بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام ), محمدرضا رمزى اوحدى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     1001D001 -
     1001D002 -
     1001D003 -
     1001D004 -
     1001D005 -
     1001D006 -
     1001D007 -
     1001D008 -
     1001D009 -
     1001D010 -
     1001D012 -
     1001D013 -
     1001D014 -
     1001D015 -
     1001D016 -
     1001D017 -
     1001D018 -
     1001D019 -
     1001D020 -
     1001D021 -
     1001D022 -
     1001D023 -
     1001D024 -
     1001D025 -
     1001D026 -
     1001D027 -
     1001D028 -
     1001D029 -
     1001D030 -
     1001D031 -
     1001D032 -
     1001D033 -
     1001D034 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

790- همدم انبياء و اولياء عليست  

روى حارث حضرت امير (عليه السلام ) را ديد كه با حضرت خضر در نخيله (952)نشسته كه ناگه طبقى خرما از آسمان براى آنهانازل شد و آنها از آن خوردند.
حضرت خضر وقتى خرماها را مى خورد هسته هاى آن را دور مى انداختول حضرت امير (عليه السلام ) هسته خرماها را در دست خود جمع مى كرد.
حارث مى گويد: به امام گفتم : كه اين دانه هاى خرما را به من ببخش ، آن حضرت آنها رابه من داد و من نيز آن هسته ها را در زمين كاشتم و آنهانخل خرما شد و خرمايشان آنچنان پاكيزه بود كهمثل آن را من نديده بودم .(953)


791- دختربچه عاشق  

ابوالاسود دئلى از ياران امام على (عليه السلام ) است كه در ركاب آن حضرت در صفيننيز جنگيده بود، او از شعراى اسلام است و قرآن را در زمان زياد بن ابيه اعراب و نقطهگذارى كرده است .
يكى از شيوه هاى معاويه در جذب ياران امام على (عليه السلام ) نسبت به خود، دادن هديهبه آنها بود، لذا روزى ابوالاسود وقتى در منزل خود نبود ياران معاويه به در خانه مردمحلوا و عسل مى دادند، از جمله به در خانه اسود نيز حلوائى دادند كه دختر اسود آن راگرفت .
اسود وقتى به منزل برگشت ديد دخترش مشغول خوردن حلو است ، گفت : دخترم ! معاويهاين حلوا را براى ما و امثال ما مى فرستد تا با اين طريق ما را از دوستى اميرالمؤ منين على(عليه السلام ) برگرداند دختر 5 ساله ابوالاسود فورا ضمن اينكه معاويه را لعن كرد،رفت و دست در حلق خود كرد تا هر چه حلوا خورده است را برگرداند.(954)


792- قضاوتى جامع و كامل  

روزى در دوران خلافت حضرت سه نفر را به محضر امام آوردند، كه هر سه نفر بهنحوى در قتل فردى شركت داشته اند يكى از آنانمقتول را نگه داشته بود و ديگرى او را كشته بود و شخص سوم در رؤ يت و شناسايىمقتول ، آنان را يارى كرده بود. امام دستور دادند كه فرد اخير را نابينا كنند و آن كسىكه مقتول را گرفته بود را به زندان بيندازند (تا زمان فوت در آن مكان محبوس باشد)و قاتل را در دستور قصاص نفس ‍ دادند.(955)


793- عدالت مجسم  

در عهد حكومت امام على (عليه السلام ) دزدان حرفه اى پديد آمده بودند كه پس از دومرتبه گرفتارى و قطع دست راست و پاى چپ ، براى سومين بار به سرقت روى آورده وگرفتار گرديده بودند، امام اين گروه را به زندان افكند و اظهار داشت :
انى لا ستحى من ربى ان ادعه بلايد يستنظف بهاولارجل يمشى بهاالى حاجته ؛ من شرم دارم كه كسى را بدون دست و پا قرار دهم تا ازنظافت خود عاجز و امكان رفتن و بر آوردن حاجات خود را نداشته باشد.(956)
نمونه ديگرى : نوجوانى بود كه به حد بلوغ نرسيده بود؛ اين جوان مرتكب سرقتگرديده بود. امام دستور دادند كه بخشى از گوشت اطراف انگشتان او را قطع كنند، سپستهديد نمودند كه اگر مجددا به سرقت رو آورد دست او را قطع خواهند كرد.(957)


794- اولين صحنه ملاقات ابن ملجم با امام على (ع ) 

بعد از اينكه امام على (عليه السلام ) به حكومت رسيد، حبيب بن منتخب را كه فرماندار ووالى اطراف يمن از جانب عثمان بود را بر رياستش ابقا كرد، و طى نامه اى به اوسفارش تقوا كرد و از او خواست تا از مسلمانان آنجا بيعت بگيرد، حضرت نامه خود را مهرزد و با يك مرد عرب نزد او فرستاد، حبيب وقتى نامه امام را گرفت مردم را به بيعت امامفرا خواند، مردم آن ديار نيز اطاعت كردند. آنگاه گفت : من مى خواهم ده تن از سران وشجاعان شما را به جانب آن حضرت روانه كنم ، آنها پذيرفتند. او در ابتدا صد نفر راانتخاب كرد و از جمع آنها هفتاد تن و از هفتاد تن سى نفر و از سى ده نفر را انتخاب كرد وبه جانب امام فرستاد، بعد از آنكه كه آن ده نفر به حضور امام رسيدند و به امام تبريكگفتند، امام به آنها خوش ‍ آمد گفت ، در آن جمع ده نفر ابن ملجم - لعنة الله عليه - حركتكرد و در مقابل امام ايستاد و گفت : سلام بر تو اى امامعادل و بدر كامل ، شير بزرگوار، قهرمان دلاور، سوار بخشنده ، و كسى كه خداوند او رابر بقيه مردم فضيلت داد صلوات و درود خدا بر تو و خاندانت ، شهادت مى دهم كهتو به حق و حقيقت اميرالمؤ منين هستى ، و تو وصىرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خليفه او وارث علم او مى باشى ، خداوند لعنتكند كسى را كه حق و مقام تو را منكر شود!...
حضرت امير (عليه السلام ) به جانب ابن ملجم خيره شد و پس از آن به گروه اعزامى نظركرده آنگاه آنها را مقرب داشت ... حضرت دستور داد كه به هر نفر از آنها حله اى يمنىعبايى عدنى بخشيدند. امام فرمان داد كه آنها مورد احترام قرار بگيرند.
آن جماعت هنگامى كه حركت كردند ابن ملجم مجدد درمقابل حضرت ايستاد و اشعارى را انشاء كرد: تو گواه پاك ، صاحب خير و نيكى و فرزندشيران طراز اول مى باشى اى وصى محمد صلى الله عليه و آله و سلم ...(958)


795- گفتگوى امام على (ع ) با ابن ملجم  

بعد از اينكه ابن ملجم عرض ارادت به امام كرد (در داستان قبلى ذكر شد) امام گفتار او راتحسين كرد و فرمود: اسمت ؟ گفت : عبدالرحمن . حضرت فرمود: فرزند چه كسى هستى ؟گفت . فرزند ملجم مرادى .
حضرت فرمود: آيا تو مرادى هستى ؟ گفت : آرى اى اميرالمؤ منين ! حضرت فرمود: انالله انا اليه راجعون و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العضيم
حضرت مكرر به او نگاه مى كرد و يك دست خود را به ديگرى مى زد و كلمه استرجاع رابر زبان جارى مى نمود. بعد فرمود: واى بر تو! آيا تو از قبيله بنى مرادى ؟ گفت :آرى در اينجا حضرت اين اشعار را خواند:

انا انصحك منى بالوداد
مكاشفه و انت من الاعادى
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
من تو را به دوستى نصيحت مى كنم آشكارا وحال آنكه مى دانم تو از دشمنان من مى باشى من قصد زنده ماندن او را دارم و او قصدقتل ؛ مرا عذر خواه تو دوستت از قبيله مراد است .(959)

796- سه بار بيعت گرفت  

اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى جماعتى از يمن نزد امام وارد شدند و با آن حضرت بيعتكردند. ابن ملجم هم كه جز آن گروه بود بيعت كرد و بعد از بيعت حركت كرد كه برودحضرت او را صدا زد و از او عهد و پنهان گرفت كه بيعت خود را نگسلد، او پذيرفت ،سپس تا حركت كرد اما مجددا حضرت براى سومين بار درخواست بيعت و استحكام آن را نمود،ابن ملجم كه از اين واقعه متعجب شده بود گفت : نديدم با ديگران اين گونهعمل كنى ، امام به او فرمود: برود اما من نمى بينم كه تو بر آنچه بيعت كردى وفا كنى. ابن ملجم از زمانى كه اسم مرا شنيدى از حضورم ناراحت شدى در حالى كه به خدا قسم منماندن با تو و جهاد براى تو را دوست دارم و قلب من دوستدار توست و محققا من دوستدارانتو را نيز دوست دارم و با دشمنان تو دشمن مى باشم .
امام تبسمى كرد و فرمود: اى برادر مرادى اگر از چيزى سؤال كنم صادقانه جواب مى دهى ؟
گفت : بلى اى اميرالمؤ منين !
حضرت فرمود: آيا تو دايه اى يهودى داشته اى كه هر گاه گريه مى كردى تو را كتكمى زد و به صوتت سيلى مى نواخت و مى گفت : ساكت شو! زيرا تو از كسى كه ناقهصالح را پى كرد شقى ترى و بزودى جنايت عظيمى را مرتكب خواهى شد كه خداوند بهخاطر آن بر تو غضب كند و سرنوشت تو آتش جهنم باشد؟
ابن ملجم گفت : اين بوده و ليكن به خدا قسم تو در نزد من از هر كسى محبوبترى.(960)


797- ماندن ابن ملجم نزد على (ع ) 

ابن ملجم مدتى در بنى تميم ماند امام به هنگام مراجعت دوستانش به يمن او مريض شد ودوستانش او را ترك گفته و به يمن رفتند. ابن ملجم چون خوب شد نزد اميرالمؤ منين آمد وشبانه روز از حضرت جدا نمى شد. حضرت خواسته هايش را بر آورده مى ساخت و او راگرامى مى داشت و به منزل خود دعوت مى كرد و در همانحال مى فرمود: تو قاتل و كشنده من هستى و اين شعر را مكرر مى خواند:

اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من حليلك من مراد
ابن ملجم مى گفت : اى اميرالمؤ منين اگر مى دانى منقاتل شما هستم مرا بكش . حضرت مى فرمود: براى من جايز وحلال نيست مردى را قبل از اين كه نسبت به من كارى انجام دهد، بكشم و يا طبقنقل ديگر مى فرمود: هر گاه من تو را بكشم چه كسى مرا خواهد كشت ؟

798- عكس العمل ياران امام در قبال ابن ملجم  

شيعيان و پيروان امام على (عليه السلام ) وقتى از واقعه مطلع شدند، مالك اشتر و حارثبن اعور همدانى و ديگران حركت كردند و شمشيرهاى خود را برهنه نموده گفتند: اىاميرالمؤ منين ! اين سگى كه بارها او را اين گونه مخاطب ساختى كيست ؟ در حالى كه توامام ما، ولى ما و پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما هستى . دستور كشتن اورا به ما بده . حضرت به آنها فرمود: شمشيرهاى خود را غلاف كنيد! خداوند شما را مباركگرداند، عصاى وحدت امت را نشكنيد آيا مرا اينگونه مى شناسيد كه كسى را بكشم كهنسبت به من كارى انجام نداده است ؟
بعد از اين صحبت حضرت به منزل خود بازگشت . اما شيعيان جمع شدند و آنچه شنيدهبودند به هم مى گفتند: آنها مى گفتند: حضرت على (عليه السلام ) در آخر شب به مسجدمى رود، شما خطاب امام را به ابن ملجم شنيديد و او جز حق چيزى نمى گويد و شماعدل و شفقت او را ديده ايد! ما مى ترسيم كه اين مرد مرادى امام را ترور كند. لذا به فكرچاره افتادند؛ از اين رو تصميم گرفتند قرعه بزنند و طبق آن ، هر شب قبيله اى را براىحفاظت امام تعيين كنند قرعه در شب اول و دوم و سوم بهاهل كناس افتاد، آنها شمشيرهاى خود را شب با خودحمل كردند و به شبستان مسجد جامع رفتند، همين كه على (عليه السلام ) از مسجد خارج شدو با اين حالت آنها را ديد فرمود: چه مى كنيد؟ آنها ماجرا را به اطلاع حضرت رساندندحضرت در حق آن ها دعا كرد و خنديد سپس آنها را از اين كار نهى كرد.(961)


799- ابن ملجم در كوفه  

وقتى حضرت على (عليه السلام ) در اواخر عمر شريفش و بعد از جنگ نهروان در كوفهمستقر شده بود دستور داده بود اسامى كسانى را كه وارد كوفه مى شوند را بنويسند وبه آن حضرت بدهند. روزى حضرت صورت اسامى را مى خواند. ابن ملجم را ديد و باانگشت خود روى اسم او گذاشت و بعد فرمود: قاتلك الله قاتلك الله ! خداوندتو را بكشد! خداوند تو را بكشد! ياران حضرت فرمودند: پس چرا او را نمى كشى توكه مى دانى او قاتل توست ؟ حضرت فرمود: خداوند بنده اى را عذاب نمى كند تا اينكهاو مرتكب گناه شود.(962)
اصبغ بن نباته در آخرين لحظات عمر شريف امام على (عليه السلام ) در نزد امام حاضرشد، او مى گويد: امام بيهوش شد. وقتى آن حضرت به هوش آمد. فرمود: اى اصبغ ! هنوزنشسته اى . گفتم : بلى ، اى مولاى من . آنگاه امام فرمود: اى اصبغ ! مى خواهى بارى توحديث ديگرى بگويم عرض كردم : بلى يا على (عليه السلام ).
حضرت فرمود: اى اصبغ ! روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در يكى از راههاىمدينه مرا ديد در حالى كه بسيار غمگين بودم . حضرت به من فرمود: اى ابوالحسن تراغمگين مى بينم آيا مى خواهى حديثى برايت بگويم تا ديگر هرگز ناراحت نشوى . عرضكرد: بلى يا رسول الله .
حضرت فرمود: هر گاه قيامت شود خداوندى منبرى را كه از منبر پيغمبران و شهيدانبلندتر است را نصب مى نمايد. سپس خداوند ترا امر مى كند تا بر منبر بروى و يك پلهپايين تر از من بايستى ، سپس امر مى فرمايد: به دو ملك كه آنها بنشينند پايين تر ازتو، پس وقتى ما بر منبر مى رويم خلق اولين و آخرين حاضر شوند.
آنگاه ملكى كه پايين تر از تو نشسته ، ندا سر مى دهد. اى مردم ! هر كه مرا مى شناسدكه مى شناسد، اما هر كه مرا نمى شناسد، بداند كه من نگهبان بهشتم ، همانا خداوند بهمن امر كرده كه بدهم كليدهاى بهشت را به محمد صلى الله عليه و آله و سلم و محمد صلىالله عليه و آله و سلم مرا امر فرموده كه آنها را بدهم به على بن ابيطالب (عليهالسلام )، پس اى مردم شما را شاهد مى گيرم در اين مورد، سپس نگهبان جهنم كه پايين تراز ملك بهشت است ، همانند ملك بهشت ، همان گويد وعمل كند. على (عليه السلام ) فرمود: پس من مى گيريم كليدهاى بهشت و دوزخ را، سپس ‍رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا على ! تومتوسل من مى شوى و اهلبيت تو متوسل تو خواهند شد و شيعيان توتوسل اهلبيت تو مى شوند.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: اصبغ ! من دستهاى خود را بر هم زدم و گفتم يارسول الله پس ما به سوى بهشت مى رويم . حضرت فرمود: به خداى كعبه سوگند بلهبه بهشت مى رويم .
اصبغ گفت : اين آخرين حديثى بود كه از مولاى خود على (عليه السلام ) شنيدم آنگاه اوبه شهادت رسيد.(963)


800- آتش غم بر سينه ياران على (ع ) 

محمد بن حنفيه مى گويد: چون شب بيستم ماه مبارك رمضان شد اثر زهر شمشير ابن ملجم -لعنه الله عليه - به قدمهاى مبارك پدرم رسيد لذا در آن شب پدرم نماز خود را نشستهخواند و به ما وصيتها كرد تا اينكه صبح شد پس به مردم اجازه داد تا به خدمتشبرسند مردم آمدند و سلام كردند آنگاه حضرت جواب آنها را داد.
سپس پدرم فرمود: ايها الناس سلونى قبل ان تفقدونى ؛ اى مردم بپرسيدقبل از اينكه مرا از دست بدهيد و من در ميان شما نباشم . ولى سؤ الات خود را كوتاه و سبككنيد كه حال امام شما خوب نيست .
مردم با شنيدن اين جمله امام به سختى ناليدند.
آنگاه حجربن عدى برخاست و شعرى چند در مصيبت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) انشاء كردچون ساكت شد. امام به او فرمود: اى حجر! چگونه خواهد بودحال تو، كه از تو بخواهند و به تو دستور دهند كه از من بيزارى جويى .
حجر عرض كرد: به خدا قسم اگر مرا با شمشير پاره پاره كنند و به آتش ‍ عذاب نمايندمن از تو بيزارى نمى جويم . حضرت فرمود: تو به خير باشى و مؤ فق ، خداوند تو راجزاى خير دهد از آل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم .
آنگاه پدرم : مقدارى شير طلبيد و اندكى از آنميل كرد. سپس فرمود: اين آخر رزق و روزى من از دنياست .
حاضرين به شدت اشك ريختند و مردم جملگى به خروش آمدند و هاى هاىگريستند...(964).


801- دهانش پر از آتش باد 

مردى پس از واقعه هولناك ضربت خوردن مولاى مظلومان على (عليه السلام )، به ابنملجم - لعنه الله عليه - گفت :
اى دشمن خدا خوشدل مباش كه على (عليه السلام ) بزودى حالش ‍ خوب خواهدشد.
آن ملعون در پاسخ گفت : پس ام كلثون بر چه كس اين گونه ناله مى كند و مى گريد،بر من مى گريد يا بر پدرش على سوگوارى مى كند. به خدا سوگند! اين شمشير راهزار درهم خريدم و با هزار درهم آنرا به زهر سيرابش ساختم .
و چنين ضربتى بر على زده ام كه اگر آن ضربه را بين مردم مشرق و مغرب تقسيم كنندهمگى آنها بميرند.(965)


802- سفارشهاى آخر 

على (عليه السلام ) در آخرين لحظات عمر شريف خود به فرزندان خود فرمود: زودباشد كه فتنه ها از هر طرف رو به شما آورد و منافقان اين امت كينه هاى ديرينه خود رااز شما طلب نمايند و انتقال بگيرند پس بر شما باد صبر، كه عاقبت صبر نيكو است .سپس رو به جانب حسين (عليه السلام ) نمود و فرمود: كه بعد از من به خصوص فتنههاى شما بسيار خواهد بود، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند. سپس فرمود: اى ابا عبدالله !ترا اين امت شهيد مى كنند پس بر تو باد صبر و تقوا در بلا.
آنگاه امام لختى بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اينكرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و عمويم حمزه و برادرم جعفر نزديك من آمدند وگفتند: زود بيا كه ما مشتاق و منتظر توايم پس ديده هاى مبارك خود را گردانيد و بهاهلبيت خود نظرى كرد و فرمود: همه شما را به خدا مى سپارم ... آنگاه فرمود: بر شماسلام اى فرشتگان خدا...
آنگاه جبين مباركش در عرق نشست و چشمهاى مبارك را بر هم گذاشت و دست و پاى خود را بهجانب قبله كشيد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده ورسوله و با قدم شهادت به سوى جنت خداوند پرواز كرد و اين قلعه كه آتشش هنوزدر جانهاى شيعيان جارى و جاويد و دائمى است در شب جمعه 21 رمضانسال 40 بود.(966)


803- قصاص قاتل امام  

ابن ملجم در روز 21 رمضان توسط ضربه اى كه امام حسن (عليه السلام ) بر حسبوصيت پدر بزرگوارشان كرده بودند آن شقى را به جهنم فرستاد سپس ام الهيثم دختراسوده نخعى ، جسد ابن ملجم را خواست تا به او بدهند. آنگاه آتشى بر افروخت و جسدكثيف و جهنمى او را در آتش ‍ انداخت ، ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كهاستخوانهاى پليد ابن ملجم - لعنه الله عليه - را در گودالى انداخته بودند و پيوستهمردم كوفه از آن چاله صداى ناله و فرياد مى شنيدند.
ليكن مسعودى مورخ مشهور مى نويسد: وقتى خواستند ابن ملجم - لعنه الله عليه - رابكشند، عبدالله بن جعفر گفت : او را به من دهيد تا سينه ام راحت شود، آنگاه دست و پاى اورا بريد و ميخى را در آتش سرخ كرد و در چشمان آن ملعون كرد... سپس مردم ابن ملجم راگرفته و در بوريا پيچيدند و به آتش كشيدند.(967)


804- عشق تو جارى و جاويد در جانها 

حارث كه از اصحاب حضرت على (عليه السلام ) است سراسيمه به خدمت على (عليهالسلام ) رفت ، آن حضرت از حارث چه چيزى ترا بر آن داشته كه در اين موقع شب نزدمن آيى ؟
حارث گفت : والله دوستى و عشقى كه در جان من است مرا پيش تو آورد.
آنگاه حضرت به او فرمود: بدان اى حارث ! كه نمى ميرد آن كسى كه مرا دوست مى داردالا اينكه در وقت جان دادن مرا مى بيند و با ديدن من اميدوار رحمت الهى مى شود و همين طوركسى كه مرا دشمن مى دارد مرا مى بيند در وقت مردن ، اما عرق خجالت و نااميدى در صورتمى نشيند.(968)


805- چگونگى غسل امام على (ع ) 

محمد حنفيه مى گويد: چون برادرانم مشغولغسل پدر شدند. امام حسين (عليه السلام ) آب مى ريخت و امام حسن (عليه السلام )غسل مى داد و احتياجى به اين نبود كه كسى بدن مطهر و معطر پدرم را جا به جا كند،بلكه بدن پدرم هنگام غسل ، خود از اين سو به آن سو مى شد و بويى خوشتر از مشك وعنبر از بدن مطهرش به مشام مى رسيد، چون كارغسل تمام شد. امام حسن (عليه السلام ) فرمود: اى خواهرم ! حنوط جدمرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بياور. آنگاه زينب عليهاالسلام حنوط باقىمانده اى كه سهم امام بود را آورد و آن همان كافورى بود كهجبرئيل آن را از بهشت براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و فاطمه عليهاالسلام وامام على (عليه السلام ) آورده بود.
وقتى حنوط پدرم را باز كردند، شهر كوفه از بوى خوش آن معطر شد، آنگاه پدرم را درپنج جامه كفن كردند و در تابوت نهادند و بر اساس ‍ وصيت پدرم حسنين : عقب تابوت رابرداشتند و جلوى تابوت را (جبرئيل و ميكائيل همرزمان امام در ميادين جنگ ) برداشتند و بهجانب نجف شتافتند. بعضى از مردم مى خواستند بهدنبال تابوت آيند كه امام حسن (عليه السلام ) آنها را به مراجعت فرمان داد، و برادرم امامحسين (عليه السلام ) مى گريست و مى گفت : لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ؛ اى پدر بزرگوار، پشت ما را شكستى ؛ منگريه را از جهت تو آموخته ام .(969)


806- همه در بحر غم مولا 

محمد حنفيه مى گويد شبى كه تابوت پدرم را از كوفه به نجف حركت مى داديم ، بهخدا سوگند من مى ديدم كه جنازه آن حضرت بر هر ديوار و يا خانه اى و يا هر درختى كهمى گذشت آنها خم مى شدند و خشوع مى كردند وقتى تابوت به موضع قبر رسيد،فرود آمد و امام حسن (عليه السلام ) با جماعت همراه بر آن حضرت نماز خواندند و هفتتكبير گفت ، و بعد از نماز جنازه را برداشتند و آن موضع را حفر كردند كه ناگاه قبر ازپيش ساخته اى نمايان شد و چون خواستند پدرم راداخل قبر نمايند(970) صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت :داخل كنيد او را به سوى تربت طاهر كه حبيب به سوى حبيب خود مشتاق گرديده است ، ونيز منادى صدا زد كه : حق تعالى شما را صبر نيكو كرامت فرمايد در مصيبت سيد شما وحجت خدا بر خلق خويش .(971)


807- دختر يتيمى از على (ع ) مى گويد: 

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عبدالواحد بن زيد كه مى گويد: كه من در خانه كعبهمشغول طواف بودم دخترى را ديدم كه براى خواهر خود سوگند ياد كرد به نام اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به اين شكل ؛ لا و حق المنتجب با لوصيه الحاكم بالسويهالعادل فى القضيه العال البينه زوج فاطمه المرضيه ...
عبدالواحد مى گويد: من در تعجب شدم كه اين دختر با همه كودكى اش ‍ چگونه اين طورزيبا على (عليه السلام ) را مدح و ثنا و ستايش مى كند، از او پرسيدم : اى دختر! آيا توعلى (عليه السلام ) را مى شناسى كه اين گونه او را ستايش مى كنى ؟!!
دختر گفت : چگونه او را نشناسم كسى را كه وقتى پدرم در جنگ صفين در يارى او شهيدشده بود و ما يتيم بوديم ما را يارى مى كرد و متوجهاحوال ما بود.
سپس ادامه داد: روزى امام به خانه ما آمد! به مادرم فرمود:حال تو چطور است اى مادر يتيمان ؟
مادرم به حضرت عرض كرد: بخير است ، آنگاه مادرم من و خواهرم را نزد آن حضرت حاضركرد؛ من بر اثر مرض آبله نابينا شده بودم وقتى نگاه امام به من افتاد، آهى كشيد و ايندو شعر را قرائت كرد.

ما ان تاوهت من شى ء رزئت به
كما تاوهب للاطفال فى الصغر
قدمات والدهم من كان يكفلهم
فى النائباب و فى الاسفار و الحضر
آنگاه آن حضرت دست مباركش را بر صورت من كشيد و چشم من بينا شد،
آن چنانكه در شب تار شتر رميده را از مسافت بسيار دور مى بينم .(972)

808- مرد آذربايجانى نزد على (ع ) 

روزى مردى آذربايجانى خدمت على (عليه السلام ) آمد و عرض كرد: كه يا على ! مراشترى سركش و چموش است كه به هيچ شكلى نمى توان آن را رام كرد. حضرت فرمود:چون به شهر خود رسيدى بر شتر خود اين دعا را بخوان اللهم انى اتوجه اليك... شتر تو رام خواهد شد. آن مرد به شهر خود مراجعت كرد و با آن دعا شتر خود رارام كرد، و سال ديگر بر آن شتر نشست و خدمت امام رسيد. او وقتى امام را ديدقبل از آنكه صحبتى كند امام چگونگى رام شدن شتر او را به همان نحوى كه واقع شدهبود، را براى آن مرد تعريف كرد، آن مرد عرض كرد: يا على ! چنان است كه تو نزد منحاضر بودى و همه چيز را مشاهده كردى .(973)


809- گريه مردى يهودى از غم هجران  

حارث اعور مى گويد: پير مردى را در كوفه ديدم كه شديدا مى گريست و مى گفت : صدسال زندگى كردم و فقط در طول اين صد سال يك ساعت عدالت ديدم .
حارث مى گويد به او گفتم چطور و چگونه ؟
او گفت : من حجر حميريم و يهودى بودم از بهر تهيه غذا به كوفه آمدم چون بهقبه (974) رسيدم اموالم مفقود شد. من نزد مالك اشتر نخعى رفتم و ماجراى خودرا به او گفتم . مالك مرا به نزد اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) برد. آن حضرت تامرا ديد فرمود: (يا اخا اليهود! علم بلايا و منايا و ما كان و ما يكون ) نزد ما است، من بگويم براى چه نزد من آمدى يا تو خود مى گويى ؟ گفتم : شما بگوييد. حضرتفرمود: جماعت جن مال تو را در قبه ربوده اند.
الان از ما چه مى خواهى اى برادر يهودى ، به او عرض كردم : يا على ! اگرتفضل فرمايى و مالم را به من برگردانى مسلمان مى شوم . پس حضرت مرا با خود بههمان محل قبه برد و دو ركعت نماز گذارد و دعايى نمود. پس قرائت نمود يرسل عليكما شواظ من نار و نحاس فلا تنتصران آنگاه فرمود: اى جماعت جن ! شمابا من بيعت كرديد اين چه كار زشتى است كه مرتكب شديد، من ناگاه ديدم تمامى اموالمحاضر شد و من هم شهادت خود را گفتم و مسلمان شدم و به آن مرد پاك سرشت ، پاك خوى، پاك رو، ايمان آوردم ، ولى افسوس وقتى وارد كوفه شدم شنيد آن خوش خوى خوشروى خوش طينت شهيد شده است و گريه ام به خاطر از دست دادن آن مرد الهى است.(975)


810- عهدنامه صفين  

وقتى در صفين قرآنها بالا شد مالك اشتر در صف مقدم جبهه مى جنگيد، اشعث بن قيس كندىمردى و ياران امام را بر ضد جنگ تحريك كرد تا آنجا كه هوادارانش شمشيرها را در غلافكردند و فرياد مى زدند، ما خواستار صلح هستيم !
اما مالك اشتر با بى اعتنايى به حوادث ، خود را به نزديك سراپرده معاويه رساند،اشعث چون مالك را در چنين وضعى ديد با لحن تهديدآميزى از على (عليه السلام ) خواستتا مالك را از ادامه جنگ باز دارد. حضرت به ناچار يزيدبن هانى را نزد مالك اشترفرستاد، اما مالك از امام اجازه و فرصت خواست تا كار را يكسره كند.
اشعث وقتى خبر را شنيد بانگ زد: يا على ! مالك را احضار كن تا بر گردد و الا تو رازنده نمى بيند.
آنگاه امام مجددا يزيد را پيش مالك فرستاد. مالك در حالى كه خشم و غضب اندامش رافراگرفته بود، دست از جنگ كشيد و به موسى امام آمد و بانك بر منافقان زد كه چرا يكمرتبه بر امام خود عصيان كرديد.
اشعث گفت : ما با كسانى كه قرآن در دست دارند نمى توانيم بجنگيم . مالك گفت : اى احمق! يك سال است ما آنها را به قرآن دعوت مى كنيمعمل امروز آنان جز فريب چيز ديگرى نيست .
هر چه مالك نصيحت كرد منافقان نپذيرفتند.
اشعث به مالك ناسزا گفت ، مالك او را تازيانه زد. ياران اشعث دست به شمشير بردند ومالك نيز چنين كرد. امام على (عليه السلام ) وقتى اين حادثه را ديد از شدت تاءسففرمود: اى مالك ! چاره كر از دست ما بيرون رفت .
آنگاه امام رو به لشكر خود كرد فرمود: شما كارى كرديد كه نيروى اسلاممتزلزل شد و توانايى از دست رفت ... اشعث گفت : يا على ! اكنون كه هر دو طرف بهحكميت قرآن راضى هستيد. اجازه دهيد نزد معاويه بروم و نظر او را جويا شوم . امام فرمود:كار از دست من خارج شد و شما كه به ميل خودعمل مى كنيد. در اين صورت من دخالتى ندارم . اشعث نزد معاويه رفت و معاويه او را بهانتخاب حكمين از دو طرف وادار كرد. معاويه ، عمر و عاص را حكم كرد و اشعث و يارانشابوموسى اشعرى را انتخاب كردند چون اين خبر به امام رسيد فرمود: سبحان الله ، اينقوم منافق لااقل اختيار تعيين حكم را نيز به من نمى دهند... اصرار امام مبنى بر انتخاب ابنعباس و مالك اشتر به علت مقاومت اشعث سودى نبخشيد.
بدين ترتيب در تاريخ 17 صفر 38 هجرى قمرى صلح نامه اى در 19 ماده به امضاىعلى (عليه السلام ) و معاويه و شهود طرفين تنظيم شده و قرار شد تا 6 ماه ديگرموضوع اختلاف طرفين را با آيات قرآن مطابقت داده و راءى خود را بر اساس قرآن اعلامكنند و اين جنگ با 95 هزار كشته و ظلم هاى متعدد در حق ولايت به پايان رسيد.


811- متن قرارداد حكميت در جنگ صفين  

قرارداد حكميت بين اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) و معاويه نوشته شد، ولى معاويهنپذيرفت كه از على (عليه السلام ) به عنوان اميرالمؤ منين ياد شود متن قرارداد اينگونه است :
اين نوشته اى است كه بر اساس درخواست على بن ابيطالب و معاوية بن ابى سفيانو هوادارانشان تهيه شده است تا كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمدرباره اختلاف دو طرف داورى كند. بر مردم عراق و شيعيان غايب و حاضر على است كه بهاين حكم متعهد باشند. همچنين بر مردم شام و هواداران غايب و حاضر معاويه است كه بهاجراى اين حكم تن در دهند، ما به حكم قرآن خرسند و به اجراى او امر آن ملزم هستيم ، تنهاقرآن است كه قادر به حل اختلافات ماست و ما تمام قرآن را از آغاز تا انجام ، داوراختلافات خود قرار داده ايم . هر آنچه را كه زنده نگاه داشته است ، زنده نگاه مى داريم وهر چيز را كه مى رانده مى ميرانيم ، بر مبناى اين حكم هر دو طرف متخاصم درخواست حكميتكرده اند و على و شيعيانش ، عبدالله بن قيس را به عنوان ناظر و داور قرار داده اند ومعاويه و يارانش نيز عمر و عاص را ناظر و داور خود ساخته اند از هر دو حكم پيمانىمحكم گرفتند كه قرآن را در اين مهم فرا روى خود قرار دهند و از آن به چيز ديگر رونياورند.
اگر قضيه حكميت رهنمودى از قرآن نيافتند بايد از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم استعانت جويند و نبايد به خلاف و هواهاى نفسانى و شبهات تكيه كنند.
عبدالله بن قيس و عمر و عاص از على و معاويه پيمان گرفته اند كه به داورى دو حكمكه بر مبناى قرآن و سنت پيامبر است خرسند و مطيع باشند و آن را نقض نكنند، دو حكم تاوقتى كه از حق تجاوز نكرده باشند جان و مال و خانواده شان از هر گونه گزندى درامان است .
اين عهدنامه را عميره در روز چهارشنبه هفدهم صفرسال سى و هفتم هجرى نوشت .(976)


812- احمقى در چنگال روباه  

ابوموسى اشعرى بعد از اعلام راءى حكميت تازه متوجه شد كه ملعبه دست هوس عمر و عاصبوده است . بعد از اين واقعه حضرت امير (عليه السلام ) در قنوت نماز خود ابوموسىاشعرى را لعن مى كرد. على (عليه السلام ) در نماز اين گونه آنها را لعن مى كرد:بارالها! اولا معاويه ثانيا عمر و ثالثا ابو اعور سلمى اشعرى را لعن نما.(977)
وقتى كه ابوموسى اشعرى در مكه متوجه لعن على (عليه السلام ) گرديد، طى نامه اىبه امام نوشت : به من خبر رسيده كه تو در نماز مرا لعن مى كنى و مردمجاهل پشت سر تو نيز آمين مى گويند و من همان سخن موسى پيغمبر خدا را مى گويم :پروردگارا! به خاطر آنچه به من دادى شكر مى كنم پس هرگز پشتيبان مجرماننخواهم بود(978)


813- بيعت مردم كوفه با على (ع ) 

وقتى كه خبر بيعت مردم با على (عليه السلام ) به كوفه رسيد، هاشم بن عتبه با على(عليه السلام ) بيعت كرد و گفت : دست راستم و چپم براى على (عليه السلام ) است وافزود:

ابايع غير مكتتم عليا
و لا اخشى اميرى الا شعريا
بدون واهمه و پنهانكارى با على بيعت مى كنم و از امير اشعرى ، ابوموسى مىترسم .
خبر بيعت مردم با على (عليه السلام ) را يزيد بن عاصم به كوفه آورد و ابوموسىاشعرى هم با على (عليه السلام ) بيعت كرد وقتى خبر بيعت كردن ابوموسى به عمارياسر رسيد گفت : به خدا قسم او عهد و بيعتش را خواهد شكست و كوششهاى على (عليهالسلام ) را بى فايده خواهد نمود و لشكر او را تسليم خواهد كرد.(979)

814- مارق اول  

بعد از پايان يافتن ماجراى صفين عروه بن اديه نخستين كسى بود كه به حكميت اعتراضكرد و شعار خوارج يعنى لا حكم الا الله را سر داد و اساس دين خوارج را اعلامكرد.
آنگاه دو نفر به نامهاى زرعه بن برج طايى و حرقوص بن زهر سعدى به نمايندگىخوارج نزد امام على (عليه السلام ) رسيدند و او را به لا حكم الا الله فراخواندند، حضرت نيز در پاسخ آنان فرمود: لا حكم الا الله
حرقوص با كمال بى شرمى گفت : يا على ! از گناه خود توبه كن و از اين كار بر رد وبا ما به جنگ معاويه بشتاب ، امام آنها را به خطاهايى كه انجام دادند و حضرت را واداربه حكميت و تحميل نماينده احمق خود ابوموسى اشعرى اشاره كرد و فرمود: ما تعهدى راامضاء كرديم و پاى بند به آن هستيم .
حرورا منطقه اى بود در بيرون كوفه كه محل تجمع خوارج شد، خوارج با مكاتباتى كهبا بصره و كوفه و جاهاى ديگر مى كردند هم فكران خود را در آنمحل جمع كردند و با عبدالله بن وهب راسبى بيعت كردند كه وى مردى بسيار متعصب و ظاهرازاهد بود تا اينكه جمع خوارج به 12 هزار نفر رسيد.
اين جماعت به نامه ها و نصايح امام كه براى آنها فرستاده مى شد توجه نكردند و ازحروراء به قصد نهروان حركت كردند و در طى راه خود هر مسلمانى را كه مى ديدند بهقتل مى رساندند كه از جمله آنها عبدالله بن خباب و همسر باردارش را مى توان نام برداما بعد از قتل عبدالله شخصى را به عنوان نماينده خود بنام حارث بن مرره نزد خوارجفرستاد تا با آنها صحبت كند اما خوارج بر سر او ريخته و او را نيز بى رحمانه بهشهادت رساندند.


815- گفتگوهاى قبل از جنگ نهروان  

فتنه خوارج كم كم به حدى رشد كرد كه امام صلاح ديدقبل از شتافتن به سوى معاويه به سراغ اين گروه گمراه رود وقتى لشكر امام بهنهروان رسيد. امام از خوارج خواست تا قاتلان جنايات اخير راتحويل دهند، اما خوارج پاسخ دادند كه ما خون امام و يارانش را مباح مى دانيم
از آنجا كه امام همواره از خونريزى خوددارى مى كرد، لذا در مرحلهاول يك بار قيس بن سعد را و بار ديگر ابو ايوب انصارى و دفعه ديگر صعصعه بنصوحان را ماءمور كرد تا با خوارج گفتگو كنند.
سرانجام امام ابن عباس را نيز به سوى آنها فرستاد تا آنان را نصيحت كند ولى هيچپندى در آنها اثر نكرد و آنها از ابن عباس خواستند تا خود امام به مباحثه با آنان بيايد.
بدين ترتيب امام على (عليه السلام ) خود در برابر خوارج قرار گرفت . خوارج عبداللهبن الكواء را براى بحث با امام انتخاب كردند.
امام به عبدالله فرمود: چه ايرادى بر من وارد دانستيد در حالى كه درجمل ايراد نگرفتيد؟
عبدالله گفت : در واقعه جمل موضوع حكميت مطرح نبود.
امام فرمود: ما در حكميت اشخاص را حاكم قرار نداديم ، بلكه قرآن را حاكم دانستيم و اينقرآن خطوطى بيش نيست و بيانگرى مى خواهد.
خوارج ديدند كه ابن الكواء مردى نيست كه بتواند در برابر بيان امام بايستد.بنابراين فرياد زدند با آنها مباحثه نكنيد بلكه بايد با آنان جنگيد.
ابن اثير در كتاب كامل خود مى نويسد: در آن هنگام خوارج به سوىپل حركت كردند و امام فرمود: هرگز آنها از پل نخواهند گذشت قتلگاه آنها در اين طرفرود خواهد بود باز امام به سمت آنها رفت و آنها را نصيحت كرد.
اكثر خوارج وقتى استدلال قوى امام را شنيدند توبه كردند و فروة بننوفل اشجعى با 500 تن از گروه خوارج از آنها جدا شد. حضرت دستور داد پرچم امانرا ابو ايوب انصارى در جاى مخصوص نصب كند و 10 هزار نفر آن منطقه را محافظت كننداز جماعت 12000 نفرى گمراه فقط 4000 نفر درجهل و عناد خود باقى ماندند.


816- حمله كنندگان نهروان  

وقتى گروه گمراه خوارج از راه مذاكره به راه نيامدند. امام ديد عبدالله بن راهب وحرقوص بن زهر فرياد كشيدند آيا كسى از شما مشتاق رفتن به بهشت نيست ؟
و به سوى سپاه امام حمله كردند و يكى از ياران امام را شهيد كردند امام با مشاهده آنفرمود:
الله اكبر! ديگر قتال با آنها حلال است لذا فرمان جنگ داد.
در كمتر از يك ساعت تمامى خوارج جز نفر از آنها كه فرار كردند كشته شدند ازياران امام فقط 2 نفر شهيد شدند از عايشه روايت مى كنند كه وقتى خبر كشته شدنخوارج را شنيد و متوجه شد امام على (عليه السلام ) آنان را كشته است گفت : از پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: اينها بدترين مردم و از دين خارج شدگاناند. سپس ‍ گفت : رحمت خدا بر على باد! كه حق هميشه با اوست !
امام پس از خاتمه جنگ دستور داد مجروحان خوارج را از ميان كشته ها جدا كرده و مداوا كنند وهمه توابين آنها را بخشيد.


817- ظهور خوارج دوم  

بعضى پايان جنگ نهروان ، عده اى از آن جماعت كه توبه كرده بودند و از آنها جدا شدهبودند در كوفه مستقر شدند آنها گفتند: ما در ركاب على (عليه السلام ) نمى جنگيم وبر ضد او نيز هم نمى جنگيم و قيام نمى كنيم اين جماعت گمراه با جمع ديگرى از خوارجكه اين انديشه را داشتند در كوفه اقامت كردند، اما پس از واقعه نهروان و كشته شدن همهدوستان و ياران خود؛ خود را مقصر شمرده و مى گفتند: ما ياران خويش راذليل كرديم .
رئيس اين گروه مستورد از قبيله بنى سعد بن زيد مناة بود كه آنها را به جنگ بر عليهعلى (عليه السلام ) مجددا تحريك كرد و از نخيله خروج كرد.
امام على (عليه السلام ) ابن عباس را براى اتمام حجت نزد آنها فرستاد آنها گفتند: اگرحضرت بر حق بود چرا در جنگ جمل از آنها اسيرى نگرفت ؟ ابن عباس پاسخ داد: كداميكحاضر بوديد به عنوان اسير عايشه سهم او شود؟
سپاه امام آنان را در هم كوبيد، اما مستورد زنده ماند تا آنكه بار ديگر در زمان حكومت مغيرةبن شعبه قيام كرد و كشته شد.


818- قسم نخوريد 

روزى اميرالمومنين على (عليه السلام ) وارد بازار شد و فرمود: اى جماعت گوشتفروشها! هر كس از شما در گوسفند باد كند از ما نيست .
مردى كه به آن حضرت پشت كرده بود، گفت : قسم به كسى كه در پس ‍ هفت حجابپوشيده است ، هرگز.
امام بر پشت او زد و فرمود: اى گوشت فروش ! چه كسى در پس هفت پرده پوشيده شدهاست ؟!
او گفت : پروردگار عالم .
امام فرمود: خطا رفتى ، مادرت به عزايت بنشيند بين خدا و خلق او حجابى نيست .
آن مرد درباره كفار قسمى كه ياد كرده بود از امام سؤال كرد، امام فرمود: تو به پروردگار خود قسم نخورده اى .(980)


819- على (ع ) و عدالت  

روزى على (عليه السلام ) بعد از ايراد خطبه اى در خصوص تقسيم عادلانه بيتالمال فرمود: نزد ما مقدارى از بيت المال هست مى خواهيم آن را در ميان شما تقسيم كنيمفردا همگى بدون استثناء بياييد و سهم خود را بگيريد و هيچ كس اعم از عرب و عجم و اعماز اينكه تاكنون حقوق مى گرفته يا نه ، غايب نشود.
فرداى آن روز همه مسلمانها براى گرفتن سهم خود از بيتالمال حاضر شدند البته طلحه و زبير، عبدالله بن عمر، سعيد بن عاص ، مروان وعدهديگرى از بزرگان و رجال قريش و غير قريش در اين تقسيم به جهت اعتراض به شيوهحضرت شركت نكردند.
آنگاه امام به منشى و خزانه دار خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود: ابتداء اسامى مهاجرينرا بخوان و به هر يك از آنها كه حاضر شده اند سه دينار بده ، سپس سهم انصار را بههمين نحو بپرداز و به هر يك از افرادى كه حضور دارند اعم از سياه و سفيد بدون استثناءسه دينار بده ... .
سهل بن حنيف با اشاره به شخصى عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) اين شخصغلام و برده من بوده كه ديروز او را آزاد كردم . حضرت فرمود: به او هم به اندازهتو مى دهيم و به هر يك از آن دو نفر سه دينار داد.(981)


820- اما معاويه و عدالت او 

پس از شهادت حضرت على (عليه السلام ) معاويه به فرمانداران خود در سراسر كشورنوشت كه شهادت هيچ يك از شيعيان و خاندان على (عليه السلام ) را در محاكم قضايىنپذيرند و اضافه كرد كه اگر دو نفر شهادت دادند كه كسى از دوستداران على (عليهالسلام ) و خاندان او است اسمش را از دفتر دولت حذف كنيد و حقوق و مقررى او را قطعنماييد و هر كس متهم به دوستى اين قوم بود او را شكنجه بدهيد و خانه اش را ويرانسازيد!
امام باقر (عليه السلام ) اين فاجعه را در روايتى اينگونه بيان مى فرمايد: شيعيان مادر هر كجا كه بودند به قتل مى رسيدند، بنى اميه دستها و پاهاى اشخاصى را كه بهگمان از شيعيان ما هستند بريدند... .(982) بنى اميه در بخشنامه هاى متعددى به مردمهشدار داده بودند كه اسم كودكان خود را على نگذارند.(983)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation