بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام ), محمدرضا رمزى اوحدى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     1001D001 -
     1001D002 -
     1001D003 -
     1001D004 -
     1001D005 -
     1001D006 -
     1001D007 -
     1001D008 -
     1001D009 -
     1001D010 -
     1001D012 -
     1001D013 -
     1001D014 -
     1001D015 -
     1001D016 -
     1001D017 -
     1001D018 -
     1001D019 -
     1001D020 -
     1001D021 -
     1001D022 -
     1001D023 -
     1001D024 -
     1001D025 -
     1001D026 -
     1001D027 -
     1001D028 -
     1001D029 -
     1001D030 -
     1001D031 -
     1001D032 -
     1001D033 -
     1001D034 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

398- على (ع ) از امتحانات الهى مى گويد 

على (عليه السلام ) بعد از جنگ نهروان در مسجد كوفه در پاسخ به سؤال يك يهودى از امتحانات الهى كه سربلند از آنها بيرون آمده است توضيح مى دهد وزندگى مظلومانه خود مى فرمايد:
...اى برادر يهودى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه زنده بود رياستهمه امت خود را به من واگذار نمود و از همه آنانكه حضور داشتند بيعت گرفت كهبدستورات من گوش فرا دهند. (با نزديك شدن مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور فرمود: لشكرى در ركاب اسامة بن زيدتشكيل شود، با اينكه بيمارى و مرگ گريبان آن حضرت را گرفته بود از عربزادگان و طائفه اوس و خزرج و ديگران كه بيم آن مى رفت بيعت مرا بشكنند و با من بهستيز برخيزند و يا به خاطر اينكه من پدر و يا فرزند و يافاميل و يا دوستانشان را كشته بودم به ديده دشمنى به من نگاه مى كردند خواست تا درلشكر اسامة باشد لذا كسى نماند مگر اينكه (طبق فرمان پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله و سلم ) همه به همراه اين لشكر رفتند حتى از مهاجرين و انصار و مسلمانانى كه سستعقيده بودند و منافقين همه را بزير پرچم اسامة كرد تا يك دسته از مردمپاكدل در حضور آن حضرت بمانند...و در خلافت و زمامدارى پس از پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم كسى نباشد كه با من مخالفت كند. سپس آخرين كلامى كه درباره كار امتفرمود: اين بود كه : دستور داد لشكر اسامة حركت كند و احدى از افراد لشكر حقبازگشت ندارد و دستور اكيد در اين باره صادر فرمود، و تا آنجا كه ممكن بود نسبت بهاجراى اين دستور تاءكيد فرمود ولى همين كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات كرد، من ناگهان ديدم كه عده اى از افرادزير پرچم اسامة پادگان نظامى خود را ترك گفته و ازمحل خدمت سرباز زده و دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه فرموده بوددر ركاب فرمانده خود باشند... زير پا گذاشتند...و سواره و شتابان به مدينهبازگشتند تا رشته بيعتى را كه خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم بگردنآنان بسته بود باز كنند و بازگردند و تا پيمانى را كه با خدا و رسولش صلى اللهعليه و آله و سلم بگردن آنان بسته بود باز كنند و بازگردند و تا پيمانى را كه باخدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم داشتند بشكنند و شكستند و با هو وجنجال ...بطور خصوصى پيمانى براى خود بستند بدون اينكه با يك نفر از ما بنىعبدالمطلب مشورتى كنند...من كه سرگرم تجهيز جنازهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم ...اينان از اين فرصت استفاده نمودند ونقشه خود را عملى نمودند. اى برادر يهودى ! در چنين موقعى كه من بزير با مصيبتى بهآن سنگينى و فاجعه اى به آن عظمت قرار داشتم ...اين گونه رفتار با من ، نمكى بودبر زخم دل من ، پاشيده شد ولى من دامن صبر از دست ندادم ...سپس على (عليه السلام ) روبه اصحاب خود كه گرداگرد حضرتش را در مسجد كوفه فرا گرفته بودند كرد وفرمود: مگر چنين نبود. عرض كردند چرا يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ). (465)


339- فريادرس يتيمان  

دو يا سه روز بود كه عثمان خليفه شده بود كه زن و مردى دست دختر 14 ساله اى راگرفته و به پيش او در مسجد آوردند و گفتند: اين دختر يتيم بود و در 7 سالگى پدر ومادرش را از دست داد هيچ چيزى نداشت ما به حكم اسلام و انسانيت او را تحتتكفل خود آورديم تا امروز در تربيت و نگهدارى او نيز همت گماشتم و همچون فرزندمان اورا بزرگ كرديم اما او با يك جوان بر خلاف شرع خلاف كرده و دوشيزگى خود را ازدست داده است . عثمان دستور داد تا قابله اى بيايد و دختر يتيم را ببيند تا اگر قضيهدرست است به حد شرعى مجازاتش كند قابله هم پس از تحقيق تصديق كرد كه دختر باكره نيست . دختر سر بزير افكنده و مدام گريه مى كرد عثمان به او گفت : بگو ببينممگر از حدود الهى باكى نداشتى كه عفاف خود را به هدر دادى و اين رسوايى را به بارآوردى . دختر گريه مى كرد و جواب داد، خدا مى داند من گناهى ندارم . زن آن مرد به عثمانگفت : من شاهد دارم كه اين دختر بى عفتى كرده و به جاى دو شاهد، شش ‍ شاهد دارم كه ايندختر، را با مردى بدكار نيمه عريان ديده اند و شاهدان را به عثمان معرفى كرد. آنها همهگواهى دادند كه آن دختر را با مردى ناشناس در خرابه اى ديده اند دختر هم گريه مىكرد و اظهار مى داشت كه خدا را گواه مى گيرم دست مردى به من نخورده عثمان درمانده شدهبود نمى توانست با اطمينان خاطر فتوى دهد. لذا سخت بيچاره شده بود احساس مى كردكه به على (عليه السلام ) سخت محتاج است اما رويش ‍ هم نمى شد كه دست به دامن على(عليه السلام ) بشود و از احاطه اش در فن قضاوت كمك بگيرد، بالاخره پيامى با اينلحن به على (عليه السلام ) داد. يا اباالحسن (عليه السلام ) ادرك امة محمد يا على امتمحمد را درياب على (عليه السلام ) به مسجد آمد و فرمود: هرگز از التفات و عنايتبه مصالح مردم غفلت نمى ورزم . بگوييد چه پيش آمده است . عثمان جريان را گفت على(عليه السلام ) شاهدان قضيه را يك به يك جداگانه خواست ، شاهداول آمد و على (عليه السلام ) دستش را گرفت و به زاويه اى از مسجد برد و از اوپرسيد خوب توضيح بدهيد اين دختر را در كجا، و چگونه ديده ايد؟ او گفت : در خرابهاى در سمت شرقى قبيله ى بنى نضير. حضرت از قيافه و سن مرد بدكاره نيز سؤال كرد. شاهد دوم را حضرت خواست حضرت به او فرمود اين دختر با آن مرد بدكاره كجاديدى عرض كرد: يا على (عليه السلام ) در نخلستانآل وائل ديدم ... و سؤ الات بعد حضرت . حضرت فرمود: شهادت دادن كافى است قضيهروشن است ، قنبر برو شمشيرم را بياور، على (عليه السلام ) با قيافه اى ملتهب وعصبانى پيش آمد و به آن زن انصارى گفت : اى زن مرا مى شناسى ، عرض كرد بلى ياعلى (عليه السلام ). در اين هنگام قنبر شمشير برهنه اى جلوى على (عليه السلام )گذاشت . على (عليه السلام ) با آهنگى خشن فرمود: بحق قبر محمد صلى الله عليه و آلهو سلم اگر راست نگويى تو و گواهان ترا به همين شمشير در همين مسجد به سزايتانخواهم رسانيد بگوييد ببينم چه بلايى به سر اين دختر آورده ايد.قبل از آن زن ، چهار شاهد جلو آمده عرض كردند: يا اباالحسن (عليه السلام ) ما را ببخش ازجان ما بگذر. ما در زندگى اين دختر انحرافى نديديم . اين زن همسايه ماست از ما خواستتا به نفعش شهادت دهيم زن نيز اقرار كرد و عرض كرد: يا على (عليه السلام ) اين دختردر خانه ى ما به سر مى برد بزرگ شد و قشنگ شد و من مى ترسيدم شوهرم از من دستبردارد و با او عروسى كند دستور دادم دست و پايش را با طناب بستند آن وقت خودم باانگشت مهر بكارت او را برداشت و بعد تهمتش زدم كه ...قضيه تمام شد شوهر آن زن درآن مجلس آن زن نابكار را كه مايه ى چنين سر و صدايى شده بود، طلاق داد و بعد درهمان مجلس دختر يتيم را به عقد خود در آورد. بعد على (عليه السلام ) دستور داد آن زنجنايت كار به پرداخت كابين بكارت آن دختر محكوم شود و گواهان هم هر يك جريمه اىبپردازند. عثمان جلو آمد و به على (عليه السلام ) گفت : يا على (عليه السلام ) اين فنرا در قضاوت از كجا آموخته اى . اميرالمؤ منين (عليه السلام ) تبسم كرد و گفت : ازدانيال (عليه السلام )، پيغمبر بنى اسرائيل ...(466)


400- قاتل ظاهرى  

ماءموران حكومتى مدينه در خرابه اى در بيرون شهر سركشى كرده و در آنجا مردى راكشته شده يافتند و چند متر آن طرف تر او مردى را كه كارد خون آلودى در دست داشتيافتند، ماءموران جنازه بى سر را به همراه قاتل كارد بدست به حضور عمر بردند تاحكم قصاص را در حق او صادر كند قاتل نيز به قضيهقتل اعتراف كرد، عمر نيز حكم قصاص او را در ملاءعام صادر كرد. على (عليه السلام )فرمود: اى عمر! قضيه را ساده نگير كسى كه آدم مى كشد به اين آسانى به جنايت خوداعتراف نمى كند. لذا على (عليه السلام ) قاتل را خواست و از او سؤال كرد، آنگاه به او فرمود: اين مرد را تو كشتى ؟ بله يا اباالحسن (عليه السلام ).مقتول را مى شناسيد؟ نه يا اباالحسن . عى (عليه السلام ) فرمود: حتما نسبت به وى كينهو عداوتى هم نداشتيد؟ عرض كرد: نه يا عمرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم . على (عليه السلام ) فرمود: پس چرا بيجهتسرش را از تنش جدا كردى آن مرد خاموش شد. على (عليه السلام ) فرمود: حرف بزنبگوئيد ببينم كسب و كار تو چيست ؟ عرض كرد: قصابم . على (عليه السلام ) فرمود:قصابى ، اينهم كارد قصابى توست . متهم عرض كرد: اجازه بدهيد آنچه حقيقت داردتعريف كنم . من در كنار خرابه اى كه آن مرد كشته شده بود گوسفندى را كشته بودم وهنوز دست خود را نشسته بودم كه به قضاى حاجت احتياج پيدا كردم لذا وارد خرابه شدمتا به خرابه رسيدم مقتول را ديدم و همانجا هم دستگيرم كردند. لذا ديدم انكار با اين چنينوضعى (دست خونى ، كارد بدست ، و بر سر مقتول بودن ) فايده و نتيجه اى ندارد. لذااقرار كردم كه من كشتم . يا على (عليه السلام ) ولى در پرده اى قلبم اميدوار بودم كهپروردگار دانا و توانا بر بى گناهى من ترحم مى آورد و از مجازات ايمنم مى فرمايد.ناگهان در اين لحظه مردى وارد مجلس شد و گفت : يا على (عليه السلام )قاتل من هستم و قصاب بى گناه است . قصاب آزاد شد و عمرقاتل حقيقى را بازجويى كرد. قاتل داستانى از مظالم و مفاسدمقتول گفت . ولى چون قاتل بود بايد قصاص مى شد. عمر دوباره رو به عى (عليهالسلام ) كرد و عرض كرد: يا اباالحسن (عليه السلام ) فتواى شما درباره ى اين مردچيست ؟ حضرت فرمود: آزادش كنيد. عرض كرد: يا عىقاتل است خودش اقرار مى كند كه آدم كشته !! على (عليه السلام ) با استناد به آيه اىاز قرآن آنكس كه بى جهت انسانى را از ميان بردارد چنانست كه همه ى مردم را كشتهباشد و آنكس كه انسانى را زنده كند چنانست كه بهمه ى مردم نعمت حيات بخشد لذافرمود: اين مرد قاتل حقيقى با اينكه قاتل است و به جرم خود اعتراف كرده ولى چونقصاب بى گناه را از اعدام نجات داد يعنى انسانى را زنده كرده . چنان است كه همه ىمردم را زنده كرده اين مرد بپاداش اين جوان مردى و فداكارى در راه يك انسان بى گناه ازقصاص معاف خواهد بود و خونبهاى قاتل را نيز از بيتالمال مسلمانان به ورثه اش پرداخت شود.(467)


401- قضاوت خليفه ! 

مردى كه متاءهل بود در زمان خلافت عمر با زنى بر خلاف شرع هم خواب شد و بعددستگير شد او را نزد عمر آوردند عمر به منبر خلافت نشسته بود و گفت : اين مرد چون زنداشته پس زانى محصن است . پس ‍ بايد سنگسارش كرد. سپس مرد را گرفته جهت اجراىحكم خليفه به سمت صحرا مى بردند. على (عليه السلام ) از راه رسيد و پس از بررسىفرمود: از آنجايى كه زن اين مرد در مدينه حضور نداشته او را نمى توان محصن ناميد(زن دار ناميد)بنابراين حد شرعى او سنگسار نيست . بلكه مجازات او صرفا يك صدتازيانه شلاق مى باشد آن مرد در سايه ى علم و فكر على (عليه السلام ) از مرگ حتمىنجات يافت .(468)


402- شش زناكار 

روزى شش نفر مرد زنا كردند، آنان را جهت صدور حكم شرعى و الهى بحضور عمر آوردهبودند، تا دستور مجازات آنها را دريافت كنند عمر با عصبانيت گفت : هر شش نفر آنها راسنگسار كنيد. ولى على (عليه السلام ) فرمود: اى عمر، حكم بر خون ومال مردم نبايد اين قدر ساده باشد!! خوبست دستور دهى پيرامون زندگى اين شش مردگناهكار بررسى به عمل آورند، عمر فرمايش على (عليه السلام ) را اطاعت كرد: معلومشد كه نفر اول مردى مسيحى بود كه با زنى مسلمان هم بستر شده بود. على (عليهالسلام ) فرمود گردنش را بزنيد زيرا اين مرد ذمى بود و در پناه حكومت اسلامىزندگى مى كرد و با اين تعدى قرار ذمه را درهم شكست . نفر دوم ، مردى زن داربود و زنش هم در كنارش به سر مى برد لذا على (عليه السلام ) فرمود: بنا به فرمانقرآن سنگسارش كنند.
نفر سوم ، مردى عرب و مجرد بود و مجازاتش هم صد ضربه تازيانه بود كه حضرتحكم را فرمود.
نفر چهارم ، برده اى بود كه مرتكب زنا شده بود لذا مجازات بردگان نيمى از مجازاتاحرار است . حضرت فرمود: بيش از پنجاه ضربه شلاق كيفر ندارد.
نفر پنجم ، پسرى بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود على (عليه السلام ) دستورداد كه تعزيرش كنيد يعنى تنبيهش كنند تا ديگران از اين غلطها نكنند
نفر ششم ، را حضرت دستور داد آزادش كنند چرا كه آن مرد ديوانه بود اينجا بود كه عمربه على (عليه السلام ) عرض كرد: لا ابقانى الله بعدك يا على ، پس از توخدا زنده ام نگذارد زيرا اگر تو نباشى به لغزش هاى بزرگى دچار خواهمشد.(469)


403- يا على (ع ) چاره كار چيست ؟ 

زنى حامله زنا كرده بود به فتواى عمر كه خليفه ى وقت بود از مسجد او را بيرونبردند تا سنگسارش كنند. على (عليه السلام ) وقتى قضيه را بررسى كرد فرمود: اىعمر درست است كه اين زن زنا كرده و حد شرعى او رجم است ولى آيا مى دانى آنطفل كه در رحم اين زن پنهان است گناهى نكرده شما اين زن را مى توانيد بكشيد ولى جنينمعصومش به چه جرمى بايد رجم و سنگسار شود عمر با دست پاچگى گفت : يا اباالحسنچاره ى كار چيست ؟ حضرت فرمود: صبر كنيد تا دورانحمل و باردارى او به پايان رسد و بچه بدنيا بيايد و پرستارش مشخص شود آنوقتمادرش را به سزاى كردارش برسانيد. آنگاه عمر گفت : تا آن زن را تا پايانحمل از مجازات معاف بدارند دست بر قضا آن زن هنگام وضعحمل مرد وقتى عمر مطلع شد بى اختيار گفت : لولا على لهلك عمر!(470)


404- مير ميدان قضاوت على (ع ) 

روزى پيرمرد سالخورده با دوشيزه اى عروسى كرد. در شب زفاف در همانحال كه عروس را به آغوش داشت مرگش فرا رسيد به هنگام سحر جنازه اش را از حجلهبه گورستان بردند ولى پس از چندى آثار حاملگى در عروس يك شبه آشكار شد اينپير مرد از زنان ديگرش پسران و دختران بزرگ داشت فرزندان او يكبارهجنجال براه انداختند كه عروس ‍ جوان باكس ديگرى هم بستر شده و مى خواهد فرزند حرامزاده ى خود را در ميراث ما شريك كند ولى عروس ادعا مى كرد كه اين از همان شوهر پيرمردمى باشد و محصول شب زفاف آنهاست دوره ىحمل به سر آمد و نوزاد پسر بچه بود از اين ماجرا سه چهارسال گذشت اما فرزندان آن پيرمرد اين بچه را حرام زاده مى شمردند و ميراثش را تسليمنمى كردند اين داورى را به خليفه عمر واگذار كردند وقتى عمر جريان را مطلع شدبرايش روشن شد اين عروس يك شبه زنى بدكاره است و فقط بخاطر ثروت آن مرد اينوارث حرام زاده را درست كرده باز هم طبق هميشه با خشم و خشونت دستور داد، زن راسنگسار كنند ولى (عليه السلام ) فرمود: شتاب نكنيد، آيا پدر شما با اين زن هم بسترشده يا نه . عرض ‍ كردند: بله يا اباالحسن . ولى فقط يك شب آنهم يكبار و در همانحال از دنيا رفت . على (عليه السلام ) كودك را خواست و بعد وادارش كرد با چهار پنجكودك ديگر به همان سن و سال كه در گوشه اى بازى مى كردند بازى كند. بچه هامشغول بازى شدند. على (عليه السلام ) مشتى خرما بدست گرفت و چند قدم دور ازبازيگاه ، بچه ها را صدا كرد فرمود: هر كدام از شما كه زودتر بطرف من بدود از اينخرما هم بيشترى خواهد داشت بچه ها به اشتياق خرما هر كدام به سرعت خود را به على(عليه السلام ) رساند ولى اين بچه ى مشكوك وقتى خواست برخيزد دو دستش را بر زمينگذاشت و باسستى از جايش برخاست و ديرتر از همه بهدنبال ساير بچه هاى ديگر خود را به على (عليه السلام ) رساند. على (عليه السلام )به عمر و حاضرين فرمود: به علت همين سستى وبدليل همين ضعف كه اين كودك دارد از نطفه ى آن پيرمرد بوجود آمده است . زيرا بى آنكهبيمار باشد از همسالان خود عقب مانده است . فرزندان پيرمرد از تهمت خود معذرت خواستندو پسر را به برادرى خود گرفتند.(471)


405- همراز و همراه فاطمه عليهاالسلام  

عمار ياسر نقل مى كند: روزى حضرت فاطمه عليهاالسلام خطاب به حضرت اميرالمؤ منينعلى (عليه السلام ) گفت : على جان نزديك بيا تا اطلاع دهم شما را از آنچه در گذشتهاتفاق افتاده و آنچه در حال وقوع پيوستن است و آنچه در آينده رخ خواهد داد تا روز قيامت، هنگام بر پايى رستاخيز عمومى .(472)


406- على (ع ) روح صبر 

هنگامى كه حضرت على (عليه السلام ) را كشان كشان براى بيعت به مسجد مى بردندمردى يهودى كه آن وضع و حال را ديد بى اختيار لب بهتهليل گشود (تهليل در لغت عرب يعنى لااله الاالله گفتن ) و مسلمان شد. وقتى سببمسلمان شدنش را پرسيدند گفت : من اين شخص (على (عليه السلام ) را مى شناسم او همانكسى كه وقتى در ميدانهاى جنگ ظاهر مى شد دل رزمجويان را ذوب مى كرد و لرزه براندامشان مى افكند او همان كسى است كه قلعه هاى مستحكم خيبر را گشود و در آهنين آن را كهبوسيله چهل مرد باز و بسته مى شد با يك تكان از جا كند و به زمين انداخت اما حالا دربرابر جنجال يك مشت آشوبگر هرزه سكوت كرده است و اين سكوت خالى از حكمت نيست .سكوت او براى حفظ دين اوست و اگر اين دين حقيقت و باطن نداشت او در برابر اين اهانتهاصبر و تحمل نمى كرد. براى اين حق بودن اسلام بر من ثابت شد و من مسلمان شدم ابنابى الحديد مى نويسد: على (عليه السلام ) شجاعى بود كه نام گذشتگان را محو كرد ومحلى براى آيندگان باقى نگذاشت در قوت ساعد و نيروى بازو نظيرى نداشت و يكضربت او براى قوى ترين شجاعان مرگ و هلاكت را پيش مى آورد، چنانكه هيچ مبارزى ازدست او جان سالم بدر نبرد و هيچ ضربه اى با شمشير خود نزد، كه احتياج به ضربهدوم داشته باشد و در ليلة الهرير (يكى از شبهاى جنگ صفين ) شماره تكبيراتش به523 رسيد و معلوم شد كه 523 نفر از ابطال نامى را در آن شب به ديار عدم فرستادهاست .(473)


407- پناه مردم و مؤ منان  

ابن بابويه از حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام روايت كرده كه فرمود: در زمان ابوبكرو عمر زلزله شديدى در مدينه رخ داد به طورى كه عموم مردم ترسيدند و نزد ابوبكر وعمر رفتند. مردم مشاهده كردند آن دو نفر از شدت ترس به شتاب به حضور اميرالمؤ منين(عليه السلام ) مى روند مردم هم به تبعيت آنها حضور آن حضرت رسيدند.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از منزل خارج شدند ابوبكر و عمر و عموم مردم در عقب آنحضرت رفتند. آن حضرت بر روى زمين نشست . مردم هم اطراف او نشستند ديوارهاى مدينهمانند گهواره حركت مى كرد: اهل مدينه از شدت ترس صداهاى خود را بلند كرده و فريادمى زدند يا على (عليه السلام ) به فرياد ما برس . هرگز چنين لرزه اى نديده ايملبهاى آن حضرت به حركت آمد و با دست به زمين زد و فرمود: اى زمين آرام و قرار بگير.زمين به اذن خدا ساكت شد و قرار گرفت . مردم از اطاعت زمين از اميرالمؤ منين (عليه السلام) تعجب كردند آنگاه حضرت فرمود: شما تعجب كرديد كه زمين اطاعت امر من نمود وقتى بهاو گفتم قرار بگير. عرض كردند: بلى يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: من همانكسى هستم كه خداوند در قرآن مى فرمايد وقال الانسان مالها من به زمين مى گويم بيان كن براى من حوادث و اخبارى را كه برروى تو انجام شده و به من بگو عملهايى را كه مردم در روى تو بجا آورده اند، پس از آنحضرت فرمود: اگر اين همان زمين لرزه هايى بود كه خداوند در سوره زلزله مىفرمايد: زمين به من اخبار خود را مى داد ولى اين زلزله آن زلزله نيست .(474)


408- آسمان علم ، آفتاب فكر 

يك روز صبح ، عمر خليفه ى وقت به مسجد رفت تا نماز صبح خود را ادا كند. وقتىخواست داخل محراب رود، ديد زنى در محراب خوابيده است به غلام خود يرفى گفت : اينزن را بيدار كن : غلام عمر، ديد كه جنازه زنى است ، يرفى جلوتر رفت ناگهان وحشت زدهبرگشت و گفت : در محراب جنازه زنى است بى سر، عمر گفت : برو بهدنبال ابو طلحه ، بگو: بيايد اينجا، ابوطلحه امور انتظامى مدينه را اداره مى كردابوطلحه جنازه را از محراب خارج كرد سپس متوجه شد جسد زن بى سر، زن نيست بلكهمردى است كه لباس زنانه بر تن دارد، سر آن مرد را در كنج محراب پيدا كردند. عمرنماز صبح را به جماعت خواند، بعد دستور داد جنازه آن مرد را دفن كنند. ابوطلحه نيز دربررسى اين قتل بسيار تلاش ‍ كرد ولى به جايى نرسيد. 9 ماه از اين پيش آمد گذشت اماباز هم يك روز در سپيده دم كه عمر به مسجد آمد بجاى همان جنازه قنداقه كودكى را يافت. عمر به غلامش يرفى دستور داد براى كوك دايه اى بگيرد و حقوقش ‍ را از بيتالمال بپردازد ولى در فكر رفته بود كه اين كارها چيست ؟ كه در مسجدرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى شود. عمر با اصحاب پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم در مورد اين قضيه مشورت كرد، ولى بجايى نرسيد عمر با ناراحتى گفت :اگر ابوالحسن (عليه السلام ) به من كمك كند من از راهنمايى همه بى نياز خواهم شد، دراين هنگام على (عليه السلام ) از راه رسيد، عمرخوشحال شد و به پاى حضرت برخاست و على (عليه السلام ) را به آغوش كشيد و گفت: بنشين اى شهر علم ، اى آسمان علم ، اى آفتاب فكر، عمر ماجرا را براى حضرت تعريفكرد و راه چاره را سؤ ال كرد. على (عليه السلام ) دايه كودك را خواست و دستور داد هفتهديگر روز دوشنبه كه عيد قربان است كودك را مى آرايى و او را به صحراى پشت مدينهكه گردشگاه عمومى است مى برى سعى كن همه ترا ببيند در آن هنگام زنى خواهد رسيد واين بچه را نوازش خواهد كرد همان زن را بگيريد و نزد من بياوريد بعد حضرت به عمرفرمود: ميان اين جنازه و نوزاد حكايتى است دايه كودك اين كار را اجرا كرد. زن دستگير شدو او را وارد مسجد كردند. عمر در كنار على (عليه السلام ) ايستاده بود و مات و مبهوت ،على (عليه السلام ) لبخندى زد و فرمود: نترس دخترم حرف بزن . اما احتياط كن كه دروغنگويى . زن جوانى اندكى نشست آن وقت به شرح ماجرا پرداخت عرض كرد: يا على(عليه السلام ) اسم من جميله است از طايفه انصارم و تنها دختر عامر بن سعد خزرجى هستمكه در جنگ احد در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شهادت رسيد، مادرمدر زمان ابوبكر فوت كرد اما چون ثروتمند بوديم در خانه با عفاف و تقوى بسر مىبردم روز با دختران همسن خود مشغول صحبت بودم كه پير زنى آمد و با يك يك ما صحبتكرد و از من سراغ مادرم را گرفت . گفتم : مادرم مرده است او گفت : اى كاش من مى توانستممادر تو باشم . من از فرط تنهايى استقبال كردم پير زن را به خانه ى خود بردم وبرايش غذا بردم ، ولى او اظهار داشت روزه است ومشغول عبادت خداوند شد، تا صبح كه پيش من بود نماز خواند بعد صبح رفت و گفت : مندخترى دارم كه بايد به او هم سر بزنم من از او خواهش كردم دخترش ‍ را نيز بهمنزل ما بياورد آن پير زن با حيله گرى مرا فريب داد روز ديگر پير زن به ظاهر صالحو مؤ من با دخترش به منزل ما آمد و دخترش را درمنزل ما گذاشت و گفت : من به مسجد اعظم مى روم پير زن رفت ناگهان در زير لباسزنانه مردى مست ظاهر شد او به من تجاوز كرد و چون مست بود، جلوى اتاق خوابش برد مننيز با خنجر خودش او را كشتم و جنازه او را در لاى چادرى پيچيدم و به مسجدش رسانيدمپس از چندى نطفه حرام در رحم من رشد كرد، شبى كه دردم شد در گوشه ى ناشناسى ازشهر مدينه اين بچه را بدنيا آوردم و او را همانجا كه نعش پدرش را گذاشته بودم ،گذاشتم ، اما چشمم به دنبالش بود عمر مات و مبهوت مانده بود، على (عليه السلام )فرمود: نترس جميله تو دختر شجاع و شريفى بوده اى ، چون تو از شرافت و عصمت خوددفاع كردى ، تو را قاتل نمى شود شمرد. عمر گفت : يا على (عليه السلام ) پسخونبهاى مقتول . على (عليه السلام ) فرمود: اينمقتول خونبها ندارد. زيرا خونش را به شهوتش فروخته است . عمر خاموش شد و على(عليه السلام ) به جميله فرمود: آن پير زن كجاست . جميله گفت : يابن عمرسول الله به من سه روز مهلت بدهيد او را خدمت شما مى آورم هنوز روز دوم به پاياننرسيده بود كه در بيرون شهر مدينه پير زنى را مردم سنگ سار مى كردند اين محكومبه رجم همان پير زن حيله گر نانجيب بود.(475)


409- منطق ابوبكر در قضيه فدك  

حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: چون ابوبكر كار خلافت را محكم نمود و از اكثرمهاجرين و انصار بيعت گرفت ، كسى را فرستاد تاوكيل و كارگران حضرت فاطمه عليهاالسلام را از باغ فدك بيرون كند، آن حضرت بهنزد ابوبكر آمد و فرمود: به چه سبب وكيل مرا از فدك بيرون كردى وحال آنكه پدرم به فرمان خدا آن را به من داده است ؟ ابوبكر گفت : بر آنچه مى گويىگواه بياور!! فاطمه عليهاالسلام ام ايمن را آورد وام ايمن به ابوبگر گفت : من تا حجتبر تو تمام نكنم گواهى نمى دهم ترا به خدا سوگند آيارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق من گفته است كه ام ايمناهل بهشت است ؟ ابوبكر گفت : بلى .ام ايمن گفت : من گواهى مى دهم كه حق تعالى بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وحى فرستاد كه حق ذى القربى را به او بده ورسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به امر خدا به فاطمه عليهاالسلام دادحضرت على (عليه السلام ) نيز آمد و به همين نحو گواهى داد و به روايتى حسنين (عليهالسلام ) نيز شهادت دادند. ابوبكر نامه اى درباره فدك نوشته و به فاطمه داد. آنگاهعمر پيدا شد و گفت : اين چه نامه اى است ؟ ابوبكر گفت : فاطمه عليهاالسلام دعوىفدك را نمود وام ايمن و على (عليه السلام ) بر او گواهى دادند، لذا من نيز اين نامه رانوشتم . عمر نامه را گرفت و پاره كرد و گفت فدك فى ء همه مسلمين است و گذشته ازاين على (عليه السلام ) شوهر فاطمه عليهاالسلام است و به نفع او گواهى دهد، روزديگر خود حضرت امير (عليه السلام ) در حالى كه مهاجرين و انصار در نزد ابوبكر جمعبودند در آنجا حضور يافت و فرمود: اى ابابكر چراوكيل فاطمه عليهاالسلام را از فدك بيرون كردى ؟ در صورتى كه در حياترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه مالك و متصرف فدك بود. ابوبكر گفت :فدك فى ء همه مسلمين است اگر فاطمه عليهاالسلام اقامه شهود كند كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به او داده است من هم فدك را به او مى دهمو الا او را در آن حقى نباشد!
على (عليه السلام ) فرمود: اى ابابكر آيا درباره ما بر خلاف حكم خداوند كه در موردمسلمين است حكم مى كنى ؟ گفت : نه . حضرت فرمود: بگو ببينم اگر در دست مسلمانىچيزى باشد، مالك و متصرف آن است و من بيايم و آن را براى خود ادعا كنم تو از چه كسىطلب بينه (دليل و مدرك ) مى كنى ؟ گفت : از تو. حضرت فرمود: پس چرا در مورد فدكاز فاطمه عليهاالسلام بينه و شاهد طلب مى كنى در حالى كه فاطمه عليهاالسلام مالكفدك بوده است . ابوبكر سكوت كرد. عمر گفت : اين سخنان را واگذار ما را توانايىاحتجاج با تو نيست ، اگر گواهان عادلى بياوريد فدك را مى دهيم و الا تو و فاطمهعليهاالسلام را در آن حقى نيست . على (عليه السلام ) به ابوبكر فرمود: آيا قرآنخوانده اى ؟ گفت : بلى . فرمود: مرا خبر ده از گفتار خداى تعالى :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق مانازل شده يا ديگران ؟ ابوبكر گفت : در حق شما. حضرت فرمود: پس اگر دو نفر نزدتو شهادت دهند كه فاطمه عليهاالسلام كار زشتى مرتكب شده چه مى كنى ؟ گفت : مانندساير مردم اقامه حد مى كنم . فرمود: اگر چنين كنى در نزد خدا از كافران محسوب شوى .ابوبكر گفت : چرا؟ على (عليه السلام ) فرمود: براى آنكه شهادت خدا را به طهارتفاطمه صلى الله عليه و آله و سلم رد كرده و شهادت مردم را پذيرفته اى همچنانكه حكمخدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم را كه فدك را به فاطمه عليهاالسلام دادهاند و او در حال حيات پدرش آن را تصرف كرده است را رد كردى و شهادت يك نفر اعرابىرا كه بر پاشنه خود بول مى كند مى پذيرى و فدك را از فاطمه عليهاالسلام گرفتى... در اين موقع صدا و همهمه از ميان مردم برخاست و همگى سخنان على (عليه السلام ) راتاءييد كردند در اينجا بود كه عمر و ابوبكر توطئهقتل على (عليه السلام ) در سر نماز را توسط خالد بن وليد طراحى كردند.(476)


410- خليفه تراشى اسباب امتحان الهى  

هنگامى كه على (عليه السلام ) با تنى چند از بنى هاشممشغول شستن و تكفين پيكر مطهر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودند خبررسيد كه جمعى از مهاجرين و انصار در سقيفه بنى ساعده براى تعيين خليفه محاجه وگفتگو مى كنند و طولى نكشيد كه خبر ديگرى رسيد كه ابوبكر به سمت خليفه مسلمينانتخاب گرديد در اين موقع به نقل شيخ مفيد قدس ‍ رحمة حضرت امير (عليه السلام )فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم - الم -احسب الناس ان يتركو ان يقولوا امنا و هم لايفتنون ؟ آيا مردم گمان كردند كه فقط با گفتن ايمان اينكه آورديم رها شده وديگر مورد آزمايش قرار نخواهد گرفت ؟ و مقصود حضرت اين بود كه عمرم مردم جزچند نفر از اين آزمايش نتوانستند موفق بيرون آيند.(477)


411- توطئه قتل على (ع ) 

بعد از غصب فدك على (عليه السلام ) در جلسه اى ابوبكر و عمر را بادلايل متعدد محكوم نمود بعد از اتمام جلسه بود كه ابوبكر، عمر را خواست و گفت : ديدىعلى امروز با ما چه كرد؟ اگر در يك مجلس ديگر با ما چنين معارضه كند كار ما را بر هممى زند اكنون نظر تو در اين باره چيست ؟ عمر گفت : به نظر من دستور دهيم او را بهقتل برسانند! ابوبكر گفت : چه كسى جراءت اينكار را دارد؟ عمر گفت : خالد بن وليد!آنگاه خالد را طلبيدند و گفتند مى خواهيم يك امر خطيرى را به تو واگذار كنيم خالد گفت: هر چه باشد حاضرم ولو كشتن على (عليه السلام ) باشد. آنها گفتند: مقصود ما نيز هميناست خالد گفت : چه موقع اينكار را انجام دهم ؟ ابوبكر گفت : هنگام نماز در مسجد، پهلوىاو بايست و چون من سلام نماز را گفتم فورا برخيز و گردنش را بزن . خالد پذيرفت وخود را آماده نمود. اسماء بنت عميس كه در آن موقع زن ابوبكر بود سخن آنها را شنيد وفورا كنيز خود را به خانه على (عليه السلام ) فرستاد و گفت : سلام مرا به على (عليهالسلام ) و فاطمه عليهاالسلام برسان و اين آيه را تلاوت كن ان الملاء ياتمرونبك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين (478) . كنيز اسما به خانه على (عليهالسلام ) آمد و آيه را تلاوت كرد و آن حضرت فرمود: به اسماء بگو خداوند نخواهدگذاشت كه اراده آنها انجام بگيرد. آنگاه آن حضرت موقع نماز به مسجد آمد و پشت سرابوبكر ايستاد، خالد نيز كه شمشيرش را زير جامه خود بسته بود آمد و در كنار حضرتقرار گرفت ! ابوبكر نماز را شروع كرد و چون به تشهد نشست از هيبت على (عليهالسلام ) مرعوب بود و با خود انديشيد كه خالد چگونه مى تواند چنين كارى را انجام دهدلذا از شجاعت آن حضرت به ترس و لرزه افتاد و جراءت گفتن سلام نماز را نمى كرد لذاتشهد را تكرا مى كرد و سلام نماز را نمى گفت و مردم گمان مى كردند كه نماز منصرفشد. لذا پيش از آنكه سلام نماز خود را بگويد گفت : يا خالد لا تفعلن ما امرتك به (اى خالد مبادا آنچه را كه به تو دستور داده ام انجام دهى ) و سپس سلام نماز خود راگفت و نماز را پايان داد. على (عليه السلام ) از خالد پرسيد چه دستورى به تو دادهبود؟ خالد گفت : دستور اين بود كه پس از سلام نماز، گردن ترا بزنم ! حضرت امير(عليه السلام ) فرمود: آيا تو هم چنين كارى را مى كردى ؟ خالد گفت : آرى به خداسوگند اگر پيش از سلام آن جمله را نمى گفت : من هم ترا مى كشتم !! على (عليه السلام) خالد را از جايش بلند كرد و بر زمين كوبيد. عمر گفت : به خداى كعبه ، الان خالد را مىكشد و به روايتى ديگر گردن خالد را با دو انگشت سبابه و وسطى خود چنان فشار دادكه خالد نعره زد و رنگش سياه شد و جامه اش را خراب كرد و دست و پا مى زد ابوبكرفورا از عباس بن عبدالمطلب خواست كه شفاعت خالد را بكند. عباس نزد على (عليه السلام) رفت و او را به قبر و صاحب قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و حسنين (عليهالسلام ) و فاطمه عليهاالسلام قسم داد و پيشانى آن حضرت را بوسيد تا حضرت ازخالد دست برداشت .(479)


412- غم عميق على (ع ) 

شب دفن زهراى بتول سپرى شد. صبح شيخين و ديگران براى تشييع جنازه حضرت زهراعليهاالسلام بسوى منزل على (عليه السلام ) آمدند ولى مقداد به آنها گفت : جنازه زهراعليهاالسلام ديشب به خاك سپرده شده اس . عمر رو به ابوبكر نمود و گفت : لماقل لك انهم سيفعلون ؟ من به تو نگفتم كه آنها چنين خواهند نمود؟ عباس بنعبدالمطلب گفت : خود فاطمه عليهاالسلام چنين وصيت كرده بود كه شما دو نفر در نماز اوحاضر نشود! عمر گفت : شما بنى هاشم اين حسد قديمى تان را كه به ما داريد هيچ گاهرها نمى كنيد... من تصميم گرفته ام كه قبر او را بشكافم و برايش نماز بخوانم اينخبر توسط سلمان به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) رسيد، آن حضرت در حالى كه خشمگينو چشمانش ‍ سرخ گشته و رگهاى گردنش پر شده بود از خانه خود خارج شد و لباس ‍زردى كه در مواقع جنگ مى پوشيد در بر كرده و ذوالفقار در دست گرفت ، وارد بقيع شددر اين حال به مردمى كه در آنجا اجتماع كرده بودند خبر دادند كه على (عليه السلام )قسم ياد كرده كه اگر يك سنگ از اين قبرها كنده شود همه را از دم شمشير خواهد گذراندعمر با ياران خود نزد آن حضرت آمد و گفت : چه شده ، يا اباالحسن (عليه السلام ) بهخدا سوگند ما قبر فاطمه عليهاالسلام را نبش مى كنيم و برايش نماز مى خوانيم . على(عليه السلام ) با دست خود گريبان عمر را گرفت و او را از جا بلند نمود و بر زمينكوبيد و فرمود: اى پسر زن سياه براى اينكه مردم از دين بر نگردند از حق خود (خلافت) صرف نظر كردم و اما درباره قبر فاطمه عليهاالسلام صبر نمى كنم سوگند بدانكسى كه جانم در دست قدرت اوست اگر تو و يارانت بخواهند بدان دست بزنيد زمين را ازخوش شما آبيارى مى كنم . ابوبكر كه وضع را خيلى وخيم ديد جلو رفته و عرض كرد:يا اباالحسن (عليه السلام ) به حق رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و به حق منفوق العرش (480) به حق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و به حق كسى كهدر بالاى عرش است او را رها كن و ما كارى كه ترا خوشايند نباشد انجام نمى دهيم . على(عليه السلام ) دست از او برداشت و مردم نيز متفرق شده و از انجام اين كار منصرفشدند.(481)


413- خطبه اى توحيدى  

على (عليه السلام ) هفت روز پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفراغت از جمع كردن قرآن خطبه عجيبى را انشا فرمود كه در قسمتاول آن اين چنين فرموده است :
الحمد لله الذى اعجزالاوهام ان تنال الا وجوده و حجبالعقول عن ان تتخيل ذاته فى امتناعها من الشبه والشكل ...
يعنى : سپاس و حمد و ثناى وجود مقدس الله را سزاست كه اوهام را از اينكه جز وجود او رانائل شوند عاجز و زبون نموده و عقول را مانع گشته از اينكه ذات و حقيقت او را تصوركنند از اين جهت كه از هر گونه شبه و شكلى اباء و امتناع دارد بلكه اوست كه هرگز درذات خود تفاوت و اختلاف پيدا نكرده و بواسطه عروض تجزيه عددى در كمالش پارهپاره نشده است . از اشباء جدايى گرفته نه بطور اختلاف مكانى و از اشياء متمكن شده وبر آنها تسلط يافته نه بطور آميزش و آنها را دانسته نه ابزارى كه بدون آن علم ميسرنشود ميان او و معلوم او علمى جز خودش نيست اگر گفته شود: بود، مرجعش اينست كهوجودش ازلى و غير مسبوق است و اگر گفته شود هرگززوال ندارد منظور نفى عدم و نيستى از ذات او بوده پس ساحت او منزه و بسى بلند است ازسخن آنان كه غير او را پرستيده و جز او خداى ديگرى گرفته اند.(482)


414- ريا كارى  

روزى جنازه اى را به سوى قبرستان مى بردند. حضرت على (عليه السلام ) پشت آنجنازه حركت مى كرد اما ابوبكر و عمر جلوى تابوت آن جنازه راه مى رفتند از آن حضرتپرسيده شد، كه يا على آن دو نفر (ابوبكر و عمر) چرا جلوى جنازه حركت مى كنند حضرتفرمود: آنها هم خود مى دانند كه عقب جنازه راه رفتن ثواب بيشترى دارد اما مى خواهندبدينوسيله در نظر مردم ممتازتر از ديگران جلوه گرى كنند.(483)


415- والكاظمين الغيظ 

قنبر غلام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى گويد: در خدمت على بن ابيطالب (عليه السلام) نزد عثمان رفتم . عثمان مايل بود كه با على (عليه السلام ) تنها باشد پس آن حضرتبه من اشاره فرمود: كه دور شوم . قنبر مى گويد: من مقدارى نه چندان دور از آنان كنارىايستادم . شنيدم كه عثمان به درشتى و تندى با على (عليه السلام ) سخن مى گفت : درحالى كه على (عليه السلام ) سر بزير انداخته و چشم بر زمين دوخته بود. تا اينكهعثمان رو به على (عليه السلام ) نمود و گفت : چرا سخن نمى گويى ؟ حضرت فرمود:اگر بگويم ، سخنى خواهم گفت ، مگر آنچه برخلاف خواسته توست و به سود توچيزى سراغ ندارم ...
مبرد مى گويد: تفسير فرمايش حضرت اين است كه اى عثمان اگر همانگونه كه توبه من پر خاش نمودى سخن بگويم مقابله بهمثل خواهم كرد و نتيجتا پر خاش من تو را آزرده خواهد ساخت پس ترجيح مى دهم كارى نكنماگر چه مورد پر خاش تو قرار گرفته ام و اين است معنى مظلوم عالمين فافهم!!(484)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation