بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیمای کارگزاران علی ابن ابی طالب (ع ), ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     sfehrest -
     SIMA2001 -
     SIMA2002 -
     SIMA2003 -
     SIMA2004 -
     SIMA2005 -
     SIMA2006 -
     SIMA2007 -
     SIMA2008 -
     SIMA2009 -
     SIMA2010 -
     SIMA2011 -
     SIMA2012 -
     SIMA2013 -
     SIMA2014 -
     SIMA2015 -
     SIMA2016 -
     SIMA2017 -
     SIMA2018 -
     SIMA2019 -
     SIMA2020 -
     SIMA2021 -
     SIMA2022 -
     SIMA2023 -
     SIMA2024 -
     SIMA2025 -
     SIMA2026 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

3- قعقاع بن شور كارگزار كسكر
على (ع ) بعد از قدامة بن عجلان ، قعقاع بن شور را به عنوان كارگزار كسكر انتخابكرد امّا حضرت امير (ع ) كارهاى خلاف او را مورد انتقاد قرار داد. از جمله اين كه او با زنىازدواج كرد و صداق او را صدهزار درهم قرار داد. وى وقتى كه متوجّه شد حضرت امير (ع )از كارهاى خلافش مطّلع شده ، از ترس به جانب معاويه فرار كرده ، به او ملحقشد.(512)
ابن ابى الحديد مى گويد: ما مى دانيم كه رسول خدا (ص ) وليد بن عقبه را براىگرفتن زكات بنى المصطلق ولايت داد و از او سرزد آنچه سرزد. از بعضى امراىاميرالمؤ منين نيز خيانت سرزد، مثل قعقاع بن شور كه حضرت او را بر ميسان (513)
ولايت داد. او اموال آنجا را گرفته ، به معاويه ملحق گرديد و همين گونه اشعث بن قيسنسبت به اموال آذربايجان عمل كرد و به ابوموسى حق حكم داد (با آن وضعيت معيّن ) و اوآنگونه عمل كرد. و نبايد اساسا كسى به فعل ديگرى مورد سرزنش واقع بشود؛ درصورتى كه در ابتداى كار عيبى نداشته باشد؛ چون در اين صورت ، وضع آغازين وى ،ملاك و معيار اين است كه وى عيبى نخواهد داشت و كار خلافى انجام نخواهد داد.(514)
از اينجا به دست مى آيد كه قعقاع بر منطقه كسكر و مسيان امارت داشته واموال آن منطقه را براى خود برداشته و به معاويه پيوست .
وقتى كه قعقاع بن شور به نزد معاويه رفت و بر او وارد شد، ديد مجلس از جمعيّت پراست و جاى خالى در آن نيست . مردى به احترام قعقاع برخاست و او را در جاى خود نشاند.قعقاع از اين مكان با معاويه صحبت و گفتگو مى كرد و معاويه هم او را مورد خطاب قرار مىداد تا اين كه دستور داد صدهزار درهم به او بدهند. درهمها را در كنار قعقاع گذاشتند.وقتى كه قعقاع برخاست تا برود، به مردى كه به خاطر او از جايش بلند شده بود،گفت : اينها را به پاداش بلند شدن تو به خاطر ما براى خودت بردار و لذا اين ضربالمثل به وجود آمد (هو جليس قعقاع بن شور)؛ او همنشين قعقاع مى باشد.(515)
اين ضرب المثل را زمانى به كار مى برند كه فردى از همنشينى با ديگرى سود ببرد.
در اين قصه و حكايت ، شما به دو سيره و روش متفاوت و مختلف برخورد مى كنيد؛ در يكسو على (ع ) به خاطر اين كه صدهزار درهم از بيتالمال مسلمين به وسيله قعقاع به غارت رفته ، او را مؤ اخذه مى نمايد و در سوى ديگر،معاويه صدهزار درهم به او مى بخشد و او نيز آن درهم ها را به همنشين خود مى دهد كهنشانگر اين است كه او مال زيادى را از بيت المال به غارت برده كه اين گونه حاتمبخشى مى كند و هميشه اميدوار به عطاياى معاويه است . با توجّه به اين دو روش ‍ مختلفكه يكى مطابق با سيره پيامبر گرامى اسلام ، كه توجّه به حفظ بيتالمال و رعايت عدالت در مصرف آن دارد و ديگرى براى جلب افراد دنيا طلب ومال اندوز، بذل و بخششهاى آنچنانى مى كند، پى مى بريم كه چرا گروهى ازطرفداران على (ع ) حضرت را رها كرده ، و به معاويه ملحق مى شدند؛ آنها ازعدل على (ع ) مى ترسيدند، نه اين كه حضرت به آنها ظلمى كرده باشد.
خيانت قعقاع ادامه داشت تا اين كه در زمان قيام امام حسين (ع )، به مسلم نيز خيانت كرد.زمانى كه عبيداللّه بن زياد با مقاومت مسلم و همراهى مردم با او روبرو شد، تدبيرىانديشيد كه مردم را از لشكر شام بترساند و بدين گونه آنها را از اطراف مسلم متفرّقسازد. لذا به دستور او كثير بن شهاب ، محمّد بن اشعث بن قيس ، قعقاع بن شور ذهلى ،شبث بن ربعى ، حجّار بن ابجر اسلمى و شمر بن ذى الجوشين به پراكنده ساختن يارانمسلم كمر بستند؛ از يكسو كوفيان را به لشكر شام بيم دادند و از سوى ديگر بهزربخشى عبيداللّه اميدوارشان ساختند و هنوز ديرى نپاييده بود كه بيش از نيمى ازشمشير زنان مسلم را در شما خدمت گزاران عبيداللّه در آوردند. (516)
لعنت خدا بر عبيداللّه و يارانش باد!
فصل نهم : كارگزاران بحرين ، عمان و اهواز
1- عمر بن ابى سلمه ، فرماندار بحرين
بحرين يكى از شهرها و جزاير ايران بود كه بدون خونريزى فتح گرديد و مدّتىابوهريره در زمان عمر، به عنوان فرماندار بحرين حكمرانى مى كرد، امّا عمر او رابركنار كرد و اموالش را مصادره نمود.
بنابر آنچه در كتب تاريخى ذكر شده ، حضرت امير (ع ) بعد از اين كه به خلافترسيد، عمربن ابى سلمه را (يا عمرو با واو) كه پسر همسررسول خدا بود، به عنوان حاكم بحرين انتخاب كرد. مادر او، امّسلمه ، همسر پيامبر (ص )و پدرش ، ابو سلمة ابن عبدالاسد بن هلال قرشى مخزومى بود و ابوحفص كنيه اوست ،عمر بن ابى سلمه در سال دوّم هجرت در سرزمين حبشه متولد شد و در زمان وفاترسول خدا (ص )، نه سال از عمرش گذشته بود.(517)
عمر، خليفه دوّم ، وقتى كه بيت المال را تقسيم مى كرد، افرادى را بر ديگران مقدم مىداشت ؛ براى مهاجرين كه در جنگ بدر شركت كرده بودند، پنج هزار درهم قرار داد و براىكسانى كه در آن شركت نكرده بودند، چهارهزار درهم .
عمر بن ابى سلمه مخزومى ، اسامة بن زيد، محمّد بن عبداللّه حجش و عبداللّه بن عمر جزوگروه دوّم محسوب مى شدند كه در جنگ بدر شركت نكرده بودند.(518)
قابل توجّه است بدانيم كه اين روش عمر، مشكلات زيادى را براى جامعه نوپاى اسلامىبه وجود آورد و آن را از مسير تعادل و تساوى در تقسيم بيتالمال ، آن گونه كه سنّت پيامبر بود، خارج كرد.
اين روش مخصوصا در زمان عثمان كه مى پنداشت بيتالمال از آن او و ملك شخصى اوست ، خشم مردم را نسبت به او برانگيخت .
صاحب سفينة البحار درباره عمر بن ابى سلمه گويد: او فردى است كه ام سلمه او رابه سوى على (ع ) فرستاد تا از آن حضرت حمايت كند و او را يارى نمايد. عمر در تمامجنگهاى على (ع ) حضور فعّال داشت و حضرت او را به عنوان حاكم و امير بحرينبرگزيد. حضرت امير (ع ) از اشعار زيباى او، متعجّب شد و او را تحسين نمود و مدح وستايش ، در نامه اى كه حضرت براى او مى نويسد و از او مى خواهد كه براى جنگ باشاميان به كوفه بيايد پيداست .(519)
نامه امّسلمه به حضرت امير (ع )
امّسلمه از همسران پيامبر، همراه با بقيّه همسران آن حضرت براى مراسم حج به مكّه رفتهبود عايشه در راه بازگشت به مدينه وقتى كه متوجّه على (ع ) به عنوان خليفه مسلمينانتخاب شده است ، از نيمه راه به مكّه برگشت . طلحه زبير نيز از مدينه به عنوان انجاممراسم عمره به مكّه رفتند. آنها تصميم به قيام بر ضدّ على (ع ) گرفته بودند.امّسلمه كه واقف به مقام على (ع ) بود و مى دانست كه آن حضرت صلاحيت و شايستگىخلافت را دارد و اساسا خلافت و زعامت امّت اسلامى از آن او بوده است ، طىّ نامه اى براىحضرت اميرالمؤ منين نوشت : (امّا بعد از حمد و ثناى الهى ؛ طلحه ، زبير و پيروان آنها -كه پيرو گمراهى و ضلالت هستند - مى خواهند كه عايشه را به جانب بصره ببرند وآنها را عبداللّه بن عامر بن كريز همراهى مى كند (استاندار سابق بصره ) و مى گويندكه عثمان مظلومانه كشته شده است و ما به عنوان خونخواهى او، قيام مى كنيم ؛ امّا خداوندآنها را كفايت مى كند. اگر نبود كه خداوند ما (زنان پيامبر) را از خروج و قيام منع كرده وبه ما فرمان داده است كه در خانه هاى خود بمانيم ، هر آينه همراهى با تو را اى على رهانمى كردم و تو را يارى مى نمودم ؛ و لكن فرزندم ، عمربن ابى سلمه را كه همانند منمى باشد، به سوى تو مى فرستم . اى اميرالمؤ منين او را به خير و نيكى توصيهنما.) و بدين گونه امّسلمه ، همسر با وفاى نبى گرامى اسلام ، فرزند خود را براىكمك على (ع ) فرستاد.
وقتى كه عمر بر على (ع ) وارد شد، حضرت او را گرامى داشت و او همراه با على (ع )بود و در تمام جنگهاى حضرت شركت داشت . حضرت امير (ع ) به پسر عموى عمر گفت :شنيدم كه عمر شاعر مى باشد؛ تعداى از اشعارش را برايم بفرستد. او نيز اشعارى رابراى حضرت فرستاد كه ابتداى آن چنين بود:

جز تك اميرالمؤ منين قرابة
رفعت بها ذكرى جزاء موفّرا
اميرالمؤ منين به تو به خاطر قرابت و خوشاونديت ، پاداش نيك بدهد كه به واسطه آن ،مرا بزرگ داشتى .
حضرت على (ع ) از شعر او متعجّب شد و او را تحسين نمود. عمر در تمام جنگهاى حضرتامير (ع ) شركت داشت (520)
و در جنگ جمل ، در مسيره لشكر حضرت امير (ع ) بود (521)
و بعد از جنگ جمل ، حضرت او را به عنوان حاكم بحرين به آن منطقه فرستاد. او دربحرين بود تا اين كه حضرت تصميم گرفت با معاويه جنگ كند؛ از اين رو طىّ نامه اىاز او خواست كه به كوفه بيايد تا در جنگ با معاويه شركت داشته باشد و نعمان بنعجلان زرقى انصارى را به عنوان جانشين وى انتخاب كرد.
در نهج البلاغه مى نويسد كه حضرت اين نامه (42) را براى عمر بن ابى سلمهمخزومى كه امير حضرت در بحرين بود، فرستاد و او راعزل و نعمان بن عجلان زرقى را به جاى او منصوب كرد.
اءمّا بعد فانّى قد ولّيت نعمان بن عجلان الرّزقى على البحرين ، و نزعت يدك بلا ذمّ لك، و لاتثريب عليك ؛ فلقد اءحسنت الولاية ، و اءدّيت الاءمانة ،فاءقبل غير ظنين ، و لاملوم ، و لامتّهم ، و لاماءثوم ، فلقد اءردت المسير الى ظلمةاءهل الشّام . و اءجبت اءن تشهد معى ؛ فانّك ممّن اءستهظر به على جهاد العدوّ، و اقامةعمودالدّين ، ان شاء اللّه .(522)
پس از ستايش خداوند و درود بر پيامبر اكرم من نعمان بن عجلان زرقى را والى و حاكمبحرين گردانيدم و دست ترا بدون آن كه نكوهش و سرزنشى برايت باشد، كوتاه كردمو ترا فرا خواندم و تو حكومت را نيك انجام دادى و امانت را ادا نمودى . پس چون رفتن بهسوى ستمگران اهل شام را تصميم گرفته ام ، دوست دارم تو با من باشى ؛ زيرا تو ازكسانى هستى كه براى جنگ با دشمن و برپا داشتن ستون دين (اجراى احكام اسلام )، بهايشان پشت گرمم . ان شاء اللّه .
همانگونه كه از اين نامه استنباط مى شود، حضرت او را به خاطر اين كه در جنگ صفّينهمراه با خود حضور داشته باشد، عزل كرده است و تصريح مى كند كه او مظنون ، موردسرزنش ، گناهكار و متّهم نمى باشد بنابراين ، كسانى كه خواسته اند بگويند كه نامه19 نهج البلاغه را حضرت براى عمر بن ابى سلمه نوشته است ، درست نيست . در كتابمنهاج البراعه در شرح نامه 19 آمده است كه اين نامه (19) را براى عمرو بن سلمهارحبى فرستاده اند و اساسا وجود چنين فردى را در تاريخ غير ثابت دانسته اند و منكرشده و براى اثبات ادّعاى خود شواهدى ذكر كرده است (523)
كه ما بحث در اين باره را در ضمن شرح حال عمرو بن سلمه ارحبى خواهيم آورد. امّا ايننكته را اضافه مى كنم : در ذيل نامه 42 در منهاج البراعة - كه شارح آن آقاى محمّدباقر كمره اى است - مى گويد كه شايد علّت احضار عمرو بن ابى سلمه براى جنگصفّين ، به اعتبار و جاهت و حرمت او در ميان مسلمانان بوده است ؛ از آن جهت كه او قرشى وجزو مهاجران و از قبيله بنى مخزوم - كه جزو بزرگان قريش و حتّى در بزرگى و شرف، همرديف بنى هاشم بودند- محسوب مى شده است .(524)
در بعضى از كتب نقل شده است كه عمر در جنگ صفّين بهقتل رسيده ،(525)
امّا اين مطلب صحيح نيست ؛ زيرا شواهد تاريخى آن را رد مى كند: از جمله در ابتداى كتابسليم بن قيس بعد از شرح حال سليم ، ابان راوى كتاب مى نويسد: در سالى كه حجّاجدر تعقيب حسن بصرى بود، به حج مشرف شده بودم و بر على بن الحسين وارد شدم ، نزدحضرت ، ابوالفضل عمر بن وائله ، صحابىرسول خدا (ص ) كه جزو اصحاب خاص اميرالمؤ منين (ع ) بود، حضور داشت . كتاب سليمبن قيس را پيش حضرت گذاشتم و به مدت سه روز آن را بر علىّ بن الحسين عرضه مىكردم ؛ از صبح تا شب ، در نزد آن حضرت عمرو عامر حضور داشتند. بعد از اتمام سهروز و قرائت كتاب سليم بن قيس بر على بن الحسين ، حضرت فرمود كه سليم راستگفته ؛ تمام اين حديث ما مى باشد. ابوالطفيل و عمر بن ابى سلمه گفتند: حديثى در اينكتاب نيست مگر اين كه ما آن را از على ، سلمان ، ابوذر و مقداد شنيده ايم . بعد از آن ،خبرى را نقل مى كند كه دلالت بر حضور عمربن ابى سلمه در ايّام معاويه دارد.(526)
وفات عمر بن ابى سلمه
بنابر قول صحيح زمان وفات عمر در سال هشتادوسه در دوران خلافت عبدالملك مروانبوده است و بنابراين ، قول به شهادت او در صفّين اشتباه است .(527)
2- نعمان بن عجلان زرقى ، فرماندار بحرين و عمّان
بعد از اين كه عمر بن ابى سلمه را از فرماندارى بحرين بركنار كرد، نعمان بن عجلانرا به جاى او گمارد.
