بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 2, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     QAMAR000 -
     QAMAR001 -
     QAMAR002 -
     QAMAR003 -
     QAMAR004 -
     QAMAR005 -
     QAMAR006 -
     QAMAR007 -
     QAMAR008 -
     QAMAR009 -
     QAMAR010 -
     QAMAR011 -
     QAMAR012 -
     QAMAR013 -
     QAMAR014 -
     QAMAR015 -
     QAMAR016 -
     QAMAR017 -
     QAMAR018 -
     QAMAR019 -
     QAMAR020 -
     QAMAR021 -
     QAMAR022 -
     QAMAR023 -
     QAMAR024 -
     QAMAR025 -
     QAMAR026 -
     QAMAR027 -
 

 

 
 

Prev page

fehrest page

Next page

125. روح كنار جسد 
جناب آقاى حاج شيخ ابراهيم ابراهيمى شاه عبدالعظيمى فرمودند:
بنده مدتى در مشهد مقدس ، زير سايه حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليهآلاف التحيه و الثناء سكونت داشتم .
شبها براى ييلاق به قريه (زشك ) مى رفتم . يكى از روزها در مسير راه با شخصىسيد آشنا شدم و او مرا دعوت كرده ، به منزل خويش در دهى به نام (ارچنك ) برد. واردمنزل سيد كه شدم ، ديدم بچه هايش همگى روسرى هاى سبز رنگى به سردارند. پيشنهادشد اول شام بخوريم و سپس ‍ توسلى بجوييم . من گفتم :اول توسل و روضه خوانده شود، بعدا شام بخوريم . روضه خوانده شد و ضمن آن بهحضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام متوسل شديم . شب را هم آنجا ماندم صبح كهبرخاستم و نماز خواندم و پس از قرائت تعقيبات نماز خوابيدم ، در عالم خواب ديدم كه درگوشه اتاق خوابيده ام ولى روحم به جنازه ام نظاره مى كند. آقا قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام هم در حاليكه زرهى به تن و كلاهخودى به سر دارد، دركنار جنازه من نشسته اند.
من يكدفعه دستها را به طرف آسمان بلند كردم و گفتم : به حق محمد وآل محمد صلى اللّه عليه و آله ....سپس آقا به طرف آسمان اشاره اى فرمودند و در نتيجهعنايتشان شامل حالم شد و روحم به بدن بازگشت .
از خواب بيدار شدم و پس از آن خيرات و مبرات و توفيقاتى براى منحاصل شد.
126. مادر عنبر با توسل به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام فرزند گمشده اش را پيدا كرد
مولف كتاب (گلستان معارف ) آقاى غلامرضا اسدى مقدم مى گويد:
زمانى كه در دزفول بودم ، زنى در همسايگى ما مى زيست كه تنها يك پسر به نام(عنبر) داشت . شوهرش آن زمان وفات كرده بود مع الاسف به علت نامعلومى اين تنهاپسر نيز از خانه بيرون رفت و ديگر برنگشت . خانم مزبور، حدود بيستسال ، تنها با فقر و فلاكت و گريه زارى سر كرد، تا اينكه يكسال وى همراه دو زن ديگر از آشنايانش براى زيارت عتبات به عراق رفت .
روزى در كربلا بعد از زيارت امام حسين عليه السلام به زيارت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مى روند، مادر عنبر بشدت گريه مى كند و در حالى كهفرزند مفقود شده خود را از آن حضرت مى خواهد، بيهوش ‍ مى شود. آن دو زن او را از حرمخارج كرده ، در صدد بر مى آيند به دكتر برسانند. كار خيابان ، تاكسى را صدا مىزنند راننده آنها را سوار كرده ، مى پرسد: كجا مى رويد؟ مى گويند: اين زن كه پسرشگم شده است در حرم گريه زياد كرده و از حال رفته است ، مى خواهيم او را به دكتربرسانيم . راننده مى پرسد شما اهل كجاييد؟ مى گويند:اهل دزفول . مى پرسد: كدام محله ؟ پاسخ مى دهند: محله مسجد. مى پرسد: اسم اين زن چيست؟ مى گويند: فلان . مى پرسد اسم پسر گمشده اش چيست ؟ مى گويند: عنبر
راننده ، كه فردى غير از عنبر نبوده است ، در حاليكه اشك در چشمانش ‍ حلقه زده بود،ماشين را كنار خيابان خاموش كرده مى گويد: من عنبرم ، و اين خانم هم مادر من است . هر دوپياده مى شوند و مادر، عنبر را مى شناسد. يكديگر را به آغوش مى كشند و عنبر آنها رابه منزلش مى برد! (349)
127. اثر روضه قمر بنى هاشم عليه السلام 
يكى از گويندگان مذهبى مى گفت : به همراه عده اى از وعاظ به شهرى مى رفتيم . يكىاز وعاظ به راننده ماشين كه جوانى بود پرخاش كرد، اما راننده جوان هيچ گونه عكسالعملى از خود نشان نداد و به سكوت مودبانه گذراند. وقتى به مقصد رسيديم ، من بهجاى دوست واعظم از راننده عذر خواهى كردم ، راننده گفت : من با خود عهد كرده ام كه بهآقايان علما، مخصوصا گويندگان مذهبى ، احترام كنم ، هرچند از ناحيه آنها ناراحتى ببينم. آنگاه سرگذشت خود را اين طور تعريف كرد:
من يك نوازنده و مطرب بودم و مرتكب هر گونه گناه و آلودگى مى شدم و اصلا با دين ونماز و روزه رابطه اى نداشتم ، تا اينكه ايام عاشورا و عزادارى امام حسين عليه السلامفرا رسيد. شب تاسوعا خانواده من همه به مسجد رفتند و من تنها ماندم . در خانه حوصله امسر رفت ، بلند شدم و بى اختيار به طرف مسجد آمدم . واعظى بر منبر موعظه مى كرد، درگوشه اى نشستم و گوش دادم . حرفهاى او مرا منقلب كرد، مخصوصا موقعى كه به ذكرمصيبت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رسيد و آن شعر عربى را از زبانحضرت نقل كرد، كه در موقعى كه دست راست آن بزرگوار را قطع كردند و فرمود:

و الله ان قطعتموايمينى
انى احامى ابداعن دينى
يعنى : به خدا قسم ، اگر دست راست مرا هم قطع كنيد، من تاابد از دين خودم حمايت مى كنمو دست از يارى دينم بر نمى دارم .
اين كلام مرا تكان داد و منقلب شدم ، اندكى فكر كردم و با خود گفتم :
ابوالفضل العباس عليه السلام از دين خود آن قدر حمايت كرد كه شهيد شد، آيا من براىدين خود چه كردم ، در حاليكه خود را علاقه مند به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مى دانم اما دين خود را ويران كرده ام ؟
اينجا بود كه به خود آمده در همان مجلس توبه كردم ، سپس بهمنزل آمده ، تمامى وسايل و آلات و اسباب معصيت را - هر چه داشتم - خرد كرده و بيرونريختم و به دنبال رانندگى رفتم ، خداوند هم ياريم كرد و اكنون وضع زندگيم بسيارخوب است . اگر با آن شغل در ميان مسلمانان احترامى و آبرويى نداشتم ، اكنون در ميانبرادران و همسايگان خويش داراى احترام و عزت بوده و بهمسائل دينى سخت پايبندم و اين از بركت ارشاد و هدايت و گفتار آن عالم است . من نوكر همهشما هستم . (350)
128. به اباالفضل العباس عليهالسلام متوسل شد و شفا گرفت
جناب حجه الاسلام آقاى يگانه حامى و مروج مكتباهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام كرامتى را از مرحوم پدرشاننقل كردند كه ذيلا مى خوانيد:
مرحوم پدرم ، حاج حسن نورايى يگانه ، در سنين طفوليت همراه برادرهايش به شهر مقدسقم مهاجرت نمود و تا پايان حيات كه 84 يا 86سال عمر كرد در همين شهر سكونت گزيد تا از دنيا رفته و در قبرستان بقيع قم مدفونگشت وى كرارا جريان پياده رفتن خويش به كربلاى معلى را براى ما چنيننقل مى كرد:
در اوايل جوانى (هيجده سالگى ) همراه قافله اى پياده به كربلا رفتم . از قم كه حركتكرديم ، خيال مى كرديم چاووش مى داند كه راه باز است ، و او نيزخيال مى كرد مردم مى دانند كه راه باز است ! (آن روز همه مردم راديو و ديگر رسانه هاىخبرى را در اختيار نداشتند كه تفصيلا بدانند راه كربلا باز است يا بسته ؟)
حركت كرديم و در راه به هر شهر و روستا نيز كه مى رسيديم ، بر جمعيت قافله افزودهمى شد. بعضى از افراد الاغ و بعضى هم اسب سوارى داشتند و بسيارى نيزمثل من هيچ مركب سوارى نداشتند و پياده راه مى پيمودند.
در طول راه ، مامورين حكومت ، براى ما مزاحمت ايجاد مى كردند و سعى داشتند كه ما را از اينسفر منصرف كنند، كه چاووش با لطائف الحيل و تدابير خاصى قافله را از چنگ آنانخلاصى مى بخشيد و در نتيجه به راه خود ادامه مى داديم . در عينحال ، بعضى از جاها بهيچوجه اجازه عبور به ما را نمى دادند و با نيروهاى زيادى مىآمدند و ما را تهديد به قتل مى كردند، كه در آنجا نيز باتوسل به حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام و بروز كرامات و معجزات كه شرحآنها مفصل است نجات يافته و مى رفتيم تا آنكه بالاخره با تفضلات الهى و عنايت خاصحضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام به كربلا رسيديم و مدت چهار ماه در جوار آنحضرت بسر برديم .
در كربلا كه بوديم ، يكى از روزها بينى من خونريزى سختى پيدا كرد و اين امر ادامهيافت ، به طورى كه هيچ يك از انواع مداوا و معالجات موثر واقع نشده ، خونريزى قطعنشد و همراهان من مايوس شدند. تا آنكه شخصى پيشنهاد كرد لاستيكى را آتش زده بينى رادود بدهند. قرار شد اين كار را انجام دهند. ولى همين كه لاستيك را آتش زدند، من احساسخطر كرده و با خود گفتم ممكن است اين كار موجب خفگى و هلاكت من گردد. لذا يكباره دستخود را به طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دراز نمودم و با دلىشكسته و حالتى پريشان متوسل به آن حضرت شدم ، بلافاصله خون بند آمد و كسانىكه لاستيك آتش زده بودند تا بينى مرا دود بدهند، از اطراف من كنار رفته گفتند: او را رهاكنيد، كه به حضرت اباالفضل العباس عليه السلاممتوسل شده و شفا گرفته است .
129. به بركت نام اباالفضل هيچ كدام صدمه نديديم 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى ، در 10 ربيعالاول 1419 ه‍ ق فرمودند:
يك نفر راننده به نام حاج درويش ، اهل بوشهر،نقل كرد: يك روز با ماشين كمپرسى همراه كمك راننده ، در حركت بوديم ، ناگاه بهماشينى كه تصادف كرده بود برخورد نموديم . از آن گذشتيم و بعد با يك ماشينتريلى روبرو شديم كه در مسير ما بر خلاف قانون در حركت بود. خلاصه ، بهقول معروف ، مرگ را به چشم خود در چند قدمى خويش ديديم ، كه يكمرتبه من وبغل دستيم فرياد زديم : يا ابوالفضل .
با گفتن اين كلام ، ناگهان گويى كسى اطاق تريلى را گرفته به آن طرف كه درمسير خودش بود پرت كرد و از جاده خارج شد، در حاليكه ما و ماشين هيچكدام به بركتنام مبارك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام صدمه اى نديديم .
130. كمتر از يك ساعت حاجت خود را مى گرفتند 
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، عالم وارسته ، حامى مكتب وآل محمد صلى اللّه عليه و آله آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى (351) فرزندسلاله السادات آقاى حاج سيد محمد جواد مجتهدى سيستانى ، در كتاب اسرار موفقيت ج 2مشاهده خود را در حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام چنين مى نگارند:
در سال 1348 شمسى ، كه مدت چند ماه توفيق زيارت عتبات عاليات را داشتم ، مكرر درحرم حضرت ابوالفضل عليه السلام شاهد شفا گرفتن بيماران و روا شدن حاجتگرفتاران بودم . گاهى از اوقات ، افرادى كه مريض خود را به ضريح آن حضرتدخيل مى بستند در كمتر از يك ساعت حاجت خود را مى گرفتند. در اين موقع ، زنان عرب طبقرسم خودشان پس ‍ از گرفتن حاجت خود به هلهله مى پرداختند و به سوى ضريح مطهر وزورا، نقل مى پاشيدند و شور و شعف فضاى حرم مطهر را فرا مى گرفت . گاهى ازاوقات براى آنكه بيشتر اظهار تشكر نمايند، همراهنقل ، (فلوس ) كه پول رايج عراق است مى ريختند. اعتقاد و يقين آنان در آن حد بود كهگاهى همراه با مريض ، نقل و فلوس را نيز با خود مى آوردند و در لحظه اى كهمريضشان شفا مى يافت ، فورى به هلهله مى پرداختند و به پاشيدننقل و فلوس مشغول مى شدند و به شادى و اظهار تشكر مى پرداختند و مى گفتند:(ابوفاضل نشكرك )
روزى جوان ديوانه اى را به حرم مطهر آوردند و تا سه روز به ضريح ،دخيل بسته و بستگانش اطراف او را گرفته بودند. اين باعث تعجب بود كه چگونه در اينمدت طولانى آنها نتوانستند حاجت خود را بگيرند! شفا نيافتن يك مريض به مدت سه روزمايه تعجب بود. چون خلاف معمول بود. زيرا طبق متعارف كسانى كه به آن حضرتمتوسل مى شدند، اعتقاد عجيبى داشتند. به اين جهت احتياج به زمان طولانى و وقت زيادنداشتند. آنان با يقين كامل اظهار مى داشتند:(ابوفاضل الحوائج ) و حضرت ابوالفضل عليه السلام حاجت آنان را مى دادند. چون بايقين به لطف حضرت ابوالفضل عليه السلام ، به آن بزرگوارمتوسل مى شدند.
مقصود از بيان اين مطالب اين است كه در بسيارى از توسلات ، جهات ديگرى وجود داردكه جايگزين تطهير قلب مى شود. در مواردى لطفاهل بيت عليهم السلام و در مواردى ديگر، يقين و اعتقاد مردم ، باعث عنايت آن بزرگواران مىگردد.
131. حيات مجدد 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد احمدى براى مولف كتاب حاضر دو كرامتاين چنين نقل كردند:
1. در سال 1348 شمسى ، در يكى از روزهاى تابستان ، زن دايى من نشسته ومشغول پاك كردن سبزى بود. و ما هم بچه ها را در سرداب جمع كرده بوديم و بازى مىكرديم . بچه كوچكى حدودا 2-3 ساله هم بود كه كنار حوض با آب بازى مى كرد. اويكدفعه ، بدون اطلاع ما، به حوض مى افتد. قريب نيم ساعت از افتادن او به حوضگذشته بود كه من از سرداب بالا آمدم و ديدم او روى آب ، به حالت مرده افتاده است .طفل را از حوض ‍ بيرون آورده ، كنار حوض در باغچه گذاشتم و صدا زدم : زن دايى ،بيا، سعيد مرده است
او آمد و فرياد زد: يا ابوالفضل العباس ، ياابوالفضل العباس عليه السلام ، من اين بچه را از شما مى خواهم ! و اين در حالى بودكه هيچ اميدى به حيات كودك نبود و بايد گفت كاملا مرده بود. در همينحال پدرش هم آمد و در حاليكه رو به قبله ايستاده بود، صدا مى زد: يا امام زمان ...من اينفرزند را از شما مى خواهم ! ناگهان بچه مرده دربغل مادر شروع كرد به گريه كردن ، و به عنايت حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام و حضرت حجه بن الحسن العسكرى عليه السلام حياتمجدد يافت .
در حال حاضر، سعيد زنده است و پس از طى تحصيلات ، مهندس هم شده است . به شكرانهبازگشت حيات سعيد، بعد از ظهر آن روز مجلس ‍ روضه اى برگزار كردند كه آقا سيدحبيب ميانجى آمد و توسل به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام جست .
132. من مى گفتم يا ابوالفضل العباس  
2. جناب آقاى احمدى ، پس از خواندن كتاب شريف چهره درخشان قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام ، شب خواب مى بيند كه در يك مسجد سخنرانى مى كند.پس از سخنرانى به همراه عده اى از مستمعين از مسجد بيرون مى آيند. وى مى گويد:يكدفعه ديدم يك نفر از روبرو دارد مى آيد، ومشغول قطع كردن دست و پاى افراد است . وقتى كه به ما رسيد مرا مورد حمله قرار داد،رفقاى مسجدى كه با هم بوديم همگى فرار كرده مرا با او تنها گذاشتند. زمانى كهشمشيرش را بلند كرد تا به من بزند، من گفتم : يااباالفضل العباس عليه السلام و گفتن اين ذكر، ضربه او را خنثى كرد. مجددا شمشير رابلند كرد تا مرا مورد ضربه قرار دهد، باز حضرت را صدا زدم و ضربه اش بى اثرشد. خلاصه چند بار اين عمل تكرار شد و ضربات او هيچ اثرى نكرد. تا اينكه منصرفشد و رفت . من جلو رفتم و ديدم وى دست و پاى افراد متعددى را قطع كرده است ، ولىالحمدلله نتوانست هيچ ضرر و ضربه اى به من وارد سازد.
133. من ارز سن طفوليت شديدا عاشقاباالفضل عليه السلام بودم
جناب آقاى حسين رضايى ، مداح اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين ، طىمرقومه اى در 20/3/77 برابر 16 صفر الخير 1419 ه‍ ق كرامت زير راارسال داشته اند:
اين جانب حسين رضايى فرزند ماشاءالله ، ساكن قممحل قديمى مسجد جامع ، محل فعلى دور شهر، فاطمى 13 معروف به 8 مترى حسينى ، درسن نه سالگى شاهد كرامتى عجيب از باب الحوائجابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بودم كه در پى تقاضاى دوستاناهل بيت عليهم السلام ، ماجراى آن را ذيلا بازگو مى كنم
اين جانب در سنين 8 تا 9 سالگى در بازار نو، نزديك مسجد امام حسن عسكرى عليهالسلام (معروف به مسجد امام )، شاگرد كفاش بودم . استادى داشتم به نام سيد حسينطباطبائى كه از بستگان بود و پدرم به علت رونقشغل كفاشى مرا در مغازه ايشان گذاشته بود.اشتغال بنده در آن مغازه ، كار بنده در آن مغازه كار بسيار كثيفى بود كه به نام توكاركشى كفش ناميده مى شود و بنده از آن رنج مى بردم و از مغازه فرار مى كردم . مع الاسفوقتى به منزل مى آمدم پدرم مرا مى زد كه چرا فرار مى كنى ؟ و دوباره مرا به مغازه مىآورد و به دست استاد مى سپرد و او هم مرا تنبيه مى نمود اكثر وقتها كه فرار مى كردمبه ميدان حراجيها كه نزديك شهردارى قديم قم بود، مى رفتم .
زيرا اشخاصى كه معروف به معركه گير بودند، در آنجا معركه مى گرفتند و مدحاهل بيت عليهم السلام مى خواندند. شيوه كار آنها بدين گونه بود كه پرده هايى مىزدند كه تمثال ائمه عليهم السلام و قاتلين آنها در آن پرده ها نقش بود و سپس كنارپرده ها مى ايستادند و از شجاعت حضرت ابوالفضل العباس و امام حسين عليهماالسلام ويارانش سخن مى گفتند. و در خلال سخن ، با عصايى كه در دست داشتند به آن تمثالهااشاره مى كردند و توضيح مى دادند كه مثلا اينتمثال به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى باشد و اين يك به ...
من از سن طفوليت شديدا عاشق ابوالفضل العباس عليه السلام بودم و هنگام فرار ازمغازه خود را به پاى سخن معركه گيرها مى رساندم . نيز گاه مى شد كه هنگام فرار ازمغازه به امامزاده شاه سيد على يا شاهزاده احمد، از نوادگان على عليه السلام ، مى رفتم .آنجا سردابهايى به عنوان گورهاى دسته جمعى وجود داشت كه در زمان قحطى كه مردمزياد مى مردند، مردگان را در آنجا دفن مى كردند. يكى از آن سردابها سردابى بود كهبين شاهزاده على و شاهزاده احمد قرار داشت و الان خيابان شده است .
بارى ، يك روز پس از فرار از مغازه نزديك غروب به يكى از اين سردابها كه درب آنخراب شده بود رسيدم و از ترس آنكه مبادا پدرم مرا پيدا كند و طبقمعمول كتك بزند، داخل آن سرداب شدم تا مرا پيدا نكند. مع الاسف به علت اينكه جلوىدرب آن سرداب خاكهاى نرمى بود، به مجرد اينكه من پايين رفتم ، ديگر به هيچ عنواننتوانستم بيرون بيايم ، زيرا روى آن خاكهاى نرم سر مى خوردم و قادر به بيرون آمدننبودم . در اين بين ، چشم من به سرهايى افتاد كه از بدنها جدا شده بود. از مشاهده آنسرها و نيز اسكلتهايى كه روى هم انباشته شده بود، بسيار ترسيدم و از اينكه به هيچعنوان هم راه نجاتى مشهود نبود ترسم مضاعف شد.
بشنويد از پدرم ، كه وقتى ديده بود من به منزل نيامدم و دير كردم ، همراه برادرمپرسان پرسان ، سراغ مرا از اشخاص مختلف جويا شده بود. افراد مختلف نشانىمسيرى كه من رفته بودم به آنها داده بودند و آنها با چراغ بغدادى (چراغ فتيله اى ) ردپاى اين جانب را تعقيب كرده بودند تا به نزديك سرداب رسيده و مرا صدا زده بودند.برادرم گفته بود: شايد در همين سرداب باشد، اما پدرم پاسخ داده بود: خير، امكانندارد كه وى به اين سرداب خوفناك و تاريك برود! برادرم مجددا گفته بود: شايد وىاز ترس اينكه شما او را بزنيد خودش را در اينجا پنهان نموده است .
بالاخره روى اصرار برادرم ، چند مرتبه مرا صدا زدند، در آن اثنا،مثل اينكه كسى به من اشاره كرد و گفت بگو من در اينجا هستم ، چه ، اگر آنها بروند ممكناست درنده اى به اين سرداب بيايد و باعث رنج تو شود. لذا من ، كه از پاسخگويىاستيحاش داشتم ، فرياد زدم : پدر، من اينجا هستم ! در نتيجه ، پدرم دست خود را دراز كردو گفت : دست مرا بگير! و من دست او را گرفتم و مرا بيرون آوردند. سپس به من گفت كهامشب تو را به منزل مى برم و نمى زنم ، ولى كارى با تو مى كنم كه اگر از اين كارنجات پيدا كردى مى آيى و شام خود را مى خورى . من از روى ترس و نگرانى ، نه نهارخورده بودم و نه شام ، و مدام فكر مى كردم كه او با من چه خواهد كرد؟ بهمنزل كه رسيديم گفت : تو را در اين هلفدونى (جاى ترسناك ) زندانى خواهم كرد و منپش ‍ خود گفتم كه باز، اين بهتر از كتك خوردن است ! ولى هنوز من نمى دانستم كه مرا بهچه شرايطى زندانى خواهد كرد و اين (هلفدونى ) كه گفتم جايى بود كه شوهر خالهمن علوفه جمع مى كرد براى دامها كه زمستان به آنها بدهد. پدرم مرا به آنجا برد و بازنجير سر افسار الاغ ، دست و پاى مرا محكم بست و بقيه زنجير را بر گردنم ، انداخت .دو لنگه تيغ در آنجا بود كه قديميها اصطلاح آن را بهتر مى دانند، يعنى اين دو لنگهتيغ را بار يك الاغ مى كردند و مى آوردند در همان هلفدونى مى گذاشتند. مرا با دست وپاى بسته وسط يكى از اين لنگه تيغها گذاشت و لنگه ديگر را بر روى من گذاشت واز درب بيرون آمد و با قفلى كه در دست داشت (كهقفل پيچى بود و بايد كليد را مى پيچيد تا بسته شود) در آنجا را كه يك لنگه اى بودقفل كرد و با صداى بلند گفت : من درب را قفل كردم ، اگر توانستى بيرون بيايى بهتو شام خواهم داد و هر شغلى هم دوست دارى تو را در آنشغل خواهم گذاشت و الا تا صبح در همين جا زندانى خواهى بود! اين را گفت و به اتاقىكه در آن زندگى مى كرديم و فاصله زندان من با آنجا حدود بيست متر بود رفت . دقيقايادم هست كه آن شب آبگوشت داشتيم . و آبگوشت را آورده بودند ومشغول كوبيدن چربى آن شدند. صداى كوبيدن آن به گوش من مى رسيد و از گرسنگىدلم غش مى رفت . مادر به حال من شديدا گريه مى كرد و به پدر التماس مى نمود كه :مرد، برو بچه را بياور، هم گرسنه هست و هم مى ترسد! اما پدر مى گفت : خير، او بايدتنبيه شود كه ديگران از كار خود فرار نكند. البته ، پيداست كه پدرم از اينسختگيريها منظور و غرضى نداشت ، و فقط مى خواست مرا تربيت كند و لذا درحال حاضر گله اى از او ندرم و آنچه گفتم مقصود، گلايه و شكايت از او نبود، كه حق وحرمت پدر بسيار است . بارى ، در آن وانفسا يا آن كسى كه از شجاعتابوالفضل العباس عليه السلام براى ما مى خواند افتادم و با همانحال كودكى ، عرض كردم : يا قمر بنى هاشم ، شما قدرت زيادى داريد، خواهش مى كنمدست و پاى مرا باز كنيد تا من طبق قرار پدرم بروم شام خود را بخورم . با گفتن اينحرف ، يكمرتبه ديدم لنگه تيغ از روى من پايين افتاد و زنجيرى كه دست و پاى من باآن محكم بسته شده بود پاره شد و به دست و گردن من آويزان گشت ! آمدم پشت هماندربى كه پدرم به روى من بسته بود و دست به درب بسته گذاشتم . به مجرد دستگذاشتن ، ديدم چيزى از بالاى درب به پايين افتاد و صدا كرد. متوجه شدم كهقفل درب است كه پايين افتاده است و خلاصه ت درب هم باز شد و من با شعف زياد خود رابه نزديك اتاقى كه پدر و مادر و برادرانم در آن بودند رساندم . هنوز شام راكامل نخورده بودند كه ، از ميان تاريكى صدا زدم : پدر، من آمدم ! پدرم بسيار غضبناكشد و بسرعت به سوى من آمد و چاقويى را كه در جيبش بود بيرون آورد و تيغه آن را بازكرد تا به اصطلاح سر مرا ببرد. مادرم - كه شديدا نگران اين صحنه بود - گيه مىكرد و تكرار مى نمود كه ، اى مرد، بس است ، اين قدر اين بچه را اذيت نكن ، خودت قرارگذاشتى كه اگر بيرون آمد بيايد و شامش را بخورد. ولى جالب اين است كه ، در آنلحظات ، من به هيچ وجه نمى ترسيدم و يك شجاعت عجيبى در وجود من پيدا شده بود. لذاگفتم : مادر، بگذار او مرا بكشد، كه كشته شدن براى من راحت تر است از اينكه اين قدردر اين سن اذيت شوم !
به پدر نيز گفتم : اجازه بدهيد مطلبى را به شما بگويم ، بعدا اگر خواستيد سر مراهم ببريد حرفى ندارم . گفت : چه دارى بگويى ؟ گفتم : مگر شما با من شرط نكرديد ونگفتيد كه اگر بيرون آمدى ، بيا شامت را بخور، من كه خودم اين زنجيرها را پاره نكردم وقفل درب را باز نكردم . گفت : پس چه شد كه زنجير وقفل باز شد؟ گفتم : من متوسل به قمر بنى هاشمابوالفضل العباس ‍ عليه السلام شدم و يكمرتبه ديدم زنجيرها پاره شد، همچين دست بهدرب گذاشت و درب هم باز شد.
اين را كه گفتم ، پدرم چنان سرش را به ديوار كوبيد كه خون از سر او بيرون زد وبه سينه من پاشيد و خود نقش زمين شد. مادرم گفت : پسرم ، چه كردى با او؟ گفتم : مادر،من داستان معجزه ابوالفضل العباس عليه السلام را برايش ‍ گفتم : مادرم گفت : فرزندم ،مگر تو نمى دانى پدرت سقاى ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام است و شب تاسوعا وروز عاشورا، به عشق آقا ابوالفضل العباس عليه السلام است و شب تاسوعا و روزعاشورا، به عشق آقا ابوالفضل العباس عليه السلام واهل بيت و امام حسين عليهم السلام دستجاتى را كه به خيابان مى آيند آب مى دهد؟حال من دگرگون شد و ستم را به شكستگى سر پدر گذاشتم و خطاب به حضرتعرض كردم : آقا جان ، همان طورى كه مرا نجات دادى ، پدرم را نيز شفا بده ! پدرملرزيد و از جا برخاست و مرا در بغل گرفت و بنا به گريستن كرد و گفت : حسين ،پسرم ، من خودم عاشق ابوالفضل العباس عليه السلام هستم و اينها را كه گفتى همه راقبول دارم . پسرم مرا ببخش ، ديگر تا روزى كه زنده باشم ترا اذيت نخواهم كرد.
مجددا خاطر نشان مى سازم كه ذكر اين داستان ، جنبه گلايه از پدر را نداشت چون آنها درقديم مشكلات زيادى داشته اند و اين گونه سختگيريها نسبت به فرزندانشان را بهانگيزه و عنوان تربيت انجام مى دادند، و من خدا را شاهد مى گيرم زمانى كه مشرف به مكهمعظمه شدم گفتم : خدايا، آنچه ثواب در اين مسير نصيب من هست همه را به روح پدرمبرسان و او را ببخش و بيامرز، چنانچه الان هم اگر پدرم زنده بود، با همه ضعف وناتوانى حاضر بودم او را به دوش بگيرم و به هر كجا دلش مى خواهد ببرم . حيف كهاينك در قيد حايت نيست . نيز از آن زمانى كه مداحاهل بيت عصمت و طهارت هستم ، هر موقع كه توسل جسته و ذكر مصيبتى مى خوانم ، مىگويم ، هدايا، ثواب اين توسل را به روح پدر و مادرم عايد فرما. عزيزان من ، اىكسانى كه اين مطالب را در آينده خواهيد خواند، از شما خواهش ‍ مى كنم همواره به ياد پدرو مادرتان باشدى ، اگر زنده هستند قدر آنها را بدانيد و به آنها خدمت كنيد، اگر مدره اندبه ياد آنها باشيد و برايشان خيرات و مبرات بدهيد.
كلب آستان ابا عبدالله الحسين و قمر بنى هاشم و تمام خاندان عصمت و طهارت صلواتالله و سلامه عليهم ، فقير در خانه اهل بيت عليهم السلام حسين رضايى .
134. دست و پايش را بستند و جنب ضريح خواباندند 
جناب مستطاب فاضل ارجمند آقاى حاج اسماعيل انصارى زنجانى طى مرقومه اى در ليلهفرحه الزهرا عليهاالسلام 1419 ق يكى از مشاهدات خود را چنيننقل مى كند.
كرامتى از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كه خود شاهد بودم در اينجا ذكر مىكنم :
در سال 1369 قمرى ، ماه صفر، با خانواده هفت نفرى به عتبات عاليات مشرف شديم ودر روز اربعين به زيارت سيدالشهدا و حضرتاباالفضل العباس عليهماالسلام موفق گشتيم ، و لله الحمد و له المنه .
در يكى از شبها كه شب جمعه بود، يك دختر مريض را كه حالت جنون داشت ، عده اى اززنها كه دست او را گرفته و كنترل مى كردند از بغداد به حرم حضرتاباالفضل العباس عليه السلام آوردند دختر كه بسيار تنومند هم بود گاهى ازكنترل زنها خارج شده ، سرو صدا به راه مى انداخت و حتى چادر و حجاب را از خود دور مىكرد. بالاخره در بالاى سر حضرت دست و پايش را بستند نزد ضريح خوابانيدند و بهعنوان توسل و دخيل به ضريح بستند، زوار و خدام و همراهان وى و كليه زوار جلو آمدندتا از تغيير وضعيت او آگاه شوند، كه دوباره ناراحت شد و تشنج او را گرفت . اندكىبعد ديدند تشنج و ناراحتى هايش كاملا برطرف شده و در كنار ضريح حضرتاباالفضل العباس عليه السلام شفا پيدا كردهه است . مردم ريختند كه لباس هاى او رابه عنوان تبرك ببرند، خدام حرم مانع شدند و او را به حجره نزديك حرم بردند. طبعاهمراهان دختر، از اين كرامت حضور مسرور خوشحال شدند. رفع الله رايه العباس .
135. مدتى است كه از اين مرض اثرى نيست  
جناب مستطاب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم صدقى يكى از ارادتمندانخاندان عصمت و طهارت عليهم السلام در طى مكتوبى 6 كرامتنقل كرده اند كه ذيلا مى خوانيد. ايشان مقدمتا مرقوم داشته اند: شكى نيست مقربين درگاهربوبى ، كه انبياى عظام و ائمه هدى عليهم السلام و فرزندان صالح آنها و سايربستگان خدا هستند، داراى معجزات و كرامات مى باشند. از جمله آن بزرگواران ، حضرتقمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام است كه داراى كرامات بى شمارى است ،و مقدارى از آنها را جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى ربانى خلخالى دامت افاضاته دركتاب (چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام ) جمع آورى نموده اند، جزاه اللهتعالى خيرالجزاء
از آنجا كه خواسته اند حقير هم در اين امر سهيم باشم و شمه اى از كراماتى را كه ازثقات شنيده ام نقل كنم ، لذا چند كرامت را تقديم مى دارم اميد است انشاء الله تعالى موردعنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قرار گيرد.
1. خطيب منبر حسينى ، جناب سيد ناصر آل الحلو كه حدود سىسال است با ايشان رفاقت دارم ، نقل كردند سالها بود مبتلاى به درد مجراى ادرار بودم وهر چه به دكترهاى متخصص ، چه در نجف و چه در بغداد، مراجعه مى كردم و داروهايشان رامى خوردم ، اثرى از بهبودى حاصل نمى شد. تا آن كه آخر الامر دكترها جواب كردند و ازخوب شدن نااميد شدم . اين در حالى بود كه درد هم شدت داشت و ادرار كردن برايممشكل بود. بارى به همين وضع بودم تا يك شب ازمنزل خودم در نجف اشرف رو به سوى كربلا كرده ، متوجه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام گشتم و متوسل به ايشان شدم و شفاى خود را درخواستنمودم . بر اثر اين توسل ، بحمدالله تعالى از اين مرض شفا يافتم و مدتى است ديگراز اين مرض اثرى نيست .
136. به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قسم مىخورند
2. در عراق ، نزد بسيارى از مردم ، خصوصا بين عشاير رسم است (كما اينكه در خودايران هم اين چنين است ) كه به منظور محكم كارى در قضيه شراكت يا كارهايى ديگر،براى آنكه به همديگر خيانت نكنند و بين شركا اطمينانحاصل شود، به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قسم مى خوردند. البته اين كارغالبا در بين ما شيعيان رواج دارد، اما گاه ديده مى شود كهاهل سنت نيز، آنهم افراد متعصب آنها همين كار را انجام مى دهند،مثل همين سران حكومت بعث عراق كه كلا اهل سنت بوده و از شهرى به نام (تكريت ) كهمعروف به دشمنى با اهل بيت عليهم السلام و شيعيان و دوستان آنهاست برخاسته اند.
بهترين دليل بر اين مطلب ، عملكرد آنها است . چه آنان ، زمانى كه حكومت عراق را بهدست گرفتند، نسبت به شيعيان و روحانيون و حوزه هاى علميه نجف اشرف و كربلا وساير بلاد و حتى مراجع تقليد، خصوصا مرجع اعلاى شيعيان جهان حضرت آيه اللهالعظمى آقاى سيد محسن طباطبايى حكيم اعلى الله مقامه الشريف شروع به خشونت و بدرفتارى كردند و به اخراج دهها هزار نفر از ايرانى هاى شيعه مقيم اعتاب مقدسه و منعمجالس ‍ عزادارى براى حضرت سيدالشهدا حسين بن على عليهماالسلام و ساير شعائرحسينى پرداختند. غرض از اين مقدمه ، معرفى خباثت سران رژيم عراق است كه با اين عمهتعصب و خباثت ، باز نسبت به مقام و عظمت و كرامت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام خاضعند، و لذا بعد از روى كار آمدن شان ، در همان هفتههاى اول ، به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام آمده و به آن حضرت قسمخوردند كه با هم كار كرده و به يكديگر خيانت نكنند! چنانچه يكى از سران آن حكومت بهنام حردان التكريتى در يادداشت هاى خويش كه به چاپ رسيده ، به اين مطلب اشاره دارد.
137. شب خودم و همراهانم در حرم مانديم 
3. عالم مهذب و ثقه آقاى سيد عباس بطاط البصراوى ، بهنقل از استادش ‍ مرحوم عالم جليل فقيه نبيل آقا شيخ عباس مظفر نجفى رحمة الله تعالىعليه (352) از قول مرحوم شيخ محسن السعدون كرامت مهمى را به شرح زيرنقل كرد:
مرحوم شيخ محسن السعدون مى گويد: كه سيدجليل القدر مرحوم سيد هادى قزوينى نواده سيد الفقها و المجتهدين آقا سيد مهدى قزوينىحلى اعلى الله مقامه هر ساله در دهه اول محرم مجلس با شكوهى به عنوان عزادارى حضرتسيدالشهدا صلوات الله عليه برپا مى كرد، همه طبقات مردم در آن شركت مى كردند،سيد هادى قزوينى در شهر طويريج (353) و حومه آن ، شخصيت و نفوذ كاملى داشت و ازحيث داشتن ثروت بسيار و زمين هاى وسيع زراعتى ، ممتاز بود. از اين روى ، افراد زيادىدر مجلسى وى شركت مى جستند. من (شيخ محسن ) نيز هرسال تمام ايام دهه را در مجلس وى حضور مى يافتم و مى ديدم آقا سيد هادى در روز هفتممحرم الحرام وقتى كه منبرى مصيبت حضرت قمر بنى هاشماباالفضل العباس ‍ عليه السلام را مى خواند منقلب مى شد و گريه عجيبى مى كرد تا ازحال مى رفت و حدود عصر حالش به جا مى آمد.
اين مطلب براى من و جمعى از مومنين موجب سوال شده بود، ولى جرات نمى كرديمسوال كنيم چون سيد داراى هيبت بود، تا اين كه در يكى از همين سالها وقتى حالت سيد رادر روز هفتم محرم ديدم تصميم گرفتم سبب گريه زياد و خلاف متعارف ايشان را در روزهفتم هنگام خواندن مصيبت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام جويا شوم . وقتى ازايشان علت اين امر را سوال كردم ، در جوابم گفت : چكار دارى ، از اين مطلبسوال مى كنى ؟ و اصرار زياد نمودم كه علت امر را برايم توضيح دهد و او نهايتا درجوابم فرمود: من هر چه دارم از حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام است . مى دانىكه من زمين كشاورى دارم و كل مخارج سالانه خود و خانواده ام و نيز مهمانان زيادى كه درطول سال دارم ، همه از عايدات اين زمين است . من سالها بود كه به حكوت ماليات نمىپرداختم ، تا اين كه حاكمى از طرف حكومت عثمانى بغداد، در كربلا منصوب گشت و ازهمان آغاز اعلام كرد كه افراد بايد ماليات زمين خويش و همچنين تمام بدهى هاى سالهاىگذشته شان را بدهند. وى ده روز براى اين كار مهلت داد و تهديد كرد كه چنان چه درظرف اين مدت كسى مالياتش را پرداخت نكند زمينش ‍ مصادره شده و به ديگرى واگذارخواهد گشت . من سخت در محضور قرار گرفتم و مع الاسف هيچ راهى هم نبود كه بتوان حاكمرا از نظرش منصرف كرد، لذا تصميم گرفتم براى رهايى از شر اين حاكم به نجفاشرف رفته به جدم حضرت اميرالمومنين صلوات الله عليهمتوسل گردم . از (طويريج ) به نجف اشرف رفتم و به مدت سه شبانه روز خودم وهمراهانم در حرم مانديم و طى اين مدت به حضرتمتوسل شدم و نتيجه اى نديم . ناراحت شدم و از نجف به كربلا رفتم و آنجا درداخل حرم حضرت سيدالشهدا صلوات الله و سلامه عليه ، سه شبانه روز، با همراهان درحرم ماندم و متوسل شدم و گريه كردم ، باز نتيجه اى نديم . لذا آنجا را نيز ترك كرده ،به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام باب الحوائج رفتم و شب ، خودم وهمراهانم در حرم مانديم و من ضريح حضرت را گرفتم ومتوسل به ايشان شدم . و گريه كردم .
اواخر شب خوابم برده در عالم خواب خود را درحرم حضرت سيدالشهدا عليه السلامنزديك قبر جناب حبيب بن مظاهر عليه السلام يافتم ، و ديدم حضرات خمسه طيبه پيامبراكرم صلى اللّه عليه و آله ، اميرمومنان ، فاطمه زهرا امام حسن و امام حسين (صلوات اللهعليهم اجمعين ) نشسته اند خواستم حركت كنم ، و خودم را به آنها برسانم ، ديدم قادر بهحركت نيستم .
خواست فرياد بزنم ، زبانم بسته شد. در اين بين ديدم اسب سوارى وارد صحن حضرتاباعبدالله الحسين عليه السلام شد و از اسب به زير آمد. سوار مزبور كه قد رشيدىداشت و اوصافش همان طور بود كه اهل منبر دربارهشمائل حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى گفتند، وارد حرم شد و به خمسه طيبهسلام كرد و دست همه آنها را بوسيد، سپس پشت سر امام حسين عليه السلام آمده ، نشست ودر گوش آن حضرت آهسته چيزى گفت كه من ملتفت نشدم و آنگاه رفت و درمقابل آنان نشست .
حضرت امام حسين عليه السلام رو به جدش رسول خدا صلى اللّه عليه و آله كرده ، عرضنمود: يا جداه ، اباالفضل العباس مى گويد امشب سيد هادى آمده به منمتوسل شده است و حاجتش را مى خواهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله در جواب امام حسينعليه السلام عباراتى را فرمودند كه فهميدم حاجتم روا نمى شود مجددااباالفضل العباس عليه السلام نزد برادرش امام حسين عليه السلام آمد و در گوش آنحضرت آهسته چيزى گفت . امام حسين عليه السلام اين بار روى به حضرتاباالفضل العباس ‍ عليه السلام كرد و فرمود: شما خودتان با جدم صحبت كنيد. حضرتابوالفضل العباس عليه السلام آمد مجددا دست مبارك پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله رابوسيد و دو زانو در مقابل آن حضرت نشست (و قريب به اين مضمون ) عرض كرد: يارسول الله ، من در بين مردم به باب الحوائج معروف شده ام و شيعيان درباره حوائجشانبه من رجوع مى كنند. شما از خدا بخواهيد كه مردم فراموش كنند من باب الحوائج هستم ،تا كسى ديگر به من رجوع نكند! در اينجا پيامبر گرامى صلى اللّه عليه و آله حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را در بغل گرلت و بوسيد و به ايشان ملاطفت كرد واين آيه شريفه را خواند: (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب )
سيدهادى مى گويد: وقتى پيامبر صلى اللّه عليه و آله اين آيه را خواند در همان عالمخواب فهميدم حاجتم روا شده از خواب بيدار شدم و ضريح مقدسابوالفضل العباس عليه السلام را در بغل گرفتم و گريه كردم و به همراهانم گفتمحاجتم روا شد. آنها تعجب كردند و من همان سحرى به طويريج برگشتم . روز سوم ،چنانچه عادتم بود، قبل اذان صبح بيدام شدم و براى گرفتن وضو كنار حوض رفتم . دراثناى وضو ديدم كالسكه اى آمده . نگاه كردم ديدم حاكم كربلا است و دو بچه همراه وىمى باشد و خيلى خسته به نظر مى رسد. او در مضيف (354) بردم و در آنجا حاكم روبه من كرد و گفت : شكايت مرا به حضرت عباس عليه السلام كردى ؟ الان سه شب استحضرت عباس عليه السلام به خوابم مى آيد و مى فرمايد: (برو سيد هادى را راضى كن، و الا اين دو فرزندت را خفه مى كنم !) لذا من تمام ماليات زمين را كه مبلغ هزار ليرهطلاست به تو بخشيدم سپس صد ليره هم هديه به من داد و رفت . از آن تاريخ تا كنوننيز ديگر كسى براى گرفتن ماليات سراغم نيامده است ، با اين كه حكومت عثمانىمنقرض شد و حكومت انگليس و انگليسى ها هم براى گرفتن ماليات بعد از مدتى جاى خودرا به ديگران دادند.
در اينجا سيد هادى قزوينى رو به شيخ محسن كرده و مى گويد: يك شب من نزد ضريحاباالفضل العباس عليه السلام بودم و حاجت مرا روا كرد، لذا من هر چه دارم از بركت آنحضرت است .
138. گفتم يا باب الحوائج 
آقاى مشهدى محمد على ارتحالى كرامتى را كه خود شاهد بوده اند چنين فرموده اند:
اين جانب محمد على ارتحالى ، ساكن خوى ، محله احمدنيا، درسال 1365 به مرض روماتيسم مالاريا و چرك تمامى بدن مبتلا شدم مراجعه به دكترهاسودى نبخشيد بعد از يك سال مريضى من روز به روز بدتر مى شدم ، و كارم از شدتمرض به جايى رسيد كه توانم را بكلى از دست دادم و در آستانه مرگ قرار گرفتم وتمامى فاميل دور من جمع شده ، و به انتظار تمام شدن عمر من نشستند.
در آخرين لحظه ، عمرم از قلبم عبور كرد كه هم اكنون پرونده ام را به من نشان مى دهند،و ديدم كه از نماز و روزه هايى كه خوانده ام و گرفته ام ، راه نجات برايم متصور نيست، لذا گفتم : خدايا، من را بدون بخشيدن به كجا مى برى ؟ سپس از قلبم عبور كرد وگفتم يا باب الحوائج ابوالفضل العباس ، با گفتن اين لفظ، روح من كه در سينه جمعشده بود كم كم از طرف سينه ام به طرف پائين بدنم آمد و حالم خوب شد. خودم راتقريبا شناختم و بلند شدم نشستم .
افراد فاميل كه دور من جمع شده بودند، همه گفتند آقاى مشهدى محمد علىمثل اينكه خوب شدى ؟ و خوشحال و خندان به خانه هايشان رفتند، و من هم چيزى به آنهانگفتم .
آن شب خوابيدم و روز بعد استخاره كردم كه اگر صلاح من در رفتن به قم هست ، خوببيايد تا من به قم مشرف شوم ، استخاره خوب آمد و من كه تا ديروز توان حركت رانداشتم ، تنها و بى دستيار، به طرف قم حركت كردم . در قم ، به حمام رفتم و بعد اوشستشو از قلبم خطور كرد كه غسل توفيق را انجام دهم .غسل توفيق را انجام داده ، به طرف حرم حضرت معصومه سلام الله عليها مشرف شدم وسه بار ضريح مطهر را تكان دادم .
بار اول گفتم كه ، اى خانم ، من بزرگ يك خانواده هستم ، فورا شفاى مرا بدهيد و بيشتراز اين در درگاهتان نگه نداريد، بار دوم هم همين سخن را گفتم و وقتى براى سومين بارنيز ضريح را تكان دادم و همان كلمه را گفتم درمحل كوچك خروج حرم كنار ضريح بودم ، كه يك حالتى برايم روى داد، حالتى وصفناشدنى .
بعد حدود ساعت 9 شب به مسافرخانه رفتم كه استراحت بكنم ، بعد از كمى استراحتمرضم شدت يافت ، به حدى كه نتوانستم در را باز كنم و كسى را صدا بزنم . بالاخرهتا اذان صبح با وجود شدت مرض هر طورى كه بود خود را به حرم رسانيدم و نمازصبح را با زحمت خواندم و بعد بطرف مسجد مقدس جمكران حركت كردم . به محض مشاهدهدرب مسجد كه روى آن نوشته شده بود: يا صاحب الزمان اين در خواست در قلبم خطوركرد كه ، يا صاحب الزمان اين بنده را دست خالى از در گهت برنگردان !
به حياط رفته وضو ساختم و داخل مسجد رفتم و نماز تحيت امام زمان را خواندم و بعدبيرون آمده در حياط مسجد، رو به قبله دراز كشيدم و در حاليكه امام زمان را صدا مى زدم واو را به حق مادرش فاطمه زهرا سلام الله عليها قسم مى دادم مرا شفا بدهد، به خوابرفتم ساعت 11 صبح مرا از خواب بيدار كردند، ديدم حالم خوب شده است برخواستم مسجدرا دور زدم .
اذان ظهر گفته شد، نماز ظهر را خواندم و باز به همانمحل آمدم و دراز كشيدم و به خواب رفتم ساعت 4 بعد از ظهر من را بيدار كردند پس ازبيدارى شوق بسيارى جهت رفتن سريع به منزل در خود احساس كردم ، طورى شوق رفتنبه منزل به دلم افتاده بود مثل يك پرنده در يك لحظه خود را بهمنزل برسانم به محض رسيدن به شهرمان (خوى ) تمامى افرادفاميل آمدند و از من ديدار كردند آنان خيلى خوشحال شدند و گفتند: آقاى مشهدى محمد على ،تو ديگر ناراحتى ندارى .
بعد از رفتن آنان نيز، به همسرم گفت : كه درباره تو خوابى ديده ام و افزود در عالمخواب ، ديدم كه به داروخانه روبروى مقبره خوى مى روم تا برايت دارو بخرم . گفتند:او خوب شده است ، ما داروى او را داده ايم و ديگر به دارو احتياجى ندارد. فقط هر شب يكعدد تخم مرغ ولرم به او بدهيد.
حقير از آن زمان تاكنون كه تاريخ 16/3/1376 است ، به دكتر نرفته ام و اكنون نيز اززيارت حاج سيد حسن بابا (روستاى آقاى حجت كوه كمرى ) كه زيارتگاه خيلى معتبرىاست مى آيم ، و السلام . (355)

Prev page

fehrest page

Next page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation