بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیمای کارگزاران علی ابن ابی طالب (ع ),   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     sfehrest -
     SIMA2001 -
     SIMA2002 -
     SIMA2003 -
     SIMA2004 -
     SIMA2005 -
     SIMA2006 -
     SIMA2007 -
     SIMA2008 -
     SIMA2009 -
     SIMA2010 -
     SIMA2011 -
     SIMA2012 -
     SIMA2013 -
     SIMA2014 -
     SIMA2015 -
     SIMA2016 -
     SIMA2017 -
     SIMA2018 -
     SIMA2019 -
     SIMA2020 -
     SIMA2021 -
     SIMA2022 -
     SIMA2023 -
     SIMA2024 -
     SIMA2025 -
     SIMA2026 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

3- يزيد بن قيس حجّيه تيمى ، كارگزار رى
يكى از كارگزاران اميرالمؤ منين ، على (ع ) كه به آن حضرت خيانت كرد و به معاويهپيوست ، يزيد حجّيه تيمى بود. علّت آن هم غارتاموال بيت المال و ترس از كيفر على (ع ) بود.
ابن اثير مى نويسد: يزيد بن حجّيه تيمى با على (ع ) در جنگجمل ، صفّين و نهروان حضور داشت سپس حضرت او را به رى فرستاد؛ امّا او از ماليات آنشهر سى هزار درهم كم آورد. على (ع ) او را احضار و كمبوداموال را از او مطالبه كرد و گفت : آنچه دريافتى ، كجا پنهان كردى ؟ يزيد گفت : منچيزى برنداشتم . على (ع ) با تازيانه او را نواخت و به زندان انداخت و سعد، غلام خودرا مسؤ ول حبس او نمود. او از محبس ‍ گريخت و به معاويه پيوست . معاويه هم آنچه را كهربوده بود، به او بخشيد و بعدا ايالت رى را به او سپرد. (673)
او در جنگ صفّين حضور داشت و جزو شهود صلحنامه از جانب على (ع ) بود (674)
و بعد از جنگ نهروان ، حضرت او را به ولايت رى و دستبى گمارد. (675)
قبل از او ولايت رى به عهده مخنف بن سليم و يزيد بن قبس ارحبى بود.
صاحب الغارات جريان خيانت يزيد را چنين نگاشته است : از جمله افرادى كه از على (ع )جدا شدند و به معاويه پيوستند، يزيد بن حجيه تيمى از بنى تيم بن ثلعبه بن بكروائل بود. حضرت او را بر رى و دستبى گمارد؛ امّا او كسر خراج داشت و مقدارى ازاموال را براى خود نگهداشت . لذا حضرت على (ع ) او را خواست و زندانى كرد و غلامش ،سعد را بر او گمارد كه فرار نكند، وى در حالى كه سعد به خواب رفته بود، بهنزديك مركب رفت و فرار كرد و به معاويه ملحق گرديد و گفت : من به سعد نيرنگ زده وسوار مركب شده ، و به طرف شام رفتم و كسى را كهافضل بود، اختيار كردم .
يزيد بن حجيه حركت كرد تا اين كه به رقّه رسيد - بيشتر مردم آنجا عثمانى بودند وكسانى كه مى خواستند به معاويه ملحق شوند، به رقّه مى رفتند و براى رفتن نزدمعاويه و سرحدات او را اجازه مى گرفتند؛ چون رقّه ، رها، قرقيسيا، و حرّان تحتكنترل بود و او ضحاك بن قيس را بر آن مناطق گمارده بود. درمقابل ، هيت ، عانات ، نصبين ، دارا، آمد و سنجار تحت نفوذ على (ع ) بود كه مالك اشتر برآنها حكمرانى مى كرد - يزيد كه در رقّه بود، على (ع ) را هجو مى كرد و زمانى كه فراركرد، زياد بن خصفه تيمى به على (ع ) پيشنهاد كرد كه حضرت او را براى تعقيب يزيدبفرستد. يزيد كه از اين خبر آگاه شد، اشعارى را سرود و همراه با شعرى كه در آن ذمّبود، به عراق فرستاد. حضرت على (ع ) او را نفرين كرد و از ياران خود خواست كهدستهاى خود را بلند كرده ، آمين بگويند.
نفرين حضرت اين بود: (بار الها! يزيد بن حجيه همراه بااموال مسلمانان فرار كرده و به مردم فاسق ملحق گرديده است . پس مكر و كيد او را كفايتنما و جزا و پاداش ستمگران را به او عنايت فرما.) مردم نيز دستهاى خود را بلند كرده ،آمين گفتند. مردى از قبيله تيم به نام عفاق بنشرحبيل ابورهم - كه پيرمرد كهنسالى بود و از جمله افرادى بود كه بعدا بر ضدّ حجربن عدى شهادت داد تا اين كه معاويه حجر را كشت - گفت : بر ضدّ چه كسى نفرين مىكنند گفتند: بر ضدّ يزيد بن حجيه . او گفت : دستهاى شما خشك باد! آيا بر ضد اشرافو بزرگان ما نفرين مى كند. مردم حركت كرده ، او را به كتك گرفتند و آنقدر زدند كه درآستانه مرگ قرار گرفت . زياد بن حصفه كه جزو شيعيان على (ع ) بود، حركت كرد وگفت : فرزند عمويم را رها كنيد. حضرت على (ع ) كه ناظر جريان بود فرمود: مرد را باپسر عموهايش رها كنيد. مردم او را رها كردند و زياد دست عفاق را گرفت و او را از مسجدبيرون برد و در راه خاك از صورتش پاك مى كرد. عفاق مى گفت : قسم به خدا تا زمانىكه توان دارم و راه مى روم ، شما را دوست ندارم . قسم به خدا شما را دوست ندارم . درمقابل ، زياد مى گفت : اين به ضرر توست و براى تو ناپسند است و در اينجا زياد بنحصفه اشعارى درباره كتك خوردن عفاق به دست مردم سرود عفاق با ناراحتى گفت : اگرشاعر بودم ، جواب تو را مى دادم ؛ امّا به شما سه مطلبى را كه در آن واقع شديد، خبرمى دهم كه بعد از آن خوشحال نخواهيد گرديد.
اوّل اين كه شما به جانب مردم شام رفتيد و با آنها جنگيديد و با نيزه و شمشيرهاى خودآنها را مجروح كرده ، طعم شكست و درد جراحت را بر آنها وارد ساختند تا اينكه آنها قرآنهارا بالا بردند و شما را مسخره نموده ، از پيروزى باز داشتند كه ديگر قادر نخواهيد بودچنان شوكت و عظمتى را باز بيابيد.
دوّم اين كه شما حكمى انتخاب كرديد و آنها نيز حكمى برگزيدند با اين تفاوت كه حكمشما صاحبتان را خلع كرد و حكم آنها در حالى برگشت كه ادّعا مى كرد صاحبش اميرالمؤمنين است .
سوّم اين كه قرّاء و سوارانتان با شما مخالفت كردند و شما با آنها جنگيديد و آنها راكشتيد. عفاق وقتى كه از كنار مردم رد مى شد، مى گفت : بار الها! من از اين مردم بيزارىمى جويم و جزو دوستدران فرزند عفاق (عثمان ) هستم . مردم هم مى گفتند: بار الها! ما جزودوستان على (ع ) هستيم و از فرزند عفان برائت مى جوييم و هم از تو اى عفاق . عفاق بهكارش ادامه مى داد تا اين كه اين مردم از فردى كه در سرودن سجع مهارت داشت و شجاعبود، مى خواستند كه جواب قاطعى به عفاق بدهد. او پذيرفت و گفت جواب او را خواهمداد. وقتى كه عفاق بر آنها گذشت ، باز دهان گفته هاى خود را تكرار كرد؛ امّا اين مرد بهاو مهلت نداد و گفت : اللّهم اقتل عفاقا فانّه اسرّ نفاقا و اظهر شفاقا و بيّن فراقا و تلوناخلاقا؛ بار الها! عفاق را بكش زيرا او انفاق خود را پنهان داشته و مخالفت خود را ظاهركرده و جدايى خود را بيان كرده و دو رنگى اخلاقى خود را آشكار نموده است . عفاق گفت :واى بر شما! چه كنى اين را بر من مسلّط كرده است ؟ و وى گفت : خداوند مرا به جانب توفرستاده و بر تو مسلّط كرده است كه زبانت را قطع نموده ، دندانهايت را بكشم و شيطنتتو را از بين ببرم . بعد از اين ، عفاق ديگر جراءت حركت ازمقابل آن جمع را نداشت و مسير خود را تغيير داد. (676)
اين جريان نشان مى دهد كه حضرت على (ع ) بعد از جنگ نهروان يزيد بن حجيه را بهاستاندارى رى گمارد و نشانگر اين مطلب است كه افرادى كه به معاويه ملحق مى شدند،نه براى احقاق حق و طرفدارى از آن ، بلكه براى فرار از حقّ و عدالت و براى غارتبيت المال مسلمين و كسب دنيا و رياست بوده است .
4- ربيع بن خثيم كوفى ، كارگزار قزوين
در تاريخ گزيده (677)
است كه ربيع بن خثيم كوفى ، از جانب حضرت والى قزوين بود. (678)
ربيع بن خثيم ، عموى همام بن عبادة بن خثيم بود كه وقتى از اميرالمؤ منين (ع ) صفاتمتّقين را شنيد، صيحه كشيد و بر زمين افتاد، از دنيا رفت . (679)
مرحوم قاضى نوراللّه شوشترى مى نويسد: كه تاريخ ابن اعثم كوفى مسطور استآخرين نايبى كه از نواب اميرالمؤ منين على (ع ) در وقت عزيمت او به شام ، رسيد ربيعبن خيثم بود كه از ولايت رى با چهارهزار مرد مسلح آماده به خدمت حضرت آمد و چون بهملازمت حضرت امير (ع ) رسيد، آن حضرت مردمان را به رفتن به جانب شام و جنگ كردن بامعاويه تحريص مى نمود.(680)
از آنچه نقل شد، استفاده مى شود كه ربيع بن خثيم كوفى از جانب والى رى و قزوينبوده است ، امّا دو نقل ديگر بر خلاف آنچه ذكر كرديم ، وارد شده است :
نصر بن مزاحم نقل مى كند كه قبل از حركت على (ع ) به صفّين ، گروهى از ياران عبداللّهبن مسعود كه در ميان آنها ربيع بن خثيم بود - و آنها 400 نفر بودند - خدمت حضرت امير(ع ) رسيدند و گفتند: ما در اين جنگ شك داريم ؛ در حالى كه بهفضل تو اعتقاد داريم و مى دانيم كه نه ما، نه شما و نه مسلمين ، بى نياز از جهاد نمىباشيم . لذا مى خواهيم ما را به منطقه اى بفرستى كه آنجا باشيم و با كفّار بجنگيم .حضرت امير (ع ) نيز آنها را به فرماندهى ربيع بن خثيم به مرز (رى ) فرستاد واوّلين پرچم جهادى كه على (ع ) در كوفه بست ، پرچم ربيع بن خثيم بود.(681)
از اين نقل به دست مى آيد كه ورود ربيع به رى ،قبل از جنگ صفّين بوده است و اين ، با آنچه از تاريخ اعثم كوفىنقل شد، مخالف است .
از روضة الصفا نظير اين حكايت نقل شده و به جاى رى ، قزوين ذكر شده است ، يعنى ،حضرت امير (ع ) ربيع بن خثيم را همراه با چهارصد نفر به مرز قزوين فرستاد.(682)
از آنچه نقل شد، مى شود نتيجه گرفت كه ربيع بن خثيم به عنوان كارگزار على (ع )در محدوده رى و قزوين فعاليّت مى كرده است و شايدنقل قزوين صحيح تر باشد؛ زيرا قزوين و رى قبلا فتح شده بود. امّا احتمالا ديلمان وگيلان هنوز فتح نشده بود، امّا تا مدّتها در آنجا جنگ و درگيرى بود.
به هر حال ، خواجه ربيع به منطقه رى و قزوين رفته است و جزو كارگزاران حضرتامير (ع ) محسوب مى شود. او همچنين از زهاد هشتگانه معروف است . (683)
از فضل بن شاذان درباره زهاد ثمانيه سؤ ال كردند، گفت : چهار نفر از ايشان ربيع بنخثيم ، هرم بن حيان ، اويس قرنى و عامر بن عبد قيس از زهاد و اتقياى اصحاب حضرتاميرالمؤ منين (ع ) بودند و ديگرى ابومسلم خولانى و اوفاجرى مروانى و از ياران معاويهبود كه مردم را به جنگ عليه حضرت امير (ع ) ترغيب مى نمود. او روزى به حضرت گفت: مهاجر و انصار را كه بر عثمان خروج كرده بودند، به ما بسپار كه ايشان را بكشيم وچون حضرت از آن ابا نمود، گفت : اكنون ترغيب قوم به جنگ با على بن ابى طالب برما خوش و آسان شد، چه از اين اباى او معلوم مى شود كهقتل عثمان ، سبب دام و حيله او بوده است - و شخص ‍ ديگر - مسروق بن اجدع كه عشار وگمرگ چى معاويه بود و در رصافه مرد و سومى حسن بصرى كه او با هر طايفه اىبه مقتضاى هوا و هوس ‍ ايشان ، همراهى مى نمود و آن وسيله كسب رياست دنيوى مى كرد وبا اين حال رئيس قدريه بود و چهارمين نفر اسود بن زيد بود. (684)
از مرحوم شيخ بهايى نقل شده است كه در جواب سؤال شاه عباس براى او نوشت : به عرض مى رساند كه خواجه ربيع - عليه الرحمه - ازاصحاب اميرالمؤ منين بود و در نزد آن حضرت بسيار مقرّب بود و در كشتن عثمان بن عفاننيز دخالتى داشت و در وقتى كه لشكر اسلام به خراسان براى جهاد با كفّار مى رفتند،جناب خواجه همراه آنان بود و در آنجا فوت كرد.
و از حضرت رضا (ع ) روايت شده است كه فرمود: ما را از آمدن به خراسان بغير زيارتخواجه ربيع فايده اى نرسيد. (685)
در روضات گويد: ابويزيد ربيع بن خثيم الاسدى الثورى التيمى الكوفى ، عابد،اديب ، لغوى ، مفسّر، محدث ، و صوفى متعبّد بود كه اقوالش را در تفسير و غير آننقل كرده اند و در مجمع البيان گويد: او شيخ متقدّم و امام متبحّر است كه در سرزمين طوس ،در جوار امام رضا (ع ) دفن شده است و بين مردم ايران به خواجه ربيع مشهور است . اويكى از زهّاد هشتگانه معروف است . (686)
ذهبى در تذكرة الحفاظ او را جزو حفاظ ذكر كرده است . (687)
از احياءالعلوم غزالى نقل شده است كه ربيع درمنزل خود قبرى ساخته بود و زمانى كه قساوتى احساس مى كرد، در آن مى خوابيد ومدّتى مكث مى كرد و بعد مى گفت : ربّ ارجعون لعلىّاعمل صالحا فيما تركت ؛(688)
(پروردگارا مرا دوباره به دنيا برگردان ، تا شايد بعضى ازاعمال صالح ترك شده را انجام دهم .) و اين آيه را چندين بار تكرار مى كرد و سپس ‍ مىگفت : اى ربيع ! تو را برگردانيدم ؛ عمل كن . شيخ بهايى دركشكول نقل مى كند كه به ربيع بن خثيم گفته شد چرا تو را هيچ گاه درحال غيبت نمى بينم ؟! وى گفت : از نفس خود راضى نيستم ، تا اين كه به مذمّت مردمبپردازم و بعد گفت :

لنفسى ابكى لست ابكى لغيرها
لنفسى فى نفسى عن الناس شاغل
به خاطر نفس خود گريه مى كنم و براى غير آن نمى گريم . به خاطر نفسم ، در نفسممشغول و از مردم فارغم .
او مى گفت : اگر بوى نامطبوع گناه مى وزيد، هيچ گاه نمى توانست كسى در كنارديگرى بنشيند! (689)
او كاغذى در مقابل خود مى گذاشت و آنچه مى گفت ؛ مى نوشت و بعدا گفته هاى خود رابررسى مى كرد. (690)
او مدّت بيست سال صحبت نمى كرد تا اين كه حضرت امام حسين (ع ) شهيد شد. بعد از اينكه خبر شهادت حضرت را شنيد، يك كلمه گفت : اوه . بتحقيق انجام دادند و سپس گفت :
اللّهم فاطر السّموات و الارض علم الغيب و الشّهادة انت تحكم بين عبادك فيما كانوا فيهيختلفون . (691)
خداوندا! اى آن آفريننده آسمانها و زمين تويى و آگاه از اسرار نهان و آشكار هستى ؛ تودر ميان بندگان در آنچه اختلاف داشتند، داورى مى كنى .
و بعد تا زمان مرگ سكوت كرد. (692)
نوشته اند كه در كنار درب منزل نشسته بود كه سنگى آمد و پيشانى او را شكست . اوسجده كرد و بعد خون از پيشانى خود پاك مى نمود و مى گفت : موعظه شدى اى ربيع وبرخاست و وارد اطاق شد و خارج نشد تا اين كه جنازه او را بيرون آوردند. (693)
او در سال شصت وسه از دنيا رفت . (694)
درباره ربيع ، (695)
بحثهاى زيادى بين علماى شيعه واقع شده است . بعضىمثل محدث نورى و صاحب رياض العلماء او را تضعيف كرده اند و درمقابل ، صاحب تنقيح المقال و مجالس المؤ منين او را تاءييد و مورد ستايش قرار داده اند.محدّث قمى هر دو قول را نقل نموده و خود اظهار نظر قاطعى نكرده است ، امّا مرحوم مامقانىادلّه مرحوم نورى را واهى دانسته و به شدّت به ايشان حمله كرده است . البتّه بايد دانستكه اين روش با روح اسلام سازگار نيست ؛ بلكه مردم را از آن نهى كرده اند.
حمداللّه مستوفى صاحب كتاب (تاريخ گزيده )،فصل هفتم از باب ششم كتابش را به حكّام قزوين اختصاص داده است . وى مى نويسد درزمان اميرالمؤ منين ، على بن ابى طالب ، (ربيع بن خثيم الكوفى )، ابوالعريف الارجهى، مرة بن شراحيل الهمدانى ، عبيدة بن عمرو السلمانى و قرظة بن ارطات يكى بعد ازديگرى والى بودند.(696)
بنابراين ، سه نفر ديگر به كارگزاران حضرت اضافه مى شود امّا آنچه مستوفى دراينجا نقل كرده است ، براى ما ثابت نيست و با واقعيتها سازگار نمى باشد؛ زيرا مرة بنشراحيل همدانى به دشمنى با على (ع ) شهرت داشته است ؛ گرچه شيخ طوسى او راتحت عنوان (مره همدانى ) جزو ياران حضرت امير (ع ) معرّفى كرده است .(697)
در باب دشمنى او با على (ع )، حكايتهاى مختلفىنقل كرده اند. صاحب الغارات مى نويسد: عدّه اى از فقهاى كوفه با على (ع ) دشمنىداشتند و از اطاعت او خارج شدند. از جمله آنها مرّه همدانى بود. (698)
با اين كه بنابر نقل ابن حجر، مرّه در شبانه روز ششصد ركعت (699)
و بنابر آنچه الغدير نقل كرده ، هزار ركعت نماز مى خوانده است (700)
در هر حال ، اين شخص دشمن على (ع ) بوده است .
ابن اثير در كامل مى نويسد: بعد از اين كه على (ع ) در نخيله براى جنگ صفّين اردو زد،عدّه اى از اهل كوفه از يارى (ع ) تخلّف كردند كه از جمله آنها مرّه همدانى و مسروق (بناجدع ) بودند كه هر دو جبيره و مواجب خود را دريافتند و به سوى قزوين شتافتند. امّامسروق از اين كه در جنگ صفّين شركت نكرده و به على (ع ) ملحق نشده بود هميشه توبه واستغفار مى كرد. (701)
هنگامى كه از مرّه پرسيدند چرا در جنگ ، همراه على (ع ) نبودى ؟! گفت : او (على ) بهكارهاى نيكش بر ما سبقت گرفت ، امّا امروز ما را گرفتار كارهاى خلاف خود نمود.(702)
ابن ابى الحديد نقل مى كند كه سه نفر بودند كه به على (ع ) ايمان نداشتند: مسروق ،مرّه و شريح روايت شده كه چهارمى آنها، شعبى است . (703)
مرّه از فقهاى معروف دوران عبدالملك مروان بود. (704)
بعد از اين كه مرّه در سال هفتادوشش از دنيا رفت ، عمرو بنشرحبيل بر جنازه او حاضر نشد و گفت : من به خاطر كنيه قبلى كه نسبت به على (ع )داشت ، در كنار جسد او حاضر نمى شوم ، عبداللّه بن نمير نيز همين نظر را داشت و گفت :اگر مردى بميرد و در نفس او چيزى برخلاف على (ع ) باشد، بر جنازه او حاضر نمىشوم و بر او نماز نمى خوانم . همانگونه كه ابوصادق بر جنازه او نمازنخواند.(705)
بنابراين ، چنين فردى نمى تواند والى اميرالمؤ منين باشد شايد ايننقل ، از آنچه گذشت كه مره قبل از جنگ صفّين به قزوين رفته است ، ناشى شده باشد وما نامى در كتب رجال و تاريخ درباره آنها دو فرد ديگر نيافتيم .
بنابر نقل ابن اعثم حضرت امير (ع ) بعد از ورود به كوفه و انجام مراسم نماز جمعه ،كارگزارانش را به مناطق مختلف : عراق ، ماهان ،جبال ، خراسان ، و جزيره اعزام كرد.(706)
وى مى نويسد: حضرت عبدالرحمان ، مولاى بديل بن ورقاء خزاعى را به سرزمين ماهانبه عنوان امير لشكر و كارگزار آن منطقه فرستاد.(707)
ماهان تثنيه ماه است و منظور از آن دينور و نهاوند است .(708)
فصل دوازدهم : كارگزاران خراسان ، سجستان و كرمان
1و2- جعده بن هبيره و خليدبن قرّه يربوعى ، كارگزار خراسان
حضرت امير (ع ) بعد از بازگشت از جنگ جمل ، جعده بن هبيره مخزومى را به خراسانفرستاد و چون به نيشابور رسيد و دانست كه مردم آن منطقه كافر شده اند، بازگشت واميرالمؤ منين (ع )، خليد بن قرّه يربوعى را فرستاد. او نيشابور را محاصره كرد و اهالىآنجا با او صلح كردند. مردم مرو نيز با از در آشتى برآمدند. (709)
در تاريخ طبرى نيز اين داستان را از شعبىنقل مى كند و مى گويد وقتى كه جعده به ابرشهر - كه همان نيشابور يا در نزديكى آنبود - رسيد، ديد كه مردم كافر شده اند و لذا برگشت .(710)
البتّه نقل نويرى و ابن اثير مسلّما از طبرى و شعبى است و در اين كتب فرستادن جعده را درسال سى وهفتم و پس از بازگشت از صفّين دانسته اند؛ امّا درسال تاريخ يعقوبى (711)
مى نويسد كه حضرت على (ع ) جعده را بعد از جنگجمل فرستاد و اين ، صحيح است و يعقوبى و ديگران كه معترض كارگزارى جعده برخراسان شده اند، اشاره اى به بازگشت او نكرده اند.
اعزام خليد به خراسان نيز قبل از جنگ صفّين بوده است نصر بن مزاحم در اين باره مىنويسد كه بعد از آمدن حضرت امير (ع ) از بصره به كوفه ، خليد را به خراسانفرستاد او وقتى كه به نزديك نيشابور رسيد، متوجّه شد كه مردم خراسان كافر شده ودست از اطاعت برداشته و گروهى از كارگزاران كسرى ازكابل آمده و مردم را به طغيان و شورش دعوت كرده اند. خليد با مردم نيشابور جنگيد وآنها را شكست داد و مردم شهر را محاصره نمود و خبر فتح و پيروزى و اسارت عدّه اى رابه اطّلاع على (ع ) رساند.
خليد سپس دو دختر كسرى را كه از كابل آمده بودند و آنها را امان داده بود، به جانب على(ع ) فرستاد. وقتى كه آنها بر على (ع ) وارد شدند، حضرت فرمود: شما را به ازدواجدربياوريم ؟ آنها گفتند: نه مگر اين كه ما را به عنوان همسران دو فرزندت انتخاب كنى ؛زيرا ماكفو و همانندى جز آنها براى خود نمى بينيم . على (ع ) فرمود: هر كجا كه مىخواهيد برويد.(712)
طبق نقل طبرى ، (713)
حضرت آنها را به خراسان باز گرداند (نرسا) كه غلامى ايرانى بود و به عادت ورسوم پادشاهان ايران و خانواده آنها آشنايى داشت ، به حضرت گفت : مرا به سوىايشان بفرست ؛ زيرا من با ايشان خويشاوندى دارم و نرسا همراه آنها شد و به آنان درظرفهاى طلايى غذا و آب مى داد و جامه هاى پادشاهى به آنها مى پوشاند و حرير دراختيار آنها مى گذاشت . (714)
و اين بود رفتار على (ع ) با اسيران و از ايننقل استفاده مى شود كه خليد از جريان كافر شدن مردم نيشابور مطّلع نبوده است و اگرچنانچه جعده به خاطر كفر آنها برگشته بود، مسلما خليد قبلا از اين جريان آگاه مى شد.
شرح حالجعده بن هبيره
جعده پسر خواهر حضرت على (ع ) بود. نام مادرش ، فاخته و كنيه او امّهانى بود.(715)
پدرش هبيرة بن ابى وهب بن عمرو بن عائد بن عمران بن مخزوم نام داشت . جعده مردىجنگجو، شجاع و فقيه بود كه حضرت امير (ع ) او را والى خراسان نمود. جعده جزوصحابه است كه رسول خدا (ص ) را همراه با مادرش ، امّ هانى ، در روز فتح مكّه ديده است؛ اما در آن روز پدرش ، هبيره همراه عبداللّه بن زبعرى به نجران گريخت .
امّ هانى گويد: در روز فتح مكّه در منزل بودم كه هبيره با يكى از پسر عموهايش ، ازترس على (ع ) فرار كرده به منزل آمدند. على (ع ) در حالى كه شمشير به دستش بود،آنها را تعقيب مى كرد. امّهانى رو به على كرد و گفت : از آنها چه مى خواهى ؟ هشتسال است كه او را نديده اى . حضرت به سينه امّهانى زد و او در جاى خود ماند و گفت : اىعلى ! تو وارد خانه من شده ، حرمت مرا نگه نمى دارى و درصدد كشتن شوهرم برآمدى وبعد از هشت سال دورى اين گونه با ما رفتار مى كنى ؟
حضرت على (ع ) فرمود: رسول خدا اين دو مهدورالدم و كشتن آنها را جايز دانسته است . پسبناچار بايد آنها را بكشم امّهانى دست على را كه در آن شمشير بود، محكم گرفت . آن دووارد اطاقى شده ، از آنجا گريختند و على (ع ) آنها را نديد بعد امّهانى نزدرسول خدا رفت و ديد رسول خدا (ص ) با آب لگن كه آثار خمير در آن است ،غسل مى كند و فاطمه ، دختر پيامبر، حضرت را با جامه خود پوشانده است . امّهانى صبركرد تا اين كه رسول خدا لباسهاى خود را برداشت و روى خود انداخت سپس هشت ركعت(نافله ) ظهر را خواند بعد آمد و گفت : خوش آمدى امّهانى ! چه چيز تو را اينجا آورده است ؟امّهانى داستان شوهر و پسر عموى او با ورود على (ع ) ر ابا شمشير تعريف كرد. در اينهنگام على (ع ) از راه رسيد و رسول خدا در حالى كه مى خنديد، به على (ع ) گفت : امّهانىرا چه كردى ؟! على (ع ) گفت : از او سؤ ال كنيد كه با من چه كرد؟ قسم به آن كسى كهتو را به حق فرستاد دست مرا كه در آن شمشير بود، گرفت ؛ به گونه اى كهنتوانستم آن را بيرون آورم مگر بعد از اين كه آن دو از دست من فرار كردند.رسول خدا (ص ) فرمود: (اگر تمام مردم ازنسل ابوطالب بودند، هر آينه شجاع بودند. بتحقيق پناه داديم كسى را كه امّهانى پناهداده و امان داديم كسى را كه او امان داده است تو (اى على ) راهى به سوى آن دو نفر ندارى).(716)
پس از اين جريان ، هبيره در نجران ماند و مشرك مرد؛ امّا عبداللّه بن زبعرى پس از اطلاعاز عفو رسول خدا، به مكّه بارگشت و مسلمان شد و بعد از فتح مكه به مدينه رفت . وقتىكه هبيره از اسلام امّهانى با خبر شد، اشعارى را در اين باره سرود و او را سرزنشكرد.(717)
امّهانى از هبيرة بن ابى وهب چهار فرزند داشت به نامهاى : جعده ، عمرو، هانى و يوسف(718)
هبيرة بن ابى وهب از شجاعان معروف ابى عرب بود كه در اكثر جنگها همراه كفّار قريشبر ضدّ پيامبر جنگيد و يكى از فرماندهان كفّار بود. پسرش ، جعده نيز از شجاعان بودو همين طور فرزند او، عبداللّه بن جعده كه قهندر و بخش وسيعى از سرزمين خراسان تانفحه صور فتح نمى شد.(719)
جعده در كوفه منزل گزيد. حضرت امير (ع ) پس از جنگجمل وارد كوفه شد، به منزل جعده هبيرة مخزومى وارد شد.
سپس على به مسجد كوفه درآمد و نماز گزارد و مردم ، پيرامونش گرد آمدند.
در اين هنگام حضرت درباره يكى از يارانش كه به كوفه مى آمد، سؤال كرد. يكى از حضار گفت : خدا او را بميراند! على (ع ) فرمود: خدا كسى را نمى ميراندو سپس اين آيه را تلاوت فرمود: (و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ؛)(720)
(و شما مردگان بوديد؛ پس شما را زنده كرد. آنگاه بميراند و ديگر بار زنده كند.)پس از آن به راه افتاد و به او گفتند در كدامين كاخمنزل مى گزينى ، فرمود: (قصر الخبال لاتنزلوا فيه )؛ در كاخ تباهى وارد مىشويد! (721)
بنابر اين نقل كه از ابن ابى الحديد است ، حضرتدستورالعمل عامى صادر كرد كه نبايد وارد كاخهاى تباهى و قصرهاى پرزرق و برقشد. حضرت نه تنها خودش وارد نمى شود، بلكه ديگران را نيز از ورود به آنها نهىمى كند. منظور حضرت از اين كاخ ، دارالاماره است كه استانداران كوفه در آن زندگى مىكردند؛ اما حضرت امير (ع ) وارد آن نشد و در رحبه (حياط) مسجد كوفه ، به انجام امورحكومتى مى پرداخت . لذا حضرت به (صاحب الرحبه ) معروف شد.
بعد از مدتى ، حضرت جعدة بن هبيره را به خراسان فرستاد و ماهوريه ، مرزبان مرو،نزد حضرت آمد و حضرت براى او نامه اى نوشت و در آن همراه با شرايطى ، وى را مسؤول خراج كرد كه طبق برنامه قبلى خراجش را بفرستد. (722)
جعدة بن هبيره از خراسان برگشت و در كوفه بود روزى حضرت امير (ع ) به او فرمودكه براى مردم سخنرانى كند. جعده بالاى منبر رفت ، اما خجالت كشيد و نتوانست سخنرانىكند. لذا حضرت امير (ع ) خود بالاى منبر رفت ، و خطبه اى طولانى ايراد كرد و فرمود:
الا و انّ اللسان بعضة من الانسان فلا يسعدهالقول اذا امتنع و لايمهله النطق اذا اتّسع و انّا الامراء الكلام و فينا تنشّبت غروفة وعلينا تهدّلت غصونه .(723)
آگاه باشيد زبان پاره اى از انسان است كه گفتار با آن همراهى نكند، هرگاه شخصىناتوان باشد و گفتار زبان را مهلت ندهد، هرگاه شخصى توانا باشد و ما اميران سخنهستيم و ريشه هاى آن در بين ما و شاخه هايش بر ما گسترده شده است .
جعده هميشه ملازم على (ع ) بود. روزى حضرت على (ع ) مى خواست سخنرانى كند. جعدهسنگى نصب كرد و حضرت على (ع ) در حالى كه لباس پشمى پوشيده و شمشير خود رابا ليف خرما حمايل كرده و در پايش دو كفش از ليف خرما بود و پيشانيش پينه بسته بود،بالاى آن سنگ رفت و براى مردم سخنرانى كرد. (724)
جعده در اشاره اى درباره شرافت نسبت خود گفته است :
اما من بنى مخزوم ان كنت سائلا
و من هاشم امى لخير قبيل
فمن ذالذى ياءتى علىّ بخاله
كخالى على ذى الندى و عقيل (725)
اگر سؤ ال كنى گويم من از بنى مخزوم مى باشم ؛ اما مادرم از بنى هاشم ، بهترين قبيلهاست ، چه كسى است كه دايى اى همچون دايى من ، على (ع )، صاحب جود و سخا وعقيل داشته باشد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation