بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 2, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     QAMAR000 -
     QAMAR001 -
     QAMAR002 -
     QAMAR003 -
     QAMAR004 -
     QAMAR005 -
     QAMAR006 -
     QAMAR007 -
     QAMAR008 -
     QAMAR009 -
     QAMAR010 -
     QAMAR011 -
     QAMAR012 -
     QAMAR013 -
     QAMAR014 -
     QAMAR015 -
     QAMAR016 -
     QAMAR017 -
     QAMAR018 -
     QAMAR019 -
     QAMAR020 -
     QAMAR021 -
     QAMAR022 -
     QAMAR023 -
     QAMAR024 -
     QAMAR025 -
     QAMAR026 -
     QAMAR027 -
 

 

 
 

Prev page

fehrest page

Next page

21. حضرت اباالفضل عليه السلام فرمود: بگو يا صاحب الزمان!
جناب حجه الاسلام آقاى مكارمى فرمودند:
نقل شده است در يكى از شهرهاى شيراز شخصى همراه عمويش براى ماهى گيرى به كنارساحل مى رود و در آنجا يكدفعه غرق مى شود. عموى وى ، نگران از مرگ برادرزاده ،ناگهان مى بيند كه وى روى آب آمد! بارى ، شخص غرق شده كنارساحل مى آيد و عمويش از او مى پرسد: چگونه نجات يافتى ؟ مى گويد: درحال غرق شدن ، به ياد روضه ها افتادم ، پس از آن عرض كردم : يااباالفضل !
ديدم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و در گوشم فرمودند: بگويا صاحب الزمان ! من هم متوسل به حضرت امام زمان(عجل الله تعالى فرجه الشريف ) شدم و عرض كردم يا صاحب الزمان ! آقا امام زمان(عجل الله تعالى فرجه الشريف ) تشريف آوردند و مرا نجات داده كنارساحل آوردند.
دشمن از او مى خواست تا تسليم گردد

مردى كه اهل خيمه را، سيراب مى خواست
خود را از تاب تشنگى ، بيتاب مى خواست
آمد سراغ شط، وليكن تشنه برگشت
مردى كه حتى خصم را، سيراب مى خواست
با مشك خالى ، امتحان دجله مى كرد
دريا تماشا كن كه از شط، آب مى خواست !
دشمن ازو مى خواست تا تسليم گردد
بيعت ز درياى شرف ، مرداب مى خواست
عمرى چو او در خدمت خفاش بودن
اين را، شب از خورشيد عالمتاب مى خواست
در قحط آب ، از دست خود هم دست مى شست
مردى كه باغ عشق را، شاداب مى خواست
ديشب كه شورى در دلم افكنده بودند
طبعم به سوگ عشق شعرى ناب مى خواست (323)
22. در قبر گفت : السلام عليك يا اباالفضلالعباس عليه السلام
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عبدالله مبلغى آبادانىنقل كردند:
در سال 1355 شمسى ، يكى از وعاظ شهر يزد، به نام شيخ ذاكرى ، به بندر عباس مىآيد و از آنجا جهت تبليغ به دهكده سياهو، در اطراف اين شهر، عازم مى گردد و در روز 9محرم الحرام در اثر سكته قلبى در مى گذرد. جنازه آن مرحوم را به بندر عباسمنتقل مى كنند و در جوار يكى از امامزاده ها به خاك مى سپارند. اينك بقيه ماجرا را از زبانحضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى مبلغى بشنويد. ايشان مى گويد: من موقع تلقينخواندن ، قسمت دست راست مرحوم ذاكرى را تكان مى دادم كه ناگاه چشمان خود را باز كردو با صداى بلند، به گونه اى كه همه شنيدند گفت : (السلام عليك يااباالفضل العباس عليه السلام ) و سپس بست . همزمان با اين حادثه شگفت ، بوى عطرخوشى به مشام من و حضار رسيد كه بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات برپيامبر و خاندان معصوم وى (سلام الله عليهم اجمعين ) نمودند. اين بود مشاهدات اين جانبكه خود در حال تلقين ميت ، ناظر آن بودم .
آنقدر نرفتيم ، كه مرداب شديم
همرنگ سكوت ، محو مهتاب شديم
هر بار نشستيم و، مرورت كرديم
از شرم لبان تشنه ات ، آب شديم (324)
23. برو منزل بچه ات خوب شده است  
جناب مستطاب آيه الله آقاى حاج شيخ محمود غروى ، از اعصاى دفتر استفتاى آيه اللهالعظمى آقاى حاج سيد على حسينى سيستانى (دام ظله ) در شب 29 جمادى الاولى 1416 قدر صحن مطهر كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام براى اين جانب دو كرامتنقل كرد كه آيه الله آقاى حاج شيخ محمد على خراسانى (ره ) روزى در نجف اشرف بهمناسبت كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام فرمودند: روز عربى كه بچهاش سخت مريض بوده است ، براى توسل به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلامآمد. در عالم مكاشفه ، به او گفته شد: برو منزل ، بچه ات خوب شده است . وقتى كه بهمنزل مى رود، مى بيند به عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، فرزندش خوبشده است .
24. صد دينار حواله حضرت اباالفضلالعباس عليه السلام
ثقه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على رضا گل محمدى ابهرى زنجانى ، شب 27 جمادىالثانيه سال 1416 ه‍ ق در حرم مطهر كريمهاهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلامنقل كرد:
يكى از اهالى كربلا، عربى را مى بيند كه در حرم حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام كنار ضريح مطهر ايستاده و با حضرت سخن مى گويد.آقا جان ، صد دينار از شما پول مى خواهم ، مى دهى كه بده و اگر نمى دهى مى روم حرمحضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام شكايت شما را به آن حضرت مى كنم .
سپس سرش را به طرف ضريح مطهر برده و مى گويد: فهميدم ، فهميدم ! و از حرمبيرون مى رود. عرب مزبور به بازار رفته و به يكى از مغازه داران مى گويد: آقافرموده است صد دينار به من بده . او مى گويد: نشانى شما از آقا چيست ؟ مى گويد: بهاين نشان ، كه پسر شما مريض شده بود و شما صد دينار نذر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام كردى ، بده ! و او هم صد دينار را مى دهد.
ناقل مى گويد: به مرد عرب گفتم : چطور شد با حضرت صحبت كردى و نتيجه گرفتى. گفت : به حضرت گفتم : اگر پول ندهى ، مى روم شكايت شما را به برادرت امام حسينعليه السلام مى كنم . اينجا بود كه ديدم حضرت ،داخل ضريح ظاهر شد و در حاليكه روى صندلى نشسته بود، حواله اى به من داد. من همرفتم و از بازار گرفتم .
25 .اتاق معطر و همسرش در حالگريه
آقاى وحيد لطفى در تاريخ 2/8/74 مرقوم داشته اند: با عرض سلام خدمت جناب حجهالاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى ، چون مشغول جمع آورى كرامات حضرتابوالفضل العباس عليه السلام هستيد، بنده چند كرامت را كه از والده ام شنيده ام خدمتتانارسال مى دارم :
1. پدر بزرگ امى بنده در ايام جوانى قصد مى كند كه براىتحصيل علم و استفاده از درس حضرات آيات عظام ، از مشهد مقدس به نجف اشرف برود. درمسير حركت وارد كربلا مى شود و در مسافرخانه اى اسكان مى يابد. مادر بزرگم درطول مدت اقامت در كربلاى معلى با فرزندان كه مادر و خاله و دايى من هستند به بيمارىسختى كه در آن حصبه شيوع گشته مبتلا شدند و هر روز حالشان بدتر و بدتر مىشود، تا اينكه روزى مادر بزرگم متوسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مىشوند و نذر مى كنند كه اگر حال خودشان و بچه ها خوب شود، بازوبندى كه از طلاداشته تقديم حضرت بكند و آن را داخل ضريح بيندازد. در پى اين نذر، همان روز ايشاندر مسافرخانه ، خواب مى بيند كه در اتاق باز مى شود و وجود مبارك و منور حضرت قمربنى هاشم عليه السلام با قامتى بلند و رسا وارد اتاق مى شود، در حاليكه دو دستمباركش از بازو قطع مى باشد. در عالم خواب ، ايشان گريه مى كند و از آن آقا مىپرسد كه چرا دست در بدن نداريد؟ حضرت ، خودشان را معرفى مى كنند و مى فرمايند:من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم . مادربزرگم شفاى خود و بچه ها را از آقا مىخواهد و حضرت در خواب ، دو بازوى مباركشان را بر روى صورت ايشان مى كشد و مىفرمايد: بازوبندى را كه نذز ما كرده اى به خدام حرم نده و آن را بهداخل ضريح بينداز. ايشان سپس در عالم خوابمشغول گريه مى شود، كه در همين اثنا پدر بزرگم وارد اتاق مى شود و مى بيند اتاقمعطر است و همسرش در حال گريه مى باشد و ايشان را از خواب بيدار ساخته ، علتگريه را سوال مى كند.
ايشان هم جريان خواب را نقل مى كند و بزودى متوجه مى شوند كهحال ايشان و نيز بچه ها بحمدالله خوب شده است و اثرى از كسالت در وجود آنها نيست ودر مى يابند كه از بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلامحال همگى آنها بهبود يافته است . ايشان سپس نذر خود را ادا مى كند و چون در مرتبهاول موفق نمى شود بازوبند مزبور را به داخل ضريح بيندازد، ترديد مى كند كه آياحتما بايد آن را به داخل ضريح بيندازد و يا مى تواند به خدام بدهد كه خودشان اينكار را انجام بدهند؟ ولى در بار دوم به آنها گفته مى شود كه بازوبند را بهداخل ضريح بيندازيد، كه براى بار دوم ، موفق مى شوند و آن را بهداخل ضريح مى اندازند.
دستهاى تو
دست تو را چو حضرت زهرا قبول كرد
پس بوسه بر دو دست تو، سبط رسول كرد
معجز نما حسين ، چو دستت گرفته است
مشكل گشائيت ، متحير عقول كرد
(ام البنين ) به هر دو جهان گشت مفتخر
فرزند خود خطاب تو را چون بتول كرد
پاينده است غصه ات اى ماه كربلا
خورشيد شادى از غم تو، چون افول كرد
هرگز نمى رسد به بهشت رضاى حق
هر كس (حسان ) ز راه مودت عدول كرد
26. تمام تيغها خود به خود از پايش خارج شد 
2. مادر بزرگم همچنين نقل كرد:
در همان زمانى كه در كربلا اقامت داشتيم ، روزى براى زيارت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام حركت كرديم . پس از خواندن اذندخول و زيارتنامه ، وارد حرم شديم و ديديم كه مردى روستايى كه آثار زخم و جراحتبر كف پا و نيز قسمتى از مچ و ساق پاهايش مشهود بود، با حالتى سخت پريشان وناراحت ، به گريه و توسل مشغول بود. مشخص بود كه مقدار زيادى خار و تيغهايى كهخارهاى سخت دارد به پاهاى او وارد شده است و دائم درحال ناله و توسل مى باشد. مرد روستايى در حينتوسل ، پاهاى خود را رو به ضريح آقا قمر بنى هاشم عليه السلام كرده و مى گفت :
اى آقا، شما بايد، تمامى اين خارها را از پاى من خارج كنى ، چون من اصلا نمى توانمحركتى انجام دهم و همين طور نمى توانم هيچ كارى از پيش ‍ ببرم .
من داراى اولاد مى باشم و آنها منتظرند كه برايشان كار كنم و غذا ببرم . دائما با اينحال زار مشغول صحبت بود و گريه مى كرد. ما نيز از نزديك ناظر و شاهد قصه بوديم .زمانى نگذشت كه ديديم حال مرد روستايى خوب شود و تمام تيغها خود به خود از پايشخارج شدند و وضعيت پاها به حالت عادى برگشت ! و آن مرد، خشنود و شكر گزار ازعنايات حضرت ابوالفضل عليه السلام ، به خانه خود برگشت . اين حكايتى بود كهمادر بزرگم از نزديك شاهد آن بوده است .
27. به حمد الله با عنايت آقا حاجتم روا شد 
3. راوى اين حكايت نيز مادرم مى باشد كه خود شاهد جريان آن از نزديك بوده است . درهمان زمان اقامت در كربلا، روزى براى زيارت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به سمت حرم آن حضرت حركت كرديم . هنوز وارد صحننشده بوديمم كه ديديم داخل حرم ، هلهله و سر وصدا برپاست . جلوتر رفتيم و از جريانبا خبر شديم ديديم زنى است كه دستبندى از طلا داشته و در حين زيارت و گرفتنضريح ، دستبند وى باز شده و به داخل ضريح رفته است و مردم به علت اينكه ايندستبند به صورت خود بخود و اتفاقى و عجيب وارد ضريح شده است به شادى و هلهلهپرداخته اند. از آن زن پرسيديم كه به چه علت اين اتفاق افتاده است ؟ وى گفت : منحاجتى داشتم كه از برآورده نشدن آن به تنگ آمده بودم ، هرچه مى كردم حاجتم روا نمىشد، تا اينكه متوسل به آقايم قمر بنى هاشم عليه السلام شد و نذر كردم كه اگرحاجتم روا شد، همين دستبند را نذر ايشان كنم و آن را بهداخل ضريح بيندازم . بحمدالله با عنايت آقا حاجتم روا شد و مرادم را گرفتم مدتى ازاين قضيه گذشت و نذرم را ادا نكردم . امروز نيز كه براى زيارت حضرت آمده بودم ، باخود گفتم : من حاجتم را از آقا گرفته ام و ديگر نيازى نيست كه اين دستبند را به درونضريح بيندازم ، ضمنا معلوم نيست كه دستبند چه مى شود و آن را به كجا مى برند؟
در همين افكار بودم كه وارد حرم شدم و پس از خواندن زيارتنامه ، خود را به ضريححضرت نزديك كردم و پس از تشكر و قدردانى ضريح را گرفتم و بوسيدم ليكن درهمان هنگام كه ضريح را گرفته بودم ، ديدم دستبندم خودبخود و به طور ناگهانى ازدستم باز شد و دست بندى كه باز كردن آنمشكل است و خود من هم براى باز كردن آن بايد وقت صرف كنم ، به صورت عجيبى حركتكرده و به داخل ضريح رفت ! خانمهايى كه در اطراف من بودند با ديدن اين منظرهشروع به شادى كردند. و سپس اين هلهله و شادى به ديگران سرايت كرد. و همه زوارمشغول هلهله شدند. من هم از آقا بابت اينكه نمى خواستم به نذر خود وفا كنم ، معذرتخواهى كردم . آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در حق من لطف و عنايت بسياركرده بودند اين دستبند در مقابل لطف آن حضرت هديه ناچيزى بود كه متاسفانه شيطان باوسوسه خويش مانع تقديم آن به حضرت شده بود.
28. كفى از آب برداشت  
شب سى ام رمضان المبارك سال 1418 ه‍ ق در مسجد جوادالائمه عليه السلام در سادات محله(بابل ) جناب آقاى دكتر حاج سيد على طبرى پور به نگارنده كتاب اظهار داشتند:
شخصى رفت كنار نهرى وضو بگيرد، كفى از آب برداشت و نزديك لبهايش ‍ آورد كهبخورد، به ياد سقاى دشت كربلا، حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام افتاد و آب نخورد. آب را روى آب ريخت و همزمان ، اشكزيادى هم در عزاى آن حضرت از چشم جارى ساخت . همان شب ، زن مريضش در خواب مى بيندكه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آمد و وى را شفا داد. به اين طريق كه ، پايشرا به پشت كمر خانم گذاشت . خانم پرسيد: مگر شما دست ندارى ؟ فرمود: من دست ندارم: گفت تو كى هستى ؟ فرمود: شوهرت به چه كسىمتوسل شده است ؟ حالا شناختى شوهرت به چه كسىمتوسل شده است ؟
29. امام موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهمالسلام طفل پنج ماهه ما را شفا دادند.
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد محمود فلاح زاده درتاريخ 12/2/1354نقل كردند:
سال 1354 شمسى ، در ماه مبارك رمضان كودك پنج ماهه ام ، سيد محمد، دچار عفونت ريوىشد و او را در بيمارستان نكويى قم ، بخش اطفال ، بسترى كردم . از آن روز به بعد من ومادر بچه ، هر روز به بيمارستان مى رفتيم وحال طفل را از دكترى به نام صادقى ، كه انصافا دكترى متدين و با تجربه بود، جويامى شديم . به رغم تلاش ايشان و كارمندان بيمارستان ،حال بچه روز به روز بدتر شد، به گونه اى كه اثرى از بهبودى به چشم نمىخورد.
در يكى از شبها كه دكتر آمد بچه را معاينه كند به من گفت : آقا سيد،حال فرزند شما روز به روز بدتر مى شود، و من هم در حد امكان آنچه از دستم بر مى آمدانجام دادم . از اين به بعد ديگر شفاى فرزند شما با خداست . وقتى صحبتهاى بى پردهدكتر را شنيدم ، دلم شكست و سخت ناراحت شدم . سپس پيش خود گفتم مگر ما بى صاحبيم ؟ما صاحب داريم ! بايد دست به دامن دكتر واقعى بزنيم . همان شب همراه مادر بچه ، كهايشان نيز خيلى بى تابى مى كرد، در حياط بيمارستان با دلى شكسته و چشمى گريانمتوسل به حضرت موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام شديم و نذر كرديمبيست جلسه روضه موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلاماول هر ماه در منزل خوانده شود.
آن شب تا نزديكى صبح مشغول دعا بوديم ، به نحوى كه متوجه گذشت زمان نشديم .صبح كه آمديم از حال بچه جويا شويم ، با منظره اى عجيب روبرو شديم : بچه اى كهشب گذشته بيحال روى تخت بيمارستان افتاده بود، اينك داشت دستگاه تنفس مصنوعى رااز بينى خود خارج مى كرد! با مشاهده اين صحنه ، فورا به دكتر خبر داديم و دكترسريعا آمد و طفل را معاينه كرد. بعد از معاينه لبخندى زده ، رو به من كرد و گفت : آقاىفلاح زاده ، بگو ديشب چه كردى ، زيرا معجزه شده و ديگر در ريه اين بچه آثار عفونتديده نمى شود، نفس هم به راحتى مى كشد!
وقتى اين حرف را از دكتر شنيدم از خوشحالى بغض گلويم را گرفته و نتوانستم جوابوى را بدهم . بعد از مدتى سكوت كه به حال عادى برگشتم ، ماجراىتوسل را براى دكتر نقل كردم ، چندانكه او هم متاثر شد و اشك از گونه هايش جارىگرديد.
اين بود كرامت حضرت موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام كهطفل پنج ماهه ما را شفا دادند. از آن روز تاكنون ديگر بچه ما به لطف خداوند هيچ گونهمشكل ريوى پيدا نكرده است .
در پايان ، اين نكته را يادآور مى شويم كه تادل نشكند دعا مستجاب نمى شود، بايدخالصانه با خدا ارتباط برقرار كرد و در درگاه او گريست .
اى آنكه عمود كين شكستت عباس
پيروزى دين شد از شكستت عباس
تو دست خدايى كه به مرگ و به حيات
بوسيده چهار امام دستت عباس (325)
30. رشته سبز را از بازويت باز نكن ... 
جناب حجه الاسلام ، خطيب فرزانه ، آقاى حاج سيد حسين معتمدى كاشانى گفتند:
نعمت الله واشهرى قمصرى از فرزندش محسننقل كرد كه :
اواخر خدمت سربازى ، مرا به ايستگاه قطار تهران آورده بودند. حضور من در ايستگاه راهآهن مصادف با زمانى بود كه اسراى عراقى و زخميها را با قطار مى آوردند. در آنجا يكاسير عراقى را از قطار خارج كردند كه رشته سبزى بر بازويش بسته بود. با اومصاحبه كردند و ضمن مصاحبه از او پرسيدند: شما رشته سبزى به بازويت بسته اى ،آيا سيدى ؟ گفت : نه ، و توضيح داد:
چند روز قبل از آنكه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام عليه ايرانيها جنگ بكنيم ،مادرم مرا به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برد و يك رشته سبزرنگ را از يكى از خدام حرم گرفته ، يك سر آن را به بازوى من بست و سر ديگرش رابه ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس ‍ قمر بنى هاشم عليه السلام گره زد وشروع كرد به گريستن . در حين گريه حضرت را قسم داد و گفت : اين بچه ام را مىخواهند به جبهه ببرند، من از زخمى شدن و اسير شدن او حرفى ندارم ، اما نمى خواهمكشته شود. يا ابوالفضل ، شما يك نظرى بفرماييد، هر چه به سر بچه من بيايد مسئلهاى نيست ، ولى كشته نشود و دوباره به سوى من برگردد. سپس به من گفت رشته را ازبازويت باز نكن كه من از حضرت عباس عليه السلام خواسته ام تا محفوظ مانده و به منبرگردى . وقتى كه به جبهه آمديم ، با چند نفر در يك مكان به ايرانيها حمله كرديم .ايرانيها ما را محاصره كردند. وضع بسيار سختى داشتيم و از چهار طرف تير به طرفما مى آمد. چند نفر از رفقاى من در اثر تير خوردن كشته شدند، ولى من كه دستها را روىسرگذاشته و براى تسليم آماده شده بودم ، به لطف خداوندمتعال و نظر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و دعاى مادرم از كشته شدن نجاتپيدا كردم .
31. بابا مرا بر زمين بگذار 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد احمد قاضوى در تاريخ 26 صفر الخير 1417 قنقل كردند كه مرحوم آيه الله حاج شيخ محمد ابراهيم نجفى بروجردى مى فرمودند:
زمانى كه در عراق بوديم ، يك روز در صحن مطهر حضرتاباالفضل العباس ‍ عليه السلام با عده اى از رفقا نشسته بوديم ، كه ناگهان ديديمعربى وارد صحن مطهر شد. وى پسر بچه اى 6 - 7 ساله را بر روى دستحمل مى كرد كه به نظر مى رسيد جان خود را از دست داده و مرده است . پدر بچه اشارهبه ضريح مطهر حضرت كرده و گفت : اى عباس بن على عليهماالسلام ، اگر شفاىپسرم را از خداوند نگيرى شكايت شما را به پدرت على عليه السلام مى كنم . با ديدناين صحنه ، به ذهن ما رسيد كه به او بگوييم اگر درخواستى هم دارى بايد با حضرتمودبانه صحبت كنى و اين گونه عتاب و خطاب با اين بزرگوار درست نيست . هنوز فكركردن ما به پايان نرسيده بود كه ديديم بچه چشمانش را باز كرده ، به پدر گفت :بابا مرا بر زمين بگذار!
همه ما از مشاهده اين صحنه بسيار منقلب شديم و به چشم خود ديديم كه بچه شفا يافتهاست .
32. يكى از كبوترهاى حرم اباالفضلعليه السلام
ششم ذى الحجه الحرام سال 1417 ق مطابق با 25 فروردين 1376 ش در مدرسه آيهالله العظمى آقاى حاج سيد محمد رضا موسوى گلپايگانى (ره ) با جناب حجه الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد رسول مجيدى ، مروج و حامى مكتباهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ملاقاتى دست داد فرمودند:
جناب آقاى حاج آقا رضا كرمانى صاحب فروشگاه گز عالى در اصفهان براى مننقل كرد كه ، من بچه اى 10 - 12 ساله بودم . ديدم كودكى يكى از كبوترهاى صحنمطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را گرفت . دم كبوتر كنده شد و كبوترفرار كرد. كودك هم دم كبوتر را كه در دستش مانده بود، رها كرد، دم كبوتر پشت سرشبه هوا رفت تا به دم اصلى چسبيد. اين هم يكى از كرامات آقا قمر بنى هاشم عليهالسلام .
33. بابا مگر اربابت باب الحوائج نيست ؟ 
سلاله السادات جناب آقاى سيد على صفوى كاشانى ، مداحاهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از جناب آقاى هارونىنقل كرد كه گفتند:
يكى از عزيزان سقاى هيئتى كه در ايام محرم (عاشورا) دور مى زد و آب به دست بچه هامى داد، نقل مى كند خدا يك پسر به من داد كه يازدهسال فلج بود. يكى از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتى مى خواستم از خانهبيرون بيايم ، مشك آب روى دوشم بود، يكدفعه ديدم پسرم صدا زد: بابا كجا مى روى؟ گفتم : عزيزم ، امشب شب تاسوعاست و من در هيئت سمت سقايى دارم ، بايد بروم آب بهدست هيئتيها بدهم . گفت : بابا، در اين مدت عمرى كه از خدا گرفتم ، يك بار مرا باخودت به هيئت نبرده اى بابا، مگر اربابت باب الحوائج نيست ؟ مرا با خودت امشب بينهيئتيها ببر و شفاى مرا از خدا بخواه و شفاى مرا از اربابت بگير.
مى گويد: خيلى پريشان شدم . مشك آب را روى يك دوشم ، و عزيز فلجم را هم روى دوشديگرم گذاشتم و از خانه بيرون آمدم . زمانى كه هيئت مى خواست حركت كند، جلوى هيئتايستادم و گفتم هيئتيها بايستيد! امشب پسرم جمله اى را به من گفته كه دلم را سوزانده است. اگر امشب اربابم بچه ام را شفا داد كه داد، و الا فردا مى آيم وسط هيئتيها اين مشك آب راپاره مى كنم و سمت سقايى حضرت اباالفضل عليه السلام را كنار مى گذارم . اين راگفتم و هيئت حركت كرد.
نيمه هاى شب بود هيئت عزادارى شان تمام شد، ديدم خبرى نشد. پريشان و منقلب بودم ،گفتم : خدايا، اين چه حرفى بود كه من زدم ؟ شايد خودشان دوست دارند بچه ام را بهاين حال ببينم ، شايد مصلحت خدا بر اين است . با خود گفتم : ديگر حرفى است كه زده ام، اگر عملى نشد، فردا مشك را پاره مى كنم . آمدممنزل وارد حجره شديم و نشستيم . هم من گريه مى كردم و هم پسرم گريه مى كرد. مىگويد: گريه بسيار كردم ، يكدفعه پسرم صدا زد: بابا، بس است ديگر، بلند شوبابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم مرا ببخش بابا! بابا، هر چه رضاى خدا باشد منهمراضيم !
من از حجره بلند شده ، بيرون آمدم و رفتم اتاق بغلى نشستم . ولى مگر آرام داشتم ؟مستمرا گريه مى كردم ، تا اينكه خواب چشمان مرا گرفت . در آن هنگام ناگهان شنيدم كهپسرم مرا صدا مى زند و مى گويد: بابا، بيا اربابت كمكم كرد. بابا، بيا اربابت مراشفا داد. بابا.
آمدم در را باز كردم ، ديدم پسرم با پاى خودش آمده است . گفتم : عزيزم ، چه شد؟ صدازد: بابا، و قتى تو از اتاق بيرون رفتى ، داشتم گريه مى كردم كه يكدفعه اتاقروشن شد. ديدم يك نفر كنار من ايستاده به من مى گويد: بلند شو! گفتم : نمى توانمبرخيزم . گفت : يك بار بگو يا اباالفضل و بلند شو! بابا، يك بار گفتم يااباالفضل و بلند شدم . بابا، ببين اربابت نااميدم نكرد و شفايم داد!ناقل داستان مى گويد: پسرم را بلند كرده ، به دوش گرفتم و از خانه بيرون آمدم ، درحاليكه با صداى بلند مى گفتم : اى هيئتيها بياييد ببينيد عباس عليه السلام بيوفانيست ، بچه ام را شفا داد!
كيستم من ؟
كيستم من ؟ جرعه نوش ساغر قالوا بلايم
زاده ام البنين و، نور چشم مرتضايم
از ولادت تا شهادت ، عبد دربار حسينم
شر ز شير بيشه خونين دشت كربلايم
مادرم باشد كنيز فاطمه ، ام الائمه
من ، بلا گردان نور ديده خير النسايم
گر حسين بن على ، فلك نجات شيعيان شد
من درين كشتى ، به درياى هدايت ناخدايم
روز عاشورا، به پاس حرمت آل پيمبر
كرد نور چشم زهرا، پاسدار خيمه هايم
پرچم نصر من الله را به دوش خود گرفتم
ز آن كه پرچمدار خونين نهضت خون خدايم
هر چه هستم ، هر كه هستم ، عاشق روى حسينم
ساقى لب تشنگان و چشمه آب بقايم
دست خود دادم ، كه دست از دامن او برندارم
چشم دادم تا نيفتد چشم بر خصم دغايم
با عمود آهنين ، فرق مرا از كين دريدند
تا نگردد خم بر هر سفله يى ، قد رسايم (326)
34. آقا تو خود گرفتارى مرا مى دانى ؟ 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد نجف رضوى ، در تابستان 1376 طىيادداشتى خطاب به مولف كتاب حاضر مى نويسد:
من مشكلى داشتم كه مدتها لاينحل مانده بود. يك روز كتاب شما موسوم به (چهره درخشانقمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ) را خواندم كه درباره كرامات حضرتابوالفضل العباس عليه السلام نوشته شده است . پس از مطالعه اين كتاب شريف ، خيلىحالم منقلب شد. از اتاق بيرون آمده ، به طرف حضرتاباالفضل العباس عليه السلام توجهى يافتم و عرض ‍ كردم : آقا، تو خود گرفتارىمرا مى دانى و مى توانى كارى كنى كه از گرفتارى نجات يابم و حضرت را به حقبرادرش حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام قسم دادم كه رفع مشكلم را از خدابخواهند.
پس از عرض ارادت و درد دل با حضرت ، از منزل بيرون رفتم . ظهر كه بهمنزل آمدم همسرم گفت كه مشكل حل شد، و اين در حالى بود كه او از جريانتوسل من به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام هيچ گونه خبرى نداشت . آرىبحمدالله با توسل به حضرت اباالفضل عليه السلاممشكل من حل شد.
35. آقايى بين دو ماشين پيدا شد 
جناب آقاى رضوى كرامت ديگرى را نيز كه بيش از پنجاهسال پيش رخ داده است ، چنين نقل مى كند:
عمه محترمه حقير، در يك سفر زيارتى از نجف اشرف به كربلاى معلى يا بالعكس مشرفمى شده ، كه در بين راه هوا منقلب مى شود و گرد و غبار زيادى فضا را مى گيرد. در همانحين ، ماشينى از روبرو مى آيد و به اصطلاح با ماشين آنها شاخ به شاخ مى شود، بهگونه اى كه نزديك بوده با يكديگر تصادف كنند كه ناگاه زوار صدا مى زنند: يااباالفضل العباس عليه السلام !
عمه ام مى گفت : ديدم آقايى بين دو ماشين پيدا شد كه دست در بدن نداشت و با شانه هاىمبارك خود مانع از تصادف ماشينها گرديد و پس از رفع خطر تصادف نيز، آن آقايىبى دست ناپديد شد. وى اين را كرامتى از حضرتاباالفضل العباس عليه السلام مى دانست كه جان مسافرين را در آن لحظه حساس از خطرنجات داد.
36. به ياد قمر بنى هاشم عليه السلام افتاد 
آقاى حاج حسين بابايى چند كرامت مرقوم داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
1. اين جانب شصت سالقبل در زادگاهم كرمجگان قم ساكن بودم . نوجوانى 17 - 18 ساله بودم كه مرضى بهنام (تب راجعه ) در ميان مردم شايع شده بود، به طورى كه در هر خانه چند نفر به اينمرض مبتلا شده و فوت مى كردند.
من نيز به اين مرض مبتلا شدم . حكيمى به نام ميرزا غلامحسين جاسبى بود كه او را براىمعالجه من آوردند. پس از معاينه گفت : من دارو نمى دهم . از دكتر پرسيدم : آقاى دكتر، منچند دانه انار بخورم يا نه ؟ دكتر ناراحت شد و گفت : انار بخور و بمير حالم به اندازهاى بد بود كه مادر و خواهرم خود را براى مرگ من و اجراى امور كفن و دفن آماده مى كردند!
اينجا بود كه يكدفعه به ياد حضرت قمر بنى هاشم افتادم و گفتم : يا باب الحوائج ،از شما شفا مى خواهم و سپس نذر كردم اگر حضرت مرا شفا داد، تا زنده هستم هرسال ، شب تاسوعا، گوسفندى قربانى كنم و با آن سفره اى براى حضرتاباالفضل العباس عليه السلام بيندازم . در عالم خواب ديدم آقايى لباس سبز پوشيدهو بسيار بسيار زيبا و خوش قد و قامت است ، بالاى سرم ايستاده و مى فرمايد: تو خوبشدى . گفتم : آقا، ميرزا غلامحسين حكيم گفته است تو مى ميرى ! فرمود: نه تو خوبشدى ! ناگهان ديدم گويا ديوار شكافته شد و ايشان از اتاق خارج شدند. سپس چشمباز كردم و ديدم كه دردى در بدن خود احساس نمى كنم . چند دانه انار خوردم و به خواهرو مادرم گفتم : حضرت ابوالفضل عليه السلام مرا شفا داده است !
اكنون مدت شصت سال است كه شبهاى تاسوعا براى حضرت عباس ‍ عليه السلام سفرهمى اندازم و حضرت هم كمك مى كند و هر سال بهتر و وسيعتر ازسال قبل از كار در مى آيد.
37. هيچ كدام احتياج به عمل نداريد 
2. در حدود سى سال قبل ، يك سال خرج سفره شب تاسوعا را نداشتم و در نتيجه تصميمگرفتم آن سال به نذر خود عمل نكنم . همان شب مريض ‍ شدم مرا به بيمارستان كامكاربردند. آقايان دكتر فيض و دكتر فاطمى مرا معاينه كرده ، گفتند ناراحتى تو از رودهاثنى عشر است و بايد عمل شوى .
وقتى نظر دكترها را فهميدم ، ناراحت شدم و در همان بيمارستانمتوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام گرديدم . در اتاقى كه بسترى بودم ششبيمار ديگر نيز حضور داشتند و بنا بود فرداى آن شب همه ما راعمل كنند. شب در عالم رويا مشاهده كردم كه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به اتاق بيمارستان آمدند و فرمودند: هيچ كدام از شماهفت تن ، احتياج به عمل جراحى نداريد و همه شماها خوب شده ايد. يكى از آن هفت تن ، پسرآقاى خردمند بود. فردا صبح ، همه ما را معاينه كردند و دكتر تصديق نمود كه هيچ كداماحتياج به عمل نداريم ، در نتيجه همه ما را از بيمارستان مرخص ‍ كردند. بحمداللهتاكنون نذر خود را ادا مى كنم و مرهون عنايات حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بوده و هستم
38. دستى پيدا شد او را داخل كشتى قرار داد 
ثقه الاسلام آقاى شيخ محمد على مكارمى نقل كردند:
شخصى به نام حسين ناصريان فرد، كه مقيم مشهد مقدس بوده و زير سايه حضرت علىبن موسى الرضا المرتضى (عليه آلاف التحيه و الثنا) زندگى كند، اظهار داشت :
پدرم ، در يكى از مسافرتهاى دريايى ، از كشتى به دريا مى افتد. وى در حاليكه در آبغوطه ور بوده و بالا پايين مى رفته است يكدفعه سرش را بالا مى آورد ومتوسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مى گردد و عرض مىكند يا ابوالفضل ، به دادم برس ! يكدفعه مى بيند دستى پيدا شده ، دستش را گرفتو او را داخل كشتى قرار داد.
ماتم بى دستيت صبر و قرار از من ربود
با مشقت پيكر عباس را پيدا نمود
تا نمايد با برادر لحظه اى گفت و شنود
گفت اباالفضل اى برادر جان پناه من توئى
تا تو بودى خاطرم از قيد غم آسوده بود
رفتى و كردى در اين صحرا غريب و بى كسم
بر دلم داغ فراقت محنت ماتم فزود
بعد مرگت زندگى بهر حسينت مشكل است
بر برادر مرده آخر زندگى دارد چه سود
ديده ام روشن بدى بر ديدن رخسار تو
چون على اكبرم بر خاك كين كردى غنود
چون ببينم چشم حق بين ترا آماج تير
ماتم بى دستيت صبر و قرار از من ربود
از وجودت اى برادر جان ز غم ايمن بدم
از هزاران دشمن خونخواه پروايم نبود
نوحه سر بنما (فراهى ) بر ابوالفضل و حسين
كورى چشم رقيب دين بدخواه و حسود (327)
39. او را به حرم امام حسين عليهالسلام دخيل بستند
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد مرتضى نواب ، بهنقل از مادرش ‍ شخصى را به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام آورده بودند كه قسمبخورد. چون قسم دروغ خورد، بلند شد و به زمين خورد. خدام و غيره آمدند. او را گرفتند.بعد شال سبز آوردند. و وى را به حرم امام حسين عليه السلامدخيل بستند تا حضرت سيدالشهدا عليه السلام او را شفا بدهد.
40. ابرى در حرم امام حسين عليه السلام وحرم اباالفضل عليه السلام پيدا شد
طلبه فاضل جناب ثقه الاسلام آقاى محمد رضا محمودى ، در نامه اى به انتشارات مكتبالحسين عليه السلام چنين مى نويسد:
ابوى اين جانب ، آقاى حاج شيخ عباس محمودى ، براى حقيرنقل كرد: حدود سى سال پيش به كربلا مشرف شده بودم . روزى درتل زينبيه عليهاالسلام ايستاده بودم كه ديدم ابرى ظاهر شد، ابتدا دور حرم حضرت امامحسين عليه السلام ، و بعد از آن گرد حرم حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام طواف نمود و سپس نيز به طرف نجف اشرف حركت كرد.
ز هجرانت برادر اندر اين غمخانه مى گريد
به بالين برادر خون ، شه فرزانه مى گريد
ز داغ مرگ عباس جوان مردانه مى گريد
خميده گشت چون دال از غم بيدستى سقا
به جسم غرقه خون مير خود فرزانه مى گريد
ز هجران رخ معشوق عاشق دم به دم گريد
شه مظلوم بر سالار خود شاهانه مى گريد
به گرد هيچ پروانه نگشته در جهان شمعى
حسين چون شمع بر گرد سر پروانه مى گريد
دو دست خود كمر بگرفت شاه دين و اين گفتا
برادر جان نگر بر حال من بيگانه مى گريد
سكينه از عطش با كودكان اندر غم و زارى
به خيمه هر زمان آن دختر دردانه مى گريد
چه گويم من به زينب گر شود آگه ز احوالت
ز هجرانت برادر اندر اين غمخانه مى گريد
بود اين آرزو بر (صيرفيان ) ديد كويت
كه بهر تو دمادم او به هر كاشانه مى گريد (328)
41. نجات از خطر قطعى مرگ بهواسطه توسل به علم پير علم
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى دربارهتوسل به پير علم چنين نقل مى كند:
شخص موثق و مورد اطمينانى نقل مى كرد: در اثر ارادت قلبى به قمر بنى هاشم عليهالسلام ، خيلى از اوقات ، از هر كجا كه باشم صدا مى زنم يا علم پير علم ، دريابدرمانده مكن ! حتى گاهى در كنار ضريح حضرت فاطمع معصومه عليهاالسلام (كه جانعالم و آدم به فدايش ) عرض مى كنم : بى بى جان ، معذرت مى خواهم ولى از همين كنارتو عمويت را صدا مى زنم (يعنى ابوالفضل را) و مى دانم ناراحت نشده بلكهخوشحال مى شويد. شخص مزبور تعريف مى كرد: تقريبا دوسال پيش يعنى سال 1374 شمسى ، بعضى افراد كه در لباس دوست بودند در اثراغواى شياطين موجبات ناراحتى و دردسر براى من فراهم نمودند، به حدى كه گاهىحال درس خواندن و تفكر را از من سلب مى نمودند ولى من صبر مى نمودم . حتى دوباربراى رفع كدورت پيشقدم شده به خانه آنها رفتم ، متاسفانه از حسن نيت من سوء استفادهكرده ، دفعه دومى كه به خانه اش رفتم شروع به دعوا و نزاع مجدد نمود، و نصيحتحقير نيز فايده اى نداشت بين دو محذور گرفتار شده بودم : از يك طرف ، اگر مىخواستم از حق خود دفاع كنم آتش نزاع شعله ورتر مى شود و از طرف ديگر، انتظار اينجسارت و پرخاش بيهوده و ناهنجار را هم نداشتم . در اين اثنا ناگهان ضربان قلبمزياد شد و براى سلامتى خود احساس خطر كردم . قرآن بغلى را، كه بحمدالله همواره درجيب دارم ، به طورى كه طرف مقابل متوجه نشود براى رفع خطر روى قلبم گذاشتمولى پس از چند دقيقه هنوز احساس خطر مى كردم و ايشان هم يكسرهمشغول هتاكى و جسارت بود!!
بالاخره براى حفظ آبرو و هم حفظ سلامتى از آن خانه بيرون آمده به طرفمنزل خود حركت كردم .
در راه با زحمت زياد پاهاى خود را روى زمين مى كشيدم و از ميان كوچه ها عبور مى كردم ،به مسجد گذر جدا در كوچه عشقعلى كه رسيدم ديدم نفس ‍ به سختى از سينه ام بيرونمى آيد و احتمال وقوع سكته نزديك به صد در صد است . با خود گفتم : خوب است بدنمرا به قصد شفا و نجات از خطر، به ديوار اين مسجد كه ساليانىمحل تدريس علوم آل محمد صلى اللّه عليه و آله توسط استاد گرانقدرم آيه الله حاجشيخ محمد على مدرس افغانى (رحمة الله بود) بمالم . لذا بدنم را به ديوار اين مسجدماليدم ولى هنوز احساس خطر مى كردم ، پس از چند قدم كه بسختى طى مى شد ناخودآگاهبه ياد علمدار كربلا و علم پير علم افتادم ، عرض كردم : يا علم پير علم ! درياب درماندهمكن ، نجاتم بده ، يك گوسفند در هفتم محرم در پاى علم شما قربانى مى كنم .
ناقل ادامه مى دهد: به خود ابوالفضل العباس عليه السلام قسم ، همين كه سر كوچهعشقعلى در اول خيابان چهار مردان (يعنى به فاصله صد متر تقريبا ازمحل توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام - علم پير علم ) رسيدم كه تاكسى بگيرم ،يكدفعه به خود آمدم متوجه شدم نه تنها ضربان قلب طبيعى شده و هيچ احساس خطرنمى كنم ، بلكه خيلى شادابتر از قبل هم هستم . چندى بعد نيز از بركت عنايات قمر بنىهاشم عليه السلام كار طرف مقابل به رسوايى كشيد.
اميدوارم علمدار كربلا همه مظلومين عالم را از دست اشرار نجات داده آرزومندان زيارتش رابه فيض آستان بوسى خود در كنار نهر علقمه موفق نمايد. در خاتمه ، توفيقات روزافزون زبان گوياى ولايت و نويسنده تواناى درياى بيكران علوماهل بيت عليهم السلام ، حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب حاج شيخ على ربانى خلخالىحفظه الله را در پناه كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام ، از خداوند عالممسئلت دارم . بمنه و كرمه
بنده بندگان شاه ولايت محمد رضا خورشيدى
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش
آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش
آيت صولت و مردانگى و شرم و وقار
روشن از چهره تابنده و وجه حسنش
ز جوانمردى و سقايى و پرچمدارى
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش
آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش
وانكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش
ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود
خم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش
كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز
كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش
آن چنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك
آفرين گفت بر آن بازوى شكر شكنش
همچو پروانه دلباخته از شوق وصال
آن چنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش
خواست دستش كه رسد زود به دامان وصال
شد جدا زودتر از ساير اعضاى تنش
كوته از دامنت اى شاه مكن دست (رسا)
از كرم پاك كن از چهره غبار محنش (329)
42. ناگاه درب بسته خود بخود باز شد 
آقاى ابوالحسن شريفى از كرج ، طى نوشته اى در مهرماه 1375 چنين مرقوم داشته است :
حضور محترم حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم .توفيقى حاصل شد كه خدمت فقيه عاليقدر، استاد محترم حوزه علميه قم ، آيه الله آقاىحاج شيخ ابوالفضل خوانسارى شرفياب شوم و كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام ، جلد اول را به حضورشان تقديم دارم . ايشان ضمنقدردانى از زحمات حضرت عالى در تاليف اين كتاب ارزشمند، وجه تسميه شان بهابوالفضل عليه السلام را اين طور بيان داشتند:
مادر بزرگم ، كه همسر فقيد سعيد آيه الله حاج شيخ ابوتراب كلاردشتى بودند،نقل مى كردند زمانى كه موقع وضع حمل صبيه شان (كه مادر من باشد) فرا مى رسد، بهدنبال قابله مى روند. وقتى همراه قابله به منزل بر مى گردند، نيمه هاى شب بوده و بادر بسته كوچه روبرو مى شوند (آن زمانها مرسوم بود كه شبها در كوچه را مى بستند وتا اذان صبح ، بهيچوجه باز نمى كردند) مى فرمودند: چون وضع ، اضطرارى بود وهيچ راه علاجى به نظرشان نمى رسيد، به حضرتابوالفضل عليه السلام توسل يافته و تعهد كرده بودند كه اگر رفع مانع شود،فرزندشان را به نام ابوالفضل عليه السلام نامگذارى كرده و از نوكران حضرت قراردهند. با اين توسل ، ناگاه درب بسته خودبخود باز شده ، بهمنزل مى آيند و نوزاد بسلامتى متولد مى گردد.
آقاى شريفى پس از نقل ماجرا افزوده اند: همين طور هم شد. ايشان به نام مبارك حضرتابوالفضل عليه السلام نامگذارى شدند و از بركت عنايت آن حضرت امروز داراى مقاماتعاليه فقهى و از ارادتمندان با اخلاص اهل بيت عليهم السلام به شمار مى آيند.
43. با توسل به حضرت عباس عليه السلامصاحب منزل شخصى شدم
آقازاده محترم آقاى شريفى ، ارادتمند به خاندان محمد وآل محمد عليهم السلام آقاى جواد شريفى نيز در تاريخ 2/8/75 مرقوم داشته اند:
حضور محترم استاد حضرت حجه الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم ،با آرزوى موفقيت آن جناب در كليه امور خير خصوصا نشر آثار فرهنگاهل بيت عصمت عليهم السلام به عرض ‍ مى رساند كه كتاب چهر درخشان قمر بنى هاشمابوالفضل العباس ‍ عليه السلام توسط پدرم آقاى ابوالحسن شريفى به اين جانبرسيد و از مطالعه آن بهره مند شدم ، حقيقتا در نوع خود كم نظير بوده و شايسته وضرورى بود چنين كتابى در احوالات و كرامات آن حضرت نوشته شود كه اين توفيقشامل حال حضرت عالى گرديد. چون مصمم هستيد جلد دوم را به رشته تحرير در آوريديك خاطره هم اين جانب از بذل توجهات حضرت عباس عليه السلام دارم كه تقديم مى دارم .
چند سالى بود كه خود و خانواده ام مشتاق به سكونت در شهر مذهبى قم بوديد، ليكنامكانات برايمان فراهم نمى شد تا اينكه با راهنمايى پدرم نمازتوسل به حضرت عباس عليه السلام و 133 مرتبه ذكر يا كاشف الكرب عن وجهاخيه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين اخيك عليه السلام را ادامهدادم . از بركات توسل به آن بزرگوار، بزودى مقدمات عزيمت از كرج به شهر مقدسقم فراهم شد و حاليه حدود دو سالى است كه درمنزل شخصى در زنبيل آباد قم به شكر خداوند منان و دعا گويى آن حضرتمشغول زندگى هستيم .
قلم شد دستم !
هنگام سفر پيشقدم شد دستم
قربانى قامت علم شد دستم
تا نامه عشق را به خون بنگارم
در محضر وصل او، قلم شد دستم ! (330)

Prev page

fehrest page

Next page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation