درس سى و هفتم احكام علت و معلول
شامل:نكاتى پيرامون علت و معلولمحال بودن دورمحال بودن تسلسل
نكاتى پيرامون علت و معلول
تصور صحيح معناى علت و معلول كافى است كه دريابيم هيچ موجودى نمىتواند علت وجودخودش باشد زيرا قوام معناى عليت به اين است كه موجودى متوقف بر موجود ديگرى باشد تابا توجه به توقف يكى از آنها بر ديگرى مفهوم علت و معلول از آنها انتزاع گردد يعنى اين قضيهاز بديهيات اوليه است و نيازى به استدلال ندارد .
ولى گاهى در سخنان فلاسفه به تعبيراتى بر مىخوريم كه ممكن است چنين توهمى را بوجودبياورد كه موجودى مىتواند علت براى وجود خودش باشد مثلا در مورد خداى متعال گفتهمىشود وجود واجب الوجود مقتضاى ذات او است و حتى در باره تعبير واجب الوجود بالذاتكه در برابر واجب الوجود بالغير بكار مىرود ممكن است توهم شود كه همانگونه كه در واجبالوجود بالغير غير علت است و واجب الوجود بالذات هم ذات علت است و باء سببيه دلالت براين عليت دارد .
حقيقت اين است كه اينگونه سخنان از باب ضيق تعبير است و هرگز مقصود ايشان اثبات رابطهعليت بين ذات مقدس الهى و وجود خودش نيست بلكه منظور نفى هر گونه معلوليت از آنمقام متعالى است .
براى تقريب به ذهن مثالى از گفتگوهاى متعارف مىآوريم اگر از كسى بپرسند فلان كار را بهاذن چه كسى انجام دادى و او بگويد به اذن خودم انجام دادم در اينجا منظور اين نيست كه اوبه خودش اذن داده است بلكه منظور اين است كه نيازى به اذن كسى نداشته است تعبيربالذات يا مقتضاى ذات هم در واقع بيان كننده نفى عليت غير است نه اثبات كننده عليت براىذات .
مورد ديگرى كه خاستگاه چنين توهمى است اين است كه فلاسفه ماده و صورت را علت جسممركب دانستهاند در صورتى كه ميان آنها تعدد و تغايرى وجود ندارد يعنى جسم چيزى جزمجموع آنها نيست و لازمهاش وحدت علت و معلول است .
اين شبهه در كتب فلسفى مطرح گرديده و به اين صورت پاسخ داده شده كه آنچه متصف بهعليت مىشود خود ماده و صورت است و آنچه متصف به معلوليت مىشود مجموع آنها بشرطاجتماع و داشتن هيئت تركيبى استيعنى اگر ماده و صورت را با صرفنظر از مجتمع بودن ومركب بودن در نظر بگيريم هر يك از آنها را علت براى كل مىشماريم و هرگاه آنها را بشرطاجتماع و تركيب و بصورت يك كل در نظر بگيريم آن را معلول اجزايش مىناميم زيرا وجودكل متوقف بر وجود اجزايش مىباشد .
ولى بازگشت اين پاسخ به اين است كه مغايرت علت و معلول تابع نظر و اعتبار ما خواهد بود درصورتى كه رابطه عليتيك امر واقعى و نفس الامرى و مستقل از اعتبار مىباشد هر چند بهمعناى ديگرى در مقام مفاهيم ماهوى اعتبارى ناميده مىشود .
حقيقت اين است كه اطلاق علت بر ماده و صورت و اطلاق معلول بر مجموع آنها خالى ازمسامحه نيست چنانكه قبلا نيز اشاره شد و اگر جسمى را كه مستعد پذيرش صورت جديدىاست علت مادى براى موجود بعدى بناميم از اين نظر كه زمينه پيدايش آن را فراهم مىكندموجهتر است .
نكته ديگر آنكه با توجه به اصالت وجود و اينكه رابطه عليت در حقيقت ميان دو وجود برقراراست روشن مىشود كه نمىتوان ماهيت چيزى را علت وجود آن دانست زيرا ماهيت بخودىخود واقعيتى ندارد تا علت براى چيزى واقع شود و همچنين نمىتوان ماهيتى را علت براىماهيت ديگرى بحساب آورد .
در اينجا ممكن است گفته شود كه فلاسفه علت را به دو قسم تقسيم كردهاند علت ماهيت وعلت وجود و براى قسم اول به عليتخط و سطح براى ماهيت مثلث و عليت ماده و صورت براىماهيت جسم مثال زدهاند چنانكه براى قسم دوم عليت وجود آتش را براى وجود حرارت ذكركردهاند پس معلوم مىشود كه بنظر ايشان در ميان ماهيات هم نوعى رابطه عليت وجود دارد .
ولى اين سخنان را بايد از باب توسعه در اصطلاح تلقى كرد يعنى همانگونه كه در وجود خارجىو عالم عينى رابطه عليت ميان موجودات برقرار است و وجود خارجى معلول متوقف بر وجودخارجى علت مىباشد نظير اين رابطه را در عالم ذهن هم مىتوان تصور كرد و آن در جايىاست كه تصور يك ماهيت متوقف بر تصور معانى ديگرى باشد چنانكه تصور معناى مثلثمتوقف بر تصور معناى خط و سطح است ولى لازمه اين توسعه در اصطلاح آن نيست كه احكامعلت و معلول حقيقى و عينى هم براى آنها ثابت باشد .
نظير اين توسعه را در مورد معقولات ثانيه فلسفى نيز مىتوان يافت چنانكه امكان را علتاحتياج به علت دانستهاند در صورتى كه نه امكان و نه احتياج هيچكدام از امور عينى نيستند ورابطه عليتحقيقى و تاثير و تاثر خارجى در ميان آنها معنى ندارد تا يكى را علت و ديگرى رامعلول بشماريم در اينجا هم منظور اين است كه عقل با توجه به امكان ماهيت است كه پى بهنياز آن به علت مىبرد نه اينكه امكان كه به عدم ضرورت وجود و عدم تفسير مىشود واقعيتىداشته باشد و از آن چيز ديگرى بنام احتياج به علت بوجود بيايد .
حاصل آنكه مبحثى كه بعنوان علت و معلول و بنام يكى از اصيلترين مباحث فلسفى مطرحمىشود و در خلال آن احكام خاصى براى علت و معلول بيان مىگردد مخصوص به علت ومعلول خارجى و رابطه حقيقى ميان آنها است و اگر در موارد ديگرى تعبير عليت بكار مىرودهمراه با نوعى مسامحه و يا از باب توسعه در اصطلاح است
محال بودن دور
يكى از مطالبى كه پيرامون رابطه علت و معلول مطرح مىشود اين است كه هر موجودى از آنجهت كه علت و مؤثر در پيدايش موجود ديگرى است ممكن نيست در همان جهت معلول ومحتاج به آن باشد و به ديگر سخن هيچ علتى معلول معلول خودش و از نظر ديگر علت براىعلتخودش نخواهد بود و بعبارت سوم محال استيك موجود نسبت به ديگرى هم علت باشدو هم معلول و اين همان قضيه محال بودن علتهاى دورى است كه مىتوان آن را از بديهيات ودستكم از قضاياى قريب به بداهت بشمار آورد و اگر موضوع و محمول آن درست تصور شودجاى شكى در باره آن نخواهد ماند زيرا لازمه عليت بىنيازى و لازمه معلوليت نيازمندى استو جمع بين نيازمندى و بىنيازى در يك جهت تناقض است .
ولى ممكن است در اين زمينه مانند بسيارى از قضاياى بديهى شبهههايى پيش بيايد كه ناشىاز عدم دقت در معناى موضوع و محمول قضيه باشد مثلا ممكن است كسى چنين توهم كندكه اگر انسانى غذاى خودش را تنها از راه كشاورزى بدست بياورد به طورى كه اگر محصولكشاورزى خودش نباشد از گرسنگى بميرد در اين صورت محصول مزبور از يك سوى معلولكشاورز و از سوى ديگر علت براى او خواهد بود پس كشاورز مفروض علت علتخودش و نيزمعلول معلول خودش مىباشد .
ولى صرفنظر از اينكه كشاورز علتحقيقى براى پيدايش محصول نيست و تنها علت اعدادى آنبشمار مىرود محصول مزبور علت وجود كشاورز نيست بلكه از امورى است كه دوام حيات وىتوقف بر آن دارد و به ديگر سخن وجود كشاورز در زمان كاشت و برداشت علت است و معلولنيست و در زمان بعد معلول است و علت نيست و همچنين محصول مزبور در زمان پيدايششمعلول است و علت نيست و در زمانى كه خوراك كشاورز قرار مىگيرد علت است و معلولنيست پس عليت و معلوليت هر كدام از يك جهت نخواهد بود .
تنها چيزى كه در اينگونه موارد مىتوان گفت اين است كه موجودى در يك زمان علت اعدادىبراى چيزى باشد كه در آينده به آن نياز دارد و منظور از دور محال چنين رابطهاى نيست بلكهمنظور اين است كه يك موجود از همان جهتى كه علت و مؤثر در پيدايش چيز ديگرى استمحال است در همان جهت عليت و تاثيرش معلول و محتاج به آن باشد و بعبارت ديگر چيزى رابه معلول بدهد كه براى داشتن همان چيز محتاج به معلول باشد و مىبايست از آن دريافتكند .
شبهه ديگر اين است كه ما مىبينيم حرارت موجب پديد آمدن آتش مىشود در صورتى كهآتش نيز علتحرارت است پس حرارت علت علتخودش مىباشد .
جواب اين شبهه نيز روشن است زيرا حرارتى كه علت پيدايش آتش مىشود غير از حرارتىاست كه در اثر آتش بوجود مىآيد و اين دو حرارت هر چند وحدت بالنوع دارند ولى از نظروجود خارجى داراى كثرت مىباشند و منظور از وحدتى كه در عنوان اين قاعده آمده استوحدت شخصى است نه وحدت مفهومى و در حقيقت اين شبهه از خلط بين وحدت مفهوم باوحدت مصداق يا از خلط بين دو معناى وحدت نشات گرفته است .
شبهات بىمايه ديگرى نيز در سخنان بعضى از ماترياليسستها و ماركسيستها مطرح شده كهدقت در مفهوم قاعده و توجه به پاسخهايى كه از دو شبهه مذكور داده شد ما را از ذكر و رد آنهابىنياز مىكند
محال بودن تسلسل
معناى لغوى تسلسل اين است كه امورى به دنبال هم زنجيروار واقع شوند خواه حلقههاى اينزنجير متناهى باشند يا نامتناهى و خواه ميان آنها رابطه عليتى باشد يا نباشد ولى معناىاصطلاحى آن مخصوص امورى است كه از يك طرف يا از هر دو طرف نامتناهى باشند وفلاسفه تسلسلى را محال مىدانند كه داراى دو شرط اساسى باشد يكى آنكه بين حلقات سلسلهترتيب حقيقى وجود داشته باشد و هر كدام واقعا بر ديگرى مترتب باشد نه به حسب قرارداد واعتبار و ديگر آنكه همه حلقات در يك زمان موجود باشند نه اينكه يكى از بين برود و ديگرىبدنبال آن بوجود بيايد و از اين روى حوادث غير متناهى در طول زمان را ذاتا محال نمىدانند .
در عين حال مفهوم تسلسل در عرف فلسفه هم اختصاصى به علل ندارد و بسيارى از دلايلى كهبر محال بودن آن اقامه كردهاند شامل تسلسل در امورى هم كه رابطه عليت با يكديگر ندارندمىشود مانند برهانهاى مسامته و تطبيق و سلمى كه در كتب مفصل فلسفى ذكر گرديده و درآنها از مقدمات رياضى استفاده شده هر چند مناقشاتى نيز پيرامون آنها انجام گرفته است .
ولى بعضى از براهين مخصوص سلسله علتها است مانند برهانى كه فارابى اقامه كرده و بهبرهان اسد اخصر معروف شده است و تقرير آن اين است اگر سلسلهاى از موجودات را فرضكنيم كه هر يك از حلقات آن وابسته و متوقف بر ديگرى باشد به گونهاى كه تا حلقه قبلىموجود نشود حلقه وابسته به آن هم تحقق پذير نباشد لازمهاش اين است كه كل اين سلسلهوابسته به موجود ديگرى باشد زيرا فرض اين است كه تمام حلقات آن داراى اين ويژگىمىباشد و ناچار بايد موجودى را در راس اين سلسله فرض كرد كه خودش وابسته به چيزديگرى نباشد و تا آن موجود تحقق نداشته باشد حلقات سلسله بترتيب وجود نخواهند يافتپس چنين سلسلهاى نمىتواند از جهت آغاز نامتناهى باشد و بعبارت ديگر تسلسل در عللمحال است .
نظير آن برهانى است كه بر اساس اصولى كه صدرالمتالهين در حكمت متعاليه اثبات فرمودهبراى محال بودن تسلسل در علل هستىبخش اقامه مىشود و تقرير آن اين است بنا بر اصالتوجود و ربطى بودن وجود معلول نسبت به علت هستىبخش هر معلولى نسبت به علت ايجادكنندهاش عين ربط و وابستگى است و هيچگونه استقلالى از خودش ندارد و اگر علت مفروضنسبت به علت بالاترى معلول باشد همين حال را نسبت به آن خواهد داشت پس اگر سلسلهاىاز علل و معلولات را فرض كنيم كه هر يك از علتها معلول علت ديگرى باشد سلسلهاى ازتعلقات و وابستگيها خواهند بود و بديهى است كه وجود وابسته بدون وجود مستقلى كه طرفوابستگى آن باشد تحقق نخواهد يافت پس ناچار بايد وراى اين سلسله ربطها و تعلقات وجودمستقلى باشد كه همگى آنها در پرتو آن تحقق يابند بنا بر اين نمىتوان اين سلسله را بىآغاز وبدون مستقل مطلق دانست .
تفاوت اين دو برهان در اين است كه برهان اول در مطلق علتهاى حقيقى جارى است علتهايىكه لزوما بايد همراه معلول موجود باشند ولى برهان دوم مخصوص علتهاى هستىبخش است ودر علل تامه هم نيز جارى مىشود از آن نظر كه مشتمل بر علتهاى هستىبخش هستند
خلاصه
1- بديهى است كه هيچ موجودى نمىتواند علت وجود خودش باشد مگر اينكه مركب و داراىدو يا چند جزء باشد و يكى از آنها موجب تغيير در ديگرى گردد مانند تاثير روح در بدن يابالعكس .
2- معناى واجب الوجود بالذات و اينكه وجود مقتضاى ذات اوست نفى عليت غير است نهاثبات عليت بين ذات و وجود الهى .
3- در مورد علل داخلى ماده و صورت اشكال شده كه چگونه مىتوان آنها را علت براى كلمركب از آنها دانست در صورتى كه وجود آنها غير از وجود كل نيست .
4- در پاسخ گفته شده كه خود اجزاء بدون شرط اجتماع علت است و مجموع آنها بشرطاجتماع معلول ولى حقيقت اين است كه اجزاء را علت ناميدن از باب مسامحه و توسعه دراصطلاح است چنانكه قبلا نيز اشاره شد .
5- همچنين اطلاق علت بر اجزاء ماهيت و مانند آنها نوعى توسعه در اصطلاح است .
6- قائل شدن به عليت در ميان معقولات ثانيه مانند امكان و احتياج نيز نوعى ديگر از توسعهدر اصطلاح بشمار مىرود و هيچكدام از آنها مشمول احكام علتحقيقى نمىشود .
7- هيچ چيزى نمىتواند علت براى علتخودش و يا معلول براى معلول خودش باشد و به ديگرسخن دور در علل محال است مگر اينكه موجودى علت اعدادى براى چيزى باشد كه در زمانبعد محتاج به آن شود يا اينكه يك فرد از ماهيت علت براى پيدايش چيزى باشد كه آن چيزعلت پيدايش فرد ديگرى از همان ماهيت مىگردد چنانكه حرارتى موجب پيدايش آتشى شود وآتش به نوبه خود علت پيدايش حرارت ديگرى گردد .
8- منظور از تسلسل مصطلح ترتب امور نامتناهى است و فلاسفه تسلسلى را محال مىدانندكه حلقات آن داراى ترتب حقيقى و اجتماع در وجود باشند .
9- فارابى براى محال بودن تسلسل در علل حقيقى چنين استدلال كرده است اگر در سلسلهعلل و معلولات هر علتى به نوبه خود معلول علت ديگرى باشد در باره كل اين سلسله مىتوانگفت كه همگى محتاج به علت ديگرى هستند پس بايد در راس سلسله علت ديگرى را اثباتكرد كه معلول علت ديگرى نباشد بنابر اين سلسله علل داراى مبدا و سرآغازى خواهد بود .
10- بر اساس اصالت وجود و وابستگى ذاتى وجود معلول به علت برهان ديگرى بر تناهى عللهستىبخش اقامه مىشود به اين صورت اگر وراى سلسله علل كه هر يك از آنها عين وابستگىاست موجود مستقل مطلقى نباشد لازمهاش اين است كه وابستگيهاى بدون طرف وابستگىتحقق يافته باشد