بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 2, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     QAMAR000 -
     QAMAR001 -
     QAMAR002 -
     QAMAR003 -
     QAMAR004 -
     QAMAR005 -
     QAMAR006 -
     QAMAR007 -
     QAMAR008 -
     QAMAR009 -
     QAMAR010 -
     QAMAR011 -
     QAMAR012 -
     QAMAR013 -
     QAMAR014 -
     QAMAR015 -
     QAMAR016 -
     QAMAR017 -
     QAMAR018 -
     QAMAR019 -
     QAMAR020 -
     QAMAR021 -
     QAMAR022 -
     QAMAR023 -
     QAMAR024 -
     QAMAR025 -
     QAMAR026 -
     QAMAR027 -
 

 

 
 

Prev page

fehrest page

Next page

139. دست دعا 
تنظيم از: خودسيانى
بر اساس سرگذشت : آيتا.ت ، تهران
نوشتم :
(مادر عزيزم من و فرهنگ گرفتار مشكل لاينحلى شده ايم . مى دانيد كه دوسال از ازدواج ما مى گذرد اما ما هنوز صاحب كودكى نشده ايم . اينجا همه نوع آزمايش انجامشده ، مدتها تحت نظر پزشك بودم و دارو مصرف كردم ، اما انگار بى نتيجه بوده واميدى نيست . آيا صلاح مى دانيد براى معالجه به آنجا بياييم يا جاى ديگرى را به اينمنظور سراغ داريد؟
او خواست كه همراه شوهرم به آلمان برويم ، و ما رفتيم . آزمايشات انجام شد. گفتند: هيچكدام مشكلى نداريد. مادر متخصص بيهوشى بود و مدتى در انگليسمشغول كار بود، اما بعد به آلمان برگشته و همان اولين روزهاى بازگشت با پدرم كهمتخصص زنان و نازايى و در ضمن ايرانى است ، ازدواج كرده بود. مادر آلمانىالاصل بود و على رغم تمايل خانواده اش با پدرم پيوند زناشويى بسته و به آيين اوگرويده بود. اينكه پدرم قبلا با او قرار كرده بود كه يك روز به ايران بر مى گردديا خير، چيزى است كه من نمى دانم چون پدر چيزى مى گويد و مادر چيزى ديگر، اما هميقدرمى دانم كه از اولين روزهاى كه خودم و آنها را شناختم ، حس كردم كه پدر شايد همان طوركه مى گفت به خاطر من از بودن در يك كشور اروپايى در عذاب است . ما، در(اشتوتگارت ) در مهد تمدن اروپا بوديم . و با توجه بهتمول پدر مى توانستيم از هر لحاظ در رفاه باشيم . اما پدر را چيزى قوى تر از اينرفاه ظاهرى ، به سوى خود مى كشاند. چيزى كه او ديده بود و مى دانست و من بى خبربودم و همين بى خبرى و كنجكاوى كه به لطف خدا به جانم افتاده بود، مرا همراه او بهكشورش كشاند، پيش از اينكه برگرديم ، ميان پدر و مادر هر روز اختلاف و درگيرىبود اما همه اين اختلافات تنها يك علت داشت . پدر مى خواست همراه خانواده اش به ايرانبرگردد. و مادر راضى نمى شد كشور و خانواده اش را ترك كند. مى گفت :
مثل يك ايرانى نجيب و با شخصيت همينجا زندگى كن و آبروى هموطنانت باش . تو بهعنوان يك متخصص مى توانى خيلى مفيد باشى . مى توانى توى كار و تحصيلت پيشرفتكنى و كارهاى مهمترى انجام بدهى . پدر همه اين حرفها را منطقى مى دانست اما دلش شورآينده مرا مى زد. مى خواست مثل يك ايرانى در ايران زندگى كنم و بزرگ شوم . او درايران چيزى را مى ديد كه به گفته خودش در آلمان و حتى با راهنمايى او من نمىتوانستم به آن برسم چيزى مثل يك فرهنگ . و هميشه مى گفت :
فرهنگ ايرانى را ميان فرهنگ كشورى ديگر نمى شود پيدا كرد.
و حق با او بود. من و او بالاخره به ايران برگشتيم . مادر با تصميم من و حس ‍ كنجكاويمدرباره ايران منطقى برخورد كرد و در آخرين دقايق جدايى آهسته كنار گوشم گفت :پدرت مرد نازنينى است . آنقدر به او و اخلاق و شخصيت او اعتماد و اطمينان دارم كه نمىتوام مانع رفتن تو بشوم براى من هم شايد اگردل كندن از خانواده و كشورم اينقدر مشكل نبود، اينطور به سعادتم لگد نمى زدم .
و من آن روز حس كردم هنوز پدرم را آنطور كه بايد، نشناخته ام . ايران كه وطن پدرى منبه حساب مى آمد، در همان اولين دقايق ورود بهمنزل پدر بزرگ به دلم نشست . برايمان اسپند دود كردند، گوسفند قربانى كردند وجشن مفصلى به خاطر ورود ما برگزار شد و من از آن روز ايرانى شدم . توى خانه مادربزرگ خيلى زود سر از اغلب رسوم جديد و قديم ايرانى در آوردم . آشپزى و هنرهاىبسيارى كه اغلب زنهاى اطرافيان از آن مطلع بودند، برايم شيرين و يادگيرى شانآسان بود. توى اين مدت به طور مرتب با مادر در ارتباط بوديم . تلفنى يا با نامه ،گاهى هم ديدار حضورى ، او به خاطر من به ايران مى آمد و من براى ديدار او به آلمانمى رفتم . تا اينكه آخرين روزهاى نوزده سالگى از راه رسيد و براى من هممثل هر دختر ايرانى خواستگار آمد. پدر نمى خواست هيچكدام از خواستگاران را ببينم چونمعتقد بود من بايد درس بخوانم و توى يك رشته مفيد متخصص ‍ بشوم . اما مندل به يكى از اين خواستگاران بستم و از پدرم خواستم كه اجازه بدهد من و فرهنگ با همازدواج كنيم و او مثل هميشه به خاطر من راضى شد و فرهنگ از اقوام پدرم بود و در رشتهپزشكى تحصيل مى كرد. جوان برازنده و سالمى بود. خانواده فهميده و خوبى داشت .ازدواج ما با شكوهترين مراسمى بود كه به خود ديده بودم . خانه اى پشت قباله ازدواج منانداختند. پدر هم جهيزيه كاملى برايم تهيه ديد و من و شوهرم در ميان دعاى خير خانوادهزندگى را در كنار هم شروع كرديم . من بهتحصيل در رشته زبان آلمانى كه زبان مادريم بود، پرداختم و فرهنگ بهتحصيل در دانشكده علوم پزشكى مشغول شد. دوسال در كنار هم به خوشى زندگى كرديم اما كم كم حرف و كنايه هاى اطرافيان ما رابه فكر بچه دار شدن انداخت . اما انگار در تقدير ما كودكى نبود. انجام معالجات متفاوتدر ايران دنبال شد و بعد نامه اى به مادر نوشتم و همراه فرهنگ به آلمان رفتيم و ازآنجا همراه مادر به انگليس پرواز كرديم . توى انگليس هم همان آزمايشات و معالجات انجامشد و نتيجه همانى بود كه در ايران و آلمان شنيده بوديم :
هر دو از لحاظ جسمانى كاملا سالم هستيد. بعيد است كه نتوانيد صاحب بچه بشويد. چهارسال به معالجه و درمان گذشت و همه بى حاصل . باز به ايران برگشتيم . اميدواربوديم كه روزى صاحب فرزند شويم . در اين ميان فرهنگ به كلى عوض شده بود. بابچه هاى خواهر و برادر و اطرافيان خيلى گرم مى گرفت . آنقدر كه والدينشان باحالت كنايه به من چيزى مى گفتند. ولى انگار ديگر اندوه من براى او مهم نبود. ديگر ازغصه هاى من غصه دار نمى شد و با دردم آشنا نمى شد. همه وقتش را خارج ازمنزل مى گذراند. يا در خانه اقوام نزديك بود و يا توى بيمارستان . اين وقتگذرانيهاى او در خارج از منزل به حدى رسيد كه از زندگى بيزار شدم و حالتهاىافسردگى به سراغم آمد. كسى را نداشتم كه در خصوص اين گرفتارى با او دردل كنم . به ياد مادر افتادم و برايش نامه اى نوشتم . او هم در پاسخ نامه ام نوشت :
اگر برايت امكان دارد، مدتى به اينجا بيا.
و من رفتم . وقتى غصه هايم را شنيد، خنديد و گفت : چه اهميتى دارد كه تو بچه داربشوى يا خير عزيزم ، اينكه مساله مهمى نيست كه به خاطر آن زندگيت تهديد بشود.شايد واقعا از نظر مادر اهميتى نداشت . اما او فاميل شوهرم را نمى شناخت . از زبان هركدام از آنها هر بار حرف تازه اى مى شنيدم . طفلك اجاقش كور است ...دختر جوان نازنينىاست ، افسوس ....طفلك فرهنگ وارثى نخواهد داشت و...
حرفهاى مادر و دلدارى هاى او كمى مرا به زندگى دلگرم كرد تا اينكه به ايرانبرگشتم . اما اولين هفته پس از مراجعت من به ايران آنقدر سرد وكسل كننده گذشت كه باز افسرده شدم . به خصوص همان هفته متوجه شدم كه شوهرمزنى را صيغه كرده احساس شكست مى كردم . ديگرى ميلى به زندگى در من نبود. مردى كهبه داشتن او افتخار مى كردم ، به خاطر بچه اى كه نداشتنش تقصير من نبود، بىگفتگو با من به سراغ زن ديگرى رفته بود. بلافاصله به سراغ پدر رفتم والتماس كردم كه كمكم كند تا از فرهنگ جدا شوم . پدر با فرهنگ صحبت كرده و او درپاسخ پدر گفت : من اين زن را صيغه كرده ام تا برايمان كودكى بياورد. بعد بچهمال من و آيتا است و اين زن مى رود. من حتى شناسنامه را به نام خد و آيتا مى گيرم .بيچاره و مستاصل شده بودم . اگر عذر خواهى ها و التماس هاى او نبود، همان موقع از اوجدا مى شدم اما او قول داد كه صيغه را پس بخواند و من سكوت كردم . يكسال گذشت و او مرا فريب داد و هنوز صيغه بين آنها جارى بود. تا اين كه يك شب وقتىاز منزل پدرم به خانه مى آمدم شوهرم و آن زن را ديدم كه جلوىمنزل خواهر شوهرم از اتومبيل پياده شدند. گويا مى خواستند بهمنزل او بروند. اعصابم به هم ريخت . خوب به خاطر دارم شب تاسوعا بود. و من توىخيابان هاى شلوغ شهر مثل باران اشك مى ريختم و رانندگى مى كردم . حواسم بهرانندگى ام نبود يكباره يك دسته عزادارى مقابلم ظاهر شد تا آمدماتومبيل را كنترل كنم ، با پسر بچه پنج شش ساله اى برخورد كردم . هراسان ازاتومبيل پياده شدم . پسرك سلامت بود اما از ترس گريه مى كرد، پدرش به من نزديكشد و پرسد: خواهرم چرا اينقدر عجله مى كنى ؟
و وقتى صورت خيس از اشك و چشم هاى قرمز مرا ديد، گفت : چرا گريه مى كنيد؟ به اوپاسخى ندادم ، پسرك را بغل كردم تا به بيمارستان ببرم . پدرشقبول نمى كرد ولى حال مرا كه ديد، پذيرفت . بين راه بغضم شكست و باز گريستم .تصوير آنچه كه ديده بودم ، قلبم را لحظه به لحظه بيشتر مى سوزاند. درمقابل پرسش پدر پسرك به حرف آمدم و ماجراى زندگيم را گفتم تا اين كه بهبيمارستان رسيديم . همان بيمارستانى كه فرهنگ و پدر توى آن كار مى كردند. جلوىدر بيمارستان بهيارها و پرستارها كه مرا مى شناختند، جلو آمدند و بچه را از من گرفتندو براى اطمينان از سلامتى او آزمايش هاى لازم را انجام دادند. بچه كاملا سالم بود، در راهبازگشت وقتى مى خواستم آنها را برسانم ، پدر پسرك برايم حرف زد. از ايمان بهخدا گفت و اين كه بايد به خدا توكل كرد و...
جلوى حسينيه كه رسيديم ، آنها پياده شدند و من به اصرار مرد كمى صبر كردم . او رفتو يك ظرف چلو خورش قيمه براى من آورد و گفت : همين امشب دعا كنيد و نماز بخوانيد و ازحضرت ابوالفضل عليه السلام بخواهيد كه حاجتتان را بدهد. اگر با خلوص نيت از اوبخواهيد او روى شما را زمين نمى اندازد. نذر كنيد كهسال آينده اگر به مرادتان رسيديد، گوسفندى آورده و براى ناهار تاسوعا قربانىكنيد. شما كه به همه درى زده ايد، اين راه را هم امتحان كنيد. از او جدا شدم و توى راه مدامبه حرفهاى او فكر كردم . به خانه كه رسيدم به عمه زنگ زدم و راه و رسم نماز راپرسيدم . البته نماز را بلند بودم . اما مدتها بود كه نماز نمى خواندم و همان لحظهنذر كردم . سعى كردم بعد از آن ديگر نمازم را ترك نكنم . عجيب و غيرقابل باور است اما چهار ماه بعد باردار شدم ولى در اين خصوص چيزى به فرهنگ نگفتم .زن صيغه اى او هم حامله بود. من سه ماهه بودم كه او دخترى به دنيا آورد وقتى پنج ماههبودم . شوهرم از باردارى من با خبر شد. هشت ماهه بودم كه روز اداى نذر من رسيد. آن روزپدر پسرك را ديدم ، مرا كه ديد گفت :
خواهرم نذرت قبول . ابوالفضل العباس عليه السلام باب الحوايج است .
نذر حسينيه ادا شد. روز تاسوعا هم در منزل خودم برنج نذرى پختم و ميان همسايه هاپخش كردم . بعد هم به سفارش و درخواست مادر براى فرزندم به آلمان رفتم . تا اينكه پسرم به دنيا آمد. پسرى بسيار زيبا و دوست داشتنى . چهره اش بى نهايت شبيهفرهنگ بود. طورى كه هر كس كه شوهرم را ديده بود، در همان ديداراول اقرار مى كرد كه :
چقدر شبيه پدرش است . چه پسرى !... دو ماه بعد كه همراه پسرم به ايران برگشتم .اسمش را عباس گذاشته بودم . موافق ميل فرهنگ نبود، اما به ناچار پذيرفت . حالا كه اينقصه را مى نويسم ، عباس سه ساله است ، شب تاسوعا است و عباس بين جمع عزادارانسياه پوشيده و زنجير مى زند. از عيد به بعد به شيراز آمده ام . چون ديگر نمىتوانستم بودن در آنجا را تاب بياورم . فرهنگ زن صيغه اى اش را كه حالا بازرنگى زنعقدى او شده ، به خانه آورده ، ديروز شنيدم كه تمامفاميل هاى فرهنگ از دست او به ستوه آمده اند، من امروز به لطف خدا و حضرت عباس عليهالسلام در كنار پسرم سعادتمنديم . عمه صدايم مى كند. آخر قرار است به زيارتشاهچراغ برويم . آمدم عمه جان ....آمدم ....(356)
140. ماشين ، بدون آنكه فرمان در اختيار من باشد حركت مى كرد! 
جناب مستطاب ، سلاله الاطياب ، حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاجسيد صادق شفائى زاده ، در تاريخ 9/4/1377 طى نامه اى نوشته است :
اين جانب سيد صادق شفائى زاده ، تابستان 1372 ش به اتفاق فرزندم سيد جعفر ويكى از همشيره زادگان و نيز يكى از دوستان ، در صدد بر آمديم با ماشين سوارىاخوالزوجه از قم براى عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج عليه آلاف التحيه و الثناء بهمشهد مقدس مشرف شويم . عصر جمعه تقريبا يكى دو ساعت به غروب ، حركت كرديم .بعد از باجه اخذ عوارض قم به برادر خانمم گفتم : از آنجا كه رانندگى در اتوبانآسان است و من هم رانندگيم بسيار ضعيف است ، خوب استطول اتوبان را بنده رانندگى كنم . ايشان همقبول كرد و از همانجا بنده مشغول رانندگى شدم . حدود پنج كيلومتر كه رفتيم ،مقابل قبرستان بهشت معصومه عليهاالسلام لاستيك سمت راست چرخ عقب تركيد. بنده هم كهناشى بودم و رانندگيم بسيار ضعيف بود، دست و پاى خود را گم كردم و پايم را بافشار هر چه تمامتر روى پدال ترمز كوبيدم ! در صورتى كه در آن حالت اصلا نبايدترمز كرد. لهذا كنترل ماشين كاملا از دستم خارج شد و ماشين بى اختيار به طرف نردههاى
وسط اتوبان رفت .
من كه بسيار ترسيده بودم با صداى بلند فرياد زدم : (يااباالفضل ! يا اباالفضل ! يا اباالفضل !) همراهانم نيز هر كدام به سهم خود ذكرى رامشغول شدند. در پى اين ماجرا، ماشين ، بدون آنكه فرمان در اختيار من باشد حركت مىكرد، ناگهان پس از گردش كامل رو به قم چرخيد و از حركت باز ايستاد.
نكته قابل توجه اين است كه آن روزها اجازه داده بودند ماشينهاى سنگين و تريلى وكاميون در اتوبان رفت و آمد داشته باشد و همه مى دانند كه عصرهاى جمعه معمولا دراتوبان قم - تهران مخصوصا اوايل قم ، جاده بسيار شلوغ و پررفت و آمد است . اما ازآنجا كه دست به دامان حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام زدهبوديم ، در آن لحظه هيچگونه وسيله نقليه اى پشت سر ما نبود، زيرا اگر وسيله اى پشتسر ما در حركت بود، حتما تصادف هولناكى رخ مى داد. به مجرد پياده شدن از ماشين نيز،ديديم كاميونهاى سنگين از كنار ما رد شدند و جاده مجددا شلوغ شد. خلاصه ، اعتقاد بندهاين است كه سالم ماندن ما و ماشين ، در آن وضعيت حساس جز لطف خدا و كرامتى از حضرتقمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام نمى توانست باشد.
141. ما شفاى تو را از درگاه خداوند عالم گرفته ايم 
يكى از بزرگان ايل سنجابى كرمانشاهان ، به نام حاجى قهرمان صالح سنجابى ، درسالهاى 1914 تا 1918 ميلادى (دوران جنگ بينالملل اول ) مطابق 1293 ش به علت ابتلا به يك نوع بيمارى ناشناخته ، در بيمارستاننظامى برلن (در كشور آلمان ) مورد درمان قرار مى گيرد و با وجود كمك فرماندهانارتش آلمان به وى معالجه نشده و وصيت مى كند كه پس از مرگ جنازه اش را به كربلاببرند و در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام به خاك بسپارند. وىچندين شب را با خواندن زيارت مخصوص حضرتاباالفضل العباس عليه السلام مى گذراند و سپس به حالت خواب و بيدارى آن حضرترا مى بيند كه به او مى فرمايد: اى قهرمان صالح سنجابى ، ما شفاى تو را از درگاهخداوند عالم گرفته ايم ، تو به كربلا بيا بارگاه برادرم حضرت امام حسين عليهالسلام را زيارت كن و سپس به نزد ما بيا كه خداوند شفاى تو را در اينجا فراهم كردهاست . مرحوم سنجابى اين را در يك قصيده چند بيتى به رشته نظم كشيده است و مىگويد: چون چنين فرمان آن حضرت رسيد صد اميد از حق درون جان دميد....
بارى ، مرحوم سنجابى پس از اين مكاشفه ، به رغم مخالفت مقامات بيمارستان آلمان ، ازآنجا خارج شد، با اولين ترن برلن را ترك مى كند و از راه تركيه وموصل به كربلا مى رود و پس از زيارت قبر مبارك حضرت سيدالشهدا عليه السلام بهزيارت قبر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى شتابد و زياترى سير به جامى آورد. آنگاه پس از انجام مراسم زيارت ، به صحن مبارك مى رود و مى بيند چند نفر ازافراد خانواده اش در همان روز با قافله كرمانشاه به كربلا آمده اند. وى از ديدن آنهااظهار تعجب مى كند، ولى آنها به او مى گويند كه يك ماهقبل مادر بزرگشان خواب ديده است كه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام به او مى گويد: خداوند به وسيله ما فرزندش را شفاداده است ، چند تن از افراد خانواده را به كربلا بفرست تا فرزدت راتحويل بگيرند.
مرحوم سنجابى ، كه در كربلا به سختى مريض بوده است ، با توصيه پزشكى كههمراه كاروان بوده تحت درمان قرار مى گيرد. پزشك مزبور دستور مصرف داروهاىطبيعى را مى دهد و او با مصرف آنها، پس از چندين ساعت خواب طولانى ، يك روز صبح ازخواب بيدار مى شود و مى بيند كه هيچ يك از آثار بيمارى در وجودش باقى نيست . ازبستر بيمارى خارج مى شود و پس از استحمام به زيارت قبر حضرت سيدالشهدا عليهالسلام و قمر بنى هاشم عليه السلام مى رود.
مرحوم سنجابى بعد از اين سفر با بركت و معجزه آسا به كرمانشاه بازگشته و ميانايل سنجابى مى رود و به ساختن تكيه اى به نام حضرتاباالفضل العباس عليه السلام اقدام مى كند.
142. خداوند رحمت خير خواهد فرمود 
برخى افراد، بر اثر رياضتهاى نفسانى و گرفتن آموزشهاى ويژه از استادان ورزيدهدر فنون ارتباطى معنوى ، داراى قدرتهاى ارتباطى معنوى مى شوند.
همچنين بسيارى از افراد معتقد و متقى با انجام دستورهاى دينى دعا خوانى به مراتبى دستمى يابند، البته همه لطف حق بوده و هست . كه واقعه زير به همين سياق رخ داده است :
حقير، بر حسب نيازى كه داشتم مدت هشت ماه به عبادت و رياضت پرداخته بودم . به گفتهشاعر:

وعده وصل چون شود نزديك
آتش عشق تيزتر گردد
زمان آن حالت ملكوتى فرا رسيد و در جواب سوالاتم اين جوابها را شنيدم كه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام فرمودند: سلام ما را به خدمتگزارانآل عصمت و طهارت (سيد اسماعيل يزدپور) برسان و بگو: درباره آن شخص بيمارى كهمورد نظر بوده و دعاى فراوان مى كنى مورد نظر ما هم هست . و خداوند رحمت خير خواهدفرمود. و اما درباره آنچه نگرانى دارى ، بدان و آگاه باش كه : اميدهاى خير فراوان ازدرگاه خداوند فراهم است . و آنگاه كه در هنگام خواندن زيارتنامه ما هستى و پاسخ خود رادريافت مى كنى ، همان آواز ما خواهد بود و اكنون كه مراسمى به ياد سيدالشهدا برپامى كنى ما تو را در مقام ياران امام حسين عليه السلام برگزيده ايم .
143. تو سرباز ما هستى ما به تو كمك مى كنيم 
يكى از افسران نظامى قفقار، به نام سرهنگ على ملايوف ، زماناشغال افغانستان از سوى ارتش روسيه شوروى درسال 1979 ميلادى مطابق 1358 شمسى ، ماموريت مى يابد كه به مجاهدين مسلمان افغانىحمله ور شود. ولى چون مسلمان و مسلمان زاده بوده است نمى خواسته در جنگ با مسلمانانشركت كند. در عين حال هم چون مجبور به اجراى دستورات دولت روسيه بوده ، چاره اى جزحمله به مسلمين نداشته است . لذا در تمام مدتى كه بايد مقدمات حمله مزبور را فراهم مىنموده ، متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شده و براى فرار از اجراىاوامر مافوق چاره جويى مى كرده است .
درست يك شب قبل از زمان حمله به افغانستان ، خواب مى بيند كه وارد حرم حضرتاباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام شده و آن حضرت بهاستقبال او آمده است . حضرت به او فرمودند: تو سرباز ما هستى ، ما به تو كمك مىكنيم ! آنگاه كسى را به نام احمد رحمانقلى اف صدا زدند و خطاب به هر دو نفر آنانفرمودند: به يكديگر اعتماد كرده و با هم كار كنيد، و براى نجات مسلمانان افغانستانجهاد كنيد!
شخص مزبور، على ملايوف ، از خواب بيدار مى شود و تا صبح نمى تواند بخوابد.فردا صبح به مقر ستاد خودش مى رود و با كمال تعجب در دفتر آجودانى خود، همانافسرى را مى بيند كه ديشب در عالم خواب وى را در حضور حضرتاباالفضل العباس عليه السلام مشاهده كرده بود! لذا بى اختيار فرياد مى زند: سرواناحمد رحمانقلى اف تو هستى ؟ اين افسر، به حالت بهت زده ، سكوت كرده جوابى نمىدهد. و اين در حالى بود كه تا آن زمان هرگز آن افسر را نديده و حتى اسم وى را همنشنيده بود! پس از آنكه آن دو مدتى خيره خيره به هم نگاه مى كنند، سرهنگ على ملايوفبر خود مسلط شده و مى گويد: سروان احمد رحمان قلى اف ، من هنوز صبحانه نخورده ام .آنگاه هر دو به رستوران پادگان مى روند و هر كدام براى يكديگر خواب ديشب خود راباز مى گويند و معلوم مى شود كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به همانترتيب آن دو نفر را به همديگر معرفى فرموده است . با اين فرق كه ، سروان احمدرحمان قلى اف ، با آنكه تا آن لحظه هرگز چهره سرهنگ على ملايوف را نديده بود، بهعلت اطلاعات نظامى سياسى ، نام وى را مى دانسته و از ماموريت او خبر داشته است .
بارى ، اين دو افسر پس از معرفى حضرتاباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام ، با طراحى و كمك يكديگر، همواره از يكطرف به مجاهدين مسلمان افغانستان اسلحه فراوان و مهماتكامل مى رساندند، و از طرف ديگر اطلاعات درست و مفيدى در اختيار آنان قرار مى دادند وكمكهاى ديگرى هم به آنها مى كردند. آنها بعدا در روزنامه هاى رسمى پاكستان مقالاتىدرج كرده و كرامت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در اين زمينه را همواره به عنوانبزرگترين سند افتخار خودشان بازگو كردند. آن دو افسر ارادت كيش به حضرتاباالفضل العباس عليه السلام ، اينك در دانشگاه پاكستان تدريس مى كنند.
144. نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اين طور جلوه گرشد
در سالهايى كه وسايل نقليه كاروانى مسافرتى (اتوبوس ) تازه فراهم آمده بود، يكروز در نزديك منجيل گيلان بر اثر لغزشى ،اتومبيل از جاده منحرف شده و در معرض سقوط بهداخل دره قرار مى گيرد. از قضا يك روضه خوان پير مرد و لاغر اندام به نام حاج سيدمرتضى كسائى نيز در آن اتوبوس حضور داشته است . وى كه در صندلى رديفاول نشسته بود و مرگ همگان را به چشم مى ديد، فرياد مى كشد: يا جداه ! سپس سريعاخود را از درب اتوبوس به بيرون پرتاب مى كند و بار ديگر فرياد مى زند:يااباالفضل العباس عليه السلام ! و با سرعتى سريعتر از اتوبوس ، يك قطعه سنگبزرگ را به ميان دره جلوى اتوبوس مى اندازد و با اين كار، موجب توقف اتوبوس مىشود و زائرين كربلا را به شهر رشت بر مى گشتند. از مرگ قطعى نجات مى دهد، و درحقيقت ، خداوند بزرگ ، عظمت نام مبارك عباس بن على عليه السلام را به اين طور جلوهگر مى سازد. مرحوم حاج سدى مرتضى كسائى را از اين جهت (كسائى ) مى گفتند كه ازعاشقان آل عصمت بود و هميشه حديث كساء را مى خواند. وى همچنين روضه خوان حضرتاباالفضل العباس عليه السلام بود.
او مى گفت وقتى كه فرياد زدم (يا اباالفضل العباس عليه السلام )مثل اينكه به چشم خود ديدم كه حضرت مرا به طرف سنگ بزرگى كه حركت دادنش ‍براى من مقدور نبود، راهنمايى كرد در نتيجه خداوند آنها را نجات داد.
145. پزشكان او را مايوس كرده بودند 
مرحوم شيخ احمد زواره اى در كتاب (اعلام المناجات ) (چاپ كتابخانه احمديه اصفهان ،سال 1312 شمسى ) پيرامون توسلات مرحوم حاج آقا هادى فشاركى اصفهانى (كه ازعلماى بزرگ و صاحب رساله بوده است ) چنين مى نويسد: مرحوم فشاركى بيش از هشتسال بود كه ازدواج كرده بود ولى همسرش داراى فرزندى نمى شد. بالاخره نذر مى كندچنانچه خداوند از همين همسر به او پسرى بدهد نامش راابوالفضل بگذارد و اگر دو پسر خداوند به او عطا كند نام ديگرى را نيز عباسبگذارد.
پزشكان گفته بودند كه او هرگز باردار نخواهد شد. اتفاقا پس از دوسال باردار شده و دو پسر دو قلو مى زايد كه نامهاى مباركاباالفضل و عباس ‍ عليه السلام را بر آنان مى گذارد. (357)
146. يا اباالفضل العباس عليه السلام به ما داد ما برس  
جناب دكتر عبدالجليل تهران چنين مى نويسد:
پدرم در اوان كودكى من فوت نمود و مادرم را با من (كه يك پسر پنج ساله بودم ) وخواهر دو ساله ام تنها گذاشت . در آخرين لحظات حيات پدرم ، مادرم با ناراحتى از وى مىپرسد كه ما را به چه كسى مى سپارى ؟ و آن مرحوم در جواب مى گويد:
در تمام عمر، توكل من به خداوند بوده است و چون به كسى بدى نكرده و به ناموسكسى چشم بد نداشته ام ، شما را به خداى بزرگ مى سپارم .
مادرم كه در جوانى شوهرش را از دست داده بود، از تنهايى بسيار ترس و وحشت داشته ،فقر و مسكنت نيز از سوى ديگر باعث مى شد كه اكثر شبها نخوابد و اوقات را به دعا وثنا به درگاه الهى بگذارند. وى روى اعتقاد وتوسل ، هر شب چندين بار در تنهايى به زبان جارى مى كرده است كه :(يااباالفضل العباس عليه السلام ، به داد ما برس !) تا اينكه در يك شب زمستانى ،بين خواب و بيدارى صدايى را از پشت پنجره اطاق مى شنود كه مى گويد: تا چند يااباالفضل العباس عليه السلام مى گويى ؟ابوالفضل العباس ‍ منم ! نترس بخواب ، كسى مزاحم تو نخواهد شد!
مادرم مى گويد: از آن شب چنان قوت قلبى به من دست داد كه نه تنها ديگر نمى ترسيدم، بلكه با اميدوارى و شجاعت خاصى به سرپرستى شماها (من و خواهرم ) مى پرداختم .مادرم ، كه هنوز در قيد حيات است ، هم پدرى و هم مادرى ما را عهده دار بود. وى باتوكل به خداوند، كه پدرم در دم مرگ به آن سفارش كرده بود، و با عنايت حضرت عباسعليه السلام توانست از كودكى پدر از دست داده چون من ، يك استاد دانشگاه بسازد (و ماالتوفيق الا بالله ) و فرزندان خود را افرادى لايق و معتقد به اسلام تربيت كند.(358)
147. ما چه قابليت و لياقتى داشتيم 
حاج عبدالله مولوى ترك ، كه چند سال است كه مجاورت حائر حسينى را اختيار نموده ، ازوطن و رياست دست كشيده و مشغول عبادت و زيارت گرديده است ، براى ما تعريف كرد:
من اخلاصى به خدمت حضرت حر شهيد نداشتم و لذا هر وقت به عتبات مشرف مى شدم بهزيارت آن بزرگوار نمى رفتم ، تا آنكه عمويم ملا باشى به كربلا آمده و ساكن آنجاگرديد و من هم براى زيارت مشرف شدم . در خواب ديدم كه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به ديدنم تشريف آوردند. من و ملا باشى از تعجب عرضكرديم كه : اى آقاى ما، ما چه قابليت و لياقتى داشتيم كه حضرت شما به ديدن اينخاكساران تشريف فرما شويد؟ فرمودند: تعجبى ندارد هر كس به زيارت كربلا مشرفشود امام حسين عليه السلام به اصحاب خويش امر مى فرمايد كه به فراخور آن زائر،يكى از ماها به ديدن او برويم ، حتى آنكه اگر خيلى ضعيفالحال باشد لااقل حر رياحى را به ديدن او مى فرستند. (359)
148. اين باغهاى كربلا است  
مرحوم آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم موسوى خوئى قدس الله نفسهالزكيه ، از شيخ احمد، خادم حضرت رئيس المله و محيى الشريعه مرحوم مبرور ميرزاىشيرازى بزرگ (رضوان الله عليه ) نقل كرد كه مى گفت : مرحوم ميرزا، خادم ديگرى بهنام شيخ محمد داشت . در يكى از روزها شيخ محمد شوق زيارت حضرت ابى عبدالله عليهالسلام بر سرش افتاد و بر آن شد كه به زيارت آن حضرت در كربلا مشرف شود.خدمت مرحوم مبرور اكمل العلماء العاملين ، الاورع التقى الصفى ، حاج ميرزا على آقاىشيرازى (رضوان الله عليه )، نجل مرحوم ميرزاى بزرگ آمد، و به وى عرض ‍ كرد: اگراز طرف زوار عجم وجهى خدمت شما سپرده شده كه كسى را به نيابت آنان به كربلابفرستيد، من براى اين كار حاضرم .
مرحوم آقا ميرزا على آقا فرمودند: چنين پولى نزد من نيست ، شيخ محمد دلش شكسته شدهاز منزل بيرون آمد و با خود گفت هر چند وسيله رفتن تا كربلا را ندارم اما مى توانم مقداراز دروازه نجف رو به كربلا بيرون رفته ، به حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلامسلام كنم و برگردم . به همين قصد، به طرف وادى حركت كرد. چون وارد وادى شد كسىرا ديد كه به سرعت راه مى رود. با آن شخص به او متوجه شده فرمود: اراده كجا را دارى؟ عرض كرد: كربلا را. فرمود: من هم مى خواهم به كربلا بروم ، پس بيا با هم باشيم .
دوش به دوش يكديگر شدند و رو به راه نهادند. چون قدرى راه پيمودند آن شخصفرمود: اين باغهاى كربلا است كه پيدا شده . شيخ محمد چون نگاه كرد باغهاى كربلا راديد كه پيدا است و آنها قريب نيم فرسخى كربلا هستند. مختصرى ديگر كه راه رفتندفرمود: اينك دروازه و خانه هاى كربلا است كه نمايان است . پس از اندك زمانى نيز كهميان كوچه ها راه رفتند فرمود: اينك بارگاه شريف است كه در جلو است .
طولى نكشيد وارد صحن مطهر شده فرمود: از كدام كفشدارى وارد حرم مى شوى ؟ شيخ محمديكى را معين كرد. فرمود: من هم از همان كفشدارى مى روم . با هم از كفشدارى گذشته ، از دررواق رد شده در حرم ايستادند. فرمود آيا اذندخول نمى خوانى ؟ شيخ محمد عرض كرد: سواد ندارم . فرمود: من مى خوانم ، تو هم با منبخوان . اذن دخول خوانده ، وارد حرم شدند. آن شخص بزرگوار زيارتنامه خواند (ظاهرازيارت امين الله را خواند)
آمدند بالاى سر، دو ركعت نماز زيارت به جا آوردند، آن بزرگوار رو به شيخ محمدنموده فرمود: نمى آيى به زيارت به جا آوردند. آنگاه از حرم بيرون آمده وارد صحنشدند. آن بزرگوار رو به شيخ محمد كرده فرمود: مى خواهى شب را كربلا بمانى يابه نجف برگردى ؟ شيخ محمد غافل از اينكهحال قريب نيم ساعت بيش و كم به غروب آفتاب است و در چنين وقتى رفتن به نجف بسياربى معنى است ، گفت : اينجا كارى ندارم ، به نجف مى رويم . آن بزرگوار فرمود: من هممى خواهم به نجف بروم ، پس با هم مى رويم . با هم حركت كردند، قدرى كه راه رفتندخود را در وادى ديدند. آن بزرگوار فرمود: اين وادى نجف است و ما به نجف رسيده ايم . منمى خواهم از اين طرف بروم و كار دارم .
آن بزرگوار از شيخ محمد جدا شد و به سمت مورد نظر حركت مى كند. چون لحظه اى مىگذرد شيخ محمد به طرف او نگاه مى كند و او را نمى بيند. همزمان با اين امر، به اينفكر مى افتد و متوجه مى شود كه با تاييد خدايى به كربلا رفته و برگشته است .
از آن طرف مرحوم ميرزا على آقا پس از بيرون رفتن شيخ محمد از منزلشان به فكر افتادكه اين شيخ پس از مدتى از ما چيزى خواست ، خوب بود از خودمان به او مى داديم . خادمخود را صدا زده و دو قران به او داده و مى فرمايد: اينها را به شيخ محمد برسان و بهاو بگو كه ميرزا اينها را از خودش به تو داده كه به كربلا بروى .
خادم پول را گرفته به خانه شيخ محمد آمده ، او را نمى بيند. به بعضى از دكانها كهاحتمال مى داد رفته باشد سر مى زند و آنجا هم او را پيدا نمى كند. با خود مى گويدشايد بيرون دروازه رفته باشد تا با مكاريها ترتيبى دهد و به كربلا برود.
به بيرون دروازه مى آيد و شيخ محمد را ديد كهداخل وادى است و به سمت نجف مى آيد. به او مى گويد: آقا ميرزا على آقا ازپول خود دو قران به تو داده است ، بگير و به كربلا برو. شيخ محمد مى گويد: منكربلا رفته ام ! خادم مى گويد: آقا ميرزا على آقا شخص بزرگى است ، خوب نيست اظهارنگرانى از او بنمايى . جواب مى دهد: نه ، من حقيقت را گفتم كه اظهار داشتم رفته امكربلا. خادم ملتفت مى شود كه از روى حقيقت مى گويد. او را نزد حاج ميرزا على آقا برد وشيخ محمد حكايت خود را براى ايشان بيان مى كند. (360)
149. نامه اى به شيعيان 
در طول تاريخ غيبت كبرى آن بزرگوار نامه هاى متعددى به علما و دوستان خود مرقومفرموده اند اما در سالهاى اخير يعنى سال 1404 هجرى قمرى نامه اى با يك دنيا محبت بهشيعيان خود فرستادند. شرح اين نامه را از اينجا آغاز مى كنيم كه حدوداسال 1410 هجرى قمرى بود كه يكى از علماى بزرگاهل معنى قضيه زير را براى من و جمعى از دوستاناهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام چنين نقل فرمودندن
يكى از دوستان امام عصر اروحنا فداه ، نامه اى از لبنان با قضيه مربوط به آن رابرايمان به اين شرح ارسال نموده اند:
امام جماعت يكى از مساجد لبنان به نام مسجد السيده نرجس عليهاالسلام (يعنى مسجدحضرت نرگس مادر بزرگوار امام عصر ارواحنا فداه ) و افراد هيئت امناى مسجد، قسم موكدياد نموده اند كه در اين مسجد در ماه محرم به نام حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مومنين را اطعام مى نموديم .
و براى اين منظور و عنوان شركت مردم در ثواب اينعمل ، صندوقى در ان محل نصب كرده بوديم و چنانهمعمول است صندوق داراى قفل و فقط روزنه باريكى داشت كه بتوان سكه يا اسكناسى راتا كرده ، داخل آن بيندازند.
پس از مدتى كه آن را باز نموديم ، با كمال تعجب نامه اى به همراه شكلات بزرگلبنانى در آن يافتيم كه به هر صورت بخواهيم محاسبه نمائيم ،محال است بتوان آن را از روزنه باريك ، در صندوقداخل نموده باشند و فقط بايد معجزه اى اين كار انجام شده باشد، زيرا كليد آن نيز فقطدست خودمان بود.
وقتى نامه را باز نموديم اين جملات با ترتيب خاصى در آن نوشته شده بود: (كه لازمبه تذكر است آن خط مبارك هيبت و عظمتى را دردل انسان ايجاد مى كرد)
بسم الله الرحمن الرحيم
(و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المومنون )
صدق الله العلى العظيم
(انا المهدى المنتظر)
(اقمت الصلاه فى مسجد كم )
(و اكلت مما اكلتم )
(و دعوت لكم )
فادعوالى بالفرج )

ترجمه اين جملات :
(بنام خداوند بخشنده مهربان )
(اى پيامبر ما به مردم بگو:) هر عملى را كه مى خواهيد انجام دهيد، اما بدانيدعمل شما را خدا و رسول او و مومنون (ائمه هدى عليهم السلام ) مى بينند.
راست فرموده است خداوند بلند مرتبه با عظمت . من مهدى منتظر هستم .
در مسجد شما نماز را برپا داشتم
و از آنچه شما خورديد من هم خوردم . و براى شما دعا نمودم . پس شما هم براى فرج مندعا كنيد.
پس از نقل اين نامه ، دوستان آن حضرت از اين همه لطف اشك شوق مى ريختند و گريه مىكردند.
در تاييد اين نامه ، چند روز بعد يكى از روحانيون معظم در حرم مطهر حضرت على بنموسى الرضا عليه السلام به طور اتفاقى تشرفى به محضر مقدس حضرت بقيه الله(عجل الله تعالى فرجه الشريف ) پيدا نموده و از آن حضرت درباره نامه فوقسوال كرده بود كه حضرت در جواب فرموده بودند: بلى آن نامه از ما مى باشد.
و من خودم آن روحانى عزيز و متقى را ديدم و دوباره از ايشان همان تشرف را پرسيدم وايشان آن را برايم همانگونه كه در بالا ذكرشد باز گو فرمودند. (361)
بنال اى نى
شبى ديدم كنار بوستانى
فتاده يك نى از دست شبانى
نشستم با تانى در كنارش
گرفتم از رخش ، گرد و غبارش
نهادم بر لبش لبهاى لرزان
دميدم بر درونش آه سوزان
ز سوز آه من ، نى ناله ها كرد
به صحرا شور و غوغايى بپا كرد
بنال اى نى ، كه دنيا را بقا نيست
چو آرامش در اين دار فنا نيست
بنال اى نى ، نماند جاودانه
بجز عشق و نواى عاشقانه
بنال اى نى ، به لحن ناى داوود
كه هر ناليدنش ذكر خدا بود
بنال اى نى ، كه يار دلربا رفت
نمى دانم كه از پيشم كجا رفت
بيا تا از پى اش با هم بگرديم
كر هردو آشنا با آه و دوديم
بنال اى نى ، كه يارم زار و خسته
به پشت پرده غيبت نشسته
بنال اى نى ، به هر صبح و به هر شام
چو تنها اشك ريزد آن دل ارام
بنال اى نى ، كه شب غرق سكوت است
خيالش مى برد هوش من از دست
بنال اى نى ، كه ابر پاره پاره
چو قايقهاست بر دريا كناره
روم امشب ، بر آن قايق نشينم
مگر يار خود از آنجا ببينم
بنال اى نى ، ز غمهايم گذر كن
كه تنها ناله بر آن منتظر كن
بنال اى نى ، تو با شب زنده داران
به شبهاى دل انگيز بهاران
بنال اى نى ، كه نامحرم بخواب است
دعا در خلوت شب مستجاب است
بنال اى نى ، چو لغز عكس مهتاب
به روى صفحه لغزنده آب
بنال اى نى ، كه بر دل افكند شور
نواى ناشناس مرغى از دور
بنال اى نى ، كه يارم در نماز است
سراپا ناز و، در حال نياز است
بنال اى نى ، كه بس آزرده ام من
كه رد پاى او گم كرده ام من
نشانم ده حريم (سامرا) را
مگر پيدا كنم آن دلربا را
بنال اى نى ، كه باز افكنده رعشه
نسيم باغ ، بر ساق بنفشه
نهاده سر به زانو، بر لب جو
ز شبنم ، اشكها بر عارض او
مگر او هم ، چو من گم كرده يارش
روم ، يك لحظه ، بنشينم كنارش
بنال اى نى ، گل بى خار من كو؟
نشينم ، چون بنفشه ، بر لب جو
مگر عكس رخش در آب بينم
دگر او را مگر در خواب بينم
كه من آلوده ام ، او پاك و معصوم
از اينرو گشته ام ناكام و محروم
بنال اى نى ، كه آواى شباهنگ
زند بر قلب زار عاشقان چنگ
ميان شاخه هاى بيد مجنون
ز بس نالد، ز منقارش چكد خون
لب آب است و، آواوى وزغها
منم ، در فكر او، بنشسته تنها
به زير چتر انبوه درختان
كه رقصند از نسيمى همچو مستان
به روى سبزه ها آرام گيرم
مگر يك لحظه آرامش پذيرم
مگر در خواب گيرم دامن او
بپرسم جايگاه و مسكن او
تو اى دلدار ناپيدا كجايى ؟ كجايى ، اى گل زهرا كجايى ؟
نسيم باغ ، با عطر اقاقى
همى گويد كه دنيا نيست باقى
بنال اى نى ، گذرگاه است اينجا
گذرگاه و، سر راه است اينجا
مگر يار من از اينجا گذشته ؟
كه باغ از عطر او مدهوش گشته
بنال اى نى ، كه اين دنيا سراب است
بناى زندگانيها بر آب است
كه مى گويد در اين باره سخنها
نسيم رهگذر با نارونها...
بنال اى نى ، چو آيد بوى نرگس
به خوبى عطر او را مى كنم حس
چو جانم دوست دارم جستجويش
گلى گم كرده ام ، اينجاست بويش
چو عطرش با گل نرگس در آميخت
ز شور وصل او قلبم فرو ريخت
كه رد پايى از دلدارم اينجاست
نشانى از گل بى خارم اينجاست
بنال اى نى ، هماهنگ دل من
به آه و ناله حل كن مشك من
به پاى هر گلى ، در باغ و بستان
بنال اى نى ، چو من ، از داغ هجران
خدايا، در فراقش ناله تا كى ؟
به سينه داغها، چون لال تا كى ؟
نه من تنها، ز هجرانش پريشان
كه باشد عالمى پابند ايشان
گرفتاران گيسويش جهانى است
كمند زلف او چون آسمانى است
بنال اى نى ، به باغات مدينه
كه پنهان آتشى دارم به سينه
چو خوش آيد به گوشم نغمه حور
تو گويى سايه اش مى بينم از دور
مگر، مى گردد آن يار دل آرا
به دور قبر ناپيداى زهرا...
خدايا، رازها در پرده تا كى ؟
ز غيبت قلبها آزرده تا كى ؟
بنال اى نى ، بگو با شور و فرياد
كه يا مهدى جهان پر شد ز بيداد
كجايى ، اى گل زهرا كجايى ؟
تو اى مهر آفرين ، لطف خدايى
بشر را، ذكر حق ، از ياد رفته
ز باطل ، زندگى ، بر باد رفته
به جان هم فتاده نسل آدم
كسى را از كسى ديگر خبر نيست
در اين عصر اتم ، گمراه مردم
همه ، نامهربان ، دور از ترحم
همه ، بى روح و، ايمان و، مرده
بدين دنياى فانى ، دل سپرده
بيا، اى يار انسانهاى خسته
تسلى بخش دلهاى شكسته
بيا، خود چاره بيچارگان باش
فروغ كلبه آوارگان باش
بيا، تا قلب ها آرام گيرد
پريشان عالمى ، سامان پذيرد
بنال اى نى ، شب هجران سحر كن
فغان از غيبت آن منتظر كن
من و نى ، ناله كرديم و شفق زد
شبى از دفتر عمرم ورق زد
شبان آمد، كه گيرد نى ز دستم
لب از نى برگرفتم ، دم ببستم
مبادا راز من گويد به چوپان
عيان گردد (حسان ) اسرار پنهان
در اينجا، ناله نى شد بهانه
براى نغمه هاى عاشقانه
در اينجا، نى بود، ناى گلويم
كه در آه و فغان از هجر اويم
تو اى خواننده ، اين اشعار غم خيز
خدا را، با نواى نى مياميز
كه موسيقى به دين ما حرام است
خلافت مكتب پاك امام است . (362)

Prev page

fehrest page

Next page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation