند تا آنكهقـصـىّ غـلبـه كـرد پـس بـر قـصـىّ بـه سـلطـنـت سـلام دادنـد و اواوّل مـَلِك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان قريش را جمع كرده و هركس رادر مكه جائى معيّن بداد از اين جهت او را (مُجَمِّعْ) گفتند. قال الشّاعر: شعر :
اَبُوكُمْ قُصَىُّ كانَ يُدْعى مُجَمِّعا
|
بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ(24)
| و قضى چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازه او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى اجازهو رخـصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او ماننددين لازم شمرده مى شد. پـس قـُصـىّ مـنـصـب سـقـايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرش عبدالدّارتـفـويـض نـمود و قبيله بنى شيبه از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند وچـون روزگـارى تـمـام بـرآمد قصىّ وفات يافت و او را در حَجُون (25)مدفونسـاخـتـنـد و نـور مـحـمـّدى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از قـصـىّ بـه عـبـد مـَنـافانـتـقـال يـافـت و عـبـدمـنـاف را نـام ، مـُغـَيـْره بـود و از غـايـتجـمـال (قَمَر الْبَطْحا) لقب داشت و كُنْيَتَش ، ابوعبدالشّمس است و او عاتكه دختر مرّة بنهـلال سـلمـيـّه را تـزويـج كـرد و وى دو پسر تواءمان (26) متولّد شدند چنانكهپـيـشانى ايشان به هم پيوستگى داشت پس با شمشير ايشان را از هم جدا ساختند يكى را(عَمْرو) نام نهادند كه هاشم لقب يافت و ديگرى را (عبدالشّمس ). يـكـى از عـقـلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشيرهـيـچـكـار فيصل نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ؛ زيرا كه عبدالشمس پدر اُميّه بود واولاد او هـميشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشير آخته داشتند و عبدمناف غيراز اين دو پسر، دو پسر ديگر داشت يكى (المُطَّلِب ) كه از قبيله اوست عُبَيدة بن الحارثو شـافـعـى ، و پـسـر ديـگرش (نَوْفَلْ) است كه جُبَيْر بْن مُطْعِم به او منسوب است . وهـاشـم بـن عـبـد مـنـاف را كـه نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را (عَمْرو الْعُلى ) مىگـفـتـنـد و از غـايت جمال او را و مُطَّلِب را (اَلْبَدْر ان )(27) گفتندى و او را بامـطـّلب كـمـال مـؤ الفـت و مـلاطـفـت بـودى چـنـانـكـه عـبـدالشـّمـس را بـانَوْفَل . بـالجـمـله ؛ چـون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسيد ومـردم مكّه را در ظلّ حمايت خود همى داشت چنانكه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا پيش آمد و كاربر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران خويشرا طـعام بار كرده به مكّه آوردى و هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همىپـخـت آنـگاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب گوشت ثَريدكـرده بـديـشـان مـى خـورانيد از اين روى او را (هاشم ) لقب دادند؛ چه (هَشْم ) به معنىشكستن باشد. يكى از شاعران عرب در مدح او گويد: شعر :
عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّريدَ لِقَوْمِهِ
|
قَوْمٍ بِمَكّةَ مُسْنِتينَ عِج افٍ
|
نُسِبَتْ اِلَيْهِ الرِّحْلَت انِ كِلا هُم ا
|
سَيْرُ الشِّتاءِ وَ رِحْلَةُ الاَْصْي افِ
| و چـون كـار هـاشـم بـالا گـرفـت و فـرزنـدان عـبـدمـنـاف قـوىحال شدند و از اولاد عبدالدّار پيشى گرفتند و شرافتى زياده از ايشان به دست كردند لاجـَرَم دل بـدان نـهـادنـد كـه مـنـصـب سـقايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را از اولادعـبـدالدّار بـگـيـرنـد و خـود مـتـصـرّف شـونـد و در ايـن مـهـم عـبـدالشـّمـس و هـاشـم ونـوفـل و مـطـّلب ايـن هـر چـهـار بـرادر هـمداستان شدند و در اين وقت رئيس اولاد عبدالدّار ،عـامـربن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بود و چون او از انديشه اولاد عبدمناف آگهى يافتدوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبدمناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند. در اين هنگام بنى اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ و بنى زُهْرَة بن كِلاب و بنى تَيْم بن مُرَّة وبنى حارث بن فِهْر از دوستان و هواخواهان اولاد عبدمَناف گشتند. پـس هـاشم و برادرانش ظرفى از طيب و خوشبوئيها مَملُوّ ساخته به مجلس حاضر كردند وآن جماعت دستهاى خود را به آن طيب آلوده ساخته دست به دست اولاد عبدمناف دادند و سوگنديـاد كـردنـد كـه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند و هم از براى تشييد قَسَم به خانهمكّه درآمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤ كّد ساختند كه هر پنج منصب را از اولادعبدالدّار بگيرند. و از ايـن روى كـه ايـشـان دسـتـهـاى خـود را بـا طـيـب آلوده سـاختند آن جماعت را (مطيّبين )خـوانـدنـد و قـبـيله بنى مخزوم و بنى سَهْم بن عَمْرو بن هُصَيْص و بنى عَدِىّ بن كَعْب ازانـصار بنى عَبْدُالدّ ار شدند و با اولاد عبدالدّار به خانه مكه آمدند و سوگند ياد كردندكـه اولاد عـبـدمناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را (اَحْلاف ) لقبدادنـد و چـون جـمـاعـت احـلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقاتله طراز كردنددانـشوران و عقلاى جانَبيْن به ميان درآمده گفتند: اين جنگ جز زيانِ طرفيْن نباشد و از اينآويـخـتـن و خـون ريـخـتـن قـريـش ضـعـيـف گـردنـد وقـبـايـل عـرب بـديـشـان فـزونـى جـويـند بهتر آن است كه كار به صلح رود. و در ميانهمصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبدمناف باشد و حجابتو لوا و دارالنّدوه را اولاد عبدالدّار تصرّف كنند، پس از جنگ باز ايستادند و با هم به مداراشدند آنگاه اولاد عبدمناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم برآمـد. پـس در مـيـان اولاد عـبـدمناف و عبدالدّار مناصب خمسه همى به ميراث مى رفت چنانكه درزمـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم عثمان بن ابى طلحة بن عبدالعزى بنعثمان بن عبدالدار كليد مكّه داشت و چون حضرت فتح مكّه كرد عثمان را طلبيد و مفتاح را بدوداد و ايـن عـثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عمّ خود (شَيْبَه ) گذاشت ودر ميان اولاد او بماند. امـّا لوا در ميان اولاد عبدالدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ايشان به خدمت آن حضرترسيده عرض كردند: (اِجْعَل اللِّواء فين ا). آن حضرت در جواب فرمود: (َالاِسْلامُ اَوُسَعُ مِنْ ذلِكَ) كنايت از آنكه اسلام از آن بزرگتراسـت كـه در يـك خاندان رايات فتح آن بسته شود. پس آن قانون برافتاد و دارالنّدوه تازمـان مـعـاويـه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبدالدّار بخريد و دارالاماره كرد. امـّا سـقـايـت و رفـادت از هاشم به برادرش مُطَّلب رسيد و از او به عبدالمطَّلب بن هاشمافـتـاد و از عـبـدالمـطَّلب بـه فـرزنـدش ابـوطـالب رسـيـد و چـون ابـوطـالب انـدكمـال بـود بـراى كار رفادت از برادر خود عبّاس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعامداد و چـون نـتـوانـسـت اداء آن دَيْن كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عبّاسگـذاشـت و از عـبـّاس بـه پـسرش عبداللّه رسيد و از او به پسرش على و همچنان تا غايتخلفاى بنى عبّاس .
|
|
|
|
|
|
|
|