بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام ), محمدرضا رمزى اوحدى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     1001D001 -
     1001D002 -
     1001D003 -
     1001D004 -
     1001D005 -
     1001D006 -
     1001D007 -
     1001D008 -
     1001D009 -
     1001D010 -
     1001D012 -
     1001D013 -
     1001D014 -
     1001D015 -
     1001D016 -
     1001D017 -
     1001D018 -
     1001D019 -
     1001D020 -
     1001D021 -
     1001D022 -
     1001D023 -
     1001D024 -
     1001D025 -
     1001D026 -
     1001D027 -
     1001D028 -
     1001D029 -
     1001D030 -
     1001D031 -
     1001D032 -
     1001D033 -
     1001D034 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

637- دستور حكومتى به فرماندار بصره  

حضرت على (عليه السلام ) در نامه اى به زياد بن ابيه كه سمت جانشينى عبدالله بنعباس را به عنوان حاكم بصره بر عهده داشت ديدگاه يك مدير را درمسائل اقتصادى كشور گوشزد مى كند و مى فرمايد: فدع الاسراف مقتصد او اذكرفى اليوم غدا و امسك من المال بقدر ضرورتك و قدمالفضل ليوم حاجتك (757)؛ زياده روى را واگذار وتعادل و ميانه روى در مسائل اقتصادى را پيشه خود ساز، از همين امروز به فكر فرداباش و از امكانات خود به مقدار ضرورت استفاده كن و پس انداز افزوده را با برنامه اىمنظم به خاطر روز نيازمندى دنيا و آخرتت به آينده اختصاص بده .


638- على (ع ) در كربلا 

اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در سفرى چون به زمين كربلا رسيد نگاهى به زمين كربلانمود و فرمود:
مناخ ركاب مصارع عشاق شهداء لا يسبقهم من كان من قبلهم و لا يلحقهم من بعدهم ؛(در اين سرزمين ، محل خواب گاهى مى شود از سوارانى ؛ ومحل كشتارى از عاشقين ؛ و در اين زمين شهيدانى مى باشند كه گذشتگان از آنان پيشىندارند و آيندگان هم به مقام اين شهداى كربلا نمى رسند.(758)


639- توصيف مرگ  

امام حسين (عليه السلام ) فرمود: روزى شخصى به اميرالمؤ منين على (عليه السلام )عرض كرد: يا على (عليه السلام ) مرگ را برايم وصف كن . حضرت فرمود: با مردآگاهى روبرو شده ايد، مرگ يكى از سه امرى است كه بر آدمى وارد مى شود؛ يا نويد وبشارت به نعمتهاى جاودان است و يا خبرى است به عذاب هميشگى و يا اندوهگين نمودن وترسانيدن است ، كار شخص محتضر مبهم يم باشد زيرا نمى داند جزو كداميك ازاين سه گروه خواهد بود؛ اما انسانى كه دوستدار و مطيع ما باشد به نعمتهاى جاوداننويد داده شده و دشمنانى كه با ما سر ستيز دارند عذاب ابدى در پيش خواهند داشت و اماآن كس كه وضعش معلوم نيست و نمى داند سرانجامش چه خواهد شد؛ مؤ منى است كه بهزيان خود زياده روى نموده و مشخص نيست سرانجامش به كجا خواهيد كشيد خبر مبهم وترسناكى به او مى رسد ولى خداوند هرگز او را با دشمنان ما برابر نخواهد كرد وبه شفاعت ما؛ او را از جهنم بيرون مى آورد پس كار نيك انجام دهيد و خدا را اطاعت كنيد مطمئننباشيد و سزاى گناه را از طرف خدا ناچيز نشماريد زيرا شفاعتشامل حال مسرفين نخواهد شد مگر بعد از سيصد هزارسال .(759)


640- مرد، مردان عالم  

عوانه مى گويد: وقتى لشگريان حضرت على (عليه السلام ) در جنگجمل سياه گمراه عايشه را شكست داده و جنگ به پايان رسيد. حضرت على (عليه السلام )به عايشه فرمود: اى حميرا، كار خدا را با خود چگونه ديدى ؟ عايشه جواب داد: يا على(عليه السلام ) اكنون كه بر ما تسلط يافتى (در اسارت تو هستم ) يعنى : جوانمردى ونما و مرا ببخش !(760)


641- هلاكت ظالم ، حتمى است  

در يكى از جنگ هاى ، يكى از شجاعان دشمن ، يكى از افراد بنى هاشم را به جنگ با خوددعوت كرد، ولى او پاسخ مثبت نداد. حضرت على (عليه السلام ) به او فرمود: چرا ازپيكار با او خوددارى مى كنى ؟! او جواب داد: اين شخص (اشاره به قهرمان دشمن ) از يكهسواران دلير عرب است ، ترس از آن دارم كه بر من پيروز گردد. امام على (عليه السلام) فرمود: او به حساب اينكه در سپاه دشمن است بر تو ظلم كرده است ، اگر با او نبردكنى ، بر او پيروز خواهش شد، بدانكه اگر كوهى به كوه ديگر ظلم كند، ظلم كنندهمغلوب شده و به هلاكت مى رسد.(761)


642- فرياد رس خليفه ! 

اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى كه عثمان به علت كردار وى (كه بر خلاف سيرهپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود) توسط مردم در محاصره قرار گرفت ، اوبراى على بن ابيطالب (عليه السلام ) چنين نوشت : اما بعد؛
به يقين ، آب از قله كوهى ، كه نبايد آب آن را فرا گيرد، گذشته (يعنى آب ازسرگذشت و كارد به استخوان رسيده ) و تنگ شتر به نزديك پستانش ‍ رسيده (تنگ شتراز زير شكم به نزديك پستان رسيد يعنى ، كار از كار گذشته وقابل تغيير و اصلاح نيست ) و كار من از حد بيرون شده است و در من كسى طمع كرده كهچيزى مانع آن نيست پس اگر تو خورنده اى ، بهترين خورنده باش ، و گرنه مرا دريابكه پاره پاره مى گردم .(762)


643- گوش شنوا 

بعد از جنگ جمل على (عليه السلام ) سوار بر اسب خود شد و در ميان صفوف كشته هاحركت مى كرد تا اينكه به جنازه كعب بن سورة رسيد او قاضى بصره بود و اين مقام رابه او عمر داده بود، كعب در ميان اهل بصره در زمان عمر و عثمان به قضاوت مى پرداخت .چون فتنه اهل جمل در بصره بر عليه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بر پا شد قرآنى برگردن خود حمايل نمود و با تمام فرزندان و اهل خانواده خود براى جنگ با آن حضرتخارج شد كه همگى آنها نيز كشته شدند. چون حضرت على (عليه السلام ) جنازه كعب راديد كه در بين كشتگان افتاده بود در آنجا درنگ كرد و فرمود: كعب را بنشانيد، كعب را بيندو مرد نشاندند. حضرت فرمود: اى كعب بن سورة (قد و جدت ما وعدنى ربى حقافهل وجدت ما وعد ربك حقا؟) آنچه را كه پروردگارت را به حق يافتى ؟ و سپسفرمود: كعب را بخوابانيد و كمى حضرت حركت كرد تا رسيد به طلحة بن عبدالله كه آنهم در ميان كشتگان افتاده بود حضرت فرمود: او را بنشانيد؛ نشاندند آنگاه همان خطاب راعينا به طلحه و سپس ‍ فرمود: طلحه را بخوابانيد. يكى از اصحاب به آن حضرت گفت :اى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در گفتار شما با اين دو مرد كشته شده آنها كلامى نمىشنوند چه فائده اى بوده ؟ حضرت فرمود: اى مرد سوگند به خدا آنها كلام مرا شنيدند وهمانطورى كه اهل قليب (چاه بدر) كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راشنيدند.(763)


644- صورت برزخى وصى موسى  

از عباية بن ربعى اسدى روايت شده كه گفت : بر اميرالمؤ منين (عليه السلام ) وارد شدمو ديدم كه در نزد آن حضرت مردى با صورتى شكسته و لباس ژنده نشسته و حضرتبا او مشغول گفتگو بودند چون آن مرد برخاست و رفت ؛ عرض كردم : يا اميرالمؤ منين(عليه السلام ) اين مرد كه بود فرمود: يوشع بن نون وصى حضرت موسى (عليهالسلام )(764).


645- علم داشتى ولى ... 

بعد از شكست اصحاب جمل ؛ در ميان كشتگان عبور مى كرد تا اينكه به كشته كعب بن سورةقاضى شهر بصره رسيد آنگاه دستور داد او را بنشانند، حضرت به او فرمود: اى واىبر تو؛ اى كعب علم و دانش داشتى ولى براى تو سودى نداشت و شيطان تو را گمراهكرد و به آتش دوزخ فرستاد.(765)


646- بيعت شكنان جمل  

مروان كه پس از قتل عثمان با على (عليه السلام ) بيعت كرده بود در جنگ جمله به اسارتلشكريان حضرت امير (عليه السلام ) در آمد. حسنين عليهم السلام به على (عليه السلام) گفتند: كه او با شما مى خواهد بيعت كند حضرت فرمود: مگر بعد ازقتل عثمان با من بيعت نكرد؟ مرا به بيعت او نيازى نيست كه پيمان شكن است و غدار - بادستى چون دست جهود - (766) بلاذرى از مرواننقل كرده كه بعد از جمل به امام على (عليه السلام ) گفت : من جز آنكه مجبورم كنى با توبيعت نمى كنم .(767)
با اين وضع امام به عكس خلفاى قبل و بعد از خود كسى را بر بيعت با خود مجبور نكردلذا عدى بن حاتم نيز نزد معاويه گفت : كه على (عليه السلام ) هيچ كسى را بر بيعت باخود مجبور نكرد.(768)


647- دوست با وفا 

يكى از پيروان على (عليه السلام ) در اثر غفلتى دزدى كرد و آن حضرت هم فورا حدالهى را در حق وى جارى كرد و دست او را قطع نمود وى بدون احساس نگرانى ؛ دست قطعشده خود را بدست چپ خود گرفت و حركت كرد در بين راه ابن الكواء (يكى از خوارج ) بااينكه مى دانست دست او را على (عليه السلام ) قطع كرده ؛ خواست از اين جريان بر ضدآن حضرت بهره بردارى كند، از اين رو جلو آمده با يك لحن دلسوزانه اى گفت : بيچارهكى دست تو را اينطور قطع كرده ؟ او هم بر خلاف انتظار ابن كواء با قيافه اى گشادهو بيان جدى گفت : دست مرا قطع كرد بهترين اوصياء پيغمبر (عليه السلام ) پيشواىسفيد رويان ؛ اختيار دار مؤ منين ؛ على بن ابيطالب (عليه السلام ) پيشواى هدايت ... پيشىگيرنده به بهشت پر نعمت رزم كننده با شجاعان كفر و ستم ؛ انتقام گيرنده از خودسران؛ زكات دهنده ... راهنماى به سعادت ؛ راستگو؛ شجاع مكى ؛ بزرگوار وفادار...
ابن كوا از گفتار او سخت در شگفت شده گفت : واى بر تو، او دست تو را قطع كرده تودر عوض اين طور از او تعريف و تمجيد مى نمايى ؟ وى در جواب او گفت : چطور از اوتمجيد نكنم در صورتى كه دوستى آن حضرت با خون و گوشت من آميخته شده و اضافهكرد على (عليه السلام ) نبريد دستم را مگر براى حقى كه خداوند قرار دادهبود.(769)


648- همراه فقيران  

احمد بن حنبل در مسند از طبايع ابن رفيع نقل مى كند كه مى گفت : روزى نزد حضرت امير(عليه السلام ) بودم ديدم كيسه اى براى حضرت آوردند، در آن كيسه بسته و مهر شدهبود. وقتى حضرت كيسه را باز كرد، ديدم داخل آن قطعات خشك نان است كه حضرت باآب آنها را نرم مى نمود از حضرت سؤ ال كردم : كه يا على (عليه السلام )دليل مهر كردن كيسه اى كه چنين خوراكى مختصرى دارد چيست ؟ حضرت با لبخندىفرمود: مهرش مى كنم چون بچه هايم سعى مى كنند جاى اين نوع نان ؛ نرم و چرپبگذارند، ابن ابى رفيع مى گويد: پرسيدم : يا على (عليه السلام ) خداوند شما رامانع شده است كه غذاى بهترى ميل نمائيد؟ حضرت جواب داد: نه ؛ ولى مى خواهيم غذايىداشته باشيم كه فقيرترين مردم حكومت در قلمرو من بتوانندلااقل روزى يكبار در زندگى فراهم كنند؛ من زمانى وضع غذاى خود را بهبود مى بخشمكه معيار زندگى آنها را بهتر كرده باشم من مى خواهممثل آنها زندگى كنم .


649- جاهلان احمق و مظلوميت على (ع ) 

روزى مردى از پاى منبر على (عليه السلام ) برخاست و به اميرالمؤ منين (عليه السلام )در مورد حكميت در جنگ صفين اعتراض كرد. حضرت جواب او را اين چنين داد: سوگند به خداىكه من در آن وقتى كه شما را به ادامه كارزار، كه بر شما ناگوار و ناپسند بود امركردم ... وليكن با كمك چه گروهى اين كار (ادامه جنگ ) را مى كردم ؟ و در اين كارزار بهچه كسانى التجا مى بردم ؟ جز با قوم خودم و اصحاب خودم كه شما بوديد؟ (كه شماهم فرمان مرا نمى برديد و تنهايم گذارديد) من مى خواهم با شما و به كمك شما درمان ومعالجه نمايم در حالى كه خود شما درد من هستيد، عينا مانند كسى كه مى خواهد خارى را ازبدن خود با خار ديگرى در آورد... پس من چگونه مى توانم با شما كه درد من هستيد دردمرا معالجه كنم .... بار پروردگارا! طبيبان و حاذقان ، معالجه امراض از مداواى اين دردجانكاه عاجز شدند.(770)


650- خليفه و حاكم مظلوم ! 

ابوعون مى گويد: زنى از طايفه بنى عبس در حالى كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) برمنبر بودند در نزد آن حضرت آمد و گفت : اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) سه چيزند كهدلها را در اضطراب انداخته و آنها را در غم فرو برده است ؛ حضرت فرمودند: آنهاچيستند؟
زن گفت : رضايت دادن و تسليم شدن تو در امر حكميت ، و اختيار كردن تو؛ پستى وزبونى را، و فرياد و جزع بر آوردن ؛ تو در مواقع ابتلائات و حوادث .
حضرت فرمود: اى واى بر تو، تو زن هستى و برو در خانه خود بنشين و به كار خودمشغول باش (تو را با اين مسائل چه كار) زن گفت : سوگند به خدا هيچ نشستى نيست مگردر سايه شمشيرها.(771)


651- خبر شهادت در خارج از كوفه  

امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: هشام بن عبدالملك از پدرم (امام باقر (عليه السلام )پرسيد: يابن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم به من خبر دهيد كه در آن شبى كهعلى (عليه السلام ) كشته شد؛ مردم دور دست از شهر كوفه كه على (عليه السلام ) در آنبود چگونه كشته شدن او را فهميدند؟ و علامت كشته شدن على (عليه السلام ) براى مردمچه بود؟ آيا علامتى در كشته شدن او بود؟ پدرم به هشام فرمود: در آن شبى كه على(عليه السلام ) به شهادت رسيد هيچ سنگى را از روى زمينى بر نمى داشتند مگر آنكه درزير آن خون تازه يافت مى شد تا هنگامى كه فجر طلوع كرد و صبح صادق ظاهر شد ونيز همين طور بود شبى كه هارون برادر موسى مفقود الاثر شد و همچنين شبى كه يوشعبن نون كشته شد و نيز شبى كه در آن عيسى بن مريم به آسمان برده شد و هم چنينشبى كه در آن حسين (عليه السلام ) كشته شد.(772)


652- اشعار جانسوز على (ع ) در سوگ عمار 

عمار ياسر يكى از سران و اعضاى مركزى سازمان شرطة الخميس بود، او ازياران مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على (عليه السلام ) بود و هرگزدر كورانهاى عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بعد از آن ، نلغزند و به سوىچپ و راست نرفت و چون كوهى استوار در خط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على(عليه السلام ) ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره عمار فرمود: ايمانسراپاى عمار را گرفته و با گشوت بدنش آميخته شده است . و روزى به او فرمود: (ستقتلك الفئة الباغية و آخر زادك ضياح من لبن . پس از چند سالى گروهمتجاوز (سپاه معاويه ) ترا مى كشند و آخرين غذاى تو در دنيا، شير مخلوط با آب است .)
عمار ياسر در زمان خلاف على (عليه السلام ) از سرداران سپاه آخ حضرت در جنگجمل و صفين به حساب مى آمد بود، او جنگ صفين 94سال داشت ، اما او با اين سن و سال چون قهرمان جوان با دشمن مى جنگيد. حبه عرنىگويد: عمار در همان روز شهادتش (چند لحظهقبل از شهادت ) به جمعى از ياران گفت : آخرين روزى دنيوى مرا بدهيد آنگاه براى اومقدارى شير مخلوط به آب آوردند، از آن نوشيد و سپس گفت : امروز با دوستم محمد صلىالله عليه و آله و سلم و حزبش ملاقات خواهم كرد ( و الله لو ضربانو حتى بلغوناسعفات هجر لعلمت اننا على الحق ؛ سوگند به خدا اگر دشمنان ما را آنچنان ضربهبزنند كه همچون شاخه هاى خشك نخل خرماى سرزمين هجر بريده بريده شويم در عينحال يقين دارم كه ما بر حق هستيم .)
اين مرد بزرگ در يكى از روزهاى جنگ به ميدان شتافت و با دشمن جنگيد، سرانجامبراثر ضربه نيزه يكى از دشمنان از پشت اسب به زمين افتاد و به شهادت رسيد. شبفرا رسيد، على (عليه السلام ) در كنار كشته ها مى گشت ، چشمش به پيگر به خونطپيده عمار افتاد منقلب شد و قطرات اشك از ديدگانش جارى گشت در كنار پيكرش نشست ،سر عمار را به بالين گرفت و با قلبى آكنده از اندوه و چشمى پر از اشك ، اين اشك رادر سوك عمار خواند:

ابا موت كم هذا التفرق و عنوة
فلست تبقى لى خليل خليل
الا ايها الموت الذى لست تاركى
ارحنى فقد افنيت كل خليل
اراك بصيرا بالذين احبهم
كانك تمضى نحوهم بدليل
يعنى : اى مرگ كه قطعا سراغ من نيز مى آيى مرا راحت كن كه همه دوستانم را از دستمگرفتى ، تو را نسبت به اين دوستانم تيز بين مى بينم ، كه گويى چراغ بدست ،دنبال آنها مى گردى ، و به روايتى فرمود: كسى كه خبر شهادت عمار را بشنود ومتاءثر نگردد بهره هاى از اسلام ندارد.
به اين ترتيب مى بينم حضرت على (عليه السلام ) نسبت به دوستان مخلص و با وفايشاظهار محبت مى كرد و صميمانه به آنها درود مى فرستاد.

653- جمجمه اى حرف زد 

على (عليه السلام ) براى سركوبى سپاه معاويه سپاه مجهزى آماده ساخت اين سپاه درنخيله كه لشكرگاه سپاه على (عليه السلام ) بود در آماده باش ‍ بسر مى برد امام على(عليه السلام ) از كوفه بيرون آمد و رهسپار قرارگاه نخيله شد و براى آنان سخنرانىنمود، آنگاه سپاه مجهز على (عليه السلام ) به فرماندهى خود آن حضرت به سوى صفينحركت كردند در مسير راه به مداين (773) رسيدند در اين هنگام ، آنان ويرانه هاى كاخهاو تالارها را مشاهده كردند على (عليه السلام ) جمجمه پوسيده اى را در خرابه اى ديد بهيكى از اصحاب خود فرمود: آن را بر دارد و به همراه من بيا، على (عليه السلام ) بهايوان معروف كاخ مداين آمد و در آن نشست و طشت آبى طلبيد و به آورنده جمجمه فرمود: آنرا در ميان طشت بگذارد. او اين كار را كرد، على (عليه السلام ) خطاب به جمجمه فرمود:اى جمجمه تو را سوگند مى دهم بگو من كيستم و تو كيستى ؟ جمجمه با زبان رسا گفت :تو اميرمؤ منان (عليه السلام ) و سيد اوصيا و پيشواى پرهيزكاران هستى ولى من بنده خداو فرزند كنيز خدا كسرى انوشيروان هستم . على (عليه السلام ) به او فرمود:حالت چطور است ؟ او گفتارى گفت كه خلاصه آن اين است :
من نسبت به زيردستان مهربان بودم ولى در آيين مجوس بسر مى بردم .. اينك ازبهشت محروم هستم و گرفتار دوزخ مى باشم اما به خاطر اينكه با رعيت مدارا مى كردم ازآتش دوزخ در امان هستم ، و احسر تا اگر من ايمان مى آوردم ، با تو بودم اى سرورخاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اى اميرمؤ منان (عليه السلام ).
سخنان او بقدرى جانسوز بود كه همه حاضران صدا را به گريه بلندكردند.(774)


654- على (ع ) در آخرين لحظات  

اصبغ بن نباته مى گويد: پس از ضربت خوردن اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به خدمتشمشرف شدم و خود را روى پاهاى مبارك آن حضرت انداختم و گريه مى كردم حضرتفرمود: اى اصبغ برخيز براى چه گريه مى كنى ؟ من راه بهشت در پيش دارم عرض كردممى دانم تو عاشق لقاى خدا هستى و راه بهشت در پيش دارى من بر فقدان و مهاجرت توگريه مى كنم من بر خود مى نالم .(775)


655- مرگ مى آيد 

خبر مرگ يكى از اصحاب اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به آن حضرت رسيد و پس از آنخبر ديگرى رسيد كه آن مرد نمرده است . حضرت نامه اى براى او نوشت :... خبرى ازناحيه تو براى ما آمد كه موجب تشويش و فزع و جزع برادران تو شد پس از آن ، خبرديگرى آمد و خبر اول را تكذيب نمود و اين خبر موجب سرور و روشنى چشم ما شد، ليكن اينسرور و فرح سريع الانقطاع است و بزودى تصديق خبراول به تو خواهد رسيد، پس تو مانند كسى هستى كه مرگ را چشيده باشد و سپس ‍ زندهشده باشد؟ بدان كه شب و روز با نهايت سعى و جد مى كوشند كه عمرها را كوتاه كنند،و اموال را فانى و خراب بنمايند و اجلها را در نوريده و آخرين نقطه آنرابرسانند.(776)


656- اندكى بود از بسيار! 

حضرت على (عليه السلام ) به حارث فرمود: اى حارث بشارت مى دهم ترا كه مرا درهنگام مرگ و در هنگام عبور از پل جهنم و در كنار حوض ‍ كوثر در وقت مقاسمه بشناسى ...سپس على (عليه السلام ) دست حارث را در دست خود گرفت و گفت : اى حارث ، روزى من ازآزار و حسادت قريش و منافقان اين امت بر من ، خدمترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شكايت كردمرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دست مرا گرفت و در دست خود قرار داد همين طورىكه من دست تو را در دست خود گذارده ام آنگاه فرمود: چون قيامت بر پا گردد من دست بهدامان عصمت پروردگار خواهم زد و تو اى على (عليه السلام ) دست به دامان من مى زنى وذريه و اولاد تو دست به دامان تو مى زنند و شيعيان شما دست به دامان شما مى زنندبگو ببينم در آن حال ؛ خدا با پيغمبر چه معامله اى خواهد كرد؟ و پيغمبرش با وصى خودچه معامله خواهد كرد؟ اى حارث اين را كه گفتم بگير؛ و بهدل خود بسپار، اندكى بود از بسيار؛ آن وقت حضرت سه مرتبه فرمود: تو يگانه و متحدهستى با هر كسى كه او را دوست دارى (هر كه را دوست داشته باشى با آن محشور مىگردى ) و براى توست تمامى اعمالى كه اكتساب كردى ، چون حارث اين سخنان را شنيداز جاى خود برخاست و حركت كرد و چنان مست و مدهوش كلام حضرت بود كه ردايش بهروى زمين كشيده مى شد و مى رفت و با خود مى گفت : پس از استماع اين كلمات من ديگرباك ندارم كه مرگ به سوى من آيد يا من به سوى مرگ بروم .(777)


657- نفرين امام على (ع ) 

يكى از جنگ هايى كه بين مسلمانان در زمان حكومت على (عليه السلام ) رخ داد جنگ تحميلى وافزون طلبى ، طلحه و زبير (دو نفر از سران اسلام ) و عايشه بود كه بهانه آنها بهظاهر مطالبه خون عثمان بود با اينكه طبق شواهد تاريخى آنها خود ازعوامل مؤ ثر تحريك كننده در قتل عثمان بوده اند، اين جنگ درسال 36 هجرى در بصره واقع شد كه منجر به شهادت 5000 نفر از سپاه على (عليهالسلام ) و سيزده هزار نفر از سپاه عايشه گرديد.(778)
طلحه و زبير با شكستن بيعت خود با على (عليه السلام ) جلودار جبهه ناكثين بودند على(عليه السلام ) از اين دو نفر دلى پر رنج و غم داشت چرا كهعامل فتنه شديد بين مسلمين شدند. على (عليه السلام ) در مورد آن دو دست به دعا برداشتو آنها را نفرين كرد و عرض كرد: خدايا! طلحه را مهلت نده و به عذابت بگير و شر زبيررا آنگونه كه مى خواهى از سر من كوتاه كن ، در جنگجمل هنگامى كه سپاه جمل متلاشى شد مروان كه از سرشناسان سپاهجمل بود گفت : بعد از امروز ديگر ممكن نيست خون عثمان را از طلحه مطالبه كنيم هماندم اورا مورد تير قرار داد تير به رگ ساق پاى طلحه خورد و خونمثل فواره جارى شد طلحه از غلام خود كمك خواست غلامش او را سوار قاطرى كرد و به غلامخود گفت : اين خونريزى مرا مى كشد جاى مناسبى يافتى مرا پياده كن . سرانجام غلام اورا به خانه اى خانه هاى بصره برود و او همانجا جان سپرد، به اين ترتيب خود او بهعنوان خونخواهى عثمان با سپاه على (عليه السلام ) مى جنگيد توسط مروان كه از سرانلشكرش بود به خاطر همين عنوان ترور شد و به هلاكت رسيد، اما زبير درقبل از شروع جنگ ، نصايح على (عليه السلام ) باعث شد كه زبير با يادآوردن حديثىكه على (عليه السلام ) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى اونقل كرد از صف دشمنان على (عليه السلام ) خارج شد با اينكه وظيفه او اين بود كه ازامام وقت خود يعنى على (عليه السلام ) حمايت كند ولى كلا از ميدان جنگ كنار كشيد و بهسوى بيابانى كه معروف به وادى السباع بود رفت و در آنجامشغول نماز بود كه شخصى بنام عمروبن جرموز بطور ناگهانى بر او حمله كرد و او راكشت و او نيز كه آتش افروز جنگ جمل بود در 75 سالگى اين گونه به هلاكت رسيد ابنجرموز شمشير و انگشتر زبير را به حضور على (عليه السلام ) آورد وقتى چشم على(عليه السلام ) به شمشير زبير افتاد فرمود: ( سيفطال ما جلى الكرب عن وجه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم (779) اينشمشير چه بسيار اندوهى را كه چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر طرفساخت .)


658- على (ع ) و تكلم با ارواح  

حبه عرنى مى گويد: من با اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به سوى پشت كوفه از آن خارجشديم حضرت در وادى السلام توقف كرد و مثل اينكه با اقوامى گفتگو داشت من به متابعتاز قيام او ايستادم تا خسته شدم . سپس ‍ نشستم به قدرى كهملول شدم و پس از آن ايستادم به قدرى كه همانند مرتبهاول خسته شدم و باز نشستم به قدرى كه ملول شدم . سپس ايستادم و رداى خود را جمعكردم و عرض كردم : اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) من ازطول اين قيام بر شما شفقت آوردم آخر يك قدرى استراحت نمائيد، سپس ردا را به روى زمينانداختم تا آن حضرت به روى آن بنشيند، حضرت فرمود: اى حبه اين قيام و وقوف نبودمگر تكلم با مؤ منى و يا مؤ انست با او، عرض كردم : اى اميرمؤ منان آيا مردگان هم تكلم ومؤ انست دارند؟ فرمود: بلى اگر پرده از جلوى ديدگان تو برداشته شود آنها را مىبينى كه حلقه حلقه نشسته و گفتگو مى كنند، عرض كردم : آيا آنها اجسامى هستند ياارواحى ؟ حضرت فرمود: بلكه ارواح هستند و هيچ مؤ منى در زمين از زمين هاى دنيا نمى ميردمگر آنكه به روح او گفته مى شود كه به وادى السلام ملحق شود و وادى السلام بقعه اىاز بهشت عدن است .(780)


659- رسول خدا گفته ... 

از فضاله بن ابى فضاله روايت است (ابوفضاله پدر فضاله ازاهل بدر بود و در ركاب اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در جنگ صفين شهيد شد) كه روزىاميرالمؤ منين (عليه السلام ) در كوفه مريض شد و من با پدرم به عيادت آن حضرترفتيم پدرم به آن حضرت گفت : يا على (عليه السلام ) علت توقف شما در كوفه دربين اعراب جهينه چيست ؟ به سوى مدينه برويد كه اگراجل شما فرا رسد اصحاب شما متصدى و مباشر تكفين وتغسيل تو گردند و بر تو نماز بخوانند حضرت فرمود:رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با من عهد و ميثاق بسته كه از دنيا نروم مگر اينكهاينجا از خون خضاب گردد(يعنى محاسنش از خون سرش )(781)


660- زندگى خليفه مسلمين  

وقتى سفير روم به كوفه آمده بود (برنامه پذيرايى كسانى كه از خارج مى آمدند بهعهده حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام ) بود يعنى تا مدتى كه براى كارشان مىماندند مهمان امام حسن مجتبى (عليه السلام ) بودند) وقتى كه امام حسن (عليه السلام )براى سفير روم سفره پهن كرد سفير روم با تاءسف و ناراحتى و غصه گفت : من چيزىنمى خورم امام حسن (عليه السلام ) فرمود: براى چه نمى خورى ؟ گفت : آقا، فقيرى راديدم الان ياد او افتادم دلم برايش سوخت نمى توانم چيزى بخورم . مگر اينكه شما از اينخوراك براى او نيز ببريد. اما حسن (عليه السلام )سوال كرد آن فقير كجاست و كيست ؟ گفت : من شب به مسجد رفتم بعد از نمازم (از اينجامى فهميم كه على (عليه السلام ) وضعش با بقيه مردم يكى بوده به حدى كه براىديگران قابل تشخيص نبوده كه اين على (عليه السلام ) است ) ديدم عربى مى خواستافطار كند سفره اى داشت باز كرد نان آرد جو را در دهان گذاشت ، كوزه آب جلويش بودبه من نيز تعارف كرد گفت تو هم بخور من ديدم نمى توانم اين خوراك را بخورم دلمبرايش سوخت حالا اگر بشود از اين خوراك براى او نيز بفرستيد. صداى گريه امام حسن(عليه السلام ) بلند شد و فرمود: او پدرم على (عليه السلام ) است كه خليفه مسلمين استو اين است خوراك و غذايش .(782)


661- مرا موقع مرگ مى بينى ! 

حارث همدانى از اصحاب حضرت امير (عليه السلام ) است او در اواخر عمر خود پير و خميدهو مريض شده بود با زحمت زياد خود را خدمت على (عليه السلام ) رساند و اظهار غصه وحسرت كرد كه از ديدار جمال حضرت بواسطه پيرى و دورى راه محروم است ، حضرتفرمود: اى حارث (من يمت يرنى ) در وقت مرگ ، هر كس مى ميرد مرا مى بيند و مرا در صراطمى بينى ، من بهشت و دوزخ را تقسيم مى كنم و بهشتيان را در بهشت دوزخيان را در جهنمجاى مى دهم و اگر دوستى از دوستانم در آتش باشد بيرونش مى آورم .(783)


662- عداوت اشعث و خانواده اش با على (ع ) 

اشعث بن قيس يكى از دشمنان على (عليه السلام ) بود او مردى است شرور و شر آفرين ويكى از سرداران كوفه ، و رئيس قبيله بنى كنده او خواهر ابوبكر، ام فروه را كه نابينابود را به ازدواج خود در آورد و به مناسبت دامادى با ابوبكر توانست سوء استفاده هاىزيادى كند در مورج الذهب است كه يكى از آن سه چيز كه ابوبكر در هنگام مرگ بر عدمانجام آنها اظهار تاءسف مى نمود؛ گردن نزدن اشعث بن قيس بود. حضرت على (عليهالسلام ) به ناچار بر اساس نفوذ وى در كوفه او را در جنگ صفين رئيس بنى كنده نمودو با ده هزار لشكر كندى از جمله روساى لشكر صفين قرار داد در ابتداى جنگ با مالكاشتر آبى را كه معاويه بر روى سپاه على (عليه السلام ) بسته بود پس گرفت اماوقتى قرآنها در پايان جنگ بر نيزه رفت از جمله افرادى بود كه نزد على (عليه السلام) آمد و گفت : بايد دست از جنگ بردارى او به همراه ده هزار نفر از لشكريان خود باشمشيرهاى كشيده به على (عليه السلام ) گفت : يا على (عليه السلام ) همين الان بايددست از جنگ بردارى و گرنه با اين شمشيرها تو را قطعه قطعه مى كنيم .
حضرت فرمود: يك ساعت به من مهلت بدهيد، اينك لشكر ما نزديك خيمه معاويه رسيده .گفتند ابدا ممكن نيست بايد فورا مالك اشتر و قيس ‍ بن سعد را به نزد خود بخوانى ...حضرت كسى را فرستاد نزد مالك و قيس ‍ و دستور داد كه فورا برگرديد آنها پيامدادند يا على (عليه السلام ) يك ساعت به ما مهلت ده كه ما به خيمه معاويه رسيده ايمحضرت پيام داد كه ايا مى خواهيد على زنده بماند يا نه ؟ پسر ملعون اشعث ، بنام محمدكه از همان ام فروه نابينا بود با 4000 هزار تن سوار ماءمور شد تا در كربلا امامحسين (عليه السلام ) را به شهادت برساند و دخترش جعده نيز امام حسن (عليه السلام )را با زهر مسموم نمود.(784)


663- قدر على (ع ) را ندانستند 

روزى اشعث بن قيس اذن خواست تا وارد منزل على (عليه السلام ) شود قنبر او را اذن نداد،او مشتى بر بينى قنبر كوفت و از بينى قنبر خون جارى شد، حضرت ازمنزل بيرون آمد و فرمود: مالى و لك يا اشعث ؟ اى اشعث من با تو چه كرده ام كهچنين مى كنى ؟ چرا اين طور مى كنى اى اشعث ، سوگند به خدا كه اگر از پهلوى غلامثقيف عبور كنى موهاى اسافل اعضاى بدن تو به لرزه در مى آيد، اشعث عرض كرد: ياعلى (عليه السلام ) غلام ثقيف كيست ؟ حضرت فرمود: غلامى است كه حكومت آنها را به دستمى گيرد و هيچ خانه اى در عرب باقى نمى ماند مگر آنكه ذلت و خوارى را در آن وارد مىسازد (منظور حضرت از غلام ثقيف همان حجاج بن يوسف ثقفى است كه درسال 75 به ولايت كوفه رسيد و بيست سال جنايت كرد و درسال 95 از دنيا رفت .)(785)


664- صورت برزخى وصى عيسى (ع ) 

قيس غلام على (عليه السلام ) مى گويد: اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نزديك كوه بود درصفين چون هنگام نماز مغرب فرا رسيد به مكانى دور دست رفته و در آنجا نداى اذان در دادو چون از اذان فارغ شد مردى به نزد او آمد و به كوه نزديك مى شد چون پيش آمد ديديممردى است كه موهاى سر و صورتش سپيد و صورتى روشن دارد گفت : سلام خدا بر توباد! اى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و رحمت خدا و بركات خدا بر تو باد، آفرين بروصى خاتم النبيين صلى الله عليه و آله و سلم و پيشواى پيشتازان سفيد رو، و نشانهدار بهشت ..اميرالمؤ منين ع گفت : و عليك السلامحال شما چطور است ؟ آن مرد گفت : حالم خوب است و من در انتظار روح القدس هستم و بهخاطر ندارم كسى در راه رضاى خداوند امتحانش از تو بزرگ تر و ثوابش از تو نيكوترباشد...اى برادر من بر اين مشكلات و رنج هايى كه دست به گريبان هستى ؛ پايدارى واستقامت داشته باشد تا آنكه حبيب را ملاقات نمايى ...
سپس با دست خود اشاره به اهل شام كرد و گفت : اگر اين صورت هاى مسكين مى دانستند چهعذاب سخت و پاداش بدى براى آنها به جهت نبرد با تو معين گرديده است ، البته دستاز جنگ بر مى داشتند، سپس با دست خود اشاره به عراق نموده و گفت : اگر اين چهرهاىروشن مى دانستند كه چه پاداشى و اجر بزرگى به جهت اطاعت از فرمان تو براى آنهامهيا گرديده است ، دوست مى داشتند كه بدن آنها را با قيچى هاى آهنى پاره پارهكنند...سپس گفت : والسلام عليك و رحمة الله و بركاته سلام و رحمت و بركات خدا برتو باد، سلام خود را نمود آنگاه از نظرها نهان شد در اينحال عمار ياسر و ابوالهيثم و ابوايوب انصارى و عبادة بن صامت و خزيمه بن ثابت وهاشم مرقال و جماعتى ديگر از پيروان خاص ‍ اميرالمؤ منين (عليه السلام ) كه گفتار آنمرد را شنيده بودند برخاستند و عرض كردند: اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) اين مرد كهبود؟ حضرت فرمود: اين مرد شمعون بن صفا، وصى حضرت عيسى (عليه السلام ) بودكه خداوند او را فرستاده بود تا مرا در جنگ و نبرد با دشمنان خودش ‍ تاءييد و تقويتنمايد آنگاه تمامى ياران عرض كردند: پدران ما و مادران ما فداى تو باد؛ سوگند بهخدا چنان جنگى در ركاب تو خواهيم نمود كه در ركابرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى نموديم ...آنگاه على (عليه السلام ) دربارهآنها دعاى خير نمود...(786)


665- دستورات حكومتى به فرماندار آذربايجان  

مولاى متقيان على (عليه السلام ) در نامه اى كه به نماينده و فرماندار خود در آذربايجانبنام اشعث بن قيس چنين مى نويسد:
و ان عملك ليس لك بطعه و لكنه فى عنقك امانة و انت مسترعى لمن فوقك . ليس لكان تفتات فى رعية ، و لا تخاطر الا بوثيقة و فى يدلكمال من مال الله عزوجل و انت من خزانه حتى تسلمه الى و لعلى ان لا اكون شر و لا تك لك والسلام (787)
مديريت و حكمروايى براى تو طعمه نيست بلكه آن مسئوليت در گردن تو امانت است وكسى كه از تو بالاتر است از تو خواسته كه نگهبان آن باشى . و وظيفه ندارى كه دركار مردم به ميل و خواسته شخصى خود عمل كنى و يا بدون ملاك معتبر و فرمان قانونى ،بكار بزرگى دست بزنى . و اموالى كه در دست تو است از آن خداوند مى باشد و توخزانه دار هستى تا آنرا به من بسپارى و اميدوارم كه براى تو بدترين فرمانرواهانباشم والسلام .


666- نمونه اى از وصيت سياسى على (ع ) 

حضرت فاطمه به حضرت على (عليه السلام ) وصيت نمود كه بعد از من با خواهرزاده امامامه ازداوج كن زيرا او نسبت به فرزندانممثل من با محبت است و از طرفى مردان نياز به زن دارند، لذا حضرت بعد از فاطمه زهراعليهاالسلام با خواهر زاده حضرت زهرا عليهاالسلام امامه ازدواج كرد، امامه تا آخر عمرامام (حدود سى سال ) همسر آن حضرت بود هنگامى كه اميرمؤ منان (عليه السلام ) در بسترشهادت قرار گرفت امامه را به حضور طلبيد و به او چنين وصيت كرد: ترس آن دارم كهبعد از من اين طاغوت (اشاره به معاويه ) از تو خواستگار كند اگر (بعد از من ) نياز بهازدواج دارى پيشنهاد مى كنم كه با مغيرة بن نوفل (نوه عبدالمطلب ) ازدواج كنمبادا با معاويه ازدواج كنى .
پس از شهادت امام ، معاويه نامه اى براى مروان نوشت و به او دستور داد كه امامه رابراى من خواستگارى كن و صد هزار دينار به او ببخش . مروان مطابق دستور ازامامه براى معاويه خواستگارى كرد امام براى مغيرة بننوفل پيام داد كه معاويه از من خواستگارى كرد. اگر تو به من مشتاق هستى اقدامكن مغيره پس از دريافت پيام ، بى درنگ اقدام نمود و به حضور امام حسن مجتبى (عليهالسلام ) رفت و امامه را توسط آن حضرت خواستگارى كرد امام حسن (عليه السلام )خواستگارى او را پذيرفت و امامه را همسر او نمود.


667- ماجراى درخواست عقيل  

عقيل سومين پسر ابوطالب بود كه در كودكى كور شد همينعامل باعث تهى دستى وى شده بود و به علاوه مردىعيال وار و در عين حال مرد گشاده دست و مهمان نوازى هم بود وقتى نوبت حكومت بهاميرالمؤ منين (عليه السلام ) رسيد او خوشنود شد زيرا چنين انديشيد كه در حكومت برادرخود از مال دنيا توانگر خواهد شد اين انديشهعقيل بواسطه درك دوران حكومت عثمان و حتى عمر و ابوبكر و اعطا بخشش بسيار زياد آنهابه دوستان و اقوام خود بود.
لذا به طمع دريافت سهمى بيشتر از ديگران با كودكان خود به حضور على (عليهالسلام ) شرفياب شد و از حضرت درخواست يك صاع گندم افزونتر از ديگران به اوبدهد. على (عليه السلام ) در آنجا آهن پاره اى را به آتش سرخ كرده و بر خلاف انتظارعقيل در مقابل تمنا و درخواست عقيل آهن گداخته را جلو برد و فرمود: اىعقيل اينست عطاى تو، عقيل دستش ‍ را دراز كرد تا عطاى على (عليه السلام ) را بگيرد ازسوزش آهن تفتيده چنان فرياد كشيد كه بيم آن مى رفت قالب تهى كند. اميرالمؤ منين(عليه السلام ) درباره اين ماجرا خطابه اى ايراد فرموده كه ترجمه مختصرى از آن ؛ ازنهج البلاغه برگرفته و مى آوريم :
بخدا اگر بستر آسايش من بر خارهاى جانگزاى بيابان گذاشته شود اگر دست وپايم را در پيچ و خم زنجير بپيچند و مرا به خار و خس صحرا بسته بكشانند بيشتردوست مى دارم تا روز رستاخيز در پيشگاه عدالت الهى در صف ستمكاران قرار گيرم ...
سرانجام به گودالگور فرو خواهيم غلطيد...با چنين عاقبت كجا سزاوار است كه پيشه ى ستم به پيشگيريم ...
او چنين پنداشته بود كه دين مرا خواهد ربود و زمام مرا به مشت خواهد گرفت و در اين هنگامآهن پاره اى را در دل آتش به رنگ آتش در آوردم و آن فلز تفتيده را به مشتش گذاشتم چنانفرياد كشيد كه پنداشتم هم اكنون سراپا شعله ور خواهد شد، اما من در پاسخ اين فرياددردناك گفتم : در عزاى تو بنالند عقيل ، تو از اين پاره ى آهن كه با دست آدميزاده اىببازيچه داغ شده مى خروشى و من بر آتشى كه غصب الهى به لهيبش در آورده بردباربمانم ...(788)


668- ابوالفضل عباس در جنگ صفين  

حضرت عباس (عليه السلام ) در زمان جنگ صفين كه بين سپاه على (عليه السلام ) با سپاهمعاويه رخ داده حدود چهارده سال سن داشت ، ولى قد رشيد او را هر كس مى ديد چنين تصورمى كرد كه هيجده يا بيست سال دارد. در يكى از روزهاى جنگ از پدر اجازه گرفت تا بهميدان جنگ دشمن برود، امام على (عليه السلام ) نقابى بر روى او افكند و او به عنوان يكرزمنده ناشناس به ميدان تاخت سپاه شام از حركتهاى پر صلابت او دريافت كه جوانىشجاع ، پرجراءت و قوى دل به ميدان آمده است ، مشاورين نظامى معاويه به مشورتپرداختند تا همآورد رشيدى را به ميدان بفرستند، ولى رعب و وحشت عجيبى كه بر آنهاچيره شده بود، نتوانستند تصميم بگيرند، سرانجام معاويه يكى از شجاعان لشگرشبنام ابن شعثاء را كه مى گرفتند جراءت آن را دارد كه با ده هزار جنگجوىسواره بجنگند، به حضور طلبيد و به او گفت : به ميدان اين جوان ناشناس برو و با اوجنگ كن . ابن شعثاء گفت : اى امير، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگنجو مىشناسند، چگونه شايسته است كه مرا به جنگ با اين كودك روانه سازى ؟ معاويه گفت :پس چه كنم ؟ ابن شعثاء گفت : من هفت پسر دارم ، يكى از آنها را به جنگ او مى فرستم تااو را بكشد، معاويه گفت : چنين كن . ابن اشعثاء يكى از فرزندانش را به ميدان او فرستاد،طولى نكشيد كه بدست آن جوان ناشناس كشته شد او فرزند دومش را فرستاد، بازبدست او كشته شد او فرزند سوم و چهارم تا هفتمش را فرستاد همه آنها بدست آن جوانناشناس به هلاكت رسيدند. در اين هنگام خود ابن شعثاء به ميدان تاخت و فرياد زد: ايها الشاب قتلت جميع اولادى ولله لا تكلن اباك و امك اى جوان تو همه پسرانم راكشتى ، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم .
او به جوان ناشناس حمله كرد، و بين آن دو چند ضربه رد وبدل شد، در اين هنگام آن جوان چنان ضربه بر بان شعثاء زد كه او را دو نصف كرد وبه پسرانش ملحق ساخت ، حاضران از شجاعت او تعجب كردند، در اين هنگام اميرمؤ منانفرياد زد اى فرزندم برگرد كه ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند. او بازگشت، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش رد كرد و بين دوچشمش را بوسيد، حاضران نگاه كردند ديدند قمر بنى هاشم حضرت عباس (عليه السلام) است .
فنظروا اليه هو قمر بنى هاشم العباس بن اميرالمؤ منين (789)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation