|
|
|
|
|
|
سخنان جرير نزد معاويه بعد از قرائت نامه حضرت على (ع ) جرير برخاست و پس از حمد و ثناى الهى اين گونهمسائل روز را بيان كرد: (همانا ماجراى عثمان شاهدان را رنجور ساخت . ولى بگوييد كهنسبت به غايبان چه گمان داريد؟! مردم با على (ع ) بيعت كردند و طلحه و زبير نيز جزوبيعت كنندگان بودند. سپس آنان بى هيچ بهانه اى پيمان شكنى كردند. بهوش باشيدكه نه اين آيين ، تحمّل شمشيرهاى آخته ! بصره ديروز در گرداب فتنه گرفتار بود واگر خيزاب فتنه اى ديگر به وجود آيد، مردم به كام هلاكت در شوند. توده هاى مردم باعلى (ع ) بيعت كردند و اگر خدا زمام امور را در چنگ ما دارد، ما هم جز على (ع ) را براى اينامور بر نمى گزينيم . اى معاويه ! تو نيز همچون مردم در بيعت على (ع )داخل شو. اگر بگويى كه عثمان مرا به كار گمارده و معزولم نساخته ، بايد بدانى كهاگر اين درست باشد، دينى براى خدا باقى نمى ماند و براى هر كس مى باشد، آنچهدر دست اوست و ديگرى قدرت ندارد و لكن خدا براى حكّام لاحق ، حقوقى بسان حكّام سابققرار داده و امور را بگونه اى قرار داده كه بعضى از آنها به وسيله بعضى ديگر منسوخمى شود). معاويه گفت : ببينيم مردم شام چه نظر دارند. سپس دستور داد در شهر ندا دهند كه(بشتابيد به سوى نماز جماعت ) و در آخر گفت : اى مردم ! مى دانيد كه من جانشين عمر وعثمان هستم و هرگز هيچ فردى را بر كار زشت اكراه نكرده ام . من ولىّ و خونخواه عثمانمظلوم هستم . خدا مى فرمايد: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليّه سلطانا فلا يسرف اىالقتل انّه كان منصورا.(831) و هر كس مظلومانه كشته شود پس به تحقيق براى ولىّ او سلطه اى قرار داده ايم . پسدر كشتن اسراف مكن و او يارى شده است ). و من دوست دارم از ضمير خود درباره قتل عثمان برايم بگوييد. شاميان جملگى براى خونخواهى عثمان ، با معاويه بيعت كردند و تعهّد نمودند كه جان ومال خود را بر سر اين مقصود در بازند و نيز گفتند يا بايد انتقام بگيرند يا جان دهند. شبانگاه معاويه چهره اى اندوهبار داشت و در مقابلخواست جرير مبنى بر بيعت با على (ع ) گفت : (اى جرير! فعلا براى اين كار فرصتمناسب نيست . بگذار ببينيم چه پيش مى آيد.) سپس مشاوران خود را خواست . عقبة بن ابىسفيان گفت : (با عمروعاص مشاورت كن .) لذا معاويه نامه اى به عمرو نوشت و او رادعوت به همكارى كرد و مصر را به او داد براى او عهدنامه اى بدين قرار نوشت : (مبادا كه شرط موجب نقض طاعت شود) و عمرو نوشت : (مبادا طاعت ، شرط را نقض كند) وبدين طريق عمروعاص به اردوى معاويه پيوست . (832) معاويه همچنين طىّ نامه اى شرحبيل را دعوت به همكارى كرد و توانست او را نيز جذب كند وجزو ياران خود در خونخواهى عثمان قرار دهد. نتيجه فعّاليّتهاى جرير معاويه بعد از اين كه افرادى را كه در نظر داشت ، به جانب خود فرا خواند، نزد جريررفت و گفت : اى جرير! من نظرى دارم . جرير گفت : بگو. معاويه گفت : به على بنويسكه گردآورى سرانه و ماليات شام و مصر را به من واگذارد و به وقت مرگ او در موردبيعت با جانشين او تعهّدى نداشته باشم . جرير گفت : هر چه مى خواهى بنويس . معاويههمان درخواست را براى على (ع ) نوشت . على (ع ) به جرير چنين پاسخ داد: امّا بعد فانّما اراد معاوية الّا تكون لى فى عنقه بيعة و ان يختار من امره احبّ و اراد انيريثك و يبطلك حتّى يذوق اهل الشّام . معاويه مى خواهد در قيد بيعت من نباشد و هر چه مى خواهد بكند و نيز قصد دارد آن قدردرنگ كند تا مردم شام را بشوراند. وقتى در مدينه بودم مغيرة بن شعبه به من سفارش كرد كه معاويه را بر شام بگمارم ومن زير بار اين توصيه نرفتم خدا به من رخصت نداده است كه گمراهان را بازوى اقتدارخود كنم . اگر بيعت كرد كه فيه المراد در غير اين صورت به سوى ما بيا والسّلام .(833) جرير نزد معاويه آنقدر درنگ كرد كه مردم نسبت به او بدگمان شدند. على (ع ) فرمود:(من مدّتى را براى نماينده ام تعيين مى كنم ؛ اگر بيش از آن نزد معاويه بماند يا فريبخورده و يا سركشى كرده است ). در نهج لبلاغه در ابتداى خطبه 43 آمده است : پس از آن كه حضرت جرير بن عبداللّه رانزد معاويه به شام فرستاد و او تاءخير كرد، اصحاب گفتند: مصلحت در آن است كهبراى جنگ با مردم شام آماده شويم . حضرت فرمود: انّ استعدادى لحرب اهل الشّام و جرير عندهم ، اغلاق للشامّ و صرف لاءهله عن خيران ارادوه ولكن قد وقّتّ لجرير وقتا لايقيم بعده الّا مخدوعا او عاصيا و الرّاءى عندى مع الاناة فارادواو لااكره لكم الاعداد. ولقد ضربت انف هذا الاءمر و عينه و قلّبت ظهره و بطنه فلم اءرلى فيه الّاالقتال او الكفر بما جاء محمّد - صلّى اللّه عليه - انّه قد كان على الامّة وال احدث احداثا و اوجد النّاس مقالا فقالوا ثمّ نقموا فغيّروا. (834) آماده شدن من براى جنگ با مردم شام با اين كه جرير نزد ايشان است ، بستن در است بهروى آنان و باعث روگردانيدن آنهاست از خوبى ؛ اگر اراده خوبى كرده باشند. (زيرااگر بگويند اقدام تو به جنگ ، ما را وادار نموده كه فرمان تو راقبول نكنيم ، ما را بر نافرمانى آنها ايراد نيست .) امّا من براى جرير مدّتى را معلوم كردهام كه بيش از آن توقّف ننمايد. مگر فريب خورده يا نافرمانى كرده باشد و راءى منفعلا مدارا نمودن است . پس شما هم مدارا كنيد، امّا در عينحال از آمادگى شما براى جنگ كراهت ندارم . و به تحقيق من اين امر را به طور كلّى بررسى كرده ، زير و رو نمودم . پس براى خوددر آن نديدم مگر جنگ يا كفر به آنچه محمد(ص ) آورده است . او (عثمان ) بر امّت حكومت مى كرد و بدعتهاى چندى پديد آورد كه آن كارهاى زشت سببگفتگو بين مردم (و اعتراض ) گرديد و ايشان گفتند و انتقاد كردند و تغييرش دادند (پسنسبت قتل او به من از طرف معاويه بر خلاف واقع است ). جرير به اندازه اى درنگ كرد كه على (ع ) از او نا اميد شد و طىّ نامه اى به او نوشت : اءمّا بعد، فاذا اءتاك كتابى فاحملمعاويه على الفصل ، و خذه بالامر الجزم ، ثمّ خيّره بين حرب مجلية اءو سلم مخزية فاناختار الحرب فانبذ اليه ، و ان اختار السّلم فخذ بيعته ، والسّلام .(835) (چون نامه من به تو رسد معاويه را به انتخاب و اتّخاذ تصميم قطعى وادار. پس او رابين جنگ خانمانسوز و آواره كنند و صلح خوارى زا مخيّر كن . پس اگر جنگ را برگزيد،تو نيز اعلام جنگ كن و اگر صلح و آشتى را پذيرفت ، از او بيعت بگير.) جرير نامه را براى معاويه خواند و گفت : اى معاويه ! بر هيچ قلبى مهر زده نشود مگربا گناه و سينه اى براى پذيرش حق گشود نشود جز با توبه . گمان دارم كه قلبتو مهر خورده است و بين حق و باطل سرگردان شده اى ؛ گويا به انتظار ديگر نشستهاى . معاويه گفت : ان شاء اللّه در نخستين ديدار، تكليف نهايى را يكسره خواهم كرد. وقتى معاويه با مردم شام بيعت كرد و آنان را بر على (ع ) شوراند، چنين گفت : (اىجرير! نزد تو مولايت باز گردد) و پس از آن نامه اى خطاب به على (ع ) نوشت و در آناعلان جنگ كرد. على (ع ) نيز به طور مفصّل جواب او را نوشت . بازگشت جرير به كوفه هنگامى كه جرير به سوى على (ع ) بازگشت ، سخنان بسيارى درباره رابطه او ومعاويه بر سر زبانها افتاد. جرير و اشتر نزد على (ع ) رفتند. اشتر گفت : اى امير مؤ منان ! سوگند به خدا اگر مرا به سوى معاويه مى فرستادى ،براى تو بهتر از كسى بودم كه با معاويه مماشات كرد و نزد او آن قدر درنگ كرد كهاو را اميدوار و اندوه هايش را زايل كرد. جرير گفت : سوگند به خدا اگر تو نزد آنان مى رفتى ، تو را مى كشتند. وى اشتر رااز عمرو، ذى الكلاع و حوشب ذى ظليم بيمناك كرد و گفت : آنها چنين پندارند كه تو جزوقاتلان عثمان هستى . اشتر گفت : سوگند به خدا اى جرير اگر من نزد او مى رفتم پاسخش مرا رنجور نمىساخت و معاويه را به راهى مى كشاندم كه فرصت انديشيدن نيابد! جرير گفت : برو!اشتر گفت : اكنون تباهشان كرده و ميانشان شرّ بر پاساخته اى . اشتر رو به على (ع ) كرد و گفت : اى امير مؤ منان ! آيا تو را از فرستادن جرير منعنكردم و نگفتم كه او داراى ناخالصى و عداوت است ؟ بعد رو به جرير كرد و گفت : اىبرادر! عثمان دين تو را در عوض همدان ربوده است . سوگند به خدا تو سزاوار زيستنبر روى زمين نيستى ! تو نزد آنان رفتى كه دستيار و معينى برگزينى ؛ آن گاه آمده اىتا ما را به وسيله ايشان تهديد كنى . سوگند به خدا تو از آنان هستى و براى آنانتلاش مى كنى ! اگر امير مؤ منان با من موافق باشند تو و كسانى چون تو را در زندانىمى افكنم كه هرگز راه رهايى در آن نباشد، تا اينمسائل بر همگان روشن شود و خدا ستمگران را نابود كند. جرير گفت : دوست داشتم تو جاى من به شام مى رفتى ؛ در اين صورت ديگر باز نمىگشتى . سپس جرير همراه تنى از اقوام خود از قسر، از على (ع ) جدا شد و به قرقيسيارفت و از قوم قسر تنها 19 نفر و از احمس هفتصد نفر (كه گروهى از بجيله بودند) درجنگ صفّين شركت كردند. بعد از مدّتى على (ع ) بهمنزل جرير رفت و آنرا همراه با خانه هاى گروهى كه با او رفته بودند - از جمله دامادشابواراكه - منهدم كرد و پس از آن منزل ثوير بن عامر رفته ، آنجا را به آتش كشيد وويران ساخت . (836) شايد علّت اين كه در موارد مختلف ، على (ع ) خانه هاى افراد خيانتكار را- كه كوفه راترك كرده و يا به معاويه ملحق شده بودند - ويران مى كرد، آن بود كه ديگر اميدبازگشت نداشته باشند و معمولا آنها افرادى بودند كه از ياران و كارگزاران على (ع )محسوب مى شدند و اين اقدام ، بعد از اتمام حجّت با آنان ، صورت مى گرفت . ابراهيم بن جرير از پدرش نقل مى كند كه على (ع )، عبداللّه بن عبّاس و اشعث را - زمانىكه من در قرقيسياء بودم - به نزدم فرستاد و آنها به من گفتند: اميرالمؤ منين تو را سلاممى رساند و از اين كه به معاويه ملحق نشدى ،خوشحال است . او در مقابل دعوت على (ع ) به همكارى ، گفت :رسول خدا مرا به يمن فرستاد (تا با مردم بجنگم تا آنها لا اله الّا اللّه را بر زبانجارى كنند و هرگاه اقرار به توحيد نمايند، ريختن خون و گرفتناموال آنها حرام مى شود.) پس من با كسى كه لا اله الا اللّه بگويد، جنگ نخواهم كرد. جرير در منطقه جزيره و اطراف آن را از على (ع ) و معاويه كناره گيرى كرد تا اين كه درزمان حكومت ضحاك بن قيس بر كوفه در شرات از دنيا رفت . (837) و اين در سال پنجاه وچهارم هجرى بود. جرير براى كناره گيرى خود از مسائل سياسى و جنگ ، به سخنرسول خدا (ص ) استدلال مى كند كه در ابتداى گرايش او به اسلام فرموده بود كه(وقتى مردم لااله الّا اللّه گفتند، مسلمان محسوب مى شوند و خون ومال آنها حرمت دارد)، اما توجه نكرده كه آيات قرآن دستور داده است كه بايد با گروهياغى جنگيد و هيچ كس در مقابل تجاوز سركشان داخلى نمى تواند ساكت بماند و گوشهعزلت را انتخاب كند. علاوه بر اين ، همان رسول خدا به ياران خود دستور داده بود كهبايد على (ع ) را در جنگ با ناكثين ، قاسطين و مارقين يارى نمايند. آرى هر كسى براى كار خود توجيهى مى سازد كه ديگران را قانع كند و يا به ظاهربراى خود دليل و حجتى داشته باشد. نكته مهم اين است كه بايد بدانيم (و العاقبةللمتّقين )؛ (838) عاقبت نيك از آن پرهيزگاران است . علت اين كه شرح حال جرير را در آخر ذكر كرديم ، اين بود كه وى از طرف عثمانكارگزار همدان بود كه حضرت وى را بركنار كرد و مخنف بن سليم مسؤ وليت حفاظت ازمنطقه همدان را به عهده گرفت . 2- شرح حال معاويه ، امير شام از طرف عثمان معاويه مكنّى به ابوعبدالرحمان ، فرزند ابوسفيان صخر بن حرب بن اميّه بن عبد شمسبن عبد مناف بود. پدرش ابوسفيان ، قريش را در جنگ با پيامبر رهبرى مى كرد و يكى ازبزرگان مكه بود كه در سال فتح مكه به ظاهر مسلمان شد و معاويه نيز همراه پدراسلام اختيار كرد. مادر او هند دختر عتبة بن ربيعه بن عبد شمس بود كه در جنگ احد حمزه را مثله كرد و با خشم، پاره اى از جگر حمزه را گرفته ، در دهان خود گذارد، اما موفق به خوردن آن نشد. لذامعاويه به ابن (آكلة الاكباد)؛ فرزند خورنده جگرها شهرت يافت ؛ و هر سه به(طلقاء) شهرت يافتند؛ يعنى آزاد شدگان . چون پيامبر در فتح مكه آنها را بخشيد. لذابه فرزند معاويه يزيد، فرزند طلقاء گفته اند؛ (ابن الطلقاء). از آنجا كه هند هموارهبه فجور و زنا شهرت داشته است ، ابن ابى الحديد از زمخشرى در ربيع الابرارنقل ميكند كه معاويه همواره به چهار نفر نسبت داده مى شد؛ مسافر بن ابى عمرو، عمارة بنوليد، عباس بن عبدالمطلب و صبّاح - كه خواننده عمارة بن وليد، و اجير ابوسفيان بود -و از آنجا كه جوانى زيبا بود، هند او را به خود خواند و لذا گفته اند كه عتبة بن ابىسفيان نيز از صبّاح است و هند در هنگام زاييدن او از مكه خارج شد و در اين باره اشعارى ازحسان بن ثابت ، شاعر رسول خدا، نقل شده است . (839) سخنان پيامبر درباره معاويه از پيامبر گرامى اسلام (ص ) درباره معاويه سخنان مختلفىنقل شده است كه ما به بيان اندكى از آن اكتفا مى كنيم : 1- على بن اقمر گويد: عبداللّه بن عمرو نقل مى كرد كهرسول خدا از دره اى بيرون رفت و چشمش به ابوسفيان افتاد كه سواره بود و همراهمعاويه و برادرش يزيد، يكى جلو مركب و ديگرى از آن عقب مى راند. حضرت فرمود:(اللّهم العن القائد و السائق و الراكب )؛ خداوند لعنت كند جلودار و راننده و سوار برمركب را! (840) در اينجا رسول خدا (ص ) پدر و دو فرزندش را لعن كرده است . 2- رسول خدا (ص ) فرمود: از اينجا مردى از امت من مى آيد كه بر غير دين من محشور خواهدبود. همه منتظر بودند و ديدند معاويه آمد و بنابرنقل ديگر فرمود: مردى مى آيد كه در هنگام مرگ به غير سنت من از دنيا مى رود و معاويهظاهر شد.(841) 3- پيامبر در سخنى ديگر فرمود: (اذ راءيتم معاوية على منبرى يخطب فاقتلوه )؛(842) هرگاه ديديد كه معاويه بالاى منبر من سخنرانى مى كند، او را بكشيد. مرحوم علامه امينى اين حديث را با الفاظ مختلف در الحديثنقل كرده است . گرچه پيامبر دستور قتل معاويه را صادر كرده بود، مردم مدينه تسليم معاويه شدند ودر مقابل خيانتهاى او عكس العمل لازم را انجام ندادند. 4- پيامبر (ص ) به معاويه اين گونه نفرين كرد: اللّهم العنه و لاتشبعه الّا بالتراب؛ (843) خدايا معاويه را لعن فرما و او را جز به وسيله خاك سير منما!) لذا گفته اند كه هيچ گاهمعاويه به خاطر لعن پيامبر سير نمى شد با اينكه غذاهاى فراوان مى خورد و حكايتبسيارى درباره پرخورى او نقل كرده اند. ابن طقطقى گويد: معاويه مردى پرخور بود و با كرم و جودى كه داشت ، درباره طعامبسيار بخيل بود. در خصوص پرخورى او گويند كه روزى پنج نوبت غذا مى خورد وغذاى آخرش از همه سنگين تر بود و سپس مى گفت : اى غلام ! سفره را برگير كه خستهشدم و سير نگشتم . زمانى گوساله اى را براى وى بريان كرده آوردند. معاويه آن را با يك دست نان سفيد وچهار گرده سطبر و يك بزغاله گرم و يك بزغاله سرد غير از غذاهاى رنگارنگ ديگرخورد. همچنين زمانى صد رطل (هر رطل نيم من مى باشد) باقلى تر نزد وى نهادند ومعاويه همه آنها را خورد. (844) آرى كسى كه ثمره يك عمل نامشروع و فردى پرخور و رياست طلب باشد، مسلما نمىتواند حق و عدل را تحمل نمايد و براى رسيدن به هدف خود، به هر وسيله اى كه باشدتشبث مى جويد. در كتب تاريخ و تفاسير مى نويسند (845) كه منظور از (شجره ملعونه ) كه در قرآن آمده است ، بنى اميه و بنى مروان مى باشدكه طبق روايات مستفيضه پيامبر در خواب ديد كه ميمونهايى بالاى منبر او مى روند وپايين مى آيند. اين خواب باعث غم شديد پيامبر (ص ) گرديد. لذا خداوند اين آيه رانازل فرمود: و ما جعلنا الرّؤ يا الّتى اءريناك الّا فتنة للنّاس و الشجرة الملعونة فى القرآن ونخوّفهم فما يزيدهم الّا طغيانا كبيرا.(846) ما آن رؤ يايى كه به تو نشان داديم فقط براى آزمايش مردم بود. همچنين شجره ملعونهرا كه در قرآن ذكر كرده ايم ، ما آنها را تخويف (انذار) مى كنيم ، اما جزبر طغيانشانافزوده نمى شود. بعد از اينكه رسول خدا (ص ) در خواب ديد كه بنى اميه بالاى منبر ايشان رفته ، مردم رابه گمراهى دعوت مى نمايد، از جبريل سؤ ال كرد آيا اين در عهد من است ؟ گفت : نه ، ايناعمال بعد از تو انجام مى شود و در اين باره سوره قدرنازل شد: (انّا انزلناه فى ليلة القدر و ما ادراك ما ليلة القدر ليلة القدر خير من اءلفشهر)، ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم . شب قدر بهتر از هزار ماه است . خداوند به پيامبر فرمود: كه بنى اميه هزار ماه حكومت مى كنند، اما حكومت آنها بدون شبقدر است . بنابراين ، شب قدر از هزار ماه حكومت بنى اميه برتر است (847) و بدين وسيله پيامبر آرام يافت . مسعودى در مروج الذهب تمام دوران حكومت بنى اميه را هزار ماه محاسبه نموده و اين فرمودهخداوند را در محاسبه خود ثابت كرده است . (848) اينجا لازم مى دانم به نكته اى اشاره كنم و آن اين است كه عده اى بعد از پيروزى انقلاباسلامى ايران اين عقيده را ترويج و تاءييد مى كنند كهتشكيل حكومت حق قبل از ظهور امام زمان ممكن نيست . لذا بايد در امور سياسى دخالت نكرد،چون در مقدمه صحيفه سجاديه آمده است كه امام صادق (ع ) بهمتوكّل بن هارون ، راوى حديث مى گويد: (فردى از خاندان ما تا قيام قائم براى دفعظلم يا زنده كردن حق ، خروج نكرده است و نمى كند جز اينكه قيام او باعث فزونىگرفتارى ما و شيعيان ما مى گردد.)(849) بنابراين قيام براى تشكيل حكومت ، حق بى نتيجه و بى فايده است . اما بايد در پاسخاين گونه افراد گفت كه امام صادق (ع ) اولا تعبير به (منّااهل البيت ) دارد؛ يعنى ، از خاندان ما كه مقصود خاندان عصمت و طهارت است . حضرت مىخواهد از خود، نفى تكليف قيام مسلحانه بنمايد. ثانيا: حضرت در صدد اين نيست كه اصل قيام را رد كند و بفرمايد كه نبايد قيام كرد،بلكه نفى پيروزى مى كند؛ اگر بخواهند حكومتتشكيل بدهند، پيروز نمى شوند. زيرا مى فرمايد: (ما خرج و لايخرج ) چون اگر نفىجواز كند، قيام امام حسين (ع ) و على (ع ) را نيز محكوم كرده است . ثالثا: قبل از اينكه سخن امام صادق (ع )، جريان بنى اميه و رفتن آنها بالاى منبر ونزول آيه شجره ملعونه و سوره قدر ذكر شده است بنابراين ، حضرت على (ع ) و امامحسين مطّلع بودند كه بنى اميه هزار ماه حكومت مى كند. لذا اين سؤال مطرح مى شود كه چرا حضرت على (ع ) با معاويه جنگيد كه حدود هفتادهزار نفر در اينجنگ كشته شدند؛(850) با اين كه مى دانست معاويه حكومت خواهد كرد؟ و چرا بايد امام حسين (ع ) به قصد كوفهحركت كند و همراه يارانش به شهادت برسد و به تعبير ديگر، اين روايات ، باعثگرفتارى خاندان عصمت و طهارت و شيعيان گردد؟ اينها همه نشانگر اين مطلب است كهشخص مسلمان تكليف و وظايفى دارد كه بايد به آنهاعمل كند؛ گر چه به آن هدفى كه دارد نرسد. يك فرد مسلمان وظيفه دارد كه درمقابل ظلم بايستد و با آن مبارزه كند و مردم را دعوت به امر به معروف و نهى از منكربنمايد و در اين راه اگر لازم باشد، بايد جان خود را نيز فدا نمايد. علاوه بر اين كه قيام زيد - طبق روايات بسيار - مورد تاءييد امام صادق (ع ) بوده است . در اينجا مناسب است به سخنى از رهبر كبير انقلاب اسلامى ايران - قدس سره - اشاره كنمكه بارها مى فرمود: (ما ماءمور به اداى تكليف وظيفه ايم ، نه ماءمور به نتيجه ). در ارتباط با معاويه بعدا سخن خواهيم گفت . معاويه در امارت شام وقتى كه ابوبكر در سال سيزده هجرى لشكرى را به فرماندهى ابى سفيان فرستاد،معاويه همراه برادر رفت . بعد از فتح شام ، يزيد حاكم شام گرديد و درسال هجده هجرى به وسيله طاعون از دنيا رفت . لذا عمر معاويه را به عنوان امير شامانتخاب كرد كه باج و خراج هم به عهده او باشد.شرحبيل بن حسنه را هم امير لشكر اردن نمود و گرفتن ماليات را هم به عهده او گذاشت.(851) بعدا عثمان امارت معاويه را تاءييد و تمام شامات را به او واگذار كرد و معاويه حدودبيست سال امير شام و بيست سال عنوان خليفه مسلمين را داشت .(852) با اينكه عمر اموال 21 نفر از كارگزاران خود را تقسيم كرد، (853) با معاويه كارى نداشت و اعمال او را مورد مؤ اخده قرار نمى داد و اين باعث تقويت معاويه وكسب قدرت بيشتر او مى شد. حضور بنى اميه در شام از ابتداى فتح آن ، باعث شده بود كه مردم آن ديار درجهل و نادانى به سر برند و مطيع اوامر معاويه باشند. اينجهل موجب شد كه معاويه آنگونه كه مى خواهد، از وجود آنها استفاده ببرد و كسى به اواعتراضى نكند. معاويه حدود چهل يا چهل ودو سال بر شام حكومت كرد و مردم آن ديار، مطيع اوامر او بودند؛چرا كه او را نماينده خليفه مسلمين مى دانستند و بهتر از او را در آن ديار نديده بودند مگربه ندرت و اندك . زيرا معاويه به ديگران اجازه نمى داد با مردم ارتباط داشته باشند.لذا نقل كرده اند زمانى كه ابن عباس در مسجد شام حضور پيدا كرد، عدّه زيادى در اطرافاو جمع شدند و معاويه از او خواست مسجد را ترك كند. حكايات مختلفى درباره جهل مردم شام نوشته اند. از جمله وقتى از مردى از بزرگان شامسؤ ال شد ابوترابى كه امام او را در نماز لعن مى كند، چه كسى است ؟ گفت : به نظرماو دزدى از دزدان فتنه انگيز است . (854) آرى آنها مردمى هستند كه شتر نر را از ماده تشخيص نمى دهند و معاويه براى بردن آنهابه جنگ صفين ، روز چهارشنبه نماز جمعه را برگزار مى كند و وقتى كه مى شنوند على(ع ) در محراب به شهادت رسيده است تعجب مى كنند و مى گويند مگر على نماز مى خواند! از معاويه نقل شده است كه مى گفت : (من از آن زمانى كه به من فرمود: و اى معاويه !زمانى كه زمامدار شدى ، نيكويى كن ، به خلافت چشم طمع دوخته ، در راه رسيدن به آنتلاش نمودم .)(855) گرچه راوى اين حديث ، معاويه است و سند آنقابل تشكيك - آنگونه كه علامه امينى (856) در آن تشكيك كرده است - بر فرض صحت ، اين روايتدليل بر حقانيّت معاويه نيست ؛ زيرا تعبير به جانشين و خليفه من ندارد، بلكه تعبير به(ملكت ) است ؛ يعنى ، به قدرت رسيدى گر چه اين قدرت از راهباطل باشد لذا معاويه براى رسيدن به حكومت ، از هيچ تلاشى فروگذار نمى كرد. نقل كرده اند كه معاويه براى اطلاع از وضعيت آينده خود، به گونه اى به على (ع )متوسل مى شد. از جمله نوشته اند در ميان لشكر على (ع ) در هنگام جنگ صفين سر وصدايى بلند شد و شايع گرديد معاويه مرده است . اين خبر، باعث خوشحالى مردمگرديد. اما حضرت على در مقابل اين فريادهاى شادى فرمود: (والذى نفسى بيده لن يهلك حتىتجتمع عليه هذه الامة )؛ قسم به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست ، معاويه از بيننمى رود تا مردم بر او اتفاق كنند. اين پاسخ حضرت سؤال انگيز بود و لذا عده اى پرسيدند: پس اگر مى دانى كه از بين نمى رود چرا با او جنگمى كنى ؟ فرمود: (التمس العذر فيما بينى و بين اللّه تعالى )؛ من مى خواهم كه بينخود و خدايم عذر داشته باشم .)(857) اين جا حضرت عمل به وظيفه را تنها انگيزه جنگ خود با معاويه معرفى مى كند، اما معاويهاز سخنان حضرت على (ع ) بهره برده ، از سرنوشت آينده خود مطلع مى شود. به روايت ديگر مردى از شام به كوفه مى آمد و خبر مرگ معاويه را به اطلاع كوفيانمى رساند. مردم مرد شامى را نزد على (ع ) مى بردند، اما حضرت گفتار او را تكذيب مىكند و مى فرمايد: معاويه نمى ميرد تا اين گونه و آن گونهعمل كنند و اعمال او را ذكر كرد. به آن حضرت گفته شد. پس چرا با او جنگ كردى درحالى كه اينها را مى دانى ؟ فرمود: (للحجة )؛ يعنى ، براى اتمام حجت و انجام وظيفه امبا او جنگ كردم .(858) آرى على (ع ) وظيفه دارد با معاويه جنگ كند و با او مخالفت كند، زيرا مى داند كه معاويهاعتقادى به اسلام ندارد و هدف او از بين بردن اسلام و در صورت عدم امكان ، تحريف آنمى باشد. ما بعدا كارهاى خلاف معاويه را ذكر خواهيم كرد، اماقبل از آن ، به يك واقعه تاريخى توجه خوانندگان گرامى را جلب مى كنيم . سيوطى در تاريخ الخلفاء مى نويسد: ماءمون درسال يازدهم خلافتش دستور داد كه منادى براءت ذمه خليفه را از كسى كه معاويه را بهخير و نيكى ياد كند، اعلام كند و ندا سر دهد كه بهترين خلق بعد ازرسول خدا (ص )، على بن ابيطالب است .(859) مسعودى درباره علت اين فرمان مى نويسد: ماءمون طى نامه اى به تمام مردم نوشت كهمعاويه را بر بالاى منبر لعن كنند، اما بعدا از ترس شورش ، فرمان را لغو كرد. اماعلت آن اين بود كه از مطرّف پسر مغيرة بن شعبهنقل شده است كه گفت : من و پدرم در شام بر معاويه وارد شديم . پدرم بارها نزد او مىرفت و با وى سخن مى گفت و سپس نزد ما مى آمد و از معاويه وعقل و تدبيرش ياد مى كرد و از آنچه كه از او ديده بود، بسيار تعجب مى نمود. يك شبپدرم به خانه بازگشت ، ولى از خوردن غذا خوددارى نمود. من او را غمناك ديدم . ساعتىدر انتظار نشستم و با خود فكر كردم كه ناراحتى پدرم شايد به خاطر كارى باشد كهما انجام داده ايم . در اين هنگام به پدرم گفتم : چرا شما را امشب غمگين مى بينم ؟ گفت : فرزندم من از نزدناپاكترين مردم مى آيم . گفتم به چه علت ؟ گفت : امشب تنها با معاويه نشسته بودم .به او گفتم اى اميرالمؤ منين ! تو به كمال قدرت رسيدى . اكنون چه مى شود اگر بهبرادرانت از بنى هاشم نگاه مهرى افكنى و به خدا قسم اكنون ديگر نزد بنى هاشم نيروو قدرتى نيست تا تو از آن هراسان باشى ! معاويه گفت : هيهات هيهات ! برادرم تميم (ابوبكر) به حكومت رسيد وعدل را پيشه ساخت ، اما يك روز از مرگ نگذشت كه نام او هم از ميان رفت . پس از وىبرادر عدى (عمر) زمام حكومت را در دست گرفت و كوشش كرد و دهسال شدت عمل نشان داد، ولى به خدا قسم فرداى آن روزى مرگ دامنش را گرفت نام او هممرد. فقط مى گويند، سپس برادر ما، عثمان ، زمامدار گرديد؛ مردى كه كسى از نظرخانوادگى و نسب مانند او نبود. پس آنچه كه بايد انجام دهد انجام داد، ولى به خداسوگند فرداى آن روز به هلاكت رسيد، ياد او هم بين مردم مرد و فراموش گرديد. امابرادر هاشم (حضرت محمد (ص ) هر روز پنج بار به نام او فرياد مى زنند: اشهد انمحمدا رسول اللّه (ص ). اى مغيره مادر براى تو نباشد! با زنده بودن نام اين مرد كدامعمل باقى مى ماند؟ به خدا سوگند (چاره نيست ) مگر اين كه (نام پيامبر اسلام ) دفنشود. (860) به خاطر اين قضيه ، ماءمون در سال دويست و دوازده از معاويه اعلام براءت كرد.
|
|
|
|
|
|
|
|