416- مظلوميت امام على (ع ) يكى از دختران على (عليه السلام ) بنام ام كلثوم بود كه توسط عمر از على عليهالسلام خواستگارى شد. حضرت على (عليه السلام ) عذر آورد كه او هنوز كوچك است وموقع ازدواجش نرسيده است .(485) به نقل مرحوم كلينى كه از حضرت صادق (عليهالسلام ) روايت كرده است عمر پيش عباس بن عبدالمطلب رفت و گفت : من از برادر زاده اتدخترش را خواستگارى كردم و او مرا رد نمود به خدا سوگند من هم افتخارات بنى هاشم رااز بين مى برم و دو شاهد مى آورم كه او (على (عليه السلام ) دزدى كرده است و آنگاه بهاتهام دزدى دستش را قطع مى كنم !! عباس نزد على (عليه السلام ) رفت و پس از گفتگوآن حضرت را راضى نمود كه كار ام كلثوم را به او واگذار كند.(486) در زمان عمر خمس غنائم شوش و جندى شاپور (ايران ) به مدينه رسيد وتحويل عمر شد. على (عليه السلام ) مى فرمايد: من و مسلمانان به همراهى عباس نزد اوبوديم عمر به ما گفت : چون خمس به شما زياد رسيده امروز نيازى به خمس نداريد ولازم است مسلمانان ديگر را كه نيازمند هستند غنى كنيم شما حق خود را در اينمال (خمس ) به ما بدهيد تا بعدا آنرا پرداخت كنيم . على (عليه السلام ) مى فرمايد: من ازپاسخ به او خوددارى كردم زيرا خمس را به عنوان وام تقاضا كرد و ترسيدم اگردرباره خمس با او صحبت كنم آنرا انكار كند و همان چيزى را بگويد كه درباره حقبزرگتر ما گفت ، و آن ميراث خلافت پيغمبر بود كه درباره آن اصرار كرديم و آنرااصلا انكار كرد، عباس به او گفت : اى عمر! درباره آنچه از آن ما است كوتاهى و چشمپوشى مكن زيرا خداوند اين حق را براى ما ثبت كرده ... عمر در پاسخ او گفت : شما بايدبه مسلمانها ارفاق و همراهى و كمك كنيد.(487) افشا گرى و آگاهى بخش ابوذر موجب شد كه عثمان تصميم بگيرد او را به صحراىسوزان ربذه تبعيد كند. هنگام تبعيد، عثمان دستور داد اعلام كنند كه بدرقه ابوذر ممنوعاست و به مروان فرمان داد تا مراقب باشد و با خشونت جلو بدرقه كنندگان او را بگيرد.ولى امام على (عليه السلام ) به حكومت نظامى عثمان توجه نكرد و همراه حسن و حسين(عليه السلام ) و برادرش عقيل و عمار ياسر به بدرقه ابوذر رفتند. امام حسن (عليهالسلام ) با ابوذر سخن مى گفت : مروان فرياد زد: اى حسن ! خاموش باش مگر فرمانخليفه را نشنيده اى كه بدرقه كردن ابوذر ممنوع است . امام على (عليه السلام ) بهمروان حمله كرد و بين گوش مركب مروان تازيانه زد و فرمود: دور شو خدا تو را بهآتش هلاكت بيفكند(488). مروان نزد عثمان رفت و برخورد خشن امام على (عليه السلام )را به او گزارش داد سپس هر يك از بدرقه كنندگان سخنى به ابوذر گفتند. امام على(عليه السلام ) به او فرمود يا اباذر انك غضبت لله فارج من غضبت له ان القومخاقوك على ديناهم و خفتهم على دينك ... عصر خلافت عثمان بود، جمعيتى از مهاجران و انصار كه تعدادشان بيشتر از دويست نفربود در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جمع شده بودند و گروه گروه بايكديگر مناظره مى كردند. گروهى در شاءن علم و تقوا سخن مى گفتند و از برترىقريش و سوابق درخشان آنها و گفتارى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درفضائل آنها فرموده بود سخن مى گفتند، و هر گروهى افتخارات دودمان خود را بر مىشمرد. در ميان افرادى از مهاجران مانند على (عليه السلام ) سعد وقاص و عبدالرحمن عوف، طلحه و زبير، مقداد، هاشم بن عتبه ، عبدالله بن عمر، امام حسن و امام حسين (عليه السلام)، ابن عباس ، محمد بن ابوبكر، عبدالله بن جعفر بودند و از انصار نيز تعدادى حضورداشتند. اين بحث در بين آنها از بامداد تا ظهر ادامه يافت در حالى كه عثمان در خانه خودبه سر مى برد اين در حالى بود كه على (عليه السلام ) و بستگانش سكوت كردهبودند. در اين هنگام جمعيت متوجه امام على (عليه السلام ) شدند و عرض كردند، يا على(عليه السلام ) شما چرا سخن نمى گوييد؟ در اين هنگام امام على (عليه السلام ) فرمود:هر دو گروه شما، از مهاجران و انصار هر كدام از مقام و شاءن خود (براى شايستگى بهمقام رهبرى ) سخن گفتيد ولى من از هر دو گروه شما مى پرسم : خداوند به خاطر چه اينافتخار و برترى را به شما عطا كرد؟ مهاجران و انصار گفتند: به خاطر محمد صلىالله عليه و آله و سلم و خاندان او به ما امتياز بخشيد. امام على (عليه السلام ) فرمود:راست گفتيد آيا نمى دانيد علت وصول شما به اين سعادت دنيا و آخرت تنها به خاطر ماخاندان نبوت بوده است ؟... سپس على (عليه السلام ) پاره اى ازفضائل خود را بر شمرد و حاضران را قسم داد كه آيا چنين است و حاضران اعتراف نمودندكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در شاءن على (عليه السلام ) آنفضائل را فرموده است از جمله فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از شماسخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را درباره خلافت من شنيده است برخيزد و گواهىدهد در اين هنگام افرادى مانند سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار، زيدبن ارقم و براء بن عازببرخاستند و گفتند: ما گواهى مى دهيم كه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بهخاطر سپرده ايم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند به من فرمانداده تا امام شما و جانشين خودم و وصى و عهده دار كارهاى من بعد از خودم را كه خداونداطاعت از او را بر مؤ منان واجب نموده را نصب كنم ... اى مردم امام و مولا و راهنماى شما بعداز من برادرم على (عليه السلام ) است .(491) جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على (عليه السلام ) براى ما (كه جمعيت بسيارىبوديم ) سخنرانى كرد و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: در پيشاپيش شما چهار نفر ازاصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم در اينجا هستند كه عبارتند از: انس بن مالك ،2- براء بن غازب انصارى ،3اشعث بن قيس ، 4- خالدبن يزيد بجلى . سپس حضرتروبه يك يك اين چهار نفر كرد، نخست از انس بن مالك پرسيد، اى انس مگر تو نشنيده اىكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق من فرمود: من كنت مولاه فهذا علىمولاه (كسى كه من مولا و رهبر او هستم بداند كه على (عليه السلام ) مولا و رهبر اواست ) چرا امروز گواهى به رهبرى من نمى دهى . آنگاه حضرت او را نفرين كرد و گفت :خداوند تو را به بيمارى برص (پيسى ) مبتلا كند. سپس به اشعث رو كرد، و فرمود: اىاشعث مگر نشنيده اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حق من چنين گفت ؟ اما تو اىخالد بن يزيد مگر تو نيز چنين نشنيده اى و تو اى براء بن عازب تو نيز چنين فرمايشىاز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مگر نشنيده اى . آنها از اداى شهادت حق استنكافكرده و حضرت هر يك از آنها را نفرين كرد. ابوبكر به همراهى عمر براى عيادت دختر پيغمبر به خانه فاطمه عليهاالسلام رفتندولى آن حضرت به آنها اجازه ورود نداد. ابوبكر سوگند ياد كرد كه تا رضايت حضرتزهرا عليهاالسلام را جلب نكند زير سايه و سقفى نرود از اين رو شب را در بقيع بيتوتهنمود. عمر نزد على (عليه السلام ) آمد و عرض كرد: يا على (عليه السلام ) ابوبكر پيرمردى رقيق القلب است و يار غار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، ما چند باربراى عيادت فاطمه عليهاالسلام آمده ايم اما به ما اجازه ورود نداده است شما در اين امروساطت كنيد و براى ما از او اجازه عيادت بگيرد. على (عليه السلام ) نزد فاطمهعليهاالسلام آمد و مقصود آنها را بيان كرد ولى زهرا عليهاالسلام نپذيرفت و سوگند يادكرد كه من با آنها طرف صحبت نخواهم شد تا پدرم را ملاقات كنم و از ظلم و تعدى آنهابه پدرم شكايت نمايم . حضرت امير (عليه السلام ) فرمود: آنها مرا واسطه قرار دادهاند و من هم به عهده گرفته ام كه از تو براى آنها اجازه عيادت بگيرم . زهراعليهاالسلام گفت : حال كه چنين است چون خانه ، خانه تست و زن هم بايد از شوهر اطاعتكند البته من در هيچ امرى با تو مخالفت نمى كنم . على (عليه السلام ) بيرون آمد و بهآنها اجازه ورود داد پس از ملاقات آن دو نفر حضرت فاطمه از آنها اقرار گرفت كه شنيدهاند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: فاطمه عليهاالسلام بضعةمنى و انا منها من اذاها فقد اذانى ... روزى امام على (عليه السلام ) در اطراف كعبهمشغول طواف بود در اين هنگام مردى در حال طواف به زن نامحرمى نگاه كرد. امام على(عليه السلام ) چشم چرانى اين مرد را ديد. لذا بعد از طواف آن مرد را به حضور خودطلبيد و به عنوان تاءديب چند سيلى به صورت او زد. آن مرد در حالى كه صورتش رابا دستش گرفته بود با آه و ناله به عنوان شكايت نزد عمر بن خطاب رفت و چنينشكايت كرد: اى امير مسلمانان ! على (عليه السلام ) به صورتم زده بايد قصاص شودچرا مرا زده است ... عمر، على (عليه السلام ) را خواست و سؤال كرد، يا اباالحسن (عليه السلام ) به اين مرد سيلى زده اى ؟ حضرت فرمود: در طوافديدم اين شخص چشم چرانى مى كند و به زن نامحرم نگاه مى كند. عمر به آن مرد گفت : (قد راءى عين الله و ضرب يدالله يعنى : چشم خدا ديده و دست خدا زده است ) وبا اين تعبير چشم چران را محكوم كرد.(494) سليم بن قيس مى گويد: ابوذر در عصر خلافت عمر بيمار شد به عيادتش رفتم و امامعلى (عليه السلام ) را در آنجا ديدم همه كنار بستر ابوذر بوديم كه ناآگاه ديديم عمربن خطاب براى عيادت ابوذر آمد. ابوذر وصيت خود را به على (عليه السلام ) كرد و آنحضرت را وصى خود قرار داد پس از آنكه عمر رفت يكى از بستگان ابوذر به او گفت :چرا به رئيس مؤ منان عمر وصيت نكردى ؟ ابوذر گفت : من به آن كسى كه در حقيقت امير مؤمنان است و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ما كه هشتاد نفر عرب وچهل نفر عجم بوديم امر كرد كه به على (عليه السلام ) به عنوان امير مؤ منان سلام كنيمو ما بر آن حضرت به اين عنوان سلام كرديم ...، وصيت كردم ، سليم مى گويد: به امامعلى (عليه السلام ) و سلمان و مقداد كه در آنجا بودند عرض كردم آيا اين موضوع را كهابوذر گفت : (دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مبنى بر سلام كردن به على(عليه السلام ) با عنوان امير مؤ منان ) را تصديق مى كنيد؟ هر سه نفر گفتند: خدا راشاهده مى گيريم كه ابوذر راست مى گويد: سپس از اين چهار نفر خواستم كه نام آنهشتاد نفر را ذكر كنند: سلمان نام فرد فرد آن هشتاد نفر را گفت و امام على (عليه السلام )و ابوذر و مقداد قول سلمان را تصديق كردند (از جمله اين 80 نفر: ابوبكر، عمر ابوعبده ،معاذ، طلحه ، عثمان ، سعد بن ابى وقاص ، زبير، عمار ياسر... بودند)(495) به نقل ابوبصير امام باقر (عليه السلام ) فرمود: بعد از رحلترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جمعى از مهاجران و انصار و غير آنها به حضورعلى (عليه السلام ) آمده و گفتند: يا على (عليه السلام ) سوگند به خدا تو امير مؤ منانهستى ، سوگند به خدا تو از همه مقدمتر و شايسته تر نزد پيامبر صلى الله عليه و آلهو سلم مى باشى (ابوبكر غصب خلافت كرده است ) دستت را بده تا با تو بيعت كنيم بيعتجان نثارى ، كه تا حد مرگ بپاى اين بيعت ايستادگى كنيم . على (عليه السلام ) به آنهافرمود: اگر در ادعاى خود صادق هستيد فردا با سرهاى تراشيده نزد من بيائيد. فردا كهشد خود على (عليه السلام ) سرش را تراشيد و بعد تنها سلمان و ابوذر و مقداد با سرتراشيده آمدند و به قول بعضى عمار و ابوسنان و ابو عمرو با سر تراشيده آمدند(جمعا 7 نفر) سپس آنها متفرق شدند. على (عليه السلام ) بار ديگر اعلام كرد باز جز همينافراد ياد شده كسى سرش را نتراشيد لذا على (عليه السلام ) تكليف خود را در سكوتكردن ديد.(496) در زمان خلافت عمر دو نفر حيله گر نقشه كشيدند تا با نيرنگمال زنى را از چنگش در آورند آنها با هم مالى را نزد آن زن بردند و گفتند: اينمال نزد شما به عنوان امانت باشد هر گاه هر دو نفر ما با هم آمديم اين امانت را به ما مىدهى و اگر تنها آمديم اين مال را به هيچكدام از ما نمى دهى . زنقبول كرد پس از چندى يكى از آن دو مرد نزد زن آمد و گفت :مال امانتى ما را بده . زن گفت : نمى دهم مگر اينكه رفيق تو نيز حاضر شود. مرد به زنگفت : شرط ما حضور هر دوى ما بوده ليكن رفيق من مرده است . سرانجام زنگول خوردو امانت را به يكى از آنها تحويل داد بعد از چند روز مرد دوم نزد زن براىمطالبه امانت آمد زن جريان را برايش توضيح داد كه رفيقشمال او را گرفته است . مرد دوم گفت : تو شرط ما را نقض كردى و ضامن هستى بايدجبران كنى . شخصى به نام قدامة بن مظعون شراب خورد. عمر خواست او را حد شرعى (در اينمورد هشتاد تازيانه ) بزند، قدامه گفت : زدن حد بر من واجب نيست زيرا خداوند مىفرمايد: بر آنكه ايمان آورده و كردار نيكو كرده اند، در چيزهايى كه مى خوردند تاآنگاه كه تقوى و عمل صالح داشته باشند باكى نيست (498) عمر او را حد نزد.خبر به حضرت على (عليه السلام ) رسيد، لذا آن حضرت نزد عمر آمد و بازخواستفرمود: كه چرا قانون خداوند را اجرا نكردى عمر همان آيه را خواند، قدامهمشمول اين آيه نيست زيرا آنها كه ايمان به خدا آورده اند و كار نيكو انجام مى دهند، حرامخدا را حلال نمى كنند، قدامه را بازگردان و از او توبه بخواه ، اگر توبه كرد بر اوحد خدا را جارى كن و گرنه بايد به قتل برسد زيرا با انكار حرمت شرابخوارى ازاسلام خارج شده است . قدامه شنيد و آمد توبه كرد و از گناه دست كشيد. اما عمر نمىدانست حد او چقدر است ، سپس از امام (عليه السلام ) پرسيد. آن حضرت فرمود: هشتادتازيانه .(499) وقتى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت على بن ابيطالب (عليهالسلام ) زياد نام ابن عمش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى برد و مى فرمود:مسلمانان شما دو امان و پناه داشتيد يكى از آنان رفت و ديگرى برخاست ، اماناول محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود و امان دوم شما استغفار است كه تا توبه كنيدخدا نيز قبول مى كند. در زمان عمر سپاه اسلام ايران را فتح كرده و با فرار، و سپس كشته شدن يزدجر سومحكومت ساسانيان منقرض شد. سپاهيان اسلام وقتى به مدينه رسيدند گروهى ايرانى اززن و مرد را كه اسير كرده بودند همراه خود به مدينه آورند. عمر تصميم گرفت كهزنان اسير را به عنوان برده بفروشد و مردان آنها را برده و غلام مردم عرب قرار دهد.على (عليه السلام ) در آنجا حاضر بود فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمفرمود: بزرگان قوم را هر چند با شما مخالفت كنند احترام كنيد و گرامى بداريد و اينمردم فارس (ايرانى ) افراد آگاه و بزرگوارى هستند كه اسلام را باميل پذيرفتند و تسليم شدند من به مقدار حق خود و بنى هاشم آنها را آزاد كردم . مهاجران وانصار به آن حضرت گفتند: ما نيز حق خود را به شما اى برادررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بخشيديم . امام على (عليه السلام ) عرض كرد:خداوندا گواه باش اينها حق خود را بر من بخشيدند و من هم به اندازه حق آنها پذيرفتم واسيران را آزاد نمودم . روزى عمربن خطاب با حضرت على (عليه السلام ) مشورت كرد كه ارتشى به قادسيهو ايران فرستاده ام ولى سران لشگرم به توسط خبرگزارى خود به من اطلاع داده اندكه پيروزى ما در اين جنگ منوط به آمدن خليفه در ميدان جنگ است . مشاورين من نيز پس ازصحبت هاى مكرر نتيجه را چنين اعلام كرده اند كه خود در جبهه حاضر شوم تا به شكوه وابهت لشكر اضافه شود و فتح و پيروزى زودتر انجام گيرد. آنگاه عمر رو به حضرتامير (عليه السلام ) كرد و گفت : شما نظرتان را بفرمائيد. حضرت فرمود: صلاح نيستخودت به جبهه جنگ بروى بلكه ارتشى ديگرى با تاكتيك هاى جنگىگسيل دار آنگاه حضرت دليل و راهنمايى هاى لازم را فرمودند. چون لشكر اسلام پيروزشد همگى اقرار و اعتراف كردند به برترى نظريه آن حضرت بر همه مشاورين خليفه . حلبى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت مى كند: اولين سالى كه عمربنخطاب در عهد خلافتش حج مى كرد مهاجرين و انصار و على (عليه السلام ) به همراه حسنينعليهماالسلام و عبدالله بن جعفر حج مى نمودند. موقع احرام عبدالله لباس احرامى را كهبا قرمز رنگ شده بود پوشيد و در حالى كه لبيك مى گفت در كنار حضرت على (عليهالسلام ) حركت مى كرد عمر از پشت سر گفت اين چه بدعتى است كه در حرم روا داشته اى؟ بعد از ماجراى سقيفه و حوادث سياسى بعد از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آلهو سلم و خانه نشينى حضرت امير (عليه السلام ) ابوسفيان پدر معاويه از حكومت ابوبكرو عمر دل خوشى نداشت با جمعى به حضور امام على (عليه السلام ) رسيد تا با آنحضرت بيعت نمايد و در ضمن گفتارى عرض كرد اگر اجازه دهى با سپاهى فراوانپياده و سواره از تو حمايت مى كنم امام على (عليه السلام ) كه به سابقه سوء طينتناپاك ابوسفيان فرصت طلب آگاهى داشت گول سخنان او را نخورد و در پاسخ اوسخنانى فرمود: اى مردم امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات (علم و ايمان و وحدت )درهم بشكنيد از راه اختلاف و پراكندگى كنار آييد و تاج بلند پروازى و برترى جويىرا از سر بنهيد (503) هنگامى كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على (عليهالسلام ) را از حكومت بر كنار نمودند و فدك را كه يك منبع مهم اقتصادى از براى خاندانپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود از دست آنها گرفتند، امام على (عليه السلام )براى تاءمين معاش شيعيان و خاندان رسالت و مستمندان به فعاليت كشاورزى پرداخت وبه احداث قناتها و چشمه سارها و باغها و نخلستانها پرداخت براى نمونه امام صادق(عليه السلام ) فرمود: كان اميرالمؤ منين صلوات الله عليه يضرب بالمر ويستخرج الارضين ... و ان اميرالمؤ منين اعتق الف مملوك من ماله وكد يده ، اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) در زمين بيل مى زد و مواهب زمين را (بر اثر كشاورزى ) خارج مى نمودو همانا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) هزار برده را ازمال شخصى خود و از محصول دسترنج خود خريد و آزاد كرد.(504) امام صادق (عليه السلام ) فرمود: حضرت زهرا عليهاالسلام پس از رحلترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بسيار محزون و غمگين شد خداوند در آن ايام (75يا 95 روز بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ) فرشته اى زيدبن وهب مى گويد: آنانكه با ابى بكر بعنوان خليفه مخالفت كردند از مهاجرين وانصار فقط 12 مرد بودند، از مهاجرين مقداد و عمار ياسر و ابوذر غفارى و سلمانفارسى و عبدالله بن مسعود و... و از انصار خزيمة بن ثابت ، ذوالشهادتين وسهل بن حنيف و ابوايوب انصارى و ديگران بودند همين كه ابوبكر در مسجد به منبر رفتآنها با يكديگر مشورت كردند بعضى از آن 12 نفر پيشنهاد كردند كه ابوبكر را ازمنبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پايين بياوريم . ديگران گفتند: چنين كارىجز به زحمت انداختن خويشتن نيست و خداى متعال مى فرمايد خود را با دست خود به هلاكتنيندازيد بهتر اين است كه همگى نزد على (عليه السلام ) برويم و در اين باره بااو مشورت كنيم همه آنها خدمت على (عليه السلام ) آمدند و عرض كردند يا اميرالمؤ منين(عليه السلام )...حقى را كه سزاوارتر به آن بودى رها كردى ما تصميم داشتيم كه نزداين مرد (ابوبكر) برويم و او را از منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پايينكشيم ...ولى خواستيم بدون مشورت با شما او را از منبر پايين نكشيم . مروان بن عثمان مى گويد: چون مردم با ابى بكر بيعت كردند. على (عليه السلام ) وزبير و مقداد داخل منزل حضرت فاطمه عليهاالسلام شدند و از بيرون آمدن خوددارىنمودند عمربن خطاب فرياد زد، كه خانه را به روى آنان آتش بزنيد در اين هنگام زبيرشمشير بدست بيرون آمد. ابوبكر گفت : اين سگ را بگيريد مهاجمان به او حمله كردند،پاى زبير لغزيد و به زمين خورد و شمشير از دستش افتاد. ابوبكر گفت : شمشير او رابه سنگ بزنيد و آنرا به سنگ زدند تا شكست . على بن ابيطالب (عليه السلام ) ازمنزل به سوى دهانت نجد بيرون شد و در راه با ثابت بن قيس بن شماس برخورد كرد.ثابت عرض كرد: اى اباالحسن (عليه السلام ) چه شده ؟ حضرت فرمود: مى خواهند خانهام را بر من آتش بزنند و ابوبكر بر فراز منبر نشسته ومشغول بيعت گرفتن از مردم است و نه از اين حمله ها جلوگيرى مى كند و نه آنها را محكوممى نمايد. ثابت گفت : هرگز دست از تو برندارم تا در راه دفاع از تو كشته شوم . پسبا هم به مدينه بازگشتند چون به منزل رسيدند ديدند فاطمه عليهاالسلام كنار دربايستاده و خانه از مهاجمين خالى شده است و حضرت زهرا عليهاالسلام صدا مى زند: هرگزقومى را زشت برخوردتر از شما سراغ ندارم . شما پيكررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نزد ما رها ساخته و ميان خود مصمم شديد كهحكومت را تنها از آن خود بداريد و ما را به امارت نگماريد و هيچ از ما در اين باره نظرخواهى نكرديد و به سر ما آورديد آنچه آورديد و هيچ حقى براى ما در نظرنگرفتيد!(507) روزى دو نفر نزد عمر بن خطاب آمدند و از طلاق كنيزىسئوال كردند، كه چند مرتبه مى توان او را طلاق داد تا حرام نشود و ديگر لازم نباشد اورا بعقد جديدى در حباله نكاح درآورد. روزى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) به خانه خود آمد و از فاطمه (عليه السلام )پرسيد: آيا غذايى داريم ؟ فاطمه عليهاالسلام گفت : درمنزل چند روزى است كه غذاى كافى وجود ندارد، امام (عليه السلام ) فوراسطل آبى را برداشت و از منزل بيرون رفت ، آنگاه خود را به روستاى قبا رسانيد وآبيارى يكى از نخلستانهاى اطراف قبا را بعهده گرفت و شب تا صبحمشغول آبيارى شد.(510) و آن حضرت چنان كار مى كرد كه بر دستان مباركش پينه مىبست .(511) حتى حضرت براى يهودى ها نيز كار مى كرد تا با اجرت آن بتواند همبه خانواده خود و هم به فقرا و مستمندان چيزى ببخشد. در يكى از مشكلات قضائى كه خليفه دوم سخت درمانده شده بود به او گفتند: نزد على(عليه السلام ) برويم تا مشكل را حل نمايد. خليفه دوم به همراه ابن عباس و جمعىديگرى به راه افتادند سراغ امام را گرفتند به آنان گفته شد اميرمؤ منان (عليه السلام) در فلان باغ مشغول كار است ، خود را به باغ رساندند ديدند، امام (عليه السلام )سخت مشغول كار است و اين آيه را مى خواند: على (عليه السلام ) در وصف دوران خانه نشينى خود تعابير و جملاتى دارد كه به حقدل هر آزاد مرد شيعى را پاره پاره مى كند ايشان در بيانى مى فرمايد: على (عليه السلام ) در شوراى انتخاب خليفه بعد از عمر بن خطاب ، به جمع حاضرفرمود: شما را به خدا سوگند، آيا در ميان خود فردى را جز من مى شناسيد كه آن 9 مبارزتنومند، از تيره عبدالدار را كه همگى از سران و پرچمداران قوم خود بودند بهخاك و خون كشيده باشد؟!
|