جناب حجه الاسلام و المسلمين آيه الله آقاى حاج سيد طيب جزائرى طى مكتوبى بهانتشارات مكتب الحسين عليه السلام دو كرامت مرقوم داشته اند: 1. اين قصه تقريبا درسال 1325 شمسى واقع شده است ، وقتى كه در هند (شهر لكنهو) اقامت داشتم و تازه دربهار نوجوانى قدم گذاشته بودم . ولى بهارى كه براى من بدتر از خزان بود، زيراكه آن وقت انواع و اقسام مصائب و آلام بر وجودم هجوم آورده بودند، از جمله آنها اين بودكه ، مرضى گرفته بودم كه اطبا از علاج آن عاجز بودند و من از زندگى مايوس بودم .آن وقت به خود گفتم كه : چنانچه علاج اين همه آلام و گرفتاريها را يكجا مى خواهى ،به كربلا برو و خودت را به زير آن قبه انور برسان كه خدا در آنجا وعده به اجابتو حصول مدعا را داده است . بنابراين خود را - از جمله علايق رسته و كمر همت بسته - بعداز طى مراحل و عبور از مشاكل ، به كربلاى معلى رساندم .
رسيدن به كربلا معلى
آه ! چگونه بگويم كه لحظه اى كه به كربلا رسيدم بر من چه گذشت ؟ وقتى كه آنگنبد طلا را ديدم ، زير لب زمزمه كردم :
بى ادب پا منه اينجا كه عجب درگاهست
|
سجده گاه بشر و جن و ملك اينجا هست
|
سپس خود را بر ضريح اقدس افكندم ، و با چشم تر ودل مضطر عرض نمودم : اى قبله عالم و فرزند خاتم ! اى منبع حيات و سفينه نجات ! اىنور ثقلين و سيد كونين ! اى امام حسين ! اى چشمه شفا! اى دلبند زهرا! من مسكين ، بادل غمگين ، از ديار دور رو به شما آورده ام ، با مسائلى چون كوه گران و مشاكلى ماننددريا بيكران ، ولى اگر شما بخواهيد كوه كاه شود و دريا در كوزه درآيد، يك نظر شماگل را گلاب و ذره را آفتاب مى كند.
به ذره ، گر نظر لطف بوتراب كند
|
به آسمان رود و كار آفتاب كند
|
خلاصه ، مدتى خود را به ضريح اقدس بستم و چند شبانه روز همان جا ماندم . كار من آهو زارى و شغل من گريه و بيقرارى بود، ولى هر چه ريسمانخيال بافتم و هر قدر كه عمارت اميد ساختم ، گوهر مقصود را نيافتم ، تا اينكه نزديكبود كه پايه ايمانى مضمحل ، و عقيده روحانىمتزلزل گردد، شيطان در دلم وسوسه انداخت كه امام حسين عليه السلام چرا جواب نمىدهد؟ چرا مراد نمى دهد؟ چرا در خوابم نمى آيد؟ من كه خزانه قارون يا قدرت هاروننخواسته بودم ! از طرف من همواره گريه و زارى ، و از آن طرف پيوستهسهل انگارى ، از من شب و روز التماس و التجا، و از آن آقا مدام بى توجهى و عدم اعتنا!نكند اين همه شايعات بى اساس باشند؟ اگر امام حسين عليه السلام همان شوكت و اقتداردارد كه زبانزد خاص و عام است پس چرا گوهر مراد گيرم نمى آيد؟ چرا يك معجزه ظاهرنمى شود؟
از اين قبيل چراهاى زياد در ذهنم آشكار شده ، عقل را دچار انتشار، و عقيده را بيمار كرد،غافل از اينكه افعال اهل بيت طاهرين سلام الله عليهم اجمعين تابع حكم و مصالحى است كهبعضا عقل بشرى از درك آنها عاجز و از فهمشان قاصر است . بعضى از اوقات ،نيل فورى به مراد، انسان را دچار خطر و مبتلا به ضرر مى سازد. مانند بچه اى كهدستش به طاقچه نمى رسد و از كوتاهى دست خود آزده مى شود،غافل از اينكه اگر دستش برسد چه بسا كه در آنجا شيشه و آلات گذاشته باشند ؤ آنبچه آن را به پايين بياندازد، يا شايد تيز آبى آنجا گذاشته باشند اگر دستش بهآن برسد روى خود مى ريزد و مى سوزد. ولى وقتى كه عقلش زياد شد. دستش هم مى رسدو از آن طاقچه استفاده هم مى كند. براى من هم همان طور شد، زيرا اگر چه مقصودم را در آنوقت نگرفتم - به علت اينكه هنوز سنم كم بود، و از روى تجربه خام بودم - ولى بعداز مدتى هر چه از مولايم امام حسين عليه السلام مى خواستم از آن ، به مراتب بيشتر وبهتر، به من داد و دارد مى دهد وله المنه على و على والدى سابقا و لاحقا.
در تاريكى ، مشعل فروزان ديدم
طبيعى است وقتى كه از امام حسين عليه السلام مراد نگرفتم و كسى هم نبود كه جوابقانع كننده بدهد، سخت حيران شدم و نزديك بود كه در چاه ضلالت بيفتم . در همين اثناخدا كمك كرده و يك چراغ هدايت برايم فرستاد. وقتى كه خود را به ضريح بسته بودم ،به طرف راست خودم نگاه كردم ، ديدم يك نفر ديگر هم خودش را بسته و راز و نياز مىكند. نمى دانم تا كى ما هر دو خود را به ضريح بسته بوديم ؟ تا اينكه براى تجديدوضو بيرون حرم آمديم ، به آن شخص سلام كردم و پرسيدم : شمااهل كجاييد؟
گفت : اهل لكنهو (هندوستان ) يعنى همان جايى كه من از آنجا آمده بودم . من هم خود را معرفىكردم . او مرا كاملا شناخت و احترام كرد. سن او از من بيشتر بود، لذا مانند يك برادربزرگتر با من رفتار كرد و مرا با كمال مهربانى به قرارگاهش آورد. گرسنه بودم ،براى من ناهار آماده كرد. از اين جهت با او بسيار مانوس شدم ، تا اينكه جرات پيدا كردم واز او پرسيدم كه : برادر! شما براى چه اينجا آمده و چرا خود را به ضريح اقدس بستهايد؟ گفت : مريضم و شفا مى خواهم . گفتم : اگر مقصودتان را از امام عليه السلامنگرفتيد، آن وقت چه مى كنيد؟ گفت : چه بكنم ، گفتم : آيا دردل شما شكى يا ترديدى عارض نمى شود؟ گفت : ابدا. گفتم : چرا؟
گفت : كسى كه روز روشن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را با چشم باز ديده ،با او گفتگو كرده و از وى حاجت گرفته باشد، چطور ممكن است در دلش شك و ترديدديده راه پيدا كند؟ گفتم : لطفا براى من تفصيل ماجرا را بيان كنيد
گفت : اين قضيه در خردسالى من روى داد، ولى آن قدر كوچك هم نبودم كه اين قصه يادمنباشد، بلكه سنم آن قدر بود كه اين واقعه را با تمام جزئياتش در حافظه ام ثبت كنم.
گفت : در كودكى مبتلا به مرض اسهال شدم . هر چه مداوا كردند، فايده نبخشيد تا اينكهوالدين از زندگى من مايوس گشتند. وقتى كه مشرف به موت شدم مادرم مرابغل كرد و به (درگاه حضرت عباس عليه السلام ) آورد و چون بدنم نجس بود، دم درورودى آن مرا به زمين انداخت و خودش به داخل رفت ومشغول گريه و زارى شد.
در شهر لكنهو زيارتگاهى به نام (درگاه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ) وجود دارد كه هميشه زيارتگاه خاص و عام است وافراد زيادى از آن كرامات ديده اند. اولين پنجشنبه در هر ماه عربى آنجا بسيار شلوغ مىشود و تعدادى كثير از دسته هاى عزادارى و سينه زنى به آنجا مى آيند. من پهلوى دربزرگ آن مقام مقدس روى خاك افتاده بودم و مى ديدم كه دسته هاى عزا از پهلوى من سينهزنان و نوحه كنان مى گذرند ولى كسى بهحال من توجهى ندارد. از مشاهده آن صحنه ، گاهى بر امام حسين عليه السلام و گاه نيزبرحال خود گريه مى كردم .
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ظاهر شد
در همين اثنا يك اسب سوار را ديدم كه به طرف من مى آيد. سوار مزبور نزد من آمد و ايستادو مرا به اسم صدا كرد و گفت : تو اينجا چكار مى كنى ؟ چرا روى خاك افتاده اى ؟ چراگريه مى كنى ؟
گفتم : آقا! من مريضم ، توان ايستادن ندارم
گفت : مادرت كجاست ؟
گفتم : داخل بارگاه رفته تا برايم دعا كند
گفت : برخيز بايست !
گفتم : نمى توانم آقا، من مريضم !
گفت : من مى گويم بلند شو، تو خوب شده اى !
آن وقت من به گفته او بلند شدم . ديدم پاهايم قوت پيدا كرده و اثرى از آن سستى وناتوانى نمانده است . خوشحال شدم و گفتم : آقا! شما كيستى ؟
گفت : اين بارگاه مال كيست ؟
گفتم : اين درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . گفت : منابوالفضل العباس هستم ! مادرت داخل اين روضه فرياد مى زند، برو او را صدا كن .زيرا تو خوب شده اى و ديگر بيمار نيستى . اين را گفت و از نظر من پنهان شد.
من كه مى ميرم براى دست تو
ديده ام ، در كربلاى دست تو
|
هر كه با دست تو دارد، عالمى
|
من كه مى ميرم براى دست تو
|
مى كشد اين حسرتم آخر كه كاش
|
ديدم از آغاز، پايانى نداشت
|
شط بدان طبع رسا حتى نداشت
|
يك دو بيتى در رثاى دست تو
|
در حريمت ماسوا بيگانه اند
|
سايه هم ، همسايه نامحرمى است
|
گر چه مى افتد به پاى دست تو
|
كار از دست تو مى آيد كه نيست
|
كعبه از بعد تو مى پوشد سياه
|
اى به سوداى تو، اسماعيل ها
|
دست خود شستى زآب ، اى روح آب !
|
ديده ام ، شعر بلندم نارساست
|
پيش آن طبع رساى دست تو (307)
|
4. از كرامت علم (پرچم ) حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، بمباران بر منابع نفتى اثر نمىكند!
2. سال 1352 شمسى ، ايام جنگ دوم هند و پاكستان بود. در شهر كراچى كنار دريا منابعنفت بسيارى متعلق به شركتهاى مختلف وجود داشت ، هواپيماهاى هندى منابع نفتى مزبوررا بمباران كردند و در نتيجه آنجا چنان آتش گرفت كه به هيچ تدبيرى مهار نمى شد.حدود يك هفته اين منابع و هر چه در اطرافشان بود، در آتش مى سوختند تا اينكه از آبادانهواپيماهاى آتش نشانى ايرانى رفتند و به وسيله مواد شيميايى آن آتش را خاموش كردند.
منابع نفتى از بمباران نمى سوزد
بعد از مدتى ، من براى تبليغ به شهر كراچى رفتم . كسى به من گفت كه : ميان اينانبوه منابع نفتى چند تا منبع متعلق به يك مومن به نام (حاجى دوسا) بود. ايشان بالاىمنابع خود علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را نصب كرده بود، و به بركتاين پرچم منابع مزبور آتش نگرفت !
من گفتم : شنيدن كى بود مانند بياييد و اين منابع را به من نشان دهيد. فورا سوار ماشينشديم و به ساحل درياى هند رسيديم و از كرامت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام منظره زير را مشاهده نمودم .
ديدم در يك ميدان بزرگ جنگلى از منابع نفتى وجود دارد كه تعدادشان را خدا مى داند، واين منابع همه اش سوخته و گداختهشده است . بعضى از آنها درحال ركوع ، بعضى در حال سجود، و بعضى روى زمين دراز به دراز خوابيده اند! و حتىزمين آنجا هم مانند آجر پخته قرمز شده است ، ولى در ميان همه آنها، چند تا منبع به چشممى خورد كه خداى متعال به بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آنها را از آتشفروزان حفظ كرده است . پرچم حضرت ابوالفضل العباس علمدار عليه السلام بالاىيكى از آنها در اهتزاز بود و بر روى پرچم نوشته بود (يا عباس ) وزير منابع هم يكسبيل حسينى وجود داشت . عجيب اين بودذ كه منابع سالم مزبور، كه تعداد آنها چهار ياپنج بود، هنوز هم پر از نفت بود. دورادور اين منابع ، منابع ديگر همه به فاصله دهدوازده مترى سوخته و گداخته شده بودند، ولى اين چند تا منبع در ميان آنها كاملا محفوظمانده بود! حالا شما تصور كنيد وقتى كه صد يا دويست منبع نفتى آتش بگيرند، آنجا چهجهنمى زبانه مى كشد؟ به گونه اى كه حتى پرنده هم نمى تواند از روى آنها بپرد، وهيچ جاندارى نمى تواند از فاصله صد مترى به آن جهنم نزديك بشود، ولى در وسطآنها چند تا منبع پر از نفت باقى مى ماند! آيا اين معجزه نيست ؟ معجزه اى كه آيه (ياناركونى بردا و سلاما على ابراهيم ) (308) را تصديق مى كند.
علم حضرت عباس عليه السلام بر فراز منازل
من در پاكستان ، خصوصا در منطقه پنجاب ، برفراز خانه هاى دوستداراناهل بيت اطهار عليهم السلام علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را ديده بودم ، اماچون هنوز دل من زياد روشن نشده بود. مايل به تقليدشان نبودم . ولى بعد از مشاهده اينمعجزه كه با چشم خود ديدم ، چشم بصيرت من به خوبى باز شد. لذا وقتى كه به خانهخود در نجف اشرف برگشتم ، بر فراز خانه علم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را با كمال عقيده و اطمينان خاطر نصب كردم و از آن بهبعد نيز تاكنون كه تقريبا سى و پنج سال مى شود و اكنون هم در جوار حضرتمعصومه عليهاالسلام زندگى مى كنم ، اين پرچم نصب است و بركات و كرامات بسيارىاز آن ديده ام .
هم علامت بود و هم صاحب علم
هم علامت بود و هم صاحب علم
|
روى چون خورشيد و دل ، چون شيرداشت
|
شير و خورشيدى ، به كف شمشير داشت !
|
آه از آن ساعت كه از تيغ جفا
|
شد دو دستش در صف ميدان ، جدا
|
مشك ، با دندان گرفت آن نامدار
|
تا رساند آب ، بر طفلان زار
|
آفتابش ، شد نهان در ابر تير (309)
|
بس نشسته تير، او را پر به پر
|
شد چو مهرى با شعاعى ، جلوه گر
|
ناگهان ، از تير قوم بد شعار
|
مشك شد، داراى چشمى اشكبار
|
آن قدر بر حال او افشاند اشك
|
كه نماندى اشك ، اندر چشم مشك
|
ديد چون بى دستيش خصم عنود
|
دست بگشود و زدش بر سر، عمود
|
از سمند (310) افتاد بر خاك هلاك
|
5. فقط يادم هست كه گفتم يا اباالفضل
جناب مستطاب حجه الاسلام و المسلمين عالم فاضل ارجمند و نويسنده توانا، آقاى حاج سيدابوالفتح دعوتى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مى نويسند:
ظاهرا در سالهاى 45 و 46 بود كه با آقاى نيك پندار و روشن (از همكاران محترمدبيرستان علوى ) آشنا شده بودم . مرحوم نيك پندار سرپرستى اردوى جامعه تعليماتاسلامى را در كرج به عهده داشت و مرحوم روشن كارگاه صنعتى اردو را اداره مى كرد. ايناردو در باغ معروف به باغ نخستين در محوطه بسيار بزرگ و پرداخت اداره مى شد. باغنخستين در تابستانها محل اجتماع گروه هاى گوناگون و مختلف مذهبى بود و عموما دراختيار جامعه تعليمات اسلامى قرار داشت . بنده هم در آنجا با آقايان مانون بودم و گاهىهم با برخى دوستان در باغى در نزديكيهاى باغ نخستين ،طول تابستان را در آنجا سپرى مى كرديم .
يك روز به مناسبتى ، گويا به علت وقوع زلزله اى ، من به آقاى نيك پندار و جنابروشن گفتم : بيشتر اين زلزله ها، در يك وقتهاى معين و معلومى وقوع مى يابند وقابل پيش بينى هستند، و زلزله هاى ويرانگر، اصولا يا در دوره محاق ماه واقع مى شوند(يعنى اول و آخر ماه ) و يا در نيمه ماه ، كه اگر در نيمه ماه واقع بشود، زلزله در روزاتفاق مى افتد و اگر در اول ماه و يا آخر ماه باشد زلزله در نيمه هاى شب واقع خواهدشد. و سپس يك نقشه اى كشيدم و گفتم ما فعلا داريم به سوى يك زلزله نسبتا شديدپيش مى رويم و در اول اين ماه ، شاهد زلزله خواهيم بود. مدتى از اين سخن گذشت . آقاىنيك پندار و روشن ، هميشه صبح زود ساعت شش از تهران حركت مى كردند ساعت هفت بامدادبه اردو مى آمدند. من يك روز بعد از نماز صبح خوابيده بودم كه ديدم درب اطاق ما را، كهدر باغ مجاور اردو بود در محكم مى زنند. بيدار شدم ، ديدم مرحوم نيك پندار با آن چهرههميشه خندان و شاد خودش مى گويد: آقاى سيد ابوالفتح ، چقدر مى خوابى ؟ امشباول ماه بود، مگر نشنيدى كه راديو اعلام كرد كه در فلان نقطه (كه فعلا خاطرم نيست كهكجا بود، ليكن در اطراف خراسان و شايد گناباد بود) زلزله شده است ، مطابق ايننقشه و طرحى كه شما داده اى ! و خيلى صحبت و بگو بخند و...
بعد در يك فرصتى مى رفتم نزد آقاى روشن - گويا بعد از صرف ناهار بود - دراردو، ايشان هم پيرامون آن زلزله صحبت كردند و بعد گفتند من هم يك داستانى از زلزلهدارم و شما كه اهل قلم هستيد، خوب است اين داستان را بنويسيد. سپس ايشان ، كه خودش همظاهرا اهل سبزوار و خطه شرق ايران بود، گفت : فلان آقاى روحانى ، كه من اسم آن آقا رابه خاطر ندارم ، در زمانهاى قديم ، روزى از مشهد حركت مى كند و عازم دهكده اى در اطرافگناباد كه گويا سرودشت نام داشته مى شود تا در دههاول محرم آنجا روضه بخواند. در آن ايام اين راه را تكه تكه مى رفتند و ماشين مستقيمنبود. آرى ، ايشان كوله بار سفرش را بر مى دارد و به جانب گناباد حركت مى كند. درميانه راه ماشين خراب مى شود و اين آقاى روحانى براى اينكه شباول ماه به آن دهكده مورد نظر برسد، در ميان راه يك گارى را مى بيند كه دو سه نفر برآن سوار بوده اند، آن اقاى روحانى هم از آنان تقاضا مى كند و به همراه آنان روانه دهكدهمى شود. در طول راه صحبتهاى مختلف پيش مى آيد و اين روحانى بى خبر ازمسائل ، در مورد خلفاى اول و دوم بحث مى كند و به آنان دشنامو ناسزا مى گويد، آن طوركه مرسوم آن روزگار بوده است . غافل از آنكه همراهان و صاحبان گارى از آن سنيهاىبسيار متعصب و افراطى هستند. بنابراين صاحبان گارى با يكديگر صحبت مى كنند واشاره مى كنند كه اين مرد روحانى را به دهكده خودشان ببرند و او را در آنجا بكشند و اورا به جزاى دشنامهايش برسانند. در پى اين تصميم خطرناك ، آنان در نيمه هاى راهوانمود مى كنند كه گارى خراب شد، و اسب هم احتياج به استراحت دارد و پيشنهاد مى كنندكه آقاى سيد روحانى امشب را ميهمان آن ان در همين دهكده ، باشد تا اينكه فردا صبح بهدهكده سرودشت بروند. سيد پيرمرد هم به ناچار مى پذيرد و شب بهمنزل صاحبان گارى مى رود. در آنجا آنان نزد سيد مى نشينند و از هر بابى صحبت مىكنند و سيد هم غافل از همه جا با آنان همسخن مى شود. و در هرحال شام مى آورند و سيد شام مى خورد و مقدارى كه از شب مى گذرد، آنان به سيد مىگويند جاى خواب شما در اطاق مجاور آماده است ، شما مى توانيد براى استراحت به آناطاق برويد. سپس صاحبان گارى كه سه نفر بوده اند، بر مى خيزند و سيد را بهاطاق ديگر راهنمايى مى كنند. درب اطاق باز مى شود و سيد وارد اطاق مى شود، اماناگهان مى بيند يك قبرى را در آنجا كنده اند و آنان به سيد مى گويند: امشب جاى شما درداخل اين قبر است ، اى كافر مرتد و اى دشمن شيخين ...و بعد چند مشت و لگد به او مىزنند و دست و پاى او را مى گيرند و داخل آن قبر مى اندازند.
حالا بقيه داستان را از زبان سيد بشنويم . سيد مى گويد: وقتى كه مرا به آن اطاقبردند و در برابر قبر دادند و دست پاى مرا گرفتند تا بهداخل قبر بيندازند، من اشك در چشمانم حلقه زد و با خودم خطاب به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام گفتم : يا اباالفضل العباس ! اين به كرم وبزرگوارى تو نمى آيد، كه من پير مرد دلخسته زن و بچه خودم را رها كنم بيايم براىتو روضه بخوانم و ذكر مصيبت كنم ، آن وقت تو بگذارى كه اين جماعت اين طور از منپذيرايى كنند و مرا زنده به گور كنند! حاشا و كلا از كرم شما خانواده يااباالفضل العباس ، يا قمر بنى هاشم عليه السلام ، خود دانى و خداى خود. آقاى سيد مىگويد: آنها دست و پاى مرا گرفتند و مشتى هم به دهان من كوبيدند و مرا محكم به درونقبر انداختند و ديگر نفهميدم چطور شد؟
تا اينكه يك وقت ديدم چشمهايم باز شد و مشاهده كردم كه - خداوندا - روى يك تختخوابيده ام . لباس سبز و يا آبى بر تن دارم ، در درون اطاقى و يك دو تا پرستار زنهم در كنار هستند! از اين وضع ، بسيار بسيار تعجب كردم ، و نمى دانستم زنده هستم و يامرده ام ؟ به يكى از آن پرستارها گفتم : اينجا كجاست ، و چرا مرا به اينجا آورده اند؟ آنپرستار گفت : آقا سيد، شما در آنجا چكار مى كرديد؟ در آن دهكده زلزله شده است وكل مردم آن دهكده ، همه و همه تلف شده اند، مگر شما كه به طور معجزه آسايى زنده ماندهايد. بعد من ، آهسته آهسته ، داستان آن صاحبان گارى به يادم آم د و ماجرا را براى آناننقل كردم و گفتم : آنان مرا در قبرى كه كنده بودند، انداختند و ديگر نمى دانم چطور شد،ولى فقط يادم هست كه گفتم : يا اباالفضل العباس عليه السلام . آنان كه دور من جمعشده بودند، گفتند: در همان اطاق و در همان لحظه زلزله شده بود و سقف اطاق پايين آمدهبود و اهل آن خانه و همه اهل آن دهكده هلاك شده بودند، مگر تو كه ما تعجب كرديم توچطور زنده مانده اى ؟ يقينا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نجاتت داده و آن دهكدهبا خاك يكسان شده است .
آن آقا سيد كه متاسفانه من اسمش را فراموش كرده ام گفته بود:اهل آن بيمارستان از شنيدن اين واقعه بسيار در شگفت شدند و همه از اين داستان بهگريه افتادند، و داستان من شهره آفاق شد. بعد آقاى روشن گفت : فلانى ، اين واقعههم در شب اول ماه بوده است ، اين هم شاهد ديگرى است به صحت نظريات شما در موردزلزله . بنده تفصيل اين داستان را در يادداشتهاى خودم نوشته ام كه متاسفانه پيدا نشد،ليكن چون جناب حجه الاسلام آقاى خلخالى از بنده خواستند كه اين نكته را به رشتهتحرير در آورم امتثال امر نمودم . خداوند به ايشان اجر بدهد و الله ولى التوفيق .
سيد ابوالفتح دعوتى 27/5/76 مناسب است در اينجا شعرى از شاعراهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام حجه السلام شيخ محمد تقى تبريزى (نير) (ره )بياوريم :
لطف كن اى يوسف آل رسول
شير يزدان ، چشم خونين باز كرد
|
با حبيب خويش ، شرح راز كرد
|
گفت : اى بر عالم امكان ، امير!
|
خاك و خون از پيش چشمم باز گير
|
بو (313) كه چشمى باز دارم سوى تو
|
وقت رفتن ، سير بينم روى تو
|
عذرها دارم من اى درياى جود!
|
كه دو دستى بيش در دستم نبود
|
اين بضاعت كن ز اخوانت ، قبول
|
گفت : خوش باش اى سليل مرتضى
|
دست ، دست توست در روز جزا
|
دل قوى دار اى مه پيمان درست
|
كه ذخيره محشر من ، دست توست
|
چون به محشر، دوزخ آيد در زفير
|
اين دو دست صد آدمى را دستگير
|