|
|
|
|
|
|
سخنرانى زياد بن مرحب و اشعث زياد بن مرحب بعد از قرائت نامه على (ع ) برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اىمردم ! هر كه را چيز اندك كفايت نكند، چيز بسيار نيز او را بسنده نباشد. ديدن ماجراىعثمان را سودى نيست و شنيدنش نيز درمانى در بر ندارد؛ ليكن شنيدن آن ماجرا همچونديدنش نيست . مردم از روى رضامندى با على (ع ) بيعت كردند، ولى طلحه و زبير بى هيچدليلى بيعت او را نقض كردند و سپس اعلان جنگ نمودند، و امّالمؤ منين را با خود همراهكردند. پس على (ع ) به سوى آن دو رفت و تمايلى به جنگ نشان نداد. سرانجام خدا زمينرا در حيطه قدرت او نهاد و فرجام پرهيزگاران را از آن دور كرد. سپس اشعث بن قيس برخاست و پس از حمد و ثناى خدا گفت : اى مردم ! همانا امير مؤ منان -عثمان - مرا والى آذربايجان كرد و پس از آن كشته شد، ولى آن سرزمين همچنان در دست منقرار دارد. مردم با على (ع ) بيعت كردند و ما از او اطاعت مى كنيم ؛ همان گونه كه ازخلفاى پيشين اطاعت كرديم . ماجراى او با طلحه و زبير را مى دانيد و على (ع ) بر آنچهكه در اين ماجرا بر ما و شما پنهان مانده ، امين است . هنگامى كه اشعث به منزل رسيد، ياران خود را فرا خواند و گفت : نامه على مرا بيمناككرده است . او مى خواهد اموال آذربايجان را از من بستاند و من مى خواهم به معاويه بپيوندم. يارانش گفتند: مرگ براى تو زيبنده تر از رفتن به سوى معاويه است . آيا شهر وعشيره ات را رها مى كنى و طفيلى مردم شام مى شوى . اشعث از شنيدن اين سخنان شرمگينشد. (767) جرير بن عبداللّه طىّ نامه اى كه به اشعث نوشت ، او را تشويق به پيوستن ببه على (ع) نمود و در آن نامه نوشت : (بيعت على (ع ) به من رسيد و من آن راقبول كردم و راهى براى رد آن نديدم و نسبت به كار عثمان كه از من پنهان بود، دقّتكردم و چيزى نيافتم كه براى من اداى تكليف كند؛ در حالى كه مهاجرين و انصار در آنجاحضور داشتند. پس بيعت على (ع ) را بپذير؛ زيرا تو بهتر از او را نخواهى يافت و بدانكه بيعت على (ع ) بهتر از جنگ بصره است .) (768) بعد از اين كه سخن اشعث در منزلش مبنى بر ملحق شدن به معاويه و توبيخ مردم ، بهكوفه رسيد، اميرالمؤ منين على (ع )، نامه اى به او نوشت و او را توبيخ كرد و دستور دادكه به كوفه بايد و نامه را همراه حجر بن عدى كندى كه از قبيله او بود، فرستاد. حجراشعث را ملامت كرد و گفت آيا تو قوم و مردم ديارت و اميرالمؤ منين را رها مى كنى و بهاهل شام ملحق خواهى شد؟! حجر همراه اشعث بود تا اين كه او را به كوفه آورد.وسائل او را نزد على (ع ) آوردند. حضرت آنها را گرفت و اين واقعه در نخيله اتّفاقافتاد. سپس اشعث از حسن ، حسين ، و عبداللّه بن جعفر شفاعت خواست . لذا حضرت سى هزاردرهم به او داد. اشعث گفت : اينها كافى نيست . حضرت فرمود: يك درهم به آن اضافهنمى كنم . به خدا قسم اگر اينها را هم ترك كرده بودى ، براى تو بهتر بود و گماننمى كنم براى تو حلال باشد و اگر بدانم كه بر توحلال است ، آنها را نمى گرفتم . اشعث گفت : آنچه را عطا كرده اى با خدعه بگير.(769) بنابر نقل اسدالغابه اشعث شريح بن مكدّر را كه مردى بخشنده بود به عنوان جانشينخود برگزيد. (770) خصوصيات اخلاقى اشعث اشعث بن قيس مردى رياست طلب ، مقام پرست و منافق بود. او فردى بود كه سعى مى كرددر تمام كارها دخالت كند و نسبت به آنچه نمى دانست ، اعتراض مى كرد و به تعبير ديگراو فردى فضول و مرتبط با معاويه بود و از سخن او: (بهتر است به معاويه ملحق شوم) و از رفتارش در جنگ صفّين ، بخوبى اين مطلب آشكار مى شود. در كتاب سير اعلام النبلاء مى نويسد: اشعث اوّلين كسى است در اسلام كه در حالى كهمردان ديگر پياده بودند، او سوار بر مركب خود حركت مى كرد.(771) يعنى يك حالت رياست طلبى فخرفروشى و تكبّر داشته است و وقتى چنين فردى ازمقامش بركنار گردد، مسلّم است كه ساكت نمى نشيند بلكه در صدد توطئه و خيانت برمىآيد. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گويد: اشعث در زمان خلافت جزو منافقين بود ونقش او در ميان اصحاب اميرالمؤ منين مانند نقش عبداللّه بن ابى در ميان اصحابرسول خدا بود؛ هر يك از آنها در زمان خود در راءس گروه منافقين بودند. در زمان خلافتحضرت امير (ع ) هر توطئه و اضطراب و خيانتى كه به وجود مى آمد، منشاء آن اشعثبود.(772) ورود اشعث به منزل على (ع ) از تاريخ چنين استنباط مى شود كه اشعث براى كسب مقام مكررّا به نزد حضرت امير مىرفت . روزى حضرت بتندى با او سخن گفت و او حضرت را تهديد به مرگ كرد. حضرتعلى (ع ) به اشعث گفت : اءبا لموت تخوّفنى او تهدّدنى ما ابالى وقعت على الموت اووقع الموت علىّ؛ (773) آيا مرا با مرگ مى ترسانى يا تهديد مى نمايى . قسم به خدا باكى ندارم كه مرگ مرافرا گيرد يا من او را فرا گيرم . حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بعد از اين كه قصّه برادرش ،عقيل را طى خطبه اى ذكر مى كرد، درباره اشعث بن قيس چين مى فرمايد: (و اءعجب من ذلك طارق طرقنا بملفوفة و عائها و معجونة و شنئتها، كاءنّما عجنت بريق حيّةاءوقيتها، فقلت : اءصلة ، اءم زكاة ، اءم صدقة ؟ فذلك محرّم علينااءهل البيت ! فقال : لا ذا و لا ذاك ، ولكنّها هديّة . فقلت : هبلتكالهبول ! اءعن دين اللّه اءتيتنى لتخدعنى ؟ اءمختبط اءنت اءم ذوجنّة اءم تهجر؟ و اللّه لواءعطيت الاءقاليم السّعبة بما تحت اءفلاكها، على اءن اءعصبى اللّه فى نملة اءسلبهاجلب شعيرة ما فعلته ، و انّ دنياكم عندى لاءهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها ما لعلىّلنعيم يفنى ، و لذّة لاتبقى ! نعوذ باللّه من سباتالعقل ، و قبح الزّلل . و به نستعين ).(774) و شگفت تر از سرگذشت عقيل ، آن است كه شخصى (اشعث بن قيس ) در شب نزد ما آمد باارمغانى در ظرف سر بسته و حلوايى كه آن را دشمن داشته ، به آن بدبين بودم ؛ بهطورى كه گويا با آب دهن ، ياقى مار خمير شده بود. به او گفتم : آيا اين عطيه است يازكاة يا صدقه كه زكات و صدقه بر ما اهل بيت حرام است ، گفت ، صدقه و زكات نيست ،بلكه هديه است . پس گفتم : مادرت در سوگ تو به نشيند! ايا از راه دين خدا آمده اى مرابفريبى ؟ آيا درك نكرده ، نمى فهمى ، يا ديوانه اى و جن زده يا بيهوده سخن مى گويى؟! سوگند به خدا اگر هفت اقليم را با هر چه در زير آسمانهاى آنهاست به من دهند. براىاين كه خدا را درباره مورچه اى - كه پوست جوى از آن بربايم - خدا را نافرمانى نمايم، اين كار را نمى كنم و به تحقيق دنياى شما نزد من پست تر و خوارتر است از برگىكه در دهان ملخى باشد كه آن را مى جود چه كار است على را با نعمتى كه از دست مى رودو خوشى كه برجا نمى ماند! به خدا پناه مى برم از خوابعقل و از زشتى لغزش و تنها از او يارى مى جوييم . در اينجا اشعث به عنوان هديه ، مى خواهد على (ع ) را بفريبد. مسلّم است كه على (ع )،مولاى متقيان ، تسليم اين كلاه شرعى نمى شود و منظور او را درك مى كند و مى فرمايداگر تمام دنيا و آنچه در آن است را به على بدهند، حتّى درباره مورچه اى معصيت خداوندرا مرتكب نمى شود و اساسا دنيا در پيشگاه على (ع ) ارزشى ندارد و او هيچ گاه به دنياو آنچه در دنيا نزد على (ع ) بى ارزش است و آنچه براى او مهم است ، اجراى قوانين واحكام الهى است . روزى اشعث مى خواست به حضور على (ع ) برسد، امّا قنبر - كه حاجب و دربان حضرتبود - به او اجازه نداد. اشعث اصرار زياد كرد و درمقابل قنبر او را رد مى كرد تا اين كه بينى اش خونين گرديد. در اين هنگام كه متوجّهدرگيرى قنبر و اشعث شد، بيرون آمد و فرمود: اى اشعث ! مرا با تو چه كار است ؟ قسم به خدا زمانى كه غلام ثقيف بيايد، از ظلم او تمامموهاى بدنت راست خواهد ايستاد. اشعث گفت : غلام ثقيف كيست ؟ حضرت فرمود: غلامى استكه بر آنها مسلّط خواهد گشت و خانه اى از عرب باقى نمى ماند، مگر اين كه ذلّت وخوارى را در آن وارد خواهد ساخت . (775) اينجا حضرت امير (ع ) به آنها وعده مى دهد كه اگر شما در اين زمان از عدالت و مهربانىعلى (ع ) سوء استفاده مى كنيد، روزى كه غلام ثقيف ، يعنى ، حجّاج بن يوسف بر شمامسلّط بگردد، نمى توانيد اين گونه با او رفتار كنيد بلكه از ترس او موهاى بدنتانراست خواهد شد و جراءت حرف زدن و اعتراض نسبت به او را نداريد. از اين تكه تاريخى بخوبى استفاده مى شود كه حاجب و دربان براى حاكم اسلامى لازماست ؛ زيرا ممكن است افراد فضول ، بيكار، مزاحم ، و منافق با حضور بى جاى خود، وقتحاكم اسلامى را گرفته ، او را از انجام وظايفش باز دارند. البتّه نبايد وجود حاجب به گونه اى باشد كه رابطه حاكم اسلامى تنها از طريق وىميسّر باشد و مردم نتوانند با حاكم تماس مستقيم داشته باشد؛ چون اگر جلو تماس مستقيممردم با حاكم اسلامى گرفته شود، فجايعى به بار مى آورد كهقابل جبران نيست . در همان حالى كه رفتار اشعث اين گونه بود، زمانى كه پسرش از دنيا رفت ، حضرتامير (ع ) او را تسليت داده ، دعوت به صبر مى كند و مى فرمايد: (اى اشعث ! اگر برمرگ پسرت اندوهناك باشى ، پيوند و خويشى شايسته است كه افسرده شوى و اگرشكيبا باشى ، پيش خدا هر مصيبت و اندوهى را جانشين و پاداشى است . اى اشعث ! اگرصبر كنى ، قضا و قدر بر تو جارى مى گردد و تو اجر و مزد مى يابى و اگر بىتابى نمايى ، حكم الهى بر تو جارى مى شود؛ در حالى كه گناه كرده اى . اى اشعث !پسرت ترا شاد نمود؛ در حالى كه بلا و گرفتارى و موجب امتحان بود و با مردنش ترااندوهگين ساخت ؛ در حالى كه براى تو پاداش و رحمت بود.) (776) حضرت امير (ع ) به اشعث تسليت مى گويد و او را موعظه مى كند؛ يعنى ، با وجود اينكه حضرت از باطن او خبر دارد، برخورد اسلامى را فراموش نكرده ، از اين مساءلهاخلاقى غافل نيست . مسجد اشعث معمولا افرادى كه كار خير انجام مى دهند، به دو دسته تقسيم مى شوند؛ گروهى كار خيررا براى رضاى خدا و كسب ثواب آخرت و خدمت به مردم انجام مى دهند و گروهى به ظاهراين هدف آنهاست ، امّا حقيقتا و در واقع در پى كسب موقعيت اجتماعى و رسيدن به جاه و مقامهستند و براى دستيابى به اين هدف بهترين راه ، ساختن مراكز مذهبى از جمله مسجد است كههم ثواب دارد، هم وجهه مذهبى دارد و هم به موقعيت اجتماعى افراد كمك كرده ، به آن مىافزايد. شعبى نقل كرده است كه مردى خدمت على (ع ) رسيد و گفت : مى خواهم مسجدى بسازم .حضرت فرمود: از مال حلالت ؟ مرد ساكت شد. بالاخره آن شخص مسجدى ساخت و حضرتبر ديوار آن چنين نوشت : بنى مسجدا اللّه من غير حلّه ؛ مسجدى براى خدا ازمال حرام ساخته است و به روايتى ديگر نوشت :
راءيتك تبنى مسجدا من خيانة |
كمطعمة الزهّاد من كسب فرجا |
فقال لها اهل البصيرة و التقى | لك الويل لاتزنى و لاتتصدّقى .(777) ديدم تو را كه از راه خيانت ، مسجد ساخته اى امّا تو به حمد خداوند، ناموفّق بوده اى . مثلكسى كه از راه حرام مسجد بسازد مانند زنى است كه از راه فرج خود زاهدانه كسب معشيتنموده ، اطعام دهد. اهل بصيرت و تقوا به او گويند كه واى بر تو نه زنا كن و نهتصدّق ده ). در اينجا حضرت از ساختن مسجد از طريق درآمد نامشروع نهى نموده و مسجدى را كه از اينراه ساخته شده است به مردم معرّفى مى كند. اشعث جزو افرادى بود كه همگام ببا هم فكرانشمثل جرير بن عبداللّه در كوفه مسجدى ساخته بود و مردم را با حيله هاى مختلف تشويق بهحضور در آن مى نمود. شريك گويد: من روزى نماز صبح را در مسجد اشعث به جا آوردم وقبل از اين كه امام جماعت ، سلام نماز را بگويد، ديدم در مقابله كيسه اى و يك جفت كفشگذاشته شد و اين منحصر به من بود، بلكه درمقابل هر نمازگزار اين كيسه و كفش را گذاشتند. من با تعجب سؤال كردم اين چيست ؟ و چرا؟ گفتند كه ديشب اشعث از مسافرت آمده و دستور داده است و در جلوهر كسى كه صبح در مسجد ما نماز بخواند، يك كيسه و يك جفت كفش بگذاريد. (778) در واقع اين هديه اى است كه اشعث از مسافرت براى نمازگزاران در مسجد خود آورده است. مسجد اشعث جزو مساجد ملعون است كه روايات آن در شرححال جرير بن عبداللّه ذكر شده است . از امام حسن (ع ) نقل شده است كه اشعث بن قيس - لعنة اللّه عليه - در خانه خود ماءذنه اىساخته بود و در هنگام نماز - كه در مسجد كوفه اذان مى گفتند - بالاى آن مى رفت و باصداى بلند مى گفت : اى مرد! تو دروغگو ساحر هستى . وى احتمالا اين خانه را بعدهاتبديل به مسجد كرده و از آن به عنوان پايگاهى بر ضدّ مسجد كوفه - كه مركز تجمّعمسلمين بود - استفاده مى كرده و در اذان آن اخلال مى نموده است . آرى در طول تاريخ ، فرصت طلبان هميشه از مكانهاى مقدّس بر ضدّ اسلام و مسلماناناستفاده كرده و بهره جسته اند و حق را با آنچه به ظاهر حق بوده است ، نابود نموده اند. اشعث ، عامل اصلى فتنه در جنگ صفّين در جنگ صفّين بعد از اين كه معاويه متوجّه شد اميرالمؤ منين بزودى پيروز خواهد شد، بهفكر چاره افتاد كه به گونه اى از اين مخمصه نجات پيدا كند. در ليلة الهرير كه دردرگيرى شديدى بين لشكريان حضرت على (ع ) و معاويه به وجود آمد - به طورى كههفتادهزار نفر در روز و شب آن از دو طرف كشته شد و هر يك از فرماندهان ، مردم را براىجنگ تشويق مى كردند - اشعث بن قيس در ضمن سخنرانى خود جملاتى را بر زبان جارىكرد كه طبق گفته صعصعة بن صوحان ، معاويه از آنكمال استفاده را براى افتراق و جدايى بين لشكريان على (ع ) نمود. اشعث گفت : اى مسلمانان ديديد كه چه بر شما سپرى شد؟ در آن حادثه مردم عرب هلاكشدند. سوگند به خدا هرگز در طول عمرم به چنين ايّا مى برخورد نكرده ام ! هلا اى مردم! بايد كسانى كه اين رويداد عظيم را نظاره كرده اند، ديگران را مطّلع كنند. اگر ما بهجنگ ادامه دهيم ، نسل عرب از عرصه گيتى برافكنده خواهد شد ليكن به خدا سوگند يادمى كنم كه اين سخنانم نه از روى مرگ است ، بلكه از زنان و فرزندانى بيمناكم كهبى سرپرست مى مانند. پروردگارا خود مى دانى كه من به قوم و عشيره ام مى نگرم وبر تو توكّل مى كنم و از تو توفيق مى جويم و هر نظر و فكرى ، امكان راستى ونادرستى دارد. هرگاه خدا اراده كند، آن را بر بندگانش جارى مى سازد؛ خواه خرسندباشند يا ناخرسند. سخنم را گفتم و از خدا آمرزش مى جويم . جاسوسان معاويه ، او را از سخنان اشعث آگاه ساختند. وى گفت : به خداى كعبه راست مىگويد! اگر فردا دوباره جنگ ادامه پيدا كند، روميان بر زنان و فرزندان ما گستاخشوند و ايرانيان بر زنان و كودكان عراق دست اندازى كنند. او - اشعث - مرد خردمند وانديشمندى است . قرآن ها را بالاى نيزه كنيد. شاميان بر دل تيره شب بانگ زدند: اى مردم عراق ! اگر ما و شما كشتار كنيم ،فرزندانمان را چه كسى تصاحب كند؟ خدا را خدا را! از كشتن دست بداريم . سپيده دمان مردمشام ، قرآن ها را برفراز نيزه ها و آويزه اسبان و ستوران كردند و مردم به اين دعوتاشتياق نشان دادند و قرآن بزرگ دمشق را ده تن از مردان بر سر چند نيزهحمل مى كردند و فرياد مى زدند: اى مردم عراق ! قرآن خدا را ميان خود داورى كنيم.(779) نكته اى كه در اين مقطع از تاريخ دوران حكومت على (ع ) وجود دارد؛ خيلى مهم است و بايدبدانيم كه در هنگام جنگ و درگيرى ، دشمنان به ظاهر دوست ، ضربه مى زنند و درلحظات سرنوشت ساز، دشمن را از نابودى حتمى نجات مى دهند و اينجا اشعث با سخنانخود، چراغ سبزى را به معاويه نشان داد كه باعث فتنه ها و آشوبها گرديد و معاويه رااز نابودى قطعى نجات داد. بايد بدانيم آنچه كه يك رهبر صالح و شايسته فرمان مىدهد، مى بايد اجرا كرد و مطيع فرمان او بود. عدّه اى از ياران خاصّ على (ع )، در مقابل حيله معاويه خواهان ادامه جنگ بودند و از جمله آنهاعدى بن حاتم ، عمرو بن حمق و مالك بودند كه براى تشويق مردم به جنگ سخنرانىكردند. امّا اشعث بن قيس برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان ! ما براى تو امروز همان ياران ديروز هستيم . پايان كار ما چون آغاز آننيست . هيچ كس علاقه مندتر از من نسبت به شاميان نيست . پس حكميت قرآن را بين ما و آنهابپذير كه توبه آن سزاوارتر از آنها هستى . مردم طالب بقا هستند و هلاك را دوست نمىدارند. على (ع ) فرمود: اين امرى است كه بايد در آن نيك نگريسته شود. به دستور معاويه ، عمروعاص مردم عراق را به آتش بس فرا خواند و آنها را به اين امرتشويق مى كرد. اشعث بن قيس خواهان آشتى و مالك طرفدار ادامه جنگ بود. حضرت على (ع) كه اين اختلاف را ديد، حركت كرد و چنين فرمود: ايّها النّاس لم يزل امرى معكم على ما احبّ حتّى نهكتكم الحرب ، و قد، و اللّه ، اءخذت منكم وتركت ، و هى لعدوّكم اءنهك . لقد كنت اءمس اءميرا، فاءصحبت اليوم ماءمورا، و كنت اءمسناهيا، فاءصبحت اليوم منهيّا، و قد اءحببتم البقاء، و ليس لى اءن اءحملكم على ما تكرهون.(780) اى مردم هماره من با شما بودم طبق آنچه دوست داشتم تا جنگ شما را ضعيف و ناتوانگردانيد و سوگند به خدا جنگ از جانب شما شروع شده رها گرديد، در حالى كه دشمنتانرا ناتوانتر و بيچاره تر نمود. ديروز امير و فرمانده بودم و امروز ماءمور و فرمانبر، وديروز نهى كننده و باز دارنده بودم و امروز بازداشته شده و شما دوستدار زنده ماندنبوديد و نمى خواهم شما را به آنچه كه نمى پسنديد، وادار نمايم (و مجبور كنم ). حضرت پس از اين سخنان نشست و پيشوايان قبايل به سخن پرداختند. عدّه اى از نظر على (ع ) طرفدارى مى كردند و گروهى ، مردم ره به آتش بس تشويق مىنمودند. خطبه على (ع ) درباره حكميت وقتى كه مردم شام قرآنها را بر سرنيزه افراشته ، دعوت به حكميّت مى كردند و مردماز هر طرف فرياد مى زدند آتش بس ، حضرت على (ع ) چنين آغاز سخن نمود. عباد اللّه انّى احقّ من اجاب الى كتاب اللّه و لكنّ معاوية عمرو بن العاص و ابن ابى معيط وحبيب بن مسلمة و ابن ابى سرح ليسوا باصحاب دين و لا قرآن انّى اعرف بهم منكمصحبتهم اطفالا و صحبتهم رجالا فكانوا شرّ اطفال و شرّرجال و يحكم انّها كلمة حقّ يراد بها باطل . انّهم و اللّه ما رفعوها انّهم يعرفونها و يعملونبها و لكنّها الخديعة و الوهن و المكيدة . اعيرونى سواعدكم و جماجمكم ساعة واحدة فقد بلغالحقّ مقطعه و لم يبق الّا ان يقطع دابر الّذين ظلموا. اى بنددگان خدا! من سزاوارترين فرد در اجابت قرآن هستم ، ليكن معاويه ، عمروعاص ،ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه و عبداللّه بن ابى سرح مردان دين و قرآن نيستند. من آنها رابيش از شما مى شناسم . با آنان هم در كوچكى و هم در بزرگى مصاحب بودم ، ليكن آنهادر دوران كودكى بدترين بچه ها و در بزرگى بدترين مردان بوده اند. واى بر شما!اين (حكميت ) كلمه حقّى است كه غرضى باطل از آن اراده شده است . آنان قرآنها را بر سرنيزه نكردند از باب اين كه معرفت و عمل و تعهّد نسبت بدان دارند بلكه از سر خدعه ونيرنگ و سستى نسبت به آن است . بازوان و سرهاى خود را كوته زمانى به من عاريهبسپاريد؛ به تحقيق حق به جاى خود نزديك شده ، بزودى ظالمان نابود شوند. بعد از سخنان حضرت ، حدود بيست هزار مرد مسلح زره دار كه شمشيرها را بر دوش هاىخود افكنده بودند و آثار سجده بر جبين داشتند، نزد على آمدند. پيشاپيش آنها مسعر بنفدكى و زيد بن حصين و جمعى از قاريان - كه بعدها موسوم به خوارج شدند - در حركتبودند. على (ع ) را بدون ذكر لقب اميرالمؤ منين صدا كردند و گفتند: (اى على ! حكميّتقرآن را بپذير و گرنه همان گونه كه عثمان را كشتيم ، تو را هم خواهيم كشت . سوگندبه خدا اگر پاسخ آنها را ندهى ، چنان خواهيم كرد.) على (ع ) فرمود: واى بر شما! من نخستين دعوت كننده به قرآن و اوّلين اجابت كننده آنم .سزاوار نيست كه به حكميّت قرآن خوانده شوم و آن را نپذيرم . من با آنها مى جنگم تا بهحكم قرآن گردن بنهند؛ زيرا آنان امر خدا را عصيان كرده و پيمانش را شكسته اند و كتابخدا را رها كرده اند ليكن به شما مى گويم كه آنها قصدعمل كردن به قرآن را ندارند. آنها گفتند: به اشتر پيغام بده نزدت باز آيد. اشتر در بامداد ليلة الهرير، بر سپاهمعاويه چيره شده بود. على (ع ) به يزيد بن هانى فرمود: به اشتر بگو نزد من آيد. او رفت و پيغام را رساند.اشتر گفت : به على بگو اينك وقت آن نيست كه جايگاهم را ترك گويم . من اميدوارم كهبه پيروزى نهايى دست يابم پس شتاب مدار. يزيد بازگشت و على (ع ) را آگاه ساخت . همين كه او به لشكرگاه رسيد، فرياد وخروش آنها نسبت به ادامه پيكار اشتر اوج گرفت . آنها گفتند: سوگند به خدا اشتر تورا به قتال امر كردى . على (ع ) فرمود: آيا نديديد من نماينده اى نزد اشتر فرستادم ؟گفتند: به او پيغام بده كه بازگردد در غير اين صورت به خدا سوگند ياد مى كنيم كهاز تو دورى بجوييم . على (ع ) فرمود: واى بر تو باد اى يزيد! به اشتر بگو بازگردد كه فتنه واقع شدهاست . فرستاده على (ع ) رفت و او را مطّلع ساخت . اشتر گفت : سوگند به خدا مى انديشيدم كهاگر قرآن ها افراشته شود، اختلاف و تفرقه رخ مى نمايد. اين طرح و نقشه فرزندنابغه عمروعاص است . سپس به يزيد گفت : واى بر تو! آيا اين فرصت پيروزى را رهاكنم و باز گردم . يزيد گفت : آيا دوست دارى در اين جبهه پيروز شوى و از آن سو على(ع ) را به دشمن تسليم كنند. اشتر گفت : سبحان اللّه ! سوگند به خدا اين را نمىپسندم . اين بود كه اشتر با تاءسّف فراوان بازگشت و آن مردم نادان و سست عنصر راسرزنش نمود. (781) نقش اشعث در تعيين ابوموسى بعد از اين كه قرار شد دو طرف ، حكم تعيين كنند، معاويه عمروعاص را انتخاب كرد واشعث و قراء فرياد زدند كه ما حكميّت قرآن راقبول داريم و ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم . على (ع ) فرمود: من ابوموسى رابراى اين مهم شايسته نمى دانم . اشعث و گروهى گفتند: ما فقط او راقبول داريم ؛ زيرا او ما را به اين حادثه عظيم هشدار داد. على (ع ) فرمود: اومقبول نيست چرا كه از من جدا شد و مرا يارى نكرد و گريخت ؛ ليكن ابن عبّاس را براى اينكار شايسته مى دانم . آنها گفتند: (سوگند به خدا باكى نداريم كه تو باشى يا ابنعباس ما مى خواهيم از جانب تو و معاويه يك تن به طور يكسان برگزيده شود.) على (ع) فرمود: پس اشتر را پيشنهاد مى كنم . اشعث گفت : آيا اين كه زمين را به آتش كشيد جزاشتر بود؟ آيا جر اين است كه ما در قيد حكم اشتر هستيم . حضرت فرمود: حكم او چيست ؟گفت اين است كه ما با شمشير به جان هم بيفتيم تا مقصود تو و او برآورده شود. وقتى كه حضرت ديد چاره اى ندارد، فرمود: شما فقط به ابوموسى خرسند هستيد. آنهاگفتند: آرى . حضرت فرمود: پس هر چه مى خواهيد بكنيد، و بدين گونه ابوموسى كهمخالف جنگ و على (ع ) بود، به عنوان نماينده لشكر حضرت انتخاب شد.(782) اشعث در اين ماجرا بيشترين نقش را در تعيين ابوموسىواصل آتش بس داشت كه منجر به شكست على (ع ) و نجات معاويه گرديد. اشعث بن قيس ، مردى نفرين شده اشعث فردى بود كه بارها مورد ملامت و لعن على (ع ) قرار گرفت . روزى حضرت امير (ع) خطبه مى خواند و در ارتباط با حكمين سخن مى گفت . مردى از ياران حضرت برخاست وگفت : ابتدا ما را از قبول حكمين نهى فرمودى و بعد به آن اجازه دادى . نمى دانم كدام يكاز اين دو بهتر بود؟ حضرت دستهاى خود را به يكديگر زد و فرمود: هذا جزاء من تركالعقدة ؛ يعنى ، اين حيرت جزاى شماست كه در كار خويش ،تاءمل و احتياط را از دست داديد و مرا به قبول حكمين وادار نموديد. اشعث به مقصود حضرت پى نبرد و گمان كرد كه آن جناب مى فرمايد اين جزاى من استكه از مصلحت ، غافل ماند، احتياط را از دست دادم . لذا گفت : اين سخن ، بر ضرر و زيانحضرتت تمام شد و سودى نداشت . پس حضرت نگاه تندى به او كرد و فرمود: ما يدريك ما علىّ و مالى . عليك لعنة اللّه و لعنة اللاعنين ! حائك ابن حائك ، منافق ابنكافر واللّه لقد اءسرك الكافر مرّة و الاسلام اخرى فما فداك من واحدة منهما مالك ولاحسبك و انّ امرا دلّ قومة السّيف و ساق اليهم الحتف ، لحرى ان يمقته الاقرب و لاياءمنهالاءبعد.(783) چه تو را دانا گردانيد به اين كه چه بر ضرر و چه بر نفع من است ؟ لعنت خدا و لعنت ونفرين لعنت كنندگان بر تو باد اى متكبر متكبر زاده ، منافق پسر كافر! سوگند به خدادر كفر يك مرتبه اسير شدى و در اسلام و حسب و بزرگى تو را يكى از اين دو اسيرنجات نداد. مردى كه قوم خود را به شمشير راهنما باشد و ايشان را به مرگ سوق دهد،سزاوار است نزديكان ، دشمنش بدارند و بيگانگان ، به او اطمينان نكنند. لعنت حضرت به خاطر اين بود كه او منافق بود. و منافق ، مورد لعن الهى است . درتاريخ طبرى آمده است كه مسلمانان و كفار و اسيران قوم اشعث ، او را لعن كردند و به اولقب (عرف النّار) دادند؛ يعنى ، كسى كه خيانت و غدر نمايد.(784) در معنى حائك وجوهى گفته اند از جمله نوشته اند كه او از اكابر و بزرگان كنده بود وسرزنش حضرت براى آن بود كه در راه رفتن از روى تكبر و تبختر، دوش مى جنبانيد واين نوع حركت را در لعنت حيا كه خوانند نشانه نقصانعقل است . (785) حضرت همچنين اشاره فرمودند كه در اسلام و كفر اسير شده است . اما سبب اسيرى او درزمان كفر آن بود كه چون قبيله مراد پدرش را كشتند، با لشكرى به خونخواهى پدر رفتو در آن جنگ مغلوب و اسير گرديد و در آخر سه هزار شتر فدا داده ، خود را از اسارتنجات داد. پس از آن با هفتادهزار مرد از كنده خدمت حضرترسول مشرف شده ، اسلام را پذيرفت . اما بعد از وفات پيامبر (ص ) مرتد شد. او از آن زمان ساكن حضرموت بود و اهل آن سامان را از دادن زكات باز داشت و با ابوبكرنيز بيعت نكرد. ابوبكر زياد بن لبيد را با جمعى به جنگ او فرستاد. اشعث با آنها جنگكرد تا اين كه در قلعه اى محصور شد و زياد بن لبيد بر او سخت گرفت و آب را بهروى آنها بست . اشعث كه وضعيت را بحرانى ديد، براى خود و ده نفر از خويشاوندانشامان خواست كه او را نزد ابوبكر ببرند تا درباره ايشان حكم دهد و ابن لبيد و لشكرشرا به درون قلعه راه داد. آنها بعد از ورود به قلعه ، بهقتل ساكنين آن پرداختند. آنان گفتند كه شما به ما امان داده ايد. زياد گفت : اشعث بجزبراى خودش و ده نفر ديگر، براى ديگران امان نگرفته است و لذا آنها را كشت . آنها درحدود هشتصد نفر بودند. سپاهيان زياد همچنين دست زنانى را كه به پيامبر ناسزا مىگفتند، قطع كردند و اشعث را با ده نفر همراهش به عنوان اسير دربند، نزد ابوبكربردند. ابوبكر او را عفو كرد و خواهرش ، امّفروه را به او داد. در روز عروسى ، اشعث ازخوشحالى به بازار مدينه رفت و به هر چارپايى كه مى رسيد، آن را مى كشت و بهمردم مى گفت اين وليمه عروسى است و بهاى هر حيوانى را كه كشته ام ، در مالم موجوداست و بهاى آنها را پرداخت .(786) اين كارها نشانگر غير متعادل بودن اشعث است و شايد اين پيوند خويشاوندى ، در نفاق اودر زمان على (ع ) نقش داشته است . نامه ديگرى از حضرت امير (ع ) به اشعث ، كارگزار آذربايجان طبق نقل يعقوبى ، حضرت امير زمانى كه اشعث والى آذربايجان بود، به او نامه اىنوشت كه اين نامه با آنچه قبلا نقل كرديم تفاوت دارد و از آن مضمون به دست مى آيد كهاشعث خيانت كرده و لذا حضرت او را به كوفه فرا خوانده است و شايد همان نامه اىباشد كه حجر بن عدى براى اشعث آورده و او را بنابر دستور حضرت امير (ع ) مجبوربه بازگشت به كوفه نموده است . اءمّا بعد فانما غرك من نفسك و جرّاك على اخرك املاء اللّه لك اذ مازلت قديماتاءكل رزقه و تلحد فى آياته و تستمتع بخلافك و تذهب بحسناتك الى يومك هذا، فاذااتّاك رسولى بكتابى هذا فاءقبل و احمل ما قبلك منمال المسلمين ان شاءاللّه .(787) اما بعد: تنها چيزى كه تو را از جانب نفست مغرور ساخته و بر ديگران جراءت يافتى ،مهلت خدا به توست ؛ زيرا تو از قديم روزى خدا را مى خورى ، اما نسبت به آيات ونشانه هاى او انكار و الحاد مى ورزى و از نصيب و بهره خود استفاده مى كنى و تا بهامروزت نيكيهاى خود را از بين برده اى . پس هر گاه فرستاده من اين نامه مرا به تو داد،به سوى ما بيا و آنچه نزد تو از اموال مسلمانان مى باشد، همراه خود بياور. ان شاءاللّه.
|
|
|
|
|
|
|
|