بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 2, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     QAMAR000 -
     QAMAR001 -
     QAMAR002 -
     QAMAR003 -
     QAMAR004 -
     QAMAR005 -
     QAMAR006 -
     QAMAR007 -
     QAMAR008 -
     QAMAR009 -
     QAMAR010 -
     QAMAR011 -
     QAMAR012 -
     QAMAR013 -
     QAMAR014 -
     QAMAR015 -
     QAMAR016 -
     QAMAR017 -
     QAMAR018 -
     QAMAR019 -
     QAMAR020 -
     QAMAR021 -
     QAMAR022 -
     QAMAR023 -
     QAMAR024 -
     QAMAR025 -
     QAMAR026 -
     QAMAR027 -
 

 

 
 

Prev page

fehrest page

Next page

44. شفاى نيمه بچه 
سيد عطا الله شمس دولت آبادى نقل كرد:
يكى از علما براى برآمدن حاجتش ، ده شب در حرم مطهر حضرت اميرالمومنين عليه السلامبيتوته كرد ولى نتيجه نگرفت . سپس به حرم حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلامرفت و ده شب در كنار مرقد آن حضرت بيتوته كرد، باز هم نتيجه نگرفت . همچنين ده شبدر حرم آقا اباالفضل العباس عليه السلام بيتوته كرد و در آنجا نيز نتيجه نديد. درآخرين شب بيتوته در حرم ابوالفضل العباس عليه السلام ديد كه زنى وارد حرم شد ويك طفل ناقص را كنار ضريح انداخت و گفت : يااباالفضل ، من از شما اولاد خواستم ، اينك خدا به من يك بچه ناقص و نيمه داده است ، من ازاينجا نمى روم مگر اينكه معجزه كنى و طفل كاملى از براى من بگيرى ! ناگهان غوغا برپاشد و گفتند: بچه نيمه ، طفل سالم گرديد! زن بچه را در آغوش گرفته و بيرون رفت. اين مرد عالم خيلى دلتنگ شد، آمد كنار ضريح و گفت : يااباالفضل العباس عليه السلام ، ببين من يك ماه است كه كنار قبر پدر و برادرت و نيزخود تو از خدا حاجت خواستم و حاجتم را روا نكرديد، ولى زن عرب باديه نشين آمد و فوراحاجتش را داديد. چندى بعد، كنار ضريح خوابش برد. در عالم رويا حضرت به او فرمود:هر كس به قدر معرفت خود حاجت مى خواهد و خداوند هر نوع صلاح بداند به او كرامت مىكند. چه او همين اندازه نسبت به ما آشنايى دارد، اما حسابشان جداست و ما با نظر لطف بهتو مى نگريم و صلاح شما را در اين حال مى بينيم (331)
45. دكتر گفت : هر دو پاى فرزندت فلج شده است ! 
آقاى مهدى حسينى ، از ارادتمندان اهل بيت عصمت و طهارت (سلام الله عليهم اجمعين ) مرقومداشته اند:
حدودا 32 سال قبل بود و من (مهدى حسينى ) 7 ساله بودم . آن زمان در كربلا مى زيستيم .بعد از ظهر يك روز، خواب بودم كه مادرم مرا صدا زد: مهدى از خواب پاشو! وقتى ازخواب بيدار شدم ، ديدم هر دو پايم بيحس و بيحركت است .
گفتم : مادر نمى توانم راه بروم . مادرم با تعجب گفت : چى ؟ نمى توانى راه بروى ؟ ودويد و مرا كول كرد و نزد دكتر برد.
آقاى دكتر پس از معاينه گفت : هر دو پاى فرزندت فلج شده است و بايد فورا وى رابه بغداد برسانى . مادرم مرا نزد دكترى ديگر برد و او هم همان حرف دكتر اولى را زد.مادرم بلافاصله ، با چشم گريان و اشك ريزان ، مرا خدمت آقا قمر بنى هاشماباالفضل العباس عليه السلام برده به ضريح مقدس چسبانيد ودخيل كرد. در ضمن توسل و گريه و زارى مادر، من به خواب رفتم . در خواب ، احساسكردم در باغى هستم و آقايى نورانى به طرف من مى آيد. زمانى كه به من رسيد، گفت :چرا مادرت اين قدر بيتابى و گريه مى كند؟ گفتم : آقا، گريه مادرم براى اين است كهپاهاى من فلج شده است . گفت : پاشو نگذار مادرت بيش از اين گريه كند، پاهاى توعيبى ندارد.
گفتم : آقا، نمى توانم روى پاهايم بايستم .
آقا دستم را گرفت . قابل توجه اين است كه ، اين كلماتى كه من به آقا مى گفتم مردمنيز مى شنيدند. وقتى روى پاهايم ايستادم ، مردم در حاليكه هلهله مى كردند لباسهايم راپاره پاره كردند و مادرم ناگزير مرا در چادر خود پيچيد. سپس از حرم مطهر خارج شديمو او يك دست لباس نو برايم خريد و به تنم كرد و مرا نزد دكتر اولى و دومى برد وهر دو دكتر در حاليكه سخت حيرت زده بودند، به معجزه آقا قمر بنى هاشم عليه السلاماذغان كردند و هر كدام انعام قابل توجهى به من دادند. اين را هم اضافه كنم كه من آخرينو تنها فرزند پسر خانواده ام بوده و هستم
السلام عليك يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته

اين سخنش بود به چشمان تر
يا ولدى ! زود بيا! زودتر
اى چمن عارض تو، دلگشا
دست تواناى تو، مشكل گشا
حضرت عباس و، ابو فاضلى
مظهر غيرت ، يل دريا دلى
اى اثر سجده به پيشانيت
مه ، خجل از طلعت نورانيت
كوكب دلخواه بنى هاشمى
مهر زمين ، ماه بنى هاشمى
شمع وفا، نور دو چشم على
بحر خروشنده خشم على
زاده آزاده ام البنين
وه ز چنان مادر و شبلى چنين
زاده خود خوانده تو را هم بتول
اى تو برادر به دو سبط رسول
مهر و وفا، خوشه يى از خرمنت
صدق و صفا، گوشه يى از دامنت
كيست همانند تو در روزگار؟
كش (332) سه امام آمده آموزگار
بهر سقايت چو تو مقبل شدى
ساقى خاص حرم دل شدى
دست على ، خود به دو بازوى توست
چشم غزالان حرم ، سوى توست
اى دل عالم ز عزايت ، كباب
رفته به دريا و ننوشيده آب
آمدى از دجله برون با شتاب
سر به كف و پاى جدل ، در ركاب
گرچه ز تيغ ، اى ز مى عشق مست
قطع شد از پيكر تو، هر دو دست
گر چه شد اى گوهر دين را صدف
ديده تو، ناوك كين را هدف
تا به برت ، بهر حرم آب بود
در دلت اميد و به تن ، تاب بود
آه كه از كينه اهل عذاب
شد هدف تير بلا، مشك آب
رشته اميد تو از هم گسيخت
آب روان ، خون شد و بر خاك ريخت
گشت نگون قامت تو با علم
ماند به ره ، ديده اهل حرم
آنكه پناه همه عالم بدى
پشت و پناهش ، به تو محكم بدى
چون عرق مرگ به رويت نشست
گفت كه : از داغ تو پشتم شكست
اى ادبت ، حلقه به گوش ملك
پايه قدر تو، به دوش فلك
بر پسر فاطمه ، در هيچ باب
وه كه نكردى تو، برادر خطاب
تا به شهادت ، كه ز طوفان كين
شد قد رعناى تو نقش زمين
ديدى ، با ديده حق بين خويش
فاطمه را، بر سر بالين خويش
اين سخنش بود به چشمان تر
يا ولدى ! زود بيا، زودتر!
ناله زدى زين جهت از روى خاك !
اى پسر فاطمه ! ادرك اخاك (333)
اى شده در كرب و بلا، نا اميد
بر تو بود خلق خدا را، اميد
قبله حاجاتى و، دست خدا
ما همه درديم و تو ما را، دوا
هيچ كس از لطف تو محروم نيست
آنكه شد از لطف تو نوميد، كيست ؟
رحمتى اى دست خدا را (334) تو دست
پشت (مويد)، ز معاصى (335) شكست
لطف نما، صدق و صفايش بده
تذكره كرب و بلايش بده (336)
46. يا قاهر العدو 
سيد جليل ، سيد على يا سيد مهدى دزفولى ، حكايت زير را در حضور آيه الله العظمىآقاى خويى براى مرحوم آيه الله العظمى قمىنقل كرد:
يك روز در حرم مطهر حضرت اميرالمومنين عليه السلام در بالاى سر نشسته بودم ، كهديدم جمعى از اعراب بدون اذن دخول وارد حرم شده در پيش روى ضريح صف كشيدند. سپسدسته اى ديگر از اعراب نيز بدون اذن دخول وارد شده در پهلوى اعراباول ايستادند. دسته دوم را يك زن همراهى مى كرد، كهداخل حرم نشد، بلكه بين دو در ايستاد و دست به در زد و عرض كرد: برينى يااميرالمومنين . يعنى مرا تبرئه فرما اى اميرالمومنين
من تا آن هيئت را ديدم فهميدم قضيه اى است ، آمدن نزد ايشان كه ببينم صورت واقع چه مىشود. پس از اتمام سخنان آن زن ، يكى از افراد دسته دوم رو به جوانى از دستهاول نموده و گفت : بگو به حق على بن ابى طالب من خبرى از قضيه ندارم . آن جوان پيشآمد و اشاره به قبر مطهر در داخل ضريح نمود و گفت : به حق على بن ابى طالب عليهالسلام ...اما هنوز كلامش ‍ تمام نشده بود كه از جاى خود به هوا بلند شد، تا جايى كهبه محاذى كنگره هاى ضريح رسيد و سپس از آنجا با پشت شديدا بر زمين خورد، بهگونه اى كه استخوانهاى بدنش خورد گرديد و فورا به حالت احتضار رسيد. همراهانشاو را برداشته از حرم بيرون بردند و چون بهداخل صحن رسيدند جوان جان به جان آفرين تسليم نمود.
با حدوث اين كرامت ، غريو فرياد از حضار بلند شد. واقع را پرسيدم ، گفتند جوانىكه هلاك شود شوهر اين زن بود، كه چندى پيش او را اذيت مى كند، آن زن قهر مى كند و بهخانه پدرش مى رود. مدتى از اين مطلب مى گذرد، يك روز شوهرش در صحراى خلوت اورا مى بيند و از او تقاضاى تمكين مى كند، او مضايقه مى نمايد به عذر اينكه مى ترسمحملى رخ دهد و اسباب فضيحت فراهم گردد. جوان به اوقول مى دهد و برايش قسم مى خورد كه همان شب كسى مى فرستد كه درخواست آشتى ومراجعت به خانه او را نمايد. در عرب رسم بود كه اگر كسانى به عنوان شفاعت و خواهشصلح مى آمدند، خواهش آنها را رد نمى كردند. لذا آن زن هم مطمئن مى شود و خود را دراختيار او قرار مى دهد و اتفاقا حمل بر مى دارد. آن مرد زمانى كه به مقصود خود مى رسد،ديگر اعتنا نمى كند و كسى عقب زن نمى فرستد.
مدتى مى گذرد و آثار حمل در زن ظاهر مى شود، پدرش مى پرسد: اين چيست كه در تومشاهده مى شود؟ و او قضيه را مى گويد. پدرش جواب مى دهد كه اين ادعا را نمى شودپذيرفت ، مگر آنكه شوهرت اقرار كند. نزد شوهر مى روند و از او ماجرا مى پرسند، امااو انكار مى كند!
پدر به دختر مى گويد: من چاره اى جز كشتن تو ندارم ، اگر راست مى گويى گناه اينقتل به گردن شوهرت خواهد بود. وقتى زن مى فهمد كه مصمم بهقتل او هستند، مى گويد پس دست كم او را قسم بدهيد، اگر قسم خورد من براى كشته شدنحاضرم . آن مرد و زن از عشائر بين نجف و كربلا هستند و منزلشان در چهار فرسخى نجفو هشت فرسخى كربلا واقع است . دسته اى از طائفه مرد و دسته اى از طائفه زن جمع مىشوند و به قصد رفتن به كربلا و حضور در حرم حضرتاباالفضل العباس عليه السلام در كربلا و قسم خوردن در كنار مرقد آن جناب ، ازمنزل بيرون مى آيند. چون مختصرى از راه را طى مى كنند، چشم زن به گنبد مطهر حضرتاميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام مى افتد و به ايشان مى گويد: اميرالمومنينعلى بن ابى طالب عليه السلام ، پدر ابوالفضل العباس عليه السلام است ، زحمت خودرا كم كنيد و به نجف برويد. در اجابت در خواست زن ، آنان به نجف آمدند وعمل را تابدينجا كه مشاهده نمودى انجام دادند.
47. زمانى به بلاهاى گوناگون گرفتار شدم 
يكى از مدرسين عاليقدر حوزه علميه قم كه اجازه ندادند اسمشان را بنويسم فرمودند:
بابى انتم و امى سعد من والاكم و هلك من عاداكم و خاب من جحد كم وضل من فارقكم و فاز من تمسك بكم و امن من لجا اليكم و سلم من صدقكم و هدى من اعتصمبكم ...(زيارت جامعه )
اين جانب حاضر نبودم اين قضيه را بنويسم ، اما چون برادر عزيزم اصرار فرمودند كهاين مطلب را ذكر كنم و از طرف ديگر نيز احتمال دادم شايد خود صاحب احسان و نعمترضايتش در اين است كه توجهات آنها را در ميان عامه مردم اظهار بنمايم ، لذا از بابقوله تعالى : (و اما بنعمه ربك فحدث ) اين چند كلمه را كه شمه اى از مراحم آقا و مولاو امام خودم حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضاست براى خوانندگان عزيز بيانمى كنم . شرح مختصر ماجرا اين است كه :
زمانى بنده به بلاهاى گوناگون گرفتار شدم . قصد زيارت حضرت ثامن الحججعليه السلام را كردم و تمامى افراد خانواده و بچه هاى بى مادر و مادر از دست داده را نيزبا خود برده در مسافرخانه عمومى كه به شان من هم خيلى لايق نبودمنزل اختيار كردم ، تا ماه مبارك رمضان رسيد، حدود دو ماه و نيم در همانجا به عتبه بوسىو زيارت ادامه دادم و مشغول قرآن خواندن و توسلات گرديده و حاجات خودم را به حضورآن ملتجا رساندم ، و خيلى هم نگران بودم كه يك اشاره يا توجه از آن درياى رحمت تاآنوقت كه دو ماه تقريبا يكدفعه از خواب بيدار شدم ، ديدم اين جملات را در زبان بىاختيار و رد مى كنم و پشت سر هم مى گويم وحال آنكه در جايى تا حال آن را نديده بودم آن جمله اين است كه (يا كاشف الكرب عنوجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين ) ولىمنتقل نشدم كه شايد از كسى توجه شود و از مشهد مقدس حركت كردم تنا به قم رسيدم وبراى گوش دادن به روضه حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام به خانه يكى ازبزرگان رفتم . خلاصه يك نفر اهل منبر جوان ولى خيلى در ولايت غوطه ور بود معلومبود كه عاشق ولايت است يكدفعه از حضرت مولى قمر بنى هاشم علمدار كربلا عليهالسلام اسم برد و گفت هر كس يكصد و سى و سه مرتبه اين جملات را بگويد (ياكاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين ) حاجاتش ‍برآورده مى شود و در همانجا منتقل شدم كه مورد توجه امام خودم گرديدم در همان مجلسيكصد وسى و سه مرتبه را ذكر كردم و تمام حاجاتم برآورده شد و كارها رو به ترقىگذاشت و از گرفتارى خلاص و حاجاتى چند از حضرتش خواسته بودم برآورده شد و ازآن روز تا حال مدد مى رسد. اين جانب حاجات برآورده شده و اسم خودم را ذكر نمى كنمولى قضيه همان است كه ذكر كردم ، اميدوارم برادران عزيز ملتجا و پناهگاه خود رابشناسند. والسلام عليكم و رحمة الله وبركاته
48. يا اباالفضل العباس عليه السلام ، آن دستهاى بلند قلم شده اترا....
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد خدايى زنجانى مرقوم داشته اند:
در يكى از روزهاى بلند تابستان (ظاهرا سال 1332 ش بود) چند نفر ژاندارم واردروستاى ما شدند و به طرف خانه كد خداى ده كه يك نفر مهاجر روس بود، رفتند. تاچشم اهالى ده به ژاندارمها افتاد، صداى گريه و شيون از بيشتر خانه ها بلند شد،مخصوصا آنها كه پسر جوان در سن سربازى داشتند، مى دانستند كه اين ژاندارمها براىسربازگيرى و خالى كردن جيب مردم زحمتكش و تهيدست آمده اند.
طولى نكشيد كه جارچى ده ، با صداى بلند و رعب انگيز خود جريان را به اهالى خبر دادو از آنها خواست هر چه زودتر جوانها را بفرستند براى خدمت به وطن و افزود: هر كسفرار كند و يا پنهان شود، چنين و چنان خواهد شد.
از آن طرف دلالهاى كد خدا وارد عمل شدند و كسانى را كه مى دانستند مى شود با آنها معاملهكرد، يافته از هر كدامشان به تناسب وضع ماليشان مبلغىپول يا گوسفند و قوچ گرفتند و اعزام فرزندانشان را براى مدتى به عقب انداختند يااحيانا براى آنها معافى درست كردند. يكى از برادران من هم در سن سربازى بود، وشايد چند سال هم از زمان سربازى وى گذشته و در هرحال بايد اعزام مى شد. مرحوم پدرم چون اهل رشوه و بند و بست نبود، همان شب كه فرداىآن بايد سربازها به پاسگاه باسمنج تبريز اعزام مى شدند، به برادرم گفت :
فرزندم ، من نه اهل رشوه هستم و نه چنين پولهايى دارم . برو به امان خدا، يا اعزام مىشوى و يا برمى گردى
صبح فردا برادرم ، در ميان گريه و زارى خانواده مخصوصا مرحوم مادرم و ديگر افرادفاميل ، عازم پاسگاه شد. درست يادم نيست عصر همان روز بود يا فرداى آن روز، افرادىكه اعزام نشده بودند از باسمنج برگشتند و برادر من در ميان آنها نبود، معلوم بود كهاعزام شده است . هنگام نماز مغرب بود كه مادرم متوجه شد پسرش را به سربازى بردهاند. با شنيدن اين خبر مادرم چه كرد يادم نيست ، ولى اين صحنه را هرگز فراموش نمىكنم :
بعد از نماز همان طور كه رو به قبله نشسته بود، هر دو دستش را در حاليكه
گوشه هاى چادر نماز را گرفته بود به طرف قبله دراز كرد و با سوزدل ، نيت پاك ، و اعتماد كامل گفت :
يا اباالفضل العباس عليه السلام آن دستهاى بلند قلم شده ات را دراز كن و بچه مرابرگردان
اين جمله را گفت و شروع به گريستن كرد. وى چندين بار اين جمله را تكرار كرد و گفت :يا اباالفضل عليه السلام ، من بچه ام را از تو مى خواهم . تقريبا سه روزطول كشيد و مادرم در اين سه روز، خورد و خواركش فقط گريه بود. دائما اين جمله را باخودش زمزمه مى كرد و ظاهرا براى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نذرى همكرده بود. بعد از سه روز، شب بود كه يكدفعه درمقابل چشمان بهت زده همه ما، ديديم برادرم وارد شد! مادرم كه از خوشحالى گريه مىكرد، گفت : ديديد بچه ام را از حضرت اباالفضل عليه السلام گرفتم و حضرت بچهام را از دست ظالمها نجات داد؟
از برادرم پرسيدم : چرا برگشتى و چطور شد كه آمدى ؟ گفت :
ما را به پادگان آموزشى اروميه بردند. بعد از مقدمات ، لباس پوشيديم و به ميدانآموزش رفتيم . افسرى آمد همه ما را به خط كرد و شروع كرد به سرشمارى . وقتى كهسرشمارى به پايان رسيد، گفت :
يك نفر زياد است . بعد همان طور كه قدم مى زد، افراد را از نظر مى گذراند تا رسيدبه من ، دستش را روى شانه من گذاشت و گفت : بيا بيرون ! من از صف جدا شدم . بعد مرابه دفترش احضار كرد و دستور داد پرونده ام را آوردند. نامه اى نوشت و به من داد و يكبرگه آن را هم روى پرونده گذاشت و گفت :
تو براى هميشه معافى . اين هم معافيت تو، برو به سلامت !
افرادى كه با مشكلات معافيت سربازى آشنا هستند (مخصوصا افرادى كه لباس پوشيدهو زير پرچم هستند) مى دانند اين جريان - كه بدون پارتى و پارتى بازى صورتگرفت - به معجزه بيشتر شباهت دارد تا به يك جريان عادى . آرى ، پارتى اين جوان ،آن ناله هاى مادر پاك نهاد و پاك نيت ، و كرامت باب المراد و باب الحوائج عليه السلام ،پرچمدار دشت نينوا و ملجا و پناه درماندگان و مضطرين ، حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، بود.
49. مولاى من مگر نمى بينى ! مگر نمى شنوى ؟ 
آيه الله مرحوم حاج شيخ عباسعلى اسلامى ، بنيانگذار جامعه تعليمات اسلامى ، درخاطراتى كه اخيرا از ايشان منتشر شده است ، بخش مربوط به خاطرات سفر خويش درايام جوانى به مشهد مقدس ، از شخصى به نام مرحوم حاج سيد محمد عرب ياد مى كند كهدر شهر مشهد (معلم ممتاز علم قرائت بود و قرآن را با قرائات گوناگون تلاوت مىكرد. او در مدرس ‍ خويش نزديك به يكصد تن طلبه و دانش پژوه را فراهم آورده بود كهمن از آن زمره بودم و از رهگذر حضور در محفل درس وى ، موفق شدم با فنون مختلف قرائتكتاب كريم آشنا شوم ) آقاى اسلامى مى افزايد:
1. مرحوم حاج سيد محمد عرب سالها افتخار خدمت در آستانه حضرت عباس بن على ،ابوالفضل (سلام الله عليه ) را يافته بود. روزى از ايشان پرسيدم : در ايامخدمتگزارى خود، كراماتى نيز از حضرت باب الحوائج صلوات الله عليه مشاهده كرديد؟سيد فرمود: البته ، آستانه حضرتش به حق (دار الكرامه ) و كرامات آن سرور زياده ازحد و شمار است ، اما من از مشاهدات خود براى شمانقل مى كنم :
روزى با جمعى از خدمه در ايوان حرم مطهر به گفتگو نشسته بوديم . ناگاه مردى عرببه حرم وارد شد و خطاب به حضرتش عرضه داشت : مولاى من ، مگر نمى بينى ؟ مگرنمى شنوى ؟.... من پيش رفتم تا از حال او جويا شوم ، اما او دست بر سينه ام زد و بهسوى ضريح پيش رفت و دست به درون ضريح مطهر برد و عرض كرد: پسر على !اموالم را از تو مى خواهم . زمانى نگذشت كه دست خويش بازكشيد در حاليكه كيسه اى درمشت داشت . چون آن را گشود، انباشه از ليره هاى عثماى بود. فرياد زد: به خدا سوگند،اين كرامت باب الحوائج است .
ما وقع را از او پرسيدم ، گفت : از عشايرى هستم كه در مرز سعودى سكنى دارم . به قصدزيارت به نجف مى آمدم كه اموالم به سرقت رفت . از نجف تا كربلا حضرت بابالحوائج عليه السلام را به شفاعت مى طلبيدم . سپاس ‍ خداى را كه به مقصودنايل شدم .
50. من اين فرزند را نمى خواهم 
2. خاطره ديگر مربوط به دختركى كور و معلول است . ما ناظر بوديم كه مادر وى درحاليكه او را درون كوله بار خود نهاده بود به حرم مطهر در آمد و دخترك را در برابرضريح بر زمين گذاشت و به حضرتش عرض كرد كه : (من اين فرزند را نمى خواهم )،اين سخن گفت و بازگشت . هنوز به ميان صحن نرسيده بود كهطفل نابينا و معلول شفاى كامل يافت . من مادرش را ندا دادم كه : بيا دخترت را همراه ببر!زن عرب بازگشت و چون فرزند خود را سلامت يافت خطاب به حضرت عرضه داشت :مولاى من ! خدا تو را پاداش نيك دهد.
آرى ، آستانه باب الحوائج عليه السلام (دار الكرامه ) است و براى بهره مندى از اينگسترده الهى بايد كه نيتها را خالص كرد. (337)
51. يا للعجب ! اين است معنى كرامت ، و اين است مقام باب الحوائج 
كرامت زير را يكى از دوستان مرقوم داشته است :
جناب حجه الاسلام آقاى خلخالى - دام عزه - از اين جانب محمد على فرزند حسين ، ساكنكربلا، خواسته اند برخى از كرامتهايى را كه از پيشگاه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بروز و ظهور يافتهنقل كنم .
در امتثال فرمان ايشان ، حقير از ميان آن كرامات كه تعدادشان بيشمار و زياد است ، فقطيكى را كه براى خودم اتفاق افتاده ، ذكر مى كنم . حادثه اى كه ذيلا مى خوانيد مربوطبه سال 1386 هجرى قمرى ، برابر با سال 1345 هجرى شمسى ، مى شود:
يكى از فرزندانم به نام محسن از حين ولادت ناخوشاحوال بود. براى معالجه او به مدت دو ماه ، به دكترهاى متعدد مراجعه كرده ، داروهاىفراوان به او داديم ، ولى هيچ تاثير نكرد، بلكه روز به روز حالش سخت تر و انداماو لاغرتر شد. تا اينكه بعد از ظهر يك روز، مرحوم پدرم به دكان آمد و با ملايمتفرمود: دكان را بسته و به منزل برويم . من با تعجب به او گفتم : هنوز تا مغرب وقتبسيار است ، چرا عجله مى كنيد؟ نهايتا با اصرار ايشان دكان راتعطيل كرده و با هم به منزل رفتيم . در بين راه ، مرحوم پدرم با نرمى و ملايمت ،صحبتهاى آرام بخش و حساب شده اى را شروع كردند كه احساس كردم شايد قرار استحادثه ناگوارى براى فرزندم روى دهد كه ايشان چنين مثلهايى را براى تسلى خاطر منذكر مى كنند روحش شاد.
به منزل كه رسيديم ، من وارد اتاق شدم و منظره دلخراشى را مشاهده نمودم : فرزندممحسن رو به قبله قرار داشت ، يك جلد كلام الله مجيد بالاى سر او ديده مى شد، و مادربزرگ و عمه هاى او همه گريان بودند. من كهقبل از او فرزند ديگرى را در سن يك سالگى به نام حسن از دست داده بودم و هنوز داغوى دلم را مى سوزاند، از مشاهده اين صحنه سخت پريشان شدم و ناگهان بى اختيار ازمنزل بيرون رفته ، با شتاب و عجله و با دلى شكسته و چشمى گريان به بارگاهمقدس و ملكوتى باب الحوائج ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، ملتجى شدم ودر حاليكه دستها را به ضريح منور آن حضرت گره زده بودم ، ملتمسا به ايشان عرضكردم : (يا وجيها عندالله اشفع لى عندالله فى شفا ولدى ، يا باب الحوائج يااباالفضل و الكرم و الجود لاتردنى خائبا يا سيدى !) . پس از آن نيز مرتباخواهشم را تكرار كرده ، در حرم آن حضرت بى نظم و ديوانه وار به اين سو و آن سوحركت مى كردم .
كمتر از نيم ساعت اين صحنه ادامه داشت ، سپس از حرم بيرون آمدم و به طرفمنزل روانه شدم . نزديك منزل بود كه با برادرم روبرو شدم . مرا كه ديد گفت : برادركجا بودى ؟ گفتم : به حرم ابوالفضل العباس عليه السلام رفته بودم . وى بارويىگشاده و لبى خندان به من گفت : بشارت باد تو را كه فرزندت خوب شده و كسالت ومريضى او برطرف گشته است و جاى هيچ نگرانى و اضطرابى نيست !
من كه پسرم را با آن حال سخت ، يعنى در حالت مردن ، ديده بودم ، فكر كردم كه برادرماين سخنان را براى تسلاى خاطر من مى گويد! ولى همين كه واردمنزل شدم ، پدرم مرا به آغوش خود گرفته و گفت : پسرم كجا بودى ؟ گفتم : حرمحضرت اباالفضل العباس عليه السلام . گفت : هنيئا لك كه شفاى پسرت را از حضرتگرفتى ! سپس مرا بوسيد و به اتفاق يكديگر وارد اتاقى كه فرزندم در آن بودشديم . مادر بزرگ بچه نيز بارويى گشاده و خندان رو به من كرده گفت : پسرم ، ديگرهيچ شك و ترديدى به خود راه نده ، كه كسالت فرزندت مرتفع شده و درحال حاضر به خواب رفته است .
وقتى نزديك فرزندم رفتم و به صورت او نگريستم ، ديدم رنگ رخسارش كه چندى پيشبه زردى زرد چوبه شباهت داشت ، اينك همچونگل محمدى ، رنگ ارغوانى يافته است . از مادرش جوياىحال وى شدم ، گفت : بعد از اينكه از اينجا رفتيد، دقايقى نگذشت كه ناگهان ديدمفرزندم نفسى عميق كشيده ، چشمهايش را باز كرد و با تبسم به ما نگريست . وقتى كهحالش را رو به بهبود ديدم ، به او شير دادم او با شكم سير به خواب رفت . من كه بااشك شوق به فرزندم خيره شده بودم ، با خود گفتم : يا للعجب ! اين است معنى كرامت ،و اين است مقام باب الحوائج ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ! چنين است عطاى حضرتشو چنان است مقام والاى او سلام الله عليه !
بارى ، همگى ما با خوشحالى بسيار، خداوندمتعال را سپاس گزارديم و پس ‍ از آن نيز، هر روز كه مى گذشت فرزندم صحيحتر وسالمتر مى شد تا اينكه كسالت او كلا بر طرف گشت ، و الحمدلله رب العالمين ،والسلام . (338)
52. با شنيدن اين مژده ، ديگر گريه بهمن مجال نمى داد
به نام خداوند جان آفرين و به نام سقا و سپهسالار دشت كربلا و برادر با وفاىحضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام ، حضرتابوالفضل العباس ‍ قمر بنى هاشم . بنده محمد صفر كاظمى هستم . درسال 55 درست يك هفته قبل از عيد بود كه از طرف اداره خود ماموريت يافتم يك نامهمحرمانه به طور كلى سرى را به شهردار وقت برسانم . ساعت ده صبح از ميدانتوپخانه سابق به طرف فيشر آباد تى بى تى سابق ، حركت كردم . پس از عبور ازجلوى بيمارستان اميراعلم ، وارد خيابان انقلاب شدم . در آنجا لازم دانستم نظرى به تركموتور كه كيف نامه روى آن بود بياندازم . باكمال تاسف مشاهده نمودم اثرى از كيف كه محتواى آن نامه سرى اداره بود، نيست . با ديدناين وضعيت ، آخر عمر و آخر زندگى و يتيم شدن بچه ها در جلوى چشمم ظاهر گرديد. درآن لحظه حالت يك مرده متحرك را پيدا كرده بودم كه روح از جسمش خارج شده است و بهيك طريقى ، دور زدم و به طرف توپخانه برگشتم ، شايد اثرى از كيف نامه بدستآورم ، پيدا نشد كه نشد!
ناچار خودم را تسليم سرنوشت كردم و به اداره برگشتم و رئيس اداره را از ماجرا مطلعساختم . از همان لحظه ، حكم بازداشت بنده صادر گرديد. روز پنجشنبه بود و اداره ساعت12 تعطيل مى گرديد، اما ساعت واقعه ، ساعتنزول لطف وارده بود، رفقا يك يك از بنده ماندم و يك ماشين نويس و رئيس دفتر، كه نامهزندان بنده را آماده مى كردند. صداى چك چك شستى ماشين تحرير، كه مى دانستمسرنوشت بنده را تعيين مى نمايد، قلبم را از كار انداخته بود. غرق سردى و صورتبنده را فرا گرفته ، تمام اهل بيتم در جلوى چشمم ظاهر گشته بودند. نمى دانستم چهكار كنم ؟ يك هفته به شب عيد باقى مانده بود، و اين خود برايم خيلى درد آور بود. چونمى دانستم بچه هايم امسال عيد نخواهند داشت ، لباس نو در بر نخواهند كرد، و كسى درببه روى اينها باز نكرده و به عيدى اينها نخواهد آمد.
ساعت حدود يك و نيم بعد از ظهر پنجشنبه است و شب جمعه دارد از راه مى رسد. سكوت همهجا را فرا گرفته و درب اتاق محل كارم كسى جز خودم نيست . سرنوشت از اين لحظهشروع مى شود. درب اتاق را بستم ، گويى دنيا بر سرم خراب شده است . ناگهان بهخود آمدم و به فكر فرو رفتم . پيش خود وضعيت و آينده خود را ترسيم مى كردم . خداياچه خواهد شد؟ اين مسئله سياسى است . بوى انقلاب يواش يواش به مشام مى رسيد، مردمبه پا خاسته بودند. پيش خودم فكر كردم كه اين مسئله را با پارتى بازى نمى شوددرست كرد. پول هم كه ندارم تا از آن طريق اقدام كنم . به كجا پناه ببرم ؟ به كجا روىآورم ؟
بنده قبل از ورود به خدمت نظام و در حين استخدام ، علاقه خاصى به درب خانه بابالحوائج ، ابوالفضل العباس عليه السلام داشتم ، هيئتى به نام هيئت قمر بنى هاشمداشتيم و در زير پرچم ماه بنى هاشم ، عرض ارادت و سوگوارى مى نموديم . اكنون نيزاين افتخار براى ما باقى مانده و همه ساله مراسم سينه زنى و تعزيه دارى را برپامى نماييم . به هر صورت تصميم گرفتم به درب خانه حضرتابوالفضل عليه السلام رفته و از ايشان بخواهم كه اين درد بيدرمان بنده را درماننمايد. قابل توجه رفقا و دوستان : متوسل شدن به بزرگان ، آداب و روشى دارد. تاانسان درون خود را خالى و از همه جا قطع اميد ننمايد و خود را تا مرگ چندان دور نبيند،نتيجه اى نخواهد گرفت . اگر اين حالت در شما ظاهر گرديد شما صاحب فيض و نتيجهخواهيد شد. به طرف قبله ايستادم و زانوى سمت راست خود را بر زمين تكيه داده ، دو دستخود را بلند كردم گويى اصلا در اين مكان نيستم و هيچ جا و هيچ چيزى را نمى بينم .وحشت ، تمامى وجودم را احاطه كرده بود. سه مرتبه بلند فرياد زدم :ياابوالفضل ، ياابوالفضل ، ياابوالفضل ، به دادم برس !
ديگر چيزى نفهميدم . موى سرم راست شده بود و سرم را روى ميز كارم گذاشته بودم ، اماخود اين وضعيت را نمى فهميدم . شايد اين اتفاق بيش از 3 تا 5 ثانيه بيشتر بهطول نيانجاميد، كه دستى پشت سر خود احساس ‍ كردم . ماشين نويس بود!
با مشاهده ايشان كار خود را تمام ديده ، تصور مى كردم آمده است بنده را با نامهتحويل مامورين بدهد. با صداى گرفته اى گفتم : آقا بنده حاضرم ! كه ناگهان گفت :چه مى گويى ؟ بلند شو پاكت نامه پيدا شده است ! با شنيدن اين كلمه ، پيش خوداحساس كردم ايشان مى خواهد به اين نحو از بنده دلجويى كرده باشد تا بنده هراسىبه خود راه ندهم . لذا گفتم : برادر، بنده ديگر كارم تمام است و فكر همه چيز را كرده امگفت : آقاى كاظمى ، به خدا نامه پيدا شد. يك راننده تاكسى آن را آورده ، روى ميزاطلاعات اداره گذاشته و رفته است ، اما كيف آن را با خود برده است چون كيف نو بود ونامه مزبور اولين چيزى بود كه در آن گذاشته شده بود.
با شنيدن اين مژده ، ديگر گريه به من مجال نمى داد، هم از شوق ، و هم از اين لطفبيكران حضرت ابوالفضل عليه السلام . سر و جانم به فدايش ، كه در يك چشم به همزدن از كربلا التماس مرا لبيك گفت .....به هر صورت رئيس مربوطه بنده را احضاركرد و گفت : كاظمى ، مادر دارى ؟ گفتم : بله ، ولى از اين مسئله خبر ندارد. گفت : خيلى آدمخوش شانسى هستى . گفتم : اين امر، مربوط به شانس نمى شود. گفت : پس به چه چيزمربوط مى شود؟ گفتم : به پارتى . گفت : مى دانى كه موضوع جنبه سياسى دارد ونمى شود در آن پارتى بازى كرد. گفتم : چرا، مى شود! بنده يك پارتى دارم كه امروزدر آخرين لحظات ، درب خانه ايشان را زدم و او درب را به رويم باز نمود و كار مرادرست كرد، و جريان را مفصل به ايشان گفتم ، كه بينهايت منقلب شد و اشك در چشمانشحلقه زد و به بنده تبريك گفت .
در اينجا به كلام الله مجيد، سوگند مى خوردم كه جز حقيقت و عين واقعيت را بيان نكردم .به همان قمر بنى هاشم ، ابوالفضل عليه السلام تمام عرايضم مو به مو حقيقت داشت وجز اين قصد ديگرى نداشتم . از انتشارات مكتب الحسين عليه السلام انتظار دارم كه اينمطلب را به چاپ برساند، تا عاشقان حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بخوانند و هر چه مى خواهند از درب اين خانه بخواهند، والسلام ، التماس دعا
تقديمى از هيئت امناى مسجد امام رضا عليه السلام كهريزك ساوجبلاغ هشتگرد محمد صفركاظمى به حضور حجه الاسلام حاج شيخ على ربانى خلخالى .
بسمه تعالى
ان الحسين مصباح الهدى و سفينه النجاه
هيئت متوسلين به قمر منير بنى هاشم حضرتابوالفضل عليه السلام غلام ويس هاى مقيم قم از استان زنجان - تاسيس 1370
بسمه تعالى
سرور ارجمند جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى على ربانى خلخالى دامت بركاته سلامعليكم . ضمن آرزوى توفيق و طلب پيروزى براى شما از درگاه خداوند ايزد منان -بدينوسيله به استحضار مى رساند كه با مطالعه كتاب پر ارزش و جدا با معنا وكامل (چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام - جلداول ) واقعا تحت تاثير قرار گرفته و پر فيض شديم و تصميم گرفتيم به عنوانيك نمونه از معجزه و كرامات آن بزرگوار را در چند برگ حضور شما سرور عزيز وارجمند ارسال نمائيم تا انشاءالله اين معجزه از طريق جنابعالى با مصلحت و ديد شما بهچاپ برسد و انتشار يابد، تا از اين طريق از آقاابوالفضل العباس عليه السلام و خاندان با عصمت و طهارت ائمه اطهار عليهم السلامكه هميشه شرمنده و جيره خوار سفره پر نعمت اين بزرگواران هستيم تشكر و سپاس وستايش ‍ نموده باشيم به اميد پيروزى و موفقيت عموم دوست داران و طرفداران و شيفتگاناهل بيت بخصوص نويسندگان اين آثار ارجمند
اجركم على الله جزاكم الله خيرا والسلام
28/11/76
آدرس : يزدانشهر - پشت موتور آب - 8 مترى امام حسن عليه السلام حسينيه حضرتابوالفضل عليه السلام
سرپرست هيئت : حاج شعبانعلى خدا بنده لو
تلفن منزل 734611
53. به شما ربطى ندارد كه من به حسينيه مى روم ! 
آقاى عبدالرزاق پيرى ، عضو هيئت متوسلين به قمر بنى هاشم حضرتابوالفضل عليه السلام ، در نامه اى به تاريخ 28/11/76 در قم مرقوم داشته اند:
محضر مبارك حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ على ربانى خلخالى دامت بركاته ،سلام عليكم . بدين وسيله نمونه اى از معجزات و كرامات حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را كه بسيار با اهميت و بزرگ مى باشد، به طورخلاصه و پس از يك مقدمه كوتاه ، ذيلا به نظر مبارك مى رساند:
اين جانب عبدالرزاق پيرى در حدود 12 سال سن داشتم كه مادر خدا بيامرزم را از دست دادم .آن سالها، در روستاى غلام ويس - از توابع شهرستان زنجان - زندگى مى كرديم . ازهمان سال بود كه هيئت متوسلين به قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام تاسيس و بنيانگذارى شد(سال 1350) و بنده ، كه بنابر عهد و نذر مادرم اسمم را در اين هيئت نوشته بودم ، موفقشدم با هيئت مزبور به زيارت ثامن الحجج آقا امام رضا عليه السلام بروم . چندى بعد،به اتفاق برادرم مجددا به مشهد مقدس رفته و مراسم اربعين حسينى عليه السلام را در آنديار پاك برگزار كرديم و پس از آنكه الحمدلله موفق به عزادارى شديم ، به شهرمقدس قم آمديم و تصميم گرفتيم كه در همين شهر مقدس ، در جوار بارگاه بى بىحضرت معصومه سلام الله عليها ساكن شويم و به زندگى ادامه دهيم . خوشبختانه از آنزمان تاكنون الحمدلله هر ساله در اربعين سالار شهيدان آقا ابا عبدالله الحسين عليهالسلام به عنوان نذر و عهد و پابوسى آقا امام رضا عليه السلام به مشهد مقدس مشرفمى شويم و به يارى خدا و عنايت ائمه اطهار، بخصوص نظر لطف آقا امام رضا عليهالسلام ، به اين امر توجه و اهتمام كامل داريم . با اين توضيح مقدماتى ،حال به كرامتى از آقا باب الحوائج حضرتابوالفضل العباس عليه السلام توجه كنيد:
در تاريخ 13/8/76 مطابق با روز شنبه 3 رجب المرجب مصادف با شهادت حضرت امامعلى النقى عليه السلام ، همراه برادر كوچكترم (على حسين پيرى ) در مكان مقدس حسينيهحضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مشغول مرمت و بازسازى ساختمان حسينيه بوديمو در طبقه سوم كار مى كرديم . فرزند حدودا پنج ساله ام نيز كه نامش را در بدو تولدبه ياد آقا ابوالفضل عليه السلام ، ابوالفضل نهاده ايم ، در كنار بندهمشغول بازى بود، كه ناگهان از ديد ما پنهان شد. هر چه او را صدا زدم جوابى نشنيدم ،و لذا سخت نگران شدم ، چون از طبقه سوم تا سطح زمين مسير طولانى بود و بچه كوچكبه اين سرعت نمى توانست آن مسير را طى كند. سريعا آمدم كه از ايشان با خبر شوم وتذكر بدهم كه مواظب باشد، كه ناگهان در مسير پله ، پسرمابوالفضل را ديدم كه به صورت معلق در حال سقوط به طبقه همكف حسينيه مى باشد. هرچه تلاش كردم كه بسرعت از پله ها خودم را به ايشام برسانم موفق نشدم . زمانى كهبه آخرين پله طبقه همكف نزديك مى شدم ، يك لحظه به نظرم آمد كه مى توانم ايشان راهمين الان بگيرم و نگذارم كه به زير زمين حسينيه پرتاب شود، ولى با وجود آنكه همهتلاش خودم را به كار بستم موفق به نجات او نشدم و پسرم در يك گردش كه ازپاگرد همكف انجام شد، در حال بيهوشى كامل ، مانند يك توپفوتبال چرخيد و بسرعت با سرو صورت به زير زمين پرتاب شد. در همين حين بىاختيار فرياد (يا ابوالفضل العباس ، يا قمر بنى هاشم عليه السلام ) از جگربركشيدم و در حاليكه از اندوه آن صحنه دلخراش ، قدرت حركت از زبان و پاهايم سلبشده بود، فكرم معطوف اين مسئله گرديد كه ايشان ديگر زنده نمى ماند و در همين جا تماممى كند. لذا با چشمى گريان و دلى خالى از اميد، خود را به بالاى سر ايشان رساندم وهمزمان ، برادرم نيز به من ملحق شد. وضع به گونه اى بود كه با خودم مى گفتم :اگر اين به حتى زنده هم بماند ديگر سالم نخواهد بود و عيب دار مى شود. ديگرمعطل نشديم و بسرعت كودك را با سر و روى خونين و در حالت بيهوشىكامل برداشته ، روى موتور سيكلت گذاشتم ! گفتنى است كه در همين حين ، زمانى كهدستم را به روى پيشانى او گذاشتم ، احساس كردم سر وى تماما خالى شده و نرم و خردمى باشد. بارى ، بلافاصله با موتور سيكلت ايشان را سريع به بيمارستانرسانديم ، اما بر خلاف انتظار، حدود چند قدمى به بيمارستان نمانده بود كه ديدمفرزندم ابوالفضل شروع به گريه نمود و از بندهسوال كرد كه چه شد، بابا؟ كجا مى رويم ؟ بعد از مراجعه به اورژانس بيمارستان ازچند ناحيه بدن او، از جمله سر و گردن و مهره هاى كمر و پاها، راديو گرافى شد وزمانى كه نتيجه آزمايشات به دكتر بيمارستان ارائه شد، دكتر اظهار داشت كه آزمايشاتتماما حاكى از سلامت كودك است و هيچ گونه نقص و عيبى و شكستگى در جسم و بدنايشان نمايان نيست ! در عين حال پزشك با توضيح علائم خطر، كه تا بعد از گذشت24 ساعت از وقوع حادثه احتمال بروز آن مى رود، به ما توصيه نمود كه چنانچه علائماستفراغ و تهوع و سرگيجه و غيره .... در فرزندتان بروز كرد سريعا وى را بهبيمارستان منتقل نماييد.
از بيمارستان ، به منزل آمديم . اهل منزل بسياردل نگران و همگى گريان بودند ايشان در بستر خواباندم . غالب همسايه ها و فاميلها درخانه ما جمع شده بودند و موقعى كه بنده حادثه را شرح مى دادم ، همه با تعجب و حيرتزده نگاه مى كردند و از تعجب ، دست در دهان داشتند. همگى يك سخن را تكرا مى كردند و آناينكه اين حادثه يك معجه و كرامت است ، هيچ گاه كسى با سقوط از آن ساختمان مرتفع ، آنهم پس از ضربات متعدد، زنده نمى ماند. سپس همگى زبان به نصيحت فرزندم گشودندكه : چرا به حسينيه رفتى ؟ چرا افتادى ؟ چگونه افتادى ؟ ديگر به حسينيه نروى ها،جايى كه بنايى است براى تو خطرناك است و....، كه ناگهان در همين لحظه عكس العملىكه واقعا از اين بچه انتظار نمى رفت و حكم معجزه ديگرى داشت ، صورت گرفت :يكدفعه ايشان (ابوالفضل ) از جا برخاست و با وجودى كه 5سال بيشتر نداشت تمامى بدنش نيز با ضربات وارده شديدا خورد و خسته بود، بىاختيار و دور از باور صدا زد: يا حسين ، يا حسين ، ياابوالفضل العباس عليه السلام ! و دستش را بر سينه كوبيد و گفت : به شماها ربطىندارد كه من به حسينيه مى روم ! بله مى روم ! من دوست دارم حسينيه بروم ! و بعد شروعبه گريه نمود و بنده او را در آغوش گرفته ، با مهر و عطوفت پدرى دلداريش دادم .اين يك نمونه از معجزات و كرامات آن بزرگوار بود كه شرح دادم .
ساقى تشنه لبان ، باب الحوائج ، كه بود
روضه مشهد او غيرت جنات نعيم
كه سقايت بود آن چشمه رحمت كه ز فيض
رشحه اوست يكى زمزم و ديگر تسنيم
ساخت روضه او كعبه ارباب نياز
پايه بقعه او پايگه ركن حطيم
هر كه در سايه لطف و كرمش جاى گرفت
ايمن از هول قيامت بود و نار جحيم
54. نگاه كيميا اثر قمر بنى هاشم عليه السلام 
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، عالم عارف ، آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى ، ازمدرسين حوزه علميه قم ، طى مرقومه اى در ايام فاطميهسال 1418 ه‍ ق نوشته اند: مرحوم سلاله الاطياب آقاى حاج سيد عباس رئيسى ، از ذاكرينمهم و قديمى ارض اقدس رضوى كه تازه دار فانى را وداع گفته اند، دوسال پيش جريان مكاشفه و شرفيابى خود به محضر مقدس ‍ حضرتابوالفضل العباس عليه السلام و شفاگرفتن خويش را اينچنين براى حقيرنقل كردند:
زمستان چند سال قبل ، در يك روز برفى ايشان به زمين مى خورند و استخوان بالاىپايشان مى شكند. مدتى در بيمارستان و سپس درمنزل فرزند ارشدشان آقاى سيد على اكبر رئيسى بسترى مى شوند، ولى بر اثركهولت سن اثرى از بهبودى در ايشان ديده نمى شود، تا اينكه در يكى از روزهايى كهدر منزل فرزندشان بسترى بودند، در عالم بيدارى مى بينند حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، سوار بر اسب ،داخل حياط منزل تشريف آورده مقابل اتاقى كه ايشان بسترى بودند آمدند و سپس نگاهىبه نوكر قديمى خود، آقاى حاج سيد عباس رئيسى ، افكندند و تشريف بردند.
پس از آن انگاه كيميا اثر، با آنكه سن آن مرحوم در آن زمان از هشتادسال متجاوز بود، بهبودى مى يابند و قدرت راه رفتن پيدا مى كنند.
نگاهى كه مى تواند مرده را حيات بخشد، از سلامت بخشيدن به استخوان شكسته عاجزنيست .
يك قافله تشنگى
در خيمه ، كسى خدا خدا مى خواند
يك كودك تشنه لب ، دعا مى خواند
اى دست ! چرا؟ چرا به خاك افتادى ؟
يك قافله تشنگى ، تو را مى خواند (339)

Prev page

fehrest page

Next page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation