بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیمای کارگزاران علی ابن ابی طالب (ع ),   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     sfehrest -
     SIMA2001 -
     SIMA2002 -
     SIMA2003 -
     SIMA2004 -
     SIMA2005 -
     SIMA2006 -
     SIMA2007 -
     SIMA2008 -
     SIMA2009 -
     SIMA2010 -
     SIMA2011 -
     SIMA2012 -
     SIMA2013 -
     SIMA2014 -
     SIMA2015 -
     SIMA2016 -
     SIMA2017 -
     SIMA2018 -
     SIMA2019 -
     SIMA2020 -
     SIMA2021 -
     SIMA2022 -
     SIMA2023 -
     SIMA2024 -
     SIMA2025 -
     SIMA2026 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

زياد در سمت فرماندارى عراقين و جنايتهايش
زياد در سال چهل وپنجم هجرى از طرف معاويه به حكومت بصره منصوب گرديد و در آخرماه ربيع الاول از كوفه وارد بصره شد؛ چون او انتظار حكومت كوفه را داشت . (631)
وى بر بصره ، حكومت مى كرد تا اين كه درسال چهل ونهم مغيرة بن شعبه حاكم كوفه از دنيا رفت . معاويه براى اولين بار درتاريخ ، كوفه را به زياد واگذار كرد و او والى بصره و كوفه گرديد. (632)
و بنابر قولى ، مغيره در سال پنجاه ويكم (633)
از دنيا رفت زياد وقتى كه حاكم كوفه شد، عدّه زيادى از ياران حضرت على (ع ) را بهشهادت رساند؛ چون مدت زمانى با اميرالمؤ منين بود، ياران حضرت را بخوبى مى شناختو به قول تاريخ ‌نويسان او تنها كسى بود كه اوامر سلطان را دقيقا اجرا مى كرد وفرزند ناخلفش ، عبيداللّه ، حضرت سيّدالشّهداء را به شهادت رساند.
ابن ابى الحديد در ذيل نامه 21 نهج البلاغه دربارهاعمال زشت زياد مى نويسد:
قبح اللّه زيادا؛ خدا خير و نيكويى را از زياد دور گرداند! زيرا نعمت و نيكويى و تعليمو تربيت على (ع ) را نسبت به خود تلافى كرد به چيزى كه نياز به بيان آن نيست ازقبيل : كردارهاى زشت درباره پيروان و دوستان آن حضرت و زياده روى در ناسزا گفتن وتقبيح كردار آن بزرگوار و كوشش در اين امور به آنچه كه معاويه به كمى آن راضىبود و اين براى به دست آوردن رضا و خشنودى معاويه نبود، بلكه اين كارها را طبعاانجام مى داد و در ظاهر و باطن ، با آن حضرت دشمنى مى نمود و خدا نمى خواست مگراينكه به مادرش برگشته ، معلوم نبودن پدرش را هويدا نمود و از هر ظرفى آنچه در آناست ، تراوش مى كند و پس از او فرزندش ، عبيداللّه كه براى كشتن حضرت اباعبداللّهالحسين (ع ) از كوفه ، لشكر به كربلا فرستاد و باقيمانده بدكرداريهاى پدر را بهاتمام رسانيد و بازگشت كارها به سوى خداست ، يعنى ، ايشان را به بدترين عذاب وكيفر خواهد رسانيد.(634)
مسعودى مى نويسد: زياد مردم را جلو قصر كوفه جمع مى كرد و آنها را وادار به لعن على(ع ) مى نمود و هر كسى امتناع مى كرد، او را با شمشير از بين مى برد.(635)
زياد، سعيدبن سرح را كه جزو شيعيان على بن ابيطالب بود، مورد تعقيب قرار داد. سعيداز ترس ، به امام حسن (ع ) پناهنده شد. زياد - عليه اللّعنه - برادر، فرزند و همسرسعيد را گرفته ، آنها را زندانى كرد و آنها را ضبط نموده و خانه اش را خراب كرد.
امام مجتبى (ع ) نوشت : به اين مضمون كه تو مردى از مسلمانان را مورد تعقيب قرار داده ،خانه او را ويران ساختى و اموال او را گرفته ،اهل و عيالش را زندانى كردى . همين كه نامه من به تو رسيد، خانه اش را بازساز واموال و عيالش را به او بازگردان و شفاعت مرا درباره او بپذير، زيرا من او را پناه داده اموالسّلام .
زياد - عليه اللّعنه - در جواب امام حسن (ع ) چنين نوشت :
(اين نامه اى است از زيادبن ابى سفيان به حسن ، فرزند فاطمه . نامه تو به من رسيددر حالى كه در ابتدا نام خود را قبل از نام من نوشته بودى و از من تقاضايى داشتى وحال آنكه من سلطان هستم و همچنون كسى كه بر رعيت خود مسلط باشد، به من فرمان دادهبودى . درباره مرد فاسقى كه پناهش داده بودى ، نوشته بودى . به خدا قسم اگر بينپوست و گوشت تو باشد، من او را پيدا خواهم كرد؛ زيرا بهترين گوشتى كه من دوستدارم تو از آن هستى . اگر او را عفو كنم به خاطر خيرخواهى تو نيست و اگر او را بكشم ،نيست مگر به خاطر اين كه پدر تو را دوست دارد والسّلام ).
اين نامه ، نشانگر عمق رذالت ، پستى و دشمنى او با على (ع ) و خاندانش و نشانگر كينهتوزى و دناءت اوست .
امام مجتبى (ع ) چون نامه زياد را به آن ضميمه نمود - چون طبق قرارداد صلح ، معاويه ومزدورانش حق تعرّض به ياران و دوستان على (ع ) را نداشتند - و در ضمن نامه اى بهزياد نوشت : (از حسن ، فرزند فاطمه به زياد بن سميّه . اما بعد:رسول خدا فرموده است : و فرزند از صاحب فراش است و نصيب زناكار، سنگ است ،والسّلام ).
معاويه وقتى كه نامه امام مجتبى را خواند، نامه اى به زياد نوشت و دستور داد كه اىزياد! خانه او را بساز، اموالش را بازگردان و متعرّض او مشو و نسبت به نامه اى كه بهامام حسن نوشته بود، او را سرزنش كرده و نوشته بود كه فرزند فاطمه بودن براىامام حسن افتخار است ، چون دختر پيامبر است و بايد نام اوقبل از نام تو باشد.(636)
وقتى كه امام مجتبى (ع ) ديد زياد به ابيه ظلم مى كند و عدّه اى از ياران على (ع ) را بهشهادت مى رساند، او را نفرين كرد و به نفرين آن حضرت ، وى مبتلا به طاعون يا فلجشده و بعدا از دنيا رفت .(637)
زياد نامه اى به معاويه نوشت كه عراق را با دست راست خود حفظ كرده ام و دست چپ من بىكار است . معاويه حكومت حجاز را نيز به او واگذار كرد. اين خبر به مردم مدينه رسيد، ازبزرگ و كوچك در مسجدالنّبى (ص ) جمع شده ، ضجّه و ناله كردند و از ترس ، سهروز به قبر پيامبر پناهنده شدند كه گرفتار ظلم نشوند؛ تا اين كه زياد دستش ‍ زخمىشد و به صورت خوره اى سياه بدن او را فراگرفت و در ماه مبارك پنجاه وسه و در سنپنجاه وشش سالگى در كوفه به درك واصل شد.(638)
لعنة اللّه عليه و على ابنه !
فصل يازدهم : كارگزاران اصفهان ، رى ، قزوين و همدان
1- مخنف بن سليم ازدى ، استاندار اصفهان ، رى و همدان
مخنف بن سليم (639)
يكى از ياران خاصّ على (ع ) مى باشد كه ابتدا حضرت امير (ع ) او را به عنوان والى واستاندار اصفهان ، همدان و رى انتخاب نموده و براى جنگ صفّين به كوفه آمد و سپسحضرت او را مسؤ ول جمع آورى صدقات قرار داد.
ابن داوود در كتاب رجالش مى نويسد: مخنف بن سليم از ياران خاص ‍ على (ع )، مردىعربى و اهل كوفه بوده است . (640)
مامقانى گويد: حضرت على (ع ) او را والى اصفهان قرار داد. پسرش و ابورمله - كه ناماو عامر است - از او روايت مى كند و او را از مردم بصره دانسته اند؛ اما گفته شده كه اوكوفى است و در اسدالغابه آمده است كه همراه على (ع ) در صفّين شركت داشت و پرچمقبيله ازد به دست او بود و نيز مى گويد كه مخنف كارگزار حضرت على (ع ) بر بعضىاز مناطق عراق در محدوده هيت و انبار بود و سپس حضرت امير (ع ) او را والى رى نمود ورمانى كه حضرت على (ع ) براى جنگ صفّين آماده مى شد، مخنف از حضرت خواست كه همراهبا ايشان در جنگ شركت نمايد و او در جنگ صفّين خطبه اى دارد كه خيرخواهى وى را نسبتبه امام نشان مى دهد. روشن است كه اجازه گرفتن براى جهاد و ترك امارت و رياست و بهدست گرفتن پرچم ازد دلالت بر وثاقت او دارد. علاوه بر اين كه ولايت او بر رى ،دلالت به مرتبه اى بالاتر از عدالت مى كند ولااقل عدالت مخنف را نشان مى دهد.(641)
محمد بن مخنف گويد: بعد از اين كه حضرت على (ع ) بصره را فتح كرد و در ماه رجب بهكوفه آمد، همراه پدرم به حضورشان رسيديم و ديديم كه سرگرم ملامت و نكوهش جمعىاز ياران خود بود و چنين مى فرمود:
ما ابطاء بكم عنّى و انتم اشراف قومكم و اللّه ان كان من ضعف النّية و تقصير البصيرةانّكم لبور و ان كان من شك فيى فضلى و مظاهره علىّ انّكم لعدوّ.
(چه چيز شما بزرگان و اشراف قوم را از يارى رسانيدن به من بازداشت ؟ به خدا قسماگر اين كار را از روى ضعف ايمان و كوته انديشى مرتكب شده ايد، بى گمان تباهخواهيد شد و اگر نسبت به فضيلت و نصرت بخشيدن به من در ترديد هستيد، دشمن منخواهيد بود.)
آنان گفتند: پناه بر خدا! ما با تو در صلح و دشمنت در ستيز هستيم . سپس ‍ به اعتذار وپوزش پرداختند؛ يكى براى خود عذرى مى آورد و ديگرى بيمارى به بهانه مى كرد وسومى غيبت خود را به عنوان عذر ذكر مى كرد. به آن جمع نگريست و در آن ميان ، نگاهمبه عبداللّه بن معتم عبسى و حنظله بن ربيع - كه از ياران پيامبر بودند -، ابوبردة بنعوف ازدى و شرحبيل همدانى افتاد. در اين هنگام على (ع ) به پدرم نگاهى كرد و فرمود:لكن مخنف بن سليم و قومش از فرمان من رخ برنتافتند و آنانمشمول اين مثل قرآن قرار نمى گيرند كه فرمود:
و انّ منكم لمن ليبطّئنّ فان اصابتكم مصيبة قال قد انعم اللّه علىّ اذكم اكن معهم و شهيدا ولئن اصابكم فضل من اللّه ليقولنّ كان لم تكن بينهم و بينه مودّة . يا ليتنى كنت معهمفاءفوز فوزا عظيما.(642)
همانا گروهى از شما با خبرهاى مجعول هول انگيز شما را ترسان ساخته ، از جهاد بازمى دارند. پس اگر حادثه ناگوارى روى آورد، آن مناطق گويد خدا مرا مورد لطف قرار دادكه به آنها در جبهه حضور نداشتم اگر فضل خداشامل حال شما گردد، گويى ميان شما و آنها دوستى نيست گويد اى كاش ما هم با آنانبوديم و بهره عظيم مى برديم .(643)
اين برخورد عظيم اميرالمؤ منين (ع ) نشان مى دهد كه از مخنف راضى بوده و او در جنگجمل از حضرت حمايت كرده و در آن نبرد حضور داشته است .
بعد از اين حضرت على (ع ) در كوفه مستقر گرديد، استانداران و كارگزاران خود راتقسيم نمود و آنها را به منطقه مسؤ وليتشان اعزام كرد و مخنف بن سليم را به استاندارىاصفهان ، رى و همدان منصوب فرمود.(644)
نامه حضرت به مخنف
حضرت امير (ع ) قبل از نبرد صفّين ، طى نامه اى از مخنف بن سليم خواست به كوفهبازگردد و در جنگ بر ضدّ معاويه حضور داشته باشد و شبيه اين نامه را براى ديگراستانداران نيز نگاشت :
سلام عليك ، فانّى اءحمد اليك الّذى لا اله الّا هو.
اءمّا بعد: فانّ جهاد من صدف عن الحق رغبة عنه - وهب فى نعاس ‍ العمى والضّلال اختيارا له - فريضة على العارفين ، انّ اللّه يرضى عمّن ارضاه و يخسط على منعصاه و انّا قد هممنا بالمسير الى هؤ لاء القوم الّذين عملوا فى عباد اللّه بغير مااءنزل اللّه و استاءثروا بالفى ء و عطّلوا الحدود و اءماتوا الحق و اظهروا فى الارضالفساد؛ و اتّخذوا الفاسقين و ليجة من دون اللّه المؤ منين فاذا ولى اللّه اعظم اءحد اثهماءبغضوا و اقصوه و حرموه و اذا ظالم ساعدهم على ظلمهم اءحبّوه و اءدنوه و برّوه ، فقداءصرّوا على الظلم و اءجمعوا على الخلاف ، و قديما ما صدّوا عن الحق و تعاونوا على الاثمو كانوا ظالمين ، فاذا اتيت بكتابى هذا فاستخلفوا على عملك اءوثق اءصحابك فى نفسك، و اءقبل الينا لعلّك تلقى هذا العدوّ المحلّ فتاءمر بالمعروف و تنهى عن النكر، و تجامعالحق و تباين الباطل ، فانّه لاغنا بنا و لا بك عن اءجر الجهاد و حسبنااللّه و نعمالوكيل ، و لاحول و لاقوة الّا باللّه العلى العظيم .
و كتبه عبيداللّه بن ابى رافع فى سنة سبع و ثلاثين .(645)
درود بر تو. من با تو سپاس خداوند يگانه اى را مى گويم كه معبود به حقى جز اونيست . امّا بعد: جنگ با آنان كه از حق رو گردانند و در كوردلى و گمراهى به سر مىبرند، بر عارفان فريضه است . هر كه خداوند را خرسند كند، خدا نيز از او خرسندخواهد بود و هر آن كس كه او را عصيان كند، خشم او را برمى انگيزد. ما به جنگ آنانى همّتمى سپاريم كه در ميان بندگان خدا به كتاب خداعمل نمى كنند و غنايم (بيت المال ) را به خود اختصاص مى دهند و حدود خدا را ترك مى كنندو حق را مى ميرانند؛ تباهى را در زمين آشكارا انجام مى دهند و تباهكاران را به جاى مؤ مناندوست مى گيرند. هرگاه دوستى از دوستان خدا را مشاهده مى كنند كه براى خدا كارهاىخلاف آنها را بزرگ مى شمارد، او را دشمن مى دارند و مطرود و ناكامش مى سازند؛ اما هرگاه با ستمكارى مواجه مى شوند كه اعمال ستمكارانه آنها را تاءييد مى كند، او را دوستداشته و جزو نزديكان خود قرار داده به او نيكى مى كنند. پس به تحقيق آنها بر ظلماصرار ورزيده و بر كارهاى خلاف متّحد شده اند و از قديم آنچه انجام مى دادند،جلوگيرى از حق و همكارى بر گناه بوده و آنان جزو ستمكاران بودند. پس هرگاه نامه منبه تو رسيد، يكى از دوستان مورد اعتماد خود را به جاى خود بگمار و به سوى ما بيا.باشد كه با اين دشمن بى پروا روبرو شويم ، تا امر به معروف و نهى از منكر كنى وبا افراد طرفدار حق بوده و از باطل گرايان دورى نمايى . ما و تو هيچ كدام از پاداشجهاد بى نياز نيستيم و خدا ما را از هر كس ديگرى بى نياز مى كند. او بهترينوكيل و سرپرست است . اين نامه را عبيداللّه ابن ابى رافع درسال سى وهفت نوشت .
خصوصيات بنى اميه و معاويه را ذكر كرده است و علت جنگ با آنها را امر به معروف ونهى از منكر دانسته است كه بر اساس آن بايد معاويه را از كارهاى خلافش باز داشت . درآخر به مخنف توصيه مى كند كه فردى مورد اعتماد را به جانشينى خود برگزيند.
مخنف ، حارث بن ابى حارث بن رافع را بر اصفهان و سعيد بن وهب (646)
را بر همدان گمارد. اين دو از اقوام او بودند. وى سپس نزد على (ع ) به كوفه رفت و درجنگ صفّين شركت كرد.
حضرت على (ع ) مخنف را در جنگ صفّين بر قبايل ازد، بجيله خثعم ، انصار و خزاعهفرماندهى داد.(647)
در جنگ صفّين هنگامى كه مخنف بن سليم به عنوان نماينده ازديان عراق به ازديان شامرسيد، پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر گرامى اسلام گفت : (از بد حادثهبزرگ و فتنه سترگ ، ما با خويشانمان روياروى قرار گرفته ايم . سوگند به خدا مادر اين جنگ فقط دستها و بالهاى خود را با شمشير قطع مى كنيم . اگر به چنين نبردى باسرورمان برنخيزيم خالص ، معين و پاكدل نيستيم ولى اگر ما چنين كنيم ، شكوهمندى خودرا تباه و آتش و جلال خود را فسرده ايم ).(648)
مخنف در حالى كه خود را مقيّد به پيروى از على (ع ) مى دانست ، سعى و تلاش او اين بودكه خونريزى كمتر باشد و به قومش آسيبى نرسد و از خونريزى جلوگيرى نمايد.مخنف كه از احترام در ميان قومش ‍ برخوردار بود، از آنها دفاع و حمايت مى كرد و قومش نيزتابع على (ع ) بودند.
در فتنه ابن حضرمى زمانى كه شبث بن ربعى به اميرالمؤ منين پيشنهاد كرد كه براىخواباندن فتنه ، گروهى از بنى تميم را بفرستد و گفت كه به وسيله آنها مردم بصرهرا به طاعت و لزوم بيعت دعوت نما و مردم ازد را كه مبغوض و از رحمت خدا دور هستند، برآنها مسلّط منما؛ زيرا كه يك نفر از قومت ، بهتر از ده نفر از ديگران است مخنف بن سليمبشدّت ناراحت شد و در دفاع از قومش گفت كه گروهى مبغوض و دور از رحمت خدا هستند كهمعصيت نموده ، بر خلاف امر خداوند عمل كنند و دستورات اميرالمؤ منين (ع ) را زير پا نهندو آنها قوم تو مى باشند و محبوب و نزديك به رحمت خدا گروهى است كه خدا را اطاعتكرده ، اميرالمؤ منين را حمايت و يارى نمايد و آنها قوم من مى باشند و يك نفر آنها براىاميرالمؤ منين (ع )، از ده نفر از قوم تو بهتر است .(649)
اينجا مخنف محبوبيت قوم خود را از اطاعت خدا و حمايت على (ع ) اثبات مى كند و اين دو را ملاكقرب و بعد مى داند.
علاوه بر اين كه مخنف مدتى كارگزار هيت و انبار و زمانى استاندار اصفهان ، رى و همدانبوده و در جنگ صفّين پرچم ازديان به دست او بوده است ، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) او رابه عنوان عامل صداقت و زكوات انتخاب نمود و طىّ دستورالعملى به وى توصيه كرد كهچگونه با مردم در هنگام جمع آورى صدقات رفتار نمايد و احتمالا نامه 26 نهج البلاغه -كه با اين عنوان آغاز مى شود: (به بعضى از كارگزارنش كه او را براى جمع آورىصدقه فرستاد) مربوط به مخنف باشد. قاضى نعمان مصرى (متوفى 363 ه -.ق ) دركتاب دعائم الاسلام ، قسمتى از اين نامه را نقل مى كند كه ما در عين آن را ذكر خواهيم كرد.آنچه در دعائم آمده ، مرحوم مجلسى در بحارالانوار (650)
و مرحوم نورى در مستدرك الوسائلنقل كرده است (651)
البتّه بايد توجه داشت كه اكثر بلكه تمام روايات دعائم الاسلاممرسل است و آنچه در بحار آمده به تمامه - نه بيشتر از آن - در دعائم است بنابراين ،اگر مؤ لّف منهاج البراعه (652)
از روايات دعائم تعبير به سند كرده ، صحيح نيست و شايد علّت ، آن بوده كه دعائم دردسترس ايشان نبوده است .
و عن على (ع ) انه اوصى مخنف بن سليم الازدى و قد بعثه على الصدقة بوصية طويلةامره فيها بتقوى اللّه ربّه فى سرائر اموره ان يلزم التواضع و يجتنب التكبّر فانّاللّه يرفع المتواضعين و يضع المتكبّرين . ثمقال له يا مخنف ين سليم انّ لك فى هذه الصدقة نصيبا و حقّا مفروضا و لك فيها شركاءفقراء و مساكين و غارمين و مجاهدين و ابناء و سبيل و مملوكين و متاءلّفون و انّا موفّوك حقّكفوفّهم حقوقهم و الّا فانّك من اكثر النّاس يوم القيامة خصماء و بؤ سا لامرى ان يكونخصمه مثل هولاء. (653)
اميرالمؤ منين (ع ) در وصيتى طولانى ، مخنف بن سليم ازدى را كه براى گرفتن صدقهفرستاد، چنين توصيه كرد: او را به تقواى خداوند، پروردگارش ، در امور پنهانى واعمال مخفيانه اش امر كرد و اين كه با مردم با گشاده رويى و نرمى برخورد كند و اوفرمان داد كه تواضع را پيشه كند و از تكبّر اجتناب ورزد: زيرا خداوند متواضعان رابالا مى برد و متكبّرين را ذليل و خوار مى گرداند.
سپس حضرت به مخنف فرمود: در اين صدقه ، براى تو حق و نصيبى معيّن است ؛ امّا توشريكانى دارى كه عبارتند از: فقراء، مساكين ، ورشكستگان ، مجاهدين ، در راه ماندگان ،بندگان و الفت پذيران و ما حق تو را مى دهيم ، پس تو نيز حق آنها را بده (و ازصدقات كم مياور) و اگر چنين نكنى ، تو بيشترين دشمن را در روز قيامت خواهى داشت وبدا به حال مردى كه دشمنش مثل اينها باشد!)
بايد توجّه داشت كه (فى سبيل اللّه ) در آيه شريفه قرآن ، اختباص به مجاهدين ندارد؛بلكه طبق نظر و اعتقاد شيعه ، شامل تمام كارهاى خير و نيك مى شود، امّااهل سنت ، سبيل اللّه را مخصوص به جهاد مى دانند.
جناب آقاى حسن زاده آملى بعد از اين كه توصيه على (ع ) به مخنف رانقل مى كند، مى فرمايد با اين كه فحص زيادى نموديم ، تمام اين نامه را در جوامعروايى پيدا نكرديم و شايد در آينده ، خداوند گشايشى ... مقدّر نمايد. اين سخن ، نشانمى دهد كه مقدارى از روايات ما در طول زمان از بين رفته و از دسترس ما خارج شده است .البتّه دشمنان شيعه هميشه در صدد بوده اند كه فرهنگ شيعه را از بين برده ، نابودنمايند. فاللّه خير حافظ و معين .
مخنف مسؤ ول جمع آوررى ماليات در سرزمين فرات تا منطقه بكربنوائل بود و مالك بن كعب ارحبى در حمله نعمان بن بشير از مخنف يارى خواست و او با اينكهمسؤ ول جمع آورى صدقه و زكات بود، پسرش ، عبيداللّه بن مخنف را همراه با پنجاه نفربه كمك مالك فرستاد و نعمان بن بشير مجبور به عقب نشينى و فرار از معركه گرديد.(654)
صاحب دعائم الاسلام قسمتى از عهد حضرت على (ع ) را به مخنف ، هنگام فرستادن او براىجمع آورى صدقات بكربن وائل نقل كرده است كه شايد قسمتى از همان نامه اى باشد كهقبلا ذكر كرديم و چون حاوى نكات جالبى است ، آن رانقل مى كنيم .
و عن على (ع ) انّه استعمل مخنف بن سليم على صدقات بكربنوائل و كتب له عهدا كان فيه : فمن كان اءهل طاعتنا مناءهل الجزيرة و فيما بين الكوفة و اءرض الشّام ، فاءدّعى انّه اءدّى صدقة الىعمّال الشّام - و هو فى حوزتنا- ممنوع قد حمته خيلنا و رجالنا- فلا تجز له ذلك - و انكان الحقّ على ما زعم ، فانّه ليس له اءن ينزل بلادنا و يودّى صدقة ماله الى عدوّنا.(655)
از على (ع ) نقل شده است كه ايشان مخنف بن سليم را بر صدقات بكر بنوائل گمارد و عهدى براى او نوشت و از آن جمله در آن عهد آمده بود: (پس هر كس ازپيروان ما، از مردمان جزيره و آنچه بين كوفه و شام مى باشد، ادّعا كند زكات خود را بهكارگزاران شام داده است و حال آنكه او در حوزه و طبقه ماست ، از اين كار منع مى شود؛زيرا نيروهاى سواره و پياده ما از او حمايت كرده اند (و امنيّت او را برقرار نموده اند). پسبراى او دادن زكات (به كاگزاران شام ) جايز نمى باشد؛ گر چه حق آن گونه باشدكه او گمان كرده است (واقعا زكات مالش را به كارگزاران معاويه داده است )؛ زيرابراى او نيست كه در سرزمين ما باشد و زكات مالش را به دشمن ما بدهد.)
از اين نامه بخوبى استفاده مى شود كه پرداخت زكات و ماليات اسلامى درمقابل خدماتى است كه دولت انجام مى دهد و امنيتى است كه برقرار مى كند و حضرتتاءكيد مى فرمايد اگر فردى زكاتش را به كارگزاران معاويه داده باشد، حق ماندن درسرزمين ما را ندارد؛ زيرا كه ما امنيّت را برقرار مى كنيم و زكات را دشمن ما مى گيرد. ازآنجا كه معاويه در منطقه جزيره طرفدارانى داشت ، گاهى ماءمورين خود را براى جمعآورى ماليات (زكات ) به آنجا مى فرستاد.
از آن جمله معاويه ، زهير بن مكحول عامرى را به شهر سماوه (656)
فرستاد كه ماليات آن و مناطق اطرافش را دريافت كند. على (ع ) كه مطّلع شد، سه نفر رابه نامهاى جعفر بن عبداللّه اشجعى ، عروه بن عشبه (يا عمرو بن مالك عشبه ) و جلاس بنعمير- كه از دو طايفه كلب بودند - فرستاد. آنها رفتند كه ازقبايل كلب و بكر بن وائل كه در طاعت على زيست مى كردند؛ زكات دريافت نمايند. آنهاناچار شدند با زهير جنگ كنند و در جنگ شكست خوردند؛ جعفر كشته شد و ابن عشبه همگريخت و نزد على رفت . او را به عنوان مسؤول گروه انتخاب كرده بود. على (ع ) تا او را ديد گفت : فرار كردى و به او تازيانهزد. او ساكت شد و بعدا فرار كرده ، به معاويه پيوست علّت رفتار على (ع ) اين بود كهدر همان درگيرى ، زهير به ابن عشبه اسب داده بود و لذا حضرت نسبت به او بدگمانشده ، او را متّهم كرد و با تازيانه زد (كه چگونه دشمنى كه بايد او را بكشد، به اواسب مى دهد و او را روانه مى كند.) امّا جلاس كه درحال گريز بود، به يك چوپان برخورد و جبّه خود را كه قيمتى بود به چوپان دادهپلاس او را گرفت . چون سواران دشمن به او رسيدند، پرسيدند كه چنين شخصى كجارفت و او با دست خود به يك ناحيه اشاره كرد و از شرّ آنها نجات يافته ، به كوفهرسيد. (657)
على (ع ) بعد از فرار ابن عشبه ، خانه او را منهدم كرد، ويران نمود. (658)
اين بود شرح حال مخنف ، كارگزار على (ع ) كه هميشه خود را مقيّد به اطاعت از حضرتامير (ع ) مى دانست و او جدّ ابومخنف معروف است .
2- يزيد بن قيس ارحبى ، استاندار اصفهان ، رى و همدان
يزيد بن قيس يكى از ياران حضرت على (ع ) بود و در ميان اقوامش از احترام خاصىبرخوردار بود. حضرت او را در ابتدا والى مداين نمود (659)
و سپس به عنوان والى رى ، همدان و اصفهان منصوب گرديد.
شيخ طوسى - عليه الرحمه - در رجالش مى فرمايد: يزيد بن قيس ‍ ارحبى ،عامل و كارگزار حضرت على (ع ) بر رى ، همدان و اصفهان بوده است . (660)
او در جنگهاى اميرالمؤ منين (ع ) همراه حضرت حضورفعّال داشت . در جنگ نهروان خوارج فرياد برآوردند و يزيد بن قيس را ندا دادند - او حاكماصفهان بود - و گفتند: اى يزيد بن قيس لاحكم الاللّه ؛ حكمى جز حكم خدا نيست ؛ گرچهتو اى يزيد به خاطر حكومت بر اصفهان ، از حكم خدا كراهت دارى .(661)
از كتب تاريخ مثلكامل ، طبرى و انساب الاشراف استفاده مى شود كه يزيد بن قيس جزو معترضين به مساءلهحكميت بود. لذا همراه با خوارج بعد از پايان جنگ صفّين از على (ع ) كناره گيرى كرد.حضرت على (ع ) در راه بازگشت از صفّين به كوفه به جانب آنها رفته و به خيمهيزيد - كه خيلى مورد توجّه معترضين بود و خوارج بود- وارد شد و آنجا چند ركعت نمازخواند و آنها را دعوت به حق نمود. در همين موقع ، حضرت امير(ع ) حكومت رى و اصفهان رابه يزيد واگذار كرد و بدين ترتيب او از بقيّه خوارج جدا شد و به حضرت پيوست .لذا خوارج او را مورد طعن و ملامت قرار داده ، مى گفتند كه به خاطر حكومت اصفهان ، از حكمخدا كراهت دارى . (662)
مامقانى گويد: يزيد بن قيس برادر سعيد بن قيس همدانى است و ارحبى ، نسبت به بنىارحب از قبيله همدان مى باشد. يزيد مبارزه تحسين برانگيزى همراه على (ع ) در جنگ صفّينداشت . وى خطبه ها و سخنرانيهاى مشهورى ايراد كرده است كه دلالت بر ثبات قدم وقدرت ايمان او دارد. نصر بن مزاحم در كتاب صفّين خود اين خطبه ها را ذكر كرده است وتصريح شيخ طوسى و ديگران به اين كه كارگزارى بوده ، گواه عدالت اوست . ازجمله شواهد ديگر بر وثاقت و عدالت او اين است كه وى جزو گواهان وصيتنامه على (ع )مى باشد. حضرت وصيت نامه اى را درباره صدقات پيامبر و فاطمه نوشته كه در كتابوصاياى كافى (663)
نقل شده است و در آخر وصيّت نامه ، افرادى به عنوان گواه ذكر شده اند كه از جمله آنهايزيد بن قيس است . (664)
هنگامى كه على (ع ) آهنگ رفتن به شام كرد، مهاجرين و انصار نزد خود فرا خواند و پساز حمد و ثناى پروردگار فرمود.
اما بعد فانّكم ميامين الرّاى مراجيح الحلم ، مباركوا الامر ومقاويل بالحقّ و قد عزمنا على المسير الى عدوّنا و عدوّكم فاشيروا علينا برائكم .(665)
(راءى شما محترم ، خردتان افزون نظرتان مبارك گفتارتان راست ، ما آهنگ رفتن داريمكه به سوى دشمن رهسپار گرديم . پس بگوييد كه چه نظرى داريد؟!)
در مقابل درخواست حضرت ، افراد زيادى از يارانش نظر خود را ابراز نمودند و ازحضرت خواستند كه در جنگ با آنها شتاب كند از جمله آنها يزيد بن قيس بود كه بر جمعآنان وارد شد و گفت : (اى امير مؤ منان ! توشه و ساز و برگ فراهم كرده ايم و بيشترنفرات ، نيرومند و توانا هستند و در ميان آنهاعليل و ناتوان كمتر به چشم مى خورد. منادى خود راگسيل دار تا مردم را ندا در دهد كه به لشكرگاهشان در نخيله بروند؛ زيرا رزم آورنيازى به تشويق ندارد و هرگاه وقت جنگ فرا رسيد، امروز و فردا نمى كند). (666)
يزيد بن قيس جزو افرادى بود كه حضرت على (ع ) او را همراه با عدى بن حاتم ، شبثبن ربعى و زياد بن حصفه براى مذاكره و گفتگو در باب صلح نزد معاويه فرستاد؛ تااو را دعوت به تسليم نمايند. او به معاويه چنين اظهار داشت : (ما آمده ايم تا آنچه وظيفهداريم ، به انجام رسانيم و تو را اندرز گوييم و اتمام حجّت كنيم و تو را به وحدت ودوستى فرا خوانيم . على (ع ) را تو مى شناسى و مسلمانان نيزفضل او را مى شناسند. گمان ندارم بر تو مخفى باشد كه دينداران واهل فضيلت ، تو را همتاى على (ع ) نمى دانند و هرگز مقام مقايسه نيز بر نمى آيند. پس ‍از خدا بترس و با على مخالفت مكن . كسى را چون او، پرهيزگار و پارسا و صاحبكمال نديدم ).(667)
اين سخنان ، نشانگر عمق ارادت او نسبت به على (ع ) و اعتقاد به برترى حضرت برديگران است .
يزيد بن قيس ارحبى در جنگ صفّين ، مردم را به جهاد برمى انگيخت و مردم عراق را به جنگشاميان چنين تشويق مى نمود: (المسلم من سلم دينه و رايه )؛ مسلمان كسى است كه دين وانديشه اى سالم داشته باشد. به خدا قسم اين قوم نه براى تحكيم بنيادهاى دينى و نهبراى احياى عدالت و حق با ما مى جنگد؛ بلكه به خاطر دستيابى به دنيا با ما مىستيزد، تا سرانجام جبّار و حكمران شوند و اگر بر شما پيروز گردند - كه خداوند آنهارا پيروز و خوشحال نگرداند - به اطاعت از حكّامى وا مى دارند همچون سعيد، وليد وعبداللّه بن عامر سفيه . يكى از آنان كه اموال خدا و بيتالمال را غصب كرده بود، مى گفت : (گناهى بر من در صرف اينمال نيست )؛ گويا كه ارث پدرش به او رسيده است ! چگونه مسؤ وليت ندارد وحال آنكه اين مال ، مال خداست كه آن را خداوند از طريق شمشيرها و نيزه ها به ما بازگردانده است . اى بندگان خدا با قوم ستمكار كه به كتاب خدا حكم نمى كنند پيكار كنيدو در جنگ با آنان سرزنش هيچ ملامتگرى را به حساب نياوريد.
اگر اينان بر شما غلبه كنند، دين و دنياى شما را تباه و فاسد مى سازند. آنها را خوبشناخته و آزموده ايد. سوگند به خدا اينان قصدى جز آشوبگرى ندارند و به درگاه خدابراى خود و شما استغفار مى نمايم . (668)
اين ، خطبه آتشين و جالب يزيد بن قيس بود كه مردم را به جهاد برمى انگيزد و ضمناآينده را براى آنها ترسيم مى نمايد كه اگر معاويه مسلّط گردد، افراد فاسدى را برشما حاكم مى گرداند و آن گونه شد كه يزيد بن قيس در اين خطبه بيان كرد. منظور ازسعيد در كلام يزيد بن قيس ، سعيد بن عاص است كه بعد از وليد بن عقبه ، كارگزارعثمان در كوفه شد و معاويه او را بر مدينه گمارد. او درسال پنجاه وسه درگذشت . و منظور از وليد، وليد بن عقبه ، برادر نامادرى عثمان است .او از جانب عثمان والى كوفه بود و به واسطه ميگسارى ، وى را تازيانه زدند و نمازصبح را در حال مستى چهار ركعت خواند و گفت اگر مى خواهيد تا بيشتر بخوانم و از جملهكسانى بود كه معاويه را به جنگ با على (ع ) دعوت مى نمود؛ چون آن حضرت ، عثمان رامجبور به اجراى حد درباره او نموده بود. و عبداللّه بن عامر، پسر خاله عثمان است عثماناو را والى بصره كرد و در زمان حضرت على (ع )منعزل گرديد و بعدا معاويه او را به عنوان والى بصره برگزيد. او در عهد عثمان ،خراسان را فتح كرد.
زمانى كه بسربن ارطات به منطقه يمن و صنعاء حمله كرد و عدّه زيادى را بهقتل رساند، گروهى از مردم آن منطقه از او استقبال كردند. حضرت در كوفه ، به يزيدبن قيس - كه مردم آن منطقه جزو قبيله اش ، همدان ، بودند - فرمود: نمى بينى كه قوم توچه كردند؟! يزيد گفت : اى امير مؤ منان ! من نسبت به اطاعت قوم از شما حسن ظن دارم . اگرمى خواهى ، به جانب آنها برو؛ از تو حمايت مى كنند و اگر خواستى ، نامه اى براى آنهابنويس و منتظر جواب آنها بمان و ببين كه چه جوابى مى دهند.
حضرت امير (ع ) نامه اى براى آنها نوشت و آن را توسّط مردى كه از قبيله همدانفرستاد. او نامه را به آنها داد؛ امّا آنها جواب مثبتى ندادند. لذا فرستاده حضرت به آنهاگفت : من در حالى اميرالمؤ منين را ترك كردم كه مى خواست لشكر زيادى را به فرماندهىيزيد بن قيس به جانب شما بفرستد و تنها انتظار جواب شما، او را از اينعمل باز داشت . پس از اين كه اين سخنان را شنيدند، گفتند: ما گوش به فرمان و مطيعدستور هستيم ؛ در صورتى كه اين دو مرد، عبيداللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران راعزل نمايد. مرد همدانى به جانب على (ع ) رفت و به حضرت گزارش ‍ داد.(669)
اين ماجرا نشان مى دهد كه يزيد بن قيس در ميان قبيله و قوم خود از عظمت و احترام و ابهّتخاصى برخوردار بوده است .
همان طور كه اشاره شد، يزيد بن قيس حاكم و والى اصفهان بود. او بعد از جنگ صفّينبه اين سمت منصوب گرديد. وقتى كه يزيد بن قيس در محلّ حكمرانى خود بود، حضرتامير (ع ) نامه اى به او مى نويسد و از او مى خواهد كه درارسال خراج خود تاءخير روا ندارد.
و كتب الى يزيد بن قيس الارحبى :
امّا بعد: فانّك اءبطات بحمل خراجك ، و ما اءدرى ما الّذى حملك على ذلك ، غير اءنّى اؤصيك بتقوى اللّه ، و اءحذرك اءن تحبط اءجرك وتبطل جهادك بخيانة المسلمين ، فاتّق اللّه و نزّه نفسك عن الحرام ، ولاتجعل لى عليك سبيلا، فلا اءجد بدّا من الايقاع بك ، و اعزز المسلمين و لاتظلم المعاهدين ؛و ابتع فيما آتاك اللّه الدّار الآخرة ، و لاتنس نصيبك من الدّنيا؛ و اءحسن اللّه اليك ، ولاتبغ الفساد فى الارض ، انّ اللّه لايحب المفسدين .(670)
تو در پرداخت و فرستادن خراجت تاءخير نداشتى . من علّت آن را نمى دانم ، امّا تو را بهتقواى الهى دعوت مى نمايم و تو را برحذر مى دارم از اين كه اجر و پاداش خود راضايع نمايى و جهاد خود را با خيانت به مسلمانانباطل سازى . از خدا بترس و نفس خود را از حرام دور نگهدار و راهى براى عتاب من قرارمده كه ناچار شوم در آن صورت تو را مؤ اخذه كنم . هميشه مسلمانان را عزيز دار و بهاهل ذمه و معاهدين ، ظلم مكن و در آنچه خدا به تو داد، آخرت را برگزين . در عينحال نصيب خود را از دنيا فراموش منما و همان گونه كه خداوند به تو نيكى كرده است ،به ديگران نيكى نما و هرگز در زمين فساد مكن كه خدا مفسدان را دوست ندارد.(671)
اين نامه حضرت ، اخطار جدّى به يزيد بن قيس است كه مبادا در پرداخت خراج خيانت نمايدو حضرت او را به تقواى الهى و برگزيدن آخرت بر دنيا دعوت مى كند.
بلاذرى در انساب اين نامه را خلاصه تر نقل كرده است . در آنجا دارد: (فانّ خيانةالمسلمين ممّا يحبط الاجر و يبطل الجهاد؛ خيانت به مسلمانان ، باعث ضايع كردن پاداش وباطل ساختن جهاد مى گردد.(672)
اين بود شمّه اى از شرح حال يزيد بن قيس ارحبى . البتّه اين نامه ،دليل بر خيانت يزيد نيست ؛ بلكه اخطارى است كه حضرت خواسته جلو خيانت احتمالى اورا بگيرد چرا كه او در فرستادن ماليات و خراج تاءخير داشته است و وسوسه نفسانىممكن است باعث اين تاءخير شده باشد كه حضرت او را موعظه و نصيحت نموده و از اين كارزشت باز داشته است .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation