بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب مبادی اخلاق در قرآن کریم, آیت الله عبدالله جوادى آملى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     02 -
     03 -
     04 -
     05 -
     06 -
     07 -
     08 -
     09 -
     10 -
     11 -
     12 -
     13 -
     14 -
     15 -
     16 -
     17 -
     20 -
     21 -
     22 -
     fehrest -
 

 

 
 

back indexnext

فصل دوم: خاستگاه احكام اخلاقى

اكنون بايد بررسى شود، اخلاق با تاثير شگرفى كه در تغيير حقيقت انسان وسازندگى او دارد، از كجا مايه مى‏گيرد؟

انسان، حقيقتى متفكر و مختار است و معلوم است كه امر اعتبارى نمى‏تواند حقيقتىخارجى را بسازد; ولى امر اعتبارى با واسطه‏هايى از امر حقيقى اخذ مى‏شود; امراعتبارى براى پيدايش حقايق اعتبارى، زمينه مى‏شود; يعنى همان طور كه حوادث جهان،كه امور حقيقى و تكوينى است، در گياهان، حيوانات و نباتات مؤثر است و هر كدامكار خود را طبق حوادث خارج، تنظيم مى‏كنند، انسان هم كارهاى خود را طبق حوادثخارج، تنظيم مى‏كند، وامور اعتبارى وى منشا حقيقى و تكوينى دارد.

بايدها و نبايدهاى اخلاقى

از آن جا كه انسان موجودى ادراكى است و كارهاى خود را با اختيار و ارادهانجام‏مى‏دهد تا آن جا كه مى‏فهمد آنها را بر اساس «بايد» و «نبايد» تنظيممى‏كند;اما آن جا كه ادراك ندارد خود را آزاد مى‏پندارد; مثلا مى‏گويد من در هواى‏سردبايد لباس ضخيم بپوشم تا سرما نخورم و در هواى گرم بايد لباس‏نازك‏بپوشم تااز گرما آسيب نبينم چنانكه در گرسنگى و سيرى اين چنين است.

انسان در فصول گوناگون، تصميمهاى مختلفى مى‏گيرد و بايدها ونبايدهاى‏گوناگونى دارد، حتى در شبانه روز نيز بايدها و نبايدهاى گوناگونىدارد;زيرا حوادث يكسان نيست; مثلا گاهى، وقت كار و گاهى وقت استراحت است. اينبايدها و نبايدها از كيفيت‏برخورد انسان با حوادث، پيدا مى‏شود; به‏عبارت ديگر، انسان بايدها و نبايدها را بر اساس روابطى كه بين خود و جهان‏تكوين مى‏بيندتنظيم مى‏كند. اين كه مى‏گويد: «من بايد اين كار را انجام‏بدهم‏»، خود وظيفه وتوصيه اخلاقى است; اما وقتى مى‏گويد: «من اگر اين كار را بكنم، چنين اثرى دارد واگر آن كار را نكنم، آن اثر را ندارد» كار اخلاقى نيست.

بيمارى و درمان جان و تن

به عنوان مثال، پزشك دوگونه دستور و بيان دارد: يكى از آن جهت كه پزشك است،راهنمايى پزشكى مى‏كند و ديگر از آن جهت كه انسانى آموزنده است، دستورهاىارشادگونه دارد.

پزشك، از آن جهت كه علوم تجربى در اختيار اوست، از «هست »و «نيست‏»و «بود» ونبود» خبر مى‏دهد; نه از «بايد» و «نبايد» مثلا، مى‏گويد: اگربيمار در اين حال ايندارو را مصرف كند، حالش خوب و اگر نكند، بد مى‏شود و مى‏ميرد و يا مرضش مزمن مى‏شود كه دراين جا سخن از علم طب و بود و نبوداست و بحث از يك جهت‏به حكمت نظرى بر مى‏گردد;ولى پزشك از آن‏جهت كه فتواى طبى مى‏دهد هيچ‏گونه توصيه اخلاقى ندارد; و از آن جهتكه‏انسانى آموزنده و معالج است‏به بيمار مى‏گويد: براى تامين سلامتى خود، اينكار را بكن و براى پرهيز از خطر، آن غذا را نخور كه اين بايد و نبايد، ارشاداخلاقى است كه از پزشك نشئت مى‏گيرد و دستور درمانى است كه از معالج‏به متعالجصادر مى‏شود.

همان طور كه كارهاى طبى هم به بود و نبود و هم به بايد و نبايد بر مى‏گردد، آنچه كهمربوط به جان آدمى است نيز بيمارى، درمان و طبى دارد; اما دستگاهش وسيعتر ازدستگاه علوم پزشكى است. روح، حقيقتى دارد كه همه كارها براى آن يكسان نيست; بعضىاز كارها آن را براى هميشه هلاك مى‏كند; بعضى از كارها به آن حيات ابد مى‏بخشد; برخىاز كارها آن را بيمار و برخى ديگر آن را درمان مى‏كند; اما چون غير محسوس استاحيانا امرى اعتبارى به حساب مى‏آيد و گرنه همان بود و نبود و بايد و نبايدكه پزشك دارد، علماى اخلاق نيز دارند.

علماى اخلاق هم از حكمت نظرى و هم از حكمت عملى باخبرند، هم در باره بود و نبود وهم درباره بايد و نبايد سخن مى‏گويند; مثلا، مى‏گويند اگر فرد يا جامعه‏اى به فلان خلقمبتلا شود، پايانش سقوط و هلاكت است و آن جامعه، مضمحل مى‏شود: «ظهر الفساد فىالبر والبحر بما كسبت ايدى الناس‏» (1) و اگر جامعه‏اى از فضايل اخلاقى طرفى ببندد، از قداست‏برخوردار مى‏شود و مى‏ماند. اين سخن از بود و نبود است و سخن از بايد ونبايد هم دارند كه مى‏گويند: جامعه بايد چنين باشد تا سعادتمند شود. هم در دنيا مرفهباشد و هم در آخرت سعادتمند شود. و نيز جامعه نبايد آنچنان باشد تا شقاوتمند نگرددو خسران دنيا و آخرت دامنگيرش نشود.

واقعيت مسائل اخلاقى

همان طور كه خوبى و بدى پزشكى از روى سليقه نيست‏بلكه بر اساس علم وعلت‏است، خوبى وبدى مسائل اخلاقى نيز بر اساس تجرد روح و واقعيت است‏نه‏از روى سليقه; و چون بر اساسواقعيت است، برهان پذير است (2) چنانكه در ضمن مباحث آينده به آن اشاره خواهد شد; اما«مباحات‏» و چيزهاى حلال، سليقه پذير است; مثلا، انسان سالم در كنار سفره‏اى كه چندنوع غذا در آنجا وجود دارد در انتخاب غذا آزاد است. اگر غذا سالم باشد و براىاو زيانبار نباشد، او هر يك از آنها را بر اساس سليقه خود مصرف مى‏كند يا اگرانواع و رنگهايى از لباس وجود داشته باشد و پوشيدن هيچ يك هم ضررى نداشته باشد،در انتخاب نوع و رنگ لباس بر اساس سليقه خود عمل مى‏كند و انسان در موارد «منطقةالفراغ‏» آزاد است.

در مسائل حلال و حرام نيز چنين است. اگر امر حلالى به چند صورت وجود داشته باشد،آنجا سخن از انتخاب و آزادى است; اما بين حلال و حرام، سخن از انتخاب وآزادى نيست; اگر چه انسان تكوينا آزاد است ولى تشريعا آزاد نيست و يقينا يكىاز اينها به حال او زيانبار و ديگرى، سودمند است; چون همه كارها نسبت‏به روحمجرد انسان، يكسان نيست. از اين جا مسئله حسن و قبح، خير و شر، و ... مطرح مى‏شود وآن كسى كه از رابطه اين اعمال با روح انسان، با خبر است هم به عنوان «بايد ونبايد» دستورالعمل اخلاقى و هم به عنوان «بود و نبود»، گزارش نظرى مى‏دهد.

منشا كلى بودن اصول اخلاقى

در قرآن كريم و سنت معصومين (عليهم السلام) اين دو راه يعنى بايد و نبايد و بودونبود كاملا محسوس است. آنان هم از راه بود و نبود هشدار تلويحى داده و تهديدضمنىكرده و گفته‏اند: انجام اين كار، پايانش هلاكت و شقاوت، و آن‏كار، پايانش حياتو سعادت است و هم مستقيما دستور تحريم يا ايجاب (بايدو نبايد) داده‏اند; هماندو كارى كه پزشك مى‏كند در ادله نقلى اعم از قرآن‏وروايت ديده مى‏شود; و از همين جااصول كلى اخلاق، نشئت مى‏گيرد وچون اين اصول براى شخص معينى نيست‏بلكه براى انساناز آن جهت كه «انسان‏»است، يعنى براى فطرت آدمى است و اين فطرت در همگان وجوددارد:«فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله‏» (3) لذا اين اصول،«علم‏»مى‏شود; در نتيجه هم قضايا، و مبانى و مبادى كلى دارد و هم فلسفه اخلاق، قابلتوجيه است; ولى اگر اخلاق قضيه‏اى شخصى باشد، نه قابل استدلال است‏براى اين كه علمو برهانى نيست و نه فلسفه‏اى براى آن مى‏توان ذكر كرد.

بنابراين، كلى بودن اصول و قضايايى كه در درون علم اخلاق مطرح مى‏شود، از يك سو ونگرشى كه به عنوان «فلسفه اخلاق‏» از بيرون به علم اخلاق مى‏شود از سوى ديگر نشانه آناست كه اخلاق، امرى شخصى نيست، بلكه كلى است و پايگاهى ثابت و جاودانه دارد;زيرا قضاياى كلى بدون داشتن پايگاه ثابت و مجرد، قابل فرض نيست.

اگر اخلاق امرى شخصى باشد و پايگاهى ثابت، مجرد و جاودانى نداشته باشد، نه ازدرون مى‏توان براى آن اصول و قضاياى كلى تبيين كرد و نه از بيرون مى‏شود براىآن فلسفه و براهين كلى ذكر كرد.

تجربى بودن مسائل اخلاقى

برخى مى‏گويند: علومى برهانى است كه با قياسهاى منطقى و مقدمات تجربى و مانند آن،قابل اثبات باشد و چون اخلاق چنين نيست پس استدلالى نيست در حالى كه اخلاق هممانند علوم تجربى، برهانى است ولى صاحبان اين راى اخلاق را در حد سليقهمى‏دانند; اينان انسان را درست نمى‏شناسند و از رابطه انسان با جهان حاضر و آينده،خبرى ندارند.

قبلا اشاره شد كه پزشك، از آن جهت كه صاحب علم تجربى است، از «بود و نبود» خبرمى‏دهد و از آن جهت كه معالج است، از «بايد و نبايد» سخن مى‏گويد و توصيه اخلاقى داردو البته آنچه پزشك مى‏گويد محصول تجربه اوست. اخلاق، كه مايه سلامت‏يا بيمارى روحاست نيز جزو علوم تجربى است كه وحى از آن پرده برداشته، مى‏گويد: جهان هستى وهستى آفرين، كسانى را كه از راه ظلم و فساد اخلاقى زندگى مى‏كنند كامياب نخواهدكرد و پايان ظلم، تعدى، ربا، رشوه خوارى و بدآموزى، هلاكت افراد، سقوط خانواده‏ها وويرانى جامعه است. اينها مسائل تجربى است كه روايات اسلامى از آنها پردهبرداشته و قرآن كريم در تبيين اصول كلى آن مى‏فرمايد: «فسيروا فى الارضفانظروا كيف كان عاقبة المكذبين‏» (4) ، «قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كانعاقبة المجرمين‏» (5) .

در سوره مباركه «حجر» مى‏فرمايد: «ان فى ذلك لايات للمتوسمين‏» (6) . آنها كه آثارباستانى را مى‏شناسند، دو منطقه پر سابقه و خوش سابقه را كه در بين راه حجاز بهشام، در كنار بزرگراه واقع شده و ما هر دو را ويران كرده‏ايم (7) ، ببينند: «انهمالبامام مبين‏» (8) .

نخست‏به صورت جمع مى‏فرمايد: «ان فى ذلك لايات للمتوسمين‏» سپس مى‏فرمايد: «انفى ذلك لاية للمؤمنين‏» (9) «آيه‏» را به صورت مفرد ذكر مى‏كند; يعنى براى مردم باايمان، يك آيه يا معجزه است; اما براى «متوسمين‏» آيات و نشانه‏هاى باستانىزيادى پيدا مى‏شود. از اين تعبيرات در قرآن كريم كم نيست.

نوعى ديگر از تجربه

ما خود به عالم برزخ نرفته‏ايم تا با مشاهده، از آن با خبر شويم و نيز «آن را كهخبر شد خبرى باز نيامد»، ولى كسى كه آن نشئه را آفريده و نيز اولياى الهى، كه جامعدنيا و آخرتند وهم اكنون مشاهدات برزخى فراوانى دارند، به طور مكرر به ماگفته‏اند: فضايل اخلاقى براى مرگ، برزخ، قبر و...، سودمند و رذايل اخلاقى، زيانبار استو اين هم نوعى تجربه و تواتر است; يعنى كسانى كه از برزخ و مرگ باخبرند، به طورمتواتر گزارش داده‏اند كه در آنجا رذايل اخلاقى به چه صورت ظهور مى‏كند و فضايلاخلاقى چه جلوه‏اى دارد.

البته اگر ما تجربه و تواتر را مخصوص آزمايشگاه بدانيم اخلاق، جزء علومتجربى آنچنانى نيست; اما اگر تجربه هر چيز را مناسب با همان چيز دانستهوروح را مثل بدن بلكه قويتر از آن بدانيم و براى آن، مانند بدن سلامت و مرض و حيات ومرگ قايل باشيم البته مرگ به معناى قرآنى، كه رشدش را از دست مى‏دهد، نه اينكه نابودمى‏شود در آن صورت، مسائل اخلاقى نيز جزو مسائل تجربى خواهد بود. بنابراين،مى‏توان از مقدمات تجربى و نيز از تواتر بلكه بالاتر، از علوم متعارفه كمكگرفت و مسائل اخلاقى اعم از عقايد، ملكات و نتايج اعمال را اثبات و برهانىكرد.

ضرورتى اجتناب‏ناپذير

درست است كه ما بايد آنچه سازنده جوامع انسانى است‏بازگو كنيم و از اصطلاحاتعلمى يپرهيزيم ولى پاسخ ندادن به شبهات رهزن، باعث مى‏شود كه اخلاق و علم اخلاقتاثير خود را از دست‏بدهد. از اين رو براى اين كه مسائل اخلاقى جاى خود را درجامعه باز كند، طرح بعضى از شبهات و مصطلحات علمى و پاسخ به آنها سودمند است كه دراين زمينه، چند نكته مورد توجه قرار مى‏گيرد:

ضرورت، امكان و امتناع

نكته اول اين كه، مسئله «بايد»، «نبايد» و «شايد» كه گاهى از آنها به عنوان «ضرورت‏»،«امكان‏» و «امتناع‏» ياد مى‏شود يك جامع انتزاعى و مفهومى دارد كه در همه علومكاربرد دارد; به اين معنا، اينها مشترك معنوى است نه مشترك لفظى، اما بر اساساصطلاحات علوم گوناگون به اقسام مختلف تقسيم مى‏شود.

هر كدام از علوم نظرى و عملى، عنوان ضرورت، امكان و امتناع را به معنا و اصطلاحخاص خود تفسير مى‏كنند; البته آنها بين دو اصطلاح مزبور به منزله مشترك لفظى هستند;يعنى «بايد» در حكمت نظرى با «بايد» در حكمت عملى مشترك لفظى است; زيرا در مرحله دوم برخلاف مرحله اول كه نوعى جامع انتزاعى وجود داشت و اينها در آن مندرج بودند هيچ جهتاشتراكى بين اين دو علم و اصطلاح آنها نيست; به اين معنا كه، ضرورت، امكان وامتناع را كه حكيم، طبيب، رياضيدان و يا دانشمند ديگرى كه در علوم نظرى صاحب نظراست‏به كار مى‏برد غير از ضرورت، امكان و امتناعى است كه در حكمت عملى كاربرددارد; در عين حال اينها بين علوم مذكور مشترك لفظى هستند و گاهى بر اثر هميناشتراك لفظى ممكن است‏خلط و اشتباهى رخ دهد و هر يك به جاى ديگرى استعمال شود كه«مغالطه‏» مى‏شود و منشا آن مغالطه هم اشتراك لفظى است.

جهات قضايا در حكمت نظرى و عملى

ضرورت، امكان و امتناع يا بايد، نبايد و شايد گرچه گاهى در محمول تعبيه مى‏شوند وجزو آن قرار مى‏گيرند ولى در اصل براى «جهت قضيه‏» طرح شده‏اند; زيرا قضيه، موضوع ومحمولى دارد، وجود رابطه بين موضوع و محمول و كيفيت آن را جهات قضيه، تعيينمى‏كنند كه آيا رابطه برقرار است‏يا نيست و اگر رابطه‏اى هست، ضعيف است‏يا قوى؟ پسجهت ضرورت، امكان و امتناع براى تبيين كيفيت ارتباط محمول با موضوع است.

در قضاياى نظرى، روشن است كه اين سه امر، جهات قضيه است. فيلسوف و حكيم الهىمى‏گويد خدا، معاد، روح، وحى، رسالت ونبوت بالضروره موجود و حق است. البته گاهىضرورت، ذاتى، گاهى ازلى، گاهى وصفى و گاهى ... است و در بعضى از امور هم جهتقضيه، امكان است.

اين سه امر كه هر كدام جهت قضيه خاصى است، در حكمت عملى هم هست; مثلا فلان چيزحتما يا ضرورتا خوب است و بايد آن را انجام داد يا حتما و ضرورتا خوب نيستو بايد از آن پرهيز كرد اما در حكمت عملى از ضرورت، امكان و امتناع اصطلاحا بهوجوب، اباحه و حرمت‏ياد مى‏شود.

تفاوت امتناع و ضرورت در حكمت نظرى و عملى اين است كه امتناع و ضرورت در حكمتنظرى تخلف‏ناپذير، و در حكمت عملى تخلف‏پذير است; زيرا معناى ضرورت در حكمت نظرى ايناست كه اين امر، قطعى است; چه كسى بخواهد و چه نخواهد ولى معناى ضرورت در حكمت عملىاين است كه اين را حتما بايد انجام بدهيم اما از آنجا كه انسان، موجودمختار و مريدى است ممكن است هم در مورد «بايد» و هم در مورد «نبايد» تخلف كند ولىضرورت و امتناعى كه در حكمت نظرى است تخلف ناپذير است.

پس در نكته سوم ما به اين نتيجه مى‏رسيم كه هر دو، يعنى هم علوم و حكمت نظرى و همعلوم و حكمت عملى، از اين امور به عنوان جهات قضاياى مربوط به خود استفادهمى‏كنند با اين فرق كه در علوم نظرى قضيه واقعا قضيه و خبر است و موضوع، محمول وجهت دارد ولى در امور عملى، قضيه در حقيقت، قضيه نيست‏بلكه «انشاء» است; اگر چه بهصورت خبر و قضيه در بيايد; مثلا، گاهى مى‏گويند: «نماز واجب است‏»; اين جمله گرچهجمله خبريه و به صورت قضيه است ولى روح آن «انشاء» است; يعنى «بايد نماز خواند» وقتىكسى از اين انشاء گزارش مى‏دهد، مى‏گويد:«دين حكم مى‏كند كه نماز واجب است‏» اخباربه انشاء است ولى خود اين خبر، قضيه‏اى است كه خارج از بحث است; اما «مخبر به‏» آن(وجوب نماز) حكمى انشايى است و حكم انشايى، قضيه نيست تا جهت داشته باشد ولىصورت قضيه دارد و البته همين حكم انشايى كه حكم را به موضوع مرتبط و براى آنثابت مى‏كند، گوناگون است. گاهى به صورت «بايد»، گاهى به صورت «نبايد» و گاهىبه صورت «شايد» است.

حكمت نظرى و عملى و كميت جهات

علوم نظرى همان طور كه در معناى ضرورت، امكان و امتناع، يعنى بايد و نبايد و شايد،با علوم عملى، اختلاف عميقى دارد، اختلاف عميق ديگرى هم بين اين دو رشته ازعلوم هست كه به كميت‏بر مى‏گردد. به عبارت روشنتر، در منطق گفته شده: «قضاياىموجهه‏»، اعم از «بسيط‏» و «مركب‏»، سيزده قسمند (البته اين «حصر » حصر عقلى نيست وممكن است‏بر اين اقسام، اقسام ديگرى افزوده شود) ولى ريشه همه اقسام ياد شده، سهقسم ضرورت، امكان و امتناع است; اما ريشه جهات در علوم عملى پنج قسم است.

يكى از فرقهاى اساسى بين حكمت نظرى و عملى و نيز امور اعتبارى و واقعى و بينبايد، نبايد و شايد حقيقى و تكوينى و بايد، نبايد و شايد اعتبارى، اين است كه درعلوم نظرى، جهت قضيه بيش از سه قسم نيست; يعنى، شى‏ء يا حتمى الوقوع است‏يا حتمىالعدم، و يا نه حتمى الوقوع است و نه حتمى العدم; ولى در علوم عملى، جهات قضيهبه پنج قسم مى‏رسد. در قوانين و حقوق هم فقط دو قسم وجود دارد كه: اين كار را «بايد» وآن كار را «نبايد» انجام داد; اما «شايد» وجود ندارد; ولى مسائل اخلاقى مانندمسائل فقهى، هم به بايد و نبايد و هم به شايد كار دارد.

دستورهاى اخلاقى به متخلق مى‏گويد اين عمل را حتما بايد انجام بدهى و آن ديگرىرا حتما ترك كنى و در انجام دادن و انجام ندادن فلان عمل سوم، مختار هستى;اما قوانين يك كشور يا مسائل حقوقى آن، در باره شايدها موادى را طرح نمى‏كند; چونانسان در آن محدوده، آزاد است. ولى مسائل اخلاقى براى اين كه مرزها را مشخص كند،بايدها را در يك سوى، نبايدها را در يك سمت و شايدها را هم در جهت‏سوم بازگومى‏كند. از اين رو مسئله «مباحات‏» در فقه و اخلاق مطرح است، اما در مسائل حقوقى مطرحنيست; يعنى، لازم نيست ماده‏اى در حقوق و قوانين بگذرانند كه فلان كار، مباح است.

علاوه بر مسئله «وجوب‏» ، «حرمت‏» و «اباحه‏» در فقه و اخلاق، كه مانند ضرورت، امتناع وامكانى در علوم نظرى است دو قسم ديگر در فقه و اخلاق مطرح‏است كه در علوم نظرىمطرح نيست، و آن «استحباب‏» و «كراهت‏» است. در علوم نظرى، «مستحب‏» يا «مكروه‏»نيست; به اين معنى كه، اين كار «بهتر» است انجام بگيرد يا آن كار، «بهتر» استانجام نشود; چون در علوم نظرى هيچ چيز با اولويت‏يافت نمى‏شود و يا با اولويتاز بين نمى‏رود; بلكه تا به طور كلى وجود يا عدم چيزى ضرورى نشود موجود يا معدومنخواهد شد; با اين فرق كه ضرورت وجود به اين است كه همه اجزاء و عللش يافت و شرايطشمحقق شود و ضرورت عدم به اين است كه يكى از اينها نباشد: «الشي‏ء ما لم يجب لم يوجدو ما لم يمتنع لم يعدم‏».

بنابراين، اولويت در علوم نظرى نقشى ندارد; گرچه بعضى اولويت را در علوم نظرىهم راه داده و گفته‏اند: اگر مسئله ايجاد و اعدام در نظام علت و معلول، ضرورىباشد; لازمه‏اش آن است كه فاعل اول، «موجب‏» (به فتح) باشد نه مختار; ولى حق هماناست كه گفته شده: «لا يوجد الشي‏ء باولوية‏» (10) .

آنچه در علوم نظرى مطرح است: «بايد» قطعى «نبايد» قطعى و «شايد» بين طرفين يعنىامكان است; ولى در علوم عملى، يعنى در فقه و اخلاق، قضايا پنج قسم است: وجوب، حرمت،استحباب، كراهت و اباحه; زيرا منشا اين كارها اراده و تكليف انسان است كه ياحتما بايد انجام دهد (وجوب) يا اگر انجام بدهد خوب است ولى لازم نيستانجام بدهد (استحباب)، يا حتما بايد ترك كند (حرمت)، يا اگر ترك كند، خوب است ولىلازم نيست ترك كند (كراهت) يا دو طرف آن كاملا متساوى است (اباحه).

عامل تعيين كننده بايدها و نبايدها

منشا، يعنى دليل پيدايش بايدها و نبايدها نزد صاحبنظران متفاوت است كه دراين‏جادو مسئله وجود دارد: يكى اين كه ما بايد و نبايد را از چه چيز يا از كجا اخذمى‏كنيم و با آن «هست‏» و «نيست‏» كه بايد و نبايد نظرى است چه رابطه‏اى دارد؟

مسئله ديگر اين كه عامل تعيين كننده بايدها و نبايدها چيست؟ كسانى كه‏تفكرشان،تفكر «اشعرى‏» است و عقل را در تشخيص حسن و قبح،معزول مى‏دانند و در عين حال خود را اهلحق مى‏پندارند چنانكه بعضى‏از اشاعره مانند «شهرستانى‏» در «نهاية الاقدام‏» وقتىمى‏خواهد از خوديادكند مى‏گويد: «قال اهل الحق‏» يا «قالت طائفة الحق‏» (11) بر اينپندارندكه‏عقل در اين احكام، معزول است و در اين امور هيچ نقشى ندارد. در نظر ايناندر حقيقت، عقل در دو كار معزول محض است:

يكى اين كه در باره ذات اقدس خداوند هيچ حكمى ندارد مانند اين كه: چه كارى بر خدالازم است‏يا چه كارى لازم نيست; چه كارى نسبت‏به او «شايد» و چه كارى براى او«بايد» است.

ديگر اين كه عقل در باره بندگان خدا هم هيچ حكمى ندارد. با اين فرق كه خدا عقلا ونقلا مسئول نيست، ولى بندگان خدا عقلا مسئول نيستند و شرعا مسئولند و اگر شرع نبود،عقل هيچ حكمى براى انسان نداشت كه چه كارى را بايد انجام دهد و كدام را نبايدانجام دهد و در چه كارى آزاد است; اما شرع، محدوده بايد و نبايد و شايد يعنى وجوب،استحباب، حرمت، كراهت و اباحه را مشخص مى‏كند.

نظر اشاعره و پاسخ آن

شرع براى بندگان خدا احكام و قوانين را ثابت كرده و همين شرع، به گمان اشاعره،اعلام كرده است كه خداوند، مسئول نيست; زيرا «لا يسئل عما يفعل وهم يسئلون‏» (12) . آنهااين آيه شريفه را بر مبناى خاص و به دلخواه خود معنا كرده،گفتند: هر كارى را خداانجام دهد خير است. البته اماميه و معتزله و... همين آيه را به گونه‏اى معنامى‏كنند كه با حكم عقل در تشخيص حسن و قبح عقلى منافاتى نداشته باشد; آنان مى‏گويند:معنا اين است كه انسان وقتى چيزى را مورد سؤال قرار مى‏دهد، اين سؤال يا به معناى«استعلام‏» است و يا به معناى «بازخواست‏».

سؤال به معناى استعلام از محور علل چهارگانه مادى، صورى، فاعلى و غايى بيروننيست. گاهى انسان سؤال مى‏كند اين چيست، يعنى ماده اوليه‏اش كدام است؟ گاهىسؤال مى‏كند اين چيست؟ يعنى چگونه و به چه هيئتى ساخته شده است; گاهى از مبدافاعلى آن سؤال مى‏كند كه سازنده اين كيست و گاهى هم از مبدا غايى آن كه اين شى‏ءبراى چه و به چه منظورى ساخته شده است؟

اما اگر موجودى منزه از علل چهارگانه باشد، استعلام از آنها در مورد وى معناندارد; اگر موجودى ماده و صورت نداشته و خود فاعل محض باشد، در باره او نمى‏شود ازماده و صورت سؤال كرد و نيز نمى‏شود گفت چه كسى او را ايجاد كرده است. و اگرموجودى خود، غايت و هدف بالذات باشد و هدفى خارج از او فرض نداشته باشد (چون هدف،همان كمال بوده و او كمال نامحدود است و بيرون از او چيزى نيست تا هدف او قراربگيرد; قهرا علت غايى جهان، خود اوست، نه خارج از او) سؤال از علت غايى براى او همجا ندارد. پس: «لا يسئل عما يفعل وهم يسئلون‏».

اما سؤال به معناى بازخواست و زيرسؤال بردن باز هم ممتنع است; زيرا سؤال بر عهدهقاضى است و در سؤال، سه ركن لازم است: قانون، اجراء و تطبيق; اگر كسى قانونى راوضع كند، خود او يا ديگران، محكوم به آن قانونند و بايد آن را اجرا كنند و دستگاهسومى بايد باشد كه موارد اجرا شده را با آن قوانين مصوبه تطبيق كند و در صورتىكه اجرا منطبق با آن نباشد، مجريان را زيرسؤال ببرد; ولى اگر كسى محكومقانون نباشد بلكه حاكم بر آن و خود، واهب قهار باشد، هرگز زيرا سؤال نمى‏رود و او،،فقط ذات اقدس خداوند است و چون هرگونه قانونى فعل اوست، او و هيچ فاعلى زير پوشش فعلخود نمى‏رود، تا مقهور آن گردد.

بنابراين، هرگز خداوند زير سؤال نمى‏رود و بازخواست نمى‏شود. البته عقل در اينكارها مستقل است و حسن و قبح را درك مى‏كند و مى‏داند كه خداى سبحان عليم محض و قديرصرف است و عدل و حكمت او غير متناهى و نامحدود است; ولى نمى‏گويد خدا «نبايد» اينكار را بكند; بلكه مى‏گويد خدا يقينا اين كار را نمى‏كند يا در باره «بايد»ها مى‏گويديقينا خدا اين كار را مى‏كند; اما نمى‏گويد بايد خدا اين كار را بكند; مثلا، عقلنمى‏گويد خدا نبايد انبيا، اوليا و مؤمنين را به دوزخ ببرد به طورى كه عقل بر اوحكومت كند; بلكه مى‏گويد خداى عادل يقينا خلف وعده نمى‏كند و حتما آنان را به بهشتمى‏برد نه دوزخ و اين همان:«يجب عن الله‏» است كه اماميه مى‏گويد و حق است; نه:«يجب على الله‏» كه معتزله به آن معتقد است و باطل; چنانكه در باره ممتنعات، سخنمعتزله كه مى‏گويد: «يمتنع على الله‏» باطل، و سخن اماميه كه معتقد است: «يمتنع عن الله‏»حق است.

اما اشاعره مى‏گويند همان طور كه «خلف وعيد» خدا اشكالى ندارد، «خلف وعده‏» او هماشكالى ندارد; زيرا خدا زير سؤال قرار نمى‏گيرد. چون آنان حسن و قبح و مستقلاتعقلى را منكرند. از اين رو در بحثهاى اصولى يا فقهى وقتى كه براهين مسئله مزبور رااقامه مى‏كنند مى‏بينيم عدليه و اماميه و مانند آنها، كه براى عقل حسن و قبحى قايلند،مى‏گويند بر اين مسئله، كتاب، سنت، اجماع و عقل دلالت مى‏كند; ولى اشاعره در همانمسئله مى‏گويند بر اين مسئله، كتاب، سنت و اجماع دلالت مى‏كند و عقل را مطرح نمى‏كنند.

جواز ترجيح بدون مرجح نزد اشاعره

اشاعره در حكمت نظرى قايل به جواز ترجيح بلا مرجح هستند بنابراين، وقتى اساس كارآنان در حكمت نظرى و جهان بينى اين باشد كه ترجيح بلا مرجح، جايز است درباره برخىاز اشيا نمى‏توانند بگويند اين شى‏ء بايد انجام بگيرد و آن شى‏ء نبايد انجامبگيرد; چون ممكن است دو چيز «من جميع الجهات‏»، متساوى باشند اما يكى «بايد» وديگرى «شايد» باشد يا يكى بايد و ديگرى نبايد باشد يا يكى شايد و ديگرى نبايد باشد واين مسئله، علوم عملى را هم دربر مى‏گيرد و اختصاصى به علوم نظرى ندارد.

بنابر اين، آنان در مسائل اصولى و فقهى ناچار بايد بگويند: ما به دليلعقل‏مى‏گوييم فلان شى‏ء حجت است و فلان شى‏ء حجت نيست; زيرا كسى كه‏حجيت در اصول راجعل مى‏كند خداست و چون ترجيح بلا مرجح جايز است‏اگر ديديم بعضى از امور حجتند وبعضى نه، به اين دليل نيست كه عقل دراينجا به طور مستقل، حكمى دارد; بلكه تعبد محض بيشنيست; چون ممكن‏است واقعا آن حجت و اين غير حجت همتاى هم باشند; ولى براساس‏جواز ترجيح بلا مرجح، شارع يكى را حجت‏بداند ولى ديگرى را حجت نداند و نيز درمسائل فقهى، ممكن است مثلا ماهيهايى كه در دريا هستند، واقعا همه همتاى هم باشند;ولى يكى را شارع تحريم كند و ديگرى را نه; چون ترجيح بلامرجح جايز است و بدينترتيب، همه احكام وضعى و تكليفى چنين است. غرض آنكه بر اساس تفكر اشعرى، چه در علومنظرى و چه در علوم عقلى، عقل معزول است.

محور بايدها و نبايدها

مدار، معيار و محور فرق بايدها، نبايدها و شايدهاى حقيقى يا اعتبارى تكليف است،نه شعور و ادراك و اراده. نبايد گفت آنجا كه جاى ادراك و شعور و اراده است جاىبايد، نبايد و شايد اعتبارى است و آنجا كه جاى شعور و ادراك و اراده نيست فقطضرورت، امكان و امتناع فلسفى و نظرى راه دارد; براى اين كه بسيارى از موجودات، كه اهل درك و آگاهى و اراده و شعورند، مشمول بايد، نبايد و شايدهاى اعتبارىنيستند. علوم اعتبارى مثل اخلاق و فقه، كه اخلاق هم از برخى جهات زير پوشش قوانينفقهى قرار مى‏گيرد، در محدوده مكلفهاست; نه در محدوده عالمان و مدركان و صاحبانشعور. ممكن است موجودى ذى شعور و مدرك باشد ولى محكوم قوانين اخلاقى نباشد مانند خودذات اقدس خداوند و نيز مانند فرشتگان و مجردات; زيرا آنها هم با اراده و شعوركار مى‏كنند اما براى آنان احكام فقهى مانند واجب، مستحب، حرام، مكروه و مباحىوجود ندارد.

پس معيار و محور فرق بايد و نبايد اعتبارى و حقيقى، صرف ادراك و شعور و ارادهنيست; بلكه مدار تكليف است. اگر موجودى مانند انسان، با ادراك و شعور و اراده كاركند و مكلف باشد، محكوم قوانين اخلاقى و فقهى است و در باره سيره او بايد اين مسائلرا مورد بحث قرار داد; ولى اگر موجودى مكلف نبوده، و براى او بهشت و جهنمى نباشد،قهرا اين‏گونه از مسائل اعتبارى در ارتباط با او مطرح نيست. اگر موجودىمانند فرشته در برابر خدا تكوينا متعهد و مسئول باشد اما مكلف نباشد; به اين معنا كه،قوانين اعتبارى و بهشت و جهنمى در مورد او راه پيدا نكند، قهرا مسائل علوم عملىيعنى فقه، حقوق و اخلاق نيز در آنجا راه ندارد.

رابطه بين «هست‏» و «نيست‏» با «بايد» و «نبايد»

بايد و نبايدهاى اخلاقى را بايد از «بايد» و «نبايد»هاى نخستين گرفت. هر علمى«نظريات‏» خود را از «ضروريات‏» مناسب خود مى‏گيرد. بنابراين، اخلاق و فقه نيز، اگرنظرى باشد، بايد و نبايدهاى خود را از بايدها و نبايدهاى اولى و بديهى خود كسبمى‏كند ولى از اين جهت نمى‏شود گفت كه «هست‏»ى در جهان خارج به عنوان «بايد» يعنىواجب و «نيست‏»ى در جهان خارج به عنوان «نبايد» يعنى ممتنع وجود دارد كه منشا پيدايشبايد و نبايد علوم عملى است‏بلكه برخى از مبادى حكمت عملى بديهى است و برخى نظرى.تمام بايدهاى نظرى به يك بايد بديهى منتهى مى‏شود كه آن را از چيزى اخذ نمى‏كنند;زيرا خود بديهى است; اما رابطه هست و بايد چندان هم گسيخته نيست.

اين طور نيست كه ميان «بايد و نبايد» با «هست و نيست‏» سيم خاردارى وجود داشتهباشد و هيچ‏گونه پيوستگى بين آنها برقرار نباشد; ولى هيچ حكيمى مدعى نيست كهما مى‏توانيم قياسى داشته باشيم كه هر دو مقدمه آن «هست‏» ولى نتيجه‏اش «بايد»باشد; يا به عكس يعنى قياسى داشته باشيم كه هر دو مقدمه‏اش «بايد» ولى نتيجه‏اش «هست‏»باشد; و آنها كه گفته‏اند: بين آنها رابطه‏اى هست‏بيش از اين ادعا نكرده‏اند كهمى‏شود قياسى تشكيل داد كه يك مقدمه آن، «هست‏» و مقدمه ديگر آن، «بايد» باشد و به همينمقدار، رابطه منطقى برقرار است.

چون حكمت عملى و اخلاق، فرع جهان بينى است و مقدمه قياسى كه به هست‏بر مى‏گردد، «اشرفالمقدمتين‏» (13) و مقدمه‏اى كه به بايد بر مى‏گردد، «اخس المقدميتن‏» است و نتيجه همهمواره تابع «اخس المقدمتين‏» است، بنابراين، اگر قياسى داشتيم كه مقدمه‏اى ازآن «هست‏» و مقدمه ديگرش «بايد» باشد، نتيجه «بايد» است نه «هست‏»; مثلا، مى‏گوييم: «خداولى نعمت، خالق و منعم است‏» كه يكى از مقدمات قياس محسوب مى‏شود. مقدمه ديگر اين استكه : «ولى نعمت را بايد سپاس گزارد و در پيشگاه خالق بايد، خضوع كرد» كه از مجموعاين بايد اخلاقى و آن هست نظرى، يك «بايد» اخلاقى استنتاج مى‏شود كه: «پس بايد خدارا سپاس گزارد و در برابر او خاضع بود».

اين گونه قياسها كه يك مقدمه نظرى «هست‏» و يك مقدمه عملى «بايد» دارد در قرآن كريم كمنيست; مثلا، از مجموع اين دو مقدمه قرآنى: «ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين‏» (14) و «كان الشيطان لربه كفورا» (15) كه اولى تقريبا به هست و دومى به بايد بر مى‏گردد،نتيجه «بايد» گرفته مى‏شود.

طرح يك شبهه

در زمينه استنتاج «بايد و نبايد»هاى اخلاقى از «هست و نيست‏»ها شبهه‏اى وجود داردكه ما نخست‏براى پروراندن آن، شرايط چهارگانه انتاج قياس را ذكر مى‏كنيم و سپسبه طرح اصل اشكال مى‏پردازيم و آنگاه به آن پاسخ مى‏دهيم. شرايط انتاج قياس چنيناست:

اول: بايد بين نتيجه و مقدمتين، رابطه‏اى طبيعى و منطقى برقرار باشد; بينمقدمتين و نتيجه از لحاظ كميت‏يعنى كليت و جزئيت‏بايد «سنخيت‏» باشد. بنابراين، ممكننيست ما بتوانيم از هر مقدمه‏اى نتيجه دلخواه را استنباط كنيم، مقدمات كلىنتيجه كلى را به همراه دارند و مقدمات جزئى هرگز نتيجه كلى را ارائه نخواهند دادحتى اگر بعضى از مقدمات، كلى و بعضى ديگر جزئى باشد، باز نتيجه جزئى خواهد بود; نهكلى.

دوم: بايد بين نتيجه و مقدمتين از نظر كيفيت‏يعنى سلب و ايجاب قضيه نيز تناسبباشد. بنابراين، هرگز نمى‏توان از مقدمات ايجابى، نتيجه سلبى و از مقدمات سلبى، نتيجه ايجابى گرفت.

سوم: بين نتيجه و مقدمتين از لحاظ «جهت‏» نيز بايد تناسب وجود داشته باشد،بنابراين، هرگز نمى‏شود از مقدمات امكانى، نتيجه ضرورى را توقع داشت.

چهارم: بين نتيجه و مقدمتين از جهت صنعت قياس و ماده آن تناسب برقرار است; پسممكن نيست از مقدمات ظنى، نتيجه قطعى را استنباط كرد. بنابراين، در كميت، كيفيتجهت و صنعت قياس، بين نتيجه قياس و مقدمات آن بايد تناسب قطعى برقرار باشد و دراين جهت‏بين منطق تجربى و منطق عقلى و نيز بين مبناى كسانى كه موجود را منحصربه نشئه تجربه مى‏دانند و ماوراى طبيعت را نمى‏پذيرند و مقدمات و قياسهاى عقلى محض راانكار مى‏كنند و كسانى كه ديدشان وسيع است و نشئه طبيعت، ماوراى طبيعت، اصول تجربى وعقلى را قبول دارند فرقى نيست.

برهمين اساس شبهه‏اى مطرح مى‏شود كه اگر بخواهيم «بايد» و «نبايد»ها را از «هست‏»و «نيست‏»ها استنتاج كنيم، بين نتيجه و مقدمه هم از لحاظ قضيه و هم از لحاظمفردات، گسيختگى است. گسيختگى در كل قضيه اين است كه مقدمات، واقعا قضيه‏اندولى نتيجه حقيقتا قضيه نيست. چون خبر نيست; بلكه انشاء است و بين انشاء و خبر همتناسبى نيست; بنابر اين از دو مقدمه خبرى، يك نتيجه انشايى كه شبيه جمله خبرىاست نه خود خبر، استنباط نمى‏شود، چون انشائيات شبيه جمله خبرى‏اند و هرگز قضيهخبرى نيستند.

ناهماهنگى ديگر بين نتيجه و مقدمتين آن، در خصوص مفردات است; زيرا موضوع ومحمول مقدمتين كه بر اساس «هست‏»ها تنظيم مى‏شود، حقايق خارجى و واقعيتهاىعينى‏اند; اما موضوع و محمول نتيجه كه يك «بايد» است، مطلبى اعتبارى است نهواقعى; پس بين نتيجه و مقدمات، نه از نظر مفردات و نه از نظر قضيه، تناسب وهماهنگى وجود ندارد.

بر اساس همين شبهه گفته‏اند: چه فقط اصول تجربى را بپذيريم و يا اينكه اصول عقلىرا نيز قبول كنيم، بايد اخلاق را مسائل اعتبارى محض بدانيم و آن را مانند رسوم،عادات و آداب اجتماعى و عاطفى تلقى كنيم. البته رسوم، مختلف است; بعضى ازآنها مقطعى و موضعى و بعضى فراگير، و رسوم فراگير را اخلاق مى‏نامند; مثل اين كهدروغ، خيانت و ستم، بد و صدق، امانت و عدل، خوب است.

پاسخ به شبهه

در پاسخ به شبهه مذكور بايد گفت: كسانى كه در مسائل اخلاقى استدلال مى‏كنند هرگز ازدو مقدمه ناهماهنگ به يك نتيجه غير منسجم با آنها نمى‏رسند; بلكه در همه موارد، قياسمركب يا قياس بسيطى است كه بعضى از مقدماتش «مطوى‏» است و در نتيجه اگراستدلالى اخلاقى مى‏شود، همه يا برخى از مقدمات آن، اخلاقى است و هرگز از دو «بايد»يك «هست‏» و يا از دو «هست‏» يك «بايد» استنتاج نمى‏شود و آنها كه بر مسائل اخلاقىاستدلال مى‏كنند مى‏گويند: «اين كار خوب است و هر خوب را بايد انجام داد; پس اينكار را بايد انجام داد» كه در اين گونه موارد، قياس، مركب از مقدمه‏هاىاعتبارى و نتيجه اعتبارى است; ولى به دو نكته بايد توجه كرد:

1 همان طور كه در مسائل تجربى در نشئه طبيعت، خير و شر و نفع و ضرر وجود دارد (16) درمسائل ماوراى طبيعت و تجربه نيز وجود دارد. در مسائل تجربى، انسان مدرك، آتش وحرارتش را احساس مى‏كند و با تجربه مى‏بيند كه آتش، دست‏يا لباس و... را مى‏سوزاند وافزون بر آن، انسان يك «بايد» تجربى هم در كنار اين حس تجربى دارد و آن اين كه: از امور زيانبار بايد پرهيز كرد، پس از آتش هم بايد پرهيز كرد.

اين نفع و ضرر و خير و شرى كه در مسائل حسى و تجربى است در مسائل اخلاقى هم هست.انسان در اوايل امر، گذشته از «اول الاوائل‏» يعنى استحاله جمع و رفع نقيضين كهآن را با عقل و نه با حس ادراك مى‏كند، خيلى از امور را بعدا به عنوان مسائل بديهىادراك مى‏كند. او مى‏فهمد كه آتش مى‏سوزاند يا سم مار و عقرب، مهلك است و بايد از مهلكپرهيز كرد.

درهر صورت، انسان در مسائل اخلاقى نيز همين ادراك را دارد و مثلا مى‏گويد نظمبراى زندگى من سودمند است و بايد آن را در زندگى پياده كرد يا هرج و مرج براىزندگى من شر است و بايد از آن شر پرهيز كرد. او اين خوبى و بدى را با يك نوع تنبه وآگاهى، درك مى‏كند و اين درك از مسائل ابتدايى بايد و نبايدهاست; يعنى، همان طور كهيك «هست‏» و «نيست‏» نخستين داريم، يك «بايد» و «نبايد» بديهى نخستين هم داريم كهمسائل نظرى بايد و نبايدها را از آن مى‏گيريم; مثل اين كه، در برخورد با آتش دومطلب را به صورت بديهى و محسوس، درك مى‏كنيم: يكى «هست‏» نظرى و ديگرى بايد اعتبارى.

بنابراين، قايل به مكتب تجربى، اگر چه در بعضى از مسائل با صاحب‏مكتبهاى عقلىهمراه است ولى او مسائل ماوراى طبيعت‏يعنى روح، فضايل و رذايل آن، مسائل برزخ ومعاد، «لقاء الله‏»، «قرب الى الله‏» و يا «بعد عن الله‏» را ادراك نمى‏كند در نتيجه براىاو مسئله خير و شر نسبت‏به روح، قبر، برزخ و... مطرح نيست. وقتى خير و شر مطرح نبود،نفع و ضرر هم براى او مطرح نيست; زيرا نفع و ضرر، مربوط به «طريق‏» است و در ارتباطبا هدف يعنى خير و شر معنا مى‏دهد و اينجا مرز جدايى عالم تجربى يا فيلسوف ملحد بافيلسوف موحد است.

2 قبلا اشاره شد كه بحث در مسائل اخلاقى مانند بحث از مسائل طبى، ازعلوم تجربىاست; يعنى، همانگونه كه پزشك بحث « هست‏» و بحث «بايد» دارد; مثلا، مى‏گويد: «اين غذابراى دستگاه گوارش زيانبار است‏» كه چنين‏قضيه‏اى جزو علوم تجربى است و بهبيمار مى‏گويد: «فلان غذا را مصرف‏نكن‏» كه «بايد» دستورى است و جزء علوم انسانى، واو آن را از يك قياس‏تجربى ملفق استنباط مى‏كند، عالم اخلاق نيز مى‏گويد: روح وقواى آن‏براى هميشه است و فلان گناه براى آنها زيانبار است كه اين گونه قضاياجزءحكمت نظرى‏اند و نيز مى‏گويد: از شى‏ء زيانبار بايد تقوا و پرهيز داشت كه‏خوددستورى اخلاقى است و آن را از قياس ملفق استنتاج نموده است. قرآن‏كريم كهمى‏فرمايد: «وننزل من القران ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين‏» (17) يعنى،قرآن شفاى دردهاست ازمقدمات تلفيقى استفاده مى‏كند; يعنى براى موعظه‏و تذكره، قياسى مركب از يك مقدمه«هست‏» و يك مقدمه «بايد» تشكيل مى‏شود.

كتاب تذكره و هدايت

قرآن، ضمن آن كه جهان بينى دارد، «تذكره‏» هم هست. آنچه در بعضى از دعاهاآمده است:«يا من كتابه تذكرة للمتقين‏» (18) ، از همين باب است و قرآن نيز خود را به عنوان«تذكره‏» يعنى «يادآور» و «موعظه‏» معرفى كرده است: «فذكر بالقران من يخاف وعيد» (19) ،«انما انت مذكر» (20) ، «ولقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر» (21) .

قرآن در همه موارد وقتى بخواهد تذكره باشد يا هر دو مقدمه را بيان مى‏كند و يا «بايد»را مطوى نگه مى‏دارد. مثلا، مى‏فرمايد: «الم يعلم بان الله يرى‏» (22) : انسان نمى‏داندكه خدا او را مى‏بيند؟ كه يك مقدمه مطوى به اين مقدمه، ضميمه و آنگاه دستور اخلاقى ازآن استنباط مى‏شود. در اين جا جمله‏«خدا مى‏بيند» «هست‏» است. و مقدمه ديگرى كه مطوى استو عقل آن را مى‏فهمد اين است كه اگر خدا انسان را مى‏بيند، انسان «نبايد» در محضراو دست‏به تباهى دراز كند; يا مثلا مى‏فرمايد: «ان ربك لبالمرصاد» (23) خدا در كميناست; يعنى، شما او را نمى‏بينيد ولى او شما را مى‏بيند يا در باره شيطان در قرآنكريم آمده است كه گفت: «لاقعدن لهم صراطك المستقيم‏» (24) من در كمين اينها مى‏نشينم.اين سخن يك گزارش «هست‏» علمى صرف نيست‏بلكه مقدمه مطوى در بر دارد و آن اين است كهبايد خدايى را كه در كمين است در نظر گرفت و معصيت نكرد يا از شيطان نشسته دركمين، نبايد غفلت ورزيد; به اين ترتيب، مقدمه‏هاى «بايد» به مقدمه‏هاى «هست‏»، ضميمهمى‏شود و آنگاه قياس مزبور نتيجه مى‏دهد.

قرآن در طرح و بيان مسائل اعتقادى نيز از همين سبك بهره مى‏گيرد; يعنى دعوت بهاعتقاد و ايمان مى‏كند و اين دعوت جزء «بايد» است; مثلا مى‏فرمايد: «الم نجعل لهعينين× ولسانا وشفتين× وهديناه النجدين‏» (25) آيا اين نظام آفرينشى كه دردستگاه درون و بيرون انسان مشهود است‏براى هدايت و راهنمايى او به اين هدف، كهخدايى هست كافى نيست؟ يعنى وقتى چنين است پس ايمان بياوريد، جمله «ايمانبياوريد» مطلب «بايد» و اخلاقى است. چون اخلاق از ايمان شروع مى‏شود و لذا مسئله شركبه عنوان گناه كبيره مطرح است.

در سوره مباركه «قيامت‏»، در باره معاد مى‏فرمايد: «الم يك نطفة من منى يمنى× ثم كانعلقة فخلق فسوى× فجعل منه الزوجين الذكر و الانثى× اليس ذلك بقادر على ان يحيىالموتى‏» (26) يعنى، خدايى كه از يك قطره آب كه همه اجزاء آن، شبيه به هم است‏بخشى از آنرا چشم، بخشى را گوش، يك جا را بينى، بخشى را مغز يا منشا فكر و جاى ديگر را قلب درستكرد و از همان، يكى را زن و ديگرى را مرد آفريد، آيا قادر نيست كه انسانهايى راكه مرده‏اند دو باره زنده كند؟ يعنى، حتما به معاد معتقد باشيد و از انكار آن بپرهيزيد.به همين جهت وجود مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى اين آياتپايانى سوره قيامت را تلاوت مى‏كردند، مى‏فرمودند: «سبحانك اللهم و بلى‏» (27) يعنى،«آمنا».

در هيچ جاى قرآن، مطلب علمى محض كه همراه آن وعده به ايمان و وعيد به شرك نباشدنيست، قرآن كتاب هدايت است و مانند كتابهاى فلسفى و كلامى علم محض نيست. بههمين جهت در كتابهاى فلسفى و كلامى «بايد» و «نبايد» و «ايمان بياوريد و اگرايمان نياوريد، جهنم و اگر ايمان بياوريد، پاداش بهشت است‏» مطرح نيست; زيرامحتواى آنها فقط علم است; چنانكه «فقه‏» كارى به عقايد ندارد. و تنها مى‏گويد چه چيزواجب است و كدام واجب نيست; اما اخلاق مى‏گويد اگر اين كار را نكنيد، كيفردارد. كه اين، بايد و نبايد است; نه «هست‏» و «نيست‏». بنابراين، مى‏توان گفت كه همآن اشكال عدم تناسب انشاء با خبر و هم ناهماهنگى بين مفردات قضايايى كه درقياس اخذ شده‏اند با مفرداتى كه در نتيجه ماخوذند حل مى‏شود.

علم اخلاق و شواهد عقلى و نقلى

علم اخلاق همانند علم فقه و حقوق و ساير علوم دينى، متن و شرح دارد كه متنش را قرآن وحديث تبيين مى‏كند و شرحش نيز به وسيله همان متون دينى به كمك عقل و سنت و سيرتصالحان سالك صورت مى‏گيرد. همان طور كه فقيه، متن آيه‏اى از آيات الاحكام ياحديثى را در مسائل فقهى، با استمداد از شواهد عقلى و نقلى شرح مى‏كند، مسائل اخلاقى همچنين است. اگر آيه يا حديثى، مطلب اخلاقى را عنوان كند، با استمداد از ساير آيات،استعانت از سنت و براهين عقلى و سيرت و سنت معصومين (عليهم السلام) آن متناخلاقى تشريح و شبهات آن، بازگو و به آنها پاسخ داده مى‏شود.

علم اخلاق و فلسفه اخلاق با تفاوتى كه با هم دارند در اين جهت‏شريكند كه علم برهانىو استدلالى‏اند; زيرا صرف نقل يك حديث و ترجمه آن گرچه بازده موعظتى دارد; محصولعلمى و فلسفى‏اش بسيار كم است. لذا در فن تهذيب روح ضمن اين كه يك باحث فناخلاق از بعضى از متون اصلى مدد مى‏گيرد ناچار است آن را با شواهد عقلى و نقلى شرحكند.

پى‏نوشت‏ها:

1. سوره روم، آيه 41.

2. گرچه اخلاق، علمى اعتبارى و مسائل اخلاقى جزو امور اعتبارى است; ليكن ازامور اعتبارى محض نيست تا به دست معتبر سپرده شده باشد; مثلا، گاهى انسان براىانجام كارى به كاغذى بها و اعتبار مى‏دهد ولى بعد آن را باطل مى‏كند، اين گونهاز اعتبارى‏ها ريشه تكوينى ندارد; مانند صدر و ذيل يك مجلس كه امرى اعتبارى است;به اين معنا كه، ممكن است انسان، در فصلى، گوشه‏اى از يك اتاق و در فصلى ديگر، گوشهديگر آن اتاق را صدر مجلس قرار دهد و مقابل آن را ذيل بداند، هيچ كدام از صدر و ذيلاعتبارى واجد اصالت تكوين نيستند; ولى بعضى از امور اعتبارى ريشه تكوينىدارند. معناى اعتبارى بودن اخلاق، اين است كه اخلاق، در خارج «مابازاء» ندارد; يعنى، در خارج، چيزى مثلا به نام درخت، زمين، آب، انسان، ستاره و صدها و هزارها موجودخارجى ديگر وجود دارد; اما چيزى به عنوان صدق، كذب، ظلم، عدل، حسن، قبح و مانند آنهاوجود ندارد كه ما بتوانيم به آن اشاره كنيم و بگوييم اين، حسن و آن، قبيح و يااين، حسن و آن قبح است. البته منشا انتزاع اعتبار اين امور در خارج وجوددارد.

چقدر فرق است‏بين نظرى كه اخلاق را اعتبارى محض بداند و بگويد چون هيچ «ما بازاء»ندارد مانند سنن و رسوم عادى، به قرارداد محض وابسته است، (لذا ممكن است وصفى ازاوصاف نفسانى، مانند تقوا در عصرى و يا مردم منطقه‏اى، خوب و در عصر ديگر و براىمردم منطقه‏اى ديگر، بد باشد) و بين آن نظر نهايى كه در حكمت متعاليه مطرح است كهاخلاق اعتبارى محض نيست‏بلكه امرى اعتبارى است كه داراى منشا تكوينى و واقعىاست، بلكه واقعيت‏ساز نيز هست. اين نظر دوم در اوج اخلاق‏شناسى است.

3. سوره روم، آيه 30.

4. سوره آل عمران، آيه 137.

5. سوره نمل، آيه 69.

6. سوره حجر، آيه 75. «متوسم‏» به معناى «وسمه‏» و «سيما»شناس است و از اين رو بهكسانى كه آثار باستانى را خوب مى‏شناسند، متوسم گفته مى‏شود.

7. مقصود، شهر «قوم لوط‏» و شهر «اصحاب ايكه‏» قوم حضرت شعيب (عليه السلام) است.(مجمع‏البيان، ج‏5، ص‏343).

8. سوره حجر، آيه 80.

9. ترتيب آيات مذكور به اين صورت است: «ان فى ذلك لايات للمتوسمين× وانهالبسبيل مقيم× ان فى ذلك لاية للمؤمنين× وان كان اصحاب الايكة لظالمين×فانتقمنا منهم وانهما لبامام مبين‏»(سوره حجر، آيات‏7975).

10. منظومه سبزوارى، ص‏75

11. نهاية الاقدام، صفحات 5، 311، 462 و....

12. سوره انبياء، آيه 23.

13. البته شرافت وجودى، نه ارزشى.

14. سوره اسراء، آيه 27.

15. همان.

16. شر به جنبه عدمى و زوال برمى‏گردد، زوال ذات يا زوال وصف، يعنى كمال. چيزى كهاصل حيات يا سلامت موجودى را تامين كند (كان تامه يا كان ناقصه) خير است وچيزى كه اصل ذات يا وصف آن را زايل كند (ليس تامه يا ليس ناقصه) شر است و اگر چيزىنسبت‏به چيز ديگر اثر منفى نداشته باشد، نسبت‏به آن، شر نيست; مثلا مار و عقرب اگركسى را مسموم نكنند شر نيستند، اما وقتى حيات يا سلامت رهگذر را از بين مى‏برند،شر محسوب مى‏شوند.

17. سوره اسراء، آيه 82.

18. دعاى جوشن كبير، بند 76.

19. سوره ق، آيه 45.

20. سوره غاشيه، آيه 21.

21. سوره قمر، آيه 17.

22. سوره علق، آيه 14.

23. سوره فجر، آيه 14.

24. سوره اعراف، آيه 16.

25. سوره بلد، آيات 8 10.

26. سوره قيامت، آيات 37 40.

27. مجمع البيان، ج 10، ص 607.

back indexnext
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation