|
|
|
|
|
|
جعده و عتبة بن سفيان در جنگ صفّين ، روزى از روزها، عتبة بن ابوسفيان به جعده گفت كه اين همه دليريها كهاز تو در جنگ ظاهر مى شود، از جانب دايى توست . جعده در جواب گفت : اگر دايى تومانند دايى من بود، هر آينه پدر خود را فراموش مى كردى .(726) اين قصه را نصر بن مزاحم اين گونه نقل مى كند: معاويه در جنگ صفّين همه قريشيان راگرد آورده گفت : اى مردم قريش ! شگفتى زاست كه در ميان شما يك نفر يافت نمى شودكه خوب بجنگد و فردا زبانش دراز باشد بجز عمرو. شما را چه شده است ؟ كجاستتعصب و شور قريش ؟! وليد بن عقبه برآشفت و گفت : كدام كار را مى گويى ؟ سوگند به خدا ميان قريشيانعراق حريفى در سخنورى و جنگاورى نمى شناسيم . معاويه گفت : ملاحظه كرديد كه آنها فداكارانه على (ع ) را از گزند خطرات مصونداشته اند. وليد گفت : خير بلكه على (ع ) آنها را جانبازانه حفظ كرده است . معاويه گفت : واى بر شما آيا در ميان شما رزمنده اى نيست كه در برابر حريف خود برزمدو سرافرازى نمايد. مروان گفت : على بن حسن ، حسين ، محمد بن حنيفه و ابن عباس و برادرانش رخصت جنگ نمىدهد و خود به نتهايى به جنگ مى رود. پس از اينك با چه كسى رزم كنيم و بر چه چيزىتفاخر و سربلندى كنيم ؟ به اسلام و يا به جاهليّت ؟ اگر به اسلام سرافرازى كنيم ،اين فخر از آن ايشان است و اگر به جاهليت افتخار كنيم ، اين ننگ از آن ما مى شود. عتبه بن ابوسفيان گفت : از او صرف نظر كنيد كه فردا با جعدة بن هبيره ديدار خواهمكرد. معاويه گفت : آفرين آفرين ! قبيله او بنى مخزوم و مادرش ، امّهانى ، دختر ابيطالب وپدرش ، هبيره بن ابى وهب است . او هماوردى بزرگوار است . بين عتبه و قبيله اش مشاجره بالا گرفت و نسبت به يكديگر خشم كردند. مروان گفت : اگرآنچه در روز قتل عثمان و در بصره شاهد بودم ، نمى ديدم ، على (ع ) را از لحاظ دودمان ودين ، سزاوار اين منصب مى دانستم . در اين هنگام بين معاويه و وليد درگيرى به وجود آمد و وليد به او خشم گرفت . معاويهگفت : اى وليد! تو درباره عثمان نسبت به من گستاخى نشان مى دهى . او را حد زد و ازامارت كوفه بركنار كرد. البته اين ناراحتيها بزودى فروكش كرده و شب نشده ، خاتمه يافت و معاويه با دادنپيشكش هاى گرانبهاى فراوان ، آنان را از خود خرسند كرد. معاويه به عتبه گفت : تونسبت به جعده چه مى كنى . عتبه گفت : امروز او را ديدار مى كنم و فردا با او مى جنگم . جعده در ميان قريشيان مقامارجمندى داشت . او مردى سخنور و از دوستداران سرسخت على (ع ) به شمار مى آمد. عتبهبر او وارد شد و بانگ زد: اى جعده ! اى جعده ! او از على (ع ) اذن خروج خواست و حضرتبه او رخصت داد. مردم از گفتگوى آن دو جمع شدند. عتبه گفت : اى جعده ! تو بر ما خروج نكردى جز به خاطر دوستى دايى و عمويت ، ابنابى سلمه (عمرو بن ابى سلمه مخزومى ، پسر امّ سلمه ) والى بحرين و ما چنين نمىپنداريم كه معاويه سزاوارتر از على (ع ) است ؛ ليكن معاويه به علت خرسندى مردمشام ، به حكومت در شام سزاوارتر است . ما را ببخشاى . سوگند به خدا در شام مردنيرومندى چون معاويه ، در جنگ پرتلاش نيست . كسى در عراق نيز جنگاورتر از على يافتنمى شود؛ لكن ما بيش از شما از مولاى خود اطاعت مى كنيم . اگر على به حكومت رسد،عرب نابود خواهد شد. جعده گفت : اما دوستى من نسبت به دايى ام ؛ سوگند به خدا اگر براى تو دايى اىهمچون او بود. از شدت عشق به او، پدرت را فراموش مى كردى . اما ابن ابى سلمهبيشتر از توانش به او داده نشده است و جنگ براى من ، محبوبترين كار است . اما در فضيلتعلى (ع ) نسبت به معاويه حتى بين دو نفر هم اختلاف نيست . اين كه گفتى شما به شامرضايت داريد، بايد بگويم كه ديروز هم همين را مى گفتند، ولى ما آن را نپذيرفتيم . امااين كه گفتى على در عراق و معاويه در شام دو مرد بى نظير هستند، بايد بگويم كه علىبا يقين خود پيش مى رود و معاويه با شك خود، درمى ماند نيتاهل حق ، بهتر از تلاش اهل باطل است . اين كه گفتى شما نسبت به پيشواى خود مطيع تر از ما هستيد، بدان كه على اگر چيزىنگويد، ما از او سؤ ال نمى كنيم و اگر فرمان دهد، دستور او را رد نمى نماييم . امادرباره كشته شدن عرب بايد بگويم كه خداوندقتل و قتال را مقدر داشته است . پس هركس را حق بكشد، به سوى خدا رود. عتبه از شنيدن اين پاسخها برآشفت و جعده را دشنام داد ليكن جعده پاسخى به او نداد و هردو خشمناك بازگشتند. وقتى كه عتبه بازگشت . تمام سپاهيان را جمع كرد. اكثر يارانش ازقبيله سكون ، ازد وصدف بودند. جعده نيز با تمام توان به مصاف او شتافت و درگيرىآغاز شد. جنگاوران پايدارى از خود نشان دادند. جعده خود مستقيما وارد جنگ شد. عتبهگريخت و سپاهش را تسليم كرد و شتابان به سوى معاويه رفت . عتبه گفت : سوگند به خدا هرگز با همچون اويى نمى رزمم و سزاوار نكوهش نيستم مشيتالهى آن نبود كه توفق جوييم . جعده به خاطر اين رزم نزد حضرت على (ع ) مقامى ارجمند پيدا كرد. نجاشى ، شاعر على(ع ) كه در جنگ صفين حماسه سرايى مى كرد. طى اشعارى فحاشى عتبه و بزرگوارىجعده را بيان كرده است .(727) اين برخورد بين عتبه و جعده ، نشانگر اعتقاد قوى ، ايمان راسخ و بزرگوارى جعده وشجاعت و جوانمردى اوست كه اين گونه برادر معاويه را رسوا كرد و به ذلت كشاند كهتا خيمه معاويه اين گونه گريخت . آرى جعده هميشه همراه على (ع ) بود. در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان ، امّكلثوم پيشنهاد كردكه جعده بن هبيره به جاى حضرت نماز بخواند (728) و بعد از ضربت خوردن على (ع ) در مسجد كوفه ، جعده نماز صبح را براى مردمخواند.(729) بعد از شهادت آن حضرت براى اين كه مبادا قبر او را نبش كنند. براى آن حضرت چهارصورت قبر درست كردند كه يكى از آنها در منزل جعده بود.(730) اين بود گزيده اى از شرح حال جعده پسر خواهر حضرت امير (ع ) كه از طرف آن حضرتبه كارگزارى خراسان انتخاب شده بود. 3- حريث بن جابر حنفى بكرى ، كارگزار خراسان طبق نقل شيخ مفيد - عليه الرحمه - اميرالمؤ منين (ع ) حريث بن جابر حنفى را والى يكى ازبلاد شرق نمود. و وى دو دختر يزدگرد را كه اسير شده بودند، براى حضرتفرستاد؛(731) از آنچه جواد فاضل نقل كرده استفاده مى شود كه حضرت وى را والى خراسان نموده است(732) و لذا اين احتمال به ذهن مى رسد كه حريث بن جابر همراه با خليد بن قره يربوعى بهخراسان رفته است و به اين خاطر، عده اى از راويان تاريخ ، وى را و عده اى ديگر، خليدرا به عنوان والى خراسان ذكر كرده اند. اسامى تعدادى از كارگزاران حضرت جواد فاضل مى نويسد: حضرت امير (ع ) بعد از ورود به كوفه در روز جمعه شانزدهم ماهرجب سال سى وششم هجرت ، مطابق اين صورت حكام و فرمانداران و بلاد اسلام را بهمقر حكومتشان اعزام فرمود. البته مدرك و ماءخذ ايشان براى ما معلوم نيست ، اما چوننقل آن خالى از فايده نيست ، آن را ذكر مى كنيم : 1- يزيد بن قيس ، فرماندار مداين . 2- قرظة بن كعب انصارى ، فرماندار حيره . 3- مخنف بن سليم ، فرماندار اصفهان و همدان . 4- قدامة بن مظعون ازدى ، فرماندار استخر. 5- عدى بن حارث ، فرماندار كرمانشاهان . 6- ابوحسان بكرى ، فرماندار انبار. 7- سعد بن مسعود، فرماندار موصل . 8- ربعى بن كاس ، فرماندار سيستان . 9- حريث بن جابر حنفى ، فرماندار خراسان . 10- شنسب بن جرمك ، فرماندار غور. 11- قيس بن سعد انصارى ، فرماندار مصر. 12- مالك بن حارث نخعى ، فرماندار نصيبين .(733) اين ليست با آنچه قبلا از كتاب وقعه صفين نقل كرديم ، در مواردى يكسان است و درمواردى متفاوت . هشت نفر اينجا در آن ليست نيز آمده است . البتهمحل ماءموريت آنها با آنچه در اين جا ذكر شده ، تفاوتهايى دارد؛ در عين حالى كه دربعضى موارد يكسان است . در ليست قبلى ، والى خراسان وليد بن قره معرفى شده بودكه در اينجا حريث بن جابر حنفى بكرى ذكر شده است . علاوه بر اين كه در اينجا آمده استكه قيس بن سعد از كوفه به مصر اعزام شده است و اين با روايتى كه مى گويد قيس درجنگ جمل حضور داشته ، هماهنگى دارد. اما با آنچه قبلا ذكر كرديم كه در ماه صفرسال سى وشش به مصر اعزام شده است منافات دارد. تنها نامى كه در اين ليست ذكر شدهو در جاى ديگر من نديده ام ، شنسب بن جرمك ، كارگزار غور است . غور به تهامه و آنچهدر منطقه يمن است ، اطلاق مى شده (734) و همين طور غور: به منطقه اى در شرق اردن و نيز به وادى بين هلمند و هرات كه به آنهزارستان مى گويند. اطلاق مى شده است . شنسب حاكم هزارستان بود وى طبق نامه على (ع) از مردم بيعت گرفت .(735) شرح حال حريث حريث بن جابر حنفى ، يكى از فرماندهان حضرت امير (ع ) در جنگ صفين بود. وى از خودرشادتهاى فراوانى به نمايش گذاشت و او بود كه عبيداللّه بن عمر را بهقتل رساند. عبيداللّه بن عمر - كه همراه معاويه بود و معاويه مى خواست از وجهه او به نفع خوداستفاده كند - در روز چهلم شوّال سال سى وهفتم در بحبوحه جنگ صفين ، با حريث بن جابردر ميدان روبرو شد و به دست وى از مركب سرنگون گرديد. عبيداللّه بن عمر، مردىتنومند و رشيد بود به طورى كه وقتى كسانش خواستند جنازه اش را كنار خيمه حريث برقاطر باركننده به لشكرگاه معاويه ببرند، با اينكه سه ، چهار نفر بودند، نتوانستندآن را از زمين بلند كنند. حريث بن جابر كه قاتلش بود گفت : كنار برويد تا جنازهعبيداللّه را بر قاطر بگذارم . گفته شد: چطور؟ گفت : آنكس كه عبيداللّه را كشته ، ازعهده برداشتن جنازه اش هم برمى آيد و با يك حركت ، نعش پسر عمر بن خطاب را به روىقاطر انداخت و گفت : اگر نه آن بود كه نسبت به امام خود عصيان مى ورزيد، هرگز دوستنمى داشتم مردى بدين دلاورى را بر خاك و خون فرو بكشم ؛ ولى جزاى مردم عاصى وطاغى همين است .(736) پس از جنگ نهروان ، زمانى كه حضرت امير (ع ) براى جنگ با معاويه نيرو آماده مى كرد،ده سردار نامى را از ميان امراى عراق برگزيد و براى هر يك پرچمى بربست و با هركدام ده هزار مرد مسلح همراه كرد. يكى از امرايى كه انتخاب كرده بود، حريث بن جابرحنفى بود.(737) رشادتهاى حريث در جنگ صفّين آنقدر باعث ناراحتى معاويه گرديد كه هيچ گاه آن رافراموش نمى كرد. لذا وقتى كه حريث از جانب زياد بن ابيه حاكم همدان بود، از وىخواست كه حريث را از كارگزارى همدان بركنار كند و زياد براى معاويه نوشت :عزل و نصب حريث از شرف و احترام وى نمى كاهد.(738) مرحوم شيخ طوسى حريث بن جابر حنفى را از اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) ذكر كرده است وىدر جنگ صفين ، فرمانده لهازم بود.(739) عبدالرحمن بن ابزى از تاريخ طبرى و فتوح البلدان استفاده مى شود كه بنابر قولى عبدالرحمن بن اءبزىكارگزار خراسان در سال سى وهشت هجرى بوده است (740) در استيعاب و اسدالغابه نيز نقل شده است كه حضرت امير (ع ) عبدالرحمن بن ابزىخزاعى مولى نافع بن عبدالحارث را به امارت خراسان برگزيد وى پشت سر پيامبرنماز خوانده و در كوفه سكونت گزيد و در زمان عمر نافع بن عبدالحارث وى را جانشينخود در مكه قرار داد و وقتى كه عمر اعتراض كرد كه چرا عبدالرحمن را جانشين خود نمودى؟! نافع گفت : او زياد قرآن مى خواند و آشنا بامسائل دينى است لذا عمر اين انتخاب را پذيرفت .(741) 4- عون بن جعده كارگزار سجستان (سيستان ) بنابر نقل بلاذرى ، ابتدا حضرت امير (ع ) ابتدا عون بن جعده را به عنوان كارگزارسجستان انتخاب كرده ، اما در بين راه ، دزدى وى را كشت و برادرشعقيل بن جعده ، طلب قصاص كرد و بعد از مدتى كهقاتل زندانى بود، در مدينه قصاص شد و بعدا حضرت امير (ع ) ربعى بن كاس را بهكارگزارى سجستان گمارد.(742) سجستان معرّب سگستان ، همان سيستان است كه سرزمينى پست و در دنباله كوههاى مركزىو شرقى ايران بين كوههاى مكران و نجد هشتادان و كوههاى افغانستان قرار گرفته وارضى شنزارى است كه سيلابهاى نواحى مجاور در گودالش جمع شده و درياچه ها وباتلاقهاى هامون و گودزره را تشكيل داده است .(743) ياقوت حموى گويد: بين سيستان و هرات 10 روز راه است كه هشتاد فرسخ مى باشد ودر جنوب هرات واقع و داراى زمينهاى رملى (شنزار) مى باشد در آنجا باد هميشه درحال وزيدن مى باشد و سپس گويد: يكى از افتخارات سيستان اين است كه در زمان بنىاميه ، على (ع ) را روى منابر در شرق و غرب كشور اسلامى لعن مى كردند، اما در سيستانتنها يك دفعه بيشتر اين عمل انجام نشد. فاصله آن با كرمان ، صدوسى فرسخ مىباشد.(744) 5- ربعى بن كاءس عنبرى ، كارگزار سجستان بنابر نقل مورخان ، ربعى بن كاءس عنبرى از جانب على (ع ) كارگزار سيستان بود وحضرت وى را بعد از جنگ جمل ، به اين سمت گمارد.(745) ابن اثير در كامل ، درباره علت انتخاب ربعى گويد: درسال سى وشش پس از پايان جنگ جمل ، حسكة بن خطبى و عمران بنفضيل برجمى با عدّه اى از اعراب پراكنده ، فقير و راهزن شورش كرده ، از اطاعت على (ع) خارج شدند. (746) آنها به حركت خود ادامه دادند تا اينكه به محل زالك در سيستان رسيدند. مردم آن ديار،نقض عهد اسلام كرده بودند. شورشيان بر آنها حمله كرده واموال بسيارى به دست آوردند. از آنجا به محل زرنگ رفتند. مرزبان آن سامان از آنهاترسيد و ناگزير تن به صلح داد. لذا آنها هم با مسالمت وارد آنها شدند. شاعر رجزسراى آنها گفت :
بابن الفضيل و صعاليك العرب (747) |
لا فضة تغنيهم و لاذهب مردم سيستان را به گرسنگى و سختى و به آمدن فرزندفضيل و راهزنان عرب خبر ده . آنان افرادى هستند كه نه نقره و نه طلا، آنها را بى نيازنمى كند. على (ع ) براى سركوب آنها عبدالرحمن بن جروطائى را فرستاد كه حسكه در مقابله ، اورا كشت . على (ع ) به عبداللّه بن عباس ، امير بصره نوشت كه سيستان را به يكى ازرجال واگذار كند (چون در آن زمان ، مناطق ايران تحتكنترل استاندارى بصره بود) و او را با چهارهزار سپاهى روانه كند. ابن عباس هم ربعىبن كاءس را به همراهى و يارى حصين بن ابى حر عنبرى روانه كرد. چون وارد سيستانشدند با حسكه روبرو شدند. در درگيرى و جنگ ، حسكه كشته شد و ربعى سراسر بلادرا تصرف و اداره كرد.(748) از كامل و البلدان استفاده مى شود كه ابن عباس ربعى را به سمت استاندارى سيستانگمارده است ، اما بنابر نقل وقعه صفين و انساب الاشراف واخبارالطوال حضرت به هنگام اعزام گروهى از كارگزاران و پس از استقرار در كوفه ،وى را به اين سمت برگزيده است . ربعى بن كاءس از بنى تميم و از كوفه بود. كاءس نام مادر اوست كه به آن شهرتيافته است .(749) 6- عبداللّه بن اهتم ، كارگزاران كرمان بنابر نقل بلاذرى ، حضرت امير (ع ) عبداللّه بن اهتم را كارگزار كرمان قرار داد.(750) تنها بلاذرى وى را به عنوان كارگزار حضرت معرفى كرده است . وى از قبيله تميم و دربصره ساكن بود. زمانى كه زيادبن ابيه از طرف معاويه والى بصره شد، در ابتداى ورود به بصره ،خطبه اى بدون ذكر نام خدا و ياد پيامبر ايراد كرد كه به خطبه (بترا) معروف شد. بعداز اتمام سخنان زياد، عبداللّه بن اهتم گفته هاى وى را مورد تاءييد قرار داد. از آنجا كهزياد مدتى كارگزار حضرت بود و بعدا به دربار معاويه رفت و مرتكب جنايات زيادىشد، بد نيست كه اينجا خطبه و سخنرانى وى را ذكر كرده ، قسمتى از جنايات او را بيانكنيم . سخنرانى زياد بن ابيه در بصره و جنايات وى معاويه زياد را كه در كوفه بود و فكر امارت را در سر داشت ، به امارت بصرهبرگزيد و وى را روانه آنجا نمود و بصره ، خراسان ، سيستان ، هندوستان ، بحرين وعمّان را به او واگذار نمود. زياد در آخر ماه ربيع الاخرسال چهل وپنج ، در حالى كه فسق و فجور و هرج و مرج در شهر آشكار شده بود، واردبصره شد. وى بعد از ورود به بصره بالاى منبر رفت و گفت : (اما بعد: جهل بى پايان و كورى گمراه كننده و فسق آتش افروز شايع شده كه آتش رابراى مرتكبين فسق و فجور خواهد كشيد و اين آتش زبانه كشيده خشك و تر را خواهدسوخت . بى خردان شما مرتكب كارهاى زشت مى شوند. و خردمندان شما آنها را نهى و منعنمى كنند. زياد بعد از ذكر مشكلات و مفاسد جامعه بصره ، مردم را اين گونه تهديد كرد. من چنين مقتضى ديدم كه هر چه بايد در آخر كار كيفر داد، دراول كار پيش آرم و عقاب را زودتر نازل كنم اين كار را با نهايت شدت بدون اندكى ضعفو ترديد انجام خواهم داد و در عين حال بدون جبر و عنف خواهد بود. به خدا سوگند من ولىّهر فردى كه به جرم گناهكار ديگر تحت ولايت او باشد، گرفتار خواهم كرد و هر مقيمبازمانده را به جرم گريختگان تعقيب خواهم نمود. هر تندرست را به گناه مجرم بيمار،مؤ اخذه خواهم كرد به حدى كه اگر گناهكار برادر خود را ببيند، به او بگويد: اى سعدبگريز كه سعيد مرتكب جرم شده ، مگر آنكه راست شويد. بدانيد كه دروغ بر سر منبر،مشهود عموم است . اگر از من يك دروغ بشنويد بگوييد تمرّد و عصيان ما روا و بدون عقابخواهد بود. هر كه شب بخوابد و چيزى از او ربوده شود، من ضامنمال هستم . مبادا كسى به راهزنى شبانه اقدام كند كه من خون او را خواهم ريخت . من به شمامهلت مى دهم به اندازه سفر يك پيك به شهر كوفه و مراجعت او. مبادا كسى با غرورجاهليت مفاخره كند كه هر كه رجزخوانى كند، زبانش را خواهم بريد. شما بدعتهايىتراشيده ايد كه هرگز نبوده و ما براى هر كار زشتى يك نحو كيفر متناسب با آن وضعكرده ايم كه مجرم را مطابق جرم مجازات خواهيم كرد؛ هر كه كسى را غرق كند، ما مرتكب رادر آب مى اندازيم و خفه مى كنيم ؛ هر كه آتشى براى سوختن مردم بيفروزد، ما او را درآتش مى سوزانيم و هر كه به خانه كسى رخنه كند، ما در سينه او رخنه كرده ، قلب وى رابيرون مى كشيم ؛ هر كه نبش قبر كند، ما او را در همان قبر زنده زنده نهان مى كنيم . زبانو دست خود را نگهداريد؛ من هم زبان و دست را از زيان شما خواهم گرفت . هيچ يك از شمامرتكب كارى نشود كه عموم از آن منزجر شوند و هر كارى برخلاف مصلحت عامه بكند،گردن او را خواهم زد... بدانيد كه من از هر چيز كه كوتاهى كنم ، از سه چيز عاجز نخواهمبود: يكى اين است كه از هر صاحب حاجتى رونهان نخواهم كرد، حتى اگر نيمه شب برسد؛ديگر آن كه حقوق و روزى و عطاى كسى را از وقت مقرر تاءخير نخواهم داد و از شكايت شماو فرستادگان نماينده براى عرض حال (نزد معاويه ) مانع نخواهم شد. شما دعا كنيد كهاولياى امور شما پاك ، درستكار و رستگار باشند كه آنها سياستمدار، تنبيه كننده وپناهگاه شما هستند. اگر شما خوب باشيد، آنها خوب مى شوند. هرگز عداوت آنها را بهدل مگيريد عضب آنها نسبت به شما سخت خواهد شد. آنگاه اندوه شما از دست آنها بسيارخواهد بود و شما هم به كام خود نخواهيد رسيد. و اگر هم در دشمنى آنها گستاخ شويد،دچار گرفتاريهاى ديگر خواهيد شد. من از خداوند مى خواهم كه همه را يارى كند. اگرديديد كه من مى خواهم يك كارى را انجام دهم ، شما آن كار را با خوارى و ذلت بپذيريد واجرا كنيد. به خدا سوگند من چنين مى بينم كه كشتگان من ميان شما بسيار خواهند بود. هرمردى از شما برحذر باشد كه كشته من نباشد.) اين بود قسمتى از سخنرانى زياد كه بيانگر اهداف و روش جنايتكاران تاريخ است وواقعا زياد يكى از آن جانيان سفاك بود. بعد از اتمام سخنان وى ، عبداللّه بن اهتم برخاست و گفت : من گواهى مى دهم اى امير كهتو مردى حكيم و خردمند هستى و سخن تو قاطع و نافذ مى باشد. زياد گفت : دروغ مىگويى . اين صفت داوود نبى مى باشد. احنف بن قيس گفت : ستايش پس از آزمايش خواهدبود. مدح و ثنا هم بعد از امتحان و انجام كار و پرداخت عطا خواهد بود و ما كسى را مدحنمى كنيم مگر بعد از آزمايش و اثبات عطا. زياد گفت : راست گفتى . ابوبلال مرداس بن اذيه - كه از خوارج بود - برخاست و گفت : خداوند غير آنچه تو به زبان آوردى ، فرموده است . خداوند مى فرمايد: و ابراهيم الّذى و فى الّا تزر و ازره وزر اخرى و ان ليس للانسان الّا ما سعى ؛ (751) ابراهيم است كه كار به قاعده انجام داده و هيچ كس گناه ديگرى را به گردن نمى گيردو هر انسانى به اندازه كه سعى نمايد، براى خود مى كند.) خداوند به ما بهتر از وعدهتو وعده داده است اى زياد! (يعنى چطور مى خواهى فردى را به جرم ديگرى بكشى ) زيادگفت : اى ابوبلال ! ما براى رستگارى تو و ميان تو كه مى خواهى راهى براى به كاربردن عقيده خود پيدا كنى ، راهى نخواهم يافت مگر اينكه تو خود در خون غوطه ور شده ،شنا كنى .(752) زياد عبداللّه بن حصين را به رياست شهربانى برگزيد و به مردم مهلت داد به اندازهرفتن پيك به كوفه و بازگشت آن و دستور داد كه بعد از نماز عشاء هيچ كس نبايد دركوچه ها باشد آنگاه نماز عشاء را به تاءخير مى انداخت و در نماز سوره بقره و يا سورهبزرگ ديگرى را مى خواند. بعد از اتمام ، مدتى درنگ مى كرد و سپس به رئيسشهربانى فرمان ميداد كه سوار شود و در شهر گردش كند و هر انسانى را كه در شهرببيند بكشد. شبى عرب بدوى را ديد و وى را نزد زياد برد. زياد از او پرسيد: آيا نداىجارچى را شنيدى ؟ گفت : نه به خدا من شتر شيرده خود را آوردم و در محلى جا دادم و خودپى جا مى گشتم و از نداى امير اطلاعى نداشتم . زياد گفت : من گمان مى كنم كه تو راستمى گويى ولى كشتن تو به صلاح ملت است . لذا فرمان داد كه او را بكشد و گردن اورا زدند.(753) ابن ابى الحديد مى نويسد: چهار نفر را تحت فرمان عبداللّه بن حصين يرعوبى قرار دادو بعد از مهلت مقرّر به وى گفت : هيچ كس را نمى بينى مگر اين كه سرش را براى منبياورى كه اگر خودت همراه با كسى بيابى ، گردنت را خواهم زد. او در شباوّل سر هفتصد تن را قطع كرد و در شب دوّم سر پنجاه تن و در شب سوّم سر يك تن راقطع نمود و بعد از آن سر كسى قطع نشد؛ چون مردم بعد از نماز عشا بهمنزل خود مى رفتند و به گونه اى سريع بهمنزل خود مى رفتند كه گاهى كفشهاى خود را از مسجد بر نمى داشتند و پا برهنه بهسوى منزلهاى خود مى شتافتند. (754) ابن اثير مى نويسد: زياد نخستين كسى بود كه فرمان سلطان را سخت به كار برد و اوكسى بود كه سلطنت معاويه را مستقر نمود. او شمشير را آخت و به هر كه بدگمان شد، اورا كشت و بر شبهه و شك ، كيفر سخت داد و مردم از او ترسيدند تا آنكه امن و آسايشبرقرار شد به حدى كه اگر چيزى از دست مرد يا زن مى افتاد. به جاى خود مى ماند تاصاحب آن مى رسيد و آن را بر مى داشت و مسى هم در خانه خود را نمى بست .(755) آرى زياد و فرزند ناخلفش ، عبداللّه ، جزو جنايتكاران مشهور دوران حكومت بنى اميهبودند كه حكومت معاويه و يزيد را استحكام بخشيدند. همان گونه كه حجّاج ، باعثاستقرار حكومت عبدالملك مروان گرديد. عاقبت عبداللّه بن اهتم عبداللّه بن اهتم مدّتى با حجّاج بن يوسف ثقفى همكارى داشت (756) و در هنگام مرگ در بصره بود. زمانى كه عبداللّه در بستر بيمارى قرار گرفت ، حسنبصرى به عيادت او آمد عبداللّه چشمش را به صندوقى كه در گوشه خانه بود، دوخت وگفت : اى اباسعيد (كنيه حسن بصرى ) در آن صندوق صدهزار (درهم يا دينار) مى باشدكه زكات آن پرداخت نشده و با آن صله رحم نگرديده است . حسن گفت : مادرت برايتگريه كند! پس براى چه آنها را آماده كردى ؟ گفت : براى ترس از زمانه و زيادىدوستان و ستم سلطان . پس از مرگ عبداللّه ، در مراسم تشييع وى حسن بصرى شركتكرد و بعد از دفن وى گفت : اين كسى است كه شيطان او را فريفت و ترس از زمان وسلطان او را ترساند و آنچه خداوند به او داده بود، ذخيره كرد؛ در حالى كه زكات آن رانداده و به وسيله آن صله رحم نكرده بود. بعد گفت : اى وارث ! بخور. اينمال براى تو حلال آمد و عقوبتى براى آن نيست .(757) داستان عبداللّه بن اهتم ، مصداق كامل سخن حضرت امير (ع ) است كه فرمود: يابن آدم ، ماكسبت فوق قوتك فانت فيه خان ليغرك : اى پسر آدم ! آنچه زياده از قوت و روزى خويشبه دست آورى ، تو در آن براى ديگرى خزينه دار هستى (كه به او واگذار نمايى وسودى براى تو نخواهد داشت ). (758) گرد آوردن مال و ادا نكردن حقوق شرعى آن ، نه تنها سودى ندارد بلكه باعث عذابشخص مى باشد؛ ديگران لذّت مى برند و او عذاب مى كشد. پس چه بهتر كه انسان حقوقشرعى اموال خود را بپردازد و علاوه بر آن ، به وسيلهمال از مستمندان دستگيرى نموده ، به كارهاى خير بپردازد تا ذخيره آخرت او گردد. فصلسيزدهم : كاگزاران آذربايجان و حلوان 1- اشعث بن قيس ، كارگزار آذربايجان اشعث بن قيس بن معدى كرب ، مكنّى به ابو محمّد، مادرش كبشه نام داشت . وى درسال دهم هجرت همراه با گروهى از قبيله كنده كه او رياست آنها را به عهده داشت برپيامبر وارد شد و در زمان خلافت ابوبكر مرتد شد و مسلمانان او را اسير كردند وابوبكر بنا به خواهش اشعث ، خواهر خود، ام فروه دختر ابوقحافه را به ازدواج او درآورد و او مادر محمّد بن اشعث مى باشد. پس از خلافت عمر، اشعث با سعد بن ابى وقّاصبه عراق رفت و در جنگ قادسيه ، مداين ، جلولاء و نهاوند حضور داشت و خانه اى در كوفهدر ميان قبيله كنده بنا كرد و در آن سكونت نمود.(759) اشعث به معناى مرد ژوليده موى مى باشد و اسم او معدى كرب بود. مرحوم شيخ طوسى دركتاب رجالش او را جزو ياران اميرالمؤ منين ذكر كرده ، بعد مى فرمايد: او خارجى و ملعونگرديد. (760) در قسم دوّم از رجال ابن دامد نوشته است : اشعث بن قيس ، ابو محمّد، بعد از پيامبر، همراهبا اهل ياسر مرتد شد و بعدا خارجى و ملعون گرديد. ابوبكر خواهر خود، ام فروه را كهيك چشم بود، به ازدواج او در آورد و محمّد از او متولّد گرديد و او و خاندان اشعث ، مذموم وملامت شده هستند. (761) امام صادق (ع ) درباره اشعث و خاندان او مى فرمايد: اشعث بن قيس در ريختن خون حضرتعلى (ع ) شركت داشت و دخترش ، جعده ، امام حسن (ع ) را مسموم كرد و محمّد، فرزندش درريختن خون امام حسين (ع ) شريك بود. (762) و محمّد بن اشعث مسلم را در كوفه دستگير و تسليم ابن زياد نمود. لعنت خدا بر آنها باد! اشعث بن قيس كارگزار عثمان بر آذربايجان بود و عثمان هر صدهزار درهم از خراجآذربايجان را به او مى بخشيد. (763) لذا او در مصرف اموال مسلمين براى خود محدوديتىقايل نبود و زمانى كه بر چيزى قسم خورد و بر خلاف آنعمل كرد، پانزده هزار درهم كفّاره داد.(764) نامه اميرالمؤ منين (ع ) به اشعث هنگامى كه مردم با على (ع ) بيعت كردند و حضرت بعد از جنگجمل ، به كوفه آمد، به ارسال نامه براى كارگزاران خود پرداخت . يكى از نامه هايشرا توسّط زياد بن مرحب همدانى براى اشعث بن قيس فرستاد. اشعث در آن وقت از سوىعثمان والى آذربايجان بود و پيش از آن عمرو بن عثمان ، دختر اشعث بن قيس را به ازدواجخود درآورده بود. حضرت به او چنين نوشت : امّا بعد فلولا هنات كنّ منك كنت المقدّم فى هذا الامرقبل النّاس و لعّل آخر امرك بحمد اوّله و بعضه بعضا ان اتّقيت اللّه . ثمّ انّه قد كان من بيعة النّاس ايّاى ما قد بلغك و كان طلحة و الزّبيراوّل من با يعنى ثمّ نقضا بيعتى على غير حدث و اخرجا عايشة فساروا بها الى البصرةفصرت اليهم فى المهاجرين و الانصار فالتقينا فدعوتهم الى ان يرجعوا الى ماخرجوا منه فابوا فابلغت فى الدّعا و احسنت فى البقيّة . و اعلم انّ عملك ليس لك بطعمة و لكنّه فى عنقك امانة و انت مسترعا لمن فوقك . ليس لك انتفتات فى رعيّة و لاتخاطر الّا بوثيقة و فى يديكمال من مال اللّه عزّوجلّ و انت من خزانّه حتّى تسلّمه الىّ و لعلىّ الّا اكون شرّ و لاتك لكوالسّلام . كتب عبيداللّه بن ابى رافع فى شعبان سنه ست و ثلاثين .(765) امّا بعد: اگر سستى ها در تو رخ نمى داد، پيش از ديگران در اين امر اقدام مى كردى وشايد آخر كارت ، باعث ستايش و جبران اوّل آن بگردد و بعضى از آن ، بعضى ديگر راجبران كند؛ اگر از خدا پروا داشته باشى . همان گونه كه مى دانى مردم با من بيعتكردند و طلحه و زبير نيز در شمار اوّلين افرادى بودند كه با من بيعت كردند. سپس بىهيچ عذرى بيعت مرا نقص كردند و عايشه را از خانه اش بيرون آورده ، به سوى بصرهراهى شدند. پس من نيز با مهاجرين و انصار به طرف آنان رفتم و ايشان را ديدم و بهحفظ عهد و پيمان نقض شده دعوت كردم ؛ ولى از من رخ برتافتند. پس من اتمام حجت كردمو نسبت به باقى مانده ياران آنها خوشرفتارى نمودم . و بدان كه حكومت و عمل ، طعمه اى براى رزق و خوراك تو نيست بلكه آن كارگزارى ،امانت و سپرده اى در كردن توست و تو نگهبانى (و مسؤ ولى ) نسبت به كسى كه بالاتراز توست . تو را نمى رسد كه در كار رعيت بهميل خود رفتار نمايى و نمى رسد كه متوجّه كار بزرگى شوى ، مگر به اعتماد امر وفرمانى كه به تو رسيده باشد. و در دستهاى توست مال و دارايى خداوند و تو خزانه داراموال خدا هستى ، تا آنها را به من تسليم نمايى و اميد است من بدترين واليها وفرماندهان براى تو نباشم والسّلام . اين نامه را عبيداللّه بن ابى راقع در شعبانسال سى وشش نوشته است . قسمت دوّم اين نامه را از (و اعلم ان عملك ) سيد رضى به عنوان نامه 5 در نهج البلاغهذكر كرده است . (766) حضرت در اين نامه اشعث را به اين نكته متوجّه مى كند كه حكومت به عنوان امانتى ببهعهده اوست كه در مقابل ولىّ مسلمين بايد پاسخگو باشد و مبادا كه با خلافكارى ، خود رادر معرض كيفر قرار دهد.
|
|
|
|
|
|
|
|