528- راوى حديث مى گويد راوى حديث مى گويد: على (عليه السلام ) را ديدم كه يك درهم خرما خريدارى كرد و خودشخصا آن را حمل كرده و به منزل مى برد بعضى از اصحاب از روى ارادت به رئيسمملكت عرض كردند: يا على (عليه السلام )! اجازه فرماييد آنرا براى شما بياوريم .حضرت در جواب فرمود: كسى كه عائله دارد بهحمل متاع خود شايسته تر است (618) صعصعة بن صوحان يكى از همراهان و پيروان دائمى على (عليه السلام ) بود. لذاهنگامى كه على (عليه السلام ) به خلافت رسيد خطاب به آن حضرت گفت : زينتالخلافة و مازانتك و رفعتها و مارفعتك و هى اليك احوج منك اليها يعنى : تو باقبول خلافت به آن زينت بخشيدى و جلا دادى اما خلافت تو را زينت نبخشيد وجلال نداد تو به خلافت رفعت دادى و مقامش را بالا بردى ولى خلافت به تو رفعت و مقامنداد و تو را بالا نبرد. خلافت به تو نيازمندتر است از تو به خلافت . ابوبكر در سال دهم هجرت خليفه شد و در سال 13 هجرى در 63 سالگى از دنيا رفت .در حالى كه 2 سال و 3 ماه و ده روز خلافت كرد(621) بانوى در خانه اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) به خدمتگذارى همت مى گماشت به نامام موسى او مسئوليت رسيدگى و نگهدارى فاطمه دختر آن حضرت (عليه السلام )را بر عهده داشت . اين زن چند روز پيش از شهادت على (عليه السلام ) شاهد گفتگويىميان آن حضرت (عليه السلام ) و دخترش ام كلثوم بوده است او اين گفتگو را چنين گزارش مى كند: روزى دخترى را در مسجد خدمت حضرت على (عليه السلام ) آوردند. پدر و برادران دخترناراحت بودند. پدر دختر به حضرت عرض كرد يا على (عليه السلام ) اين دختر من است وخواستگاران زيادى از اعيان و اشرف برايش پيداشده . لكن اخيرا پيش آمدى شده كهاسباب سربزيرى ما گرديده او حامله شده در حالى كه باكره هم هست به قابله مراجعهكرديم مى گويد باكره است ولى ولى حمل هم دارد از ناچارى اين مسافت زياد را پيمودهايم تا شما مشكلمان را حل نماييد. كسانى كه امام على (عليه السلام ) را به عنان خليفه مطرح كردند همگى ضد عثمانبودند. جناح طرفدار امام كه از انصار و قراء كوفهتشكيل شده بود و از حمايت صحابه برخوردار بود آن چنان قوى بود كه به طلحه وزبير مجال سربلند كردن نمى داد و نيز فرصت ، داعيه خلافت را از سعدبن وقاص نيزگرفت . سعدبن وقاص درگير و دار حكميت مى گفت : كه او از همه كس به خلافتسزاوارتر است . چون دستى در قتل عثمان و فتنه هاى اخير نداشته است . ليكن در برابراصرار صحابه ، امام على (عليه السلام ) در ابتدا از پذيرفتن خوددارى كرد. طبرى ازمحمد حنفيه نقل كرده كه پس از كشته شدن عثمان اصحاب نزد پدرم آمدند و گفتند كه ماسزاوارتر از تو به خلافت كسى را نمى شناسيم . على (عليه السلام ) گفت : من وزيرشما باشم بهتر از آن است تا امير شما باشم . آنان گفتند: جز بيعت با تو چيزى را نيمپذيريم . آن حضرت گفت : كه بيعت او در خفا نمى تواند باشد و بايد در مسجد باشدابن عباس مى گويد: ترس آن داشتم مبادا در مسجد بعضى برخاسته و سخنى بگويند ويا كسانى كه پدر يا عموى خويش را در جنگهاىرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دست داده اند اعتراض كنند. بالاخره على (عليهالسلام ) به مسجد رفت و مهاجرين و انصار به مسجد آمدند و با او بيعت كردند به غير ازبعضى كه مخالفان غير انصارى كه عبارتند بودند از عبدالله بن عمر و زيد بن ثابتو محمدبن مسلمه و اسامة بن زيد كه همه از بهره مندان از نعمات خلافت عثمان بودند ومخالف ديگر حسان بن ثابت و كعب بن مالك مسلمة بن مخلدو سعدبن ابى وقاص بودند.محمد حنفيه مى گويد: همگى انصار جز چند نفر با على (عليه السلام ) بيعت كردند. بهروايت ابن اعثم امام در آغاز، از پذيرش بيعت خوددارى كرده و فرمود: من كار را آن چنانمتشتت مى بينم كه قلبها بر آن آرام نگرفته و عقلها بر آن ثبات ندارند آنگاه با مردمنزد طلحه رفت و از او خواست خلافت را بپذيرد اما طلحه گفت : سزاوارتر از تو بهخلافت كسى نيست . نظير همين سخن با زبير نيز مطرح شد. ليكن آنها كه هيچ زمينهاى رادر خود نمى شناختند به بيعت با امام راضى شدند تا از اين طريق جايى براى خود دستو پا كنند. البته اين دو هواى خلافت را در سر داشتند و كسى چون طلحه از حمايت عايشهنيز برخوردار بود بعضى از بستگان عثمان خواستند در بيعت با امام شرط كنند تا امام ازآنچه از بيت المال در دست آنهاست صرف نظر كند امام امام ضمن مخالفت ، فرمود: تنهاحقى كه آنان بر عهده او دارند عمل به كتاب خدا و سنترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و بس و اين آغاز خلافت چهارسال و نه ماه امام على (عليه السلام ) بود. احساس امام در موقع هجوم بيعت كندگان اين بود كه در ميان اين فتنه هاى نوظهور وپيچيده به علت عدم همكارى مردم نمى توان جامعه را به سلامت رهبرى كرد. لذا در روزبيعت فرمود: مرا بگذاريد و ديگرى را به دست آريد كه ما پيشاپيش كارى مى رويم كهآن را رويه هاست و گونه گون رنگهاست . دلها در برابر آن برجاى نمى ماند و خردهابر پاى ...(626) اما حوادث و رخدادهاى بعدى اين تصور امام را كه كار كردن در فتنهبسيار دشوار است را روشن كرد. لذا امام زمانى فرمود: اگر مى دانستم كه كار به اين حدبالا مى گيرد از اول داخل در آن نمى شدم .(627) على (عليه السلام ) را به خانه آوردند همه مردم گرداگرد خانه امام جمع شده بودند.تمامى فرزندان آن حضرت اشك مى ريختند و امام (عليه السلام ) آنها را آرام مى نمود وآنها را مى بوسيد. يكى از ياران امام على (عليه السلام ) بنام حجربن عدى در نيمه شب 19 ماه رمضان درمسجد كوفه مشغول عبادت بود كه صداى صحبت آهسته اشعث و ابن ملجم را شنيد و فهميدكه قصد ترور امام را دارند. حجر با عجله به طرف خانه ام كلثوم كه حضرت آنجا مهمانبود رفت تا امام را از قصد شوم آنها مطلع كند ولى در آن شب حضرت از راه ديگرى بهمسجد آمد و وقتى حجر به مسجد بازگشت كار تمام شده بود. روايت شده كه حضرت در آنشب اين جملات را زياد تكرار مى كرد: ابن ميثم و ابن ابى الحديد(630) نوشته اند: معاويه هنگام مراسم حج جمعى را به مكهفرستاد تا مردم را به اطاعت او دعوت نموده و از يارى على (عليه السلام ) بازدارند واينگونه در ميان مرم شايع كنند كه امام (عليه السلام )قاتل و كشنده عثمان است يا اينكه به جهت كوتاهى كردن ، در كمك به او، باعث خذلان وخارى عثمان گرديده است و به هر جهت كسى كهقاتل و يا خوار كننده خليفه شده است براى خلافت شايستگى ندارد. آنها وظيفه داشتندمحاسن و نيكيهايى از معاويه را به دروغ بين مردمنقل كنند. امام على (عليه السلام ) نامه اى براى قثم فرستاد و او را از دسيسه معاويهمطلع كرد و از او خواست با تدبير عمل كند. مسلمانانى كه در ايام حج در مكه جمع مىشدند عده اى از آنها از مسائل سياسى كه در مركز حكومت اسلامى اتفاق مى افتاد بىاطلاع بودند لذا معاويه مى خواست زمينه را براى حكومت و رياست خود فراهم نمايد و مردمرا با اين طريق تبليغ از يارى على (عليه السلام ) باز دارد. مشهور بين علماء شيعه آن است كه على (عليه السلام ) در شب 19 ماه مبارك رمضانسال چهلم هجرى هنگام طلوع صبح از دست ابن ملجم مرادى لعنة الله عليه ضربت خورد وچون ثلثى از شب 21 همان ماه گذشت به شهادت رسيد. عبدالله بن عباس از طرف على (عليه السلام ) استاندار اهواز، فارس و كران بود (كهامروز سه استان بزرگ ايران به شمار مى روند) و زياد بن ابيه از طرف ابن عباسفرماندار بصره بود. على (عليه السلام ) كه سرپرست هر دو نفر بود كاملا مواظباحوال آنها بود و پيوسته نامه هايى در راهنمايى و اندرز آنها مى نگاشت كه مبادا بهكسى ستم كنند يا از مرز اخلاق و قوانين اسلام خارج شوند. كه در اينجا ترجمه دو نامهاز نامه هاى آن حضرت را كه به زياد نوشته شده را ذكر مى كنيم . در زمان خلافت على (عليه السلام ) غلام سياهى مرتكب شد. او را نزد على (عليه السلام )آوردند. غلام به گناه خويش اقرار كرد. آن حضرت نيز دست او را قطع نمود. غلام هم برخلاف انتظار شروع به مدح و ثنا و تمجيد امام كرد. امام وقتى غلام را اينگونه ديد دستغلام را برداشت و به جاى خود گذاشت و آنگاه با دعايى به اذن خداوند دست غلام خوبشد.(635) در اين موقع على (عليه السلام ) فرمود: در تاريخ طبرى و سيره ابن هشام آمده است وقتى كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در هنگامهجرت در قبا فرود آمد، نزد زنى به نام ام كلثوم ، دختر هدم به مدت دو يا سهشب منزل گزيد. حضرت مى ديد كه نيمه هاى شب ، كسى در مى زند و ام كلثوم چيزى از اومى گيرد. حضرت از او سؤ ال كرد؟ زن گفت : اين مرد،سهل بن حنيف است و مى داند كه من كسى را ندارم . او شبانه به بتهاى قومش حمله مى كند وآن را مى شكند و چوبهايش را براى من مى آورد و مى گويد: از چوب اينها براى آتش غذاىخود استفاده كن . از آن زمان حضرت امير (عليه السلام ) بهسهل بن حنيف احترام مى گذاشت (636) و بعدها زمانى كه حضرت على (عليه السلام )عازم بصره شد. سهل بن حنيف را در بيست و ششم ربيعالاول به عنوان فرماندار مدينه منصوب نمود. وقتى كه حضرت امير (عليه السلام )براى جنگ جمل به جانب بصره مى رفت به ذى قار كه رسيد عايشه طى نامه اىاز بصره براى حفصه دختر عمربن خطاب - كه در مدينه بود - نوشت : اما بعد، به من خبررسيده كه على (عليه السلام ) به ذى قار آمده است ، در حالى كه مرعوب و خائفاست ، چرا كه عده ما زياد است . او مثل شتر زخم خورده است كه اگر جلو بيايد، كشته مىشود و اگر عقب نشينى كند، قربانى مى شود. حفصه دختر عمر از اين خبر، خيلىخوشحال شد و كنيزان خود را خواست كه آواز بخوانند و به دايره بكوبند و در هنگام آوازخواندن بگويند: چه خبر؟ چه خبر؟ على رفته سفر - مانند - فرد زخم خورده (در ذى قار)،اگر جلو رود، كشته مى شود و گر عقب نشينى كند، قربانى گردد. نوف بن فضاله بكالى منسوب به قريه بكال يمن و از قبيله حمير بود و سعادت همنشينى و مصاحبت با على (عليه السلام ) نصيبش شده بود او در زهد و وارستگى وخصوصيات اخلاقى به على (عليه السلام ) بسيار نزديك بود. او مى گويد: نيمه شبىعلى (عليه السلام ) را ديم كه از بستر خواب برخاسته و به ستارگان آسمان مى نگردبه من فرمود: اى نوف خوابى يا بيدار. گفتم : بيدارم و به ستارگان مى نگرم آنگاهامام به او فرمود: اى نوف ، خوشابه سعادت زاهدان و وارستگان در دنيا و مشتاقان بهسراى آخرت ، آنانكه زمين را آسايشگاه خود نموده و خاك زمين را بستر خود ساختند و آبآنرا بجاى عطر پذيرفته اند و قران را شعار خود و دعا را همچون لباس رويين قرار دادهاند و دنيا را همچون شيوه مسيح (عليه السلام ) برگزيده اند. اى نوف داود (پيامبر) درچنين ساعتى از شب دست به دعا به پيشگاه خدا برداشت و گفت : به راستى كه اين همانساعتى است كه هيچ بنده اى در آن دعا نمى كند مگر اينكه دعايش به استجابت مىرسد...(639) اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : در روز جنگجمل در بصره سوارى از لشكر بصره بيرون آمد و آياتاول سوره نباء (عم يتسائلون عن النباء العظيم ) را مى خواند اميرالمؤ منين (عليهالسلام ) جلو رفت و به او گفت : اى مرد آن خبر بزرگ را مى شناسى ؟ عرض كرد: خير. روزى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) اشتها كردند كه جگر كباب شده اى را با نان نرمبخورند. همين طور اين امر طول كشيد تا يك سال بر آمد و پيوسته حضرت اين اشتها راداشتند ولى ابراز نمى كردند پس از يك سال در حالى كه روزى از روزها روزه بودندبه حضرت امام حسن (عليه السلام ) اين مطلب را گفتند. امام حسن (عليه السلام ) براى آنحضرت غذاى مورد نظر را آماده كرد وقتى هنگام افطار رسيد ناگهان سائلى به در خانهآمد و درخواست غذا كرد. اصبغ نباته (يكى از ياران مخلص على (عليه السلام ) گويد: در خانه على عمشغول دعا بودم ، پس از مدتى ، على (عليه السلام ) ازمنزل بيرون آمد، مرا كه ديد فرمود: چه مى كنى ؟ عرض كردم : دعا مى كنم . فرمود: هرگاه مى خواهى دعا كنى بگو: الحمد الله على كان ما و الحمد الله علىكل حال ؛ سپاس خداوند را بر آنچه كه گذشت و سپاس او را بر هر حال سپسدست راستش را بر شانه چپ من گذاشت و فرمود: اى اصبغ ! لئن ثبتت قدمك و تمت ولايتك و انبسطت يدك فالله ارحم من نفسك ؛ اگر در راه دين ثابت قدم بودى و ولايتتو كامل شد (يعنى امامت رهبران حق را قبول كردى و آنها را دوست داشتى و دستت را گشودىو كمك به تهديدستان نمودى ) آنگاه خداوند از خودت ، به تو مهربانتر است.(642) على بن ابى رافع گفت : من عامل و كارگزار بيتالمال حضرت على (عليه السلام ) و نويسنده او بودم . در بيتالمال گردنبندى از مرواريد وجود داشت كه از بصره بدست آمده بود. روزى دختر آنحضرت كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام گردنبند مرواريد نزد تو است ،آن را به صورت عاريه (امانت ) در اختيارم بگذار تا روز عيد قربان از آن استفاده كنم . شريح بن حارث ، قاضى كوفه در زمان خلافت على (عليه السلام ) خانه اى براى خودبه هشتاد دينار خريد اين موضوع به على (عليه السلام ) گزارش شد. امام او را خواستو فرمود: به من گزارش شده كه تو خانه اى به قيمت هشتاد دينار خريده اى و آن را قبالهخود كرده اى . در يك شب مهتابى امام على (عليه السلام ) از مسجد كوفه بيرون آمد و به سمت صحراحركت كرد، گروهى از مسلمانان به دنبال امام حركت كردند. امام ايستاد و به آنها رو كرد وفرمود: من انتم ؛ شما كيستيد؟ آنها عرض كردند: خوارج به عنوان اعتراض به حكومت امام على (عليه السلام ) در مسجد كوفه جمع مى شدندو در نماز جماعت آن حضرت شركت نمى كردند و گاهى هم با شعارهاى تند و زنندهمخالفت خود را علنى مى ساختند. روزى حضرت على (عليه السلام ) در نماز صبح بود وابن كوا (يكى از منافقان مشهور عصر امامت امام على (عليه السلام ) اين آيه را تلاوتكرد، و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن منالخاسرين ؛(647) به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوىتمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود. اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) به عمار ياسر فرمود: اى عمار بر دنيا غم مخور كهتمام لذات دنيا شش چيز است . ابوذر غفارى مى گويد: من با حضرت على (عليه السلام ) براى انجام كار حضرت ، بهمقصدى حركت كرديم تا اينكه به بيابان وسعى كه در آن مورچگان زياد مانندسيل روان بودند رسيديم از عظمت اين منظره و اينسيل مورچه تعجب كردم و گفتم الله اكبر چقدر بزرگ است آن خدايى كه شمارش اينمورچگان را دارد و از عدد آنها مطلع است . روزى در دوران خلافت ، حضرت على (عليه السلام ) در مسجد كوفه با اصحاب خودنشسته بودند. شخصى گفت : خالد ابن عويطه در وادى القرى از دنيا رفته است ،حضرت فرمود: او نمرده و نخواهد مرد تا اينكه سردار لشكر ضلالت و گمراهى گردد وعلمدار او حبيب بن عمار خواهد شد.
|