|
|
|
|
|
|
ابوايّوب انصارى و اميرالمؤ منين (ع ) ابوايّوب كه هميشه تابع پيامبر گرامى اسلام و فردى مخلص و جان باخته بود، جزودوازده نفرى بود كه با بيعت با ابوبكر مخالفت كرد و گفت : (از خدا بترسيد دربارهخاندان پيامبرتان و خلافت را به آنها برگردانيد. همانا شما شنيديد، همان گونه كه مابارها شنيديم در مكانها و موقعيتهاى مختلف از پيامبر خدا كه فرمود: (انّهم اولى به منكم)؛ اهل بيت من سزاوار به خلافت و امامت از شما مى باشند). (191) اين روايت از ابوايّوب نقل شده است كه پيامبر فرمود: (لقد صلّت الملائكة علىّ و على علىّ سبع سنين لم تصلّ على ثالث لنا). (192) ملائكه درباره من و على (ع ) هفت سال دعا كردند كه بر غير ما هرگز دعا ننمودند. ابوايّوب گويد: حقّ على (ع ) بر هر مسلمانى ، مانند حق پدر بر اولاد است . (193) تمام اينها خلوص او را نسبت به خاندان عصمت و طهارت نشان مى دهد. ابوايّوب بعد از كشته شدن عثمان ، جزو افرادى بود كه مردم را به امامت على (ع ) دعوتو تشويق مى كرد.(194) او در جنگ صفّين در ميمنه لشكر على (ع ) قرار داشت . ابوصادق از محمّد بن سليمان نقل مى كند كه ابوايّوب انصارى وارد عراق شد. قبيله(ازد) براى او شترى نحر كردند و آن را همراه من ، براى وى فرستاند. من بر ابوايّوبوارد شدم و بر او سلام كردم و گفتم : اى ابوايّوب ! خداوند تو را به خاطر مصاحبتت باپيامبر و ورود ايشان به منزل تو، گرامى داشته است . چرا تو را مى بينم كه شمشيربه دست گرفته اى ؛ گاهى با اين قوم و زمانى با قوم ديگر جنگ مى كنى ؟ ابوايّوبگفت : (رسول گرامى اسلام با ما عهد نموده است كه همراه على (ع ) با ناكثين (بيعتشكنان ) جنگ كنيم و ما با آنها جنگيديم و عهد نموده است كه همراه آن حضرت با قاسطين(ظالمان ) ستيز كنيم و الان ما، در مقابل آنها هستيم - يعنى ، معاويه و اصحابش - با ما عهدنموده است كه همراه او، با مارقين بجنگيم كه هنوز آنها را نديده ايم ).(195) اين روايت از ابوايّوب به طرق مختلف نقل شده است .(196) آرى ابوايّوب در مقدّمه لشكر على (ع ) در جنگ نهروان ، با مارقين نيز جنگيد اميرالمؤ منين(ع ) به ابوايّوب انصارى پرچم امان را سپرده بود. ابوايّوب درمقابل خوارج بانگ برداشت و گفت : هر كس از شما خوارج كه زير پرچم آمد، مشروط برآن كه كسى را نكشته و راه را نبسته باشد، در امان خواهد بود و هر كس هم به كوفه يامداين برگردد و از اين گروه خود را كنار بكشد، او هم در امان است . ما پس از اينكهقاتلان برادران خويش را بكشيم ، نيازى به ريختن خون شما نداريم .(197) انتصاب ابوايوب به فرماندارى مدينه بعد از جنگ نهروان ، حضرت على (ع ) از مردم خواست كه وارد كوفه نشوند و آماده جنگ بامعاويه گردند؛ اما اشعث بن قيس منافق گفت : ما خسته شديم . بايد به كوفه رفته ،سپس آماده نبرد گرديم . حضرت امير (ع ) مى دانست كه اگر آنها وارد كوفه شوند، ديگربرنمى گردند. از اين رو براى آنها سخنرانى كرد و آنها را موعظه نمود و خواست كهجنگ با معاويه را به تاءخير نيندازند. ابوايّوب انصارى بعد از اتمام سخنرانى حضرتحركت كرد - و اين اندكى قبل از نصب او به سمت فرماندارى مدينه بود - و گفت : اميرالمؤمنين شنواند و تفهيم كرد كسى را كه گوش و قلب سالم دارد. خداوند به وسيله او شما رابه كرامتى آشكار گرامى داشته است كه بايد آن را بپذيريد. پسر عموى پيامبر درمقابل شما است ، مسائل را به شما درس مى دهد و شما را ارشاد مى نمايد و به آنچه در آنبراى شما بهره است ، فرا مى خواند او را اجابت كنيد. (198) امّا آن مردم گوش نكردند و به كوفه رفتند و دو مرتبه ، براى جنگ آماده نشدند. درتنيجه معاويه ، (مصر) را فتح كرد و افراد زيادى را براى حمله به مرزهاى حكومت على(ع ) فرستاد. يورش بسر به مدينه بعد از اتمام جنگ نهروان ، ابوايّوب به سمت فرماندارى مدينه منصوب شد و در آنجاخدمت مى كرد، تا اين كه يكى از اشرار معاويه به نام بسر بن ارطات ، به مدينه هجومبرد. ابوايّوب بناچار از مدينه خارج شد(199) و به على (ع ) پيوست . بسر بعد از ورود، به بالاى منبر رفت و گفت :مثل شما مانند قريه اى است كه امنيت داشت و رزق آن مى آمد، تا اينكه آنها به نعمتهاى الهىكفر ورزيدند و خداوند جامه گرسنگى و ترس بر آنها پوشاند و شما نيز چنين شده ايد.روهايتان سياه باد! و همين گونه ناسزا مى گفت ، تا اينكه از منبر پايين آمد. جابربن عبداللّه انصارى به منزل امّسلمه ، همسر پيامبر، پناهنده شد و گفت : مى ترسممرا بكشد؛ زيرا درخواست بيعت از جانب بسر براى معاويه ،باطل است و بيعت با او صحيح نيست . امّسلمه گفت : بيعت كن ؛ زيرا تقيه باعث شد كه اصحاب كهف در اعياد قومشان شركت كنند وصليب بپوشند. جابر از روى ناچارى بيعت كرد. بسر خانه هايى را در مدينه ويران كرد كه از جمله آنهامنزل ابوايّوب بود.(200) ابوايّوب در كوفه بود و اميرالمؤ منين (ع ) قبل از شهادتش ، نيرو براى جنگ با معاويهآماده مى كرد. حضرت ، امام حسين (ع )، ابوايّوب و قيس بن سعد را هر كدام بر ده هزار نفرگمارد. اما حضرت قبل از جنگ ، به دست ابن ملجم مرادى به شهادت رسيد.(201) چرا ابوايّوب همراه بنى اميه به جهاد مى رفت ؟! ابوايّوب انصارى در جنگهايى كه عليه (روم ) از جانب معاويه ترتيب داده مى شد،شركت مى كرد و اين مساءله باعث شده است كه عده اى از او انتقاد كنند و درمقابل ، گروهى نيز در صدد جواب برآمده اند. هنگامى كه از فضل بن شاذان سؤ ال مى شود كه چرا ابوايوب همراه با معاويه بامشركين مى جنگيد؟ وى در پاسخ مى گويد كه اين كار به خاطر كى آگاهى و غفلت اوبوده و گمان مى كره است كه كار و جهاد او باعث تقويت اسلام مى گردد و شرك را از بينمى برد و اين ، كارى با معاويه ندارد.(202) رجالى معروف مرحوم بحرالعلوم طباطبائى در شرححال او گويد: عده اى از اصحاب ما (شيعه )، بر او انتقاد كرده اند كه چرا همراه با معاويهجنگ كرده و زير پرچم معاويه وارد شده است ؟! درمقابل جواب داده اند كه او براى خود جهاد مى كرده و هدفش تقويت اسلام بوده و كارى بهنفع و ضرر معاويه نداشته است ؛ اما اين جواب مخدوش است . از اين رو بهتر است چنينپاسخ داده شود كه خطاى در اجتهاد، با اصول اعتقادى منافات ندارد و اينجا ابوايّوباشتباه كرده است . مرحوم مامقانى گويد: مقصود ايشان ، اين است كه جنگ در كنار امامى كه بر حق نباشد،مشروع نيست ، اگر چه به عنوان تقويت اسلام باشد و اين جواب صحيح است .(203) مسعودى ، در علت حضور ابوايّوب مى گويد: معاويه ، سفيان بن عوف غامدى را درسال چهل وپنجم هجرى به جنگ فرستاد و دستور داد كه خود را به طوانه (204) برساند، اما عده زيادى كشته شدند و به خاطر كشته شدن مسلمانان در روم ، حزن و اندوهبسيارى مردم را فراگرفت . به معاويه خبر رسيد كه پسرش ، يزيد در هنگامى كه اين خبر به او رسيده است ، طىّاشعارى ، در حال ميگسارى همراه با نديمانش چنين گفته است : (بر من آسان است از آنچهروز طوانه ، بر جمع آنها از تب و مرگ رسيده است ، زمانى كه من بر نمط بلند تكيه مىزنم و امّكلثوم را براى من گردش مى دهند و منمشغول عيّاشى مى شوم ). اينجا بود كه ابوايّوب قسم خورد كه در جنگ شركت كند. او در جنگ شركت كرد تا اينكهبه قسطنطنيه رسيدند و وى در آنجا از دنيا رفت ... و بعضى گفته اند درسال پنجاه ويكم ، همراه با يزيد به جهاد رفت و در اين سفر مرگ او فرا رسيد.(205) مرگ ابوايّوب در اينكه ابوايّوب در قسطنطنيه از دنيا رفت ، شكى نيست ، اما آنگونه كه از مسعودىنقل شده . درباره سال وفات او اختلاف است عده اىسال وفات او را پنجاهم هجرى و عدّه اى ديگر درسال پنجاه ودوم هجرى ذكر كرده اند. در بحار مى نويسد: ابوايّوب در كنار خليج قسطنطنيه ديده شد؛ سؤال كردند چه حاجتى دارى ؟ گفت : به دنياى شما، من هيچ احتياجى ندارم ؛ اما اگر مُردم ، مراتا آنجا كه مى توانيد به سوى دشمن ببريد؛ زيرا ازرسول خدا شنيدم كه فرمود: (در كنار حصار قسطنطنيه ، مرد صالحى از اصحاب من دفنخواهد شد) و من اميدوارم كه آن فرد من باشم . بعدا او مرد و مسلمانان جهاد مى كردند وجنازه او را همراه خود به جلو مى بردند. پادشاه روم سؤال كرد كه اين كيست ؟ گفتند: اين يكى از اصحاب پيامبر ما مى باشد؛ به ما وصيّت كردهاست كه او را در بلاد شما دفن كنيم و ما بايد به وصيت اوعمل كنيم . گفت : اگر او را دفن كنيد، بدنش را بيرون مى آورم و درمقابل سگها مى اندازم . مسلمانان گفتند: اگر چنين كنى ، تمام مسيحيان و كنائس آنها را درديار عرب ويران خواهيم كرد. در اينجا پادشاه روم مسلمان شد و قبه اى براى ابوايّوببنا كرد. و چراغى روى آن روشن نمود. قبر او اكنون در كنار سور قسطنطنيه ، زيارتگاهاست . (206) در اسدالغابه آمده است وقتى كه مردم دچار خشكسالى مى شدند، روى قبر او را باز مىكردند و براى آنها باران مى باريد. (207) رحمت خدا بر او باد! 5- حارث بن ربيع ، كارگزار مدينه حارث بن ربيع بعد از ابوايّوب انصارى ، والى مدينه گرديد. شيخ طوسى - عليه الرحمه - گويد: حارث بن ربيع مكنّى بن ابوزيد، به كارگزارحضرت على (ع ) بر مدينه بود. او يكى از افراد قبيله بنى مازن (بن نجار) است.(208) وى در دوران جاهليت در ميان قومش ، از احترام خاصى برخوردار بود و جزو اشراف وبزرگان عرب محسوب مى شد. حارث بن ربيع يكى از اعضاى نه گروه بنى عبس - كه جزو مهاجران اوليه بودند -معرّفى شده است . آنها خدمت رسول خدا (ص ) رسيدند و مسلمان شدند ورسول خدا نيز در حق آنها دعا فرمود.(209) مامقانى گويد: حارث بن ربيع مكنّى به ابوزياد غطفانى ، عبسى است كه بر وثاقت اوبه اين كه على (ع ) او را بر رقاب و ناموس واموال مسلمانان مسلط كرد استدلال مى شود.(210) فصل سوّم : كارگزاران كوفه 1- ابوموسى اشعرى استاندار كوفه ابوموسى اشعرى از طرف عثمان به استاندارى كوفه انتخاب شده بود و حضرت على(ع ) نيز او را ابقا كرد. اسم او عبداللّه بن قيس بن سليم است و مادرش ، زنى از طائفه عكّبود كه مسلمان شد و در مدينه از دنيا رفت . در اين كه آيا ابوموسى به حبشه هجرت كرديا نه ، اختلاف است و قول صحيح آن است كه او به حبشه هجرت نكرده است بلكه مسلمانشده و به سرزمين خود بازگشته است . بعدها همراه با گروهى از اشعريين ، همزمان بابازگشت جعفربن ابيطالب و يارانش از حبشه به مدينه ، عده اى تصور كردند كهابوموسى و اشعريين از حبشه به مدينه آمده اند. پيامبر او را بر گروهى از يمنى ها گمارد و عمر وى را بعد ازعزل مغيرة بن شعبه به استاندارى بصره منصوب كرد. وى در بصره بود تا اينكه عثماناو را عزل كرد و به جايش عبداللّه بن عامربن كريز را به استاندارى بصره منصوبكرد. براى مدت كوتاهى ابوموسى در كوفه سكونت كرد و چون مردم از سعيد بن عاصناراضى بودند و او را از كوفه بيرون كردند، ابوموسى را جانشين او نموده ، از عثمانخواستند كه ولايت ابوموسى را بپذيرد و عثمان هم پذيرفت و او حاكم كوفه بود تا اينكه قبل از جنگ جمل ، على (ع ) او را بركنار كرد.(211) ابوموسى در سال هجدهم هجرى ، براى اولين بار طى نامه اى عمر را به عنوان اميرالمؤمنين مخاطب ساخت ؛ در حالى كه قبل از آن به عمر، خليفه خليفهرسول خدا مى گفتند (212) و در سال بيست وسوم هجرى مناطق اهواز و اضطخر به دست او فتح گرديد (213) و در بعضى كتب نوشته شده كه مدتى نيز حاكم اصفهان بوده است .(214) ذكر سابقه افراد به ما كمك مى كند كه بدانيم چرا و به چه علت درمسائل سياسى و در زمان حكومت على (ع )، موضع گيرى خلاف داشته اند. آرى كسى كهمدت زيادى از طرف عثمان ، استاندار دو شهر مهم كوفه و بصره بوده است ، چگونه مىتواند در مقابل حق تسليم باشد. علاوه بر اينكه ابوموسى جزو منافقينى بوده است كهبعد از بازگشت پيامبر از غزوه تبوك ، مى خواستند آن حضرت را ترور نمايند. حذيفه كه منافقين را مى شناخت ، (215) درباره او مى گويد: (شما حرفهايى مى زنيد، اما من شهادت مى دهم كه او دشمن خدا ورسولش مى باشد و با آن دو، در دنيا جنگ مى كند و دشمن است و در روزى كه مردم شهادتو گواهى مى دهند؛ روزى كه معذرت ظالمين بهحال آنها سودى ندارد، و براى آنها لعنت خدا و جايگاه بد است ).(216) پيامبر (ص ) در روايتى كه از ايشان درباره پرچمداران مسلمانان در روز قيامتنقل شده است مى فرمايد: (سومين پرچم گمراهى با (جاثليق ) اين امّت ، ابوموسىاشعرى است ) (217) كه به ظاهر مسلمان و عابد است ، اما بيشترين ضرر را به اسلام زده است و بزرگترينخيانت را مرتكب شده است . بيعت مردم كوفه با على (ع ) وقتى كه خبر بيعت على (ع ) به مردم كوفه رسيد، هاشم بن عتبه با على (ع ) بيعت كردو گفت : دست راست و چپم براى على است و افزود: بدون واهمه و پنهانكارى ، با على بيعت مى كنم و از امير اشعرى ، ابوموسى ، نمىترسم . خبر بيعت مردم با على (ع ) را يزيد بن عاصم محاربى به كوفه آورد و ابوموسى نيزبا على (ع ) بيعت كرد. وقتى كه خبر بيعت ابوموسى به عمّار ياسر رسيد، گفت : (بهخدا قسم او عهد و بيعتش را خواهد شكست و كوششهاى على (ع ) را بى فايده خواهد نمود ولشكر او را تسليم خواهد كرد.) پس زمانى كه طلحه و زبير، آنگونهعمل كردند، ابوموسى گفت : (حكومت از آن كسى است كه فرمان دهد و ملك و پاداش از آنفردى است كه غلبه نمايد.) وى اين سخنان را در حالى مى گفت كه والى على (ع ) دركوفه بود.(218) چرا ابوموسى در كوفه ابقا شد معمولا وقتى كه حاكمى عوض مى شود و حاكم جديدى تعيين مى گردد در صورتى حاكمجديد در كارها موفق خواهد بود كه تمام كارگزار و كارمندانش - مخصوصا در رده هاى بالا- با او هماهنگى داشته باشند. در غير اين صورت ، تمام فعّالّيتهاى آن حاكم را بىنتيجه خواهند كرد. على (ع ) نيز در صدد اصلاح ادارى جامعه اسلامى بوده و مسلماابوموسى با آن حضرت هماهنگى نداشته است و مى بايد او را بركنار كند و از تاريخبخوبى به دست مى آيد كه ابوموسى مورد اعتماد اميرالمؤ منين (ع ) نبوده و آن حضرت ازابتدا در صدد بركنارى ابوموسى بوده است و طبق آنچه ذكر شد، استاندارى نيز بهسوى كوفه روانه كرده است ، اما عده اى جلو ورود او را به كوفه گرفته اند. از اين روحضرت طبق درخواست بعضى از دوستان نزديكش ، ابوموسى را ابقا كرده است . جابربن يزيد مى گويد: از ابوجعفر، محمدبن على (ع )، شنيدم كه مى فرمود پدرم ازجدم نقل مى كرد زمانى كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) براى نبرد با ناكثين از مدينه بهسوى بصره حركت كرد و در ربذه فرود آمد، عبداللّه بن خليفه طائى - كه درمنزل (قديد) فرود آمده بود - به ديدن حضرت امير (ع ) آمد. حضرت او را مقرّب داشت .عبداللّه رو به ايشان كرد و گفت : (خداوند را سپاس مى گويم كه حق را به اهلش بازگرداند و در جايگاه خود گذارد. پس خداوند كيد آنها را به خودشان برگرداند ووضعيت بد را بر آنها وارد ساخت و سوگند به خدا، همراه تو در هر مكانى براى حرمترسول خدا (ص ) جنگ و جهاد خواهيم كرد.) پس حضرت امير (ع ) به او خوش آمد گفت و اورا در كنار خانه خود نشاند، زيرا عبداللّه از دوستان حضرت بود اميرالمؤ منين سپس از اودرباره مردم سؤ ال كرد تا اينكه از وى درباره ابوموسى پرسيد چون عبداللّه از كوفهآمده بود. عبداللّه گفت : (قسم به خدا من به ابوموسى اطمينان ندارم و ايمن از مخالفت اونيستم ؛ در صورتى كه موقعيّت مناسب براى او پيش آيد.) حضرت اميرالمؤ منين (ع )فرمود: (و اللّه ما كان عندى مؤ تمنا و ناصحا و لقد كان الذّين تقدّمونى استولوا على مودّته وولوّه بالامرة على النّاس و لقد اردت عزله فساءلنى الاشتر فيه ان اقرّه فاقررته علىكره منّى له و تحمّلت على صرفه من بعد)(219) قسم به خدا او در نزد من ، مورد اطمينان و دلسوز نبود و كسانى كهقبل از من بودند، بر دوستى او مسلّط شده بودند و او را ولايت و حكومت بر مردم دادند و منتصميم داشتم او را عزل كنم . اشتر از من خواست او را ابقا كنم و با كراهت او را ابقا نمودمكه بعدا بركنارش نمايم .) حضرت على (ع ) براى اين كه به خواست اشتر توجه كرده باشد، براى مدتى او راابقا كرد؛ در عين حالى كه مى دانست او بزودى با اعمالش ، از اين سمت بركنار خواهد شد. نامه حضرت على (ع ) به مردم كوفه بعد از اينكه طلحه و زبير، همراه با عايشه به سوى بصره حركت كردند، حضرت على(ع ) به قصد مبارزه تا آنها و جلوگيرى از فتنه و آشوب ، به طرف بصره حركت كرد وچون به (ماءالعذيب ) رسيد، اين نامه را براىاهل كوفه نوشت و آنان را از سبب كشته شدن عثمان آگاه ساخت و از آنان يارى طلبيد: (از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، براى اهل كوفه كه يارى كنندگان بزرگوار و ازمهتران عرب مى باشند. بعد از حمد خدا و درود بر پيامبر اكرم ، من شما را از كار عثمان آگاه مى سازم ؛ به طورىكه شنيدن آن مانند ديدن باشد. مردم به عثمان خلافيهايش را گفتند. پس من مردى ازمهاجرين بودم كه بسيار خواستار خوشنودى مردم از او بودم و كمتر او را سرزنش مىنمودم و آسانترين روش طلحه و زبير درباره او، تندرو و آهسته ترين سوق دادنشان ،سخت راندن بود و ناگهان عايشه ، بى تاءمّل و انديشه ، درباره او خشمناك گرديد. پسگروهى براى كشتنش آماده شده ، او را كشتند و مردم بدون اكراه و اجبار، از روىميل و اختيار با من بيعت نمودند. بدانيد سراى هجرت ، مدينه ، از اهلش خالى گشته ، اهلش از آن دور شدند و مانند جوشيدنديگ ، به جوش و خروش آمده (آماده نبرد هستند) و فتنه و تباهكارى بر مدار رو آورده است .پس به سوى سردار و پيشواى خود، شتاب كنيد و براى جنگ با دشمنتان بكوشيد.انشاءاللّه ).(220) فرستادگان على (ع ) به مردم كوفه ابومخنف مى گويد: زمانى كه على (ع ) در (ربذه ) فرود آمد، هاشم بن عتبة بن ابىوقاص را به سوى ابوموسى ، - كه در آن روز، امير كوفه بود - فرستاد، تا اينكهمردم را براى جنگ بسيج كند و طى نامه اى به ابوموسى چنين نوشت : من عبداللّه على اميرالمؤ منين الى عبداللّه بن قيس : اءمّا بعد فانّى قد بعثت اليك هاشم بنعتبة ، لتشخص الىّ من قبلك من المسلمين ليتوجّهوا الى قوم نكثوا بيعتى ، و قتلوا شيعتى ، واءحد ثوا فى الاسلام هذا الحدث العظيم ، فاشخص بالنّاس الىّ معه حين يقدم عليك ،فانّى لم اؤ لّك المصر الّذى اءنت فيه ، و لم اءقرّك عليه الّا ليكون من اءعوانى علىالحقّ، و اءنصارى على هذا الاءمر و السّلام . از بنده خدا على اميرالمؤ منين ، به عبداللّه بن قيس . اما بعد من هاشم بن عتبه را به سوىتو فرستادم تا اينكه بفرستى مسلمانانى كه در نزد تو هستند، براى اينكه مقابله كنندبا گروهى كه بيعت مرا شكستند و پيروان مرا به شهادت رساندند و در اسلام ، اين بدعتبزرگ پيمان شكنى را ايجاد كردند. وقتى كه هاشم به كوفه آمد، مردم را همراه اوبفرست . پس من تو را والى شهرى كه در آن هستى ، نكردم و تو را ابقا ننمودم ، مگربراى اين جزو حاميان من بر حق و ياران بر حكومت باشى ). هاشم نامه را به ابوموسى داد و او سائب بن مالك اشعرى را خواست و نامه را براى اوخواند و گفت : نظر تو چيست ؟ سائب گفت : از آنچه در نامه است ، پيروى نما! اماابوموسى نامه را نگهداشت و براى مردم مطرح مى كرد و طبق مضمون آنعمل نكرد و فردى را به نزد هاشم فرستاده ، او را تهديد و توعيد كرد. سائب مى گويد: من نظر ابوموسى را به هاشم گفتم و هاشم بن عتبه نيز بلادرنگ نامهاى به على (ع ) نوشت : (براى بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، از هاشم بن عتبه ؛ اما بعداى اميرالمؤ منين ! من نامه شما را به مردى رساندم كه مخالف و دور از رحم و مروّت بود؛مردى كه دشمنى او ظاهر بود. پس مرا تهديد به زندان و تخويف بهقتل نمود و اين نامه را همراه با محلّبن خليفه طائى كه از شيعيان و ياران تو داراىاطّلاعات است ، فرستادم از او آنچه مى خواهى سؤال كن و نظر خودت را براى من بنويس .) بعد شبيه قصّه اى كه قبلا درباره عبداللّه بن خليفه ذكر كرديم ، آمده است كه محلّبنخليفه ، نامه را به على (ع ) رساند و گفت ... (221) شايد اين نقل مناسبتر و صحيح تر باشد. بهرحال ، هر دو، فرزند خليفه طائى هستند. احتمالا حضرت على (ع ) قبل از فرستادن نامه به ابوموسى ، جهت بسيج مردم كوفه ،محمدبن جعفر و محمدبن ابى بكر را فرستاد. آنها مردم را براى جهاد تشويق مى كردند.گروهى از مردم ، شبانه با ابوموسى مشورت كرده ، نظر او را خواستند كه آيا همراه بااين دو نفر حركت كنند يا نه ؟ ابوموسى گفت : (راه آخرت اين است كه در خانه بمانيد. اماراه دنيا آن است كه با اين دو نفر حركت كنيد) و بدين گونه مردم را از حركت بازداشت .وقتى كه اين خبر به دو فرستاده حضرت رسيد، خيلى ناراحت شدند و با ابوموسى بهشدّت برخورد كردند. ابوموسى در جواب آنها گفت : (به خدا قسم بيعت عثمان برگردن من ، على و گردنهاى شماست . اگر قرار باشد بجنگيم ، بايد ابتدا به جنگقاتلين عثمان برويم .) فرستادگان مزبور از نزد او رفته ، به على (ع ) ملحق شدند وآن حضرت را از مسائل مطّلع ساختند.(222) اين واقعه احتمالا قبل از فرستادن هاشم بوده و بعد از آن ، حضرت هاشم بن عتبه رافرستاده و نامه اى به ابوموسى نوشته است كه حاوى تهديد نيز بود كه وظيفه تو،كمك و يارى ماست . نامه ديگر على (ع ) به ابوموسى حضرت على (ع ) سپس عبداللّه بن عباس و محمدبن ابى بكر را خواند و آنها را به سوىابوموسى فرستاد و نامه اى ديگر به ابوموسى نوشت : من عبداللّه علىّ اءميرالمؤ منين اءلى عبداللّه بن قيس ، اما بعد يابن الحائك يا عاضّ ايراءبيه ، فواللّه انّى كنت لاءرى اءنّ بعدك من هذا الاءمر الّذى لم يجعلك اللّه له اءهلا، ولاجعل لك فيه نصيبا، سيمنعك من ردّ اءمرى ، والاءنتزاء علىّ و قد بعثت اليك ابن عباس وابن ابى بكر، فخلّهما و المصر اءهله ، و اعتزل عملنا مذوما مدحورا فان فعلت و الّا فانّىقد اءمرتهما اءن ينا بذالك اءلى سواء، انّ اللّه لايهدى كيد الخائنين ، فاذا ظهرا عليكفقطّعاك اربا اربا، و السّلام على من شكر النّعمة ، و وفا بالبيعة ، وعمل برجاء العاقبة .(223) از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، به عبداللّه بن قيس اما بعد، اى فرزند تكبر و فريب واى پيرو نيكان كافر و جاهل متعصّب ، (224) به خدا سوگند، معتقد بودم كه دورى تو از اين حكومت كه خداوند تو را شايسته آن قرارنداده و برايت بهره و نصيبى در آن وضع نكرده است ، بزودى تو را از پاسخگويى بهفرمانم ، منع خواهد كرد و باعث يورش و طغيانت عليه من خواهد شد. همانا به سوى توفرزند عباس و فرزند ابوبكر را فرستادم . پس با آنها و شهر و مردمش كارى نداشتهباش و از كار ما كناره گيرى كن در حالى كه مورد مذمت و رهاشده مى باشى و اگر چنيننكردى من به آنها دستور داده ام كه با تو مخالفت كنند، آنگونه كه تو با ما مخالفتكرده اى . خداوند كيد خيانتكاران را به راه نمى برد. پس زمانى كه آن دو بر تو دستيابند، تو را قطعه قطعه خواهند كرد و درود بر كسى كه شكر نعمت گزارد و به بيعتخود وفا نمايد به اميد عاقبت نيك ، عمل كند. از آنجا كه ابن عباس و ابن ابوبكر تاءخير داشتند و حضرت على (ع ) از كارهاى آنهااطّلاعى داشتند، از (ربذه ) به (ذى قار) رفت و از آنجا امام حسن ، عمّاربن ياسر زيدبنصوحان و قيس بن سعدبن عباده را به همراه نامه اى به كوفه فرستاد. وقتى كه آنهابه (قادسيه ) رسيدند، مردم به استقبال آنها آمدند و چون به كوفه رسيدند، نامه على(ع ) را به آنها خواندند. متن نامه چنين بود: من عبداللّه علىّ اءميرالمؤ منين ، الى من بالكوفة من المسلمين ، امّا بعد فانّى خرجت مخرجى(هذا) امّا ظالما و امّا مظلوما و امّا باغيا و امّا مبغيّا علىّ، فاءنشد اللّه رجلا بلغه كتابى هذا الّانفر الىّ، فان كنت مظلوما اءعاننى ، و ان كنت ظالما استعتبنى والسّلام .(225) از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، به مسلمانانى كه در كوفه هستند. اما بعد از جاى خود آمدمدر حالى كه يا ستمگر يا ستم ديده ام و يا گردنكش و يا رنجبرده هستم . پس خدا را بهگواهى مى گيرم نسبت به هر كس كه نامه من به او مى رسد، اينكه بزودى به جانب منآيد؛ اگر مظلوم بودم ، مرا يارى كند و اگر ستمگر بودم ، مرا بازگرداند. در نهج البلاغه نامه اى آمده است كه حضرت امير (ع ) به ابوموسى نوشته و آن راتوسط امام حسن براى ابوموسى فرستاده است و چون متن نامه به آنچه قبلانقل كرديم ، تفاوت دارد، ترجمه آن را ذكر مى كنيم : (از نامه هاى آن حضرت به ابوموسى اشعرى كه از جانب امام (ع ) به كوفه حاكم بود.زمانى كه به حضرت خبر رسيد كه مردم را از آمدن به كمك آن بزرگوار باز مى دارد وآنها را به مخالفت وامى دارد، در هنگامى كه ايشان را براى جنگجمل خواسته بود.) متن نامه : (از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، به عبداللّه بن قيس . (226) پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم . سخنى از تو به من رسيده كه هم بهسود تو و هم به زيان توست . پس هرگاه آورنده پيغام من نزد تو آمد، دامنت را به كمربزن و بندت را استوار ببند و از سوراخ و جايگاهت (كوفه ) بيرون بيا و آنها كه باتو هستند را بخوان و برانگيز. پس اگر راست پنداشته ، باور نمودى بيا و اگرترسيدى ، دور شو و سوگند به خدا هر جا باشى ، ترا مى آورند و رها نمى كنند، تااينكه كره تو با شيرت و گداخته ات با ناگداخته ات آميخته گردد و تا اين كه فرصتنشستن نيافته ، از پيش رويت بترسى ؛ مانند ترسيدن از پشت سرت و فتنه اصحابجمل ، فتنه اى نيست كه تو آن را آسان پندارى ، بلكه مصيبت و دردى بسيار بزرگ سختاست كه بايد شتر آن را سوار شده ، دشواريش را آسان و كوهستانش را هموار گردانيد.پس مقيد نما و بر كارت مسلط شو و نصيب و بهره ات را بياب ، اگر نمى خواهى ، دورشو به جاى تنگى كه رهايى در آن نيست كه سزاوار آن است كه ديگران اين كار به سررسانند و تو خواب باشى ؛ به طورى كه گفته نشود فلانى كجاست ؟ و سوگند بهخدا كه اين جنگ و زد و خورد به حق و درستى است به دست كسى كه بر حق است و باكىندارد از آنچه كسانى كه از دين و راه حق دورى گزيده اند، به جا مى آورند).(227) ورود امام حسن و عمّار به كوفه با ورود امام حسن (ع ) و عمّار به كوفه ، مردم دور آن جمع شدند و امام حسن براى آنانسخنرانى كرد و فرمود: (اى مردم ! شما آنچه شنيديد از خبر حركت اميرالمؤ منين ، صحيحاست و ما آمده ايم كه شما را نيز حركت دهيم ؛ زيرا شما جبهه انصار و سران عرب مىباشيد و شما از نقض بيعت به وسيله طلحه و زبير بعد از بيعت آنها، مطّلع هستيد و همينطور از حركت و خروج عايشه و مى دانيد كه زنها سست هستند و راءى ضعيف آنها رو بهنابودى مى رود و بدين جهت است كه خداوند مردان را مسؤول بر زنان قرار داده است . به خدا قسم حتى اگر يك نفر از شما او را يارى نكند، من اميددارم با همان افرادى كه از مهاجرين و انصار آمده است ، دفع دشمن نمايد و احتياجى بهشما نباشد). بعد از امام حسن ، عمار حركت كرد. او سابقا در زمان عمر، حاكم كوفه بود و چهرهسرشناس و باسابقه در اسلام به شمار مى رفت . وى بعد از حمد و ثناى الهى و درودبر پيامبر گفت : (اى مردم ! برادر پيامبر شما و پسرعموى او، شما را براى يارى دينخدا به جهاد و حركت دعوت مى كند و خداوند شما را به حق دين شما و حرمت مادرتان ، امتحانمى كند. پس حقّ دين شما واجبتر و حرمت آن مهمّتر است . اى مردم ! بر شما باد به پيروى از امام و رهبرى كه در مكتب الهى تربيت شده و كسى اورا تربيت نكرده است و فقيهى كه در مكتبى درس نخوانده است و صاحب توانايى كهكوتاهى نمى كند و داراى سابقه اى در اسلام كه هيچ كس مانند او سابقه ندارد. شما بهخدمت او مى رسيديد، امور را براى شما تبيين و تشريح مى كرد. بعد از عمّار قيس بن سعدسخنرانى كرد.(228) بعد از اينها ابوموسى اشعرى حركت كرد و اينگونه سخن گفت : (اى مردم ! البتّه ازخداوند اطاعت كنيد و در مرحله دوم از من اطاعت كنيد. شما گروهى از عرب هستيد بيچاره ، بهشما پناه مى برد و خائف در سايه شما ايمنى مى يابد. حالا على شما را براى جهاد بامادرتان ، عايشه و طلحه و زبير كه جزو يارانرسول خدا مى باشند، دعوت مى كند و من داناتر به اين فتنه مى باشم و اين فتنهشمال و جنوب را مى گيرد و ما نمى دانيم چه مى شود. شمشيرهاى خود را كنار گذاشته ،نيزه هاى خود را كوتاه كنيد و در خانه هاى خود بمانيد و قريش را رها كنيد؛ آن زمان كه مىخواهند از دار هجرت خروج كنند.)(229) و از جمله ابوموسى بعد از خواندن اين آيه (و منيقتل مؤ منا متعمّدا فجزاؤ ه جهنم خالد فيها: (230) هر كس مؤ منى را عمدا بكشد، جاى او جهنّم خواهد بود و در آن مخلّد است )، گفت : (پستقواى الهى را پيشه كنيد و سلاحهاى خود را كنار گذاريد و از جنگ با برادرانتان دستبردايد.... و گويا من از رسول خدا ديروز شنيدم ياد فتنه را كه مى گفت : (انت فيهانائما خير منك قائدا و انت فيها جالسا خير منك قائما و انت فيها قائما خير منك ساعيا)؛ تودر حين فتنه ، خواب باشى ، بهتر از آن است كه ايستاده باشى ، و تو در آن ايستادهباشى ، بهتر از آن است كه ساعى و كوشا باشى .) عمّار در جواب او گفت : تو از رسول خدا شنيدى كه اين را مى گفت ؟ ابوموسى پاسخ داد:آرى دستم در گرو آن است ! اگر راست مى گويى ، مقصود پيامبر شخص تو بوده بهتنهايى و خواسته است حجّت تو را تمام كند. پس در خانه خودت بمان وداخل در فتنه مشو؛ امّا من شهادت مى دهم كه على را دستور داد كه با ناكثين بجنگد و نامآنها را برد و به او دستور داد با قاسطين جنگ بكند و اگر بخواهى شاهدانى را خواهمآورد كه گواهى دهند كه تو را رسول خدا از دخالت در فتنه نهى كرده است . بعد دست اورا گرفت و كشاند تا اين كه از منبر پايين آمد.(231) عمّار ياسر، ابوموسى را به خاطر تاءخير در بيعت با على (ع ) مورد ملامت قرار داد وگفت : اگر درباره حقانيّت على (ع ) شك كنى ، از اسلام خارج شده اى . ابوموسى مى گفت : اين گونه عمل مكن و مرا مورد عتاب قرار مده ؛ زيرا من برادر تو هستم. عمّار گفت : امّا من برادر تو نمى باشم ؛ زيرا من شنيدمرسول خدا تو را در شب عقبه لعن مى كرد؛ در حالى كه آن قصد را داشتيد (كه مى خواستيدپيامبر را ترور كنيد). ابوموسى گفت : آيا چنين نيست كه پيامبر براى تو استغفار كرد؟ عمّار پاسخ داد: من لعن پيامبر را شنيدم ، امّا استغفار او را نشنيدم .(232) بعد از اين سخنرانيها، بين مردم كوفه اختلاف ايجاد شد و گزارشات آن به على (ع )رسيد. حضرت فورا اشتر را به كوفه فرستاد و فرمود تو درباره ابوموسى شفاعتكردى كه او را ابقا كنم . پس برو و آن فسادى كه به وجود آورده اى ، اصلاح كن . سپساشتر حركت كرد و شخصا به طرف كوفه رفت . وقتى به كوفه رسيد. كه مردم درمسجد بزرگ شهر جمع شده بودند. او به هر قبيله اى كه مى رسيد، آنها را با خود حركتمى داد و مى گفت همراه من تا قصر بياييد، تا اين كه خود را به قصر رساند و وارد آنگرديد. در آن حال ، ابوموسى مردم را از حركت باز مى داشت ؛ عمّار او را مورد خطاب قرارمى داد و امام حسن مى فرمود: از كار ما كناره گيرى كن و از منبر ما پايين بيا اى بى مادر!بعد امام حسن دو مرتبه براى مردم سخنرانى كرد و عمّار، اشتر و حجربن عدى نيز بهترتيب سخنرانى كردند. (233) و ابوموسى را از حكومت كوفه عزل نموده ، قرظة بن كعب را جانشين او نمودند و حدود دههزار نفر همراه امام حسن براى جنگ عازم شدند.(234) اينگونه يك عنصر فاسد، به حركت على (ع ) براى جنگ با اصحابجمل لطمه وارد ساخت تا اين كه حضرت افراد متعدّدى را به كوفه فرستاد، تا توانستشرّ او را از سر مردم برطرف كند و مردم را براى جنگ آماده نمايد. لعنت خدا و رسولشبر اين مرد گمراه باد كه هيچ گونه توجهى نسبت به درخواست على (ع ) نكرد و تنهابه عقيده باطل خود، نظر و توجه داشت و نمى دانست كه قرآن مى فرمايد: اگر دو طايفهاز مؤ منين با يكديگر جنگ كردند، بايد جلو متجاوز را گرفت و اگر تسليم نشود، با اوجنگيد... (235) (و نشستن در خانه و اعلام بى طرفى و بازداشتن مردم از جنگ ، معنا و مفهومى ندارد.)
|
|
|
|
|
|
|
|