|
|
|
|
|
|
73. دستى پيدا شد مرا گرفت 2. ديگر از كرامات باهره حضرت اباالفضل العباس عليه السلام اين است كه : خيابانجديد الاحداثى به نام خيابان محتشم در كاشان تاسيس شد.قبل از آسفالت آب انداختند، براى اينكه در كاشان چاههاى عميق زيادى وجود دارد كه عمق هرچاه شايد چهل متر باشد. بچه هاى مدرسه ، صف بسته ، از اين خيابان عبور مى كنند. يكىاز چاهها فرو مى ريزد و يكى از بچه ها را كه جواد اخبارى نام داشت با خود فرو مىبرد. تمام مردم پريشان شدند. مقنى آوردند و 3 روز از آن چاه خاك برداشتند تا به بچهرسيدند. ديدند بچه زنده است ! بچه را از چاه بيرون آوردند. دور او را گرفتند و او راسوال پيچ كردند: چطور شد كه زنده ماندى ؟ جواب داد: وقتى رفتيم ميان چاه ، گفتم : يا اباالفضل العباس عليه السلام ، دستى پيداشد مرا گرفت و ميان طاقچه اى گذاشت . گفتند: اين چند روز كه بى غذا بودى چه مىكردى ؟ گفت : براى من شير مى آوردند. پس از اين معجزه آشكار، چند روز در كاشانچراغانى بود و تمام مردم براى ديدن بچه مى آمدند. 74. يا باب الحوائج هستى مرا از من گرفتند 3. زمانى ، عصرها در صحن حضرت عباس عليه السلام و صبحها در صحن مبارك امام حسينعليه السلام منبر مى رفتم . كليددار حرم مطهر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام آقاى سيد حسن بود. بنده در منبر، زيارت حضرتاباالفضل العباس عليه السلام را معنى مى كردم . يك روز كه از منبر پايين آمدم ، سيدىكه در صحن نماز مى خواند مرا صدا زد و گفت : امروز منبر شما را گوش مى دادم ، ديدمدرباره عبارات زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام براى مردم توضيح مىداد. اما من قصه اى را كه خود شاهد آن بوده ام براى شما مى گويم تا بالاى منبر براىمردم نقل كنى ، و آن قصه اين اين است : چوبدارى از اهالى اطراف كربلا، چند راس گوسفند فروخت وپول آن را در هميانى گذارد. خارج از كربلا، سارقين او را گرفته و پولها را به زوراز وى ستاندند. چوبدار مزبور به كربلا برگشته ، وارد صحن حضرتاباالفضل العباس عليه السلام شد و خطاب به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام گفت : يا باب الحوائج ، هستى مرا از من گرفتند، منملجاى جز تو ندارم . مردم دنبال وى وارد حرم مطهر شدند. وى بعد از گريه زياد دست خويش را از پنجرهضريح داخل ضريح كرد و بعد از چند دقيقه گفت :اباالفضل ، اشرك ! پاكستانيها دورش را گرفتند و پرسيدند كه در دست تو چيست ؟دستش را باز كرد، ديدند كف دستش از طلا و سكه پر است . هر سكه اى را به مبلغ هنگفتىاز او خريدند. يك سكه در دستش باقى ماند، خواستند آن را هم بخرند، گفت : كربلا را هماز طلا پر كنيد، اين سكه كرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است ، به شمانمى دهم ! 75. از قطار سقوط كرد، ولى زنده ماند! آقاى حاج ابوالقاسم مغازه اى نقل كردند: من و پدرم با قطار (از ايستگاه بيشه ) به طرفمنزل حركت كرديم . پدرم فرمود: ابوالقاسم ، خوب است اين گونيها را پر اززغال كرده به منزل ببريم . از قطار پايين رفتيم و گونيها رازغال كرده داخل قطار آورديم . سپس به من فرمود: روى اين گونيها بنشين دارم با مامورينقطار صحبت مى كنم . من روى گونيها نشستم و ايشان دو يا سه مرتبه مرا به اسم صدازدند. قطار وارد تونل شد. پس از آنكه از تونل بيرون آمد ديدم پدرم در قطار نيست . منداد و فرياد به راه انداختم . قطار را متوقف كردند و مامور قطار گفت : من به عقب برنمىگردم ، زيرا شايد خداى بزرگ معجزه كرده و ايشان نمرده باشد. در اين صورت اگر منبرگردم ايشان زير قطار مى ماند. همه افراد نظرشان اين بود كه ايشان زنده نماندهاست . حركت كرديم تا به ايستگاه بعدى رسيديم . از ايستگاه قارون به ايستگاه بيشهتلفنگرام كردند كه وسيله اى بفرستيد جنازه على اصغر مغازه اى را بياورد. در همين اثناء يكدفعه ايشان وارد ايستگاه شدند! من از پدرم پرسيدم : چه طور شما زندهمانده ايد؟ در جواب گفت : من به سراغ شما مى آمدم كه ناگهان از درب افتادم و درحال سقوط گفتم : يا الله ، يا صاحب الزمان ، يااباالفضل العباس عليه السلام ، به دادم برسيد. يكدفعه ديدم گويا كسى مرا گرفتهبه كنارى گذاشت ، و لذا مى بينى كه زنده ام ! 76. بعد از دقايقى كاملا خوب شدم ! جناب حجه الاسلام آقاى شيخ على نوآبادى نيشابورى ، طى يك مكتوبى چند كرامت بهدفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال كرده اند كه مى خوانيد. ايشان مقدمتا مرقومداشته اند: 1. يك روز عصر كه از حرم مطهر دخت موسى به جعفر كريمهاهل البيت عليهم السلام به منزل مراجعت مى كردم ، به جناب آقاى حاج شيخ على ربانىخلخالى برخوردم . به من فرمودند مشغول تاليف كتابى در مورد كرامات و خوارق عاداتاز حضرت اباالفضل العباس عليه السلام هستند. بنده به ايشان عرض كردم كه در اينمورد بعضى قضايا هست كه قابل عنوان كردن و چاپ نيست ، بنه سعى مى كنم آنچه را كهبى اشكال باشد بنويسم و خدمتتان بدهم . حال چند قضيه در مورد توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام رانقل مى كنم كه در تمام آنها، استاد عزيز و مهربان و دلسوزم ، جناب مرحوم مغفور جنت مكانآيه الله سيد محمود مجتهدى سيستانى ، نقش عمده اى داشته اند. بايد خاطر نشان سازم كه، ايشان عقيده محكمى به توسل به حضرتاباالفضل العباس عليه السلام و مخصوصا نذر گوسفند را با هم ذبح مى كنيم و يكىاز آن گوسفندها مربوط به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است ، بچه هاى مااز طرز پاك شدن كله گوسفند مى فهمند كه اين مربوط به حضرتاباالفضل العباس عليه السلام است ، زيرا بدون تكلف و باكمال راحتى ، كله پاك مى شود. و حتى گوشت گوسفند هم كاملا از هر جهت با گوسفندانديگر فرق دارد. لذا هر كس در هر موردى كه گرفتار مى شد يكى از راهنماييهاى ايشانبراى نجات صاحب حاجت ، توسل وى به آقا حضرتاباالفضل العباس عليه السلام بود، آن هم به وسيله نذر گوسفند براى آن حضرت . مثلا خود من خوب به ياد دارم كه ايشان يك مرضى پيدا كرده بود كه اصلا نمى توانستاز جاى خودش تكان بخورد و بايد درازكش مى بود. ظاهرا قولنج بسيار شديدى بر وىعارض شده بود. بعد از آنكه حالشان خوب شد، علت شفايشان را اين طور توضيح دادندكه ، من همين طور دراز كشيده بودم ، يكمرتبه متوجه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام شدم و گفتم : يا حضرت عباس ، اگر الان بتوانم بلندشوم و بروم خودم را طاهر كنم و نماز بخوانم ، يك گوسفند نذرت ....همينكه اين فكر راكردم متوجه شدم كه مى توانم بلند شوم و همان لحظه خوب شدم ! نيز زمانى ديگر بعداز آنكه سلامتى خود را باز يافتند، فرمودند: اين مرتبه تمكن براى خريدن گوسفند رانداشتم ، لذا تصميم گرفتم كه با فكر در مورد گوسفند نذرى حضرتاباالفضل العباس عليه السلام از آقا شفا بگيرم . شروع كردم به فكر كردن دربارهگوسفند حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كه بعد از دقايقى كاملا خوب شدم . 77. پارچه خودش جستن مى كند 2. آيه الله آقاى حاج سيد محمود مجتهدى همچنين قصه زير راقول خواهرزاده محترمشان ، جناب آقاى سيد مهدى منتخب ، كه از جوانهاى پاك و متدين بوده ودائما در بيت آقاى مجتهدى خدمت مى كردند، نقل كردند: آقاى مجتهدى به ايشان فرموده بودند كه مادر بزرگ من در حرم مطهر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام ايستاده بوده است كه مى بيند يك پارچه سبزى روىضريح حضرت بين زمين و آسمان قرار دارد. سپس تفصيل قضيه را اين طور نقل مى كنند كه ، زنى عرب اين پارچه سبز را نذر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام كرده و آن را به زن ديگرى مى دهد كه ببرد و روىضريح مطهر بيندازد. آن زن كه واسطه رساندن اين پارچه بوده است ، پارچه را بهحرم آقا مى آورد ولى در آنجا شيطان او را وسوسه مى كند كه پارچه را براى خودتبردار. همينكه مى خواهد از حرم بيرون رود، پارچه خودش از زيربغل آن زن جستن مى كند و مى رود بالاى ضريح مطهر مى ايستد و تمام زوار، از جمله مادربزرگ مادرى جناب مجتهدى ، اين صحنه را مى بينند. 78. با توسل به حضرت عباس عليه السلام از كورى نجات پيداكردم 3. اما قصه بسيار جالبى كه خود بنده نيز در متن جريان آن بوده و آقاى مجتهدى جزئياتآن را برايم نقل كرده اند، قصه شفا يافتن آقاى محمد على خواجوىاهل مشهد مقدس است . ايشان از فاميلهاى دور آقاى مجتهدى هستند و قصه نيز درسال 1368 هجرى شمسى واقع شده است ، ولى بنده به پاس اهميت مطلب ، زمانى كه درتابستان امسال 1374 هجرى شمسى به مشهد آمدم ، صاحب قصه آقاى محمد على خواجوى وهمچنين واسطه نقل اين قصه آقاى سيد مهدى منتخب را پيدا كردم وتفصيل كامل جريان را از زبان اين دو بزرگوار شنيدم . ماجرا از اين قرار بوده است : آقاى خواجوى در كارى صنعتى با پسر عموى خويش ، آقاى تقى خواجوى ، شريك مىشوند. در حين كار، يك تكه آهن از چكش جستن كرده ، به اندازه يك عدس بزرگ وارد چشمراست ايشان مى شود. به محض برخورد قطعه آهن با چشم ايشان ، وى بينايى خويش رااز دست مى دهد. ايشان را بلافاصله به بيمارستان امام رضا عليه السلام مى برند وتحت درمان قرار مى دهند، ولى نتيجه اى نمى بخشد. سپس ايشان را به تهران مى برند و در بيمارستان لباف نژاد بسترى مى كنند و بنا مىشود كه چشم ايشان را تخليه كنند تا به چشم ديگر سرايت نكند. يعنى براى جلوگيرىاز فساد چشم ديگر، پزشكان معالج تصميم مى گيرند كه چشم راست ايشان را در آورندتا چشم سالم بماند. اين قضايا زمانا مقارن با تاسوعا و عاشورا مى شود و قرار مىشود كه ايشان را روز دوازدهم محرم الحرام عمل كنند. در اين ميان ، آقا مهدى منتخب كرامات وخوارق عاداتى را كه در اثر نذر گوسفند براى حضرتاباالفضل العباس عليه السلام رخ داده است براى آقاى خواجوىنقل مى كند و ايشان را متقاعد مى سازد كه گوسفندى نذر كند. آقاى خواجوى وكالت بهايشان مى دهد كه هر كار دوست دارد بكند. آقاى منتخب قصه گرفتارى آقاى خواجوى رابراى آقاى مجتهدى نقل مى كند، ايشان مى فرمايد: سه راس گوسفند نذر كند: يكى رابراى امام حسين عليه السلام بكشيد، يكى را براى حضرتاباالفضل العباس عليه السلام ، يكى را هم براى حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام. آقاى منتخب اين كار را انجام مى دهد. آقاى مجتهدى فرمودند هر گوسفندى را كه مى كشتندمقدارى از چشم آقاى خواجوى خوب مى شد، به حدى كه روز سوم چشم وى كاملا خوب شدهبود و بعد از اين نذرها ديگر احتياجى به عمل پيدا نكرد. حال كيفيت خوب شدن چشم را از زبان خود آقاى خواجوى بشنويم . ايشان فرمودند: من دربيمارستان كه بودم . در عالم رويا ديدم درون يك استخر هستم كه آبزلال دارد. داخل آن استخر، در يك چيزى مانند تلويزيون ، يك گله گوسفند ديدم كه سهتا از آنها براى قربانى جدا شدند. نيز در همان عالم رويا به من الهام شد كه چشم منخوب شده است ، ولى نظرم به همين چشم سالم بود كه گفته بودند فاسد خواهد شد. شبچهارشنبه شد و به جمكراتن رفتم . در جمكران ، بعد از طلوع آفتاب احساس كردم كهمدتى در آفتاب هستم و چشم من مى بيند..به پدرم گفتم و پدرم خيلىخوشحال شد، زيرا فردا وقت عمل بود. روى اين جريان تصميم گرفتم كهقبل از عمل يك مرتبه ديگر نيز به مطب دكتر بروم تا چشمم را مجددا معاينه بكند. نزددكتر رفتم و دكتر بعد از معاينه به من گفت : چشم راست شما درحال خوب شدن است و احتياجى به عمل ندارد. به اين ترتيب ، آقاى خواجوى با توسل به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام از كورى نجات پيدا كرد. ايشان اين قصه را در حالىبراى بنده نقل مى كردند كه پشت فرمان ماشين نشسته و رانندگى مى كردند و خدا راشكرگزار بودند كه بركت حضرات اهل بيت عليهم السلام ، از جمله حضرتاباالفضل العباس عليه السلام ، بينايى خود را باز يافته اند. 79. به امر آقا اسم ايشان عباس مى شود جناب حجه الاسلام آقاى نوآبادى فرمودند: 4. بنده ايتن قضيه را از خود آقاى مقيمان سوال كردم و ايشان قضيه را بهتفصيل شرح دادند. آقاى عباس مقيمان الان 30سال دارد و از طلاب فاضل مشهد مقدس است . بنده به علت همشهرى بودن ، بلكههمكلاسى بودن ايشان در تحصيلات فرهنگى ، حدود بيستسال است كه ايشان را مى شناسم و ارتباط نزديك ما با ايشان ، از پانزدهسال قبل است ، يعنى اوايل شروع به تحصيل علوم دينى ، و خلاصه ، بنده ايشان را بهصدق و صفا و ديانت مى شناسم . آقاى مقيمان در سنين پنج شش سالگى دچار مرض مرض سختى مى شوند. كليه هاىايشان چرك كرده ، بدن وى به طور اعجاب انگيزى ورم مى كند و ايشان به پزشكانمتخصص مختلف كه در نيشابور و مشهد مطب داشته اند، مراجعه مى كنند و هيچ يك از آنهاقادر به درمان وى نمى شوند. حتى بعضى از پزشكان مشهد، پس از معاينه مى گويند:آقا، مرده را پيش ما آورده اى ؟ پدر ايشان ، كه شخصى معتقد و مقدس بوده است ، در مشهد مقدس كنار مرقد مطهر ضامنغريبان على بن موسى الرضا عليهماالسلام مدتى عباس آقا رادخيل مى كند (البته نام ايشان ابتدا مجيد بوده است ، ولى بعد از شفا يافتن به دستحضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، به امر آقا اسم ايشان عباس مى شود) بعد از چند روز، به علت و كثرت مشاغل از مشهد عازم نيشابور مى شود و به حضرترضا عليه السلام عرض مى كند كه (آقا، من در نيشابور هم كه باشم شما مى توانيدمرا شفا بدهيد) و عباس آقا را به نيشابور مى آورد. شب كه مى شود خود پدر عباس آقا،در عالم رويا حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام را مشاهده مى كند كه مژده شفا يافتنفرزندش را به او ميدهد. از طرف ديگر، همان شب يكمرتبه عباس آقا كه از شدت بيمارىحركتى نداشته بدنش ورم كرده بود و مشرف به مرگ بود، از خواب بيدار مى شود و دمدرب مى رود و مى گويد: چه كسى چشمان مرا گرفته بود؟ با گفتن اين حرف ، همهجلوى عباس آقا مى آيند و با كمال تعجب مى بينند او از جايش بلند شده دم درب خوابيدهاست . مى گويند: ما نبوديم ، چه كسى چشم تو را گرفته بود؟ مگر چه ديدى ؟ او مىگويد: دو نفر آقا اينجا بودند. يك از آنها گفت : من همان كسى هستم كه پدرت براىشفاى تو به من متوسل شده است و ديگرى گفت : من هم عباس هستم . و از اين به بعد تو هماسمت عباس باشد. سپس آقا حضرت اباالفضل العباس عليه السلام دستى به بدن منكشيدند. البته پدر ايشان هم يك لوستر نذر هيئت حضرتاباالفضل نيشابور كرده بود كه بعد از شفا يافتن ادا مى كند. همچنين نذر مى كند كهروز تاسوعا فرزندش مجيد آقا (كه حالا بعد از شفا يافتن اسمش عباس شده است ) بهمردم شربت بدهد. به اين ترتيب دوست عزيز ما، جناب آقا عباس مقيمان به بركت حضرتاباالفضل العباس عليه السلام زندگى تازه اى را آغاز مى كند. 80. ديدم دستى دنبال من مى گردد 5. قصه ديگر مربوط به نجات يافتن آقاى حسن يوسفى از خطر غرق شدن در آبهاىپشت سد است . جناب يوسفى اهل يكى از دهات نيشابور است و بهشغل رانندگى ماشينهاى سنگين جهت صاف كردن جاده هااشتغال دارد. قسه را هم خود ايشان براى بندهنقل كرد. ايشان سه سال قبل اصل ماجرا را به عنوان يكسوال و معما فرمودند كه چطور شد من در يك آن ، نام مقدس حضرتاباالفضل العباس عليه السلام بر زبانم جارى شد و واقعا به اومتوسل شدم و به طرز غريبى نجات پيدا كردم ، زيرا من در تمام گرفتاريها و يا حالاتعادى همواره نام امام رضا عليه السلام و رد زبانم بوده ، و هيچوقت نشده بود كه ازحضرت اباالفضل عليه السلام يادى بكنم ، ولى در قصه اى كه برايتاننقل مى كنم در آخرين لحظات كه از زندگى قطع اميد كرده بودم ، ناگهان باتمام وجودمتوجه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شدم و به آرزوى خودنايل شدم . اما شرح قصه : آقاى يوسفى در سال 1372 در اسفراين براى درست كردن سدى در آنجاكار مى كرده ، و گاه همراه ديگر كاركنان شركتداخل سد شده و شنا مى كرده است . البته چون شنا بلد نبود مواظب بوده است كه ازقسمتهاى كم عمق استفاده كند ولى بقيه كاركنان و دوستانش به شنا خوب وارد بوده اند.يك روز كه ايشان و ديگر كاركنان شركت براى شناداخل سدى مى شوند، وى در اثر يك غفلت به جاى عميق كشانده مى شود و هر كدام ازدوستان كه مى خواهند ايشان را نجات بدهند نمى توانند كوشش آنها و بى نتيجه مىماند. فقط كارى كه مى كردند اين بوده كه او را تا بالاى آب بياورند كه نفس تازه كند.القصه ايشان بعد از چندبار بالا و پايين رفتن ، بالاخره به ته آب مى رود وقتىپايش به ته سد مى رسد مى گويد كه در يك آن با تمام وجود متوجه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام شدم و بعد از اين توجه ، چشم خود را زير اب باز كردم، با كمال تعجب ديدم كه دستى دنبال من مى گردد، فورا دست را گرفتم و آن دست مرا بهكنار سد كشاند و من نجات پيدا كردم ،، زيرا عده اى از كاركنان كه شنا بلد بودنددستهاى خد را به طور زنجيروار به هم داده بودند تا نفر آخر بتواند مرا بگيرد و همينطور هم شد و خداوند به بركت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مرا از مرگ حتمىنجات داد. نكته اى كه ايشان خيلى روى آن تاءكيد داشت اين بود كه چطور شد در يك آن متوجهحضرتش گرديده بود؟ بنده به ايشان عرض كردم كه هيچ امرى در عالم بدون علت نمىشود.
تا كه از جانب معشوق نباشد كششى
|
كوشش عاشق بيچاره به جايى نرسد!
| و يقينا اين توجه هم بى سبب نبوده است ممكن است كه در گذشته ، شما عملى را انجام دادهايد كه به بركت آن لايق اين توجه شده ايد، يا حالت نفسانى خوبى داريد كه بهواسطه آن اين عنايت نصيب شما شده است كه بتوانيد متوجه حضرتش بشويد و بدانيدخداى حكيمى كه آسمان و زمين را بر مبناى حق و حقيقت خلق كرده است كار بيهوده لايق شاءناو نيست (و كل يوم هو فى شاءن ، لايشغله شاءن عن شاءن ) و حساب كار عالمبه طور دقيق در دستش هست و چه بسا اثر وضعى يكعمل بعد از 50 سال ظاهر شود، چه آن عمل خوب باشد و چه بد. خلاصه اينكه اين توجه ناگهانى شما هم به حضرتش ، به طور يقين بيجهت نبوده استو لابد جهتى بايد داشته باشد، البته ما ممكن است جهت آن را نفهميممثل خيلى از چيزها كه جاهل به عقل و اسباب آن هستيم ، البته اين خو خيلى مهم است كه كسىبتواند اسباب توفيق و يا خذلان را به دست آورد. هرچند به طور كلى واضح است كهاسباب توفيق انسان ، اعتقاد به يگانگى حق متعال و نبوت خاتم الانبيا صلى اللّه عليه وآله و ولايت اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام و اولاد معصوم آن بزرگوار است ،و بعد هم اطاعت خداى متعال و ترك محرمات و منهيات . ولى يك كارهايى است كه ره صدساله را مبدل به لحظه اى مى كند و انسان اوج مى گيرد و بعض كارها نيز هست كه بعكساست و انسان را خيلى سريع ذليل مى كند و از مقصد دور مى سازد.حال ممكن است كسى از روى علم و آگاهى متوجه اسباب توفيق بشود و در نتيجه لايقعنايات حضرات شود كه البته اين خيلى خوب است . و ممكن است هم هست كه كسى سببتوفيقى را فراهم كند. خداوند به جاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلامبه ما ترحم نمايد و گناهان ما را با جميع تبعات آن محو نمايد. بهقول شاعر:
تو كه در عالم خود زبون باشى
| 81. ناگهان دو گرگ از سمت كوه پيدا شدند جناب حجه الاسلام آقاى سيد على موسوى ، يكى از ذاكرين حضرت اباعبدالله ، كه يكىاز اهالى كر مجگان به آقاى محمود باباى گفت : در شب تاسوعاى سال 1374 شمسى گوسفندى كه يكى از اهالى ده آن را نذر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام كرده ومى خواسته در راه حضرت بكشيد، فرار مى كند.بنده و برادرم به دنبال گوسفند فرارى حركت تااوگرفته ذبح كنيم . اما هر چه در پىآن رفتيم موفق به گرفتنش نشديم . ناگهان دو گرگ از سمت كوه پيدا شدند و بهدنبال آن گوسفند رفتند.ماهم به دنبال آن بوديم تا مبادا آن دو گرگ ، گوسفند را ازبين ببرند. حدود ده مترى آن گوسفند قرار داشتيم كه آن دو گرگ گوسفند را گرفتند.يكى از آنها گردن گوسفند را گرفته بود و ديگرى ناظر جريان بود. وقتى اين جانبنزديك گوسفند شدم ، گرگ گردن گوسفند را رها كرد و من به طرز معجزه آسايى ديدمكه حتى يك خراش بر بدن گوسفند وارد نشده است و اين در حالى بود كه خود مشاهدهنمودم كه جاى چهار نيش گرگ بر گردن گوسفند پيدا بود، اما به هيچ عنوان فرونرفته بود! 82. بيمه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام جناب آقاى حاج ابوالحسن شريفى درباره بيمه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام چنين مى نويسد: 1. اين جانب وقتى تابلوى (بيمه با حضرتاباالفضل العباس عليه السلام ) را بر روى كاميونها و غيره مى ديدم ، ترديد داشتم كهآيا بيمه با حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مدركى دارد يا نه ؟ صحيح است ياخير؟ در همين افكار به سر مى بردم كه شبى در عالم مكاشفه بين خواب و بيدارى ديدم درصحرايى قرار گرفته ام كه انسانى ديده نمى شود و يك گوسفند در ميان جمعى ازگرگها محاصره شده و گرگها مشغول خوردن آن هستند، در حاليكه گوسفند زنده است وفرياد مى زند و كسى نيست كه نجاتش دهد. من خواستم جلو بروم ، ديدم گرگها تهديدمكردند، به فكرم رسيد كه اين گوسفند مال چه كسى است كه گرفتار گرگها شده ؟ درهمين حال به گوش خود شنيدم كه مال حضرت عباس عليه السلام است . برايم شبهه اىپيش آمد كه چرا حضرت عباس عليه السلام از گوسفند خود دفاع نمى كند؟ پس بيمهبا حضرت عباس عليه السلام چه فايده اى دارد؟ كه ناگهان ديدم يك اسب قوىهيكل در مقابلم قرار دارد و شخصى سوار آن اسب است كه پاهاى وى در ركاب و همچنين زيناسبش معلوم است ولى خود او كه چهره اش در هاله اى از نور قرار داردقابل مشاهده نيست . اسب مزبور سر خود را به زمين مى زد و قصد حركت داشت ولى نمىتوانست . در همين حال كلماتى از آن شخص سوار كار كه چهره اش در هاله اى از نور قرارداشت شنيدم كه فرمود: چيزى كه مربوط به ما باشد براى ما فرقى نمى كند آن را انسان بخورد يا حيوان ولىچيزى را كه به ما بسپارند حفظش مى كنيم . اين را گفت و ناپديد شد. وقتى به خود آمدم و بيدار شدم ، متوجه شدم كه آن سوار،حضرت عباس عليه السلام بودند و با اين صحنه ، مرا آگاه ساختند كه بيمه با آنجناب صحيح است و افرادى پيدا مى شوند كه با حيوان فرقى ندارند، بلكه طبق آيهشريفه قرآن كريم از حيوان هم پست تر و گمراهتر هستند: (اولئك كالانعامبل هم اضل سبيلا) (344) 83. يك كتل براى حسينيه تهيه كنيد جناب آقاى شريفى همچنين از خطيب توانا، حامى مكتباهل البيت عليهم السلام ، حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد معرفتنقل كردند كه ايشان در سخنرانى يى كه ايام فاطميه در ساختمان فاطميه كرج داشتندبه يكى از معجزات حضرت اباالفضل عليه السلام اشاره فرمودند كه : 2. در يكى از شهرهاى خارج از كشور كه نام آن شهر را فراموش كرده ام ، شخصى بودكه سالها از داشتن فرزند محروم بود و در حسينيه اى كه به نام حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بنا شده بود در ايام عاشورا شركت مى كرد متصدىحسينيه از ايشان پرسيد: چرا شما هميشه غمگين هستيد؟ در جواب گفت : چون فرزندى ندارمو زندگيمان هيچ رونقى ندارد. متصدى حسينيه به وى گفت : شمامتوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شويد و نذر كنيد درسال آينده اگر انشاء الله از بركت توسل به حضرتاباالفضل العباس عليه السلام خداوند به شما فرزندى عنايت فرمود: يككتل براى حسينيه تهيه كنيد. آن شخص هم قبول كرد وسال بعد در ايام عاشورا فرزندى را كه خداوند به وى عنايت فرموده بود، در آغوشگرفته با كتل نذرى وارد حسينيه شد، و همه حضار اين صحنه را مشاهده كردند. چند سال گذشت و فرزند بزرگتر شد پدر هرسال كتل را به حسينيه مى آورد و سپس براى تبرك بهمنزل خود مى برد. تا اينكه فرزند 12 ساله شد. در آن سال روزى در حياط منزل مشغول بازى بود كه بهداخل استخر افتاد و چون كسى در منزل نبود كه او را نجات دهد، در استخر دست و پا زدهفوت كرد. وقتى كه مادرش وارد منزل شد، اين منظره را ديد و فرياد كشيد. همسايگان جمعشدند و به سراغ پدر رفتند. وقتى به پدر گفتند كه : فرزندت در استخر خفه شدهاست ، ايشان باور نكرد و گفت ممكن است فرزند شخصى ديگرى باشد. زيرا فرزندمبيمه حضرت عباس عليه السلام شده است و نامش را هم به احترام حضرت ، عباس گذاردهام و ممكن نيست كه در سنين جوانى جوان مرگ شود. از طرفى ، خداوند پس از چندينسال محروميت من از فرزند به پاس توسل به آن حضرت ، اين فرزند را به من عنايتفرموده اند، و فرزند ديگرى هم ندارم . وقتى واردمنزل شد و ديد كه فرزندش در داخل استخر است ، حالش دگرگون گشت و بدون هيچگونه عكس العملى رفت و كتل را آورد و كنار استخر گذارد، سپس فرزندش را از آببيرون آورد و كنار كتل قرار داد و فرياد كشيد: يا قمر بنى هاشم ،ابوالفضل العباس عليه السلام ، خودتان قضاوت كنيد. اينكتل را نذر شما و براى فرزندم تهيه كرده ام تا علمدار شما باشد. آن را به چه كسىتحويل دهم ؟ چه ، خود ديگر قادر نيستم آن را بردارم ، در همينحال همه ديدند كه آن نوجوان عطسه اى كرد و از جا بلند شد و پدر علم را به دست او داد.از آن پس نيز هيچ گونه كسالتى در وى مشاهده نگرديد. 84. حضرت فرمود: اين سر پر مو را با آن سر بى مو عوض كنيد وبه حج ببريد سيد بزرگوارى در كرج ، با اشك چشم ، كرامت زير را از حضرتاباالفضل العباس عليه السلام چنين نقل مى كند: 3. زمانى كه مديريت كاروان حج را عهده دار بودم روزى يك نفر از اهالى يزد نزد من آمد تابه عنوان خادم كاروان اسمش را بنويسم . به آن فرد گفتم : هيچ امكانى براى رفتن شمابه بيت الله الحرام وجود ندارد، زيرا پرونده حجاج و خدمه را بسته وتحويل اداره حج و اوقاف داده ام . چند روز ديگر پرواز حجاج شروع مى شود. خيلى اصراركرد و من ناراحت شدم و چون زياد مراجعه مى كرد و وقتم را مى گرفت ، به همين علت او رااز دفترم بيرون كردم و ايشان ناراحت رفت . چند روز ديگر مجددا مراجعه كرد، به ايشانگفتم بيجهت مزاحم من نشويد، چون هيچ راهى وجود ندارد. شخص مزبور در جواب گفت : منيك نشانه اى به شما مى دهم ، اگر حقيقت داشت با شما به حج مى آيم ، و اگر حقيقتنداشت برگشته به يزد مى روم و ديگر مزاحم شما نمى شوم . گفتم : چه نشانه اىداريد؟ گفت : وقتى از شما مايوس شدم ، بليط اتوبوس گرفتم كه با ماشين شبانهبه يزد برگردم . وقتى چراغهاى داخل اتوبوس خاموش شد و مسافرين خوابيدند،ناگهان حال توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام برايم پيش آمد.متوسل به آن حضرت شدم و سفر حج را از ايشان در خواست كردم ، كه ناگهان ديدم درجايى قرار گرفته ام كه آن حضرت تشريف دارند و شما هم در كنار ايشان ايستاده ايد.در خواست حج را به حضرت عرض كردم ، حضرت به شما فرمودند:خليل اللهى ، اين شخص را با خود به حج ببر، شما گفتيد: هيچ راهى ندارد، زيرا بهعلت بسته شدن پرونده ها اداره حج قبول نمى كند و زمان حركت نزديك است . مجددا به آنحضرت التماس كردم ، باز هم حضرت به شما فرمودند: اين شخص را با خود به حجببريد. شما دوباره گفتيد: راهى ندارد. اينجا بود كه حضرت عليه السلام فرمودند: اين سر پر مو را با آن سر بى مو عوض كنيد و به حج ببريد. شما گفتيد: اطاعت مىشود. در همين حال از خواب بيدار شدم . ديدم نزديك يزد هستم و اطمينان پيدا كردم كهامسال به حج خواهم رفت . اسباب و وسايل را تهيه كرده و با خانواده و اقوام خداحافظىنمودم . اين نشانه اى بود كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به شما فرمودند.ديگر خود دانيد. من در بين خدمه دقت كردم و ديدم فقط يك نفر وجود دارد كه سرش هيچمويى ندارد و هميشه كلاهى به سر مى گذارد تا ديگران متوجه او نباشند. آن شخص همشاگرد يك مغازه سبزى فروشى بود كه به عنوان خدمه ثبت نام كرده بود و پرونده اشرا هم به اداره حج فرستاده بودم . در فكر بودم چگونه با توجه به نشانى و فرمايشحضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، اين شخص را با آن شخص عوض نمايم ؟ كهبلافاصله آن شخص كه سرش بى مو بود وارد دفتر شد و با اصرار زياد درخواستكرد كه نامش را از ليست خدمه حذف نمايم و گفت هر چقدر هم كه خرج كرده ام مطالبهنخواهم كرد. گفتم : علت چيست ؟ گفت : صاحب مغازه كه برايش كار مى كنم وقتى شنيد عازمحج هستم به من گفت براى خود فكر كارى بكن كه در برگشت از حج به درد مغازه من نمىخورى . زيرا من نمى توانم مغازه ام را تعطيل كنم تا شما از حج برگرديد. چون شماواجب الحج كه نيستى ، بلكه مى خواهى به عنوان خدمه به حج بروى . خلاصه ، هر چه اصرار كردم قبول نكرد كه در برگشت از حج به سر كار خود برگردم، لذا از شما خواستار اسم مرا قلم بزنيد. وقتى با اصرار او مواجه شدم ، گفتم بهشرطى كه انصراف خود را بنويسى گفت : اين كار را مى كنم . ايشان هم انصراف نامه رانوشت و رفت و من به آن شخص يزدى گفتم آن شخص كه سرش بى مو بود همين شخصبود كه انصراف خود را نوشت . شما مدارك را تهيه كن تا به اداره حج برويم ، اگرقبول كردند شما به جاى ايشان با ما به حج خواهيد آمد. سپس به اداره حج رفتيم . اتفاقاآن روز متصدى پرونده حج يكى از همسايگان قديمى ما بود كه دوست صميمى ما حساب مىشد. قضيه را به ايشان گفتم و او با كمال احترام و بدون پيچ و خم ادارى پرونده آنشخص را برداشته و پرونده ايشان را جاى آن قرار داد و تماممراحل ديگر هم معجزه آسا انجام شد و بالاخره شخص معرفى شده از سوى حضرتاباالفضل العباس عليه السلام را با خود به حج بردم . 85. يا شفا مى دهى و يا من هم همينجا با بچه ام مى ميرم استاد محترم ، آقاى حاج اصغر سلطانى شاعراهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در تاريخ 17/7/75 از كرج مرقوم داشته اند: سال 1354 همراه عده اى از كرج با سازمان به مدت يك هفته به كربلاى معلى رفتيم .سه شب در كربلا مانديم و پس از آن ما را دسته جمعى با كاظمين بردند.قبل از اينكه به كاظمين برويم ، چون طبع شاعرى و مداحى داشتم ، به لطف خدا توانستمبرنامه جالبى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام اجرا كنم كه غوغايى بهپا كرد. رئيس خدام آن وقت ، كه حاج سيد فضل اللهآل طعمه بود، به من فرمود: ما خدام با هم شور كرده ايم كه پرچم گنبد حضرتابوالفضل عليه السلام را كه سالى يك بار عوض مى شود به حرم ندهيم . البتهپرچم 8 متر طول دارد. شما شب جمعه بيا تا با تشريفات بدهيم . من كه شب جمعه دركاظمين بودم ، آنجا تصميم گرفتم قاچاقى همراه عده اى عصر پنج شنبه از كاظمين بهكربلا برويم و در پى اين تصميم ، به هر نحوى كه بود به كربلا رفتم . ضمنانجام زيارت و خواندن دعا در حرم ، آقاى آل طعمه گفت : رئيس تشريفات ما امشب به دعوتصدام (آن موقع رئيس جمهور عراق حسن البكر بود و صدام مرد دوم حساب مى شد) بهبغداد رفتند، شما فردا روز جمعه بياييد. ما هم چاره اى جزقبول نداشتيم . در همان موقع ، كه ساعت 12 شب بود، ديديم در حرم حضرتابوالفضل عليه السلام صداى ناله زنى با گريه خيلى بلند به گوش مى رسد،نزديك رفتم ديديم دختر بچه اى 7 - 8 ساله ، زرد و نزار و لاغر، با پارچه اى سبزبه حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام بسته شده است و مادرش به عربى مى گويد:اينجا خانه اميد و خانه دارالشفاست . دكترها بچه مرا صريحا جواب كرده اند، اگر تو همما را جواب كنى ، چه فرقى بين تو و دكترهاى مادى است ؟ خلاصه به زبان ساده و جدىمى گويم : يا شفا مى دهى و يا من هم بايد همينجا با بچه ام بميرم . كه ما هم از مشاهدهسوز و گداز وى ناراحت شديم . نوحه اى خوانديم و دعا كرديم و شبانه به كاظمينرفتيم . روز جمعه عصر به هر كه گفتم : بياييد باز برويم كربلا براى پرچم ، همهگفتند ما مورد پرسش ماموران قرار خواهيم گرفت . زيرا دولت آن وقت ايران مامورانىهمراه زوار مى فرستاد. خلاصه به ياد حضرتابوالفضل عليه السلام براى گرفتن پرچم ، تنهايى و قاچاقى به كربلا رفتم وداخل حرم حضرت امام حسين عليه السلام شدم . پس از ورود ديدم صحن و حرم خلوت است .زيارت كردم و به حرم حضرت عباس عليه السلام رفتم . در آنجا ديدم آن قدر ازدحامجمعيت در صحن و...هست كه قابل وصف نيست . پرسيدم چه خبر شده ؟ گفتند: ديشب دخترمردنى را حضرت عباس عليه السلام شفا داده و مادرش ، كه ازقبايل بزرگ باديه است ، رفته همراه قبيله و چندين گوسفند برگشته است و بهشكرانه شفاى دخترش به همه شام مى دهد و شادى مى كنند. من به وسيله آقاىآل طعمه خود را به مادر و فرزند ديشبى رساندم ، ديدم دختر مردنى ديشب ، اكنونلباسى زيبا و سبز پوشيده و مادرش نيز لباسى ارغوانى زيبا بر تن دارد. من از آقاىآل طعمه خواستم طريقه شفا گرفتن دختر را از وىسوال كند. او پرسيد دختر شروع به گريه كردن كرد و گفت : يك ماه بود، نه صحبت مى كردم و نه غذا مى خوردم ، فقط به وسيله سرم زنده بودم . يكوقت ديدم دريچه اى باز شد و مردى زيبا همراه با جامى از شير به طرف من آمد و فرمود:اين شير را بخور، خوب مى شوى به مادرت هم بگو در حرم من كسى نمى ميرد، اين قدرفرياد نزند. سپس به من گفت : بلند شو. و من ناخود آگاه برخاستم . پارچه سبزى كهبه سرم بسته بود باز شد و آن بزرگوار نيز رفت . مادرم يكدفعه مرا چنين ديد ضجهاى زد و غش كرد. بالاخره مولايم عباس عليه السلام نااميدم نكرد و من تا زنده هستم كنيزاين دربارم . از شنيدن اين سخنان ، ما نيز با صداى بلند گريه كرديم و سپس پرچم را به من دادند.به ايران كه آمديم ، دوستان به ديدار آمدند و پرچم را با قيچى بريد و تكه تكهبردند و الان يك متر و خرده اى در منزل ما از آن باقى مانده است . چه مى گويم ، اينبزرگواران بالاتر از اينها را به مردم عنايت كرده اند، بر شكاكش لعنت باد. 86. روى آجرهاى داغ از درد مى ناليدم جناب آقاى احمد شاهپورى ارانى ، استاد دانشگاه آزاد اسلامى ، مرقوم داشته اند: سال 1330 شمسى و ماه ذيحجه بود. مراسم بزرگ حج نزديك مى شد. در بين طلبه هاىحوزه علميه نجف از قديم مرسوم بود كه از نجف تا كربلا پياده به قصد زيارت دوره اىحركت مى كردند. البته در خور ذكر است كه اين زيارت به صورت گروه گروه انجاممى گرفت و مسير حركت هم از كنار شط كوفه صورت مى گرفت ، كه هم سر سبز و همداراى نخلستان و خانه هاى مسكونى بود و از راه ماشين رو به علت شنزار بودن و نداشتنقهوه خانه و ساير امكانات ، مسافرت فقط با ماشين آن هم در ميان شنزارها امكان پذيربود، آن زمان راه ميان نجف تا كربلا آسفالت نبود. خلاصه بناچار كاروانها پياده مىبايست از كنار شط كوفه آن هم روزى 4 فرسخ راه مى رفتند و شب را اطراق نموده سپسبه راه ادامه مى دادند. در آن سال ما يك گروه از طلاب در معيت حضرت آيه الله شيخ آقا بزرگ تهرانى (ره )صاحب الذريعه از نجف عازم كربلا شديم . ايشان در آن زمان امام جماعت مسجد شيخ طوسىبود و اكثر علما و زهاد به ايشان اقتدا مى نمودند. به هرحال همراهى با ايشان ، يك شانس بزرگ و سعادت غير مترقبه اى براى ما بود. بالاخرهشب عرفه به كربلاى معلى رسيديم و وارد يك مدرسه عليمه شديم . اين حقير در بدو ورود به كربلا مريض شدم و علت مريضى هم پياده روى در آفتاب وعرقچا شدن بود. بارى ، كمر دردى شديد گرفته و قادر به حركت نبودم . از آن طرفهمه همراهان در تدارك اعمال شب عرفه و غسل شب عرفه و زيارت مخصوص عرفه در حرمسيدالشهدا عليه السلام برآمدند و از بنده غافل شده همه رفتند.اول شب بود. هواى كربلا صاف بود و ستارگان در آسمان مى درخشيدند. من هم از درد بهخود مى پيچيدم ، كه ناگهان چشمم به گنبد و بارگاه قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام افتاد. گرفتار درد شديد كمر، و به حالت غريب وتنها، بالاى پشت بام مدرسه روى آجرهاى داغ از درد مى ناليدم ، چشمم به حرم قمر بنىهاشم عليه السلام افتاد، خيلى به زنان عاميانه و بدون تشريفات اشكم جارى شد و چندكلمه به زبان فارسى خطاب به حضرت عرض كردم : آقا، سلام من يك طلبه غريب هستم كه به قصد زيارت شما در شب عرفه ، از نجف آمده ام ،همه رفقاى من به زيارت موفق شدند ولى من از فيوضات اين شب محرومم ، اگر بنده راشفا داديد ممنونم و اگر امشب مرا شفا نداديد ديگر اسم شما را نخواهم آورد. چون هر كسىحاجتى دارد، ما وى را به در خانه شما هدايت و سفارش مى كنيم ،حال من به شما محتاجم . خلاصه ، يك لحظه نفهميدم خواب بودم يا بيدار،مثل اينكه كسى به من گفت : چرا حرم نمى روى ، بلند شو به دوستانت ملحق شو! يكمرتبهبه خود آمدم ، بلند شدم ، ديدم صحيح و سالم هستم ،مثل اينكه اصلا مريض نبوده و كمر دردى نداشته ام ! وضو گرفتم ، كتاب مفاتيح الجنانرا برداشته و به حرم رفتم و مراسم شب عرفه و زيارت مخصوصه امام حسين عليهالسلام را با ساير دعاها انجام دادم . در اثناى زيارت دوستانم را در حرم ديدم ، گفتند:مگر تو مريض نبودى ، حالت خوب نبود؟ گفتم : بهتر شدم و شفا گرفتم . اين بودكرامتى كه خود از اين خانواده عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعيت مشاهده كردم . 87. يا ابوالفضل اينجا كار توست ! جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى چنين نقل مى كنند: حاج آقا محمد حسين مهدوى شيراوى خفظه الله تعالى استاد معظم حقير، معلم قرآن و فردروشن ضميرى است كه حدود چهل سال جلسات دعاىكميل ، دعاى ندبه و دعاى سمات او، مركز تجمع عاشقاناهل بيت عليهم السلام بوده و هست ، كه خداوند عالم به دست قمر بنى هاشم شفاىكامل به ايشان عطا فرمايد. جناب مهدوى ، كه از آموزگاران پر سابقه شهرستانبابل است ، چندين بار ماجراى زير را براى افراد مختلفنقل كرده و حقير نيز شنيده ام . ايشان مى فرمود: روزى در حاليكه از بازار عبور مى كردم يكى از آشنايان مرا صدا زد و به من گفت : پسرفلانى ، كه در كشور خارج مشغول تحصيل در دانشگاه بوده و اخيرا براى ديدار پدر ومادر و اقوام به ايران ، و به شهر بابل آمده است ، برايم تعريف كرد چند روز پيش بهدهات اطراف بابل رفته و از نزديك شاهد وقوع كرامتى بوده كه شرح آن از قرار زيراست : كارگرى مشغول بريدن تنه درخت بوده و درخت مزبور در لب پرتگاه عميقى قرار داشتهاست ، به گونه اى كه اگر شخصى در ته دره بود و كسى او را از لب آن پرتگاهنگاه مى كرد خيلى كوچك به نظر مى رسيد. از قضا كارگر غفلت مى كند كه خودش روى شاخه اى قرار دارد كهمشغول بريدن آن مى باشد، لذا جدا شدن شاخه از درخت همان و سقوط كارگر به ته آندره عميق همان . تنها چيزى كه از او به عنوان عكسالعمل مشاهده شد، اين بود كه ، در حال سقوط به دره ، با زبان مازندرانى صدا زد: يااباالفضل اينجه ته كاره ، يعنى يا اباالفضل اينجا كار توست ! و على القاعده باتوجه به اينكه فاصله لب پرتگاه با ته دره بسيار بود و به علاوه انسان در هنگامسقوط معمولا چندين معلق مى خورد تا به زمين مى رسد، با خود گفتيم كه لابد حالا بايدبدن قطعه قطعه شده كارگر را از ته دره جمع كنيم . ولى وقت از لب پرتگاه بهپايين دره نگاه كرديم ، با كمال تعجب ديدم كه او روى پاى خود در ته دره ايستاده و بهاطراف نگاه مى كند و گويى دنبال كسى يا چيزى است ! به هر ترتيب طنابى آورده ، يك سر آن را بهداخل دره افكنديم و او طناب را به كمر خود بست و ما او را به سمت بالا كشيديم . بعد ازاينكه بالا آمد، ديديم پيوسته حيرت زده و مرتب ، به اطراف خود نگاه مى كند و مىگويد: آقا كو! آقا كو! آقا كو! سوال كرديم چه مى گويى و آقا چيست ؟ گفت : زمانى كه متوجه سقوط خود به اعماق درهشدم ، فهميدم فقط حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى تواند مرا نجات دهد. لذاآقا را صدا زد و ديگر نفهميدم چه شد، فقط متوجه شدم كه آقايى تشريف آوردند وبراحتى مرا گرفته ، آرام در ته دره روى سنگ قرار دادند و بلافاصله ناپديد و غايبگرديدند. حقير گويد: يا اباالفضل ،
محزون و غمين و خسته ام يا عباس
|
درياب كه دل شكسته ام يا عباس
|
اى دست بريده ات كليد هر قفل
|
پاى علمت نشسته ام يا عباس
|
|
|
|
|
|
|
|
|