بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیمای کارگزاران علی ابن ابی طالب (ع ), ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     sfehrest -
     SIMA2001 -
     SIMA2002 -
     SIMA2003 -
     SIMA2004 -
     SIMA2005 -
     SIMA2006 -
     SIMA2007 -
     SIMA2008 -
     SIMA2009 -
     SIMA2010 -
     SIMA2011 -
     SIMA2012 -
     SIMA2013 -
     SIMA2014 -
     SIMA2015 -
     SIMA2016 -
     SIMA2017 -
     SIMA2018 -
     SIMA2019 -
     SIMA2020 -
     SIMA2021 -
     SIMA2022 -
     SIMA2023 -
     SIMA2024 -
     SIMA2025 -
     SIMA2026 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

خيانتى ديگر از اشعث :
بلاذرى مى نويسد: حضرت على (ع ) اشعث را بعد از بركنارى از كارگزارى آذربايجان، به حلوان (سر پل ذهاب فعلى ) و اطراف آن فرستاد و بعدا از او خواست كه به كوفهبيايد و حضرت نسبت به اموالى كه از حلوان و آذربايجان آورده بود، سؤال كرده ، درباره آن تحقيق و بازجويى نمود. لذا اشعث ناراحت شده ، با معاويه مكاتبه مىكرد.(788)
بعد را جنگ نهروان حضرت على (ع ) سخنرانى كرد و فرمود: حالا كه پيروز شده ايد بىدرنگ به جانب دشمن خود، معاويه ، برويد و او را نابود كنيد.
اشعث بن قيس گفت : اى اميرالمؤ منين ! وسائل ما نابود، شمشيرهاى ما كند و نيزه هاى ماشكسته است . پس به شهرمان برگرديم تا آمادگى بيشترى پيدا كرده ، با امكاناتزيادتر به جنگ دشمن برويم .
حضرت به نخيله آمد و اردو زد و دستور داد كه مردان در ميان لشكر بوده ، آماده جهادباشند و كمتر به ديدن زنان و فرزندان خود بروند تا به جنگ دشمن بروند. اما بعد ازمدت كوتاهى ، اكثر مردم به كوفه رفتند و على (ع ) را تنها گذاشتند و فقط عده كمىاز بزرگان از روى ناچارى ماندند.
حضرت على (ع ) نيز به ناچار وارد كوفه شد و خطبه مفصلى براى مردم ايراد كرده(789)
در آخر آن خطبه - كه در نهج البلاغه نيز آمده است - به حقوقمتقابل امام و مردم اشاره كرده ، مى فرمايد:
ايّها النّاس انّ لى عليكم حقّا و لكم علىّ حقّ: فاما حقكم على فالنّصيحة لكم و توفيرفتئكم عليكم و تعليمكم كيلا تجهلوا و تاءديبكم كيما تعلموا و اما حقى عليكم فالوفاءبالبيعة و النصيحة فى المشهد و المغيب و الاجابة حين ادعوكم و الظاعة حين آمركم .(790)
اى مردم ! مرا بر شما حقى و شما را براى من حقى است ؛ اما حقى كه شما بر من داريد:
1- نصيحت كردن به شماست 2- رساندن غنيمت و حقوق به طوركامل به شماست 3- و ياد دادن به شماست تا نادان نمانيد 4- و تربيت نمودن شماست تابياموزيد.
و اما حقى كه من بر شما دارم : 1- باقى ماندن بر بيعت است 2- و اخلاص و دوستى درپنهان و آشكار 3- اجابت من ، چون شما را بخوانم 4- و اطاعت و پيروى از آنچه به شماامر كنم .
اين بود گوشه اى از زندگانى اشعث كه به عنوان كارگزار آذربايجان فعاليت مىكرد. البته اشعث داستانها و حكايتهاى مختلفى دارد و خيانتها و فضوليهاى گوناگونىكه به همين مقدار بسنده نموديم .
سرانجام او در سال چهلم از هجرت ، چهل روز بعد از شهادت حضرت امير (ع ) از دنيا رفت.(791)
2- اسود بن قطبه ، كارگزار حلوان
اسود بن قطبه فرمانده لشكر حلوان بود و در آن زمان معمولا فرماندهى با كارگزارىيكى بود و كسى كه مسؤ وليت اداره منطقه اى را به عهده داشت ، فرماندهى نيروهاىنظامى آنجا نيز به عهده او بود.
ابن ابى الحديد گويد: تا حال من نسبت به اسود دست نيافتم و در بسيارى از نسخه هاخواندم كه او حارثى است ، از بنى حارث بن كعب ؛ اما اين راقبول نكردم و آنچه به گمان من مى رسد، اين است كه او اسود بن زيد بن قطبه بن غنم ،انصارى از بنى عبيد بن عدى باشد كه ابن عبدالبر در استيعاب نام وى ذكر كرده و مىگويد موسى بن عقبه او را از كسانى دانسته است كه در بدر شركت داشتند. (792)
به او اسود بن قطيبه (793)
و قطنه (794)
نيز گفته اند.
در تاريخ طبرى از وى به عنوان ابومفزر اسود بن قطبه تميمى ياد مى كند و مى نويسد:او در فتح شهر بهرسير در سال شانزدهم حضور داشته و خمس غنايم رى را نزد عمربرد. و در سال سى ودو جزو افرادى بود كه بر ابوذر نماز خواندند و از وى به نامابومفزر تميمى ياد مى كند. در كامل ابن اثير نيز از او ذكرى به ميان آمده است .(795)
اينجا ما دو نامه اى را كه حضرت امير (ع ) به او نوشته است ،نقل مى كنيم . اما قبل از آن ، بهتر است سخنى درباره حلوان داشته باشيم .
حلوان : شهرى بود بزرگ كه بعد از فتح مداين ، يزدگرد به آن پناه برد و براى جنگبا مسلمانان ، نيروهاى خود را تجديد سازمان نمود. اما بعد از اينكه احساس كرد شكستخواهد خورد، حلوان را به قصد اصفهان ترك كرده ، از آنجا فرار نمود. حلوان به وسيلهجرير بن عبداللّه بجلى بدون خونريزى فتح شد.(796)
يعقوبى در البلدان گويد: از جلولاء به خانقين روند كه از آباديهاى بس ‍ باشكوه وارجمند است و از خانقين به قصر شيرين - و شيرين زن خسرو بود كه تابستان را در اينقصر به سر مى برد - و در اين محل پادشاهان ايران را آثار بسيارى است . (اما صدامبعد از پيروزى انقلاب اسلامى ايران در حملهسال 1359 آن شهر را با خاك يكسان كرد) و از قصر شيرين به حلوان روند و شهرحلوان شهرى است باشكوه و بزرگ و اهل آن مردمى به هم آميخته از عرب و عجم ، ازپارسيها و كرديهايند و خراج حلوان با اين كه از استانجبل است ، داخل در خراج نواحى سواد (عراق ) مى باشد.(797)
با توجه به آنچه ذكر شد، مى توان گفت : شهرى كه امروز به آنسرپل ذهاب مى گويند، تقريبا در محدوده حلوان سابق بنا شده است و شايد هم خود حلوانباشد. چون حلوان بدون خونريزى فتح شده و بعدا هم تا مدتها آباد بوده است .بنابراين ، آنچه نقل شده كه حلوان در جنگ بين مسلمانان و ايرانيان ويران شده است واثرى از آن موجود نيست ،(798)
صحت ندارد.
نامه هاى حضرت به اسود بن قطبه
1- در نهج البلاغه مى نويسد كه حضرت امير (ع ) طى نامه اى به سردار سپاه حلوانچنين نوشت :
امّا بعد: فانّ الوالى اذا اختلف هواه منعه ذلك كثيرا منالعدل فاليكن امر النّاس عندك فى الحقّ سواء فانّه ليس فى الجور عوض منالعدل فاجتنب ما تنكر امثاله و ابتذل نفسك فيما افترض اللّه عليك راجيا ثوابه و متخوّفاعقابه .
و اعلم انّ الدنيا دار بليّة لم يفرغ صاحبها فيها قطّ ساعة الّا كانت فرغته عليه حسرة يومالقيمه و انّه لن الحق شى ء ابدا و من الحق عليك حفظ نفسك و الاحتساب على الرعية بجهدكفانّ الّذى يصل اليك من ذلك افضل من الّذى يصل بك والسّلام . (799)
هرگاه ميل و خواست حكمران يكسان نباشد، اين روش ، او را از بسيارى از دادگرى باز مىدارد. پس بايد كار مردم در حق نزد تو يكسان باشد؛ زيرا به جاى ستم ، نتيجه و سود،عدل و داد به دست نمى آيد و دورى كن از كارى كه نظاير آن را نمى پسندى و نفس خود راوادار در آنچه خدا به تو واجب گردانيده به اميد پاداش و ترس از كيفرش .
و بدان كه دنيا سراى گرفتارى است كه آدمى هرگز در آن ساعتى آسوده نبوده است ؛ مگرآن كه آسودگى آن در روز قيامت موجب اندوهش ‍ مى گردد و بدان هرگز تو را چيزى از حقبى نياز نمى گرداند و از جمله حق بر تو، نگاهدارى نفس خويش و كوشش در كار رعيت واصلاح در مفاسد آنهاست ؛ زيرا سود و پاداشى كه از اين راه به تو مى رسد، بيشتر ازسودى است كه به وسيله تو (به مردم ) مى رسد.
در اين نامه حضرت ، وظيفه والى ذكر شده و تعبير به رعيت نيز نشانگر امارت اسود است؛ زيرا اگر او تنها فرمانده بود، بهتر اين بود كه حضرت تعبير به امير مى فرمود وبه جاى رعيت ، حند (لشكر) ذكر مى كرد.
2- حضرت طى نامه ديگرى به اسود بن قطبه نوشت :
اما بعد: فانّه من لم ينتفع بما وعظ، لم يحذر ما هو غابر و من اعجبته الدّنيا رضى بها وليست بثقة فاعتبر بما تحذر مابقى ، و الطبخ للمسلمين قبلك من الطّلاء ما يذهب ثلثاه واءكثر لنا من لطف الجند، و اجعله مكان ما عليهم من ارزاق الجند فانّ للولدان علينا حقا، وفى الدّريّة من يخاف دعاؤ ه و هو لهم صالح والسّلام . (800)
كسى كه از اشياء موعظه آفرين پند نگيرد از آنچه در آينده به وقوع مى پيوندد. پندنمى گيريد كسى كه از دنيا او را شيفته كند؛ بر آندل بندد و حال آنكه دنيا مورد اطمينان نيست . پس عبرت بگير از آنچه كه گذشت ، تا برحذر باشى از آنچه كه باقى است و آب انگور را براى مسلمانانى كه در نزد تو مىباشند بجوشان تا دو ثلث آن از بين برود. و زياد كن به خاطر ما نيكى (به ) لشكر راو آن را به جاى آنچه بر عهده آنها (مسلمين ) از روزيهاى (تاءمين بودجه ) لشكر است ،قرار ده ؛ زيرا براى فرزندان ما حقى است و درنسل و فرزندان كسى است كه از دعاء او ترسيده مى شود در حالى كه او (فرزند) براىآنان (مسلمين ) صالح و شايسته است والسّلام .
مقصود اين است : از آنجا كه تاءمين بودجه نظامى به عهده مردم است اگر تو از بيتالمال و بودجه عمومى ، مخارج نيروهاى نظامى را تاءمين كنى از يك طرف كارى را كهبايد مردم مى بايد انجام بدهند، انجام داده اى از طرف ديگر زياد كردن بودجه نيروهاىنظامى كمكى است به بهتر شدن معيشت فرزندان آنها. و يا با برقرارى امنيت براىزندگى آن فرزندان و ايجاد محيط سالم به آنها كمك كرده اى .
3- قيس بن سعد عباده انصارى ، كارگزار آذربايجان
قيس بن سعد در ابتدا كارگزار حضرت در مصر بود، اما حضرت وى راعزل كرد و محمد بن ابى بكر را به عنوان جانشين او در مصر انتخاب نمود.
بعد از اين كه حضرت امير اشعث بن قيس را از كارگزارى آذربايجانعزل كرد، بنابه نقل يعقوبى ، قبل از جنگ صفين ، قيس را به عنوان استاندار جديدآذربايجان برگزيد. (801)
اما بنابر نقل بلاذرى ، انتخاب قيس بعد از جنگ صفين بوده است .(802)
زمانى كه قيس در آذربايجان بود حضرت طى نامه اى به وى چنين نوشت :
اما بعد: فان العالمين باللّه له ، خيار الخلق عنداللّه ، فالى المسلمين لغير الرّباء والسّمعة لفى اجر عظيم ، و فضل مبين و قد ساءلنى عبداللّه بنشبيل الاءحمسىّ الكتاب اليك فى امره ؛ و اوصيك به خيرا فانّى رايته و ادعا متواضعا حسنالسّمت و الهدى .
و اءلن حجابك و اعمد للحق ، و لاتتّع الهوى فيضلّك عنسبيل اللّه ، والسّلام .(803)
اما بعد: پس به درستى كه خداشناسان براى خداعمل مى كنند؛ آنان برگزيدگان مردم نزد خدا مى باشند و مسلمانانى كه براى غير ريا وشهرت عمل مى كنند، داراى اجرى بزرگ و برترى آشكار مى باشند و همانا عبداللّه بناحمد شبيل احمسى از من خواسته است تا درباره وى نامه اى به تو بنويسم و تو را بهنيكى با او سفارش كنم و او را آرام و فروتن ، خوش رويّه و در مسير هدايت ديدم . پس ازمردم روى پنهان مدار و در خانه ات را باز كن و قصد انجام حق را داشته باش و هواى نفسرا پيروى مكن ، تا تو را از راه حق گمراه سازد والسلام .
اين نامه را يعقوبى با اندك تفاوتى در ابتداى آننقل كرده است . (804)
وى مى نويسد: هنگامى كه اميرالمؤ منين آماده نبرد با معاويه شد، نامه ديگرى به قيسنوشت :
اما بعد: فاستعمل عبداللّه بن شبيل الاءحمسى خليفة لك واقبل الى فانّ المسلمين قد اجمع ملاههم و انفادت جماعتهمفعجّل الاقبال فانا ساءحضرنّ الى المحلّين عند غرةالهلال انشاءاللّه و ما تاءخرى الّا لك قضى اللّه لنا ولك بالاحسان فى امرنا كلّه .
عبداللّه بن شبيل احمسى را به جانشينى خود بگمار و نزد من آى ؛ چه بزرگان مسلمانانتصميم گرفته و توده آنان سر به فرمان نهاده اند. پس در آمدن شتاب كن كه منبزودى در اول ماه - اگر خدا بخواهد - به سوى سركشان مى شتابم و عقب ماندنم جزبراى تو نيست . خدا براى ما و تو در همه كارها به نيكى حكم كند.(805)
قيس طبق دستور حضرت ، در جنگ صفين شركت كرد و از آنجا كه شرححال وى ضمن استانداران مصر ذكر شده است ، اينجا به همين مقدار اكتفا مى كنيم .
4- عبداللّه بن شبيل احمسى ، جانشين قيس در آذربايجان
از آنچه در شرح حال قيس نقل شد به خوبى استفاده مى شود كه عبداللّه به دستورحضرت امير (ع )، جانشين قيس بن سعد در آذربايجان شده و مدتى در اين سمتمشغول خدمت بوده است .
از نامه اى كه حضرت امير (ع ) به قيس مى نويسد، جلالت و ايمان عبداللّه بخوبىاستفاده مى شود. حضرت درباره وى مى فرمايد: (من او را آرام و فروتن ، خوش رويّه و درمسير هدايت يافتم .) كسى كه در راه هدايت باشد، شايستگى كارگزارى حضرت امير (ع )را دارد و لذا به قيس بن سعد درباره او توصيه مى كند كه با وى به نيكى برخوردنمايد و او را گرامى بدار.
ابن عبدالبر گويد: در اين كه عبداللّه بن شبيل احمسى از صحابه باشد، نظر است . وىدر سال بيست وهشت براى جهاد به آذربايجان رفت و با مردم آنجا طبق آنچه حذيفه صلحكرده بود، صلح نمود. (806)
در تاريخ طبرى و كامل مى نويسد: همين كه عثمان ، وليد را به امارت كوفه منصوب كرد،عتبه بن فرقد را از امارت آذربايجان عزل نمود. مردم آذربايجان بر اثرعزل او عهد را شكستند و به عصيان كمر بستند. وليد هم درسال بيست وپنجم يا بيست وچهارم هجرى به جنگ آنها مبادرت نمود و عبداللّه بنشبيل احمسى را به فرماندهى مقدمه لشكر به آنجا فرستاد. واهل مغان و ببر و طيلستان را مغلوب و گروهى را اسير نمود و غنايمى به دست آورد. مردممنطقه آذربايجان درخواست صلح كردند. وى با همان شروطى كه حذيفه مقرر كرده بود،با آنها صلح كرد و آنها طبق قرارداد، هشتصد هزار درهم پرداخت كردند و به مناطق مختلفنيرو فرستاد از جمله سلمان بن ربيعه باهلى را همراه دوازده هزار جنگجو به ارمنستانروانه نمود. وى به هر جا كه مى رسيد غنيمت جمع كرده ، اسير مى گرفت و با دست پرنزد وليد برگشت . وليد هم با غنايم زياد از طريقموصل به كوفه رفت . (807)
در دوران خليفه دوم و سوم ، استاندار كوفه مسؤول جنگهاى مسلمين با ايرانيان بود و در دوران حكومت حضرت امير (ع ) اكثر مناطق ايران ،تحت پوشش استاندارى بصره قرار گرفت . گويا عبداللّه بنشبيل از سال بيست وچهارم كه به آذربايجان رفت . در آنجا باقى ماند و از اين روحضرت امير (ع ) از قيس مى خواهد كه وى را به عنوان جانشين خود در آذربايجان انتخابكند.
5- سعد بن حارث خزاعى ، كارگزار آذربايجان
بنابر نقل تنقيح المقال ، حضرت امير (ع ) سعد بن حارث را به كارگزارى آذربايجانگذارده و مدتى نيز مسؤ ول (شرطة الخميس ) بوده است . (808)
مرحوم مامقانى مدرك سخن خود را ذكر نكرده اند و براى ما معلوم نيست در چه زمانى سعد اينمسؤ وليت را تقبل كرده اما اين نكته از كتب تاريخى استفاده مى شود كه سعد، غلام حضرت، مثل قنبر، يكى از ملازمان اميرالمؤ منين بوده و حضرت در كارهاى مختلف از وى استفاده مىكرده است از جمله او به عنوان بازرس ، به منطقه تحت فرمان زياد بن ابيه رفته و باوى درگيرى لفظى نيز داشته است . (809)
وى همچنين مسؤ وليت حفاظت از يزيد بن حجيّه را به عهده داشت ، اما يزيد وقتى كه سعد بهخواب رفت ، فرار كرد. به شرح حال يزيد بن حجيّه مراجعه شود.
مرحوم مامقانى مى نويسد: سعد بعد از اميرالمؤ منين ، ملازم امام حسن (ع ) و پس از ايشانملازم امام حسين (ع ) بود و از مكه همراه آن حضرت به كربلا رفت و در روز عاشورا بهشهادت رسيد. رحمت خدا بر او باد!. (810)
فصل چهاردهم : كارگزاران همدان و شام از طرف عثمان
1- جرير بن عبداللّه بجلى ، كارگزار همدان از طرف عثمان
جرير بن عبداللّه از طرف عثمان به عنوان استاندار همدان انتخاب شده بود و تا مدتىبعد از خلافت حضرت امير (ع ) در اين سمت باقى بود، تا اينكه حضرت امير (ع ) طىنامه اى ، بعد از جنگ جمل از او خواست كه به كوفه بيايد.
نسب جرير بن عبداللّه
شيخ طوسى (ره ) مى نويسد: جرير بن عبداللّه ، ابو عمر، و گفته مى شود ابو عبداللّهبجلى جزو اصحاب رسول خدا (ص ) و على (ع ) بوده كه در شهر كوفه سكونت داشتهاست . وى نامه اميرالمؤ منين را به معاويه رساند و درسال رحلت رسول خدا (ص ) مسلمان شد و گفته شده كهطول قد او شش ذراع بوده است . اين مطلب را محمد بن اسحق ذكر كرده است (811)
همچنين نقل شده كه جرير بن عبداللّه بجلى روزقبل از وفات پيامبر (ص ) اسلام آورده و در منطقه (رؤ ف ) از قادسيه عراق و غير آن ،نقش ‍ مهمى داشته است . (812)
ابن قتيبه در (المعارف ) نوشته است : جرير درسال دهم از هجرت در ماه رمضان بر رسول خدا وارد شد و با آن حضرت بيعت نموده ،مسلمان گرديد. جرير مردى نيكو و خوش سيما بود كهرسول خدا(ص ) فرمود: (گويا در صورت او شباهتى از ملك است ) و عمر درباره او مىگفت : (جرير يوسف اين امّت است .) او داراى قدى بلند بود كه روى كوهان شتر سوارمى شد تا پاهايش به زمين نرسد و اندازه هر يكى از كفشها او يك زارع بود. او محاسنش راشبها با زعفران رنگ مى كرد و صبح مى شست . وى از على (ع ) و معاويه كناره گيرى كردو در منطقه جزيره و اطراف آن سكونت گزيد. (813)
بجلّى : منسوب به بجليه است و آن نام قبيله اى است در يمن كه به جدّشان بجيلة بنثمار ابن ارش بن عمرو بن غوث نسبت داده مى شدند. علماىرجال جرير را نكوهش نموده ، به روايت و گفتار او اعتماد ندارند.
نامه حضرت امير (ع ) به جرير
وقتى كه با على (ع ) بيعت شد، حضرت به كارگزاران خود در سرتاسر كشور اسلامىنامه نوشت و از جمله نامه اى را بعد از جنگ جمل ، از كوفه براى جرير بن عبداللّه بجلى- كه از طرف عثمان بر مرز همدان گمارده شده بود - نوشته ، همراه با زحربن قيس جعفىفرستاد:
اءمّا بعد: فانّ اللّه لايغيّروا ما باءنفسهم ، و اذا اءراد اللّه بقوم سوء فلا مردّ له و مالهم مندونه من وال (814)
و انّى اءخبرك عن نباء من سرنا اليه ، من جموع طلحة و الزّبير عند نكثهم بيعتهم (بيعتى خ) و ما صنعوا بعاملى عثمان بن حنيف .
همانا خدا دگرگون نكند آنچه را به گروهى و قومى است ، نا دگرگون سازند آنچه راكه در خود آنان است و هرگاه خدا بدى قوم و گروهى را بخواهد، بازگشتى از آن نيست وايشان را جز او سرپرستى نيست و بدرستيكه من خبر دهم تو را از آنچه به سوى آن سيركرديم از گروه طلحه و زبير زمانى كه بيعت خود را شكستند و آن گونه با كارگزار من، عثمان بن حنيف ، رفتار نمودند.
انّى هبطت من المدينة بالمهاجرين الانصار حتّى اذا كنت بالعذيب بعثت الىاءهل الكوفه بالحسن بن على و عبداللّه بن عبّاس و عمّار بن ياسر و قيس بن سعد بن عبادة، فاستنفروهم فاءجابوا، فسرت بهم حتّى نزلت بظهر البصرة ، فاءعذرت فى الدّعاو اءقلت العثرة ، و ناشدتهم عقد بيعتهم فاءبوا الّا قتالى ، فاستعنت باللّه عليهم ،فقتل من قتل وولّوا مدبرين الى مصرهم فساءلونى ما كنت دعوتهم اليهقبل اللّقاء فقبلت العافية و رفعت السّيف ، و استعملت عليهم عبداللّه بن عبّاس و سرتالى الكوفه ، و قد بعثت اليكم زحر بن قيسفاساءل عمّا بدالك . (815)
من از مدينه همراه با مهاجرين و انصار حركت كرده تا اين كه به عذيب رسيدم ، حسن بن على، عبداللّه بن عبّاس ، عمّار بن ياسر و قيس بن سعد بن عباده را به كوفه فرستادم .
آنها مردم را به جهاد دعوت نمودند و مردم دعوت نمايندگان مرا پذيرفتند. پس همراه آنهاراهى بصره شدم و آنها را به حق دعوت نمودم كه معذور باشم از لغزش آنان درگذشتم وآنها را به عقد بيعتشان فرا خواندم ، آنها نپذيرفتند و من نيز از خداوند يارى خواستم تاايشان را مغلوب و منهزم سازم ؛ عدّه اى كشته شدند و عدّه اى به سرزمينشان گريختند تااين كه درخواست ترك مخاصمه اى كردند كه من آنها را قبلا به آن دعوت كرده بودم . پسمن نيز سلامتى را برگزيدم و شمشيرها را كنار گذاشتم و عبداللّه بن عباس را بر آنهاگماردم و خود رهسپار كوفه شدم و زحر بن قيس را به سوى شما فرستادم و هر آنچه كهخواستى درباره اش از او سؤ ال كن .
هنگامى كه جرير نامه را خواند، از جابر خواست و گفت : (اى مردم ! اين نامه اميرمؤ منان ،على بن ابيطالب (ع )، است او در دين و دنيا امين است و ما درباره درگيرى او و دشمنانشخدا را سپاس مى گوييم (زيرا كه پيروز شد) پيشتازان مهاجر و انصار و تابعين با اوبيعت كردند و بالفرض ‍ اگر امر خلافت را ميان مسلمين به شوراى واگذار كنيم ، بىگمان كسى از او بدين مقام سزاوارتر نيست . آگاه باشيد كه بقا، در جمع و جماعت و فنا،در تفرقه و جدايى است .
على شما را به سوى حق مى كشاند، اگر كژى در شما رخ دهد، به راه مستقيم سوقتان مىدهد.) مردم گفتند: ما گوش به فرمان تو هستيم و راضى شديم .
جرير جواب نامه اميرالمؤ منين (ع ) را به اطاعت و پيروى از حضرت نوشت .
بعد از سخنرانى جرير، زحر بن قيس به سخن ايستاد. بخشى از كلام او چنين است :
سپاس خدايى را سزد كه حمد را براى خود برگزيد نه براى آفريدگان .
هيچ كس با او در حمد و ثنا شريك نيست . و در مجد و شكوه همتا ندارد و جز ايزد يكتا خدايىنيست . او تنها، بى شريك ، پايدار و جاودان است ؛ خداوند آسمان و زمين است و گواهى مىدهم كه محمّد (ص ) بنده و فرستاده اوست او را با نور ساطع و تابناك و حقيقت گويافرستاد تا مردم را به خير و صلاح فرا خواند و آنها را به سوى هدايت راهبر باشد.)وى سپس گفت : (اى مردم ! على (ع ) نامه اى به شما نوشت و سخن را تمام گفت . امّابناچار سخنى براى شما بگويم . مردم در مدينه با على (ع ) بيعت كردند، زيرا على (ع )عالم به كتاب خدا و سنّت حق است و طلحه و زبير بيعت او را بدون هيچ عذرى ، نقض كرده، مردم را بر ضدّ او شوراندند. آن گاه به اين هم راضى نشدند بلكه عليه او آتش جنگرا افروختند و ام المؤ منين را از خانه اش بيرون كشاندند. آن گاه على (ع ) با آن دو ديداركرد و نسبت به آنها ملاطفت و نرمش نشان داد و مردم را به آنچه كه مى شناختند، دعوت كرد.اين حقيقتى بود كه از شما نهان بود و اگر بيش از اين بخواهيد، به شما خواهم گفت ولاحول و لاقوة الّا باللّه ).
پس از آن جرير از مرز همدان (ايران ) به كوفه آمد و با على (ع ) بيعت كرد و همچونساير مردم متعهّد شد كه از اوامر آن حضرت اطاعت كند.(816)
كسانى كه رهبر آنها در روز قيامت سوسمار است
جرير بن عبداللّه اشعث بن قيس كه هر دو جزو كارگزاران عثمان بودند و على (ع ) آنها رابه كوفه فرا خواند، در مسائل مختلفى با يكديگر تشريك مساعى داشتند. هر دو افرادىرياست طلب و مقام پرست بودند كه از بركنارى خود به دست على (ع ) خشنود نبودند. لذاروزى آن دو كه براى گردش به بيرون از كوفه رفته بودند، به سوسمارىبرخورد كردند و يك مرتبه فرياد زدند: اىابوحسل ! (817)
دست را بياور كه با تو بيعت كنيم و تو را خليفه نماييم و قصد آنها توهين و تهمت نسبتبه على (ع ) بود.
وقتى كه گفتار آنها به على (ع ) رسيد، فرمود: (آن دو در روز قيامت در حالى محشورخواهند شد كه پيشوا و رهبر و امام آنها سوسمار باشد.) (818)
آرى قرآن مى فرمايد: يوم نددعوا كلّ اناس بامامهم ؛ (819)
روزى قيامت روزى است كه هر گروهى از مردم را به وسيله رهبرشان دعوت مى نمايند.بنابراين ما بايد توجّه كنيم كه رهبر ما در آن روز چه كسى خواهد بود. آيا پيرو مردانحق و اولياى الهى هستيم يا جزو پيروان طاغوت و مستكبران ؟
مسجدهاى ملعون كوفه
مسجد يكى از مكانهاى مقدّسى است كه اسلام درباره بناى آن تاءكيد فراوان دارد و از امامصادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: (هر كس ‍ مسجدى بسازد، خداوند خانه اى در بهشتبراى او مى سازد.) (820)
و خداوند در قرآن بيان مى كند كه مسجدهاى خدا را كسانى كه به خدا و روز قيامت ايماندارند، آباد مى كنند؛ (انّما يعمر مساجد اللّه من امن باللّه و اليوم الاخر) (821)
چه مراد ساختن مسجد باشد و چه حضور در مساجد. مسجد زمانى تقدّس دارد كه براى خداساخته شده باشد هدف از بناى آن ، خدمت به اسلام و نشر فرهنگ اسلامى باشد، امّا اگراز مسجد به عنوان پايگاهى بر ضدّ حكومت حق استفاده شود، آن مسجد ديگر هيچ گونهارزشى ندارد و طبق آيه قرآن ، (822)
آن مسجد ضرار است و بايد تخريب شود؛ همان گونه كه پيامبر (ص ) مسجد ضرار را درمدينه ويران كرد و به عمّار ياسر دستور داد آن را آتش ‍ بزند و مكانش را زباله دانقرار دادند. (823)
چون طبق صريح آيه قرآن ، آن مسجد، مايه ضرار و كفر و موجب جدايى و اختلاف بين جامعهاسلامى بود (824)
و مركزى شده بود براى منافقينى كه درصدد مبارزه با پيامبر اسلام برآمده بودند و مىخواستند براى خود پايگاهى رسمى و مقدّس ‍ بسازند و بر ضدّ اسلام توطئه نمايند. دركوفه نيز مساجدى بود كه هدف از ساختن آن ، ايجاد پايگاهى براى مبارزه با حق بود.لذا در روايات از آن مساجد به (مسجد لعن و نفرين شده )، تعبير شده است .
محمّد بن مسلم از امام باقر (ع ) نقل مى كند كه حضرت فرمود: در كوفه ، هم مسجدهاىمباركى است و هم مسجدهاى لعن شده ؛ مسجدهاى لعن شده عبارتند از: 1- مسجد ثقيف 2- مسجداشعث بن قيس 3- مسجد جرير بن عبداللّه 4- مسجد سماك 5- مسجدى در حمراء كه بر روىقبرى از فراعنه بنا شده است . (825)
امام صادق (ع ) مى فرمايد كه اميرالمؤ منين ، على (ع )، از نماز خواندن در پنج مسجد ازمساجد كوفه نهى كرده است ؛ مسجد اشعث بن قيس ‍ كندى ، مسجد جرير بن عبداللّه بجلى ،مسجد سماك بن مخرمه ، مسجد شبث بن ربعّى و مسجد تيم و وقتى كه اميرالمؤ منين (ع ) ازكنار اين مسجد مى گذشت ، مى فرمود: (اين ، بقعه و پايگاه تيم است ) و علّت آن بودكه آنها با حضرت ، از روى عدوات ، نماز نمى خواندند و دشمن حضرت بودند. خداوندآنها را لعنت كند!(826)
به اندازه اى اين افراد و پيروانشان نسبت به على (ع ) و خاندان آن حضرت كينه داشتندكه بعد از شهادت امام حسين (ع ) به عنوان شكر پيروزى ، اين مساجد را تجديد بنانمودند.
امام باقر (ع ) مى فرمايد: (چهار مسجد به خاطر شادى در شهادت امام حسين (ع ) تجديدبنا شدند؛ مسجد اشعث بن قيس ، جرير، سماك ، و شبث بن ربعّى . (827)
بنابراين ، ساختن مسجد از سوى جرير و اشعث نشانگر اين مطلب است كه آنها پايگاهىبراى مقابله با على (ع ) ايجاد نموده بودند و اينجاست كه بايد توجّه كرد كه بعضىاز مساجد ممكن است از قبيل مساجد ملعون باشد كه باعث افتراق در جامعه اسلامى و مقابله باحق گردد و از اين پايگاه مقدّس عدّه اى بر ضدّ اسلام و مسلمين و حكومت حق بهره ببرند.
جرير به عنوان نماينده على (ع ) نزد معاويه
با اين كه قبلا على (ع ) فردى را به جانب معاويه روانه كرده بود و او پاسخ صحيحىبه درخواست بيعت حضرت نداده بود، بارى اين كه اين مساءله بخوبى واضح و آشكاربشود كه هدف معاويه ، مخالفت با على (ع ) و كسب قدرت و مقام است ، اميرالمؤ منين (ع )تصميم گرفت فردى را نزد او براى مذاكره بفرستد كه ببيند آيا تسليم مى شود و ياتصميم جنگ دارد.
اينجا بود كه جرير گفت : (مرا به طرف معاويه بفرست ؛ چه او همواره نسبت به من دوستو اندرزپذير بوده است . من نزد او مى روم تا او را به اطاعت تو دعوت كنم و تا وقتىكه به كتاب خدا عمل كند و از او پيروى نمايد، به صورت يكى از كارگزارانت باقىماند و مردم شام را نيز به اطاعت تو فرا مى خوانم ؛ مردم قبيله من از اين دعوت رخ برنمى تابند.)
مالك اشتر به على (ع ) گفت : او را مفرست و صادقش مپندار. سوگند به خدا كه خوستهاش خواسته آنهاست و او با آنان همفكر است .
على (ع ) فرمود: (او را فعلا مهلتى ده تا ببينم چه مى كند.) زيرا به نظر حضرت اواز ديدگاه معاويه قابل پذيرش بود و ذاتا قصد خيانت نداشت ، گرچه ممكن است آنگونه كه بايد از فراست كامل و آگاهى برخوردار نباشد و تصوّر او اين بود كه اگرمعاويه تسليم شود، در امارت خود ابقا خواهد گرديد.
به هر حال هنگامى كه على (ع ) او را به سوى معاويه فرستاد، فرمود:
(پيرامون مرا ياران رسول خدا فراگرفته اند و جملگى آنان ديندار و فرزانه هستند.با اين حال تو را از ميان آنان بدين قصد برمى گزينيم كهرسول خدا (ص ) درباره تو فرموده است : اى جرير! تو بهترين مردم يمن هستى ؛ پسنامه ام را نزد معاويه ببر. اگر او نيز همچون ساير مردم با من بيعت كرد كه خوب ! درغير اين صورت به او اعلام كن كه من و امّت مسلمان ، تو را به عنوان امير و خليفه نمىشناسم .)
ورود جرير همراه نامه على (ع ) بر معاويه
جرير حركت كرد تا به شام رسيد و نزد معاويه رفت . وى پس از حمد و ثناى خدا به اوگفت : اى معاويه ! مردم مكّه ، مدينه ، بصره ، كوفه ، حجاز يمن ، مصر، عروض ، عمان ،بحرين ، و يمامه با پسر عموى تو بيعت كرده اند و تنها اطرافيان تو به جرگه بيعتكنندگان وارد نشده اند و چنانچه حركتى از سرزمين آنان برخروشيد، تو و كسانت را درخود فرو مى برد. من به اين جا آمده ام تا تو را به بيعت با اين مرد دعوت كنم . آن گاهنامه على (ع ) را به او تسليم داشت .
اءمّا بعد فانّ بيعتى بالمدينة لزمتك و اءنت بالشّام ، لاءنّه بايعنى القوم الّذين بايعوااءبابكر و عمر و عثمان على ما بويعوا عليه ، فلم يكن للشّاهد اءن يختار، و لاللغائب ،اءن يردّ و انّما الشّورى للمهاجرين و الانصار، فاذا اجتمعوا علىرجل فستّموه اماما كان ذلك للّه رضى فان خرج من اءمرهم خارج بطعن اءورغبة ردّوه الى ماخرج منه ، فان اءبى قاتلوه على اتّباعه غيرسبيل المومنين ، و ولّاه اللّه ما تولّى و يصليه جهنّم و ساءت مصيرا.
و انّ طلحة و الزّبير بايعانى ثمّ نقضا بيعتى و كان نقضهما كردّهما، فجاهدتما على ذلكحتّى جاء الحقّ و ظهر اءمراللّه و هم كارهون ،فادخل فيما دخل فيه المسلمون فانّ اءحبّ الامور الىّ فيك العافية ، الّا اءن تتعرّضللبلاء، فان تعرضّت له قاتلتك و استعنت اللّه (باللّه خ ) عليك .
و قد اءكثرت فى قتله عثمان ، فادخل فيما دخل فيه المسلمون ، ثمّ حاكم القوم الىّ اءحملكو ايّاهم على كتاب اللّه ، فاءمّا تلك الّتى ، تريدها فخدعة الصّبىّ عن اللبّن ، ولعمرى لئن نظرت بعقلك دون هواك ، لتجدّنى اءبراء قريش من دم عثمان .
و اعلم اءنك من الطّلقاء الّذين لاتحلّ لهم الخلافة ، و لاتعرض فيهم الشّورى ، و قداءرسلك اليك و الى من قبلك جرير بن عبداللّه ، و هو مناءهل الايمان و الهجرة ، فبايع و لاقوّة الا باللّه . (828)
مراعات بيعت مردم در مدينه با من بر تو كه در شام هستى لازم است زيرا كسانى كه باابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند، به همان شيوه با من بيعت نموده ، عهد و پيمان بستند.پس آن كسان را كه حاضر بوده اند (مثل طلحه و زبير) نشايد جز اين كه او را اختيار كنندو غايبان را (معاويه ) نسزد كه آنرا نپذيرند و شورى حقّ مهاجرين و انصار است و چونايشان گردهم آمده ، مردى را خليفه و پيشوا ناميدند، خشنودى خدا در آن است . اگر كسىبه سبب عيب جويى يا بر اثر بدعت ، از فرمان ايشان سرپيچد، او را به اطاعت وادارنمايند و اگر فرمان آنها را نپذيرفت با او بجنگند، زيرا راه مؤ منان را نپيموده است وخداوند او رابه آنچه كه بدان رو آورده ، واگذار كند و او را به دوزخ درافكند و آن بدجايگاهى است .
طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند. نقض پيمان توسّط آن دو، بهمنزله ردّ آن است . از اين رو من با آن دو پيكار كردم تا اين كه حق آمد و امر خدا غالب شد؛در حالى كه آنان خوش نمى داشتند. پس تو نيز به بيعت مسلمانانداخل شو، زيرا محبوب ترين امور نزد من درباره تو عافيت است ، مگر اين كه خود متعرّضبلا بشوى كه اگر چنين كنى ، به كمك خدا با تو هم خواهم جنگيد.
تو از خون عثمان بسيار سخن رانده اى . پس به پيمان و عهد مسلمانانداخل شو و سپس آن گروه را براى محاكمه نزد من بياور. من تو و آنها را به كتاب خدادعوت مى كنم ، امّا چيزى كه تو به دنبالش هستىمثل پستانكى است كه كودكان را با آن شير مى گيرند. سوگند به جان خودم اگر بهعقلت بنگرى و نه به هوايت ، درخواهى يافت كه من بيش از هر كس ، از خون عثمان برىهستم و بدان كه تو در شمار طلقايى (829)
هستى كه سزاوار خلافت و مشورت نيستند و من جرير بن عبداللّه بجلى را كه از مؤ منين ومهاجرين است ، به سوى تو فرستادم . پس بيعت كن و قدرت و نيرويى نيست مگر از آنخداوند.) (830)
حضرت على (ع ) در اينجا ابتدا مساءله بيعت را مطرح كرده ، مى فرمايد كه بعد از توافقمهاجرين و انصار، ديگران حق مخالفت ندارند و مخالفين بايد سركوب شوند، مانند:طلحه و زبير و ضمنا به معاويه مى فهماند كه اگر با او مخالفت كند، سرنوشتىهمچون طلحه و زبير خواهد داشت . حضرت بهانه معاويه را در ارتباط باقتل عثمان مردود مى شمارد و در آخر به او گوشزد مى كند كه نه صلاحيت خلافت را دارد ونه شايستگى آن را كه مورد مشورت قرار گيرد.

next page

fehrest page

back page