شيخ طوسى - رحمة اللّه عليه - مى فرمايد: نعمان بن عجلان از بنى زريق و كارگزارعلى (ع ) بر بحرين و عمّان بود.(528)
نعمان بن عجلان زرقى از انصار بود و او بعد از شهادت حمزة بن عبدالمطلب ، باهمسرش خوله ازدواج كرد. وى شاعر انصار و زبان برنده آنها بود و گفته شده كه اومردى سرخ چهره و كوتاه قد بود و در عين حال در ميان قومش از احترام برخورداربود.(529)
در تنقيح المقال مى نويسد از او اشعارى در تخطئه قريش كه ابوبكر را به خلافتمنصوب كردند و على (ع ) را كنار زدند، نقل شده است و اساسا انصار نظرشان اين بودكه على (ع ) بايد خليفه باشد.
بعد از اين كه نصب ابوبكر و غائله سقيفه بنى ساعده پايان يافت و انصار از ادّعاىخود دست برداشتند، در اين هنگام عمرو بن عاص كه از سفره آمده ، از قضايا مطّلعگرديد، گفت : به خدا قسم خداوند شرّ بزرگ انصار را از ما دفع كرد و آنچه خداوند ازآنها دفع كرد، بزرگتر بود. آنها مى خواستند ريسمان اسلام را بگسلند؛ همان گونهكه براى آن جنگ كردند و از اسلام كسانى را كه در آنداخل كرده بودند بيرون كنند به خدا قسم اگر آنها سخنرسول خدا (ص ) را كه فرمود: (ائمه از قريش ‍ هستند)، مى شنيدند و سپس ادعاى خلافتمى كردند، هر آينه هلاك شده ، مردم را هلاك و نابود مى كردند و اگر آن را نشنيده اند، پسآنها مثل مهاجرين نمى باشند. نه سعد بن عباده مانند ابوبكر است و نه مدينه ، ارزش مكّهرا دارد. آنها ديروز با ما جنگيدند و در ابتدا بر ما پيروز شدند و اگر امروز با آنها جنگمى كرديم ، عاقبت بر آنان پيروز مى گشتيم .
در مقابل سخنان عمرو، كسى چيزى نگفت و او پيروزمندانه به طرفمنزل خود مى رفت و اشعارى را با خود زمزمه مى نمود.
در اينجا دقيقا عمروعاص مساءله نژاد پرستى و قريش و مكّه را مطرح كرده ، دين را براساس جنگ بين مردم مكّه و مدينه مطرح مى نمايد؛ زيرا او اساسا تسليم قدرت اسلام شد ومسلمان نگرديد. بعد از اين كه گفتار و اشعار عمرو به انصار رسيد، آنها شاعر خود،نعمان بن عجلان را آورده و خود را به عمرو كراهت از جنگ بين ما و شما، از هر دو طرف ،دليل واحد داشته و خداوند به وسيله افرادى كه شما را در اسلام وارد ساخته است ازاسلام بيرون نمى برد. اگر پيامبر فرمود: (امامان از قريش ‍ هستند)؛ همان پيامبرفرمود: (لوسلك النّاس شعبا و سلك الانصار شعبا لسلكت شعب الانصار)؛ اگر انصارراهى را انتخاب كنند و بقيّه مردم راه ديگرى را من آن راهى را كه انصار انتخاب كرده اند،مى روم .) به خدا قسم ما نخواسته ايم كه شما را از صحنه خارج كنيم ؛ آن زمان كهگفتيم : (شما اميرى داشته باشيد و ما نيز اميرى ). اين كه گفتى ابوبكر از سعد بهتراست ؛ به جان خودم سعد در ميان انصار، بيشتر مطاع است تا ابوبكر در قريش و امّامهاجرين و انصار نيز با هم تفاوتى ندارند. امّا تو اى فرزند عاص ! فرزندان عبدمنافرا راندى ؛ زيرا وقتى كه جعفر به حبشه هجرت كرد تو در صددقتل او و يارانش برآمدى و بنى مخزوم را با كشتن عماره بن وليد ناراحت كردى . بعد ازاين گفتار، نعمان برگشت و اشعارى در مدح انصار و فداكاريهاى آنها در مقام على (ع )سرود:
(شما گفتيد نصب سعد براى امامت ، حرام است امّا ابوبكر را نصب كرديد وحال آن كه على ، بهترين خلق براى حكومتت بود و نظر ما انصار، بود و اين كه شايستهخلافت است . امّا اى عمرو! تو نمى دانى كه امامت على به يارى خداوند، به هدايت دعوت مىكند و از فحشا و منكر و بغى نهى مى نمايد. او وصّى و جانشين پيامبر انتخاب شده وپسر عموى اوست و كشنده شجاعان كفر و گمراهى ...).
اشعار نعمان باعث ناراحتى قريش گرديد. در همين زمان ، خالد بن سعيد بن عاص از يمنبرگشت . رسول خدا او را بر يمن گمارده بود. او و برادرش از سابقين در اسلام بهشمار مى رفتند و از اولين افراد قريش ‍ بودند كه مسلمان شدند و عابد و صاحبفضل بودند. خالد به خاطر انصار ناراحت شد و عمرو بن عاص را مورد شماتت قرار داد وگفت : اى مردم قريش ! عمرو زمانى مسلمان شد كه چاره اى جز اسلام آوردن نداشت و چوننمى توانست در عمل حيله و مكر كند، با زبان خود مكر نمود از كيد او در اسلام ، تصميمجدايى افكندن بين مهاجرين و انصار مى باشد. به خدا قسم ما با انصار براى دين و دنياجنگ نكرديم ، بلكه آنها خونهاى خود را در ميان ما براى خدا دادند و ما خونهاى خود را درجمع آنها براى خدا نداديم . آنها خانه ها و اموال خود را بين ما تقسيم كردند و ما چنيننكرديم و رسول خدا درباره آنها توصيه كرده است .(530)
اين واقعه نشان مى دهد كه چرا حضرت على (ع ) نعمان را به عنوان فرماندار بحرين وعمّان انتخاب كرده بود. آرى او داراى سابقه درخشان و مطمئنى بوده است . كه در ابتداىخلافت ابوبكر، در شاءن على (ع ) شعر سروده و از آن حضرتتجليل نموده و خلافت ابوبكر را انحراف در امامت دانسته است . اما آنچه مهم است اينكهانسان تا آخر عمر در مسير صحيح و صراط مستقيم باقى بماند و آن زمانى كه بهمال و رياست رسيد، طبق دستور اسلام عمل كند؛ چرا كه افراد بسيارى بودند و هستند كه دراين مواقع دچار انحراف شده حق را فراموش مى كنند و از جمله آنها نعمان بن عجلان بود.
در اسدالغابه آمده است بعد از اين كه نعمان به بحرين رفت ، به هر كس از بنى زريقنزد او مى آمد، چيزى از بيت المال مى داد.(531)
و در كتاب الاصابة اضافه مى نمايد: وقتى كه ابواسود دوئلى از اين واقعه مطّلع شد،طىّ اشعارى گفت :
ارى فتنة قد الهت النّاس عنكم
فندلا زريق المال ندل الثعالب
فانّ ابن نعمان الّذى قد علمتم
يبدّد مال اللّه فعل المناهب (532)
فتنه اى را مى بينم كه مردم را متحيّر ساخته است . پس بنى زريق ،مال را همچون روباهها بسرعت مى برند؛ زيرا مى دانيد كه فرزند نعمانمال خدا را مثل مال غارت شده ، قسمت قسمت مى كند.
البتّه نعمان به اين هم اكتفا نكرده ، خود نيز اموال بيتالمال را تصاحب مى كرد.
نامه حضرت امير (ع ) به نعمان بن عجلان
در تاريخ يعقوبى در اين باره آمده كه وقتى على (ع ) متوجّه شد نعماناموال بحرين را براى خود برداشته است ، طىّ نامه اى براى او نوشت :
(امّا بعد فانّه من استهان بالاءمانة ، و رغب فى الخيانة ، و ام ينزّه (منها) نفسه و دينه ،(فقد) اءخل بنفسه فى الدّنيا، و ما يشفى عليه بعد اءمر و اءبقى واءطول و اءشقى .
فخف اللّه انّك من عشيرة ذات صلاح ، فكن عند صالح الظّن بك ، و راجع ان كان حقّا مابلغنى عنك ، و لا تقلبنّ راءيى فيك ، و استنظف خراجك ثمّ اكتب الىّ لياءتيك اءمرى وراءيى ان شاءاللّه .
امّا بعد: كسى كه نسبت به امانت كوتاهى كند و در خيانت ، رغبت نشان دهد و نفس و دين خودرا پاكيزه ننمايد، او به خود در دنيا ضرر رسانده و آنچه بعدا بدان گرفتار مى شودتلخ ‌تر و با دوامتر و بدتر و طولانى تر خواهد بود. پس از خدا بترس تو از قومىهستى كه داراى شايستگى هستند، رفتارت به گونه اى باشد من نسبت به تو ظنّ نيكوداشته باشم و از آنچه به من خبر آن رسيده اگر حق باشد، برگرد و نظر مرا دربارهخود تغيير مده . خراج منطقه ات را بررسى كرده ، براى من نامه بنويس ؛ تا راءى خود رابرايت اعلام كنم . ان شاء اللّه .
هنگامى كه نامه حضرت امير (ع ) به نعمان رسيد و دانست على (ع ) متوجّه خيانت وى نسبتبه بيت المال شده است ، به معاويه پيوست .(533)
آرى نفسى كه تزكيه نشده باشد و تصوّر كند بيتالمال مسلمين ، مال شخصى اوست ، به هر كسى كه بخواهد مى بخشد و به هر جا كهبخواهد مى بخشد و به هر جا كه بخواهد، مى برد و آن زمانى كه خود را در معرض ‍ خطراحساس كند، به فكر چاره جويى مى افتد و به دشمن اسلام و مسلمانان ملحق مى گردد. اينبود قسمتى از سرگذشت نعمان بن عجلان ، شاعر انصار و زبان گوياى آن كهطول زمان ، او را فريفته و عقايدش را متغيّر و دگرگون نموده است .
شبيه نامه اى كه از تاريخ يعقوبى نقل شد، بلاذرى با كمى تفاوت در انساب الاشرافآورده است .(534)
3- عمرو بن سلمه ارحبى ، كارگزار على (ع )
عمرو بن سلمه ارحبى يا عمربن سلمه يكى ديگر از واليان حضرت بوده كه بر يكى ازشهرهاى ايرانى حكمرانى مى نموده است .
اكثر نام او را عمرو بن سلمه همدانى كوفى نقل كرده اند و عمربن سلمه ، عمر بن ابىسلمه و عمرو بن مسلمة هم نقل شده است ، امّا آنچه در مدارك مختلف آمده عمرو بن سلمه است واز اين رو ما اين عنوان را انتخاب نموده ايم .
در تاج العروس آمده است كه يزيد بن قيس ارحبى ، عمرو بن سلمه و مالك بن كعب كه همهاز قبيله ارحب مى باشند، از كارگزاران آقا و مولاى ما، على (ع ) مى باشند.(535)
در كتاب سير اعلام النبلاء آمده است كه عمروبن سلمه همدانى كوفى از تابعان بزرگ وجزو ياران على (ع ) بوده و در سال هشتادوپنجم هجرى در گذشته است . (536)
وقتى كه حضرت على (ع ) بصره را فتح مى نمايد و طلحه و زبير شكست مى خورند، طىّنامه هايى مردم مدينه و كوفه را از فتح و پيروزى خود مطّلع مى سازد و از جمله در نامهاى مفصّل ، مردم كوفه را از پيروزى خود آگاه مى كند. حضرت نامه را توسط عمرو بنسلمه ارحبى براى مردم كوفه مى فرستد.(537)
محمّد بن شبير همدانى گويد: وقتى كه عمرو بن سلمه ارحبى نامه اميرالمؤ منين را بهكوفه آورد و مردم از پيروزى اميرالمؤ منين مطّلع شدند، صداى آنها به تكبير بلند شد؛به گونه اى كه همه مردم متوجّه شدند و براى اطّلاع از چگونگى فتح بصره ، در مسجدگرد هم آمدند. منادى فرياد مى كرد: الصلوة جامعه ؛ الصلوة جامعه . تمام مردم جمع شدندو حتّى يك نفر از حضور در مسجد تخلّف نكرد و بعد از آن عمرو نامه حضرت على (ع ) رابراى مردم قرائت نمود. اين نامه را در شرح حال قرظة بن كعب ، والى كوفهنقل كرده ايم .
در تاريخ يعقوبى نقل شده است زمانى كه عمربن مسلمه ارحبى ، والى حضرت بود،حضرت امير (ع ) طىّ نامه اى به وى نوشت :
(امّا بعد: فانّ دهاقين عملك شكوا غلظتك و نظرت فى اءمرهم فما راءيت خيرا، فلتكنمنزلتك بين منزلتين : جلباب لين بطرف من الشدّة فى غير ظلم و لانقص فان هم اءحبوناصاغرين فخذ مالك عندهم و هم صاغرون ، و لاتتّخذ من دون اللّه وليّا (اءوليا خل ) فقد قال اللّه عزّوجلّ: (و لاتتخذوا بطانة من دونكم لاياءلونكم خبالا).(538)
و قال جلّ و عزفى اهل الكتاب : (لاتتّخذوا اليهود و النّصارى اءولياء)(539)
و قال تبارك و تعالى : (و من يتولّهم منهم )، (540)
و قرّعهم بخراجهم ، و قاتل من وراءهم (541)
و ايّاك و دماءهم والسّلام .(542)
امّا بعد: دهقانان منطقه ماءموريت تو، از خشونت تو شكايت كرده اند، من اين مساءله رابررسى نمودم و چيز خيرى در آن نديدم . پس بايد رفتارت ميان دو رفتار باشد؛ جامهاى از نرمخويى همراه با سختگيرى بدون ستم و نقصان . اگر آنان از سر تسليم به ماباج دادند، پس آنچه نزد ايشان دارى ، بگير و آنان تسليم باشند و جز خدا، دوستىمگير، چه خدا - عزّوجلّ - فرموده است : (رازداران و همدستانى كه جز از خويشتن مگيريد كهدر آشفته ساختن شما كوتاهى نمى كنند) و خداى - عزّوجلّ - دربارهاهل كتاب مى فرمايد: (يهود و ترسايان را دوست خود مگيريد) و نيز فرموده است : (و هركس از شما آنان را دوست بدارد؛ پس خود از آنان است ) و خراج را برايشان سخت بگير وبا كسانى كه آن سوى ايشانند، مقابله نما و از خون ايشان بپرهيز والسّلام .
در انساب الاشراف اين نامه را چنين آورده است :
و كتب الى عمروبن سلمة الارحبى امّا بعد: فان دهاقين بلادك شكوا منك قسوة و علظة و احتقاراو جفوة فنظرت فلم اهلا لان يدنوا لشركهم و لم ار ان يقصوا و يجفوا لعدهم فالبس لهمجلبابا من اللّين تشوبه بطرف من الشّده فى ما ان يظلموا و لاينقض لهم عهد و لكنتقرعوا بخراجهم و يقاتل (بهم ) من وراءهم و لايؤ خذ منهم فوق طاقتهم فبذلك امرتكواللّه المستعان والسّلام .(543)
دهقانان ديار تو از قساوت ، سختگيرى و تحقير تو شكايت كرده اند. من به اين توجّهكردم و ديدم كه صلاحيّت نزديكى ندارند؛ چون مشرك هستند و صلاح نديدم كه آنها راندهشده و دور شوند؛ چون معاهد هستند. پس براى آنها و نسبت به آنها جامه اى نرم كه آميختهبه كمى شدّت باشد، بپوش ؛ بدون اين كه به آنها ظلم شود و عهد آنها شكسته گردد.لكن بر آنها در پرداخت خراجشان سخت بگيرد و توسّط آنان با كسانى كه آن سوى آنهاهستند، جنگ مى شود. امّا بيشتر از طاقتشان از آنها خراج مگير. به اين ، تو را امر كردم وخداوند يارى كننده است والسّلام .
در نهج البلاغه اين نامه - تحت شماره 19 و الى بعض عماله - آمده است و ابتداى آن مانندنقل انساب الاشراف است و در آخر آن بعد از جمله : (بطرف من الشّدة ) چنين آمده است :
(داول لهم بين القسوة و الرّاءفة و امزج لهم بين التّقريب و الادناء، و الابعاد و الاقصاءان شاءاللّه .)
و با آنها بين سخت دلى و مهربانى رفتار كن و برايشان بياميز بين نزديك گردانيدن وزياده نزديك گردانيدن و دور ساختن و بسيار دور ساختن ، ان شاء اللّه .(544)
تحقيق و بررسى
در كتاب منهاج البراعه بعد از اين كه اين دو نامه رانقل مى كند (نامه 19 نهج البلاغه و آنچه از تاريخ يعقوبىنقل كرديم ) چنين اظهار مى داد: (ظاهرا اين دو نامه ، يكى است و سيّد رضى - رحمة اللّه -تنها قسمتى از اين نامه را در نهج البلاغه آورده است و اين روش اوست كه جملات فصيحآن حضرت را بر مى گزيند و بقيّه را نقل نمى كند و يعقوبى نيز قسمت ديگرى از آن رانقل كرده و ابتداى نامه ، به دو روايت مختلفنقل شده است . مؤ يّد مطلب ، سخن فاضل بحرانى در شرح نامه اين است كه مى گويدنقل شده كه اين دهقانان محبوس بوده اند و حضرت امير (ع ) او را بر فارس و بحرينامارت داد؛ زيرا آنها محبوس و آتش ‍ پرست بودند.
سپس مى گويد: اين سخن ، منافاتى با فرمايش حضرت ندارد كه آنها را به عنواناهل كتاب معرّفى كرده است ، چون محبوس نيزاهل كتاب بودند كه قبلا ما اين مطلب را بيان كرديم و از جمله از كتاب توحيد صدوقنقل كرديم : (وقتى كه حضرت على (ع ) مى فرمود: سلونىقبل ان تفقدونى ؛ قبل از اين كه مرا از دست بدهيد، از من سؤال نماييد! اشعث بن قيس بلند شد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! چرا از محبوس جزيه گرفتهمى شود و حال آنكه بر آنها كتاب نازل نشده و پيامبرى براى آنها نيامده است حضرتفرمود: اى اشعث ! خداوند بر آنها كتاب نازل كرده و به سوى آنها پيامبر فرستاده است.)(545)
بعد به اين موضوع مى پردازد كه حضرت على (ع ) اين نامه را به چه كسى نوشتهاست و مى نويسد كه كارگزار مذكور در اين نامه ، در كتبرجال ابوحفص عمر بن ابى سلمه عبداللّه بن عبدالاسد بنهلال بن عبداللّه بن عمر بن مخزوم قرشى مخزومى ، پسر خواندهرسول خدا مادرش امّسلمه ، هند مخزوميه ، همسر پيامبر مى باشد. او همراه با على (ع ) درجمل شركت كرد و حضرت او را استاندار فارس و بحرين نمود و در مدينه در زمان عبدالملكبن مروان به سال هشتادوسوم هجرى از دنيا رفت . اين مطلب در كتابهاى استيعاب ،اصابه و اسدالغابه ذكر شده است .
حضرت على (ع ) نامه ديگرى نيز به او نوشته و آن نامه 42 نهج البلاغه است .
سپس مى نويسد: ظاهرا بين اين كه عمر مخزومى باشد و بين گفته يعقوبى كه او راارحبى معرّفى كرده ، منافاتى نيست ، چون ممكن است كه وى از قبيله مخزوم باشد و در كتبرجال فردى به نام عمر بن ابى سلمه جز او و عمر بن ابى سلمه بن عبدالرّحمان بنعوف زهرى قاضى مدينه ذكر نشده است و كسى نگفته كه حضرت على او را بر شهر وروستا و طايفه اى امارت داده باشد. علاوه بر اين كه آنگونه كه در كتاب التقريب ابنحجر آمده عمر بن ابى سلمة بن عبدالرّحمان در شام درسال سى ودوّم هجرى همراه بنى اميه به قتل رسيده و امارت حضرت اميرالمؤ منين على (ع )،در سال سى وپنجم هجرى بوده است . ابن سعد در كتاب طبقات (546)
فردى را به عنوان عمر بن سلمة بن عميره همدانى ارحبى ذكر كرده و گفته كه او از على(ع ) و عبداللّه بن عبّاس روايت نقل مى كرده و فردى شريف بوده است ؛ امّا حضرت امير (ع )او را به عنوان كارگزار انتخاب نكرده است و چقدر تفاوت است بين او و عمر بن ابىسلمه . بنابراين ظنّ قوى همراه با علم و تحقيقى كه ما نموده ايم ، اين است كه عمر بنابى سلمه ارحبى همان عمر بن ابى سلمه مخزومى مى باشد و هر دو نامه يكى است وخداوند عالم به همه چيز است .(547)
سخن استاد جناب حسن زاده آملى را در شرح نامه 19 نهج البلاغه بود بتمامه ، ذكرنموديم و معلوم شد كه ايشان بعد از فحص و تحقيق ، به اين نتيجه رسيده اند كه عمربن ابى سلمه مخزومى و عمر بن بن ابى سلمه ارحبى يكى است و منشاء اين استنباط اينبوده كه در بعضى از نسخ تاريخ يعقوبى به جاى عمر بن مسلمه - كه مانقل كرديم - عمر بن ابى سلمه است (548)
و همين طور در نقل نهج السعاده .
امّا بايد توجّه داشت كه به نام فرزند امّسلمه ، عمر بن ابى سلمه يا عمرو است و اووالى بحرين بوده و حضرت على (ع ) در نامه 42 نهج البلاغه از اوتجليل كرده است و آنچه در نامه او آمده مربوط به عمرو بن سلمه ارحبى است كه دربعضى از كتب به جاى عمرو، عمرو به جاى سلمه ، مسلمه آمده است . از جمله در نسخهعربى تاريخ يعقوبى و در كتاب صفّين ، روايتى را از فرزند عمر بن مسلمه ارحبىنقل مى كند (549)
و به نظر مى رسد كه تمام اينها يكى است اشتباه از نسّاخ بوده است و صحيح آن عمروبن سلمه است .
امّا آنچه به عنوان مؤ يّد از شرح بحرانى نقل كردند،كامل نيست ؛ زيرا در نسخه چاپى آن تنها اين جمله ذكر شده :(منقول است اين دهقانان محبوسى بوده اند) (550)
و در شرح نامه 19 آمده ندارد كه اين فرد، عامل بحرين بوده است و مسلّم است كه قسمتى ازعراق فعلى ، محبوسى بودند، مثل مردم انبار و منطقه جزيره . بنابراين ، سخنفاضل بحرانى ، مؤ يّد كلام ايشان نيست و ارحب منسوب به قبيله همدان است نه بنى مخزومو قريش . آنچه در طبقات بن سعد آمده ، مؤ يّد بيان ما است ؛ زيرا فردى به نام عمرو بنسلمه بن عميره همدانى ارحبى ذكر شده كه از ياران حضرت على (ع ) بوده ؛ گرچه در آنكتاب درباره كارگزارى او از جانب حضرت مطلبى ذكر نشده است امّا آنچه از كتب تاريخيعقوبى ، جمل شيخ مفيد - عليه الرحمة - تنقيحالمقال ، تاج العروس ، سيراعلام النبلاء مستدركالوسائل و انساب الاشراف نقل كرديم مؤ يّد بيان ما است و ايشان در منهاج البراعه نامهحضرت امير (ع ) را به مردم كوفه بعد از فتح بصره ، از كتابجمل مفيد نقل كرده اند كه حضرت نامه را همراه عمر بن سلمه ارحبى به كوفه فرستاد(551)
و بلاذرى در شرح حال امام حسن (ع ) نوشته است كه آن حضرت ، عمرو بن سلمه همدانىارحبى را همراه با محمّد بن اشعث نزد معاويه فرستاد كه شرايط صلح را بنويسد و عمرورا جزو افرادى معرّفى مى كند كه از شهود صلح نامه بوده اند (552)
و ابن حجر در (التقريب ) نوشته است كه عمرو بن سلمة بن حارث همدانى كوفى درسال هشتادوپنجم هجرى از دنيا رفت .(553)

next page

fehrest page

back page