|
|
|
|
|
|
نفرين اميرالمؤ منين عليه بسر بسر جمعا سى هزار نفر را كشت و گروهى را در آتش سوزاند. لعنة اللّه عليه ! حضرتامير (ع ) در حق بسر نفرين كرد و فرمود: اللّهم انّ بسرا باع دينه بالدّنيا و انتهك محارمك ، و كانت طاعة مخلوق فاجر آثر عنده ممّاعندك . اللّهمّ فلا تمته حتى تسلبه عقله و لاتوجب له رحمتك و لاساعة من نهار اللّهم العنبسرا و معاويه و ليحل عليهم غضبك و لتنزل بهم تقمتك و ليصبهم باءسك و رجزك الذىلاتردّه عن القوم المجرمين . بار خدايا! بسر دين خود را به دنيا فروخته و محارم تو را هتك كرده است و كار او اطاعتاز مخلوق فاجر بود كه برگزيد آنچه نزد او بود، بر آنچه نزد توست . بار خدايا! اورا مرسان تا اين كه عقلش را بگيرى و او رامشمول رحمت خود منما حتى اندك از روز. بار خدايا! بسر، عمرو و معاويه را لعن فرما وغضبت را بر آنان روا دار و نقمت خود را بر آناننازل فرما و به آنان سختى (عذاب ) خود را برسان و آن عذابى را كه از قوم مجرمينبرنمى دارى ، بر آنان نازل فرما. حضرت على (ع ) اينگونه ناراحتى خود را از جنايات بسر ابراز فرمود. عاقبت بسر بعد از نفرين على (ع ) مدتى نگذشت كه بسر دچار وسواس شد و عقلش را از دست داد. اوبا شمشير بازى مى كرد و مى گفت شمشير مرا بدهيد تا بكشم . او اين گونهعمل مى كرد، تا اين كه برايش شمشيرى از چوب ساختند و در كنار او متكا مى گذاشتند. وىآنقدر تا شمشير چوبى به متكا مى زد كه بى هوش مى شد و همين گونه زندگى كرد تااين كه مرد. ابن ابى الحديد گويد: همان نقشى كه مسلم بن عقبه در حمله به مدينه و واقعه (حرّه )براى يزيد داشت ، همان نقش را بسر براى معاويه در حمله به حجاز و يمن بازى كرد و مناشبه اباه فما ظلم ؛ يعنى كه شبيه پدرش باشد، ظلمى نكرده است . (320) آرى تفرق و اختلاف مردم كوفه و عدم اطاعت آنان از اميرالمؤ منين (ع ) باعث شد كه بسربنارطات به سر حدات حكومت اميرالمؤ منين يورش برد و عده زيادى را بهقتل رساند و عده اى را در آتش بسوزاند و اين ، درس بزرگى براى ما مسلمانان است كهبايد هميشه توجه داشته ، از فرمان رهبر بحق خود پيروى نماييم . شيخ طوسى - عليه الرحمه - در كتاب آمالى خود آورده است كه روزى بسربن ارطات وعبيداللّه بن عباس نزد معاويه بودند. معاويه به عبيداللّه گفت : آيا اين شخص را مىشناسى ؟ گفت : آرى او پيرى است كه دو كودك را كشته است . بسر گفت : بله من آنها راكشته ام پس چه ؟! عبيداللّه گفت : اگر شمشيرى داشتم ؟! بسر اشاره به شمشير خود كردو گفت : اين شمشير. معاويه رو به بسر كرد و گفت : اى پير احمق ! مى خواهى شمشيرترا به كسى بدهى كه دو فرزند او را كشته اى ؟ تو قلبهاى بنى هاشم را نمى شناسى. اگر شمشيرت را به او بدهى اول خودت را خواهد كشد و سپس مرا. عبيداللّه بن عباسگفت : به خدا قسم اول تو را مى كشتم و بعد بسر را.(321) گفتگوى عبيداللّه بن عباس بعد از شهادت اميرالمؤ منين (ع ) با مردم كوفه بعد از اينكه اميرالمؤ منين (ع ) به شهادت رسيد، عبيداللّه بن عبّاسس ازمنزل خارج شد و به طرف مردم رفت و گفت : اميرالمؤ منين از دنيا رفته است . او جانشينىبه يادگار گذاشته است ؛ اگر مى خواهيد، خارج شويد و اگر كراهت داريد، كسى رانمى بينم چنين شايستگى را داشته باشد. مردم گريستند و گفتند: نزد ما بياييد. امام حسن(ع ) بيرون آمد و براى مردم سخنرانى كرد و فرمود: اى مردم ! تقوى الهى را پيشه كنيد. پس ما فرمانروايان شما و دوستانتان واهل بيتى هستيم كه خداوند درباره ما فرموده است : انّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجساهل البيت و يطهّركم تطهيرا؛ (322) خداوند اراده كرده است كه رجس و ناپاكى را از شما خاندان دور بدارد. مردم با آن حضرتبيعت كردند؛ در حالى كه امام مجتبى با لباس سياه ازمنزل خارج شده بود.(323) خيانت عبيداللّه به امام حسن (ع ) فضل بن شاذان در بعضى از كتبش نوشته است كه بعد از شهادت اميرالمؤ منين (ع )، اماممجتبى در ماه شوّال از كوفه به قصد جنگ با معاويه حركت كرد. دو گروه (گروه اماممجتبى و معاويه ) در (مسكن ) به هم رسيدند و حدود شش ماه باهم جنگيدند. امام حسنعبيداللّه بن عباس ، پسرعموى خود را بر مقدمه لشكر گمارده بود. معاويه صدهزار درهمبراى او فرستاد (324) بدين صورت كه شبانه فردى را نزد عبيداللّه روانه كرد كه امام حسن درباره صلح بامن مكاتبه دارد و به من نامه نوشته است و اين امرى مسلم براى من است .حال اگر الان پيش من بيايى ، پيروى خواهد شد و الّا در آينده در حالى كه پيرو باشى ،از من اطاعت خواهى كرد. اگر پاسخ مثبت بدهى ، تو را هزارهزار درهم خواهم داد؛ نصفش راالان و نصفش را زمانى كه وارد كوفه شوم . عبيداللّه به طمعپول ، شبانه داخل اردوگاه لشكر معاويه شد و معاويه هم به وعده خود وفا كرد. صبح روز بعد مردم منتظر بودند كه عبيداللّه براى آنها نماز جماعت بخواند اما هر چهمنتظر ماندند، بى فايده بود. در جستجو برآمدند، ولى او را نديدند. لذا قيس بن سعد بامردم نماز خواند و براى آنها سخنرانى كرد و آنان را توصيه به پايدارى و حركت وقيام عليه دشمن نمود. مردم به خواست قيس جواب مثبت داده ، گفتند به نام خدا ما را به جانبدشمن حركت داده و او چنين كرد.(325) سخنرانى قيس بن سعدبن معاذه قيس در سخنرانى خود چنين گفت : آنچه اين مرد ترسو انجام داد، شما را به ترس و وحشتنيندازد و براى شما بزرگ جلوه نكند؛ زيرا او پدرش و برادرش ، هيچ روزى ، كار خيرانجام نداده اند. پدرش عموى رسول خدا (ص ) بود، اما در جنگ بدر شركت كرده ، باپيامبر جنگيد و او را ابويسر، كعب بن عمرو انصارى اسير كرد و نزدرسول خدا برد. رسول خدا (ص ) از او فديه گرفت و آن را بين مسلمانان تقسيم كرد.برادرش را على ، اميرالمؤ منين (ع )، حاكم بصره نمود، اما اومال خدا و مسلمين را به سرقت برد، و با آن كنيز براى خود خريد و تصور و گمان مىكرد كه اين كار براى او حلال است و اين آقا را على (ع ) بر يمن گماشت ، اما او از ترسبسربن ارطات فرار كرد و فرزندان خود را گذاشت تا اينكه كشته شدند و حالا هم انجامداد و آنچه انجام داد و شما از آن مطلع هستيد.(326) آرى اين رفتار عبيداللّه با حضرت على (ع ) و امام مجتبى - عليهما السّلام - بود. او مردى ترسو و كم جراءت بود كه به آسانى تسليم توطئه هاى دشمن گرديد وقدرت و توان رويارويى و درگيرى با حوادث و مشكلات را نداشت . مرگ عبيداللّه بن عباس نوشته اند كه حضرت امير (ع ) در حق فرزندان عباس نفرين نموده لذا ديده نشده است كهقبرهاى برادرانى همچون فرزندان عباس دور از هم باشند؛ زيرا قبر عبداللّه در طائف ،قبر عبيداللّه در مدينه ، قثم در سمرقند، عبدالرحمن در شام و معبد در آفريقاست .(327) عبيداللّه در سالهشتادوپنجم يا هشتادوهفتم هجرى در دوران خلافت وليدبن عبدالملك و بهقول واقدى در ايام خلافت يزيدبن معاويه در مدينه از دنيا رفت .(328) فصل پنجم : كارگزاران نهروان ، فرات و بهرسير 1- عبداللّه بن خبّاب بن ارت ، كارگزار نهروان نهروان : ناحيه اى بين واسط و بغداد بوده است كه جنگ با خوارج در آن اتفاق افتاده استو سبب آن ، كشته شدن عبداللّه به دست خوارج بود. معمولا وقتى كه سخن از جنگ نهروان به ميان مى آيد، تنها اشاره اى بهقتل عبداللّه مى شود، اما بعضى كتابها به اين كه عبداللّه بن خبّاب ، كارگزار حضرتدر نهروان بوده است ، اشاره كرده اند. 1- در مناقب شهر آشوب مى نويسد: و خوارج عبداللّه بن خبّاب ارت را كه كارگزارحضرت بر نهروان ، بود، به شهادت رساندند.(329) 2- در سفينة البحار مى نويسد: عبداللّه بن خبّاب ارت از اصحاب حضرت اميرالمؤ منين (ع )و كارگزار حضرت بر نهروان بوده است كه به دست خوارج كشته شد و شكم همسرش راكه آبستن بود پاره كردند و همين گونه در مروج الذّهب آمده است .(330) 3- شيخ طوسى مى نويسد: حضرت على (ع ) عبداللّه بن خبّاب را به عنوان كارگزارنهروان كه خوارج در آن بودند، فرستاد اما آنها او را كشتند.(331) چگونگى شهادت عبداللّه بن خبّاب حضرت على ، اميرالمؤ منين (ع )، تصميم گرفته بود كه به جنگ شاميان برود، اما جنگبا خوارج ، حضرت را از اين امر بازداشت . خوارج از كوفه حركت كردند و به نزديك نهروان رسيدند. آنها مردى را ديدند كه زنىرا بر الاغى نشانده ، پيش مى راند به او گفتند: تو كيستى ؟ گفت : من مردى مؤ من مىباشم . گفتند: نظرت درباره على بن ابيطالب چيست ؟! گفت : من مى گويم كه اواميرالمؤ منين اولين كسى است كه به خدا و رسولش ايمان آورد.(332) خوارج گفتند: اسمت چيست ؟ گفت : من عبداللّه بن خبّاب ارت هستم كه كه از اصحابرسول خدا (ص ) بوده است . گفتند: بيم نداشته باش ! حديثى ازقول پدرت كه از رسول خدا (ص ) شنيده باشد، براى ما بگو كه ما را با آن حديث بهرهمند سازى . گفت : (ستون فتنة بعدى يموت فيها قلبالرّجل كما يموت بدنه يمسى مؤ منا و يصبح كافرا)؛ بزودى فتنه اى خواهد آمد كه دراثناى آن دل مرد چنانكه بدنش مى ميرد، خواهد مرد. شبانگاه مؤ من است و صبح كافر). گفتند: همين حديث ، مورد نظر ما بود كه از تو پرسيديم . تو درباره ابوبكر و عمر چهمى گويى ؟! وى آن دو را ستود. گفتند: در مورد آغاز و انجام خلافت عثمان چه مى گويى؟! گفت : در آغاز و انجام آن بر حق بود. گفتند: درباره على (ع ) پيش از داستان حكميّت وپس از آن چه مى گويى ؟ گفت : مى گويم كه او خدا را بهتر از شما مى شناسد و در كاردينش محتاطتر و بصيرتش بيشتر است . گفتند: تو از هوى و هوس خود پيروى مى كنى واشخاص را به واسطه نامهاى ايشان دوست دارى نه كردارشان و به خدا سوگند تو راچنان بكشم كه هيچ كس را چنان نكشته باشيم . آنگاه او را گرفتند و شانه هايش را بستندو همراه همسرش - كه آبستن و زايمانش نزديك بود - زير درخت خرماى پربارى بردند.اتّفاقا خرمايى از درخت فرو افتاد. يكى از خوارج آن را برداشت و در دهان گذاشت .ديگرى به او گفت : به ناروا و بدون پرداخت بها آن را خوردى ؟ و آن شخص خرما را ازدهان بيرون انداخت . آنگه خوكى اهلى كه به شخصى ازاهل ذمّه تعلّق داشت ديدند. يكى از خوارج شمشير بر آن زد و آن را كشت . ديگرى گفت : اينكار، فساد و تباهى در زمين بود. لذا آن مرد به ديدار صاحب خوك رفت و رضايت وى رابه دست آورد. عبداللّه بن خبّاب كه اين رفتار ايشان را ديد، گفت : اگر در آنچه در شماديدم راستگو باشيد، من از شما بيمى ندارم كه مسلمانم و بدعتى در اسلام نياورده ام .وانگهى مرا امان داده ايد و گفته ايد نترس ؛ ولى آنان وى را خواباندند و در كنار نهرسر بريدند و به طرف همسر وى رفتند. آنان بعدا سه زن ديگر را كه از جمله آنانامّسنان صيداوى بود - كه پيامبر را ديده بود - كشتند و شقاوت خود را نشان دادند. چون اين خبر به على (ع ) رسيد، حارث بن مرّه عبدى را نزد ايشان روانه فرمود كه برودو كار آنان را ببيند و نتيجه را براى اميرالمؤ منين (ع ) بنويسد. ولى حارث چون نزديكشد كه بپرسد، او را هم كشتند. چون اين خبر به على (ع ) رسيد، مردم به او گفتند: اى اميرالمؤ منين ! چرا اين اشخاص رابر پشت سر بگذاريم كه بر اموال ، زن و فرزندانمان مسلط شوند نخست ما را به جنگايشان ببر و پس از اين كه از آنان آسوده شديم ، ما را به جنگ شاميان ببر. على (ع ) نيزهمى تصميم را پسنديد و به سوى خوارج حركت كرد.(333) رويارويى اميرالمؤ منين (ع ) با خوارج حضرت على (ع ) وقتى كه در مقابل خوارج قرار گرفت ، دربارهقتل عبداللّه بن خبّاب از آنها سؤ ال كرد. آنها بهقتل اقرار و اعتراف كردند. حضرت فرمود: از گردانها و گروههاى آنها به طورجداگانه سؤ ال كنيد (شايد افرادى باشند كه از اينقتل بيزارند). سؤ ال كردند و همه آنها اقرار كردند. حضرت فرمود: چه كسى ابن خبّابرا كشته است ؟ آنها گفتند: تو را مى كشيم همانگونه كه او را كشتيم يا گفتند: همگى ما اورا كشتيم . حضرت فرمود: و اللّه لو اقرّ اهل الدّنيا كلّهم بقتله هكذا و اءنا اقدر على قتلهمبه لقتلتهم ؛ به خدا قسم اگر تمام اهل دنيا اين گونه بهقتل عبداللّه اقرار كنند و من توانا باشم بر كشتن آنها به خاطر او، آنها را خواهم كشت.(334) سپس حضرت على (ع ) در مقابل آنها ايستاد و سخنرانى كرد و پند و اندرز داد؛ (335) امّا آنها متنبّه نشدند و گفتند با ياران على (ع ) صحبت نكنيد و آماده جنگ شويد و به ديدارخدا به سوى بهشت بشتابيد. آنگاه خوارج به سوى پل حركت كردند. ياران اميرالمؤ منين (ع ) گفتند: خوارج ازپل عبور كردند. حضرت على (ع ) فرمود: هرگز ازپل نمى گذرند. پس گروهى را براى تحقيق فرستادند. آنان هم آمدند و گفتند: خوارج از رودخانهگذشتند. ميان خوارج و سپاه على (ع ) شاخه اى از رودخانه فاصله بود و آن گروه ازترس مقدمه سپاه خوارج نزديك نشدند و برگشتند و بدون تحقيق گفتند: آنان از رودخانهگذشتند. على (ع ) فرمود: به خدا سوگند آنها از رودخانه عبور نكرده اند. كشتارگاهآنان اين سوى پل است و به خدا سوگند از شما ده نفر هم كشته نمى شود و از ايشان دهنفر هم سالم باقى نمى ماند. على (ع ) پيش رفت و ديد كه خوارج كنارپل هستند و از رودخانه عبور نكرده اند مردم در ابتدا در صحت گفتار على (ع ) شك كردهبودند، ولى همين كه ديدند خوارج از رودخانه نگذشته اند، تكبير گفتند و وضعيّت آنانرا به على (ع ) گزارش دادند. حضرت فرمود: به خدا سوگند دروغ نگفتم و به من همدروغ گفته نشده است . آنگاه دو گروه صف آرايى كردند. پرچم امان على (ع ) به ابوايّوب پرچم امانى سپرده بود و ابوايّوب بانگ برداشت و گفت : هر كساز شما خوارج كه زير اين پرچم آيد، مشروط به آن كه كسى را نكشته و راه نبستهباشد، در امان خواهد بود. هر كس هم به كوفه يا مداين برگردد و از اين گروه خود راكنار بكشد، او هم در امان است . اما پس از اين كه قاتلان برادران خويش را بكشيم ، نيازىبه ريختن خون شما نداريم . درگيرى دو نيرو خوارج در ابتدا چهارهزار نفر بودند كه تنها همراه عبداللّه بن وهب هزاروهشتصد نفر باقىمانده بود (و بقيّه دست از جنگ برداشتند) كه به سوى سپاه على (ع ) حمله آوردند. آنحضرت به ياران خود گفته بود كه شما دست بداريد، تا آنان جنگ را شروع كنند.خوارج بانگ برداشتند: پيش به سوى بهشت و حمله كردند. سواران سپاه على (ع ) به دوگروه تقسيم شدند؛ گروهى به سمت راست و گروهى به سمت چپ رفتند. تيراندازانشروع به تيراندازى كردند و سواران هم از دو سو حمله كردند. پيادگان نيز با شمشيرو نيزه حمله بردند و چيزى نگذشت كه آنان را از پاى درآوردند و در كمتر از ساعتى آنانرا كشتند؛ گويى به آنان گفته شده بود و آنان مردند. على (ع ) آنچه در اردوگاه آنان بود، جمع كرد؛ اسلحه و چهارپايان را كه در جنگ به كاررفته بود، ميان مسلمانان تقسيم كرد و ديگر كالاها و بردگان و كنيزان را برصاحبانشان رد فرمود. عدى بن حاتم كشتگان خود را كه در ميان خوارج بودند، دفن كرد. چون اين خبر به آنحضرت رسيد، فرمود: مى كشيدشان و دفن مى كنيد؛ حركت كنيد و مردم حركت كردند و ازياران على (ع ) فقط هفت نفر كشته شدند كه از جمله ايشان يزيد بن نويره بود كه ازاصحاب پيامبر (ص ) و داراى سابقه بود.(336) اين خوارج همان كسانى هستند كه در در كتابها حديثى از پيامبر درباره آنهانقل شده است كه فرمود: (يخرج قوم ... يمرقون من الّدين كما يمرق السهم من الرميّةفاقتلوهم فانّ قتلهم اجر لمن قتلهم يوم القيامة )؛ گروهى از دين بيرون مى روند، مانندبيرون رفتن تير از كمان . آنها را بكشيد زيرا كشتن آنها پاداشى است براى كسانى كهآنها را كشته اند در روز قيامت . (337) و پيامبر فرمود: گروهى خروج مى كنند كه از دين بيرون مى روند همچنان كه تير ازكمان بيرون مى رود و نشانه آن مردى است كه دست او ناقص است (338) لذا على (ع ) در ميان كشتگان به جستجوى وى برآمد و آن مرد را پيدا كرد. بالاى بازوى اوگوشتى همچون پستان زن بود كه اطرافش موهاى سياه بود و چون آن را مى كشيدند بهاندازه دست ديگر دراز مى شد و چون رهايش مى كردند، به طرف شانه اش جمع مى شدعلى (ع ) پيش از واقعه خوارج اين موضوع را مكرّرا به مردم گفته بود. نام اين مردحرقوص بود. جنگ با خوارج نهروان در سال سى وهشتم صورت گرفته است .(339) شورشهاى ديگر خوارج از تاريخ استفاده مى شود كه حركت و ضدّيت خوارج ، تنها منحصر به خوارج نهرواننبود، بلكه گروههاى ديگرى نيز بر ضدّ خلافت على (ع ) قيام كردند. ابن اثير گويد: چون خوارج نهروان كشته شدند، اشرس بن عوف شيبانى بر على (ع )خروج كرد و نخست با دويست نفر در (دسكره ) (340) بود و سپس به سوى انبار حركت كرد. على (ع ) اشرس بن حسّان را همراه سيصد نفر به مقابله با او فرستاد. ولى اشرس در ماهربيع الآخر سال سى وهشتم كشته شد. سپس هلال بن علقمه كه از قبيله تيم الرّباب بود، همراه برادرش ، مجالد، خروج كرد وبه (ماسبذان ) آمد. على (ع ) معقل بن قيس رياحى را به مقابله وى فرستاد. او موفّق شدكه هلال و اصحابش را - كه دويست نفر بودند - بكشد و كشته شدن آنان در جمادى الاولىسال سى وهشتم بود. بعدها اشهب ابن بشره كه نامش را اشعث هم گفته اند و از قبيله بجيله بود همراهيكصدوهشتاد نفر خروج كرد و به نبردگاه هلال بن علقمه آمد و بر جنازه ها نماز گزارد وهر كس را توانست دفن كرد. على (ع ) جارية بن قدامه سعدى يا حجربن عدى را به مقابلهاو فرستاد و دو گروه در (جرجرايا) كه در سرزمين (جوخى ) است روياروى شدند واشهب و ياران وى در جمادى الآخر سال سى وهشتم كشته شدند. سپس سعيدبن فضل تيمى كه از قبيله تيم اللّه بن ثعلبه است در ماه رجب در (بند نيجين) همراه دويست نفر خروج كرد و به شهر (درزيجان ) كه در دو فرسنگى مداين است ،آمد. مجيعدبن مسعود به مقابله با آنان رفت و در همان ماه آنان را نابود كرد. بعد ابومريم سعدى تيمى خروج كرد و به شهر (زور) آمد. بيشتر همراهان او ازبردگان بودند و گفته شده است همراه او از عربها پنج يا سه نفر بودند دويست ياچهارصد مرد با او همراه شدند و به پنج فرسنگى كوفه آمد و در آنجا اردو زد على (ع )كسى را نزد او فرستاد و از او خواست بيعت كند و به كوفه آيد. وى نپذيرفت و گفت :ميان ما جز جنگ چيز ديگرى نخواهد بود. على (ع ) شريح بن هانى را همراه هفتصد نفر بهسوى او روانه فرمود. خوارج بر شريح حمله كردند و همراهان شريح گريختند وشريح با دويست نفر باقى مانده ، در كنار دهكده اى پناه گرفت . برخى از همراهانگريخته اش برگشتند و ديگران به كوفه رفتند. على (ع ) خود بيرون آمد و جارية بنقدامه سعدى را پيشاپيش فرستاد. و آنها را به اطاعت كرد و از كشته شدن برحذر داشت ،اما نپذيرفتند. على (ع ) نيز آنان را به حق دعوت كرد و نپذيرفتند. چون جنگ درگرفت ،ياران على (ع ) آنان را كشتند غير از پنجاه نفر كه امان خواستند و به آنان امان داده شد وچهل نفر كه زخمى بودند و اميرالمؤ منين دستور فرمود آنها را به كوفه آوردند و معالجهكردند تا بهبود يافتند اين جنگ در ماه رمضانسال سى وهشتم اتّفاق افتاد و اين گروه ، از شجاعترين خوارج بودند، چون جراءتكردند به نزديك كوفه بيايند.(341) از جمله حركتهاى مخالف حضرت على (ع ) خروج خريت بن راشد تميمى و بنى ناجيه بودكه شرح حال آن در ضمن شرح زندگانى مصقلة بن هبيره شيبانى ذكر شده است .بنابراين على (ع ) علاوه بر سه جنگ معروف و دفع يورشهاى مزدوران معاويه ، ششدرگيرى با خوارج داشته است . اعتقادات خوارج ريشه اصلى خارجيگرى را چند چيز تشكيل مى داد: 1- تكفير على (ع )، عثمان ، معاويه ، اصحابجمل و اصحاب تحكيم - كسانى كه به حكميّت رضا دهند - عموما مگر آنكه به حكميّت راءىداده و سپس توبه كرده باشند. 2- تكفير كسانى كه مايل به كفر على (ع )، عثمان و ديگران - كه يادآور شديم - نباشد. 3- ايمان ، تنها عقيده قلبى نيست ، بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزو ايمان است ؛ايمان امر مركبى از اعتقاد و عمل است . 4- وجوب بلاشرط شورش بر والى و امام ستمگر مى گفتند: امر به معروف و نهى ازمنكر مشروط به چيزى نيست و در همه جا بدون استثناء بايد اين دستورات انجام گيرد.اينها به واسطه اين عقايد، تمام مردم روى زمين را كافر، مهدورالدّم و مخلد در آتش مىدانستند. استاد شهيد مطهّرى مميّزات خوارج را چهار چيز ذكر كرده است : 1- آنها روحيه اى مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه و ايده خويش سرسختانه مىكوشيدند. 2- آنها مردمى عبادت پيشه و متنسّك بودند؛ شبها را به عبادت مى گذراندند؛ به دنيا وزخارف آن بى ميل بودند. 3- خوارج مردمى جاهل و نادان بودند و در اثر جهالت و نادانى ، حقايق را نمى فهميدند وبد تفسير مى كردند. اين كج فهميها به صورت يك مذهب درآمد كه بزرگترين فداكاريهارا در راه تثبيت آن از خويش بروز دادند. 4- آنان مردمى تنگ نظر و كوته بين بودند؛ اسلام را در انديشه هاى محدود خود محصوركرده بودند و افراد ديگر را جهنّمى مى دانستند.(342) 2- عبيده سلمانى ، كارگزار فرات بلاذرى مى نويسد: كارگزار حضرت امير (ع ) بر فرات ، عبيده سلمانى بود.(343) احتمالا مراد از فرات ، (فرات بادقلا) است كه از نواحى كوفه بوده است . نواحىكوفه عبارت بود از: طسوج (ناحيّه ) جبّه ، طسوج بداه و فرات بادقلا و سالحين و نهريوسف و حيره كه در سه ميلى كوفه و در منطقه نجف واقع است (344) و فرات بادقلا جزو بهقباذ اسفل بود - به شرححال قرظه مراجعه شود ياقوت حموى شهرى را به نام فرات بصره ذكر مى كند كه بهدست مسلمانان فتح گرديد (345) اما اين كه محل ماءموريت عبيده آنجا بود، بعيد است . طبقنقل تاريخ گزيده ، عبيده مدّتى كارگزار قزوين بوده است .(346) شرح حال عبيده سلمانى عبيده (به فتح عين ) فرزند عمرو و گفته شده فرزند قيس بن سلمانى است و سلمانىبه سلمان بن يشكربن مراد منسوب مى باشد. ذهبى گويد: عبيدة بن عمرو سلمانى مرادىكوفى فقيه و عالمى است كه انتظار مى رفت جزو صحابه باشد. او درسال فتح مكّه در يمن ايمان آورد و علوم خود را از على (ع ) و ابن مسعود فرا گرفت(347) لذا به او جاهلى اسلامى گفته اند چون دو سالقبل از رحلت پيامبر مسلمان شد و پيامبر را نديد. از اين رو جزو صحابه نيست . كنيه او ابومسلم و بنابه قولى ابوعمرو بود. او از بزرگان فقها و ياران ابن مسعودبود و از ياران على (ع ) نيز مى باشد. (348) او را از فقهاى دوران معاويه و عبدالملك ذكر كرده اند.(349) ابن سعد گويد: ياران عبداللّه بن مسعود پنج تن بودند كه عدّه اى عبيده را بر بقيّه مقدّممى دارند و گروهى علقمه (بن قيس نخعى ) را و همه اختلاف ندارند كه كمترين آنها در علمو دانش ، شريح قاضى است و آن پنج عالم عبارت بودند از: عبيده (سلمانى )، علقمه ،مسروق (ابن اجدع )، همدانى و شريح . (350) صاحب الغارات مسروق ، شريح و مرّه همدانى را - اگر مراد از همدانى او باشد - ازدشمنان على (ع ) معرّفى كرده است .(351) عبيده از ابن مسعود و على (ع ) روايت مى كند و محمدبن سيرين ، ابواسحاق سبيعى ،ابراهيم نخعى و ديگران از او روايت نقل مى كنند. ابن نمير مى گويد: وقتى كه مساءله اىبر شريح مشكل مى شد به عبيده نامه مى نوشت و از او سؤال مى كرد.(352) از آنچه نقل كرديم بخوبى استفاده مى شود كه عبيده از بزرگان تابعين مى باشد وجزو ياران عبداللّه بن مسعود بوده است و از حضرت امير (ع ) نيز روايتنقل مى كند و از نظر علمى برتر از شريح و ديگر همرديفانش بوده است . او همچنين جزقرّاء است و قرائت را از ابن مسعود آموخته است .اقوال علماى شيعه را درباره او بعدا نقل خواهيم كرد. بعد از اينكه حضرت على (ع ) براى جنگ صفّين آماده شد، بيشتر مردم دعوت حضرت راپذيرفتند. و تنها ياران عبداللّه بن مسعود آمدند و دعوت حضرت را نپذيرفتند. از جملهآنها عبيده سلمانى بود كه همراه با يارانش گفتند ما با شما خارج مى شويم ، ليكن بهلشكرگاهتان وارد نمى شويم بلكه براى خود اردوگاه جداگانه اى برپا مى كنيم تافرجام كار شما و شاميان را نظاره گر باشيم . پس هر كه را ببينيم كار حرام انجام مىدهد و يا ستم را پيشه خود ساخته ، بر او مى شوريم . حضرت على (ع ) مى فرمايد: مرحبا و اهلا هذا هو الفقه فى الّين و العلم بالسّنة من لميرض بهذا فهو جائر خائن ؛ خوشا به حال شما اين همان تفقّه بر دين و آگاهى برسنّت است . اگر كسى بدين كار خرسند نباشد، ستمگر خائن است .(353) اين گروه از قاريان همراه با قاريان شام ، قبل از شروع جنگ صفّين ، خارج شدند و باسى هزار نفر در منطقه صفّين اردو زدند. على (ع ) بر كنار آب اردو زد و معاويه بالاى آن. قاريان بين على و معاويه رفت و آمد مى كردند. در ميان آنها عبيده سلمانى ، علقمه بننخعى ، عبداللّه بن عتبه و عامربن عبدالقيس از اردوگاه على (ع ) خارج و به حضورمعاويه رسيدند و گفتند: اى معاويه چه مى خواهى ؟ گفت : در پى خونخواهى عثمان هستم .گفتند: از كه مى طلبى ؟ گفت : از على (ع ) گفتند: آيا على او را كشت ؟ گفت : آرى او عثمانرا كشت و به قاتلانش پناه داد. قاريان از نزد معاويه خارج شدند و به حضور على (ع ) رسيدند و گفتند: معاويه تو رادر خون عثمان شريك مى داند. على (ع ) فرمود: او دروغ مى گويد. من او را نكشته ام . آنهادوباره نزد معاويه رفتند و او را به مفاد مذاكره با على آگاه ساختند. معاويه گفت : اگراو مستقيما عثمان را نكشته ، حداقل به اين كار اشاره كرده است . گفتند: على مى گويد: منچنين كارى نكرده ام . معاويه گفت : اگر راست مى گويد قاتلان عثمان را به ما بسپارد؛زيرا آنان هم اكنون در لشكرگاه او و جزو سپاهيان و دوستانش قرار دارند. آنها بار ديگرنزد على (ع ) بازگشتند و ماجرا را بازگو كردند. على فرمود: مردم قرآن را نسبت به اوتاءويل كردند و اختلاف پديد آمد او را در اوج قدرتشمقتول ساختند و بر آنها تقاصّى نيست اين گونه على (ع ) دراستدلال و احتجاج بر معاويه غلبه كرد. معاويه گفت : حال كه چنين است على را نشايد بدون مشورت ما زمام خلافت را در دست گيرد.على (ع ) فرمود: انّما النّاس تبع المهاجرين و الانصار و هم شهود المسلمين فى البلاد على ولايتهم و امردينهم فرضوا و بايعونى و لست استحلّ ان ادع ضرت معاويه يحكم على الامة و يركبهم ويشقّ عصاهم . مردم تابع مهاجرين و انصار هستند. آنها گواهان مسلمانان در دين و امر خلافت هستند. آنان ازروى رضايت با من بيعت كردند. نشايد كه فردى چون معاويه بر مردم حكومت براند و باامّت مسلمان مخالفت ورزد. قاريان به سوى معاويه بازگشتند و او را آگاه كردند. وى گفت : چنين نيست كه او مىگويد. چه شده است كه بعضى از مهاجرين او انصار با او بيعت نكرده اند. آنها نزد على رفتند و سخنان معاويه را به او گفتند. على (ع ) فرمود: واى بر شما! تمامجنگجويان بدر با من بيعت كردند و يا اين كه بدين كار رضايت داشتند. مبادا كه معاويهشما را در دين مفتون سازد. سه ماه ربيع الاخر و دو جمادى (اول و ثانى ) بين على و معاويه به نامه نگارى سپرىشد و جنگى رخ نداد و قرّاء نيز مانع درگيرى مى شدند.(354) عبيده جزو قاريانى بود كه در اين وساطت شركت كرد و باعث جلوگيرى از خونريزى شدو با اين كه خوارج را اكثرا قرّاء تشكيل مى دادند، عبيده جز آنها نشد و همراه على (ع ) بودو از كتب تاريخ استفاده مى شود كه در جنگ نهروان او همراه على (ع ) بوده است . ابن سيرين از عبيده سلمانى نقل مى كند كه او گفت : بعد از اين كه على (ع )اهل نهروان را كشت ، فرمود: نگاه كنيد ببينيد آيا فردى را كه دست او ناقص است ، مىيابيد؟ آنها گشتند، امّا او را پيدا نكردند تا اين كه بعد از بررسى زياد، او را درگودالى پيدا كردند. او را بيرون آورده ، ديدند در بازويش گوشتى اضافى وجود داردمثل سينه زن حضرت على بعد از پيدا كردن اين مرد (كه حرقوص نام داشت ) فرمود: خدا ورسول او، راست فرمودند. اگر اين نبود كه شما در دركمسائل ناتوانيد، به شما خبر مى دام به آنچه خداند بر زبان پيامبرش وعده داده است كهچه كسى اين گروه را خواهد كشت عبيده سلمانى كه آنجا بود با تعجّب گفت : آيا تو اينرا از رسول خدا شنيدى ؟! آرى به پروردگار كعبه ! (355) اين واقعه را كشف الغمّه از صحيح مسلم و ابوداوودنقل كرده است .(356) آنچه از اين نقل به دست مى آيد اين است كه عبيده همراه على (ع ) در جنگ نهروان حضورداشته است و ديگر اين كه در آن زمان ، اطّلاع كافى نسبت به مقام على (ع ) نداشته است وبه نظر مى رسيد شك و ترديد او در ابتداى جنگ صفّين نيز به خاطر اطّلاع كم و اندك اواز مقام على (ع ) بوده است و استاد او، عبداللّه بن مسعود، شاگردانش را تنها به قرآنآشنا ساخته و از بينش سياسى آنها غفلت ورزيده است و شايد علت آن ، كنار گذاشتنش ازجانب عثمان از خزانه دارى بيت المال بوده كه البتّه به پيشنهاد خود عبداللّه اينعزل حاصل شد و او نتوانست در مقابل خواسته هاى نامشروع عثمان ساكت بماند و كليد بيتالمال را به او داد. عبيده در گيرودار جنگ صفّين و نهروان فضاى سياسى جديدى كه بهوجود آمده بود، توانست با على (ع ) آشنا شده ، از محضر او استفاده كند. مخصوصا چنيناستنباط مى شود كه او مردى سؤ ول و طالب علم و دانش بوده است . لذا از عجلىنقل شده كه آنچه محمّدبن سيرين از عبيده روايت كرده به جز نظر او (آنچه خود اظهار نظركرده و يا نظرش در مورد خلافت ) همه را از على (ع ) گرفته است (357) و عجلى گويد عبيده يكى از ياران عبداللّه بن مسعود بود كه به مردم قرائت ياد مى دادندو فتواى خود را به آنها مى آموختند.(358)
|
|
|
|
|
|
|
|