بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام ), محمدرضا رمزى اوحدى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     1001D001 -
     1001D002 -
     1001D003 -
     1001D004 -
     1001D005 -
     1001D006 -
     1001D007 -
     1001D008 -
     1001D009 -
     1001D010 -
     1001D012 -
     1001D013 -
     1001D014 -
     1001D015 -
     1001D016 -
     1001D017 -
     1001D018 -
     1001D019 -
     1001D020 -
     1001D021 -
     1001D022 -
     1001D023 -
     1001D024 -
     1001D025 -
     1001D026 -
     1001D027 -
     1001D028 -
     1001D029 -
     1001D030 -
     1001D031 -
     1001D032 -
     1001D033 -
     1001D034 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

197 - پدر و پسر در خدمت پيامبر (ص ) 

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان بر اثر محاصره اقتصادى قريش به مدت3 سال در شعب ابى طالب ساكن شدند، ابوطالب فداكارى را به جايى رساند كهعلاوه بر ساختن برجهاى مخصوصى ، كه جلوگيرى از حمله قريش مى كرد هر شب پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم را از خوابگاه خود بلند مى كرد و جايگاه ديگرى براىاستراحت او تهيه مى نمود و فرزند دلبندش على (عليه السلام ) را بجاى او مىخوابانيد و هنگامى كه على (عليه السلام ) مى گفت : پدر جان من با اين وضع بالاخرهكشته مى شوم پاسخ مى داد: عزيزم بردبارى را از دست مده هر زنده اى بسوى مرگرهسپار است من تو را فداى محمد بن عبد الله (عليه السلام ) نمودم . على عليه السلام درجواب پدر گفت : پدر جان اين كلام من نه به خاطر اين بود كه از كشته شدن در راه محمد(عليه السلام ) هراسى دارم بلكه بخاطر اين بود كه مى خواستم بدانى چگونه دربرابر تو مطيع و آماده براى يارى احمد (عليه السلام ) هستم . ابوطالب در شعرى چنينمى گويد:

و لقد علمت بان دين محمد
من خير اديان البرية دينا
يعنى : هر آينه دانسته ام كه دين محمد بهترين دينى است كه براى بشريت آمده است .(246)

198- محمد (ص ) تو را بلند كرد جبرئيل (ع ) زمين نهاد 

در جريان فتح مكه در سال هفت هجرى داخل كعبه پر از بتهاى مشركان بود. پيامبر صلىالله عليه و آله و سلم به همراه على (عليه السلام ) همه آن بت ها را شكسته و از درونكعبه بيرون ريختند در بام كعبه بت بزرگى قرار داشت كه دست كسى به آن نمى رسيدو لازم بود كه على (عليه السلام ) پاهاى خود را بر شانه پيامبر (عليه السلام )بگذارد. پيامبر (عليه السلام ) به على (عليه السلام ) فرمود: آيا اين بت را نمى نگرى؟ على (عليه السلام ) عرض كرد: چرا مى بينم . پيامبر (عليه السلام ) دو دست خود را بردو ساق پاى على (عليه السلام ) نهاد و او را آنچنان بلند كرد كه زيربغل پيامبر (عليه السلام ) پيدا شد، آنگاه فرمود: اى على (عليه السلام ) چه مى بينى ؟على (عليه السلام ) گفت : خداوند به خاطر تو مرا اكنون در مقامى قرار داده كه احساسمى كنم اگر بخواهم مى توانم بر صحفه آسمان دست يابم و دستم را به ستاره هاىآسمان برسانم . آنگاه على (عليه السلام ) به فرمان پيامبر (عليه السلام ) آن بتبزرگ را از جاى كند و به دست گرفت و به زمين انداخت در اين هنگام پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم از جاى خود به كنار رفت و على (عليه السلام ) از بالا به زمين افتاد وخنديد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على (عليه السلام ) چرا مى خندىعلى (عليه السلام ) عرض كرد: از بالاى كعبه افتادم و هيچ آسيبى نديدم . پيامبر صلىالله عليه و آله و سلم فرمود: چگونه به تو آسيب برسد با اينكه محمد صلى اللهعليه و آله و سلم تو را از زمين بلند كرد و جبرئيل تو را از بالا بر زمين نهاد.(247)


199- مشرك حنين زير شمشير على (ع ) 

در جريان جنگ حنين كه در سال هشتم هجرت در سرزمين حنين بين مكه و طائف واقع شد قبيلههوازن اجتماع كردند و آنچنان سپاه اسلام را غافلگير نمودند كه همه گريختند و فقط هشتتا نه نفر همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودند كه از جمله آنها على (عليهالسلام ) بود يك حركت عجيب از ناحيه على (عليه السلام ) ورق اين جنگ را برگردانيد وآن اين بود، قهرمانى غول پيكر بى باك از سپاه دشمن به نام ابوجرول به ميدان آمده بود او پرچم سياهى بر سر نيزه خود بسته بود و سوار بر شترىسرخ در پيشاپيش سپاه كفر بر سپاه اسلام مى تاخت و مسلمانان را مى كشت و پرچم خود رالحظه به لحظه به علامت پيروزى بلند مى كرد و تمام چشم ها به او متوجه بود، او درميدان چنين رجزى مى خواند:

انا ابو جرول لابراح
حتى نبيح اليوم او نباح
من ابوجرول هستم كه امروز از پاى نمى نشينم مگر اينكه از حريم خود دفاع كرده ودشمن را از پاى درآورم .
حضرت على (عليه السلام ) وقتى كه او را در آنحال ديد، در كمين او قرار گرفت و در يك حمله نخست آنچنان ضربه اى به شتر او زد كهابو جرول از بالاى شتر به زمين افتاد، ضربت بعدى على (عليه السلام ) او را در خونخود غلطانيد در حالى كه امام ، چنين رجز مى خواند:
قد علم القوم لدى الصباح
انى لدى الهيجاء ذو نصاح
مردم هميشه مى دانند كه من در هنگامه چكاچك شمشيرها آن چه را كه شايسته خلوص و حقآن است ادا مى كنم
با هلاكت او روحيه دشمنان تضعيف شد. عباس عموى پيامبر به دستور پيامبر از فرصتاستفاده كرد و فرياد زد مسلمانان بازگرديد كه فرصت خوبى است . مسلمانان برگشتهو دشمن را تار و مار كردند. آرى ضربت امام على (عليه السلام ) آنچنان كارساز بود كهفضل بن عباس مى گفت : ضربت على (عليه السلام ) هميشه بكر بود يعنى نياز بهضربت دوم ندارد يا همان ضربت اول او پيروز مى شد. (248)

200 - هدايتگر راستى  

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست على (عليه السلام ) را براىداورى به سوى مردم يمن بفرستد. حضرت على (عليه السلام ) عرض كرد: يارسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آيا مى خواهى مرا به سوى يمن براى داورى وقضاوت بفرستى با اينكه من جوانى هستم كه به همه داورى ها آگاهى ندارم ؟ پيامبراسلام صلى الله عليه و آله و سلم به على (عليه السلام ) فرمود: نزديك بيا، او نزديكرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست خودرا بر سينه على گذارد و گفت : خدايا دل على (عليه السلام ) را راهنمايى كن و زبانش رااستوار فرما.
على (عليه السلام ) مى فرمايد: پس از اين دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم(آنچنان در داورى ها قوى شدم كه ) سوگند به خدا در هيچ داورى بين دو نفر شكنكردفوالذى نفسى بيده ما شككت فى قضاء اثنين . (249)


201 - روح متحد 

شخصى بنام عمروبن شاس در يمن همراه على (عليه السلام ) بود. او پيش خود توهم كردهبود كه على (عليه السلام ) در موردى به او بى مهرى كرده . لذا هنگامى كه به مدينهآمد به هر كس مى رسيد مى گفت : على (عليه السلام ) به من جفا كرد، تا اينكه روزى بهمسجد مدينه آمد و در حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه در آنجا بود نشست. وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را ديد به او فرمود: اى عمروبنشاس مرا آزار دادى . عمرو گفت : انا لله و انا اليه راجعون . پناه مى برم به خدا و پناهمى برم از اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را آزرده باشم . پيامبر صلىالله عليه و آله و سلم فرمود: من آذى عليا فقد آذانى كسى كه على را بيازارد مرا آزردهاست ...(250)


