بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 2, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     QAMAR000 -
     QAMAR001 -
     QAMAR002 -
     QAMAR003 -
     QAMAR004 -
     QAMAR005 -
     QAMAR006 -
     QAMAR007 -
     QAMAR008 -
     QAMAR009 -
     QAMAR010 -
     QAMAR011 -
     QAMAR012 -
     QAMAR013 -
     QAMAR014 -
     QAMAR015 -
     QAMAR016 -
     QAMAR017 -
     QAMAR018 -
     QAMAR019 -
     QAMAR020 -
     QAMAR021 -
     QAMAR022 -
     QAMAR023 -
     QAMAR024 -
     QAMAR025 -
     QAMAR026 -
     QAMAR027 -
 

 

 
 

Prev page

fehrest page

Next page

بازوبند حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام 
عدد سوره مباركه يس پنجاه و شش هزار و ششصد و هفتاد و چهار عدد است سواى حرف مد مىباشد. بازوبند حضرت عباس عليه السلام است هزار و يك خاصيت براى آن نوشته اندبه جهت هر مطلب حكم بسيار است كه هر جادو راباطل مى كند. (280)

56674566885668456681
56685566805667556687
56679566825660956676
56689566775667856678

سند و قسم نامه سادات اردبيل 
چون برخى از سادات از احترام و تجليل مومنين نسبت به خود سوء استفاده كرده و احيانادست به كارهايى مى زدند كه مناسب شان سادات نبود، لذا مرحوم آيت الله آقاى سيد احمدآقا مجتهد اردبيلى (مرحوم آيه الله العظمى آقاى سيد احمد فرزند ارشد مرحوم آيه اللهالعظمى آقاى سيد مرتضى خلخالى مقيم اردبيل در گذرگاه تاريخ نوشته شده كهايشان بعد از رحلت والد ماجدشان جاى والدشان حوزه عليمه را اداره مى كردند عده اى ازبزرگان اردبيل و آذربايجان از محضر ايشان استفاده نموده اند) (281) چهار نفر ازروساى سادات را مامور رسيدگى به شئون سادات قرار داده بودند:
1 - نقيب السادات
2 - قوام السادات
3 - حسام السادات
4 - رئيس السادات
آنچه در سند صفحه بعد نوشته شده حكم صورت جلسه را داشته كه بعد از امضا اجراىمفاد آن عزت و عظمت سادات در بين مردم بطور روز افزون افزايش يافت .
بسم الله الرحمن الرحيم
هر شخص تمرد و تخلف در اين تفاق نمايد دچار غضب خداوندى با شمشيرابوالفضل العباس عليه السلام باشد.
در هذه السنه ئيلان ايل فى هجدهم شهر شوال المكرم 1323 در مجمعى جمعى از حضراتسادات عظام كرام حضور بهمرسانيده بودند چند نفرى از ريش سفيدان و آقايان ساداتبمراعات مراحم عزت و احترام و عظم شان شان قرار دادند كه تفاق در ميانه عموم طبقهسادات بوده زياد از اين بى وقر و ابتذالى نداشته باشند لهذا عموم ابنان فاطمهعليهاسلام الله همين تفاق را قبول نمودند هرگاه احدى از خورد و كبار در اين تفاق باعثنفاق بوده باشند بلعنت ابدى خدا و خاتم النبيين محمد المصطفى صلى اللّه عليه وآله گرفتار بوده و در روز يوم لاينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم(282) با معاندين دين مبين هم جليس و محشور گشته و آنقدر لعن و طعن در مذهباثنى عشرى بر معاندين وارد است همان لعنت بر خود و باباء و اجداد همان باعث نفاق واردباشد و علاوه از لعنت هر كس ‍ باعث نفاق بوده شوند خداوند جلت و عظمته ريشه او را ازدنيا قلع و قمع كرده و كليد در خانه اش را ببام خانه او اندازد و علاوه از همه اينها طبقهسادات را جزام كه نمى باشد خداوند بحق عصمت و طهارت جناب فاطمه زهرا عليهاسلامالله از بركت دعاى عموم سادات او را مبتلا بجزام كرده كفش مردانگى او را قطى بكفشزنان فرمايند بمحمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين بفاطمه بفاطمه بفاطمه آمين يا الهالعالمين . (283)
اين شهر را چه نام است ؟ 
مرحوم آيه الله آقا نجفى قوچانى ، صاحب كتاب سياحت شرق ، مشهورتر از آن است كهنياز به وصف داشته باشد. چنانكه كتاب ديگر وى به نام سياحت غرب نيز شهرتىشايان دارد و در سال هاى اخير چاپهاى متعدد خورده است . آقا نجفى در اين كتاب خواندنى ،سرگذشت انسانها پس از مرگ را با قلمى شيوا و هنرمندانه به تصوير كشيده است وبرخى از اهل نظر معتقدند كه مندرجات اين كتاب ، مشهود است و مكاشفات خود او در زمانحيات ، از جهان برزخ است . نكته جالب توجه در كتاب سياحت غرب ، اشاره اى است كهآقا نجفى در خلال گزارش ، به ديدار با حضرتابوالفضل العباس عليه السلام و حضرت على اصغر عليه السلام دارد كه نشانگرعنايات آن دو بزرگوار به شيعيان است . در جلد نخستين اين دفتر، مطلبى جالب راجعبه قمر بنى هاشم عليه السلام را از كتاب (سياحت شرق ) آقا نجفىنقل كرديم و اينك توجه شما را به مطلب مربوط به آن حضرت از كتاب سياحت غرب جلبمى كنيم . ماجرا از اين قرار است كه راوى داستان همراه شخصى به نام (هادى ) كه راهنماو مددكار وى در عالم برزخ است ، پس از تحمل سفرى پرمشقت ، به منطقه اى بسيار خوشو خرم و سرسبز مى رسند و به استراحت مى پردازند. در آنجا به گرمى از آنانپذيرايى مى شود و سپس آهنگى بس دلربا از صوت قرآن به گوش آنان مى رسد كهسرور وابتهاجشان دو چندان مى سازد. بقيه ماجرا را از زبان راوى داستان مى شنويم مىنويسد:
پرسيدم : (اين شهر را چه نام است ؟) گفت : يكى از دهات دار السرور است . گفتم :قربان مملكتى كه ده او اين است . پس شهر و عاصمه و پايتخت او چگونه خواهد بود؟پرسيدم : صاحب آن صوت و قارى آن سوره مباركه كيست ، كه دلم را از جا كنده بود. چوناين سوره را در جهان مادى ، بسيار دوست داشتم ، بويژه كه در اين عالم روحانى و با اينلحن دلنواز، مراحيات تازه و شورى در سر انداخت و اين قارى را بايد بشناسيم و ببينيم.
گفت : نمى دانم ! ولى بزرگ اين مملكت ، گاهى براى سركشى از مسافرين مى آيد و مالازم است كه به خدمت او برسيم ، براى امضاى تذكره ، گويا صاحب اين صورت با اوآمده باشد و شايد هم او را در آنجا ببينيم . گفتم : هادى ، ممكن است تذكره را امضا نكند؟ واگر نكرد بر ما چه خواهد گذشت ؟ گفت : امكان عقلى كه دارد و در صورت امضا نكردن ،معلوم است كه كار، زار خواهد بود. ولى بعيد است كه امضا نكند و تو اينسوال را از باطن خود بكن : (بل الانسان على نفسه بصيره ) (284) پشتم از حرفهادى به لرزه در آمد و وجود خود را كه مطالعه نمودم ، ديدم كه در بين بيم و اميد، مترددم .لاحول و لا قوه الا بالله . گفتم هادى عجب ! اينجا دارالسرور است ، تو كه بيت الاحزانكردى ، بر خيز برويم كه اضطراب من دقيقه به دقيقه افزوده مى شود.عاقل ، از خطر امرى كه ترسان است ، بايد هر چه زودتر اقدام كند، (اما شاكرا و اماكفورا) (285) رفتيم ، يك ميدان به عمارت و قصر سلطنتى مانده بود. ديديم از دوطرف خيابان جوان هاى خوش صورت ، به يك سن وسال ، در دو طرف صف كشيده و شمشيرهاى برهنه به روى دوش نهاده ، ساكت و بيحركتايستاده اند. هادى از بزرگ آنها اجازه خواست ، از ميان آنها عبور نموديم . بسيار بر خودخائف بوديم ، كه اين تذكره به امضاى اين پادشاه خواهد رسيد يا خير؟ به در قصر كهرسيديم ، ديديم چند سوار مسلح و عبوس از قصر بيرون آمدند
و صداى با هيبتى به (العجل ! العجل ) از قصر بلند بود و اين سواران ، به تاخترفتند، و از آن صدا، اندام همه مى لرزيد. از كسى كه از قصر بيرون آمد، پرسيديم : چهخبر است ؟ گفت : (ابوالفضل عليه السلام بر يكى از علماى سوء كه مى بايست در زمينشهوت محبوس بماند و با اشتباه كارى داخل زمين وادى السلام شده غضب نموده ، سوارفرستادند كه او را برگردانند) و ما خائفا يترقب (286) وارد قصر شديم كه ديديمصورت آن حضرت برافروخته و رگهاى گردن از غضب پر شده و چشمها، چون كاسهخون گرديده ، مى گفت : (علاوه بر اينكه عذاب اينها دومقابل بايد باشد، مع ذلك آزادانه وارد اين سرزمين طيب و طاهر شده و كسى هم جلوگيرآنها نشده . چه فرق است بين اينها و شريح قاضى كوفه كه فتواىقتل برادرم را داد؟) از هيبت آن بزرگوار، نفسها در سينه ها گره شده مانند مجسمه هاىبيروح مردم ايستاده اند و ما هم در گوشه اى خزيده ،مثل بيد مى لرزيديم . تا آنكه سواران برگشتند و عرض نمودند كه آن عالم را به (چاهويل ) محبوس كرديم و موكلين را نيز تنبيه نموديم . كم كم آن بزرگوار تسكين يافته ،من و هادى جلو رفته ، تعظيم و سلام نموديم . هادى تذكره داد و امضاى على عليه السلامرا بوسيده ، رد نمود. من از خوشحالى ، سر از پا نشناخته خود را به قدمهاى مباركشانداختم و زمين را بوسيده و اشك شوق و خوشحالى جارى بود. فرمود: چطور بر شماگذشت ؟ عرض كردم : الحمدلله على كل حال . اميد ماها به شما، در همه عوالم بوده و خواهدبود: (انتم السبيل الاعظم و الصراط الاقوم و الوسيله الكبرى ) (287) مجدداخود را به قدمهاى ايشان انداختم ، بوسه دادم و ايستادم فرمودند: اگر چه دستورى جارىنشده است كه توسط و شفاعت از شماها در همه عوالم برزخى بشود، بلكه (بايد) به زادو توشه خود، اين مسافرت را طى نماييد، مگر در آخر كار و سفر جهنم ، الا آنكه مددهاىباطن ما با شما است و فتوت من مقتضى است كهامثال شما مساكين كه بارها تشنه در راه زيارت برادرم بوده و رفته ايد و اقامه عزاى اورا داشته ايد، دستگيرى و نگاهدارى نماييم . (288)
در اين ميان مى ديدم جوانى كم سن ، در پهلوىابوالفضل عليه السلام نشسته و مثل خورشيد مى درخشد، كه طاقت ديدار نوارنيت او رانداريم و بسيار جلالت و بزرگوارى ، از او تراوش مى نمايد وابوالفضل عليه السلام نسبت به او با تادب و فروتنى ، گاهى سخن مى گويد. معلومبود كه در نظر بزرگوارش ، مهم است .
از هادى پرسيدم ، گفت : (نمى دانم ! ولى آن صاحب صوت خوش ، كه تلاوت سوره(هل اتى ) مى نمود، گويا همين باشد) از ديگرى كه از ما مقدم بود پرسيدم ، گفت :(گويا، على اصغر عليه السلام ، حجت كبراى حسينى است .دليل بر اين ، آن خط سرخى كه مثل طوق در زير گلوى انورش ديده مى شود كه آن گلوىمبارك را زينت ديگرى داده ) گفتم : (خيلى سزاوار وحتم است رجعت ما براى انتقام ، اى كاشكه ما را رجعت دهند.) ابوالفضل عليه السلام ملتفت مساره (289) ما شده فرمود: انشاءالله بزودى خواهد شد. (و اخرى تحبونها نصر من الله و فتح قريب ...) (290) و منيقين نمودم كه جوان ، على بن الحسين است و درجلال و جمال او مبهوت بودم و مرا به قدرى مجذوب نمود كه توانايى در من نماند كه ازاو نظر بردارم و تند نظر نمودن به بزرگان ،لعل خلاف ادب باشد و يا آنكه جلال و بزرگوارى او، دور باش ! و كور باش ! مىنمود، جلالش مى راند و جمالش مى خواند، در بين اين دو محظور متضاد واقع شدم بدنمبه شدت مى لرزيد، كه خوددارى نمى توانستم نمود. توجه به من فرمود، گوياحال مرا دريافت ، خلعتى فرستاد، به دوش من انداختند و من كه اين مرحمت را ديدم ، كه عشقو علاقه مرا نسبت به خودش ، توجه نموده و لذا زمين را بوسيدم و قلبم از آن اضطراب ،تسكين يافت كه محبت طرفينى است و بى درد سر شد. (291)
هادى گفت : بيا برويم به منزل خود استراحتى بنماييم و يا اينكه در ميان اين باغاتسياحتى كرده باشيم ، تذكره كه امضا شده ، خلعت هم كه گرفتى . با خود گفتم : اينبيچاره از سببى كه طور او وراى طور عقل است ، خبر ندارد و نمى داند كه من ، چنانعلاقمند به اين مجلس و اهل آن هستم كه توانايى جدايى ندارم . گفتم : هادى ، در اين مجلسمن زبان سخن ندارم ، بپرس اين خلعت را چرا به من داد؟ وحال آن كه من خود را قابل نمى دانم كه نظرى به من كند، تا چه رسد به اين موهبت عظمى! هادى اين عرض حال را به وكالت از من ، اظهار داشت . فرمودند: (وقتى در منبر، پس ازعنوان (يا ايها المدثر قم فانذر) (292) و بيان شاننزول ، آن را تطبيق نمود بر من ، در حاليكه پدرم تنها در ميدان كربلا صداى(هل من ناصرش ) بلند بود و من در ميان خيمه ، گريان شدم و از اين تطبيق مرا خشنودنمود، بلكه پيغمبر خدا نيز خوشش آمد. من براى اين ، آن را دادم و اين و لو در خور او نيست، ولى در خور اين عالم هست . چه ، آن چه در اين عالم است از حسن و بها و زيبايى ، رقيقهآن حقيقت و سايه آن شاخه گل است ، و از اين جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلى و آنحقايق صرف رسيد، به او خواهد رسيد: (ما لا عين رات و لا اذن سمعت و ما خطر علىقلب بشر) (293) ناگهان برخاستند و بر اسبهاى خود سوار شدند و اسبهاپرواز نمود، از اين شهر بيرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند، من دست هادى راگرفته ، با حسرت تمام رو به منزل آمديم و هر چه نظر كرديم ، آن نمايشى كهاول داشتند ديگر نداشتند و آن دلبستگى به آنها از هم گسيخته گرديد. گفتم : خوب استفردا حركت كنيم . گفت : ممكن است تا ده روز در اينجا استراحت كنيم . گفتم : ده دقيقه هممشكل است ! من هيچ راحتى ندارم ، مگر اينكه به او برسم و يا نزديك به او باشم . گفت :چه پر طمعى تو! مگر ممكن است در اين عالم تعدى از حدود خود؟ اينجا دار دنياى جهالتآميز نيست كه حيف و ميلى رخ دهد و ميزان عدلش سرمويى خطا كند. بلى ! تفضلاتى كهدارند، گاهى عطف توجهى به دوستان كنند و اما جريان يافتن هوسناكى هاى بى ملاك ،فحاشا و كلا! (294) آنها در اوج عزت و تو در در حضيض تراب مذلت .
(و ما للتراب و رب الارباب !) (295) اگر چه لوعهدل فرو ننشست ولى چاره اى نداشتم ، جز سكوت . چون شرححال من به قياسات منطقى ، قالب نمى خورد و هادى هم به غير آن منطق ، منطقى نداشت ،پس لب فرو بستم ، تا خدا چه خواهد. هادى گفت : بيا قدرى در ميان اين باغات تفرجكنيم . رفتيم ، همى براى من حاصل نمى شد. از هر چه مى رود سخن دوست خوشتر است .گفتم : او چرا در تلاوت خود، سوره (هل اتى ) را اختيار نموده بود؟ هادى گفت : ما چه مىدانيم در اين چه حكمت بود! و لازم هم نيست كه بدانيم آنچه لازم است بدانيم اين است كه ،آنچه مى كنند و مى گويند بر وفق حكمت و صواب و صلاح است ، اما گفتن اينكه حكمت آناين است ، نه آن ، علاوه بر اينكه يك نوع فضولى و تصرف در معقولات است ، كار باخطرى هم هست ، چه احتمال كذب و تكذيب مى رود. بلى ! ما به اندازه فهم خودمان مىتوانيم بگوييم ، چون اين سوره مباركه در فضائل على عليه السلام واهل بيت عليهم السلام است . (296) و اينها هم على را دوست دارند و در اين سوره هم نشرفضائل على است ، پس آن را هم دوست دارند. چنانكه تو هم گفتى كه من هم دوست دارم و ياآنكه در (و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا) (297) اشاره اىداشته است به مصيبت خودش و پدرش ، هنگامى كه براى او آب مطالبه كرد و ندادند باآنكه آب بى بهاتر از طعام بود و اين يتيم و مسكين و اسير، از آن سه نفر به درجاتىفاضلتر بود، مع ذلك ، اگر دم نزنيم ، از حكمت كار آنها، بهتر و مامونتريم . گفتم :اگر اين وجه آخرى غرض او باشد، معلوم مى شود خون اينها هنوز در جوشش است . گفت :البته در جوشش است و بقاى آن خط قرمز، در زير گلويش نيز مويد، بلكه اقوىدليل است و اينها بيش از مومنين ، انتظار فرج دارند. تا انتقام نكشند، خونشان از جوشش ‍نايستد. چنانكه خون يحيى از جوشش نايستاد تا هفتاد هزار يا هفتصد هزار، از بنىاسرائيل كشته نشد. گفتم : هادى ، او گفت : اين خلعت در خور اين عالم است و تمام خوبيهاىاين عالم سايه آن عالم است . گفت : چنين است ! چنانكه دنيا نيز سايه اين عالم است .صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى . (298) تمام محاسن و كمالاتمال وجود است و به هر درجه تنزل مى شود، ضعيف مى شود و وجود كمالات و آثار او نيزضعيف مى شود. هادى ديد كه من از فكر و ذكر او به چيز ديگرى نمى پردازم و اينگردش در باغات فايده اى ندارد، برگشتيم بهمنزل . پس از آن گفت : ما ده روز در اينجا مهلت داريم براى تهيه قوه و استعداد بيش ازدزدان راه خيلى قوى و وحشت بعد از اين زياد است و قوه تو كم است . بايد در اين جمعه نيزبه منزل دنيوى بروى ، بلكه شايد به مقتضاى (اذكروا موتاكم بالخير) (299) ازتو يادى بنمايند، كه اسباب قوه تو فراهم آيد...(300)
ثواب زيارت اربعين امام حسين عليه السلام 
از امام حسن عسكرى عليه السلام روايت شده : علامن مومن پنج چيز است :
1 - پنجاه و يك ركعت نماز.
2 - زيارت اربعين امام حسين عليه السلام
3 - انگشتر به دست راست كردن ، چون معاندين و مخالفين ائمه عليهم السلام انگشتر بهدست چپ مى كنند
4 - پيشانى بر خاك نهادن (سجده )
5 - بسم الله الرحمن الرحيم را بلند گفتن . (301)
زيارت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام در روزاربعين
جابر بن عبدالله انصارى ، اولين زائر قبر ابا عبدالله الحسين عليه السلام پس ‍ ازآنكه در فرات غسل كرد و قبر ابا عبدالله الحسين عليه السلام را زيارت نمود رو بهجانب قبر حضرت قمر بنى هاشم عباس بن اميرالمومنين عليهماالسلام كرد و گفت :
السلام عليك يا اباالفضل القاسم ، السلام عليك يا عباس ابن على السلام عليك يابن اميرالمومنين ، اشهد لقد بالغت فى النصيحه ، و اديت الامانه ، و جاهدت عدوك و عدوااخيك ، فصلوات الله على روحك الطيبه و جزاك الله من اخ خيرا. پس از آن دو ركعتنماز زيارت خواند. (302)
بخش پنجم : كرامات قمر بنى هاشم عليهالسلام (شامل 240 كرامت )
1. اين بركت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بود 
دانشمند محترم ، فاضل فرزانه ، حجه السلام و المسلمين آقاى حاج سيد محمد جلالى مرقومداشته اند:
در 14 رجب سال 1356، بعثيها به مدارس علميه نجف اشرف حمله بردند و عده اى از طلاب- از جمله بنده - را دستگير كردند. بعد از سه ماه شكنجه و آزار در نجف و بغداد، ما و چندتن ديگر ار به جرم مخالفت با بعثيها محكوم نمودند و مقرر شد كه ما را اعدام كنند. شب آنروزى كه حكم به ما ابلاغ شد، بنده و شيخ حسين حليمى - كهاهل عربستان سعودى بود - متوسل به فاطمه زهرا عليهاالسلام و حضرتاباالفضل العباس عليه السلام شديم و روضهاباالفضل العباس عليه السلام را خوانديم . بقيه در اين صدد نبودند، فرداى آن شب بهطور معجزه آسا دستور آمد كه بنده و آقاى شيخ حسين را آزاد كنند، و اين به بركت حضرتصديقه طاهره سلام الله عليها و باب الحوائجاباالفضل العباس عليه السلام بود. بقيه در 18 ذى القعده اعدام شدند، خداوند همه آنانرا غريق رحمت كند و تقاص ‍ خونشان را از جنايتكاران بعثى بگيرد.
اسباب شفاعت
عباس ! دلى كه پاى بست تو بود
مشتاق لقاى حق پرست تو بود
امروز چه كرده اى ، كه فردا زهرا سلام الله عليها
اسباب شفاعتش ، دو دست تو بود؟ (303)
2. توسل به حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها و احاله بهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عباس شيخ الرئيس كرمانى ، حامى و مروج مكتب محمدو آل محمد صلى اللّه عليه و آله در تاريخ 31/4/76 مصادف با ليله ميلاد حضرترسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و امام صادق عليه السلام كرامت زير را در شهر مقدسقم به درخواست حقير مرقوم داشته اند:
در حدود سال 1332 هجرى شمسى حقير كه طلبه علوم دينى بودم و در محضر والدگرامى و ساير اساتيد حوزه علميه در كرمان بهتحصيل اشتغال داشتم ، ناگهان سوزش شديدى در ناحيه شكم (بخش سمت راست پايينقفسه سينه ) احساس كردم . براى معالجه ، به تعدادى از اطبا مراجعه كردم ، اماآزمايشات ، راديو گرافى ها و معالجات ، هيچكدام در تشخيص صحيح مرض و رفعناراحتى ام ، موثر واقع نشد. احتمال وجود تومور، زخم اثنى عشر....و پيشنهاد ريسك درجراحى با درصد موفقيت كم ، نظرياتى بود كه اطبا مطرح مى كردند. شدت ناراحتى ومستمر بودن درد، به حدى بود كه آرزو داشتم ساعتى مرا راحت بگذارد. در همين اوان كه در24 سالگى به سر مى بردم ، براى ادامهتحصيل و تكميل دروس به قم ، عش آل محمد عليهم السلام ، مهاجرت كرده ، در اين مكانمقدس سكنى گزيدم . بديهى است معالجات كماكان ادامه داشت و در ضمن معالجات ، از دعاو توسل فراوان نيز غافل نبودم . تا اينكه روزى در جوار ضريح مطهر حضرت فاطمهمعصومه سلام الله عليها، به اميد استشفا، توسلى شديد به آن بى بى بزرگوارسلام الله عليها پيدا كردم . شب هنگام در عالم رويا ديدم شخصى گوسفندى سرخ مو بهمن نشان داد و فرمود: نذر كن براى حضرتابوالفضل العباس سلام الله عليه گوسفندى ذبح كنى ، بهبودى خواهد يافت (304)آنگاه مرا مخاطب قرار داده و فرمود: (نگويى خواب مى بينم ) و سه مرتبه اين جمله راتكرار نمود (كنايه از اينكه بى اعتنايى نكنى )
به محض بيدار شدن ، همان گونه كه امر شده بود نذر كردم . نه تنها تا آن زمانخوابى به اين وضوح نديده بودم بلكه اصولا به اهميت و آثار شگفت نذر واقف نبودم ،چرا كه بعد از آن ، ظرف مدت زمانى كوتاه ناراحتى ام مرتفع گرديد. (305)
بر آن باب حاجات خلق خدا
ز دنيا و از اهل دنيا درود
از قضاى روزگار، آن سال براى آب و آش حسينى عليه السلام موقوفه (306) دهستانتيكدر گوسفندى كسر داشتند. بنا به نذرى كه داشتم در خواست كردم گوسفند مزبوررا تهيه كنند و تذكر دادم كه چنانچه سرخ مو باشد بهتر است . جالب توجه اينكه ، عينهمان گوسفندى را كه در عالم رويا ديده بودم برايم آوردند. به مبلغ سى و پنج تومان(سيصد و پنجاه ريال ) آن را خريدارى و به نيت قمر بنى هاشم سلام الله عليه هزينهكردم . اگر چه دستور نذر مربوط به همان يك نوبت بود ولى به بركت اينتفضل حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها و احاله به حضرتابوالفضل العباس سلام الله عليه ، از آن پس بيش ازچهل سال است كه هر ساله به نام باب الحوائجابوالفضل العباس عليه السلام جلسه روضه اى هم برپا مى كنم و بدين وسيله عرضارادت كرده و به آستان مقدس حضرات عليهم سلام الله تقرب مى جويم . مزيد برتوفيقات آنكه ، سنوات اخير از روز تاسوعاى حسينى به مدت 3 الى 4 روز (روزاول به نيت حضرت ابوالفضل العباس سلام الله عليه و روز عاشورا به نيابت حضرتبقيه الله الاعظم سلام الله عليه روضه حضرت سيدالشهدا امام حسين سلام الله عليه وبعد به نيت حضرت زينب سلام الله عليها) جلسات بسيار مفصلى درمنزل بنده اقامه مى شود و ضمن اطعام هزاران دلداده كوى حضرت ابى عبدالله الحسينسلام الله عليه تبركا و تيمنا، با شركت و عزادارى دستجات سينه زنى و نوحه خوانىو قرائت زيارت عاشورا و وعظ و روضه خوانى مراسم سوگوارىآل الله عليهم سلام الله به احسن وجه برگزار مى گردد و كرامات حضرات عليهم سلامالله شامل حال همگان شده و عنايات خاصه را عده اى درك و از آن بهره مند مى گردند.
ليله ميلاد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و حضرت امام جعفر صادق سلام الله عليهمطابق 31/4/76 اين سطور بنا به درخواست خطيب شهير حضرت حجه الاسلام حاج آقاىشيخ على ربانى خلخالى در قم مقدس ‍ قلمى گرديد.
عباس شيخ الرئيس كرمانى
وفايت را
وفايت را بنازم اى ابوالفضل
صفايت را بنازم اى ابوالفضل
نمى دانم كجايم از غم تو
عراقم يا حجازم اى ابوالفضل
جدا ديدم چون از تن دستهايت
ز عمرم بى نيازم اى ابوالفضل
نپايم جز دو ساعت بعد مرگت
ببين عمر درازم اى ابوالفضل
لب تشنه گذشتى از لب آب
شهيد سرفرازم اى ابوالفضل
بدادى هستى خود باز دادى
دو دستت پاكبازم اى ابوالفضل
وجودت موج غيرت بود و جرات
برى از كبر و آزم اى ابوالفضل
جهان را غرق حيرت كردى از خود
بخواب اى سرو نازم اى ابوالفضل
ز پرچمدارى تو پرچمم گفت
همى در اهتزازم اى ابوالفضل
3. پسر بچه هندى شفا مى يابد 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آيه الله آقاى حاج سيد طيب جزائرى طى مكتوبى بهانتشارات مكتب الحسين عليه السلام دو كرامت مرقوم داشته اند: 1. اين قصه تقريبا درسال 1325 شمسى واقع شده است ، وقتى كه در هند (شهر لكنهو) اقامت داشتم و تازه دربهار نوجوانى قدم گذاشته بودم . ولى بهارى كه براى من بدتر از خزان بود، زيراكه آن وقت انواع و اقسام مصائب و آلام بر وجودم هجوم آورده بودند، از جمله آنها اين بودكه ، مرضى گرفته بودم كه اطبا از علاج آن عاجز بودند و من از زندگى مايوس بودم .آن وقت به خود گفتم كه : چنانچه علاج اين همه آلام و گرفتاريها را يكجا مى خواهى ،به كربلا برو و خودت را به زير آن قبه انور برسان كه خدا در آنجا وعده به اجابتو حصول مدعا را داده است . بنابراين خود را - از جمله علايق رسته و كمر همت بسته - بعداز طى مراحل و عبور از مشاكل ، به كربلاى معلى رساندم .
رسيدن به كربلا معلى
آه ! چگونه بگويم كه لحظه اى كه به كربلا رسيدم بر من چه گذشت ؟ وقتى كه آنگنبد طلا را ديدم ، زير لب زمزمه كردم :
بى ادب پا منه اينجا كه عجب درگاهست
سجده گاه بشر و جن و ملك اينجا هست
سپس خود را بر ضريح اقدس افكندم ، و با چشم تر ودل مضطر عرض ‍ نمودم : اى قبله عالم و فرزند خاتم ! اى منبع حيات و سفينه نجات ! اىنور ثقلين و سيد كونين ! اى امام حسين ! اى چشمه شفا! اى دلبند زهرا! من مسكين ، بادل غمگين ، از ديار دور رو به شما آورده ام ، با مسائلى چون كوه گران و مشاكلى ماننددريا بيكران ، ولى اگر شما بخواهيد كوه كاه شود و دريا در كوزه درآيد، يك نظر شماگل را گلاب و ذره را آفتاب مى كند.
به ذره ، گر نظر لطف بوتراب كند
به آسمان رود و كار آفتاب كند
خلاصه ، مدتى خود را به ضريح اقدس بستم و چند شبانه روز همان جا ماندم . كار من آهو زارى و شغل من گريه و بيقرارى بود، ولى هر چه ريسمانخيال بافتم و هر قدر كه عمارت اميد ساختم ، گوهر مقصود را نيافتم ، تا اينكه نزديكبود كه پايه ايمانى مضمحل ، و عقيده روحانىمتزلزل گردد، شيطان در دلم وسوسه انداخت كه امام حسين عليه السلام چرا جواب نمىدهد؟ چرا مراد نمى دهد؟ چرا در خوابم نمى آيد؟ من كه خزانه قارون يا قدرت هاروننخواسته بودم ! از طرف من همواره گريه و زارى ، و از آن طرف پيوستهسهل انگارى ، از من شب و روز التماس و التجا، و از آن آقا مدام بى توجهى و عدم اعتنا!نكند اين همه شايعات بى اساس باشند؟ اگر امام حسين عليه السلام همان شوكت و اقتداردارد كه زبانزد خاص و عام است پس چرا گوهر مراد گيرم نمى آيد؟ چرا يك معجزه ظاهرنمى شود؟
از اين قبيل چراهاى زياد در ذهنم آشكار شده ، عقل را دچار انتشار، و عقيده را بيمار كرد،غافل از اينكه افعال اهل بيت طاهرين سلام الله عليهم اجمعين تابع حكم و مصالحى است كهبعضا عقل بشرى از درك آنها عاجز و از فهمشان قاصر است . بعضى از اوقات ،نيل فورى به مراد، انسان را دچار خطر و مبتلا به ضرر مى سازد. مانند بچه اى كهدستش به طاقچه نمى رسد و از كوتاهى دست خود آزده مى شود،غافل از اينكه اگر دستش برسد چه بسا كه در آنجا شيشه و آلات گذاشته باشند ؤ آنبچه آن را به پايين بياندازد، يا شايد تيز آبى آنجا گذاشته باشند اگر دستش بهآن برسد روى خود مى ريزد و مى سوزد. ولى وقتى كه عقلش زياد شد. دستش هم مى رسدو از آن طاقچه استفاده هم مى كند. براى من هم همان طور شد، زيرا اگر چه مقصودم را در آنوقت نگرفتم - به علت اينكه هنوز سنم كم بود، و از روى تجربه خام بودم - ولى بعداز مدتى هر چه از مولايم امام حسين عليه السلام مى خواستم از آن ، به مراتب بيشتر وبهتر، به من داد و دارد مى دهد وله المنه على و على والدى سابقا و لاحقا.
در تاريكى ، مشعل فروزان ديدم
طبيعى است وقتى كه از امام حسين عليه السلام مراد نگرفتم و كسى هم نبود كه جوابقانع كننده بدهد، سخت حيران شدم و نزديك بود كه در چاه ضلالت بيفتم . در همين اثناخدا كمك كرده و يك چراغ هدايت برايم فرستاد. وقتى كه خود را به ضريح بسته بودم ،به طرف راست خودم نگاه كردم ، ديدم يك نفر ديگر هم خودش را بسته و راز و نياز مىكند. نمى دانم تا كى ما هر دو خود را به ضريح بسته بوديم ؟ تا اينكه براى تجديدوضو بيرون حرم آمديم ، به آن شخص سلام كردم و پرسيدم : شمااهل كجاييد؟
گفت : اهل لكنهو (هندوستان ) يعنى همان جايى كه من از آنجا آمده بودم . من هم خود را معرفىكردم . او مرا كاملا شناخت و احترام كرد. سن او از من بيشتر بود، لذا مانند يك برادربزرگتر با من رفتار كرد و مرا با كمال مهربانى به قرارگاهش آورد. گرسنه بودم ،براى من ناهار آماده كرد. از اين جهت با او بسيار مانوس شدم ، تا اينكه جرات پيدا كردم واز او پرسيدم كه : برادر! شما براى چه اينجا آمده و چرا خود را به ضريح اقدس بستهايد؟ گفت : مريضم و شفا مى خواهم . گفتم : اگر مقصودتان را از امام عليه السلامنگرفتيد، آن وقت چه مى كنيد؟ گفت : چه بكنم ، گفتم : آيا دردل شما شكى يا ترديدى عارض ‍ نمى شود؟ گفت : ابدا. گفتم : چرا؟
گفت : كسى كه روز روشن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را با چشم باز ديده ،با او گفتگو كرده و از وى حاجت گرفته باشد، چطور ممكن است در دلش شك و ترديدديده راه پيدا كند؟ گفتم : لطفا براى من تفصيل ماجرا را بيان كنيد
گفت : اين قضيه در خردسالى من روى داد، ولى آن قدر كوچك هم نبودم كه اين قصه يادمنباشد، بلكه سنم آن قدر بود كه اين واقعه را با تمام جزئياتش ‍ در حافظه ام ثبت كنم.
گفت : در كودكى مبتلا به مرض اسهال شدم . هر چه مداوا كردند، فايده نبخشيد تا اينكهوالدين از زندگى من مايوس گشتند. وقتى كه مشرف به موت شدم مادرم مرابغل كرد و به (درگاه حضرت عباس عليه السلام ) آورد و چون بدنم نجس بود، دم درورودى آن مرا به زمين انداخت و خودش به داخل رفت ومشغول گريه و زارى شد.
در شهر لكنهو زيارتگاهى به نام (درگاه حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ) وجود دارد كه هميشه زيارتگاه خاص و عام است وافراد زيادى از آن كرامات ديده اند. اولين پنجشنبه در هر ماه عربى آنجا بسيار شلوغ مىشود و تعدادى كثير از دسته هاى عزادارى و سينه زنى به آنجا مى آيند. من پهلوى دربزرگ آن مقام مقدس روى خاك افتاده بودم و مى ديدم كه دسته هاى عزا از پهلوى من سينهزنان و نوحه كنان مى گذرند ولى كسى بهحال من توجهى ندارد. از مشاهده آن صحنه ، گاهى بر امام حسين عليه السلام و گاه نيزبرحال خود گريه مى كردم .
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ظاهر شد
در همين اثنا يك اسب سوار را ديدم كه به طرف من مى آيد. سوار مزبور نزد من آمد و ايستادو مرا به اسم صدا كرد و گفت : تو اينجا چكار مى كنى ؟ چرا روى خاك افتاده اى ؟ چراگريه مى كنى ؟
گفتم : آقا! من مريضم ، توان ايستادن ندارم
گفت : مادرت كجاست ؟
گفتم : داخل بارگاه رفته تا برايم دعا كند
گفت : برخيز بايست !
گفتم : نمى توانم آقا، من مريضم !
گفت : من مى گويم بلند شو، تو خوب شده اى !
آن وقت من به گفته او بلند شدم . ديدم پاهايم قوت پيدا كرده و اثرى از آن سستى وناتوانى نمانده است . خوشحال شدم و گفتم : آقا! شما كيستى ؟
گفت : اين بارگاه مال كيست ؟
گفتم : اين درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . گفت : منابوالفضل العباس هستم ! مادرت داخل اين روضه فرياد مى زند، برو او را صدا كن .زيرا تو خوب شده اى و ديگر بيمار نيستى . اين را گفت و از نظر من پنهان شد.
من كه مى ميرم براى دست تو
ديده ام ، در كربلاى دست تو
عالمى را مبتلاى دست تو
كربلا اين قدر شيدا نداشت
بى تو و بى ماجراى دست تو
هر كه با دست تو دارد، عالمى
من كه مى ميرم براى دست تو
مى كشد اين حسرتم آخر كه كاش
بود دست من به جاى دست تو
ديدم از آغاز، پايانى نداشت
قصه خون گريه هاى دست تو
شط بدان طبع رسا حتى نداشت
يك دو بيتى در رثاى دست تو
در حريمت ماسوا بيگانه اند
كيست آيا آشناى دست تو؟
سايه هم ، همسايه نامحرمى است
گر چه مى افتد به پاى دست تو
كار از دست تو مى آيد كه نيست
هيچ دستى ماوراى دست تو
كعبه از بعد تو مى پوشد سياه
تا نشيند در عزاى دست تو
اى به سوداى تو، اسماعيل ها
سر نهاده در مناى دست تو
دست خود شستى زآب ، اى روح آب !
من به قربان صفاى دست تو!
ديده ام ، شعر بلندم نارساست
پيش آن طبع رساى دست تو (307)
4. از كرامت علم (پرچم ) حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، بمباران بر منابع نفتى اثر نمىكند!
2. سال 1352 شمسى ، ايام جنگ دوم هند و پاكستان بود. در شهر كراچى كنار دريا منابعنفت بسيارى متعلق به شركتهاى مختلف وجود داشت ، هواپيماهاى هندى منابع نفتى مزبوررا بمباران كردند و در نتيجه آنجا چنان آتش گرفت كه به هيچ تدبيرى مهار نمى شد.حدود يك هفته اين منابع و هر چه در اطرافشان بود، در آتش مى سوختند تا اينكه از آبادانهواپيماهاى آتش نشانى ايرانى رفتند و به وسيله مواد شيميايى آن آتش را خاموش ‍كردند.
منابع نفتى از بمباران نمى سوزد
بعد از مدتى ، من براى تبليغ به شهر كراچى رفتم . كسى به من گفت كه : ميان اينانبوه منابع نفتى چند تا منبع متعلق به يك مومن به نام (حاجى دوسا) بود. ايشان بالاىمنابع خود علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را نصب كرده بود، و به بركتاين پرچم منابع مزبور آتش نگرفت !
من گفتم : شنيدن كى بود مانند بياييد و اين منابع را به من نشان دهيد. فورا سوار ماشينشديم و به ساحل درياى هند رسيديم و از كرامت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام منظره زير را مشاهده نمودم .
ديدم در يك ميدان بزرگ جنگلى از منابع نفتى وجود دارد كه تعدادشان را خدا مى داند، واين منابع همه اش سوخته و گداختهشده است . بعضى از آنها درحال ركوع ، بعضى در حال سجود، و بعضى روى زمين دراز به دراز خوابيده اند! و حتىزمين آنجا هم مانند آجر پخته قرمز شده است ، ولى در ميان همه آنها، چند تا منبع به چشممى خورد كه خداى متعال به بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آنها را از آتشفروزان حفظ كرده است . پرچم حضرت ابوالفضل العباس علمدار عليه السلام بالاىيكى از آنها در اهتزاز بود و بر روى پرچم نوشته بود (يا عباس ) وزير منابع هم يكسبيل حسينى وجود داشت . عجيب اين بودذ كه منابع سالم مزبور، كه تعداد آنها چهار ياپنج بود، هنوز هم پر از نفت بود. دورادور اين منابع ، منابع ديگر همه به فاصله دهدوازده مترى سوخته و گداخته شده بودند، ولى اين چند تا منبع در ميان آنها كاملا محفوظمانده بود! حالا شما تصور كنيد وقتى كه صد يا دويست منبع نفتى آتش بگيرند، آنجا چهجهنمى زبانه مى كشد؟ به گونه اى كه حتى پرنده هم نمى تواند از روى آنها بپرد، وهيچ جاندارى نمى تواند از فاصله صد مترى به آن جهنم نزديك بشود، ولى در وسطآنها چند تا منبع پر از نفت باقى مى ماند! آيا اين معجزه نيست ؟ معجزه اى كه آيه (ياناركونى بردا و سلاما على ابراهيم ) (308) را تصديق مى كند.
علم حضرت عباس عليه السلام بر فراز منازل
من در پاكستان ، خصوصا در منطقه پنجاب ، برفراز خانه هاى دوستداراناهل بيت اطهار عليهم السلام علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را ديده بودم ، اماچون هنوز دل من زياد روشن نشده بود. مايل به تقليدشان نبودم . ولى بعد از مشاهده اينمعجزه كه با چشم خود ديدم ، چشم بصيرت من به خوبى باز شد. لذا وقتى كه به خانهخود در نجف اشرف برگشتم ، بر فراز خانه علم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را با كمال عقيده و اطمينان خاطر نصب كردم و از آن بهبعد نيز تاكنون كه تقريبا سى و پنج سال مى شود و اكنون هم در جوار حضرتمعصومه عليهاالسلام زندگى مى كنم ، اين پرچم نصب است و بركات و كرامات بسيارىاز آن ديده ام .
هم علامت بود و هم صاحب علم
آن علمدار فداكار حسين
حضرت عباس ، سردار حسين
دولت حق را، امير محترم
هم علامت بود و هم صاحب علم
روى چون خورشيد و دل ، چون شيرداشت
شير و خورشيدى ، به كف شمشير داشت !
خضر، بودى تشنه سقاييش
هم سكندر، محو در داراييش
آه از آن ساعت كه از تيغ جفا
شد دو دستش در صف ميدان ، جدا
مشك ، با دندان گرفت آن نامدار
تا رساند آب ، بر طفلان زار
شد نشان تير، آن مير دلير
آفتابش ، شد نهان در ابر تير (309)
بس نشسته تير، او را پر به پر
شد چو مهرى با شعاعى ، جلوه گر
ناگهان ، از تير قوم بد شعار
مشك شد، داراى چشمى اشكبار
آن قدر بر حال او افشاند اشك
كه نماندى اشك ، اندر چشم مشك
ديد چون بى دستيش خصم عنود
دست بگشود و زدش بر سر، عمود
از سمند (310) افتاد بر خاك هلاك
زد نداى : يا اخا ادرك اخاك (311) (312)
5. فقط يادم هست كه گفتم يا اباالفضل 
جناب مستطاب حجه الاسلام و المسلمين عالم فاضل ارجمند و نويسنده توانا، آقاى حاج سيدابوالفتح دعوتى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مى نويسند:
ظاهرا در سالهاى 45 و 46 بود كه با آقاى نيك پندار و روشن (از همكاران محترمدبيرستان علوى ) آشنا شده بودم . مرحوم نيك پندار سرپرستى اردوى جامعه تعليماتاسلامى را در كرج به عهده داشت و مرحوم روشن كارگاه صنعتى اردو را اداره مى كرد. ايناردو در باغ معروف به باغ نخستين در محوطه بسيار بزرگ و پرداخت اداره مى شد. باغنخستين در تابستانها محل اجتماع گروه هاى گوناگون و مختلف مذهبى بود و عموما دراختيار جامعه تعليمات اسلامى قرار داشت . بنده هم در آنجا با آقايان مانون بودم و گاهىهم با برخى دوستان در باغى در نزديكيهاى باغ نخستين ،طول تابستان را در آنجا سپرى مى كرديم .
يك روز به مناسبتى ، گويا به علت وقوع زلزله اى ، من به آقاى نيك پندار و جنابروشن گفتم : بيشتر اين زلزله ها، در يك وقتهاى معين و معلومى وقوع مى يابند وقابل پيش بينى هستند، و زلزله هاى ويرانگر، اصولا يا در دوره محاق ماه واقع مى شوند(يعنى اول و آخر ماه ) و يا در نيمه ماه ، كه اگر در نيمه ماه واقع بشود، زلزله در روزاتفاق مى افتد و اگر در اول ماه و يا آخر ماه باشد زلزله در نيمه هاى شب واقع خواهدشد. و سپس يك نقشه اى كشيدم و گفتم ما فعلا داريم به سوى يك زلزله نسبتا شديدپيش مى رويم و در اول اين ماه ، شاهد زلزله خواهيم بود. مدتى از اين سخن گذشت . آقاىنيك پندار و روشن ، هميشه صبح زود ساعت شش از تهران حركت مى كردند ساعت هفت بامدادبه اردو مى آمدند. من يك روز بعد از نماز صبح خوابيده بودم كه ديدم درب اطاق ما را، كهدر باغ مجاور اردو بود در محكم مى زنند. بيدار شدم ، ديدم مرحوم نيك پندار با آن چهرههميشه خندان و شاد خودش مى گويد: آقاى سيد ابوالفتح ، چقدر مى خوابى ؟ امشباول ماه بود، مگر نشنيدى كه راديو اعلام كرد كه در فلان نقطه (كه فعلا خاطرم نيست كهكجا بود، ليكن در اطراف خراسان و شايد گناباد بود) زلزله شده است ، مطابق ايننقشه و طرحى كه شما داده اى ! و خيلى صحبت و بگو بخند و...
بعد در يك فرصتى مى رفتم نزد آقاى روشن - گويا بعد از صرف ناهار بود - دراردو، ايشان هم پيرامون آن زلزله صحبت كردند و بعد گفتند من هم يك داستانى از زلزلهدارم و شما كه اهل قلم هستيد، خوب است اين داستان را بنويسيد. سپس ايشان ، كه خودش همظاهرا اهل سبزوار و خطه شرق ايران بود، گفت : فلان آقاى روحانى ، كه من اسم آن آقا رابه خاطر ندارم ، در زمانهاى قديم ، روزى از مشهد حركت مى كند و عازم دهكده اى در اطرافگناباد كه گويا سرودشت نام داشته مى شود تا در دههاول محرم آنجا روضه بخواند. در آن ايام اين راه را تكه تكه مى رفتند و ماشين مستقيمنبود. آرى ، ايشان كوله بار سفرش را بر مى دارد و به جانب گناباد حركت مى كند. درميانه راه ماشين خراب مى شود و اين آقاى روحانى براى اينكه شباول ماه به آن دهكده مورد نظر برسد، در ميان راه يك گارى را مى بيند كه دو سه نفر برآن سوار بوده اند، آن اقاى روحانى هم از آنان تقاضا مى كند و به همراه آنان روانه دهكدهمى شود. در طول راه صحبتهاى مختلف پيش مى آيد و اين روحانى بى خبر ازمسائل ، در مورد خلفاى اول و دوم بحث مى كند و به آنان دشنامو ناسزا مى گويد، آن طوركه مرسوم آن روزگار بوده است . غافل از آنكه همراهان و صاحبان گارى از آن سنيهاىبسيار متعصب و افراطى هستند. بنابراين صاحبان گارى با يكديگر صحبت مى كنند واشاره مى كنند كه اين مرد روحانى را به دهكده خودشان ببرند و او را در آنجا بكشند و اورا به جزاى دشنامهايش برسانند. در پى اين تصميم خطرناك ، آنان در نيمه هاى راهوانمود مى كنند كه گارى خراب شد، و اسب هم احتياج به استراحت دارد و پيشنهاد مى كنندكه آقاى سيد روحانى امشب را ميهمان آن ان در همين دهكده ، باشد تا اينكه فردا صبح بهدهكده سرودشت بروند. سيد پيرمرد هم به ناچار مى پذيرد و شب بهمنزل صاحبان گارى مى رود. در آنجا آنان نزد سيد مى نشينند و از هر بابى صحبت مىكنند و سيد هم غافل از همه جا با آنان همسخن مى شود. و در هرحال شام مى آورند و سيد شام مى خورد و مقدارى كه از شب مى گذرد، آنان به سيد مىگويند جاى خواب شما در اطاق مجاور آماده است ، شما مى توانيد براى استراحت به آناطاق برويد. سپس صاحبان گارى كه سه نفر بوده اند، بر مى خيزند و سيد را بهاطاق ديگر راهنمايى مى كنند. درب اطاق باز مى شود و سيد وارد اطاق مى شود، اماناگهان مى بيند يك قبرى را در آنجا كنده اند و آنان به سيد مى گويند: امشب جاى شما درداخل اين قبر است ، اى كافر مرتد و اى دشمن شيخين ...و بعد چند مشت و لگد به او مىزنند و دست و پاى او را مى گيرند و داخل آن قبر مى اندازند.
حالا بقيه داستان را از زبان سيد بشنويم . سيد مى گويد: وقتى كه مرا به آن اطاقبردند و در برابر قبر دادند و دست پاى مرا گرفتند تا بهداخل قبر بيندازند، من اشك در چشمانم حلقه زد و با خودم خطاب به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام گفتم : يا اباالفضل العباس ! اين به كرم وبزرگوارى تو نمى آيد، كه من پير مرد دلخسته زن و بچه خودم را رها كنم بيايم براىتو روضه بخوانم و ذكر مصيبت كنم ، آن وقت تو بگذارى كه اين جماعت اين طور از منپذيرايى كنند و مرا زنده به گور كنند! حاشا و كلا از كرم شما خانواده يااباالفضل العباس ، يا قمر بنى هاشم عليه السلام ، خود دانى و خداى خود. آقاى سيد مىگويد: آنها دست و پاى مرا گرفتند و مشتى هم به دهان من كوبيدند و مرا محكم به درونقبر انداختند و ديگر نفهميدم چطور شد؟
تا اينكه يك وقت ديدم چشمهايم باز شد و مشاهده كردم كه - خداوندا - روى يك تختخوابيده ام . لباس سبز و يا آبى بر تن دارم ، در درون اطاقى و يك دو تا پرستار زنهم در كنار هستند! از اين وضع ، بسيار بسيار تعجب كردم ، و نمى دانستم زنده هستم و يامرده ام ؟ به يكى از آن پرستارها گفتم : اينجا كجاست ، و چرا مرا به اينجا آورده اند؟ آنپرستار گفت : آقا سيد، شما در آنجا چكار مى كرديد؟ در آن دهكده زلزله شده است وكل مردم آن دهكده ، همه و همه تلف شده اند، مگر شما كه به طور معجزه آسايى زنده ماندهايد. بعد من ، آهسته آهسته ، داستان آن صاحبان گارى به يادم آم د و ماجرا را براى آناننقل كردم و گفتم : آنان مرا در قبرى كه كنده بودند، انداختند و ديگر نمى دانم چطور شد،ولى فقط يادم هست كه گفتم : يا اباالفضل العباس عليه السلام . آنان كه دور من جمعشده بودند، گفتند: در همان اطاق و در همان لحظه زلزله شده بود و سقف اطاق پايين آمدهبود و اهل آن خانه و همه اهل آن دهكده هلاك شده بودند، مگر تو كه ما تعجب كرديم توچطور زنده مانده اى ؟ يقينا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نجاتت داده و آن دهكدهبا خاك يكسان شده است .
آن آقا سيد كه متاسفانه من اسمش را فراموش كرده ام گفته بود:اهل آن بيمارستان از شنيدن اين واقعه بسيار در شگفت شدند و همه از اين داستان بهگريه افتادند، و داستان من شهره آفاق شد. بعد آقاى روشن گفت : فلانى ، اين واقعههم در شب اول ماه بوده است ، اين هم شاهد ديگرى است به صحت نظريات شما در موردزلزله . بنده تفصيل اين داستان را در يادداشتهاى خودم نوشته ام كه متاسفانه پيدا نشد،ليكن چون جناب حجه الاسلام آقاى خلخالى از بنده خواستند كه اين نكته را به رشتهتحرير در آورم امتثال امر نمودم . خداوند به ايشان اجر بدهد و الله ولى التوفيق .
سيد ابوالفتح دعوتى 27/5/76 مناسب است در اينجا شعرى از شاعراهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام حجه السلام شيخ محمد تقى تبريزى (نير) (ره )بياوريم :
لطف كن اى يوسف آل رسول
شير يزدان ، چشم خونين باز كرد
با حبيب خويش ، شرح راز كرد
گفت : اى بر عالم امكان ، امير!
خاك و خون از پيش چشمم باز گير
بو (313) كه چشمى باز دارم سوى تو
وقت رفتن ، سير بينم روى تو
عذرها دارم من اى درياى جود!
كه دو دستى بيش در دستم نبود
لطف كن اى يوسف آل رسول
اين بضاعت كن ز اخوانت ، قبول
گفت : خوش باش اى سليل مرتضى
دست ، دست توست در روز جزا
دل قوى دار اى مه پيمان درست
كه ذخيره محشر من ، دست توست
چون به محشر، دوزخ آيد در زفير
اين دو دست صد آدمى را دستگير

Prev page

fehrest page

Next page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation