|
|
|
|
|
|
ابوموسى و حكميّت با اين كه ابوموسى از پيامبر روايتى نقل كرد كه به او فرموده بود: (اگر كه توخواب باشى در فتنه ، بهتر از آن است كه نشسته باشى ...) و باز خود او كسى است كهاز پيامبر روايت كرده است كه آن حضرت فرمودند: (كان فى بنىاسرائيل حكمان ضالّان و سيكون فى امّتى حكمان ضالّانضال من اتّبعمها) دو داور گمراه در بنى اسرائيل بودند و بزودى در امّت من هم دو حكمگمراه خواهد بود. گمراه است كسى كه از آن دو پيروى كند) و حتى حضرت بهابوموسى فرمود: كه مبادا تو يكى از آن دو باشى و او در پاسخ گفته است نخير مننخواهم بود. (236) با اين حال وقتى او را حكم انتخاب مى كنند، مى پذيرد و خودش را از فتنه كنار نمى كشد. اينجا سؤ الى به ذهن مى رسد كه چرا لشكريان على (ع )، ابوموسى را به عنواننماينده خود انتخاب كردند؛ با اين كه او با حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مخالف بود و از جنگكناره گيرى كرد و حضرت ، اشتر و ابن عباس را پيشنهاد كرده بود. در پاسخ بايدگفت كه سر منشاء آتش بس در جنگ صفّين ، اشعث و طرفداران او و قاريان قرآن بودند واستدلال آنها اين بود كه اولا: ابوموسى ما را از فتنه برحذر داشته است . بنابراين چونآگاه به مسائل است ، صلاحيّت نمايندگى دارد. ثانيا: آنطور كه اشعث استدلال مى كرد، او از يمن بود؛ زيرا اشعر طايفه اى ازقبايل يمن مى باشد. اشعث نيز از قبايل يمن بود و از اين جهت روى ابوموسى تاءكيد داشت. ثالثا: از آن رو ابوموسى مورد قبول قاريان قرآن قرار گرفت و روى او تاءكيد داشتندكه او به عنوان يكى از بهترين قاريان قرآن ، داراى صدايى خوش آهنگ و حنجره داوودىبود. ابوهريره مى گويد به ابوموسى نايى از نايهاىآل داوود داده شده بود و شبى كه مشغول قراءت قرآن بود، زنهاى پيامبر حركت مى كردندو به آواز او گوش فرا مى دادند.(237) او از قضات و فقهاى بنام و معروف بود.(238) بالاخره اشعث بن قيس منافق مى دانست كه ابوموسى با على (ع ) مخالف است و آنگونه كهمعاويه مى خواهد، عمل خواهد كرد و فريب عمروبن عاص را خواهد خورد؛ زيرا او پيرمردىخرفت بود. بعد از اين كه ابوموسى به عنوان نماينده لشكر على (ع ) تعيين شد، كسى را نزد اوفرستادند؛ زيرا او از جنگ كناره گرفته ، در (عرض ) بود. يكى از غلامان او آمد و گفت: مرا صلح كردند. گفت : سپاس خداى را كه چنين شد. غلام گفت : مردم تو را حكم قرار دادهاند. ابوموسى گفت : انّا لللّه و انّا اليه راجعون و به اردوگاه آمد.(239) اشتر نزد على رفت و گفت : (مرا در برابر عمروعاص قرار بده كه اگر او را ببينم ،مقتولش سازم .) احنف بن قيس گفت : اى امير مؤ منان ! تو با هوشيارترين مردان روبروهستى ؛ با همان كسى كه در آغاز اسلام با رسول خدا جنگيد. ابوموسى را من نيك مىشناسم ؛ نه قاطع است و نه دانا. در اين مهمّ بايد كسى انتخاب شود كه با برگزيدهآنان برابرى كند. اگر مرا برگزينى ، بهتر است ؛ زيرا گره هاى كور آنان را مىگشايم و گره هايى كه به دست آنها گشوده شده باشد، دوباره گره مى زنم . على (ع )او را به مردم پيشنهاد كرد، ولى نپذيرفتند و گفتند: فقط ابوموسى راقبول داريم .(240) قرارداد حكميّت قرارداد حكميّت بين على (ع ) و معاويه نوشته شد و معاويه نپذيرفت كه از على به عنواناميرالمؤ منين ياد شود. متن قرارداد اين گونه است : (اين نوشته اى است كه بر اساس درخواست على بن ابيطالب و معاوية بن ابى سفيان وهوادارانشان تهيه شده است تا كتاب خدا و پيامبر (ص ) درباره اختلاف دو طرف داورىكند. بر مردم عراق و شيعيان غايب و حاضر على است كه به اين حكم متعهّد باشند. همچنينبر مردم شام و هواداران غايب و حاضر معاويه است كه به اين حكم تن دردهند. ما به حكمقرآن خرسند و به اجراى اوامر آن ملزم هستيم . تنها قرآن است كه قادر بهحل اختلاف ماست و ما تمام قرآن را از آغاز تا انجام ، داور اختلافات خود قرار داده ايم . هرآنچه را كه زنده نگاه داشته است ، زنده نگه مى داريم و هر چيز را كه ميرانده مى ميرانيم .بر مبناى اين حكم ، هر دو طرف متخاصم درخواست حكميّت كرده اند. على و شيعيانش ،عبداللّه بن قيس را به عنوان ناظر و داور قرار داده اند و معاويه و يارانش نيز عمروعاصرا ناظر و داور خود ساخته اند. از هر دو حكم پيمانى محكم گرفتند كه قرآن را در اين مهم، فرا روى خود قرار دهند و از آن به چيز ديگر رو نياورند. اگر در قضيه حكميت ،رهنمودى از قرآن نيافتند، بايد از سنت پيامبر استعانت جويند و نبايد به خلاف و هواهاىنفسانى و شبهات تكيه كنند. عبداللّه بن قيس و عمروعاص ، از على و معاويه پيمان گرفته اند كه به داورى دو حكمكه بر مبناى قرآن و سنت پيامبر است ، خرسند و مطيع باشند و آن را نقض نكنند. دو حكموقتى كه از حق تجاوز نكرده باشند، جان و مال و خانواده هايشان از هر گونه گزندى درامان است ) و اين پيمان را گروه زيادى از ياران على (ع ) و طرفداران معاويه امضاء كردهاند كه اسامى آنها ذكر شده است .(241) اجراى حكميّت را به بعد از ماه رمضان موكول كردند و در صورتى كه صلاح بدانند،قبل و يا بعد آن حكميّت را اجرا مى كنند. تاريخ اين پيمان اين است : (اين عهدنامه را عميره در روز چهارشنبه هفدهم صفرسال سى وششم ه -. نوشت ).(242) گسيل نمايندگان على و معاويه به دومة الجندل على (ع ) بعد از امضاى قرارداد، از صفّين به كوفه بازگشت و زمانى كه قرار بود حكمحكمين اعلام شود، آن حضرت چهارصد مرد به سركردگى شريح بن هانى ، به سوىمعاويه گسيل داشت . عبداللّه بن عباس را نيز برگزيد كه به آنان نماز گزارد و امورايشان را تمشيت كند. ابوموسى را نيز همراه آنها فرستاد. معاويه نيز چهارصد تن تحتفرماندهى عمروعاص گسيل داشت . هرگاه نامه اى از على مى رسيد. كوفيان مى آمدند و مىگفتند: نامه چه بود؟ و چون ابن عباس آن را بنابه ضرورت ، كتمان مى داشت ، اعتراضمى كردند كه از ما پنهان مى دارى ! نامه درباره فلان موضوع است ! ابن عباس كوفيانرا به جهت اين منش ناپسند، مورد نكوهش قرار داد. (243) اما هرگاه نامه اى از طرف معاويه به عمروعاص مى رسيد، هيچ كس نمى فهميد كهمعاويه در نامه چه نوشته است و مردم شام نيز از او نمى پرسيدند. از اين رو، ابن عباس مى گفت : آخر مگر شما عقل نداريد! مگر نمى بينيد فرستاده معاويهكه مى آيد، هيچ كى نمى فهمد چه پيامى آورده است و صدايى از آنان شنيده نمى شود وشما هر روز پيش من مى آييد و بيهوده گمان باطل مى كنيد.(244) اعتراض به ابوموسى هنگامى كه ابوموسى آهنگ حركت كرد، شريح برخواست و دست او را گرفت و گفت : اىابوموسى ! تو در برابر كار بزرگى قرار گرفته اى . هر سخنى بگويى ، هر چندكه باطل باشد، مساءله ساز خواهد بود. بدان كه اگر معاويه بر عراق چيره شود، آن راويران مى سازد و اگر على بر شام غالب گردد، شاميان در امان خواهند بود.) ابوموسى گفت : سزاوار نيست كسانى كه مرا متّهم مى سازند، به كارى بگمارند كهباطل را از آنان دفع و حق را براى ايشان احيا كنم . آخرين فردى كه با ابوموسى وداع كرد، احنف بن قيس بود كه او را اندرز داد و او رانصيحت نمود. دو حكم در (دومة الجندل ) به ديدار يكديگر رفتند و گروهى را مانند عبداللّه بن زبير،عبداللّه بن عمرو و ديگر رجال فراخواند و مغيره نيز از (طائف ) به آنجا آمد. گفتگوى ابوموسى با عمروعاص وقتى كه اين دو در كنار يكديگر قرار گرفتند، عمرو گفت : آيا نمى دانى كه عثمانمظلومانه كشته شده است ؟ ابوموسى گفت : چنين است عمرو گفت : گواهى بدهيد. اىابوموسى ! چه چيز تو را از خونخواهى عثمان ، معاويه ، باز داشته است ؛ در حالى كه ازخاندان قريش محسوب مى شود؟ اگر بيم آن دارى كه مردم بگويند معاويه داراى سابقهدر اسلام نيست ، تو در اين باره حجّت دارى . پس بگو من او را خونخواه عثمان مظلوم يافتهام . همچنين او را مردى مدّبر و سياستمدار مى شناسم . او برادر (ام حبيبه ) همسر پيامبراست . او از اصحاب رسول است . اگر او به حكومت برسد. ترا تجليلى بى مانند كند). ابوموسى گفت : اى عمرو! از خدا پروا كن . بدان كه معاويه مقام ارجمندى در اسلام ندارد.اگر معاويه داراى ارجمندى باشد، پس ابرهة بن صباح بدين مقام سزاوارتر است ؛ زيرااهل دين و فضيلت است . اگر من او را ارجمندترين فرد قريش بدانم ، على بن ابيطالب رابرتر از او مى شناسم . امّا اين كارگزار عثمان بوده است ، بايد بگويم كه من مهاجريننخست را ترك نمى گويم كه معاويه را به جاى آنان برگمارم . اگرمايل باشى سنّت عمربن خطاب را زنده نگه مى دارم . عمروعاص گفت : اگر مى خواهى با فرزند عمر بيعت كنى ، پس چرا با پسرم كه بهفضيلت و شايستگى او آگاهى ، بيعت نمى كنى ؟ ابوموسى گفت : فرزند تو مردى اميناست ، ولى در اين فتنه دست داشته است . عمرو گفت : اين منصب شايسته كسى است كه قاطع باشد و عبداللّه بن عمر نيست . عبداللّه بن زبير كه در مجلس حضور داشت ، از عبداللّه بن عمر خواست كه به عمرو رشوهبدهد؛ تا خلافت را براى او تثبيت نمايد. عبداللّه گفت : سوگند به خدا تا جان دارم ، بهاو باج نمى دهم .(245) اعلام نظر حكمين وقتى كه عمروعاص و ابوموسى در (دومة الجندل ) با هم ديدار كردند، عمرو هموارهسعى داشت كه ابوموسى نخست آغاز سخن كند و بدو گفت : (تو جزو ياران پيامبر بودىو از من سالخورده تر هستى ) و بدين شيوه ، او را مى فريفت . عمرو به ابوموسى گفت :نظرم اين است كه آن دو را از منصب خلافت خلع كنيم . سپس مساءله را به شوراى مسلمانانواگذار سازيم كه هر كس را خواستند برگزينند. عمرو گفت : نظر درستى اظهار كردى . هنگامى كه مردم جمع شدند، ابوموسى به سخن ايستاد و گفت : نظر من و عمرو بر امرواحدى قرار گرفته است كه اميدوارم كار اين امّت ، اصلاح شود. عمرو گفت : درست مىگويد سپس گفت : اى ابوموسى ! سخن بران . ابوموسى خواست سخن آغاز كند كه ابنعبّاس به او گفت : واى بر تو! او قصد فريب تو را دارد. اگر بر امر واحدى توافقكرده ايد، بگذار نخست او سخن آغاز كند؛ زيرا عمرو مردى غدّار و فريبكار است . گمانندارم به عهدى كه با تو داشته باشد، وفا كند. ابوموسى كه مرد كودن خرفتى بود، بدون توجّه به سفارش ابن عبّاس پيش رفت وگفت : (ما به كار اين امّت نگريستيم و دريافتيم كه هيچ چيز بيش از وحدت نظر نمىتواند نابسامانى آن را اصلاح كند. از اين رو من و همتايم ، عمرو، توافق كرديم كه علىو معاويه را عزل كنيم و تعين تكليف اين امر را به مشورت مسلمانان بگذاريم تا هر كسىرا دوست داشتند، انتخاب كنند. من على و معاويه را خلع كردم . اين امر را به شما واگذاركردم ، تا فرد شايسته اى را برگزينيد.) ابوموسى بعد از اتمام سخنان خود در گوشه اى نشست . عمرو برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : (اين شخص سخنانى گفت و شما آن راشنيديد. او مولاى خود على را از خلافت عزل كرد. اينك من ، همانند او، على را خلع مى كنم ،ولى مولايم ، معاويه را به اين منصب مى گمارم ، زيرا او كارگزار عثمان و خونخواه او وسزاوارترين مردم به اين مقام است ). ابوموسى وقتى كه سخنان عمرو را شنيد، گفت : (خدا ناكامت كناد! غدر و ترفند به كارگرفتى . مثل تو مثل سگ است كه اگر به او حمله كنى ، حمله مى كند و اگر او را رها كنى، باز هم حمله مى نمايد). عمرو هم گفت : تو مانند چهار پايى هستى كه كتابها راحمل مى كند. شريح بن هانى با تازيانه بر عمروعاص يورش برد و بلافاصله فرزند عمرو، بهدفاع از پدر پرداخت . شريح گفت : اى كاش به جاى تازيانه با شمشير بر او مىنواختم . من از اين كار، بيش از هر چيز پشيمان هستم . ابوموسى سوار بر ناقه اش شد و راه مكّه را در پيش گرفت . ابن عبّاس گفت : زشت بادچهره ابوموسى كه او را از نيرنگ عمرو آگاه ساختم ، ولى نيديشيد! ابوموسى گفت بااينكه ابن عبّاس مرا از غدر و خدعه عمرو باخبر ساخت ، باز به او اطمينان كردم و پنداشتماو چيزى را مهمتر از مصالح امّت نمى شناسد. سپس عمرو و مردم شام به سوى معاويه رفتند و با او بر امر خلافت بيعت كردند.(246) بدين گونه ابوموسى با كار خيانت خود، خون شهيدانى همچون عمّار و ياسر راپايمال نمود و با اين راءى خود آن مردم ناآگاه را بر ضدّ على (ع ) شوراند تا آنجا كهعلى را كافر مى دانستند. آرى جنگى كه در آن هفتصد تا هزار نفر از ياران على و بيست وپنج هزار تن از مردم عراق و چهل و پنج هزار تن از شاميان كشته شدند، اين گونه بهنفع معاويه (247) خاتمه يافت . حضرت على در نماز، اين گونه آنها را لعن مى كرد: بارالها! اوّلا معاويه ، ثانيا عمرو،ثالثا ابو اعور سلمى و رابعا ابوموسى اشعرى را لعن نما! (248) و يا حضرت پس از نماز صبح و مغرب مى فرمود: (پروردگارا! معاويه ، عمرو،ابوموسى ، حبيب بن مسلمه ، ضحّاك بن قيس ، وليد بن عقبه و عبدالرّحمن بن خالد بن وليدرا لعن نما!) وقتى اين سخنان را شنيد، در قنوت نماز، على ، ابن عبّاس ، قيس بن سعد، وحسن و حسين را لعن كرد. (249) وقتى كه ابوموسى در مكّه ، متّوجه لعن على (ع ) گرديد، طى نامه اى به او نوشت : بهمن خبر رسيده است كه تو در مرا لعن مى كنى و مردمجاهل ، پشت سر تو آمين مى گويند و من همان سخن موسى را مى گويم : (پروردگارا! بهخاطر آنچه به من دادى ، شكر مى كنم . پس هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود).(250) اين عاقبت ابوموسى اشعرى منافق و نادان است ! بايد دانست كه ابوموسى در يارى وحمايت از على (ع ) كوتاهى مى كرد و به گفته خودش از فتنه مى هراسيد، امّا زمانى كهبعد از شهادت على (ع )، معاويه به نخيله آمد، ابوبكره از بصره ، ابوهريره از حجاز،مغيرة بن شعبه از طائف و عبداللّه بن قيس اشعرى از مكّه به ديدار او شتافتند. ابوموسىدر حالى بر معاويه وارد شد كه جامه اى سياه بر تن ، كلاه سياه بر سر و عصاى سياهبه دست داشت و گفت : درود بر تو اى اميرالمؤ منين و معاويه جواب او را داد. (251) حضرت على (ع ) نامه 78 نهج البلاغه را در رابطه با تحكيم به ابوموسى نوشتهاست و او در سال 42 يا 44 يا 50 يا 52 در كوفه يا مكّه از دنيا رفت . (252) 2- قرظه بن كعب انصارى ، استاندار كوفه قرظه بن كعب يكى از ياران حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بود كه حضرت او را به سمتهاىمختلفى منصوب كرد. 1- بعد از عزل ابوموسى ، كارگزار كوفه شد. 2- حضرت بعد از آمدن از بصره به كوفه ، او را فرماندار (بهقباذات ) كرد. 3- وىبعدا مسؤ ل جمع آورى ماليات در منطقه (عين التمر) گرديد. 4- طبق نقل سفينة البحار و تنقيح المقال ، مدّتى والى فارس بود. ابن عبدالبرّ گويد: قرظة بن كعب در احد و بقيّه جنگهى پيامبر حضور داشت . در سال بيست وسوم هجرى در زمان عمر، (رى ) به دست او فتح گرديد. وى يكى ا دهنفرى است كه عمر آنها را به كوفه فرستاد. اين ده نفر از انصار بودند. او مردىفاضل بود و على (ع ) ولايت (كوفه ) را به او داد و زمانى كه به صفّين رفت ، او راهمراه با خود برد و ابومسعود بدرى را به عنوان جانشين خود در كوفه انتخاب كرد.(253) حضرت امير (ع ) زمانى كه عازم بصره بود، ابتدا محمّد بن ابى بكر را به كوفه بهسوى ابوموسى فرستاد، امّا ابوموسى حاضر نشد كه با على (ع ) در جنگ با طلحه وزبير همكارى كند. هاشم بن عتبه كه به كوفه رفته بود در (ربذه ) حضرت را ازنظر ابوموسى مطّلع ساخت . حضرت بار ديگر هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص را بهكوفه بازگرادند و فرمود به ابوموسى چنين پيغام ده : (مردم را بارى جنگ بفرست ،زيرا من تو را ولايت ندادم مگر به جهت اين كه جزو ياران من ، در حمايت از حق باشى ).ابوموسى مجددا امتناع ورزيد. هاشم طىّ نامه اى به حضرت امير (ع ) نوشت : من بر مردموارد شده ام كه ناخالصى ، مخالفت و دشمنى او آشكار است . وى اين نامه را توسط محلّبن خليفه طائى براى حضرت فرستاد. وقتى كه نامه به حضرت رسيد. امام حسن ،فرزند خود را همراه با عمّار ياسر فرستاد كه مردم را براى جنگ حركت دهند و ضمناقرظة بن كعب را به عنوان كارگزار ما كناره گيرى نكنى ، من به قرظة بن كعب دستورداده ام كه با تو مقابله كند و آن زمان كه بر تو پيروزى بيابد، بدنت را قطعه قطعهخواهد كرد.) وقتى كه نامه به ابوموسى رسيد، كناره گيرى كرد و امام حسن (ع ) مردم رابراى جنگ آماده نمود. (254) بدينوسيله ابوموسى كه از زمان عثمان بر كوفه حكومت مى كرد،معزول و قرظة بن كعب منصوب شد. البتّه اين ، بنابرنقل ابن اثير بود و ما در شرح حال ابوموسى در اين زمينه ، توضيح بيشترى ارائهكرديم . قرظه بن كعب در كوفه بود كه حضرت على (ع ) به جنگجمل رفت و طلحه و زبير را شكست دادو بعد از پيروزى و تسلّط بر بصره ، طىّ نامه اى ،مردم كوفه را از اين پيروزى مطّلع ساخت . نامه حضرت امير (ع ) به مردم كوفه بعد از پيروزى درجنگجمل محمّد بن بشير همدانى گويد: نامه اميرالمؤ منين (ع ) توسّط عمروبن سلمه ارحبى بهكوفه رسيد. با اطّلاع مردم از نامه حضرت ، صداى تكبير آنها بلند شد و شهر يكپارچهغرق در شادى گرديد. فرياد (الصلوة جامعة ) طنين انداز شد مردم با شنيدن تكبير واين ندا متوجّه شدند كه موضوع مهمّى اتّفاق افتاده است و همه در مسجد كوفه اجتماعكردند؛ به گونه اى كه هيچ كس از حضور در مسجد تخلّف نكرد. (255) وقتى كه مردم جمع شدند، نامه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را براى آنها قرائت كردند نامهچنين بود: بسم اللّه الرحمن الرّحيم من عبد اللّه (اءميرالمؤ منين ) علىّ بن ابيطالب الى قرظة بن كعبمن قلبه من المسلمين سلام عليكم ، فانّى اءحمد اللّه الّذى لااله الّا هو. اءما بعد فانّا لقينا القوم النّا كثين لبيعتنا المفرّقين لجماعتنا الباغين علينا من امّتنافحاججناهم الى اللّه فنصرنا اللّه عليهم و قتل طلحة و الزّبير، و قد تقدّمت اليهمابالنّذر، و اءشهدت عليهما صلحاء الامّة و مكّنتهما فى البيعة فما اءطاعا المرشدين ، ولااءجابا النّاصحين ، و لاذاءهل البغى بعايشة ،فقتل حولها جمع لايحصى عددهم الّا اللّه ، ثم ضرب اللّه وجه بقيّتهم فادبروا، فماكانت ناقة الحجر باءشام منها على ذلك المصر مع ما جاءت به من الحوب الكبير فىمعصيتها لربّها و نبيّها من الحرب ، و اغترار من اغترّبها، و ما صنعته من التّفرقة بين المؤمنين و سفك دماء المسلمين ، (و) لابينة و لامعذرة و لاحجّة لها فلمّا هزمهم اللّه اءمرت اءنلايقتل مدبر و لايجهز على جريح ، و لايهتك ستر ولايدخل دار الاباذن اءهلها و قد امنت النّاس ، و استشهد منّارجال صالحون ضاعف اللّه لهم الحسنات ، و رفع درجاتهم ، و اثابهم ثواب الصّابرينو جزاهم من اءهل مصر عن اءهل بيت نبيّهم اءحسن ما يجزى العاملين بطاعة ، و الشّاكرين لنعمة، فقد سمعتم و اءطعتم و دعيتم فاءجبتم فنعم الاخوان و الاعوان على الحقّ اءنتم و السّلامعليكم و رحمة اللّه و بركاته . (256) به نام خداوند بخشاينده مهربان : از بنده خدا، على بن ابى طالب ، به قرظة بن كعب وكسانى كه از مسلمانان همراه او هستند. درود خدا بر شما باد! من همراه با شما خداوندى راستايش مى كنم كه جز او معبود بحقّى نيست . امّا بعد: برخورديم به آن گروهى از امتمان كه بيعت ما را شكسته بودند و جماعت ما راگرفتار تفرقه نموده ، بر ما طغيان كردند ما به خاطر خدا با آنها محاجه و جنگ كرديم وخداوند ما را بر آنها پيروز گرداند و طلحه و زبير كشته شدند. امّاقبل از كشته شدن ، آنها را انذار كردم و صالحان امّت را به گواهى گرفتم و امكان بيعتمجدّد را براى آنها فراهم كردم ؛ امّا آنها از ارشاد كنندگان اطاعت نكردند و جواب ناصحينو خيرخواهان را ندادند. و بعد از اين كه به قتل رسيدند،اهل بغى و طغيان به عايشه پناه بردند. گروه زيادى - كه تنها خداوند عدد آنها را مىداند - در اطراف او كشته شدند و خداوند بقيّه آنها را خوار كرده ، پس فرار كردند. ناقه(حجر) (257) نسبت به مردم آن شهر، بدشگون تر از اين نبود. علاوه بر اينكه عايشه گناه بزرگىمرتكب شد به خاطر اين كه با اين جنگ ، بر خلاف فرمان خدا و پيامبرشعمل كرد؛ عدّه اى را فريب داد و باعث تفرقه بين مؤ منين گرديد و خون مسلمانان را بدوندليل و عذر و حجّت ريخت . پس آن گاه كه خداوند آنها را شكست داد، دستور دادم كه فراريان را تعقيب نكنند؛ در كشتنمجروحين شتاب ننمايند، هتك حرمت نكنند و بدون اجازه واردمنزل كسى نشوند و مردم را امان دادم و مردمان صالحى از ما به شهادت رسيدند كه خداوندبر حسنات آنها بيفزايد و درجات آنها را بالا ببرد و ثواب صبركنندگان را به آنهابدهد و از جانب اهل بيت پيامبرشان ، بهترين جزا و پاداش را به آنها اعطا فرمايد؛پاداشى كه به عمل كنندگان به دستورات او و شكركنندگان بر نعمتش مى دهد! شمامردم كوفه شنيديد و اطاعت كرديد و فراخوانده شديد؛ پس اجابت نموديد. پس شمابرادران و ياران خوبى براى حق مى باشيد والسّلام . اين نامه را عبيداللّه بن ابى رافع در ماه رجبسال سى وششم نوشته است . مردم كوفه با آمدن نامه اميرالمؤ منين (ع ) متّوجه شدند كه حضرت پيروز شده است . وخوشحالى سراسر كوفه را فرا گرفت . حضرت على (ع ) در ماه رجب ، بصره را بهقصد كوفه ترك كرد. ورود حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به كوفه امام باقر (ع ) مى فرمايد: زمانى كه اميرالمؤ منين (ع ) به نزديك كوفه رسيد، مردم همراهبا قرظة بن كعب براى استقبال از حضرت تا نزديك نهر (نضربن زياد) رفتند و درآنجا به حضرت رسيدند. مردم به حضرت به خاطر پيروزى و فتح در جنگ ، تهنيت مىگفتند و اميرالمؤ منين در حالى كه عرق را از پيشانى خود پاك مى كرد، به احساسات آنهاپاسخ مى داد. قرظة بن كعب ضمن خير مقدم به حضرت گفت : (اى اميرالمؤ منين ! حمد و ستايش خداوندىرا كه دوستان تو را عزيز و دشمنانت را ذليل و خوار نمود و تو را بر قوم طغيانگر وظالم پيروز كرد). (258) حضرت على (ع ) روز دوشنبه دوازدهم رجب سال سى وششم وارد كوفه شد. جمعى از بزرگان و قاريان كوفه ، ضمن خير مقدم گفتن به وى ، چنين اظهار داشتند: (اىامير مؤ منان ! كجا فرود مى آيى ؟ آيا به كاخ قدم مى نهى ؟) فرمود: (خير، به رحبهمى روم ). پس از آن وارد (رحبه ) شد و در (مسجد اعظم ) دو ركعت نماز گزارد. آنگاهبر فراز منبر آمد و براى مردم سخنرانى كرد. اوّلين خطبه حضرت در كوفه امّا بعد: يا اهل الكوفه فانّ لكم فى الاسلام فضلا ما لم تبدّلوا و تغيرّوا، دعوتكم الى الحقّفاحبتم و بداتم بالمنكر فغيّرتم . الا انّ فضلكم فيما بينكم و بين اللّه ، فامّا فىالاحكام و القسم فانتم اسوة غيركم ممّن اءجابكم ودخل فيما دخلتم فيه . الا انّ اخوف ما اخاف عليكم اتّباع الهوا وطول الامل ، امّا اتّباع الهوى فيصدّ عن الحقّ و امّاطول الامل فينسى الاخرة . الا انّ الدنيا قد ترحلت مدبرة و انّ الاخرة قد ترحّلت مقبلة و لكلّواحد منهما بنون فكونوا من ابناء الاخرة . اليومعمل و لاحساب و غدا حساب و لا عمل (259) الحمداللّه الّذى نصر وليّه و خذل عدوّه و اعزّ الصّادق المحقّ و اذلّ الناكثالمبطل . عليكم بتقوى اللّه وطاعة من اطاع اللّه من اهل بيت نبيّكم الذين هم اولى بطاعتكم فيما اطاعوااللّه فيه من المنتحلين المدعين القابلين الينا يتفضّلون بفضلنا و يجاحدوننا امرنا وينازعوننا عنه فقد ذاقوا و بال ما اجترحوا فسوف يلقون غيّا. الى انّه قد قعد عن نصرتىرجال منكم و انا عليهم عاتب زار فاهجروهم و اءسمعوهم ما يكرهون حتى يعتبوا ليعرفبذلك حزب اللّه عند الفرقة . (260) امّا بعد: اى كوفيان ! شما را در اسلام فضيلتى است تا زمانى كه بر اين آيين استوارباشيد و روش خود را در دفاع از اسلام تغيير ندهيد. شما را به حقّ فرا خواندم ، پس آنرا پذيرفتند به محو نارواييها كمر ببستيد. آگاه باشيد كه اين فضيلت بين شما وخداست . امّا در مقابل احكام و تقسيم بيت المال ، شما الگوى كسانى هستيد كه به شما مىپيوندند و به روش شما مى گروند. آگاه باشيد بيش از هر چيزى كه براى شمابيمناك هستم ، پيروى از هواى نفس و داشتن آرزوهاى دراز است ؛ زيرا پيروى از هواى نفس ،آدمى را از حق باز مى دارد و آرزوهاى بلند، روز رستاخيز را از يادها مى زدايد. بدانيد كهدنيا در حال پشت كردن و آخرت در حال رو آوردن است و براى هر كدام از دنيا و آخرت ،فرزندانى است . بكوشيد كه از فرزندان آخرت باشيد. امروز روزعمل است و نه حسابرسى و فردا روز محاسبه است وعمل . حمد سپس خدائى را كه دوستش را نصرت و دشمنش را ذلت داد و راستگوى حقجو راعزت و پيمان شكن پيرو باطل را خفت بخشيد. بر شما باد تقواى الهى و پيروى كسانى كه خدا را اطاعت نمودند؛ همان كسانى كه ازدودمان پيامبر شما هستند؛ كسانى كه اطاعت آنها در دستورات الهى سزاوارتر است از اطاعتمدعيان دروغينى كه خود را برتر از ما نشان مى دهند و با حكومت ما به ستيزه گرى ومخالفت دست مى زنند و ما را از حق خود منع مى نمايند. بالاخره آنها فرجام بداعمال خود را مشاهده كردند و بزودى حاصل گمراهى خود را بدروند. بدانيد كه جمعى ازشما به يارى من برنخاستند و من نيز زبان به نكوهش اينان گشودم از ايشان دورى كنيدو آنها را نسبت به آنچه انكار مى كنند، آگاهشان سازيد تا اينكه متنبه شوند و بدينسانياران خدا حزب اللّه در كشاكش تفرقه ها شناخته مى شوند. بعد از سخنرانى حضرت ، مالك بن حبيب يربوعى كهمسئول انتظامى (رئيس شهربانى ) ايشان بود، حركت كرد و گفت : اجازه دهيد گردنمتخلفان از جهاد را بزنم . حضرت او را منع كرد و فرمود: خداوند چنين قضاوت نمى كند.حضرت اميرالمؤ منين (ع ) با اشراف كوفه ملاقات كرد و آنها را به خاطر عدم شركت درجنگ جمل سرزنش كرد و روز جمعه ، نماز جمعه را در كوفه به پا داشت و خطبه خواند.
|
|
|
|
|
|
|
|