|
|
|
|
|
|
استان زوابى طبق آنچه نقل شد حضرت امير(ع ) در ابتداى ورود به كوفه ، سعد را بر استان زوابىگمارد. ياقوت حمودى گويد: در عراق چهار نهر است ؛ دو نهر بالاى بغداد و دو نهرپايين آن كه به هر كدام (زاب ) گويند و به هر يك از اين نهرها زابى اطلاق شده كهتثنيه آن . زابيان و جمع آن زوابى مى باشد.(420) (زاب كبير) نهرى است در عراق كه از تركيه سرچشمه گرفته ، در سى وسهكيلومترى موصل قرار دارد و به دجله متّصل مى شود و (زاب صغير) از طقطق مى گذرد وبه دجله متّصل مى شود. (421) بنابراين احتمالا منطقه ماءموريت سعد در محدودهموصل بوده و استان زوابى بر آن منطقه اطلاق مى شده است و مؤ يّد اين مطلب آن كهنقل شده است حضرت امير (ع )، سعد بن مسعود را بعد از ورود به كوفه به عنوانفرماندار موصل انتخاب كرد (422) و مؤ يّد ديگر روايتى است كه در كافى نقل شده است و از آن استفاده مى شود كه حضرتدر موصل كارگزار داشته و احتمالا وى سعد بن مسعود بوده است . در زمان حكومت حضرت ، مردى به اشتباه فردى را كشت و چونقتل غير عمد بود، حضرت خواست از او ديه بگيرد؛ لذا از خويشاوندان وى سؤال كرد. مرد گفت : من مردى از اهل موصل هستم و در اين جا (كوفه ) كسى ندارم ، حضرت پساز تحقيق ، وى را با نامه و همراه فردى بهموصل فرستاد. در نامه به فرماندار موصل نوشت كه ديه را ازاهل و اقوام او در طول سه سال بگيرد و اگر نه خويشاوندى نداشت ، از متولّدين درموصل بگيرد و اگر نه خويشاوندى داشت و نه از مردمموصل بود، بعد از تحقيق كامل وى را به كوفه بازگرداند و علت را اين گونه ذكرفرمود: فانا وليه و المؤ دى عنه و لاابطل دم امرء مسلم ؛ زيرا من ولى آن مرد هستم و ازجانب وى ديه را مى پردازم و خون مسلمانى را هدر نمى كنم . (423) يعنى حال كه نمى شود از راه معمول ديه مسلمانى را پرداخت ، حاكم مسلمين كه ولىّ همهمسلمانان است بايد ديه را بدهد. فصل هفتم : كارگزاران جزيره و اطراف آن 1- ابو حسان بن حسان بكرى ، فرماندار شهر انبار در كتاب صفين نصر بن مزاحم و بحار آمده است كه حضرت على (ع ) بعد از باز گشت ازبصره به كوفه ، كارگزاران خود را به اطراف فرستاد و از آن جمله ابوحسان بكرىرا بر استان عالى گمارد. (424) استان عالى شهرى بوده در غرب بغداد كه شامل چهار ناحيه بوده است : انبار، بادرويا،قصربل و مسكن (425) انبار شهرى بوده است در غرب بغداد در كنار فرات كه فارسيان قديم آن را فيروزشاپور اوّل نام نهاده بودند، چون او آن شهر را آباد كرده بود و اين كه به انبار شهرتيافته است به خاطر اين است كه انبارهاى گندم و جو در آن بوده است . ابوالعباس سفاحتا هنگام مرگ در آن سكونت داشت ، و قصرها و ساختمانها در آن ساخت . در معجم البلدان مىگويد از آن جهت به آن انبار گفته اند كه بخت نصّر اسراى عرب را در آن جمع و انباركرده بود و فاصله آن با بغداد ده فرسنگ است . (426) از آنچه ذكر شد چنين مى شود استنباط كرد حضرت على (ع ) ابوحسان بن حسان بكرى رابر استان عالى گمارده و مركز آن ، شهر انبار بوده كه مورد هجوم و غارت سفيان بنعوف غامدى قرار گرفته است . البته در كتاب الغارات به جاى حسان بن حسان بكرى ،(427) اشرس بن حسان بكرى ذكر شده و اين احتمال به ذهن مى آيد كهاصل نام او اشرس و كنيه اش ابوحسان بوده است و آنچه در نهج البلاغه آمده است بايدبه ابوحسان بن حسان بكرى تصحيح شود و ايناحتمال كه در نقل آن اشتباه شده باشد، زياد است . به هرحال آن كسى كه نماينده و كارگزار على (ع ) در انبار بوده است ، فرزند حسان بن بكرىاست كه تعيين او از جانب على (ع )، دليل بر وثاقت او مى باشد. (428) يورش سفيان بن عوف غامدى به انبار صاحب كتاب الغارات مى نويسد كه سفيان بن عوف گفته است كه معاويه او را خواست وگفت : من تو را همراه با لشكرى آراسته و انبوه به اطراف فرات مى فرستم تا اين كهبه هيئت رسيده ، آن را پشت سر بگذارى و اگر نيروئى ديدى به آنها حمله مى كنى و خودرا به انبار رسانده ، سپس تا مدائن پيش مى روى . بعد از آن به سوى من بازگرد. مباداكه وارد كوفه شوى و بدان اى سفيان كه اين شورش بر مردم عراق ، قلبهاى آنها را بهتپش مى اندازد و افراد طرفدار ما را خوشحال مى كند و تمام كسانى را كه ترسو هستند،به سوى ما مى كشاند. پس هر كسى را كه ديدى مخالف تو هستند، بكش و تمام روستاهاىمسيرت را ويران نما و اموال را به غارت ببر! زيرا غارتاموال ، مانند قتل است و بيشتر، دلها را دردناك و غمگين مى نمايد. سفيان گفت : من از نزد معاويه رفته ، اردو زدم و معاويه مردم را براى همراهى با منتشويق مى كرد و مى گفت رفتن با او داراى اجرى بزرگ مى باشد. سه روز نگذشت كههمراه با شش هزار نفر حركت كردم تا اين كه به شاطى فرات رسيدم و از هيت گذشتم وهيچ كس در آن نبود و از آنجا به صندوداء (429) رفتم مردم آنجا نيز فرار كرده بودند و كسى در آن نبود. من حركت كردم تا انبار را فتحكنم . آنها آماده نبرد با من بودند و مسؤ ول مرز درمقابل من جبهه گرفت . من به نزد او نرفتم ، تا اين كه پسرانى از ساكنان آنجا رادستگير كرده ، از آنها سؤ ال كردم كه بگوييد عدّه ياران على (ع ) چقدر است ؟ آنها گفتندمزدوران در حدود پانصد نفر مى باشند، امّا فعلا آنها به كوفه رفته اند و نمى دانيمالان چند نفر مى باشند؛ شايد دويست نفر باشند بعد از اين از مركب خود پايين آمده ،اصحاب خود را به گردانهاى مختلف تقسيم كردم و آنها را گردان گردان براى جنگفرستادم . آنها با نيروهاى مستقر در انبار درگير شدند و در اين موقع بود كه خودم همراهبا دويست نفر حركت كردم و لشكر نيز حركت كرد. بعد از اين كه به آنها يورش بردم ،آنها پراكنده شدند و رئيس آنها همراه با سى نفر كشته شدند و آنچه ازاموال در شهر انبار بود، با خودم برداشتم و به سوى شام بازگشتم . نام مرزدار على(ع ) در انبار، اشرس بن حسان بكرى بوده است . حبيب بن عفيف گويد: من همراه با اشرس در مرز بودم كه ديدم سفيان بن عوف با گروهزيادى آمدند. ما وقتى آنها را ديديم فهميديم كه قدرت مقابله با آنها را نداريم . اينجابود كه صاحب ما براى درگيرى بيرون آمدند؛ در زمانى كه ما متفرّق شديم و نيمى از مانيز با آنها درگير نشدند. در عين حال به خدا قسم آن گونه با آن جنگ كرديم كه آنها ازجنگ با ما آسيب ديدند و نگران شدند. اشرس از مركب خود پايين آمد و اين آيه را مى خواند:(فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينظر و ما بدلوا تبديلا)؛(430) پس گروهى از آنها به راه خود رفتند و گروهى از آنها منتظر شهادت مى باشند و آنهاتغيير نمى كنند تغيير كردنى . بعد گفت : هر كس لقاى الهى را نمى خواهد و آماده مرگنيست ، تا زمانى كه ما درگير هستيم و با آنها جنگ مى كنيم ، از شهر خارج شود؛ زيرادرگيرى ما با آنها، جلو تعقيب فراريان را مى گيرد و هر كس اراده كرده به آنچه در نزدخداست ، برسد، پس آنچه در نزد خداست براى ابرار بهتر است . اشرس همراه با سى نفر پايين آمدند و جنگيدند تا اين كه به شهادت رسيدند. من هم درابتدا مى خواستم پايين بيايم ، امّا نفسم چنين اجازه اى به من نداد و از اين رو بعد از كشتهشدن آنها، ما همگى فرار كرديم . مردى از كفّار عجم كه از اهالى انبار بود، على (ع ) را از واقعه مطّلع ساخت . حضرت على (ع ) بالاى منبر رفت و فرمود: (برادر بكرى شما در انبار به شهادترسيده است و از آنچه اتّفاق مى افتاده است و از آنچه اتّفاق مى افتاده هراس نداشته وآنچه را كه در نزد خداست ، بر دنيا برگزيد. پس به سوى آنها برويد تا به آنهابرسيد. اگر گروهى از آنها را از بين ببريد، آنها را براى هميشه از عراق رانده ايد.)بعد حضرت به اميد اين كه پاسخى بشنود و يا فردى از آنها سخنى بگويد، ساكت شد،امّا كسى چيزى نگفت . وقتى حضرت سكوت آنها را ديد از كوفه پياده حركت كرد تا اينكه خود را به نخيله رساند. (431) گروهى از مردم پشت سر آن حضرت حركت مى كردند و مى گفتند: اى اميرالمؤ منين ! ما بهجاى شما ايشان را كفايت مى كنيم . حضرت فرمود: و اللّه ما تكفوننى اءنفسكم ، فكيف تكفوننى غيركم ؟ ان كانت الرعايا قبلى لتشكو حيفرعايتها، و اننى اليوم لاءشكو حيف رعيّتى ، كاءننى المقود و هم القاده ، او الموزوع و همالوزعه ! سوگند به خدا شما من را از خود كفايت نمى كنيد و چگونه مرا از ديگران كفايت مى نماييد.اگر رعيتها پيش از من از ستم حكمرانان شكايت داشتند، من امروز از ستم رعيت خود شكايتدارم ، به آن ماند كه من پيروم و ايشان پيشوا يا من فرمانبرم و آنان فرمانده .(432) بعد از اين حضرت روى بلندى رفت و بعد از حمد و ثناى الهى براى مردم خطبه خواند. خطبه جهاد امّا بعد، فان الجهاد باب من اءبواب الجنة فتحه اللّه لخاصه اءوليايه ، و هو لباسالتقوى ، ودرع اللّه الحصينة ، و جنته الوثيقه . فمن تركه رغبه عنه اءلبسه اللّه ثوبالذل ، و شمله البلاء، و ديث بالصغار و القماءه ، و ضرب على قلبه بالاسهاب ، واديل الحق منه بتضييع الجهاد، وسيم الخسف ، و منع النصف اءلا و اءنى قد دعوتكم الىقتال هؤ لاء القوم ليلا و النهارا، و سرا و اعلانا و قلت لكم : اغزوكمقبل ان يغزوكم ، فواللّه ما غزى قوم قطّ فى عقر دارهم الّى ذلوا. فتواكلتم و تخاذلتمحتّى شنّت عليكم الغارات ، و ملكت عليكم الاوصال و هذا اءخو غامد و قد وردت خليلهالاءنبار، و قد قتل حسان بن حسان البكرى ، واءزال خيلكم عن مسالحها، و لقد بلغننى ان الرجل منهم كانيدخل على المراءه المسلمه و الاخرى المعاهده . فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها، ماتمتنع منه الّا بالاسترجاع و الاشترجام . ثم انصرفوا و افرين مانال رجلا منهم كلم و لااريق لهم دم ، فلو ان اءمراء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملومابل كان به عندى جديرا، فيا عجبا! عجبا - واللّه - يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هؤ لاءالقوم على باطلهم ، و تفرقكم عن حقكم ! فقبحا لكم و ترحا حين صرتم غرضا يرمى :يغار عليكم و لا تغيرون ، و يعصى اللّه ترضون ! قاذا اءمرتكم بالسير اليهم فىايّام الحر قلتم : هذا حماره القيظ اءمهلنا يسبح عنا الحر، و اذا اءمرتكم بالسير اليهمفى الشتاء قلتم : هذه صباره القر اءمهلنا ينسلخ عنا البرد، كلّ هذا فرارا من الحر والقر؛ فاذا كنتم من الحر و القر تفرون ؛ فاءنتم و اللّه من السيف اءقرا. يا اشباه الرجال و لا رجال ! حلوم الاطفال ، و عقول ربّابالحجال ، لوددت انى لم اءركم و لم اءعرفكم معرفة - واللّه - جرّت ندما، و اءعقبت سدماقاتلكم اللّه ! لقد ملاتم قلبى قيحا، و شحنتم صدرى غيظا، و جرّ عتمونى نغب التهاماءنفاسا و افسدتم علىّ راءيى بالعصيان و الخذلان ؛ حتّى لقد قالت قريش : ان ابنابيطالب رجل شجاع ، و ليكن لا علم له بالحرب . للّه اءبوهم ! و هل اءحد منهم اءشد لها مراسا، و اقدم فيها مقاما منّى ! لقد نهضت فيها و مابلغت العشرين ، و هاءنذا قد ذرفت على الستين ! و لكن لاراءى لمن لايطاع !(433) جهاد درى است از درهاى بهشت كه خداوند آن را به روى خواص دوستان خود گشوده ولباس تقوى و پرهيزكارى است و زره محكم الهى و سپر قوى است . پس هر كه از آندورى كرده ، آن را ترك كند، خداوند جامه ذلّت و خوارى و رداى بلا و گرفتارى به اومى پوشاند و بر اثر اين حقارت و پستى ، زبون و بى چاره مى شود و چون خداوند،رحمت خود را از دل او برداشته ، به بى خردى مبتلا گردد و به سبب نرفتن به جهاد واهميت ندادن به اين مهم ، از راه حق دور شده ، و در راهباطل قدم مى گذارد و به نكبت و بيچارگى گرفتار گردد، ازعدل و انصاف محروم مى گردد. آگاه باشيد من شما را به جنگيدن با معاويه شب و روز و نهان و آشكار دعوت نموده ،گفتم پيش از آنكه به جنگ شما بيايند، شما به جنگشان برويد. سوگند به خدا هرگزبا قومى در ميان خانه ايشان جنگ نشده است ، مگر اين كهذليل و مغلوب گشتند. پس شما وظيفه خود را به يكديگر حواله نموديد و همديگر را خوارمى ساختيد، تا اين كه از هر طرف اموال شما غارت گرديد و ديار شما از تصرّفتانبيرون رفت و اين برادر غامد (سفيان بن عوف ) است كه به امر معاويه با سواران خودبه شهر انبار وارد گرديده است و حسان بن حسان بكرى را كشت و سواران شما را از حدودآن شهر دور گردانيد و به من خبر رسيده كه يكى از لشكريان ايشان بر يك زن مسلمان ويك زن كافر ذميه داخل مى شده و خلخال و دستبند و گردنبندها و گوشواره هاى او را مىكنده و آن زن نمى توانسته است از او ممانعت كند، مگر آن كه صدا به گريه و زارى بلندنموده ، از خويشان خود كمك بطلبيد. پس دشمنان با غنيمت و دارايى بسيار بازگشتند، درصورتى كه به يك نفر از آنها زخمى نرسيد و خونى از آنها ريخته نشد. اگر مردمسلمانى از شنيدن اين واقعه از حزن و اندوه بميرد، بر او سرزنشى نيست ، بلكه نزد منهم بمردن سزاوار است . اى بسا جاى حيرت و شگفتى است ! به خدا سوگند اجتماع ايشان بر كار نادرست وباطل خودشان و تفرقه و اختلاف شما از كار حق و درست خودتان ،دل را مى ميراند و غم و اندوه را جلب مى نمايد. پس روهاى شما زشت و دلهاتان غمين گردد!هنگامى كه در آماج تير آنها قرار گرفته ايد ومال شما را به يغما مى برند و شما يورش نمى بريد و با شما جنگ مى كنند، اما شماجنگ نمى نماييد و خداوند را معصيت مى كنند و شما راضى هستيد. وقتى كه به شما در ايّام تابستان امر كردم به جنگ ايشان برويد، گفتيد اكنون هوا گرماست ما مهلت ده تا شدت گرما شكسته شود و چون در زمستان شما را به جنگ با آنها امركردم ، گفتيد اين روزها بسيار سرد است به ما مهلت ده چندان كه سرما برطرف گردد،شما كه اين همه عذر و بهانه از جهت فرار از گرما و سرما مى آوريد، پس به خداسوگند در ميدان جنگ ، از شمشير زودتر فرار خواهيد نمود. اى نامردهايى كه آثار مردانگى در شما نيست و اى كسانى كهعقل شما مانند عقل بچّه ها و زنهاى تازه به حجله رفته است ، اى كاش من شما را نمى ديدمو نمى شناختم كه به خدا سوگند نتيجه شناختن شما پشيمانى و غم و اندوه مى باشد.خدا شما را بكشد كه دل مرا بسيار چركين كرده ، سينه ام را از خشم آكنديد و در هر نفسپى در پى ، غم و اندوه به من خورانديد و به سبب نافرمانى و بى اعتنايى به من ،راءى و تدبيرم را فاسد و تباه ساختيد تا اين كه قريش گفتند پسر ابوطالب مرددليرى است ، و ليكن علم جنگ كردن ندارد. خدا پدرانشان را بيامرزد! آيا هيچ يك از آنان ممارست و جديّت مرا در جنگ داشته و پيشقدمىاو ايستادگى او بيشتر از من بوده است ؟ هنوز به سنّ بيست سالگى نرسيده بودم كهآماده جنگ گرديدم و اكنون زياده از شصت سال عمرم مى گذرد، و ليكن كسى كه فرمانش رانمى برند. و پيروى از دستوراتش نمى نمايند، راءى و تدبير ندارد. عكس العمل مردم در مقابل سخنان على (ع ) بعد از اين سخنرانى مفصّل و جالب كه بهترين سخن در باب جنگ و جهاد است ، قاعدتابايد مردم كوفه اعلام آمادگى مى نمودند و خود را براى جنگ مهيّا مى ساختند، اما عكسالعمل مردم كوفه خيلى تاءسف انگيز و تاءثر زاست و انسان را ناراحت و قلب او رااندوهگين و چهره را رهجور مى نمايد. سيد رضى - رحمه اللّه عليه - مى نويسد، بعد ازاين سخنرانى حضرت در نخيله ، دو مرد از يارانش جلو آمدند. يكى از آنها گفت : مراتسلطى نيست مگر به خودم و برادرم . پس اى اميرالمؤ منين ما را به آنچه مى خواهى امرفرما تا انجام دهيم . امام (ع ) فرمود: و اين تقعان ممّا اريد؛ كجا آنچه من مى خواهم از شماپيش مى رود و از شما دو كس چه آيد؟! (434) در كتاب شرح الاخبار (ج 2/76) نام اين شخص را جندب بن عبداللّه ذكر كرده است . آرى در ميان آن جمع ، تنها دو نفر براى جنگ اعلام آمادگى نمودند و به على (ع ) پاسخمثبت دادند و اين گونه مردم كوفه ، على (ع ) را تنها گذاشته ، دستورات و فرامين او رازير پا گذاشتند. مردمى كه با على (ع ) به نخيله آمده بودند، ايشان را در حالى كه ناراحت بود، بهكوفه برگرداندند. حضرت سعيدبن قيس همدانى را خواست و او را همراه با هشت هزار نفرفرستاد. سعيدبن قيس براى تعقيب سفيان بن عوف در كنار فرات حركت كرد، تا اين كهبه عانات رسيد و هانى بن خطاب را جلو فرستاد. او به حركت خود در تعقيب سفيان ادامهداد، تا اين كه به نزديكيهاى قنّسرين رسيد و از آنجا كه به آنها دست نيافت ، برگشت. آثار حزن و اندوه در چهره على (ع ) تا زمان بازگشت سعيدبن قيس مشاهده مى شد. بنابر نقل ديگر، حضرت در اين ايام كه اواخر عمر ايشان بود،عليل و ناتوان شده نمى توانست خود حركت كند و براى مردم به آسانى سخن بگويد.پس در كنار درب مسجد نشست و فرزندانش ، حسن و حسين - عليهما السّلام - و عبداللّه بنجعفر همراه او بودند. حضرت غلام خود، سعد را خواند و نامه اى به داد و دستور فرمود آنرا بر مردم بخواند. طبق اين نقل ، سعد اين خطبه را كه به صورت نامه بود، براى مردمقراءت كرد. بعد حارث بن اعور همدانى دستور داد كه در ميان مردم چنين اعلام نمايند: اين من يشترى نفسه لربّه و يبيع دنياه بآخرته اصبحوا غدا بالرحبه انشاءاللّه ولايحضر الّا صادق النيّة فى السير معنا و الجهاد لعدوّنا. كجاست كسى كه جان خود را براى پروردگارش مى فروشد و دنيا را به آخرت معامله مىنمايد. فردا صبح در رحبه مسجد كوفه حاضر شويد و حاضر نخواهند شد براى حركتبا ما و جنگ با دشمنان ما، مگر افرادى كه داراى نيّت صادق باشند. فرداى آن روز، كمتر از سيصد نفر جمع شده بودند. حضرت فرمود: اگر آنها هزار نفربودند، من مى توانستم اظهار نظر كنم . گروهى آمدند و عذرخواهى كردند. حضرت فرمود: (وجاء المعذرون )(435) و دروغگويان تخلّف كردند. حضرت چند روزى با حزن و اندوه زياد، صبر كرد. بعد مردمرا جمع كرده ، براى آنها سخنرانى كرده و ضمن آن فرمود: (حميّت شما از انصار در زمانرسول خدا بيشتر مى باشد كه آنها گروههاى مختلف را از بين برده ، اسلام را زنده نگهداشتند و شما بايد همانند آن عمل نماييد). در مقابل حضرت ، مردى بلند قد حركت كرد و گفت : نه تو محمّدى و نه ما افرادى كه ذكركردى . حضرت فرمود: خوب گوش بده تا جواب نيكو بشنوى ! مادران در سوگتانبگريند كه جز به اندوه من نمى افزاييد! آيا من به شما گفتم كه من محمد و شما انصارهستيد. تنها براى شما مثل زدم و تنها اميد من اين بود كه به آنها اقتدا كنيد. سپس مرد ديگرى حركت كرد و گفت : چه چيز موجب شد كه اميرالمؤ منين و اصحابش امروزبه جنگ نهروان بروند. مردم از هر ناحيه اى گفتگو مى كردند و حرف مى زدند. مردى باصداى بلند گفت : اثر فقدان اشتر در ميان مردم عراق ظاهر شده است . اگر بود اينقدرحرف نمى زدند و هر شخص براى خودش چيزى نمى گفت . حضرت امير (ع ) فرمود: (مادرانتان در سوگتان گريه كنند! من بر شما حق واجب تر از(مالك ) اشتر دارم و آيا براى اشتر جز حق مسلمان بر مسلمان ديگرى بوده است ). حجربن عدى كندى و سعيد بن قيس همدانى حركت كردند و گفتند: اى اميرالمؤ منين ! اينحرفها شما را ناراحت نكند. شما هر جا ما را بفرستيد، اطاعت مى كنيم . به خدا قسم اگراموال ما از بين برود و خاندان ما در راه اطاعت از تو كشته شوند، براى ما مهم نيست . حضرت فرمود: تجهزوا للمسير الى عدونا؛ براى حركت به طرف دشمن آماده شويد. بعداز ورود حضرت به منزل خود، گروهى از بزرگان اصحاب آن حضرت بر ايشان واردشدند. حضرت فرمود: مردى را معرّفى كنيد كه ناصح و باصلابت باشد و بتواند مردمعراق را براى جنگ آماده كند. سعيدبن قيس گفت : اى اميرالمؤ منين ! من مرد ناصح ، زيرك وشجاع و باصلابت ، معقل بن قيس تميمى را معرّفى مى نمايم . حضرت پيشنهاد او راپذيرفت پس معقل را خواند و او را براى جنگ فرستاد و او رفت و تا هنگام شهادت حضرتبه تعقيب خود ادامه داد.(436) اين بود قضيه يورش سفيان بن عوف و تبعات آن كه ذكر، مطالعه و دقّت در آن ، انسانرا به اين نتيجه مى رساند كه حضرت على (ع ) نه تنها در زمان خلفا بلكه در زمانخلافت خود نيز مظلوم بود، زيرا مردم بى وفا كوفه از حضرت اطاعت نمى كردند. 2- مالك بن كعب ارحبى ، فرماندار عين التمر مالك بن كعب فرماندار عين التمر و امير لشكرى بود كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) براىيارى رساندن به محمدبن ابى بكر فرستاد و در تاج العروس آمده است : (يزيدبن قيس، عمروبن سلمه و مالك بن كعب كه همه از ارحب مى باشند، جزو كارگزاران سرور ما، على(ع ) - رضوان اللّه عليه - بوده اند.) (437) مالك بن كعب ارحبى از افرادى بود كه عثمان آنها را به شام تبعيد كرد. از جمله آنها مالكاشتر، اسودبن يزيد، علقمه بن قيس نخعى و صعصعه بن صوحان عبدى و... بودند آنهابا معاويه جلسات مختلفى داشتند و در يك روز به وى حمله كردند و موى سر و ريش او راگرفتند. معاويه گفت : اينجا سرزمين كوفه نيست . به خدا قسم اگر آنچه انجام داديدمردم شام ببينند، ديگر من نمى توانم جلو آنها را بگيرم و آنها شما را خواهند كشت . معاويه حركت كرد و نامه اى به عثمان نوشت و در جواب ، خواست كه آنها را به كوفهنزد سعيدبن عاص باز گرداند. آنها بعد از باز گشت به كوفه ازاعمال و رفتار سعيد و عثمان انتقاد كرده ، آن دو را مورد مذمّت قرار دادند. (438) محل ماءموريت مالك جايى بود كه در مسير فراريان به جانب معاويه قرار داشت و آنهابراى رفتن به سوى معاويه و ارتباط با مردم كوفه و مدينه از آن منطقه استفاده مىكردند. زمانى كه فرستاده مصقله بن هبيره كه براى برادرش ، نعيم بن هبيره ، نامه داشت - وقاصد از نصاراى بنى تغلب بود - از محل مزبور مى گذشت ، مالك بن كعب او را دستگيركرد و نامه او را گرفته و نزد على (ع ) فرستاد. حضرت دست قاصد را قطع كرد و بهمرگ وى انجاميد.(439) فرار نعمان بن بشير به جانب معاويه صاحب الغارات نقل كرده كه نعمان بن بشير و ابوهريره - كه از طرفداران عثمان بودند- به درخواست معاويه ، بعد از ابومسلم خولانى نزد على (ع ) آمدند و از او خواستند كهقاتلان عثمان را براى قصاص تحويل آنها بدهد و با اين كار آتش جنگ را خاموش كرده ،مردم را به صلح و آرامش دعوت نمايد. هدف معاويه اين بود كه وقتى اين دو به نزدشبازگردند، عذر و بهانه اى براى جنگ داشته باشد و در عينحال مردم شام نيز على (ع ) را ملامت خواهند كرد، زيرا معاويه مى دانست كه على (ع ) كسىرا تحويل نخواهد داد. معاويه به اين دو نفر سفارش كرده بود كه با على (ع ) محاجهكرده ، از او سؤ ال كردند كه چرا قاتلان عثمان راتحويل نمى دهد و آنها را پناه داده و ديگران را از دستگيرى آنان منع مى كند، در صورتىكه آنها را تحويل دهد، جنگى اتّفاق نخواهد افتاد و در صورتى كه على (ع ) از اينعمل امتناع كند، آنها اين را براى مردم نقل خواهند كرد، چون آنان جزو صحابه و داراىموقعيّت اجتماعى نزد مردم بودند. آن دو مردم را از هدف خود آگاه ساختند و بر على (ع ) وارد شدند. ابوهريره گفت : اىابوالحسن ! خداوند براى تو در اسلام شرف وفضل قرار داده است ، زيرا پسرعموى تو محمد،رسول خدا (ص )، هستى و پسرعمويت ، معاويه ، فرستاده و از تو كارى را خواسته استكه باعث برطرف شدن اين جنگ خواهد گرديد و در صورتى كه قاتلان عثمان راتحويل دهى و او آنها را بكشد، موجب اصلاح خواهد شد. با اين كار، خداوند بين تو و اوجمع خواهد كرد و صلح برقرار شده ، اين امّت از فتنه و افتراق و جدايى ايمن خواهندبود. نعمان نيز همين گونه سخن گفت . حضرت امير (ع ) براى آن دو صحبت كرد و بهنعمان گفت : اى نعمان ! آيا تو هدايت يافته ترين افراد قومت ، انصار مى باشى ؟ گفت :نه حضرت فرمود: تمام قومت از من پيروى كردند مگر گروهى اندك كه عدد آنها به سهيا چهار نفر مى رسد. آيا تو از آن گروه اندك هستى ؟! نعمان گفت : من آمده ام كه همراه وملازم تو باشم ، اما معاويه از من تقاضا كرد كه اين درخواست را مطرح نمايم و من اميدداشتم كه بدين طريق ، خداوند صلحى را بين تو و او برقرار نمايد و اگر راءى شماغير از اين است ، من ملازم و همراه شما خواهم بود. ابوهريره به شام رفت ، اما نعمان نزد على (ع ) ماند. ابوهريره معاويه را مطّلع ساخت واز او درخواست كرد كه مطلب را براى مردم شام بازگو كند. نعمان بعد از فرار ابوهريره ، يك ماه ماند و سپس از نزد على (ع ) فرار كرد تا اين كهبه عين التمر رسيد. مالك بن كعب ارحبى كه كارگزار عين التمر بود، او را دستگير كردو مى خواست او را زندانى كند. مالك از او سؤال كرد: چه شده است كه به اينجا آمده اى ؟ نعمان گفت : منرسول بودم و نامه صاحب خود را رساندم و حال برمى گشتم . مالك او را حبس كرد و گفت: تو در اينجا هستى تا من نامه اى به على (ع ) بنويسم و از او درباره ات كسب تكليفنمايم . نعمان با او محاجّه كرد، زيرا براى وى سنگين بود كه درباره او، نامه اى بهعلى (ع ) نوشته شود. نعمان قرظة بن كعب كه مسؤول جمع آورى خراج منطقه عين التمر بود، فرستاد و از او استمداد طلبيد. قرظة سريعا آمدو به مالك گفت : پسر عموى مرا رها كن ! رحمت خدا بر تو باد! مالك گفت : اى قرظة ! ازخدا بترس و از او شفاعت مخواه . اگر او از عابدان انصار بود، از اميرالمؤ منين به سوىامير منافقين فرار نمى كرد. به هر حال قرظة مدام او را قسم مى داد، تا اين كه نعمان را آزاد كرد و به او گفت : امروزو امشب مهلت دارى به خدا قسم اگر بعد از آن تو را ببينم ، گردنت را خواهم زد. نعمان با سرعت در بيابانها حركت مى كرد زاد و توشه خود را از دست داد و نمى دانست كهبه كجا ميرود. تا سه روز نمى دانست در كجاست . او كه بعدها اين موضوع را تعريف مىكرد، مى گفت : به خدا سوگند من نمى دانستم در كجا هستم ، تا اين كه ديدم زنى دررثاى عثمان شعر مى خواند. پس دانستم كه در نزديكى قبيله اى از طرفداران معاويه مىباشم و متوجّه شدم كه آنجا بنى قين است .(440) آرى افراد منافق ، تاب تحمل حكومت على (ع ) را نداشته ، به امير منافقان ملحق مى شدند،تا از سفره پرزرق و برق بهره مند شوند و دين خود را به متاع دنيا بفروشند. اين حكايت نشان مى دهد كه مالك بن كعب كردى خبير، آگاه و با كياست بود. او افرادخلافكار را دستگير مى كرد و از حوزه ماءموريت خود بخوبى حفاظت مى نمود و در تماممسائل سعى بر اين بود كه خليفه مسلمين ، اميرالمؤ منين را در جريان امور بگذارد. با اينكه مالك ، نعمان را آزاد كرد، بعدها طبق درخواست معاويه ، به حوزه ماءموريّت مالكيورش آورد. يورش نعمان بن بشير به عين المتر نعمان از دست مالك كه نجات يافت ، نزد معاويه رفت و او را از سرگذشت خود مطّلعساخت . او هميشه همراه با معاويه بود و قاتلان عثمان را تعقيب مى كرد، تا اينكه ضحاكبن قيس به سرزمين عراق يورش برد و به نزد معاويه بازگشت . معاويه حدود دو يا سهماه قبل از آنكه گفته بود كه آيا مردى از شما حاضر است كه او را با لشكرى آراستهبه اطراف شريعه فرات براى يورش و غارت بفرستم كه بدين وسيلهاهل عراق را مرعوب سازم ؟ نعمان گفت : مرا بفرست ، زيرا من قصد جنگ با آنها را دارم چراكه نعمان ، عثمانى بود. معاويه گفت : به نام خدا حركت كن . او همراه با دوهزار نفر براى غارت در اطراف فراتحركت كرد. معاويه به او توصيه كرد كه از نزديك شدن به شهرها و مردم اجتناب كند وتنها به سر حدات على (ع ) يورش ببرد و بسرعت باز گردد. نعمان بشير حركت كرد تااينكه به نزديك عين التمر رسيد. كارگزار و حاكم آنجا مالك بن كعب ارحبى بود كهقبلا جريان دستگيرى نعمان به وسيله او نقل شد. نيروهاى نظامى مالك سه هزار نفربودند كه به آنها مرخصى داده بود و همه به كوفه رفته و تنها در حدود صد نفر بااو باقى مانده بودند. مالك فورا نامه اى به على (ع ) نوشت : امّا بعد: نعمان بن بشير در منطقه ما همراه بالشكرى زياد فرود آمده است . نظرت را براى من بنويس ، خداوند تو را استوار و ثابتنگهدارد والسلام . وقتى كه نامه مالك به على (ع ) رسيد، حضرت بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناىالهى فرمود: خداوند شما را هدايت كند! به سوى برادرتان ، مالك بن كعب حركت كنيد،زيرا نعمان بن بشير با گروهى از اهل شام كه عدّه آنها زياد نيست ، در آن منطقه فرود آمدهاست . به جانب برادرتان حركت كنيد. اميد است كه خداوند به وسيله شما گروهى از كافران رانابود كند. بعد از منبر فرود آمد، امّا آن مردم به درخواست حضرت پاسخ مثبت ندادند. ازاين رو سران و بزرگان آنها را خواست و به آنها امر كرد كه براى يارى مالك قيامنموده ، مردم را بر اين كار تشويق نمايند. آنها نيز كارى انجام ندادند آنها نيز كارىانجام ندادند و عدّه كمى در حدود سيصد نفر يا كمتر از آن ، جمع شدند. حضرت على (ع ) كه از اين بى همّتى و سستى ناراحت شده بود، حركت كرد و چنين آغازسخن نمود: (الا انّى ) (441) منيت بمن لايطيع اذا امرت و لايجيب اذا دعوت لااءبا لكم ! ما تنتظرون بنصركم ربّكم ؟ اءمادينكم يجمعكم ، و لاحمّية تحمشكم ! اءقوم فيكم مستصرخا، و اناديكم متغوّثا، فلا تسمعونلى اءمرا، حتّى تكشّف الامور عن عواقب المساءة ، فما يدرك بكم ثار، و لايبلغ بكم مرام ،دعوتكم الى نصر اخوانكم فجر جرتم جريرةالجمل الاسرّ، و تثاقلتم تثاقل النّضور الادبر، ثمّ خرج الىّ منكم جنيد متذائب ضعيف(كاءنّما يساقون الى الموت و هم ينظرون (442)).(443) (هان به درستى كه ) من به كسانى گرفتار شده ام كه چون ايشان را امر مى نمايم ،پيروى نمى كنند و آنها را مى خوانم ، جواب نمى دهند. اى بى پدرها! براى نصرت ويارى پروردگار خود، منتظر چه هستيد؟! آيا دينى نيست كه شما را گرد آورد و حمّيت وغيرتى نيست كه شما را عليه دشمن به خشم آورد. در ميان شما ايستاده ، فريادكنان يارىو همراهى و كمك مى طلبم ، امّا شما سخن مرا گوش نمى دهيد و فرمانم را پيروى نمىكنيد، تا اينكه پيشامدهاى بد و زشتى هويدا گرديد. به كمك شما نمى توان خونخواهىكرد و به همراهى شما مقصودى حاصل نمى شود. من شما را براى يارى برادرتان دعوتكردم ، پس شما ناله كرديد؛ مانند ناله شترى در گلويش زخم است و مانند شتر لاغر وبيمارى كه پشتش زخم است ، سستى كرده و به زمين نشيند و سپاه كمى از شما هم كه بهسوى من آمد، نگران و ناتوانند مانند اين كه ايشان به سوى مرگ فرستاده مى شوند وآنان مرگ را در مقابل خود مى بينند. حضرت بعد از سخنرانى به منزل خود رفت . عدى بن حاتم حركت كرد و گفت : به خداقسم اين خذلان و خوارى است ! آيا ما بر اين ، با اميرالمؤ منين بيعت كرديم ؟! بعد اميرالمؤمنين (ع ) وارد شد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! هزار نفر از قبيله طى با من است كه بر خلاففرمانم عمل نمى كنند. اگر بخواهى ، همراه آنها حركت كنم و آنها راگسيل دارم . حضرت فرمود: من نمى خواهم كه قبيله اى خاص ازقبايل عرب را در معرض اين كار قرار دهم ، لكن به نخيله رفته ، در آنجا آنها را آماده نما.حضرت على (ع ) براى اينكه افراد نگران زندگى و دنياى خود نباشند، براى فردجنگجو هفتصد درهم تعيين كرد، تا اينكه هزار سوار بغير از اصحاب على در آنجا جمعشدند بنا به نقل تاريخ يعقوبى عدى حركت كرد و بر سر حدّات شام يورش برد(444) امّا طبق نقل ابن ابى الحديد در اين هنگام ، خبر پيروزى مالك بن كعب و فرار نعمان بهعلى (ع ) رسيد و حضرت نامه مالك را كه خبر پيروزى خود را گزارش داده بود، براىمردم خواند و خداوند را حمد و ستايش نمود. سپس حضرت نگاهى به سوى مردم كوفهانداخت و فرمود: هذا بحمداللّه و ذمّ اكثركم ؛ اين پيروزى به نام و شكر خدا و باعث مذمّتو سرزنش بيشتر شما مى باشد.
|
|
|
|
|
|
|
|