بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب مبادی اخلاق در قرآن کریم, آیت الله عبدالله جوادى آملى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     02 -
     03 -
     04 -
     05 -
     06 -
     07 -
     08 -
     09 -
     10 -
     11 -
     12 -
     13 -
     14 -
     15 -
     16 -
     17 -
     20 -
     21 -
     22 -
     fehrest -
 

 

 
 

back indexnext

فصل دوم: تغييرپذيرى خُلق

يكى ديگر از مبادى علم اخلاق اين است كه آيا اخلاق، قابل تغيير است‏يا نه؟فارابى در كتاب شريف «الجمع بين الرايين‏» در باره يكى از بحثهاى مورداختلاف دو شخصيت‏بزرگ علمى يعنى ارسطو و افلاطون در مسئله اخلاق مى‏فرمايد:

عده‏اى بر آنند كه بين اين دو شخصيت عظيم علمى، اختلاف نظر هست; ارسطو بر اينباور است كه اخلاق، جزو عادات تغيير پذير و تحول ياب است; اما افلاطون بر اينعقيده است كه اخلاق بر دو قسم است: قسمى طبيعى و قسمى ديگر كسبى است و بخش طبيعىاخلاق، قابل تغيير نيست (1) .

البته اگر اين دو سخن با همين دو تعبير، از آن دو شخصيت‏بزرگ فلسفى نقل شده باشد،با هم ناهماهنگ است; زيرا ارسطو مى‏گويد اخلاق كلا قابل تغيير و تحول است ولىافلاطون مى‏گويد شاخه‏اى از اخلاق كه كسبى است، قابل تغيير است; اما بخش ديگر آنكه طبيعى است قابل تغيير نيست.

تبيين نظر ارسطو و افلاطون

فارابى مى‏گويد:

جناب ارسطو اين مسائل را در كتاب «فيه ما فيه‏» گفته است و من در آن كتاب بهشرح اين مطالب پرداختم و گفتم اولا: اين كتاب در قوانين مدنى است، نه دراخلاق; يعنى، مسائل حقوقى را بازگو مى‏كند; نه مسائل اخلاقى را و ثانيا: نظر جنابارسطو در آن كتاب، مسائل كلى و مطلق است نه مسائل جزئى (2) .

يعنى به طور كلى بحث مى‏كند كه آيا اخلاق همانند «ذاتيات‏» و يا به تعبير پيشينيان«جنس‏» و «فصل‏» و «ماده‏» و «صورت‏» است و به عبارت ديگر همان طور كه فصل، ذاتى هر ذىفصل و نوع، ذاتى هر ذى نوع است، آيا خلق، ذاتى هر متخلق و تغيير ناپذير است‏يا هرخلقى قابل تغيير است؟

جناب ارسطو اصل امكان قبول تغيير را مطرح كرده و سخن او در سهولت و صعوبت آننيست. اما سخن افلاطون اين است كه اخلاق، دو قسم است; بخشى از آن طبيعى و تغيير آن، دشوار و بخش ديگر كسبى و تغيير آن آسان است و منظور از طبيعى بودن «صورت نوعيه‏»و ذاتى شدن نيست; بلكه ملكه شدن به منزله صورت شدن است و قهرا تغييرش دشوار است; ولىمحال نيست. چرا كه بين «متعذر» و «متعسر» فرق است. «متعسر» چيزى است كه ممكن ولىدشوار است اما «متعذر» چيزى است كه انسان از انجام آن معذور است و قادر بر آننيست. متعذر در اين گونه موارد كه در مقابل متعسر قرار مى‏گيرد، به معناى ممتنع است.

بنابراين، نظر افلاطون اين است كه تغيير دادن اخلاقى كه طبيعى شود دشوار است;اگر درختى به صورت كج رشد كند و راه عابران را ببندد، باغبان مشكل مى‏تواند آن راراست كند، ولى چنين نيست كه به هيچ وجه نتوان آن را مستقيم كرد; البته منحنىبالذات را نمى‏شود مستقيم كرد; اما مى‏شود با عواملى اين مانع سر راه رابرداشت. منظور افلاطون از اين مثال اين است كه تغيير روش كسى كه به خلقى خاص،ساليان دراز، عادت كرده و به حد كهولت رسيده است، سخت است.

در تعبيرات دينى ما هست كه: «رد المعتاد عن عادته كالمعجز» (3) يعنى، تغيير دادنمسير اعتياد كسى كه به چيزى عادت كرده، مانند معجزه است البته نه خود معجزه ودر آثار اديبان بزرگوار ما آمده است:

«تربيت نا اهل را چون گردكان بر گنبد است‏»

اين خود تشبيهى است و جناب شيخ مصلح الدين سعدى، نمى‏خواهد بگويد همان طور كه گردوروى گنبد دوار نمى‏ايستد بلكه مى‏غلطد، تربيت‏براى نااهل روا نيست، منظور وى دشواربودن است نه محال بودن.

بنابراين، جناب فارابى مى‏فرمايد: افلاطون مثل ارسطو فتوا مى‏دهد كه ممكن استاخلاق را عوض كرد اگر چه اين تغيير، دشوار است; و سپس مى‏افزايد: هر صورت جديدى بعداز مدتى كه با ماده خود، قرين مى‏شود، مجموعا ماده ثانى براى صورت بعدى مى‏شود وآن صورت بعدى هم كه روى اين مجموعه پديد مى‏آيد و مدتى با آنها عجين مى‏شود،مجموعا ماده براى صورت سوم و... مى‏گردند. آنگاه مثالى ذكر مى‏كند: مثل اين كهخاك به صورت گياه در مى‏آيد و گياه وقتى رشد كرد، به صورت الواح، چوبها و تخته‏هاو تخته‏ها به صورت تخت، ميز تحرير و مانند آنها در مى‏آيد كه به اين ترتيب، هركدام از اينها زمينه براى پذيرش صورتهاى بعدى است.

البته اين صورت، صورت طبيعى نيست; بلكه صورت صناعى است كه جناب افلاطون آن رادر حد مثال براى تقريب به ذهن ذكر كرده‏اند; يعنى نفس با هر خصوصيتى كه مانوس شود،زمينه براى صفت‏بعدى را پيدا مى‏كند و آن صفت‏بعدى هم كه مدتى در نفس مى‏ماند براى پديدآمدن صورت طبيعى ديگرى، زمينه و طبيعت مى‏شود. بنابراين، افلاطون نمى‏گويد تغييرصور و افراد، يكسان است; بلكه مى‏گويد بعضى از آنها سخت و بعضى، سهل است و جنابارسطو هم نمى‏گويد تغيير همه يكسان است; يعنى، تغيير اخلاق براى كسى كه معتاد بهخلقى شده با كسى كه عادت نكرده، يكسان است پس در اصل امكان تغيير و نيز در تفاوتبين درجات اخلاقى به صعوبت و سهولت، هر دو موافقند و بين اين دو بزرگوار، اختلافنظرى نيست.

امكان تغيير انسان و انواع تغييرپذيرى

آنچه كه در جهان يافت‏شده يا مانند فرشتگانى است كه سخن همه آنها اين است: «ومامنا الا له مقام معلوم‏» (4) و تغيير پذيرى در حيطه آنان راه ندارد، چون موجوداتىمجرد و ثابتند و يا مثل موجودات عالم طبيعت مانند آسمانها، درياها، كوهها،درختان، حيوانات و انسان است كه تغيير پذيرند.

تغيير پذيرى بر سه گونه است: يا به صورت زوال و نابودى است كه پيشينيان از آنبه «كون و فساد» تعبير مى‏كردند و يا به صورت تكامل يا تنازل است كه سه قسم مى‏شودو هر سه قسم تغيير هم در انسان هست. چون انسان در قلمرو طبيعت است و هر موجودى كهدر منطقه طبيعت‏به سر مى‏برد پذيراى تغيير است.

موجودى كه در مسير حركت قرار مى‏گيرد، گاهى بر اثر آسيب و گزند حوادث، فاسدمى‏شود; گاهى راههاى تنزل و گاهى راههاى تعالى و تكامل را طى مى‏كند. گرچه آنچه كهحركت است، بالاصالة و بالذات، همان است كه در مسير كمال باشد; اما برخىتحولات بالعرض هم هست.

در هر صورت، انسان مى‏تواند سه گونه تغيير داشته باشد:

1 زوال پذيرى و اين همان مسئله «مرگ‏» است; مثل ساير موجودات كه فاسد مى‏شوند: «كل نفسذائقة الموت‏» (5) .

2 تغيير پذيرى در جهت تنزل كه: «ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار» (6) كهاينها به جاى «تدرج‏»، «تدرك‏» دارند! يعنى به جاى اين كه درجاتى را طى كنند دركاتى رامى‏پيمايند.

3 تغيير پذيرى در مسير كمال كه انسانها در اين گونه تغيير، «درجات‏» دارند; بهاين معنا كه، در اوايل امر با استناد به آيه «لهم درجات عند ربهم‏» (7) داراى درجههستند ولى در اواخر بر اساس آيه «هم درجات عند الله‏» (8) ، خودشان عين ملكات نفسانىو متن «درجه‏» كمال مى‏شوند.

بنابراين، تغيير پذيرى درانسان هست; ولى آنچه كه در محورهاى اخلاقى مطرح استهمين دو بخش تغيير يعنى تغيير به طرف نزول و به طرف صعود است و گرنه تغيير موت وزوال و نابودى، امرى طبيعى است و ربطى به اخلاق ندارد، البته موت ارادى، دربحثهاى اخلاقى جايگاهى رفيع دارد وليكن چنين مرگ اختيارى به همان تكامل وجودىبرمى‏گردد كه از انحاى تغيير استطالى است.

از نشانه‏هاى امكان تغيير، ضرورت بعثت انبيا و مختلف بودن انسان در همه ادوارزندگى است.

بعثت انبيا

يكى از بهترين ادله ضرورت بعثت انبيا (عليهم السلام) سامان بخشيدن بهنابسامانيهاى اخلاقى است كه انسانهاى بد آموخته را به اخلاق خوب تربيت كنند.اما اگر تغيير اخلاق و دگرگونى اوصاف نفسانى، ممكن و ميسر نمى‏بود،انبيامبعوث نمى‏شدند چون بر فرض هم كه بيايند و مردم را عالم كنند، وقتىعلم‏نتواند نهاد آنان را دگرگون كند، بعثت و تعليم چه سودى خواهد داشت؟ دراين‏صورت، تعليم كتاب و حكمت، بارى بر روى دوش انسانها خواهد بود و انبيارنجى بر رنجهاى انسانها مى‏افزايند، رنج فراگيرى و رنج ناهماهنگى بين علمواخلاق.

اما اگر تهذيب نفس ممكن باشد، هر دو رنج‏برطرف مى‏شود وقتى چيزى ياد گرفتند، هملذت مى‏برند كه از درد جهل رهايى يافتند و هم لذت مى‏برند كه آن رذايل اخلاقى را درسايه اين علوم و معارف آموخته شده عوض مى‏كنند و اگر مستكبران دعوت انبيا رانپذيرفته‏اند، اما بسيارى از افراد پذيرفته‏اند. مستكبران بر اثر اين كهاموال و اولادشان، «فتنه‏»اى براى آنان بود، توفيق تهذيب روح، نصيبشان نشده است;چنانكه ميگسارى، قمار بازى، بت پرستى، شرك، تجاوز، تعدى، دروغ و معاصى ديگر، جزواخلاق رايج مردم «حجاز» شده بود و در ميان مردم «مدين‏» «حجر» سرزمين قوم «عاد»و «ثمود» و... هم رايج‏بود; ولى انبيا آمدند و تا حدودى، موفق شدند و برخى از آنها رااصلاح كردند; گرچه در بعضى از ادوار تاريخى، توفيق هدايت، كمتر نصيب مردم مى‏شدهو اكثر آنان به طرف فساد مى‏رفتند.

قرآن در اين زمينه، راجع به قوم لوط مى‏فرمايد: «فما وجدنا فيها غير بيت منالمسلمين‏» (9) (تنوين تنكير در «بيت‏» نشانه وحدت است) يعنى، فقط يك خانوار بهپيغمبرشان ايمان آورد. در بخشى ديگر مى‏فرمايد: «ولا تجد اكثرهم شاكرين‏» (10) كهشيطان اين پيام را داد و يا در جاى ديگر، مى‏فرمايد: «وما وجدنا لاكثرهم منعهد وان وجدنا اكثرهم لفاسقين‏» (11) ; يعنى، اكثر آنها متعهد نيستند بلكه فاسقند; اماگروه فراوانى بر اثر تهذيب انبيا، مهذب و مزكى شدند و اگر تغيير خلق ميسرنبود، انبيا هميشه ناكام مى‏ماندند و اصل بعثت نيز، لغو مى‏شد.

برهان عقلى بر امكان تغيير و شواهد تجربى بر وقوع آن، نشان مى‏دهد كه اخلاق تغييرپذير است; بدان، خوب و خوبان، بد مى‏شوند. البته همان گونه كه در علوم، گاهىفراگيرى، سهل و گاهى سخت است، در اخلاق هم چنين است; فراگيرى علوم و اخلاق و تخلقبه اخلاق جديد براى سالمندان، سخت است; ولى سخت‏بودن غير از محال بودن است. تعلم وتخلق حكم واحد دارند; زيرا اگر سالمند بخواهد مطلب جديدى را ياد بگيرد، براى اوبسيار سخت است; در حالى كه تعليم براى همه در هر سن، ممكن است و به همين جهت همدستور داده شده تا گور، علم بياموزيد; تغيير اخلاق هم چنين است.

بايد بين سختى و امتناع فرق گذاشت; انبيا (عليهم السلام) هم آمدند و تا حدودىدر تغيير اخلاق موفق بودند، هم آن ممكن را به فعليت رساندند و هم آن دشوار را سهلكردند; زيرا وقتى به انسان آگاهى بدهند و انسان، آگاه شود كه رذيلت اخلاقى سماست، از آنجا كه به حيات خود علاقمند است و يقين دارد كه اين سم او را از پا درمى‏آورد، از آن دست‏برمى‏دارد. انبيا (عليهم السلام) نه تنها از راه علم حصولىبلكه از راه علم حضورى و شهودى، در انسان باور ايجاد مى‏كردند كه آن باور درتغيير اخلاق، نقش سازنده‏اى دارد.

تكليف، در همه ادوار زندگى

نشانه ديگر براى تغيير پذيرى خلق آن است كه براى هر كسى تكليف تا لحظه مرگ وجوددارد، در حالى كه اگر تغيير عادت، محال باشد، چنين تكليفى، «تكليف به محال‏» است وتكليف به محال هم ممكن نيست از حكيم مطلق صادر شود. پس تكليف دائمى در تمامادوار زندگى، نشانه امكان تغيير اخلاق، است و نبايد گفت اگر كسى با برخى مسائلاخلاقى عادت كرده باشد، تغيير آن محال است.

تغيير خَلق و خُلق

غزالى، تغيير «خلق‏» را از تغيير «خلق‏» جدا كرده است; اين مطلب را ديگران همگفته‏اند. بسيارى از خطوط اصلى مطالب را مرحوم فارابى، ابن سينا وابن‏مسكويه بيان كرده‏اند و بعد غزالى كه شارح خوبى است آنها را مشروحا ارائه‏دادهاست; ولى او متاسفانه نتوانست امهات معارف عقلى را بيابد. چون، فلسفه را نزداستاد ماهرى فرا نگرفت و خيال كرد فلسفه، علمى است كه با مطالعه‏قابل فراگيرىاست; در حالى كه فلسفه، علمى است كه اگر كسى آن را پيش استاد متظلع نخواند، اگرچه در حد غزالى باشد به عمقش نمى‏رسد. شاهد اين سخن سخنان اوست كه وقتى مى‏خواهد درمسائل عميق فلسفى اظهار نظر كند، پياده بودن او محسوس است! خود نيز اعتراف مى‏كندكه فلسفه را نزد استاد نخوانده است; وى ابتدا «مقاصد الفلاسفه‏» و سپس «تهافتالفلاسفه‏» را نوشته است.

غزالى در كتاب شريف «احياء» مى‏فرمايد:

خَلق قابل تغيير نيست، ولى خُلق قابل تغيير است و انبيا آمدند كه خُلق را عوض كنند (12) .

رنگين پوست و سياهروى، نمى‏تواند رنگ پوست‏خود را تغيير بدهد; ولى اگر قلب كسىسياه باشد مى‏تواند آن را با توبه سفيد كند; چنانكه عده‏اى چنين كردند و عده‏اى كهقلبشان سفيد و روشن بود، خداى نخواسته به دام ارتداد افتادند و سياه دل شدند:

«ان الذين امنوا ثم كفروا، ثم امنوا ثم كفروا ثم ازدادوا كفرا لم يكن اللهليغفر لهم‏» (13) .

تغيير، هم در اعتقاد و هم در اخلاق و عمل ممكن است.

نقش معرفت در تغيير اخلاق

معرفت هم در تحصيل اخلاق و هم در تغيير آن، مهمترين نقش را دارد; اما معرفت دو قسماست:معرفتهاى حصولى و معرفتهاى حضورى; ولى همان طور كه در ساير مسائل، نقشمعرفتهاى حضورى و شهودى، قويتر از معرفتهاى مفهومى و حصولى است، در اين دو بخشيعنى تحصيل اخلاق و تغيير آن نيز معرفت‏شهودى، اثر بيشترى دارد; يعنى، اگر انسان،فضيلت‏يك خلق و رذيلت‏خلق مقابل آن را مشاهده كند، فورا از رذيلت، دست‏بر مى‏دارد; چوننفس گرچه «اعدى عدو» درونى انسان است و تا انسان را از پا در نياورد آرامنمى‏نشيند و سعى مى‏كند اسير بگيرد، چنانكه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام)مى‏فرمايد: «كم من عقل اسير تحت هوى امير» (14) ولى شهود فضيلت اخلاقى، در انسان،گرايش ايجاد مى‏كند و انسان دگرگون مى‏شود و شهود مسموم بودن رذايل اخلاقى،گريز از رذايل اخلاقى ايجاد مى‏كند.

لذا در بعضى از تعبيرات دينى آمده است: «بعد نفسك‏»; «اياكم و...» (15) ، «اياك‏» يعنى خودرا دوربدار; مبادا با سم يا آتش، بازى كنى و يا سم در تو اثر كند.

حضرت على (سلام الله عليه) پس از ذكر ماجراى عقيل مى‏فرمايد:

شبانگاه شخصى به سراغ من آمد و معجونى به همراه داشت; معجونى منفوركه ازآن منزجربودم،گويى با قى يا آب دهان مار آميخته شده بود. به اوگفتم كه اگراين معجون،صدقه، صله، زكات و مانند اينهاست كه به ما نمى‏رسد.گفت:هديه است. گفتم: «امختبط انت؟»:در اين صورت، تو فرد مخبطى خواهى بود; يعنى، اگر رشوه را به عنوان هديه آورده‏اى كهبه بهانه مشروع بودن، من آن را بگيرم، بايد فردى ديوانه باشى (16) .

براى اينكه اگر «قى كرده‏» افعى را به صورت خميرى درآورند، هيچ انسان عاقلى آن رانمى‏خورد. البته اين بيان كه در نهج البلاغه آمده، سخنى شاعرانه نيست تا «احسنهاكذبه‏» باشد، يعنى هرچه اغراق آميزتر باشد، دلپذيرتر گردد; بلكه حضرت درون رشوه راديد و فرمود: خوردن رشوه مثل خوردن غذاى قى شده افعى است. افعى از مارهاى معمولىپرسم‏تر است كه نخست، شكارش را مسموم مى‏كند و چه بسا تير او همان سمى است كهرها مى‏كند و وقتى كه آن را از پا در آورد، از آن تغذيه مى‏كند. مقصود اين است كهتغيير اخلاق با معرفت‏حضورى سهل‏تر از تغيير آن با معرفت‏حصولى و مفهومى است وبقيه راهها مانند موعظه و شعر زيبا جزو معاونان وزارت تغيير و اصلاح و تهذيب وتزكيه اخلاقى‏اند، وزير اين كار، همان معرفت است.

قرآن و تغيير اخلاق

تغيير اخلاق، به صورت روشن در آيات قرآن كريم مطرح شده و آيات در اين زمينه چنددسته است:

دسته‏اى از آن، مصداق تغيير اخلاق را بازگو مى‏كند ولى عنوان «تغيير» در آن نيست.

دسته‏اى ديگر، گذشته از اين كه مصداق تغيير را گوشزد مى‏كند، عنوان تغيير اخلاقرا هم تذكر مى‏دهد. اما آيات بخش اول فراوان است و نيازى به شمارش آنها نيست:چون نوع آياتى كه دستور اطاعت، توبه، تقوا و عدل مى‏دهد، به اين معناست كه شمااخلاقتان را عوض كنيد; مانند:

«اعدلوا هو اقرب للتقوى‏» (17) ،

«فاتقوا الله ما استطعتم‏» (18) ،

«يا ايها الذين امنوا اتقوا الله حق تقاته‏» (19) ;

اينها و صدها دستور العمل اخلاقى ديگر، نشانه آن است كه اگر اين اوصاف معين رانداريد، آنها را فراهم كنيد و اگر داريد نگذاريد تغيير كند و در تداوم آن بكوشيد.

بخش دوم آيات كه گذشته از دستور العمل اخلاقى، عنوان تغيير را هم دارد، در سورهمباركه «انفال‏» و «رعد» آمده است; در سوره انفال مى‏فرمايد: «ذلك بان الله لم يكمغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم وان الله سميع عليم‏» (20) نعمتذات اقدس اله، تفضل است. ممكن است كسى به جايى نرسد; ولى خدا به او نعمت‏برساند.

تفضل نعمت و استحقاق كيفر

نعمت‏بر اساس استحقاق نيست; بلكه از روى تفضل و لطف است; ولى يقينا كيفر بر اثراستحقاق است; ممكن نيست ذات اقدس خداوند بى گناهى را كيفر كند; ولى ممكنست‏خداوند، تفضلا كسى را متنعم سازد; به عبارت ديگر، تغيير نعمت، سبب طلب مى‏كند;ولى تغيير نقمت، سبب نمى‏خواهد; سببش همان لطف و رحمت الهى است چون ممكن نيستكارى بدون سبب رخ بدهد.

گاهى سبب، لطف خداست و گاهى هم استحقاق قابل، زمينه قبول را فراهم مى‏كند. آيهمزبور مى‏فرمايد: خداوند نعمتى را كه داد هرگز نمى‏گيرد يا كم نمى‏كند; اما اگرمردم، اخلاقشان را عوض كنند; مثلا، اگر شاكرند، كفران نعمت كنند و اگر متواضع، سخى ومطعم هستند، متكبر، مستكبر و بخيل شوند و ترك اطعام كنند، در اين صورت ذات اقدس الههم مسير نعمت‏خود را برمى‏گرداند. و خداوند هم شنواست و هم آگاه است. مى‏داند چه فرديا جامعه‏اى، اخلاق و اوصاف نفسانى خود را دگرگون كرده و چه فرد يا جامعه‏اىاخلاق و اوصاف نفسانى خود را دگرگون نكرده‏اند و اين به عنوان سنتى الهى ذكر شده،يعنى سنت ذات اقدس اله بر اين است كه نعمتى را كه به فرد يا گروهى داده از آنهانمى‏گيرد; مگر اين كه آنان در اوصاف نفسانى خود تغييرى ايجاد كنند.

در سوره «رعد» همين مطلب به زبان ديگرى بيان شده است:

«له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله، ان الله لا يغير ما بقومحتى يغيروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و ما لهم من دونهمن وال‏» (21) ;

اگر خداوند بخواهد چيزى را حفظ كند، ماموران الهى، همه اطراف آن شى‏ء را احاطهكرده‏اند. آنگاه مى‏فرمايد: اگر خداوند نعمتى را به قومى عطا كند، هرگز آن نعمت راتغيير نمى‏دهد; مگر اين كه آن قوم، مسير اخلاق خود را دگرگون كنند. به اين ترتيبقرآن براى قوم، ملت و جامعه جايگاه ويژه‏اى قرار داده است. ممكن است فردى كه درجامعه زندگى مى‏كند، اخلاقش را عوض كند; ولى مادامى كه جامعه صالح است، ذات اقدسخداوند، نعمت را از آن جامعه نمى‏گيرد و اين هم لطف مجدد الهى است.

نعمت ابتدايى الهى

نخست‏شايسته است‏بدانيم كه اعطاى الهى، ابتدايى است. حتى در مواردى كه انسانكارى كرده و به ظاهر استحقاق دريافت نعمتى را دارد، اين استحقاق هم مسبوق بهلطف الهى است; يعنى بر اساس:

«و ما بكم من نعمة فمن الله‏» (22)

هدايت، جذب و گرايش به اين كار را خدا عطا كرده است و انسان نبايد بگويد:

«انما اوتيته على علم عندى‏» (23)

كه منطق قارون است. كسى كه سالهاى متمادى با رنج و زحمت، علمى مى‏آموزد و يامالى مى‏اندوزد، نبايد بگويد من خودم زحمت كشيدم عالم يا مالك شدم; بلكه بايدبگويد:

«هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر» (24) .

بر اين اساس اگر كسى رنج و تلاش و كوششى كرد و استحقاق دريافت نعمت جديد يافت،در آن سير علمى بايد آغاز جريان را ببيند; يعنى، نبايد بگويد من كار كرده و بهاينجا رسيده‏ام; بلكه بايد بگويد لطف حق، مرا وادار كرد و توفيق الهى نصيب شد كهمن با اين فيض راه افتاده‏ام و در حقيقت، او مرا راهنمايى كرده است. با توجهبه آيه سوره «نحل‏» بيان امام سجاد (عليه السلام) در «صحيفه سجاديه‏» روشن مى‏شودكه مى‏فرمايد:

«نعمك ابتداء و منتك ابتداء» (25)

يعنى، هرچه را كه تو مرحمت كنى، امرى ابتدايى است نه به عنوان كيفر و پاداش.

در قرآن كريم از عطاى الهى به صورت «جزاء» ياد شده; اما تعبير جزا هم تشويقى است.مثلا اگر كودكى به معلم خود، گوش فرا دهد و سخن معلم در او اثر كند و چيز تازه‏اىبفهمد، ولى نعمت او به وى جايزه جديد عطا مى‏كند. در اين جا وقتى كودك، كار خود رامى‏بيند، كودكانه داورى مى‏كند و مى‏گويد من درس خواندم و جايزه گرفتم; ولى وقتىانسان فرزانه‏اى شود، عاقلانه كار خود را بررسى مى‏كند و مى‏گويد ولى نعمت من در همهمراحل ياور من بود. او مرا تشويق، تاييد و راهنمايى كرد وسايلم را فراهم كرد;حتى در آن مراحل نهايى هم مشوق من بود و بعد از فراگيرى علم به من جايزه داد كهتشويقى مجدد است; يعنى همه نعمتها را ابتدايى مى‏داند; نه پاداشى.

تمام كارهاى ذات اقدس اله، بنابر اين تحليل، ابتدايى است‏يعنى مسبوق بهاستحقاق قابل و تحتم افاضه بر فاعل نيست; اما اگر خداوند بر اساس همين فضل، بهكسى يا جامعه‏اى خيرى داده و افراد در اين جامعه از آن خير، متنعم شده‏اند، تنها يكفرد يا دو فرد آلوده و پليد گشتند، باز خدا نعمت را از آن جامعه سلب نمى‏كند; و چنينتهديد و وعيدى در قرآن نيامده است كه اگر ما به جامعه و امتى خيرى داديم ولى بعضىاز افراد آن امت و جامعه، تن به تباهى دادند، ما نعمت را از آن جامعه مى‏گيريم.تنها وعيدى كه هست اين است كه اگر اساس جامعه دگرگون شود، آنگاه مسير نعمت همبر مى‏گردد.

اگر قومى مسير اخلاقى خود را عوض كند، مسير نعمت هم عوض مى‏شود و نقمت، دامنگيرآنها خواهد شد و ديگر، هيچ عاملى براى رد كيفر الهى وجود ندارد; زيرا در آيه شريفه،«نفى جنس‏» شده است: «فلا مرد له‏» براى اين كه: «وما لهم من دونه من وال‏» (26) ، والى وسرپرست و قيم و قيومى، غير از خدا نيست و اگر جامعه، والى و قيومى غير از خدانداشته باشد، نه مى‏توان نعمت و نه مى‏توان رفع نقمت و عذاب را از غير خدا توقع داشت.

درسوره «زمر» نيز تغيير پذيرى اوصاف نفسانى مطرح شده اما به صراحت‏سوره انفال وسوره رعد نيست; مى‏فرمايد: «يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا منرحمة الله‏» (27) : اى بندگانى كه بر جانتان ستم و اسراف كرده‏ايد! از رحمت‏خدا نااميدنباشيد. البته اولين اسراف هر مسرفى بر جان خود اوست; چنان كه اولين ستم هرظالمى بر جان خود اوست: «وما ظلمهم الله ولكن انفسهم يظلمون‏» (28) .

اسراف در نفس

اسراف هم در مورد نعمتهاى بيرونى مطرح است و هم درباره نعمتهاى درونى; مثلا،اولين لحظه‏اى كه ارتكاب گناه در فكر انسان خطور كند، قبل از ارتكاب، اسراف درنفسش پيدا مى‏شود; يعنى، او اين پديده فكرى و علمى و نيز اين پديده عملى يعنى عزم واراده را بيجا مصرف مى‏كند.

خداوند مى‏فرمايد: وقتى شما به جان خودتان اسراف كرده‏ايد، نا اميد نباشيد. چوندرهاى رحمت، همواره باز است. سپس مى‏فرمايد:

«و انيبوا الى ربكم و اسلموا له‏» (29)

و اين انابه و تسليم شدن، تغييرى در صحنه نفس است. پس اول، اسراف بر نفس است‏برخىنفس غير مسرف را مسرف و آنگاه نفس مسرف و مترف را منيب، تائب و مطيع مى‏كنند واين، تحول دو جانبه در نفس است.

بسيارى از آيات نشانه آن است كه اين تغيير، سخت و يا آسان است; چنان كه‏طى راهسخت و يا آسان است; يعنى اين دو مطلب با هم ارتباط دارند: يكى اين‏كه اصل تغيير،گاهى سخت و گاهى آسان است; مطلب ديگر اين كه طى راه،گاهى سخت و گاهى آسان استو منشا اين سختى و يا آسانى، اين است كه‏اگر وصفى به صورت «ملكه‏» در دل رسوخ كردهباشد، تغييرش سخت ولى ادامه راه مناسب با آن، سهل است كه به اين ترتيب، هر دومطلب به رسوخ وصفى نفسانى وابسته است; به اين معنا، كه در اوايل امر، همان طوركه فراگيرى علم، ثابت و آسان است و مى‏فهمند، فراگيرى مسائل اخلاقى مثل متخلقكردن كودكان هم سهل است. چون مسائل اخلاقى هم با فطرت اينها سازگار است و هم ضداخلاق و ارزش در جان اينها جايى پيدا نكرده است; ولى اگر اخلاقى نفسانى در درازمدت به صورت ملكه در آمده باشد طى راه مناسب با آن ملكه، آسان ولى تغيير آن سخت است،اين دو مطلب را قرآن كريم در دو بخش از آيات، روشن كرده است:

عاقبت مؤمن و كافر

در اين مورد مى‏فرمايد:

«فاما من اعطى و اتقى و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى و اما من بخل و استغنى وكذب بالحسنى فسنيسره للعسرى‏» (30)

يعنى، عاقبت انسان، «يسر» يا «عسر» يعنى سهل يا سخت است: پايان كار مؤمنين، سهل است.براى آنان مرگ، برزخ، قيامت و حساب سهل و آسان است; يعنى، آنان با حساب يسير وآسان، محاسبه مى‏شوند;

«فسوف يحاسب حسابا يسيرا» (31) .

ولى براى كسانى كه به بيراهه مى‏روند، مرگ، برزخ و اصل صحنه قيامت، دشوار است و درجهنم هم دشوارى دارند:

«فذلك يومئذ يوم عسير على الكافرين غير يسير» (32)

البته وصف غير يسير «تاكيدى‏» است; يعنى، آسان نيست و قهرا براى مؤمنين «يسير غيرعسير» يعنى آسان است و سخت نيست.

مى‏فرمايد: اگر كسى اولا اهل تصديق باشد; معارف، حقايق و عقايد دينى را به خوبىتصديق كند و ثانيا اهل جود و بخشش، اعطا، احسان و ايثار و در همه اين كارها باتقوا و پرهيزكار باشد و از گناه و تمرد در برابر حق، پروا داشته باشد«فسنيسرهلليسرى‏»يعنى، «للعاقبة، للخصلة، للطريقه اليسرى‏»: ما او را در پيمودن راه آسان موفقمى‏كنيم و او به آسانى اين راه را مى‏پيمايد; اما اگر كسى اهل تصديق و باورنباشد، بلكه معارف دين را تكذيب كند و افزون بر آن اهل احسان، ايثار و جود نباشد;بلكه اهل بخل باشد و حقوق مالى خود را تاديه نكند و مستكبرانه و مستغنيانه خود را بىنياز ببيند،«فسنيسره للعسرى‏»ما راه او را براى انجام رذايل، معاصى و سيئاتاخلاقى كه عاقبت كارش تلخ است، آسان و سهل قرار مى‏دهيم، او به آسانى و بدون هراس وپروا دست‏به گناه دراز مى‏كند، به آسانى دروغ مى‏گويد و اين كيفر الهى است كهدامنگير او مى‏شود. پس اگر براى كسى صفتى ملكه شود و به صورت خلق در آيد، كارهاىمناسب با اين خلق را به آسانى انجام مى‏دهد و اگر بخواهد تغيير بدهد، گرچه ممكنباشد ولى دشوار است.

رابطه ملكه شدن با قساوت قلب

خداى سبحان در سوره «حديد» مى‏فرمايد:

«ا لم يان للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونواكالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهمفاسقون‏» (33)

اين آيه شريفه در باره مؤمنين است داستان «فضيل عياض‏» را هم در همين زمينه نقلمى‏كنند; يعنى، آيا وقت آن نرسيده تا قلب آنان كه راه ضعيفى از ايمان را پيموده‏اندخاشع شود و به نام خدا بتپد و بلرزد؟ اگر آنان در پيشگاه خدا خاضع وخاشع باشند، بهاستناد:

«هو معكم اين ما كنتم‏» (34)

هميشه خاضع و خاشعند و چون هميشه خاشع و خاضعند، غير خدا هرچه هست در پيشگاه آنان كوچكاست.

ازاين گذشته، آينده انسان، روشن نيست و هميشه گذشته بيش از آينده است، اگر كسىبداند كه چند سال بعد زنده است، حساب ديگرى دارد; اما هيچ كس عمر خود را نمى‏داند:

«و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ما تدرى نفس باى ارض تموت‏» (35) :

انسان نمى‏داند در چه سرزمينى مى‏ميرد و نمى‏داند فردا چه چيز كسب مى‏كند.

اينكه گفته مى‏شود: «چو فردا برآيد بلند آفتاب‏» سخنى است در حد اميد، و گرنه هيچ كسنمى‏داند كه فردا چكاره است. پس هر كسى وقتى عمر خود را تحليل مى‏كند، مى‏بيندگذشته‏اش بيش از آينده اوست و مى‏گويد من الان بيست‏سال را گذرانده‏ام; امامعلوم نيست‏بيست دقيقه ديگر هم زنده بمانم و اگر كسى عمر درازى را پشت‏سر گذاشتهباشد، به صورت روشنى مى‏تواند اين سخن را بگويد.

از اين رو آيه سوره مباركه «حديد» همواره زنده و تازه است. در حالى كه عده‏اىهمواره به ياد حقند، ذات اقدس اله در مورد عده‏اى ديگر مى‏فرمايد: هنوز وقت آن نرسيدهاست كه انسان بگويد بس است و برگردد وقلبش در برابر خدا خاضع و خاشع شود؟ يعنى دربرابر همه آنچه كه خدا نازل كرده است، اعم از قرآن و حديث قدسى و رواياتى كه به اهلبيت طهارت و عصمت الهام شده و آنچه كه بر انبيا و اولياى سلف (عليهم السلام)نازل شده است‏خاضع و خاشع باشد. از اين رو مى‏فرمايد: خاشع شويد و گرنه مثل كسانىخواهيد شد كه اگر وصفى نفسانى براى آنها در دراز مدت به صورت خلق و ملكه نفسانى درآيد قلب اينها قسى مى‏شود; وقتى قلب، قسى شود تغيير آن سخت است.

احياى زمين و زمينه مرده

تغيير اخلاق حتى براى آنها كه قلبشان قسى است ممكن است:

«اعلموا ان الله يحى الارض بعد موتها» (36)

بدانيد كه خدا زمين و نيز زمينه مرده را زنده مى‏كند كه يكى از مصاديق بارز اين آيهمباركه، مسئله ظهور ولى عصر (ارواحنا فداه) است كه به عنوان تفسير روايى در ذيلهمين آيه آمده است كه جامعه مرده را خداوند به وسيله ظهور كسى كه مظهر قسط و عدلخداوند است زنده مى‏كند; يعنى، آنها كه بر اثر طولانى شدن اوصاف نفسانى، قلبشان قسى شدهنيز نااميد نباشند; زيرا چنان كه خدا زمين مرده را با باران رحمت، دوباره زندهمى‏كند زمينه مرده را هم، زنده مى‏كند. و ولى عصر(ارواحنا فداه) هم،

«يملاها قسطا و عدلا كما ملئت ظلما وجورا» (37) .

تغيير و جهاد اكبر

بنابراين، هر تغييرى ممكن است. البته در برخى از موارد، سهل و در برخى ديگر، سختاست; آنجا كه تغيير، سهل است جهاد نيز سهل است اما آن جا كه سخت است، جهادسنگينى لازم دارد و تا آخرين لحظه، مجاهدت مطرح است و آيه شريفه:

«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين‏»

در سوره عنكبوت از همين باب است و اصولا صدر و ذيل سوره مباركه «عنكبوت‏» در همينمحور است. در ابتداى سوره مباركه عنكبوت، مسئله امتحان و مجاهدتهاى نفسانىمطرح شده (38) و در پايان آن نيز، از باب «رد پايان به آغاز» اين آيه آمده است، از اينجهت، مسئله جهاد اكبر در كنار جهاد اصغر، مطرح شده و البته نتيجه جهاد هم بر دوقسم است: گاهى انسان سريعا پيروز مى‏شود و گاهى بعد از تلفات و شهيد دادن و رنج،فتح و نصرت را در آغوش مى‏كشد.

فرار از «زحف‏» در جهاد اكبر

قرآن در زمينه جهاد اصغر مى‏فرمايد:

«ان يمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله و تلك الايام نداولها بين الناس‏» (39)

در جهاد اصغر مجاهدان در راه خدا پس از دادن مجروح، جانباز و آزاده، پيروزمى‏شوند. در جهاد اكبر نيز همين طور است، گاهى انسان تلفات مى‏دهد; رنجها وزخمهايى را در درون خود تحمل مى‏كند و چند صباحى هم عقل وى اسير هوسش مى‏شود ولىسرانجام پيروز خواهد شد; در صورتى كه در راه جهاد با نفس بايستد و از صحنه جهادنگريزد و حتى اگر دشمن را فراوان ببيند، از معركه فرار نكند. البته فرار از زحفدر فقه حكم خاص و در اخلاق و كلام، حكم مخصوص ديگرى دارد.

در صدر اسلام اگر سربازى در برابر ده سرباز قرار مى‏گرفت، حق فرار نداشت ولىاگر بيش از ده سرباز به او حمله مى‏كردند، مجاز بود فرار كند:

«ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مائتين و ان يكن مائة يغلبوا الفا من الذينكفروا» (40)

اما پس از نزول آيه

«الئن خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا» (41)

حكم فقهى به اين صورت در آمد كه در جهاد اصغر اگر يك سرباز در مقابل دو سربازقرار گرفت، حق فرار ندارد ولى اگر تعداد سرباز بيگانه بيشتر شد مجاز است فراركند. نيز در جهاد اصغر ممكن است كسى اسير شده و بعد هم آزاد شود و بر فرض هم آزادنشود، چون تن او را به اسارت گرفته‏اند، نه جان او را، احيانا مجاز است تنبه اسارت يا فرار بدهد. چون حكم آن فقهى و جهاد هم جهاد اصغر است و لزومقاومت‏حد معينى دارد.

اما در جايى كه جان ولى الله در خطر است، حساب ديگرى دارد:

«ما كان لاهل المدينة و من حولهم من الاعراب ان يتخلفوا عن رسول الله و لايرغبوا بانفسهم عن نفسه‏» (42)

مثلا در جنگ احد كه وجود مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در معرض آسيب بودبه اين بهانه كه سه سرباز به او حمله كردند فرار مجاز نبود; زيرا صيانت و حفظاصل دين و نظام بر هر چيزى مقدم است. ولى در جهاد اكبر چنين نيست كه اگر دو ياسه وصف رذيله يادو و يا سه جند از جنود جهل عليه او برخاستند، مجاز باشد صحنه جهاداكبر را ترك كند.

در حديث‏شريف «سماعة بن مهران‏» (43) و در احاديث ديگر، هفتاد و پنج‏سرباز براى عقل وهفتاد و پنج‏سرباز براى جهل شمرده شده كه هر كدام از اين اوصاف، به جنود و سپاه وستادهاى فرعى فراوانى تبديل مى‏شوند. در ميدان جهاد اكبر حتى اگر همه سربازانكفر و نفاق عليه كسى توطئه كنند، او حق فرار ندارد و يكى از اسرار «اكبر» بودن آن همدر همين است كه انسان هيچ راهى براى فرار، تسليم و يا اسير شدن ندارد. از اينجهت جهاد در اين جبهه،بسيار دشوار است و راه آن يا شهادت است و يا پيروزى; ياتمام اين جنود جهل را به اسارت خود درمى‏آورد، مانند كارى كه اولياى الهىكردند، يا اينكه تا زنده است تن به اين ستاد و سپاه نمى‏دهد.

در روايات آمده است:

اگر مؤمنى در بستر خواب يا بيماريش بميرد و محب اهل بيت عصمت و طهارت باشد يعنىدر اين مسلك و راه بوده و تسليم بيگانه نشود. چنين مؤمنى شهيد در جهاد اكبر است (44)

يعنى تا آخرين لحظه در برابر همه وسوسه‏ها، شبهات، القائات و تلقينات بيگانهدرون و بيرون، ايستاده و تسليم آنها نشده است.

نتيجه بحث اين كه:

اخلاق، تغيير پذير است و آمدن وحى و بعثت انبيا و نزول كتابهاى آسمانى برهمين اساس و مبناست.

پى‏نوشت‏ها:

1. الجمع بين رايي الحكيمين، ص 95.

2. همان، ص 95.

3. بحار، ج 75، ص 374، ح 30.

4. سوره صافات، آيه 164.

5. سوره آل عمران، آيه 185.

6. سوره نساء، آيه 145.

7. سوره انفال، آيه 4.

8. سوره آل عمران، آيه 163.

9. سوره ذاريات، آيه 36.

10. سوره اعراف، آيه 17.

11. سوره اعراف، آيه 102.

12. احياء العلوم، ج 3، ص 55.

13. سوره نساء، آيه 137.

14. نهج البلاغه، حكمت 211.

15. مانند: «اياك والطمع‏» (بحار، ج 1، ص 156); «اياكم والتفكر في الله‏» (كافى، ج 1، ص‏93، ح‏7).

16. فقلت:... امختبط انت ام ذو جنة ام تهجر؟ (نهج البلاغه، خطبه 224).

17. سوره مائده، آيه 8.

18. سوره تغابن، آيه 16.

19. سوره آل عمران، آيه 102.

20. سوره انفال، آيه 53.

21. سوره رعد، آيه 11.

22. سوره نحل، آيه 53.

23. سوره قصص، آيه 78.

24. سوره نمل، آيه 40.

25. صحيفه سجاديه، از فقرات دعاى دوازدهم و چهل و پنجم.

26. سوره رعد، آيه 11.

27. سوره زمر، آيه 53.

28. سوره آل عمران، آيه 117.

29. سوره زمر، آيه 54.

30. سوره ليل، آيات 5 10.

31. سوره انشقاق، آيه 8.

32. سوره مدثر، آيات 9 10.

33. سوره حديد، آيه 16.

34. همان، آيه 4.

35. سوره لقمان، آيه 34.

36. سوره حديد، آيه 17.

37. بحار، ج 36، ص 246، ح 59.

38. ق‏1 «الم × احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا وهم لا يفتنون‏».

39. سوره آل عمران، آيه 140.

40. سوره انفال، آيه 65.

41. همان، آيه 66.

42. سوره توبه، آيه 120.

43. كافى، ج 1، ص 21، كتاب العقل والجهل، حديث 14.

44. قال رسول الله‏صلى الله عليه و آله و سلم: «من مات على حب آل محمد مات شهيدا،الا ومن مات على حب آل محمد مات مغفورا له، الا ومن مات على حب آل محمد ماتتائبا، الا ومن مات على حب آل محمد مات مؤمنا مستكمل الايمان،... الا ومن ماتعلى حب آل محمد مات على السنة والجماعة، الا و من مات على بغض آل محمد جاء يومالقيامة مكتوب بين عينيه: آيس من رحمة الله، الا ومن مات على بغض آل محمد ماتكافرا، الا ومن مات على بغض آل محمد لم يشم رائحة الجنة‏» (تفسير كشاف، ج 4، ص220-221).


back indexnext
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation