940- تقسيم پول نان به عدالت روزى دو نفر بر سر پول نان هاى خود اختلاف داشتند لذا جهتحل اختلاف خدمت حضرت على (عليه السلام ) رسيدند و عرض كردند: يا على (عليه السلام) يكى از ما پنج نان و ديگرى سه نان داشت ، يك نفر ميهمان بر ما وارد شد و هم غذاى ماشد او وقتى كه خواست برود هشت درهم به ازاء آنچه خورده بود به ما داد، من كه پنجقرص نان دارم پنج درهم آن را مى خواهم و آنكه سه قرص نان دارد را سه دهم حاضرمبدهم ليكن او مى گويد: بايد چهار به چهارپول را نصف كنى . حضرت ابتدا به صاحب سه نان فرمود: سر اينمسائل دعوا نكن . بيا سه درهم را بردار و برو؛ اهميتى ندارد، براى اينها سزاوار نيستدعوا كنيد اما آن شخص گفت : يا على (عليه السلام )قبول ندارم ، حق من چهار درهم است چرا كه اين هشت درهم را آن شخص باى ما دو تا داده است .حضرت فرمود: اگر حق را مى خواهى يك درهم بيشتر حق تو نيست ، او داد و فرياد كرد كهچرا حق من اينقدر كم است من سه نان داشتم ، يك درهم و او كه پنج نان داشته هفت درهم .حضرت فرمود: تو سه نان داشتى ، خودت هم از آن خورده اى آن هم كه پنج تا نان داشتهاز آن پنج تاى خود خورده است مهمانى كه بر شما وارد شده آنهم خورده است . مى شودجمعا سه نفر در قبال هشت قرص نا. پس هشت قرص نان سه قسمت مى گردد هر كدامتان هشتقسمت از 24 قسمت خورده ايد يا اگر خواستيد به تعبير ديگر، هر كدام از شما سه نفر،دو قرص نان و دو ثلث نانها را خورده ايد. پس بنابراى آن كسى كه سه نان داردخودش دو قرص نان و دو ثلث از نانهاى خود را خورده است . پس يك ثلث آن باقى ماندهاست كه آن ميهمان خورده است . اما آنكه پنج قرص نان داشت دو قرص نان و دو ثلث آنهارا خود خورده و دو قرص بعلاوه يك ثلث هم ديگر آن براى مهمان گذاشته است .بنابراين اگر بخواهيد تقسيم كنيد آن كسى كه سه قرص نان داشته تنها يك ثلث ازنان خود را به ميهمان داد و كسى كه پنج قرص نان دارد دو نان و دو ثلث نان خود را دادهپس هفت درهم مال اوست و يك درهم هم مال توست .(1112) امام كاظم (عليه السلام ) فرمود: بارها اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى فرمود: بالىمجلس ننشيند مگر كسى كه داراى اين خصائل باشد: در يكى از روزها شخصى به خدمت على (عليه السلام ) رسيد و زبان به ستايش وستودن و مدح و ثناى آن حضرت گشود اين مرد با اينكه خود نسبت به على (عليه السلام )بى اعتقاد بود در ستايش بيش از حد افراط كرد. لذا على (عليه السلام ) در برابر آنهمه افزون گوييها كه رنگ چاپلوسى داشت به او فرمود: انا دون ماتقول ما فى نفسك امام المتقين على (عليه السلام ) درباره دنيا بيانى مختصر، اما با دنيايى از مفاهيم دارندكه در اينجا به آن اشاره مى نماييم . رحمت و بخشش حضرت على (عليه السلام ) در زمان خود آن حضرت ، زبان زد عام و خاصبوده است در يكى از كارزارها جنگجويى از مشركين ملقب به قوچ لشكر با حضرتدرگير شد و به جنگ امام آمد امام او را بزير انداخت و تيغ از نيام بركشيد تا سر او را ازتن جدا كند اما آن مرد با التماس ، عرض كرد: اى على (عليه السلام ) آيا آيا مرا، كهكودكانى خردسال دارم مى كشى ؟ حضرت برخاست و فرمود: تو را به خاطر كودكانتبخشيدم ، يا در پيكارى ديگر بر سواركارى تيغ از نيام كشيد اما پيش از آنكه بر فرقاو ضربه را وارد سازد حريف حضرت بانگ سرداد كه اى على (عليه السلام ) شمشيرترا به من ببخش ، امام شمشيرش را به وى داد و خود بدون سلاح در برابر دشمن ايستاد وچه بسيار است مانند اين داستان مثل ماجراى عمروبن عاص و بسربن ارطاة كه براى حفظجان خود پرده از عورت خود بركشيدند و مهلكه جنگ با آن حضرت گريختند.(1118) امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) به مسجد در آمد،ناگاه مردى را غمناك و ناراحت و سر به گريبان ديد از او سؤال كرد در چه حالى ؟ چه خبر است ؟ تو را چه مى شود؟ آن شخص عرض كرد: يا على(عليه السلام ) پدر و مادر و برادرم مرده اند. مى ترسم از اين غصه زهره ترك شوم ! ابن عباس گفت : شبى از شب ها على (عليه السلام ) به من فرمود: وقتى نماز عشاءى خودرا خواندى پيش من بيا تا به تو فايده اى دهم . ابن عباس مى گويد: خدمت على (عليهالسلام ) رسيدم ، شبى مهتابى و بسيار روشن بود. على (عليه السلام ) از من سؤال كرد ابن عباس : تو تفسير الف الحمد را مى دانى ؟ عرض كردم : يا على(عليه السلام ) اين تو هستى كه مى دانى ، ابن عباس مى گويد: على (عليه السلام )شروع كرد به تفسير الف ؛ و يك ساعت از آن را به تفسير الف پرداخت ، آنگاه مجدد از منسؤ ال فرمود: فما تفسير اللام من الحمد آيا تفسير لام الحمد را مى دانى؟ جواب همان دادم و على (عليه السلام ) يك ساعت ديگر در تفسير حرف لام سخن گفت پسحا الحمد نيز به همين منوال و در ميم نيز همانطور و در دال نيزبه همان شكل ، چون از تفسير اين حروف فارغ گشت فجر صبح صادق از مشرق سر برآورد در اين جا بود كه على (عليه السلام ) فرمود: حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام ) از پدران بزرگوارش از امام حسين (عليه السلام) نقل كرد كه امام حسين (عليه السلام ) فرمود: روزى در محضر پدر بزرگوارم ميان مسجدنشسته بوديم كه مؤ ذنى بالاى بلندى رفت و شروع به گفتن اذان كرد. همين كه دو بارگفت : الله اكبر پدرم اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) چنان زار زار گريست ، كه براثر آن ما هم به گريه افتاديم و چون اذان را به پايان رسانيد پدرم فرمود: آيا مىدانيد مؤ ذن چه مى گويد: عرض كرديم : خدا و پيغمبرش (عليه السلام ) و جانشين پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم او داناترند. فرمود: اگر معناى آنچه را او مى گويد بفهميدقطعا لبان خود را كمتر به خنده خواهيد گشود و بيشتر گريان خواهيدبود....(1122) مردى نزد اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) آمد و به آن حضرت عرض كرد كهبلال حبشى را ديدم با شخصى گفتگو مى كند ليكنبلال ، الفاظ و گفتارش ملحون و لهجه دار است ولى آن شخص عباراتش صحيح و معرب وكامل مى باشد و به بلال مى خنديد. حارث اعور مى گويد: به همراه حضرت على (عليه السلام ) حركت مى كردم تا درحيره در كنار فرات به دير نصارى برخورديم و از آن دير صداى ناقوس بلندبود. حضرت فرمود: اى حارث آيا مى دانى كه ناقوس چه مى گويد؟ عرض كردم خدا ورسولش صلى الله عليه و آله و سلم و ابن عم رسولش صلى الله عليه و آله و سلمداناترند. فرمود: ناقوس مثل دنيا و خرابى آن را مى سرايد. سپس از زبان ناقوسحضرت اين اشعار را خواند:(1124) حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) وقتى كه وقت نماز مى شد به خود مى پيچيد ومتزلزل مى شد، از آن حضرت سؤ ال شد يا على (عليه السلام ) چه مى شود چرا شما دروقت نماز اينگونه ايد؟ مى فرمود: آمد وقت امانتى كه حق تعالى عرضه داشت بر آسمانهاو زمين و آنها ابا كردند از حمله آن و بر حذر شدند از آن .(1126) و حضرت سجاد(عليه السلام ) نيز وقتى مهياى وضو مى شد رنگ مباركش زرد مى شد سبب آنرا سؤال كردند فرمود: آيا نمى دانيد در حضور كى ايستادم .(1127) زنى از شوهر قانونى خود فرزندى به دنيا آورد كه او دو سر و دو بدن روى يك كمرداشت . خانواده نوزاد دچار اشكال شدند و نمى دانستند كه آيا اين نوزاد يك نفر است يا دونفر، به محضر مبارك حضرت على (عليه السلام ) شرفياب شدند تا در اين باره سؤال كنند حضرت بعد از ديدن كودك فرمود: بچه را در موقع خواب آزمايش كنيد باينترتيب كه وقتى هر دو در خوابند يكى از آن دو سر يا دو بدن را حركت دهيد و بيدار كنيداگر هر دو با هم در يك لحظه بيدار شدند اين دو يك انسانند ولى اگر يكى بيدار شد وديگرى در خواب بود آنها دو انسانند و ارث دو نفر را مى برند.(1128) روزى على (عليه السلام ) مردى را ديد كه سر در پيش افكنده ، به نحوى كه نشان مىدهد كه من پارسا و عابد و پرهيزكارم ! حضرت به او فرمود: اى جوان ، اين پيچى كه درگردن انداختى در دل خود اندازى ، كه خداى متعال دردل آدمى مى نگرد، پس بدان كه در روز قيامت رياكاران را خطاب مى كنند: نه شما آنيد كهمتاع دنيا به شما ارزان تر فروختند؟ و نه آنيد كه مردمان بر در سراى شما ايستادند؟ ونه آنيد كه ابتدا به شما سلام كردند؟ پس اينها به مثابه جزاىاعمال شما بود كه به شما رسانيديم ولى امروز ديگر به شما چيزى نخواهدرسيد.(1129) ابراهيم پسر مهدى عباسى (لعنة الله عليه ) خوابى ديد كه براى ماءمون چنيننقل كرد: روزى مردى از حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) دعوت كرد كه به خانه او تشريففرما شود. امام فرمود: قد اجيتك على ان تضمن لى ثلاث ... ان لاتدخل على شيئا من خارج و لا تدخر عنى شيئا فى البيت و لا تجحفبالعيال . روايت شده است كه شخصى به حضور اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از تنگى معيش خودحكايت كرد. امام فرمود: لعك تكتب بقلم معهودفقال : لا. فقال لعلك تمشط بمشط مكسور فقال : لا... در محضر اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) كسى جمله استغفرالله را بر زبانآورد آن حضرت فرمود: حضرت اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در عصر خودقبل از آن كه سخنى از قم در حجاز و كوفه به ميان آيد حدود 330سال قبل از آغاز تاءسيس مسجد جمكران از آن خبر داده است آنگونه كهنقل شده حضرت روزى به حذيفة بن يمان ، يكى از اصحاب نيك پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم فرمود: حضرت امير على (عليه السلام ) فرمود: العلوم اربعه ، علم ينفع و علم يشفع و علميرفع و علم يضع . يعنى علوم بر چهار بخش است : حضرت على (عليه السلام ) فرمود: تورات وانجيل و زبور و قرآن را تلاوت كردم و از هر يك كلمه اى برگزيدم : اشعار زير منسوب به امام العارفين حضرت على (عليه السلام ) مى باشد كه موضوع آندر مورد مناعت طبع است . مى فرمايد: حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) فرمايد: ما من احد الا و قلبه عينان ، يدركبهما الغيب فاذا اراد الله بعبد خيرا فتح له عينى قلبه ؛دل هر انسان را دو ديده است كه با آن از امور غيب و پنهان آگاه مى شود.حال ، اگر خدا براى بنده خود خير خواهد دو چشمدل او را مى گشايد و نيز فرمود: اشعارى از امام على (عليه السلام ) كه ضمن يك روايتنقل شده است درباره راه شناخت مشكلات نظرى است كه چند بيت آن عبارت است از: اواخر شب بود على (عليه السلام ) همراه فرزندش امام حسن (عليه السلام ) كنار كعبهبراى مناجات و عبادت آمدند. ناگاه على (عليه السلام ) صداى جانگدازى شنيد دريافت كهشخص دردمندى با سوز و گداز در كنار كعبه دعا مى كند و با گريه و زارى خواسته اشرا از خدا مى طلبد. على (عليه السلام ) به حسن (عليه السلام ) فرمود: نزد اين مناجاتكننده برو و ببين كيست او را نزد من بياور. امام حسن (عليه السلام ) نزد او رفت ديد جوانىبسيار غمگين با آهى پرسوز و جانكاه مشغول مناجات است فرمود: اى جوان اميرمؤ منان پسرعموى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم تو را مى خواهد ببيند. دعوتش را اجابت كن .جوان لنگان لنگان با اشتياق وافر به حضور على (عليه السلام ) آمد. على (عليهالسلام ) فرمود: چه حاجت دارى ؟ جوان گفت : حقيقت اين است كه من به پدرم آزار مىرساندم او مرا نفرين كرده نصف بدنم فلج شده است . امام على (عليه السلام ) فرمود: چهآزارى به پدرت رسانده اى ؟ جوان عرض كرد، من جوانى عياش و گنهكار بودم پدرم مرااز گناه نهى مى كرد من به حرف او گوش نمى دادم بلكه بيشتر گناه مى كردم تا اينكهروزى مرا در حال گناه ديد باز مرا نهى كرد سرانجام من ناراحت شدم چوبى برداشتمطورى به او زدم كه به زمين افتاد و با دلى شكسته برخاست و گفت : اكنون كنار كعبهمى روم و براى تو نفرين مى كنم كنار كعبه رفت و نفرين كرد نفرين او باعث شد نصفبدنم فلج گردد. در اين هنگام آن قسمت از بدنش را به امام نشان داد. بسيار پشيمان شدمنزد پدرم آمدم و با خواهش و زارى از او معذرت خواهى كردم و گفتم مرا ببخش و برايم دعاكن . پدرم مرا بخشيد و حتى حاضر شد كه با هم به كنار كعبه بياييم و در همان نقطه اىكه نفرين كرده بود دعا كند تا سلامتى خود را باز يابم با هم به طرف مكه رهسپارشديم پدرم سوار بر شتر بود در بيابان ناگاه مرغى از پشت سر سنگى پراند شتر،رم كرد و پدرم از بالى شتر به زمين افتاد و تا به بالينش رفتم ديدم از دنيا رفتهاست همانجا او را دفن كردم و اكنون خودم با حالى جگر سوز به اينجا براى دعا آمده ام .امام على (عليه السلام ) فرمود: از اين كه پدرت با تو به طرف كعبه براى دعا در حقتو مى آمد معلوم مى شود كه پدرت از تو راضى است اكنون من در حق تو دعا مى كنم . امامبزرگوار در حق او دعا كرد سپس دستهاى مباركش را به بدن آن جوان ماليد هماندم جوانسلامتى خود را باز يافت . هنگامى كه اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در بستر شهادت قرار گرفت ، فرزندان خودرا به دور خود جمع نمود و براى آنها وصيت كرد در پايان وصيت فرمودند: يا بنىعاشر و الناس عشرة ان غبتم حنو اليكم ، و ان فقدتم بكوا عليكم (1145) در خصوص حركت زمين و انواع حركت آن حضرت امير (عليه السلام ) مى فرمايد: امام باقر (عليه السلام ) فرمود: روزى مردى ، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را سواربر شترى كه بارى از هسته خرما بر آن بود، ديد كه عبور مى كرد، پرسيد: اىابوالحسن (عليه السلام ) اين بار چيست ؟ آن حضرت در پاسخ فرمود: ماة الف عذقان شاء الله ؛ اگر خدا بخواهد صد هزار درخت خرما. امام على (عليه السلام ) با دسترنج خود دو باغ احداث كرد كه نام آن دو باغ يكىابونيزر ديگرى باغ بغيبغه (بغبغه ) بود و شخصى بنام ابونيزر سرپرستى آن دوباغ را به عهده داشت ابونيزر مى گويد: در باغ بودم روزى امام على (عليه السلام )وارد باغش شد و به من فرمود: آيا غذا در باغ هست ؟ عرض كردم : با كدوئى كه از اينباغ بدست آمده و روغنى كه موجود بوده غذايى آماده ساخته ام . فرمود: آن غذا را بياوربخوريم . غذا را حاضر كردم و پس از ميل غذا و شستن دستها كلنگ را به دست گرفت وبه سوى چاه قنات آن باغ روانه شد و به لاى روبى و پاك كردن آن قناعت پرداخت و درحالى كه عرق از پيشانيش مى ريخت از چاه بيرون آمد و بار ديگر بهداخل چاه رفت و همچنان به لاى روبى پرداخت و به هنگام كلنگ زدن به زمين صداى همهمهآن حضرت به بيرون چاه مى رسيد، آن قنات را به گونه اى پاكسازى نمود كه بهاندازه گردن شتر آب آن زياد شد سپس با شتاب از چاه بيرون آمد و فرمود: خدا را گواهمى گيرم كه اين چشمه و باغ را وقف كردم آنگاه از من قلم و كاغذ طلبيد حاضر نمودم . آنحضرت نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، اين را وقف كرده بنده خدا على ، تا اليقىالله وجهه حرالنار يوم القيامة ؛ تا خداوند به وسيله اين دو چشمه وقف شده چهرهعلى (عليه السلام ) را در قيامت از حرارت آتش دوزخ حفظ كند. ابوبصير مى گويد: امام باقر (عليه السلام ) به من فرمود: آيا نمى خواهى وصيتفاطمه عليهاالسلام را براى تو بازگو كنم ؟ عرض كردم : آرى مى خواهم امام باقر(عليه السلام ) جامه دانى را بيرون آورد و در ميان آن نامه اى را خارج كرد و آن نامه راكه وصيت نامه حضرت زهرا عليهاالسلام را كه در مورد وقف مزارع هفتگانه بود چنينخواند: بسم الله الرحمن الرحيم اين وصيتى است كه فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم به آن وصيت نموده است وصيت كرد به حوائط سبعه (باغهاى يامزارع هفتگان ) كه عبارتنداز: حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) وقتى قرآن را ختم مى فرمود اين دعا را مى خواند: حضرت على بن ابيطالب (عليه السلام ) بهكميل فرمود: به خانواده است فرمان ده ... حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به فرزند خود امام حسن (عليه السلام ) چنين نصيحتو سفارش فرمود: محمد بن طلحه (علامه شافعى مذهب ) از ابونعيم حديث مى كند كه اميرالمؤ منين على (عليهالسلام ) روزى با پسرش امام حسن (عليه السلام ) گفتگوى شيرينى بهميل كشيده بود. على (عليه السلام ) سؤ ال مى كرد و حسن (عليه السلام ) جواب مى داد: علامه حلى از پدرش سديدالدين يوسف بن المطهرنقل مى نمايد: علت محفوظ بودن شهرهاى كوفه و حله و كربلا و نجف اشراف ازقتل عام و خرابى لشكر هلاكوخان مغول اين بود كه وقتى هلاكوخان با لشكر خود بهخارج شهر بغداد رسيد اكثر مردم حله از ترس خانه هاى خود را ترك و به اطراف فراركردند. ليكن پدر من و سيدبن طاووس و ابى العزا هر سه از نوابغ علمى شيعه هستند،تصميم گرفتند به هلاكوخان نامه اى بنويسند و صريحا تسليم بودن خود را اظهاركنند. نامه را نوشته و فرستادند چون نامه در بيرون شهر بغداد در وقتى كه محاصرهبود رسيد، فورا فرمان داد در جواب نامه بنويسيد: شما سه نفر كه بزرگ شهر حلههستيد و مردم در اختيار شما مى باشند به نزد من آييد. آنگاه پاسخ را به وسيله دو نفر ازسپاهيان خود فرستاد، چون نامه رسيد سيد بن طاووس و ابن ابى العز اطلاع بر مضامينآن يافتند حاضر نشدند پيش وى بروند. لذا پدرم گفت : من حاضرم و تنها با آن دوماءمور در حال كه كتابى همراه داشت نزد هلاكو رهسپار شد. پادشاهمغول با حال شگفت گفت شما چطور جراءت نموديد به اينجا بياييد و بنوشتن چنين نامهاى در حالى كه شهر بغداد فتح نشده و چگونگى وضع مملكت و وظيفه شما معلوم نگرديده؟
|