بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیمای کارگزاران علی ابن ابی طالب (ع ), ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     sfehrest -
     SIMA2001 -
     SIMA2002 -
     SIMA2003 -
     SIMA2004 -
     SIMA2005 -
     SIMA2006 -
     SIMA2007 -
     SIMA2008 -
     SIMA2009 -
     SIMA2010 -
     SIMA2011 -
     SIMA2012 -
     SIMA2013 -
     SIMA2014 -
     SIMA2015 -
     SIMA2016 -
     SIMA2017 -
     SIMA2018 -
     SIMA2019 -
     SIMA2020 -
     SIMA2021 -
     SIMA2022 -
     SIMA2023 -
     SIMA2024 -
     SIMA2025 -
     SIMA2026 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اعزام كارگزاران به مناطق مختلف
حضرت بعد از اينكه در كوفه مستقر شدند، كارگزاران خود را براى شهرها تعيينكردند. يزيد بن قيس ارحبى را بر (مدائن ) و (جوخا)، مخنف بن سليم را بر (اصفهان) و (همدان )، قرظة بن كعب را بر (بهقباذات )، قدامة بن مظعون ازدى (261)
را بر (كسكر)، عدى بن حارث (262)
را بر (بهرسير) و روستاهاى آن ، ابوحسان بكرى را بر (استان عالى ) و سعد بنمسعود را بر (استان زوابى ) گماشت و ربعى بن كاءس را بر (سجستان ) و خليد رابر (خراسان ) ولايت بخشيد. (263)
انتصاب قرظة بن كعب به كارگزارى بهقباذات
بنابر آنچه نقل شد حضرت امير (ع ) قرظة بن كعب را به كارگزارى (بهقباذات )منصوب فرمودند.
بهقباذ: به كسر باء، سكون هاء و ضم قاف ، اسم سه منطقه در بغداد بوده است كه ازطريق (شط فرات ) مشروب مى شدند. اينها منصوب به قباد بن فيروز، پدرانوشيروان است .
بهقباذ اعلى ، اءوسط،سفلى
1- بهقباذ اعلى : كه از طريق فرات مشروب مى شده ، مركب از شش ‍ طسوج است . طسوج(خطرنيه )، طسوج (نهرين )، طسوج (عين التمر) و طسوج (فلوجه ) سفلى و عليا وطسوج (بابل ).
2- بهقباذ اوسط: كه چهار طسوج دارد به نامهاى (سورا) و (باروسما)، (جبه )،(بدات ) و (نهرملك ).
3- بهقباذ اسفل : شامل پنج طسوج است : (كوفه )، (فرات باد قلى ) و (سيلحين )،طسوج (حيرة )، (نستر) و (هرمز جرد) (264)
طسوج بر وزن تنور، به معناى ناحيه است و معّرب تسو و تسوگ است ؛ يعنى ، يك قسمتاز 24 قسمت شبانه روز كه يك ساعت باشد. (265)
شايد از آن جهت به اين نواحى طسوج گفته مى شد كه در هر 24 ساعت ، يك مرتبه از آبفرات مشروب مى شدند.
عين التمر: شهرى است نزديك (انبار) در غرب (كوفه ). اين شهر در كنار بيابانواقع است و شهرى قديمى است كه مسلمانان در عهد خليفهاوّل به سال دوازدهم هجرى ، آن را به دست خالد بن وليد فتح كردند و چون مردم آنحاضر به صلح نشدند، لذا مردان شهر كشته ، زنان آنها به اسارت رفتند. (266)
منطقه ماءموريت جديد قرظة بن كعب ، احتمالا بهقباذات اعلى بوده است . او مدّتى در اين مناطقوالى بود و بعدا به عنوان مسؤ ول جمع آورى خراج در (عين التمر) خدمت مى كرد.
زمانى كه خريت بن راشد، يكى از سران خوارج قيام كرد، حضرت طىّ بخشنامه اى ازاتمام كارگزاران خود خواست در صورتى كه با او برخورد كردند، به ايشان گزارشدهند.
عبداللّه بن وائل گويد: من در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه ناگاه از سوى قرظة بن كعبكه يكى از كارگزاران حضرت بود. پيكى آمد وى نامه اى به حضرت نوشته بود كهخريت بن راشد در حوزه ماءموريت او ديده شده است . (267)
قيام خريت در سال سى وهشتم بوده است و از اين مساءله به دست مى آيد كه قرظة تا آنزمان به عنوان كارگزار حضرت مشغول خدمت بوده است .
نامه حضرت به قرظة بن كعب
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) طىّ نامه اى به قرظه نوشت :
امّا بعد فان رجالا من اهل الذمّة من عملك ذكروا نهرا فى ارضيهم قد عفى وادّفن و فيه لهمعمارة على المسلمين فانظر انت و هم ثم اعمر و اصبح النّهر فلعمرى لئن يعمروا احب الينامن ان يخرجوا و ان يعجزوا او يقصروا فى واجب من صلاح البلاد والسّلام .(268)
همانا مردانى از ذمّه حوزه ماءموريت تو، نهرى را در زمين خود نام بردند كه بى اثر شده وزير خاك رفته است و مسلمانان براى ايشان عهده دار احياى آن هستند. پس تو و ايشانبنگريد. سپس نهر را احيا كن و آباد ساز! به جانم سوگند كه اگر آباد و توانا شوندنزد ما محبوبتر است تا بيرون روند و يا اينكه در مساءله ضرورى اصلاح و احياىسرزمينها، ناتوان باشند و يا كوتاهى كنند والسّلام .
طبق نقل بلاذرى ، حضرت به او چنين نوشت :
اءمّا بعد فانّ قوم من اهل عملك اءتونى فذكّروا انّ لهم نهرا قد عفا و درس ، و اءنّهم انحفروه و استخرجوه عمرت بلادهم و قووا علىكل خراجهم و زاد فى ء المسلمين قبلهم ، و ساءلونى الكتاب اليك لتاءخذهم بعمله وتجمعهم لحفره و الانفاق عليه ، و لست اءرى ان اجبرا اءحدا علىعمل يكرهه ، فادعهم اليك فان كان الامر فى النّهر على ما وصفوا فمن اءحبّ اءنيعمل فمره بالعمل و انّ النّهر لمن عمله دون من كرهه و لاءن يعمروا و يقووا الىّ من اءنيضعفوا والسّلام .(269)
اما بعد: گروهى از مردم منطقه ماءموريت تو، نزد من آمدند و يادآورى كردند كه نهرى ازآنها پنهان و نابود شده است و در صورتى كه آن نهر را حفر نموده ، آماده سازند، ديارآنها آباد مى گردد و بر پرداخت خراج خود توانايى پيدا مى كنند و بر بيتالمال مسلمين نيز افزوده مى شود و از من خواستند كه نامه اى به تو بنويسم ، تا آنها رابه كار گرفته براى حفر نهر و لايروبى آن ، آنها را جمع نمايى و در اين راه به آنانكمك مالى كنى و اما من اين را صحيح نمى دانم كه كسى را مجبور به كارى بكنم كه كراهتدارد. آنها را دعوت نما؛ پس اگر نهر آنگونه بود كه آنها مى گفتند، هر كسى بخواهد اورا براى كار بفرست و نهر از آن كسى است كه روى آن كار كند؛ نه آنان كه از كار در آنناراحت هستند و اگر آن را آباد سازند و قوى گردند، براى من محبوبتر است از آن كهضعيف شوند. والسّلام .
اميرالمؤ منين ، على (ع )، در اين نامه بخوبى اهميت عمران و آبادانى را بيان نموده و برآن ارج نهاده است و نكته مهم اين كه درباره مردم غيرمسلمان است . (270)
حضرت قسم مى خورد و مى فرمايد بر جانم سوگند اگر اين نهر احيا شود، بهتر استتا اينكه آنها خارج شوند و به جاى ديگر مهاجرت نمايند.
علّت اين كه ما نامه را از تاريخ بلاذرى نيزنقل كريم ، اين است كه نكات تازه اى را دربردارد.
از جمله اين كه حضرت مى فرمايد: از بودجه بايد براى عمران و آبادانى استفاده نمايىو نكته ديگر اين كه افراد را نبايد اجبار به كار نمود و سوم اين كه حضرت مى فرمايد:(والنّهر لمن عمله )؛ نهر از آن كسى است كه در آن حفر نمايد. با اين كه نهر سابقهقبلى داشته و اثرى از آن موجود بوده است ، حضرت مى فرمايد اين نهر متعلّق به كسانىكه آن را آباد نمايند.
مسؤ وليتهاى ديگر قرظة بن كعب
قرظة بن كعب با اين كه در حوزه ماءموريت خود فعاليت مى كرد، در جنگ صفّين نيز شركتداشت و پرچم انصار در صفّين ، در دست وى بود.
در سفينة البحار مى نويسد: حضرت اميرالمؤ منين ولايت فارس را به قرظه داد وفرزندش ، عمروبن قرظة ، همراه امام حسين (ع ) در كربلا به شهادت رسيد. او در جنگنهروان نيز شركت داشت .(271)
بنابر نقل سفينة و تنقيح المقال ، حضرت على (ع ) قرظة را به كارگزارى فارسمنصوب كرده است . اگر مراد از آن منطقه (بهقباذات ) باشد، همان است كه قبلا ذكر شد واما اگر مراد از فارس ، منطقه (شيراز) باشد، من در كتب تاريخى اين مطلب را نيافتمكه حضرت على (ع ) وى را به ولايت فارس گمارده باشد.
تنها مطلبى كه به ذهن مى رسد و اينجا به عنواناحتمال ذكر مى كنيم ، اين كه در كامل بن اثير و نهاية بن الارب دارد، حضرت على (ع )سهل بن حنيف را به استاندارى فارس گمارد؛ اما چون مردم آنجا از وى اطاعت ننمودند و اورا بيرون كردند، به درخواست عبداللّه بن عباس ، زيادبن ابيه به آن منطقه رفت ومخالفين را سركوب نمود و خراج آن منطقه را بخوبى جمع آورى كرد. (272)
با توجّه به اين كه سهل بعد از جنگ صفّين از دنيا رفت ، ايناحتمال به ذهن مى رسد كه مورخّين در ذكر نام والى فارس اشتباه كرده اند؛ يعنى به جاىقرظة بن كعب ، سهل بن حنيف را ذكر كرده اند.
حضرت امير (ع ) بعدا مالك بن كعب ارحبى را به عنوان كارگزار منطقه (بهقباذات )انتخاب كرد و قرظة بن كعب را مسؤ ول جمع آورى ماليات (عين التمر) قرار داد.
اين نكته را ابن ابى الحديد در ارتباط با فرار نعمان بن بشير ذكر كرده است .
وقتى كه نعمان بن بشير فرار مى كرد، مالك بن كعب او را دستگير كرد؛ امّا قرظة بن كعبكه كاتب عين التمر بود، از او شفاعت كرد و گفت : پسر عمويم را رها كن . مالك گفت :درباره او شفاعت نكن . اگر او از عبّاد انصار و زهّاد آنها بود، از منطقه حكومت اميرالمؤ منينفرار نمى كرد و به (امير منافقين ) (معاويه ) ملحق نمى گرديد. مالك بنابه درخوستقرظة ، نعمان را رها كرد (273)
اما نعمان بعدا به منطقه ماءموريت كعب (عين التمر) از طرف معاويه يورش برد.
مرگ قرظة بن كعب
قرظة بن كعب يار باوفاى اميرالمؤ منين (ع ) در خانه خود در كوفه ، درسال چهلم هجرى از دنيا رفت و حضرت على (ع ) بر او نماز خواند همچنين گفته شده استكه او در ابتداى حكومت مغيرة بن شعبه در كوفه از دنيا رفته است . بعضىسال پنجاه ويك را ذكر كرده اند، اما نقل او صحيح تر است .(274)
3- عقبة بن عمرو انصارى ، جانشين اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه
زمانى كه حضرت اميرالمؤ منين ، على (ع )، مى خواستند به جنگ صفّين بروند، عقبه را بهعنوان جانشين خود انتخاب كردند.
عقبة بن عمرو به ابومسعود بدرى مشهور است . او يكى از اصحاب پيامبر اكرم (ص ) بود.شيخ طوسى - ره - درباره او مى نويسد: عقبة بن عمرو انصارى از اصحابرسول خدا (ص ) و جانشين على (ع ) بر كوفه بود. همين تعبير در قسماوّل رجال بن داوود نيز آمده است . (275)
او جزو افرادى بود كه بعد از بيعت مردم با اميرالمؤ منين (ع ) سخنرانى كرده و اظهارداشت : (چه كسى كه براى او روزى همچون روز (عقبه ) و بيعتى همچون (بيعت رضوان) باشد و رهبر هدايتگرى كه از جور او ترسيده نمى شود و ظلمى نمى كند و عالمى كهجاهل نيست و به تمام مسائل آگاهى دارد).(276)
ابومسعود با اين سخنرانى ، فضايل على (ع ) و علم و دانش وعدل او را ستايش نمود و مردم را در امر بيعت تشويق كرد.
زمانى كه حضرت امير (ع ) براى جنگ صفّين عازم بودند، به حارث اعور دستور دادند كهدر ميان مردم ندا دهد كه به سوى اردوگاه لشكر در (نخليه ) بروند و او فريادبرآورد كه اى مردم به اردوگاهتان در (نخليه ) برويد. حضرت كسى رادنبال مالك بن حبيب يرعوبى كه مسؤ ول شهربانى حضرت بود، فرستاد و دستور دادكه مردم را به لشكرگاه هدايت كند و اينجا بود كه عقبة بن عمرو انصارى را فراخواند ووى را جانشين خود در كوفه قرار داد. كم سن ترين افراد باقى مانده از (عقبه لشكر)،افراد هفتاد ساله بودند. حضرت امير (ع ) بعد از آن همراه مردم حركت كرد.(277)
زمانى كه اميرالمؤ منين (ع ) در روز دوشنبه ، پنجمشوّال به (نخليه ) رسيد براى مردم سخنرانى كرد. (278)
و سپس فرمود: (عقبة بن عمرو انصارى را بر شهر كوفه گماردم . مبادا از فرمانم رخبرتابيد و يا درنگ كنيد؛ زيرا من مالك بن حبيب يربوعى را بر شما گماردم و فرماندادم كه هرگز تخلّف كننده اى را ترك نكند، تا اين كه او را به شما ملحق سازد. انشاءاللّه ).
فرمان قتل بازماندگان از جهاد
بعد از سخنرانى حضرت ، معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين !سوگند به خدا تنها بدگمان از تو روى برمى تابد و فقط دورويان منافق در انجامفرمان تو درنگ مى ورزند. مالك بن حنيف را ماءمور كن تا گردن تخلّف كنندگان رابزند. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: من او را فرمان داده ام و انشاءالله كه از دستورمسرپيچى نمى كند، عده اى خواستند سخن بگويند كه حضرت سوار مركب خود شد. مالكبن حبيب كه لگام مركب على (ع ) را به دست داشت ، گفت : (اى اميرمؤ منان ! آيا شما همراهبا مسلمانان براى كسب پاداش جهاد و پيكار، عازم نبرد هستيد و مرا با خود نمى بريد و درميان اين جمع مى گذاريد؟).
پاداش خدمتگزاران در پشت جبهه
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به مالك بن حبيب فرمود:
(انّهم لن يصيبوا من الاجر شيئا الّا كنت شريكهم فيه و انت هاهنا اعظم غناء منك عنهم لو كنتمعهم ).
مؤ منان به پاداشى دست نمى يابند، مگر اين كه تو نيز با آنان شريك گردى . اينكبه تو در رزمگاه نيازى نيست .
مالك گفت : اى اميرالمؤ منين گوش به فرمان شما هستيم و حضرت حركت كرد.(279)
مالك بن حبيب يكى از متخلّفين را گردن زد
گفتيم كه حضرت به مالك بن حبيب دستور داد متخلّفان را به لشكر ملحق سازد. او يكى ازكسانى را كه از دستور على (ع ) رخ برتافته بود، گردن زد. اين خبر به گوش قبيلهاش رسيد. آنها به يكديگر گفتند نزد مالك حاضر شويم ، شايد به اينقتل اعتراف كند؛ زيرا او مردى گستاخ و بى پروا است . آنها رفتند و به او گفتند:(مالكا آيا تو او را كشتى ؟) گفت : شتر ماده ، فرزندش را كشت . از اينجا برويد. زشتباد رخسارتان ! من شما را به قتل او آگاه ساختم .(280)
نامه عقبة بن عمرو به سليمان بن صرد خزاعى
حضرت امير (ع ) براى جنگ حركت كرد و عقبه جانشين وى در كوفه به امور شهررسيدگى مى كرد. در جنگ صفّين بين افراد نامه هاى زيادى ردّ وبدل مى شد. افراد مختلف به يكديگر نامه مى نوشتند و از همراهى آنها با على (ع )قدردانى نموده ، آنها را تشويق به جنگ مى كردند و يا افرادى از لشكر معاويه و گاهىخود او، و يا عمروعاص ، براى بعضى از ياران پيامبر نامه مى نوشتند و از آنها بهخاطر حمايت از اميرالمؤ منين انتقاد مى كردند. نامه نگارى براى تشويق و گاهى تهديدديگران ، در جنگ صفّين كارى معمول شده بود. كسانى كه جزو ياران حضرت امير (ع )بودند، از اين طريق يكديگر را تشويق و ترغيب به جنگ مى كردند؛ چون جنگى بود بيندو گروه مسلمان كه يك گروه طرفدار حاكم بحق و فعلى بودند و گروه دوم ، مدّعىخونخواهى خليفه مقتول گذشته بودند.
عقبة بن عمرو انصارى هم در اين باره نامه اى براى سليمان بن صرد خزاعى كه همراهعلى (ع ) در جنگ صفّين حضور داشت ، ارسال كرد و در آن نوشت :
(اما بعد: ان يظهروا عليكم يرجموكم او يعيدوكم فى ملّتهم و لن تفلحوا اذاابدا).(281)
اگر بر شما غالب شوند سنگسارتان كنند و يا به آيين خويش شما را باز مى گردانندو در آن صورت هرگز روى رستگارى را نخواهيد ديد.
پس جهاد و صبر همراه اميرمؤ منان بر تو واجب است . درود بر تو باد).(282)
عاقبت ابومسعود
از بعضى كتابها استفاده مى شود كه عقبة بن عمرو، بعدا جزو افرادى شد كه صلح رابر جنگ با معاويه ترجيح مى دادند. از جمله در سير اعلام النبلاء آمده است زمانى كهابومسعود، جانشين حضرت امير (ع ) در كوفه بود، مى گفت : دوست ندارم كه يكى از دوطايفه بر ديگرى پيروز گردد. گفته شد: چرا؟ جواب داد: براى اين كه بين آنها صلحبرقرار گردد.
هنگامى كه على (ع ) به كوفه بازگشت به او خبر دادند كه چنين سخنانى از دهانابومسعود خارج شده است ، حضرت به وى فرمود: از منصب خود كناره گير! سؤال كرد: چرا؟ حضرت پاسخ داد: ما يافتيم كه توعقل و درايت كارگزارى را ندارى . او در جواب گفت : مقدارى ازعقل من كه باقى مانده است ، مى گويد: آخر و عاقبت جنگ شرّ است .(283)
به نظر نمى رسد كه ابومسعود چنين سخنى را گفته باشد؛ زيرانقل شده است كه او جزو افرادى بود كه مردم را براى يارى عثمان در كوفه تشويق مىكرد.(284)
در اين مدت نيز احتمالا افرادى از سوى معاويه با او تماس برقرار نموده و به عنوان اينكه جلو خونريزى گرفته شود، فكر او را مخدوش ‍ نموده اند. چنانكهنقل شده است : زمانى كه معاويه ديد قيس بن سعدبن عباده در جنگ صفّين ، هر روز عليه اوسخنرانى مى كند و او را مورد سرزنش و شماتت قرار مى دهد، با پيشنهاد عمروعاص ، بهرؤ ساى انصار - كه همراه على (ع ) بودند - پيام داد و آنها را سرزنش كرده ، از آنهاخواست كه قيس بن سعد را مورد عتاب قرار بدهند كه بر ضدّ معاويه سخنرانى ننموده ،او را شماتت نكند. از جمله افرادى كه اين پيام را به او رساند: ابومسعود، براءبن عازبخزيمة بن ثابت ، حجاج بن غزيه و ابوايّوب بودند. آنها نزد قيس رفته ، گفتند: معاويهشتم را دوست ندارد. از شتم او دست بردار. قيس گفت : فردىمثل من كسى را شتم نمى كند، اما من با معاويه جنگ مى كنم تا به خداى خود ملحق گردم.(285)
در اعيان الشيعه از ابوجعفر اسكافى نقل مى كند كه ابومسعود از على (ع ) جدا شد و ادلّهاى در كتاب خود بر اين مطلب ذكر كرده است . اما صاحب اعيان الشيعه آن ادلّه و شواهد رانقل نكرده است . (286)
به هر حال اين كه حضرت او را به عنوان جانشين خود در كوفه انتخاب كرد، به جهتسابقه او بود - كه جزو اصحاب پيامبر به شمار مى رفت - و از آن جهت كه در جنگ ،كارى از او ساخته نبود و همان گونه كه قبلا ذكر كرديم اومثل ديگران ، افراد را براى جنگ با معاويه تشويق مى كرده و براى سليمان بن صردخزاعى در اين باره نامه نوشته است .
مرگ ابومسعود را در سالهاى 39، 40، 41، 42 نوشته اند و گفته اند كه امارت مغيره رادرك كرده است .(287)
4- هانى بن هوذه ، جانشين على (ع ) در كوفه
حضرت على (ع ) زمانى كه براى جنگ با خوارج نهروان حركت كرد، هانى بن عبد يغوببن عمروبن عدى نخعى را جانشين خود در كوفه قرار داد.(288)
وقتى كه حضرت به جنگ رفت ، هانى بن هوذه طى نامه اى به او نوشت :
غنىّ و باهله فتنه كرده و طى مراسمى از خدا خواسته اند كه دشمن را بر تو پيروزگرداند. حضرت در جواب هانى نوشت :
(اءجلهم من الكوفه و لاتدع منهم احدا)؛ آنها را از كوفه كوچ ده و هيچ يك از آنها راباقى مگذار. (289)
غنىّ، گروهى از غطفان و باهله ، قبيله اى از عيلان بودند. اين دو گروه با على (ع )مخالفت مى كردند و طبق دستورات آن حضرتعمل نمى كردند و از كتاب صفين نصربن مزاحم استفاده مى شود كه آنها در جنگ صفين نيزحاضر نشدند. در آن كتاب آمده است كه حضرت امير (ع ) قبيله باهله را فراخواند و فرمود:
يا معشر باهله اشهد اللّه انّكم تبعضونى و ابعضكم فخذوا عطاءكم و اخرجوا الى الدّيلم ؛(290)
گروه باهله ! خداوند را شاهد مى گيرم كه شما با من دشمنى داريد و من هم شما را دشمنمى دارم . پس عطاى خود را از بيت المال بگيريد و به ديار (ديلم ) برويد. چون آنهاكراهت داشتند كه با على (ع ) به جنگ صفّين بروند.
صاحب الغارات درباره غنى و باهله و دستور اخراج آنها از كوفه عبارات مختلفىنقل كرده است :
1- عبداللّه بن رومى گويد: على (ع ) فرمود: (لاتجاورونى فيها بعد ثلاث )؛ بعد ازسه تا، همجوار من مباشيد. (291)
شايد مرا حضرت از سه تا، سه جنگ است كه آنها در آن غايب بودند.
2- ابويحيى گويد از على (ع ) شنيدم كه مى گفت :
يا باهله اغدوا خذوا حقكم مع النّاس و اللّه يشهد انكم تبعضونى و انّى ابعضكم ؛ (292)
اى باهله ! برويد حق خود را با مردم بگيريد و خداوند گواه است كه شما با من دشمن و منبا شما دشمن مى باشم . اين نقل ؛ شبيه نقل نصربن مزاحم است و مخاطب فقط (باهله )است . بنابر نقل ديگر حضرت فرمود: بخوانيد غنى و باهله را پس بگيرند عطاياى خودرا. قسم به آن كسى كه دانه را شكافت و آدمى را آفريد، آنها در اسلام نصيبى ندارند واگر در آينده موفق بشوم ، قبايل مختلف را به يكديگر برمى گردانم و انساب شصتقبيله را كه در اسلام نصيبى ندارند، باطل مى كنم . (293)
در اينجا لازم است به چند نكته اشاره شود:
1- از تمام اين سخنان كه به عبارت مختلف نقل شد، چنين استنباط مى شود كه وظيفه مردم ،اطاعت و پيروى از (ولىّ مسلمين ) است ؛ اگر جنگى است ، بايد در آن شركت كنند و اگرفرمان ديگرى است ، بايد از آن پيروى نمايند؛ البتّه در صورتى كه بر خلاف فرمانخدا نباشد. بنابراين چون اين دو گروه (غنى و باهله ) از على (ع ) اطاعت نمى كردند،حضرت دستور داد كه از كوفه خارج شوند.
2- از بعضى نقلها استفاده مى شد كه حضرت با اين كه از دشمنى آنها مطلع بود، در عينحال ، دستور مى داد سهمى از بيت المال به آنها داده شود، و اينكمال لطف على (ع ) بود كه با دشمن خود همچون دوست رفتار مى كرد.
3- از آنچه گذشت بخوبى به دست مى آيد كه برخورد على (ع ) با آنها، به خاطر اينبود كه نفعى به اسلام نداشته اند؛ نه در گذشته و نه در زمانى كه حكومت حقىمثل على (ع ) تشكيل شده است و همين بى تفاوتى و عدم اطاعت آنان از رهبرى ، باعث مخالفتحضرت با آنها شده است .
4- توجه به اين نكته لازم است كه گرچه آن مردم ، بى تفاوت و شايد بهتر استبگوييم ياغى و مستحق اخراج از كوفه بودند و حضرت نيز به اين مساءله اشاره كردهاست ، اما دليلى نداريم كه حضور آنها را اخراج كرده باشد. بلكه على رغم اين كهحضرت در هنگام جنگ صفّين از باهله خواست از كوفه خارج شوند و به (ديلم ) بروند،مى بينم باز در كوفه باقى مانده ، مجلس نيايش براى شكست على (ع ) برگزار مى كندكه نشانگر كينه توزى عميق آنها نسبت به على (ع ) است با اينحال حضرت آنها را از بيت المال محروم نمى كند و احتمالا آنچهنقل شده است كه حضرت فرمود: (بخوانيد غنى و باهله را پس بگيرند عطاياى خود را)بعد از جنگ نهروان بوده است كه حضرت دستور اخراج آنها را صادر كرده بود و آنهانااميد از عطا بودند. از اين رو حضرت دستور داد به آنها بگويند كه حقّ گرفتن عطا رادارند. علاوه سيد مرتضى مى نويسد: معروف است كه اين دو قبيله (غنى و باهله ) اصالتاپست و شوم بودند و از نظر دينى ضعيف و مرتكب كارهاى خلاف مى شدند.(294)
و شايد يكى از علل مخالفت حضرت با آنها به فساد كشاندن جامعه اسلام توسط آنهابوده است .
فصل چهارم : كارگزاران يمن
1- حبيب بن منتجب ، فرماندار يكى از شهرهاى يمن
گفته اند: بعد از اينكه عثمان كشته شد و مردم با اميرالمؤ منين (ع ) بيعت كردند، آنحضرت مردى به نام (حبيب بن منتجب ) را فرماندار و والى در اطراف يمن بود - بررياستش ابقا كرد و طىّ نامه اى به او چنين نوشت :
(بسم اللّه الرحمن الرحيم : من عبداللّه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) الى حبيب بنالمنتجب . سلام عليك .
امّا بعد: احمد اللّه الّذى لا اله الّا هو و اصّلى على محمّد عبده و رسوله و بعد فانّىوليّتك ما كنت عليه لمن كان من قبل فامكث على عملك فانّى اوصيكبالعدل فى رعيّتك ، و الاحسان الى اهل مملكتك و اعلم انّ من ولىّ على رقاب عشرة من المسلمينو لم يعدل بينهم حشره اللّه يوم القيامة و يداه مغلوتان على عنقه لايكفّه الّا عدله فى دارالدّنيا. فاذا ورد عليك كتابى فاقراءه على من قبلك مناهل اليمن و خذلى البيعة على من حضرك من المسلمين فاذا بايع القوممثل بيعة الرضوان فامكث فى عملك و انفذ الىّ منهم عشرة يكونون من عقلائهم و فصحائهمو ثقاتهم ممّن يكون اشدّهم عونا من اهل الفهم و الشّجاعة ، عارفين باللّه عالمين باديانهمو مالهم و ما عليهم و اجودهم راءيا و عليك و عليهم السّلام .
به نام خداوند بخشنده مهربان از بنده خدا اميرالمؤ منين ، على بن ابيطالب (ع )، به حبيببن منتجب درود بر تو! امّا بعد بدرستى كه من ستايش مى كنم خداوندى را كه معبودى جز اونيست و صلوات مى فرستم بر محمّد، بنده و فرستاده او.
و بعد من تو را ولايت دادم بر آنچه ولايت داشتى ازقبل ؛ پس در كار خود بمان . من تو را به عدل در ميان رعيّت و احسان بهاهل مملكتت توصيه مى كنم و بدان هر كس بر ده نفر از مسلمانان رياست بيابد و در ميانآنها عدالت را پيشه خود نسازد، خداوند روز قيامت او را در حالى محشور مى كند كه دو دستاو به گردنش بسته باشد. تنها عدالتخواهى او در خانه دنيا، دستهايش را باز مى كند.پس هر زمان اين نامه من به تو رسيد براى مردم آنجا بخوان و براى من از كسانى كه درحضور تو هستند از مسلمانان بيعت بگير. پس هر زمان مردم همچون (بيعت رضوان ) بيعتكردند، در كار خود بمان و ده نفر از عاقلان ، فصيحان و معتمدان آن را بفرست ؛ آنان كهبيشتر يارى مى كند از صاحبان فهم و شجاعت ، خدا را مى شناسد و به دين خود و بهآنچه به نفع و ضرر آنهاست ، آگاه هستند و بهترين راءى و نظر را درمسائل (اجتماعى و سياسى ) دارند بر تو و آنها درود باد.
حضرت امير(ع ) نامه را مهر زد و با يك مرد عرب فرستاد. چون نامه به (حبيب ) رسيد،آن را بوسيد و روى چشم و سرش گذاشت و بعد از قرائت آن در جمع بالاى منبر رفت پساز حمد و ثناى الهى چنين گفت : (اى مردم ! بدانيد كه عثمان راه خود را رفت و بعد از اومردم با بنده صالح خدا و پيشواى خيرخواه ، برادررسول خدا و جانشين او بيعت كرده اند و او سزاوارتر به خلافت است و او برادر و پسرعموى رسول خدا (ص ) و برطرف كننده اندوه از صورت اوست و همسر دختر و وصى وپدر دو نواده اوست ؛ او اميرالمؤ منين على ابن ابيطالب است . پس درباره بيعت او وارد شدندر اطاعتش چه مى گوييد؟!)
صداى ضجّه و گريه مردم بلند شد و گفتند: ما شنيديم و اطاعت كرديم و دوستى و كرامتخدا و رسولش و برادر رسول خدا را پذيرفتيم . وى از مردم براى حضرت بيعت گرفتو بعد از بيعت مردم گفت : من مى خواهم ده تن از سران و شجاعان شما را به جانب حضرتروانه كنم . آنها پذيرفتند. در ابتدا صد نفر را انتخاب كرد و از آنها هفتاد تن ، سى نفرو از سى تن ، ده نفر انتخاب كرد كه از جمله آنها عبدالرّحمان بن ملجم مرادى بود. آنهابلادرنگ حركت كردند و به جانب اميرالمؤ منين آمدند. بعد از اينكه به حضور حضرترسيدند و پس از سلام ، به خاطر خلافت به آن حضرت تهنيت گفتند. حضرت جواب سلامآنها را داد و به آنها خوش آمد گفت . در ميان آن جمع ابن ملجم حركت كرد و درمقابل اميرالمؤ منين ايستاد و گفت : (سلام بر تو اى امامعادل ، بدر كامل ، شير بزرگوار، قهرمان دلاور، سواره بخشنده و كسى كه خداوند او رابر بقيّه مردم فضيلت داد. صلوات و درود خدا بر تو و بر خاندان بزرگوارت . شهادتمى دهم كه تو به حق و حقيقت اميرالمؤ منين هستى و تو وصىّرسول خدا، خليفه او و وارث علم او مى باشى . خداوند لعنت كند كسى را كه حق و مقام تورا منكر شود! تو امير و سرور مردم هستى . عدل تو بين مردم شهرت دارد و به طور مكررفضل تو و ابرهاى مهربانيّت ، در حال ريزش است . امير، ما را فرستاده است و ما بهخاطر آمدن خوشحال شديم پس مبارك باد بر تو خلافت در ميان مردم !)
حضرت اميرالمؤ منين به جانب ابن ملجم خيره شد و پس از آن به گروه اعزامى نظر كرده ،آنها را مقرّب داشت . گروه پس از اينكه نشستند، نامه اى را به حضرت دادند. حضرت مهرآن را شكست و از آنجا كه نامه سرّى بود، كسى از مضمون آن آگاه نشد. بعد حضرتدستور داد به هر مفر از آنها حلّه اى (يمنى ) و عبايى (عدنى ) بخشيدند فرمان داد مورداحترام قرار بگيرند. هنگامى كه حركت كردند ابن ملجم درمقابل حضرت ايستاد و اشعارى را انشاد كرد: (تو گواه پاك ، صاحب خير و نيكى وفرزند شيران طراز اوّل مى باشى . اى وصّى محمّد! خدا تنها تو را گرامى داشته و دركتاب فرستاده خود به تو فضل عنايت كرده و به تو زهرا، دختر محمّد، حوريه دختر بنىمرسل را اعطا كرده است .)
بعد گفت : اى اميرالمؤ منين ! به هر جا مى خواهى ، ما را بفرست تا آنچه باعث شادىتوست از ما ببينى . به خدا قسم در ميان ما نيست مگر شجاع دلاور و قاطع زيرك دلير بىباك ما اين را از پدران و اجداد خود به ارث برديم و براى اولاد صالح خود به يادگارخواهيم گذاشت .
حضرت اميرالمؤ منين گفتار او را تحسين نمود و فرمود: اسمت چيست ؟ گفت : عبدالرّحمن .فرمود: فرزند چه كسى هستى ؟ گفت : فرزند ملجم مرادى . فرمود: آيا تو مرادى هستى ؟!گفت : آرى اى اميرالمؤ منين ! حضرت فرمود: انّا اللّه و انّا اليه راجعون ولاحول و لاقوة الّا باللّه العّلى العظيم حضرت امير مكرّر به او نگاه مى كرد و يك دستخود را به ديگرى مى زد و كلمه استرجاع را بر زبان جارى مى نمود. بعد فرمود: واىبر تو! آيا تو از قبيله (بنى مرادى )؟ گفت : آرى .
در اينجا حضرت اين اشعار را خواند:

انا انصحك منّى بالواد
مكاشفة " و انت من الاءعادى
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
من تو را به دوستى نصيحت مى كنم ، به اين آشكارا وحال آنكه مى دانم تو از دشمنان من باشى . من قصد زنده ماندن او را دارم و او قصدقتل مرا؛ عذر خواه تو دوستت از قبيله مراد است .)
اصبغ بن نباته اين گونه واقعه را تعريف مى كند كه چون گروه يمنى بر اميرالمؤ منينوارد شدند، با آن حضرت بيعت كردند. ابن ملجم هم بيعت كرد و بعد از بيعت ، حركت كردكه برود. حضرت او را صدا زد و از او عهد و پيمان گرفت كه بيعت خود را نگسلد. وپذيرفت و سپس ‍ حركت كرد. مجدّدا حضرت براى سوّمين بار درخواست بيعت و استحكام آنرا نمود. ابن ملجم كه از اين واقعه متعجّب شده بود، گفت : نديدم با ديگران اين گونهعمل كنى حضرت فرمود: برو كه اسم مرا شنيدى ، از حضورم ناراحت شدى ؛ در حالى كهبه خدا قسم من ماندن با تو و جهاد براى تو را دوست دارم و قلب من ، دوستدار توست ومحقّقا من دوستداران تو را نيز دوست مى دارم و با دشمنان تو دشمن مى باشم . حضرتتبسّم كرد و فرمود: اى برادر مرادى ! اگر از چيزى سؤال كنم ، صادقانه جواب مى دهى ؟ بلى اى اميرالمؤ منين ! حضرت فرمود: ايا تو دايه اىيهودى داشته اى كه هرگاه گريه مى كردى ، تو را كتك مى زد و به صورتت سيلى مىنواخت و مى گفت : ساكت شو زيرا تو از كسى كه (ناقه صالح ) را پى كرد، شقى ترهستى و بزودى در بزرگى ، جنايت عظيمى را مرتكب خواهى شد كه خداوند به خاطر آن ،بر تو غضب كند و سرنوشت تو آتش جهنم باشد؟ گفت : اين بوده و ليكن به خدا قسم اىاميرالمؤ منين تو در نزد من از هر كسى محبوبترى . حضرت امير (ع ) فرمود: به خداسوگند نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده است و به تحقيق ، حق گفتم و بهراستى سخن راندم و تو قسم به خدا قاتل من خواهى بود و بزودى اين را با اين رنگينخواهى كرد - يعنى صورت و محاسنم را با شكافتن فرق سرم كه حضرت به آنها بادست خود اشاره كرد - و به تحقيق هنگام (كار خلاف ) نزديك شده و زمان آن فرا رسيدهاست . ابن ملجم گفت : به خدا قسم اى اميرالمؤ منين تو نزد من از تمام آنچه خورشيد بر آنطلوع كرده است ، محبوبترى . و لكن اگر اين را (كه منقاتل تو خواهم بود) از من مى شناسى ، مرا به مكان دورى بفرست كه جايگاه من از شمافاصله داشته باشد. حضرت امير (ع ) فرمود: تو همراه يارانت باش تا به شما اجازهبازگشت بدهم . سپس حضرت دستور داد در ميان (بنى تميم ) فرود آيند و بعد از سهروز توقّف ، فرمان داد به يمن بازگردند. هنگامى كه قصد مراجعت داشتند، ابن ملجمسخت بيمار شد و دوستانش او را ترك گفته ، به يمن رفتند و چون خوب شد، نزداميرالمؤ منين آمد و شبانه روز از حضرت جدا نمى شد. حضرت خواسته هاى او را بر آوردهمى ساخت و او را گرامى داشته ، به منزل خود دعوت مى كرد و در همانحال مى فرمود: تو قاتل و كشنده من هستى و اين شعر را مكررا مى خواند:
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من حليلك من مراد
ابن ملجم مى گفت : اى اميرالمؤ منين ! اگر مى دانى منقاتل شما هستم ، مرا بكش . حضرت مى فرمود: براى من جايز وحلال نيست كه مردى را قبل از اين كه نسبت به من كارى انجام دهد، بكشم و يا (طبقنقل ديگر) مى فرمود: هرگاه من تو را بكشم چه كسى تو را خواهد كشت ؟
شيعيان و پيروان على (ع ) از اين واقعه مطّلع شدند. مالك اشتر، حارث بن اعور همدانى وديگران حركت كردند و شمشيرهاى خود را برهنه نموده ، گفتند: اى اميرالمؤ منين ! اين سگىكه بارها او را اين گونه مخاطب ساختى ، كيست ؟! در حالى كه تو امام ما، ولىّ ما و پسرعموى پيامبر ما هستى ، دستور كشتن او را به ما بده حضرت به آنها فرمود: شمشيرهاىخود را غلاف كنيد! خداوند شما را مبارك گرداند و عصاى وحدّت امّت را نشكنيد. آيا مرا اينگونه مى شناسيد كه كسى را بكشم كه نسبت به من كارى انجام نداده است ؟! بعد ازاينكه حضرت امير(ع ) به منزل خود بازگشت ، شيعيان جمع شده و آنچه را شنيده بودندبه يكديگر خبر دادند و گفتند: حضرت اميرالمؤ منين در آخر شب به مسجد مى رود و شماحضرت را به مرد مرادى شنيديد و او جز حق چيزى نمى گويد و شماعدل و شفقّت را ديده ايد و مى ترسيم كه اين مرد مرادى او را ترور كند لذا به فكر چارهافتادند و از اين رو تصميم گرفتند كه قرعه بزنند و طبق آن ، هر شب قبيله اى را براىحفاظت تعيين نمايند. قرعه در شب اوّل و دوّم و سوّم به نام(اهل كناس ) افتاد. لذا آنها شمشيرهاى خود را شب با خودحمل كردند و به شبستان مسجد جامع رفتند. همين كه على (ع ) از مسجد جامع خارج شد و بااين حالت آنها را ديد، فرمود: چه مى كنيد؟! آنها ماجرا را به اطّلاع حضرت رساندند.حضرت در حقّ آنها دعا كرد و خنديد و فرمود: آمده ايد كه مرا ازاهل آسمان ، يا از اهل زمين حفظ كنيد؟! گفتند: ازاهل زمين . فرمود: چيزى در آسمان نيست ، مگر اين كه همان در زمين است و چيزى در زمين نيست ،مگر اينكه همان در آسمان است پس اين آيه را تلاوت فرمود:قل لن يصيبنا الّا ما كتب اللّه لنا (295)
(بگو چيزى به ما نخواهد رسيد مگر آنچه خداوند براى ما نوشته است ). بعد حضرتدستور داد منازل خود برگردند و اين داستان تكرار نشود.(296)
اين گذشت تا اينكه ابن ملجم همراه گروهش در مكّه تصميم گرفت اميرالمؤ منين را بهشهادت برساند.

next page

fehrest page

back page