202- چهار اسب يمنى  

هنگامى كه حضرت على (عليه السلام ) از ماءموريت يمن به مدينه بازگشت به حضرترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد چهار اسبى را كه همراه خود آورده بود بهپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اهدا نمود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بهعلى (عليه السلام ) فرمود: آنها را با ذكر نامشان براى من مشخص كن . على (عليه السلام) فرمود: آن ها داراى رنگهاى مختلف هستند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيادر ميان آنها اسبى هست كه پيشانى و زانوها و پاهايش سفيد باشد؟ على (عليه السلام )عرض كرد آرى . يكى از آنها سرخ رنگ متمايل به زرد است و پيشانى و زانوها و پاهايشسفيد مى باشد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آن را براى من نگهدار. على(عليه السلام ) عرض كرد دو راءس آنها قرمز تيره رنگ هستند و همان سفيدى پيشانى وزانوها و پاها را نيز دارند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنها را به دوپسرت بده . على (عليه السلام ) عرض كرد چهارمى آنها اسب يك رنگ و سياه است . پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آن را بفروش وپول آن را در مخارج زندگى خود صرف كن ... (251)


203- مير ميدان جانبازى  

در آغاز جنگ احد، طلحة بن ابى طلحه از قبيله بنى عبدالدار نخستين پرچمدار دشمن بود كهبه ميدان آمد و مبارز طلبيد، او در شجاعت آنگونه بود كه به قوچ گردان دشمن ناميده مىشد. امام على (عليه السلام ) در برابر او رفت ولى او شمشيرى به سوى على (عليهالسلام ) فرود آورد. على (عليه السلام ) آنرا با سپرش رد كرد و سپس با شمشير بردوران پاى او زد كه هر دو آنها قطع گرديد و به هلاكت رسيد، بعد از او برادرشابوسعيد بن ابى طلحة پرچم كفر را برداشت و به ميدان آمد. على (عليه السلام ) او رانيز كشت ، بعد از او عثمان بن ابى طلحه پرچم كفر را بدست گرفت و به ميدان آمد. على(عليه السلام ) او را نيز كشت ، بعد از او عثمان بن ابى طلحه پرچم كفر را بدست گرفتو به ميدان آمد. على (عليه السلام ) او را نيز كشت . بعد از او حرث بن ابى طلحه بهميدان آمد. على (عليه السلام ) او را نيز به هلاكت رساند، بعد از او ابوعزيز بن عثمانبه ميدان تاخت ، على (عليه السلام ) او را نيز به خاك سياه مرگ انداخت بعد از او عبداللهبن ابى جميله و سپس ارطاة بن شرجيل به ميدان آمدند كه جملگى بدست شير خدا حيدركرار (عليه السلام ) كشته شدند و در آخر غلام اين قبيله (بنى عبدالدار) بنام صواب بهميدان آمد. على (عليه السلام ) اول دست راست او را قطع كرد تا اينكه پرچمش به زمينافتاد او پرچم را به دست چپ خود گرفت ، على (عليه السلام ) دست چپش را نيز جدا كرد.صواب با همان دستهاى بريده پرچم را به خود چسبانيد و گفت : اى قبيله بنى عبدالدارآيا حقى را كه بر من داشتيد ادا كردم ؟ على (عليه السلام ) هم ضربتى بر فرق سرشزد، او نيز به پرچمداران ملحد قبلى ملحق شد. در اين هنگام دختر عبقر حارثيه پرچم رابرداشت و به ميدان آمد كه از اين پس بود كه جنگ بصورت دست جمعى و گروهى شروعشد. لذا در ابتداى جنگ احد دلاوريهاى على (عليه السلام ) آن چنان بر دشمن ضربه واردساخت كه صداى گريه زنان دشمن از همه جا به گوش مى رسيد. (252)


204- مسلمانى مردم يمن  

سال دهم هجرت بود. هنوز مردم يمن در بت پرستى باقى بودند و به اسلام نگرويدهبودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خالد بن وليد را با جمعى از مسلمانان از جملهبراء بن عازب به يمن فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت كنند، خالد با همراهان خودمدت شش ماه در يمن بود ولى از مردم آنها حتى يك نفر هم مسلمان نشده بود، اين خبر بهپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. آن حضرت رنجيده خاطر شد هماندم على (عليهالسلام ) را به حضور طلبيد و به او فرمود: به سوى يمن برو و خالد و همراهانش رابه مدينه بفرست و اگر كسى از همراهان خالد خواست بهدنبال تو باشد از او جلوگيرى نكن . على (عليه السلام ) به يمن رفت خالد و همراهانشرا به مدينه فرستاد ولى چند نفر از جمله براء بن عازب با على (عليه السلام ) در يمنماند. براء مى گويد: وقتى كه ما همراه على (عليه السلام ) بهاوائل يمن رسيديم مردم يمن از ورود على (عليه السلام ) باخبر شدند. نزد آن حضرتاجتماع كردند. امام على (عليه السلام ) نماز صبح را به جماعت خواند، و بعد از نمازسخنرانى كرد. سپس نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مردم يمن را براىآنها خواند، آنها چنان شيفته كلام بلند على (عليه السلام ) شدند كه همان روز قبيله همدانكه جمعيتشان از همه قبايل يمن بيشتر بود مسلمان شدند عى (عليه السلام ) اين خبر مسرتبخش را در ضمن نامه اى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گزارش داد. پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم وقتى خبر را شنيد بسيار شاد شده و سجده شكر بجاى آورد.سپس برخاست و فرمود: سلام و درود بر قبيله همدان بعد از آن قبيله سايرقبائل نيز پياپى آمدند و مسلمان شدند.(253)


205- على (ع ) راهنماى ابوذر 

به ابوذر خبر رسيد كه در مكه مردى برخاسته و ادعاى پيامبرى صلى الله عليه و آله وسلم مى كند و مردم را از بت پرستى بر حذر مى دارد و به خداى واحد دعوت مى كند.ابوذر برادرش انيس را خواست و به او گفت : به مكه برو و در اين مورد براى من خبربياور، انيس برادر ابوذر به مكه مسافرت كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رااز نزديك ملاقات نمود و سخنان آن ، حضرت را شنيد، سپس او به نزد ابوذر برگشت وگفت : او شخصى است كه به نيكيها امر مى كند و از بديها نهى مى نمايد، و مردم را بهصفات نيك اخلاقى دعوت مى نمايد. ابوذر با اين چند جمله قانع نشد و به برادرش گفت: سخنى كه دلم را آرام كند برايم نياوردى . سپس ‍ خود راهى مكه شد ابوذر وارد مكه شدتصميم داشت شبانه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برسد، لذا شب كنار كعبهآمد تا همانجا استراحت كند اين مسافر غريب ناگهان ديد مرد ناشناسى (على (عليه السلام) به آنجا آمد و گفت اين مرد (اشاره به ابوذر) كيست ؟ ابوذر گفت : مردى از دودمان غفاراست . على (عليه السلام ) فرمود: برخيز و به خانه خودت بيا. ابوذر برخاست و بىآنكه در راه با كسى تماس بگيرد و هدفش را بگويد آن شب مهمان على (عليه السلام )شد. صبح برخاست و از خانه على (عليه السلام ) بيرون آمد و كنار كعبه رفت و همانجابود تا شب شد، باز على (عليه السلام ) نزد او آمد و او را به خانه خود دعوت كرد و اينموضوع تا سه شب تكرار شد ولى ابوذر با كسى تماس ‍ نمى گرفت و مقصود خود رانيز پنهان مى كرد و روز سوم على (عليه السلام ) به ابوذر فرمود: اگر خود رامعرفى كنى و علت مسافرت خود را بگويى قطعا به كسى نخواهم گفت ، و اسرار تو رامى پوشانم . ابوذر هدف و ماجراى مسافرت خود را به على گفت : او گفت مى خواهمپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ببينم . على (عليه السلام ) فرمود: من صبح بهطرف منزل او (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) مى روم تو نيز بهدنبال من بيا هر جا كه احساس خطر كردم از راه رفتن خود مى كاهم و گويى براى حاجتىمى خواهم كنار راه بروم ولى اگر احساس خطر نكردم پشت سر من بيا و در هر خانه اى كهوارد شدم تو نيز وارد شو. همين برنامه و طرح على (عليه السلام ) اجرا شد و ابوذربدون پيش آمد خطرى به دنبال على (عليه السلام ) به راه افتاد و وارد خانه اى شد كهدر آنجا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات نمود، ابوذر بعد از ملاقات باپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همان لحظه مسلمان شد، و پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم به ابوذر فرمود: در مكه توقف نكن و به سوى قبيله خود برو و دعوت مرا بهگوش آنان برسان و همانجا باش تا پيام من به تو برسد. ابوذر عرض كرد سوگندبه خدايى كه جانم در دست او است در برابر مردم مكه با آواز بلند اظهار اسلام مى كنم .ابوذر برخاست و به كنار كعبه آمد و فرياد زد: (اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبدوه ورسوله ) مشركان به او حمله كردند و آنقدر او را زدند كه بيهوش به زمين افتاد عباسعبدى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و خود را به روى ابوذر انداخت و آنها را ازاين كار نهى كرد...(254)


206- همسرى وفادار 

روزى حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار و بسترى شد. حضرت على (عليه السلام ) بهبالين او آمد و گفت : چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم ؟ فاطمه عليهاالسلام نمى خواستكه شوهرش را به زحمت اندازد در پاسخ گفت : من از شما چيزى نمى خواهم . حضرت على(عليه السلام ) اصرار كرد. فاطمه عليهاالسلام گفت : اى پسر عمو پدرم به من سفارش‍ كرده كه هرگز چيزى از شوهرت درخواست نكن . مبادا او نداشته باشد و در برابردرخواست تو شرمنده شود. على (عليه السلام ) فرمود: اى فاطمه عليهاالسلام به حق من ،هر چه ميل دارى بگو. فاطمه عليهاالسلام اكنون كه مرا سوگند دادى اگر انارى برايمفراهم كنى خوب است . حضرت على (عليه السلام ) برخاست و براى فراهم نمودن اناراز خانه بيرون رفت و با بعضى از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسيد، انار در كجاپيدا مى شود؟ آنها عرض كردند فصل انار گذشته ولى چند روزقبل شمعون يهودى چند انار از طائف آورده است . حضرت على (عليه السلام ) به در خانهشمعون رفت و در خانه او را زد. شمعون از خانه بيرون آمد وقتى كه چشمش به على افتاداز علت آمدن آن حضرت به آنجا پرسيد؟ على (عليه السلام ) ماجرا را گفت و افزود كهبراى خريدارى انار آمده ام . شمعون گفت چيزى از انارها باقى نمانده است همه رافروخته ام . حضرت فرمود: شايد يك انار باقى مانده و تو اطلاع ندارى . شمعون گفت :من از خانه خود اطلاع دارم و مى دانم كه اكنون انارى در خانه نيست همسر شمعون در پشت دربود سخن آنها را شنيد و به شوهرش شمعون گفت : من يك انار را براى خودم برداشتهبودم و در زير برگها پنهان كردم و تو اطلاع از آن ندارى ، آنگاه رفت و انار را آورد وبه على (عليه السلام ) داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. شمعون گفت : قيمتشگفت : قيمتش نيم درهم است . امام على (عليه السلام ) فرمود: زن اين انار را براى خودذخيره كرده بود تا روزى از آن نفع بيشترى ببرد. نيم درهممال تو و سه درهم و نيم هم مال همسرت . در برگشت على (عليه السلام ) صداى نالهدرمانده اى را شنيد به دنبال صدا رفت . ديد مردى غريب و بيمار و نابينايى در خرابهاى بدون سرپرست و غذا روى زمين خوابيده است . حضرت على (عليه السلام ) در باليناو نشست و سر او را به دامن گرفت و از او پرسيد تو كيستى ؟ و از كدام قبيله اى ! و چندروز است در اينجا بيمار مى باشى ؟ او گفت اى جوان صالح من از اهالى مدائن (ايران ) مىباشم در آنجا به بدهكارى بسيار مبتلا شدم ناگزير سوار بر كشتى شدم و با خودگفتم خود را به مولايم اميرمؤ منان (عليه السلام ) مى رسانم شايد آن حضرت چاره كارمرا بنمايد و قرضهايم را ادا كند. جوان كه نمى دانست سرش بر زانوى على (عليهالسلام ) است ، على (عليه السلام ) فرمود: من يك انار براى بيمار عزيزم به دست آوردهام ولى تو را محروم نمى كنم و نصفش را به تو مى دهم آن حضرت آن انار را دو نصف كردو نصف آن را كم كم در دهان آن جوان بيمار گذاشت تا تمام شد بيمار جوان گفت : اگرمرحمت فرمايى نصف ديگرش را نيز به من بخوران ، چه بساحال من خوب شود! حضرت على (عليه السلام ) نيم ديگر انار را نيز كم كم به دهانبيمار گذاشت تا تمام شد، آنگاه على (عليه السلام ) با دست خالى به خانه خودبازگشت در حالى كه از شدت حيا غرق در فكر بود كه چگونه با دست خالى به خانهبازگردد آهسته آهسته تا نزديك خانه آمد ولى حيا كرد وارد خانه شود، از شكاف در بهدرون خانه خود نگاه كرد، تا ببيند فاطمه عليهاالسلام در خواب است يا بيدار، ديدفاطمه عليهاالسلام تكيه كرده و طبقى از انار در پيش روى او است وميل مى فرمايد: حضرت على (عليه السلام ) بسيارخوشحال شد و وارد خانه شد و ديد كه اين انار مربوط به اين عالم نيست (بلكه از بهشتآمده ) پرسيد، اين انار را چه كسى اينجا آورد؟ فاطمه عليهاالسلام گفت : اى پسر عمووقتى كه تشريف بردى چندان طول نكشيد كه نشانه سلامتى را در خود يافتم ناگاهصداى در به گوشم رسيد فضه خادمه رفت و در را گشود مردى را پشت در ديد، كه طبقانار را داد و گفت : اين طبق انار را اميرمؤ منان على (عليه السلام ) براى فاطمهعليهاالسلام فرستاده است .(255)


207- غذايى آماده  

على (عليه السلام ) مى فرمايد: سه روز مى گذشت و ما در خانه خود غذايى براىخوردن نداشتيم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه ما آمد و فرمود: اى على(عليه السلام ) خوراكى نرد خود داريد؟ عرض كردم به خدايى كه شما را گرامى داشتهو به رسالت خويش ‍ برگزيده ، اكنون سه روز است كه خود و همسر و فرزندانم باگرسنگى سر كرده ايم پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به دخترش زهراعليهاالسلام فرمود: تا به ميان اتاق (ديگر) برود شايد چيزى را براى خوردن بيابد.فاطمه عليهاالسلام گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من الان از آن اتاقبيرون آمده ام (خوراكى در آنجا وجود ندارد) من به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمعرض كردم : اگر اجازه دهيد من داخل اتاق شوم . حضرت فرمود: به اذن خداوندداخل شد. همين كه من وارد اتاق شدم طبقى ديدم كه در آن طبق ، خرماى تازه و ظرفى از غذادر كنار آن قرار دارد، غذا را برداشته نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردمحضرت فرمود: آيا آورنده غذا را ديدى ؟ گفتم : بله . فرمود او را برايم وصف كن . عرضكردم ، رنگهاى سرخ و سبز و زرد در برابر ديدگانم ظاهر شد. حضرت فرمود اينهاخطوط پر جبرئيل است كه با در و ياقوت و جواهر تزيين شده است ...(256)


208- ابراهيم فرزند رسول خدا (ص ) 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: ابراهيم كودك شيرخواررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه بيش از هيجده ماه نداشت از دنيا رفت وپدر را در عزاى خود نشاند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از من خواست تا بهكار غسل و تجهيز او بپردازم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز او را در كفنپيچيد و حنوطش كرد. سپس فرمود: على (عليه السلام ) تو پيكر كودك را بگير و بهقبرستان ببر. على (عليه السلام ) مى فرمايد: جنازه را به همراه عده اى به قبرستانبقيع آوردم ، حضرت بر او نماز گزارد. سپس نزديك قبر آمد و به من فرمود: تا درونقبر روم ، من در قبر رفتم و حضرت پيكر طفل خود را به دستم داد در همينحال كه جنازه كودكش را به قبر سرازير مى كرد سرشك اشك از ديدگان مباركش باريدنگرفت از گريه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مسلمانان هم به گريه افتادندزن و مرد همه گريستند ولى صداى مردها بر زنها غلبه داشت لحظاتى به همينمنوال گذشت و مردم همچنان مى گريستند، تا اينكهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مردم خواست تا ساكت شوند سپس خطاب بهفرزندش فرمود: هر چند ديدگان اشك بار است ودل از فراغت مى سوزد اما هرگز سخنى كه موجب خشم و غضب خداوند شود نخواهيم گفت مادر سوگ تو نشسته ايم و از فقدان تو بسى اندوه دردل داريم ...(257)


209- آيه تطهير 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: آن روزى كه آيهنازل شد: (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجساهل بيت و يطهركم تطهيرا)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و من فاطمه عليهاالسلام و حسن (عليه السلام ) وحسين (عليه السلام ) را در ميان عبايى جمع كرده بود و آنها را گرد خود نشانده بود در آنجمع جزء اين پنج تن احدى حضور نداشت . رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلمهمانجا دست به نيايش ‍ برداشت و گفت : خداوندا! اينان عزيزان من و خويشان ونزديكان منند پس آنان را از هر رجس و پليدى دور گردان و آنان را در نهايت پاكى وطهارت قرار ده ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه حاضر بودو مى شنيد، نزديك آمد و از حضرت پرسيد آيا من هم جزو اين جمع هستم ؟ حضرت فرمود:تو بر خير و نيكى هستى ، اما آهى شريفه مشمول تو نيست بلكه فقط من و برادرم على(عليه السلام ) و فاطمه عليهاالسلام و حسن (عليه السلام ) و حسين (عليه السلام )مصداق آيه هستيم و جز ما نه فرزند ديگر ازنسل حسين (عليه السلام ) در شمار اهل البيت خواهند است


210- بهترين خوبى ها 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: بين من و عباس و عمر بحث در اين موضوع بود كهبهترين خوبيها كدام است ؟ من گفتم : بهترين خوبيها آن است كه در پرده و پنهان از همهانجام گيرد. عباس گفت : بهترين خوبيها آن است كه كار خوب در چشم صاحبش كوچكباشد و از آفت عجب محفوظ بماند، عمر عقيده داشت بهترين صفت در ميان خوبى ها آنست كهبا سرعت صورت بگيرد، در اين بين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر ما واردشد و فرمود: در ميان خوبيها آنكه از همه بهتر است آن است كه هر سه صفت را دارا باشد،يعنى : هم پنهانى و دور از انظار و هم كوچك در ديدعامل و برهنه از عجب و هم با سرعت و شتاب تحقق پذيرد.(258)


211- رحمت الهى آمد 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسجدقبا نشسته بود و جمعى از اصحاب گرد او حلقه زده بودند در اينحال من وارد مسجد شدم ، تا نگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من افتاد چهرهاش شكفته شد و خنده بر لبهايش نشست به طورى كه برق سفيدى دندانهايش را ديدم .سپس فرمود: على (عليه السلام ) نزد من بيا. على (عليه السلام ) نزديكتر بيا وپيوسته از من مى خواست تا هر چه بيشتر به او نزديك تر شوم من هم آنقدر پيش رفتمتا اينكه زانوهايم به زانوى مبارك او چسيد. سپس رو به ياران خود كرد و فرمود: اىگروه اصحاب با آمدن برادرم على بن ابيطالب (عليه السلام ) لطف و رحمت الهىشامل جان شما گشته است على (عليه السلام ) از من است و من از على ام . جان او جان من وسرشت او از سرشت من است .(259)


212- محبوب خدا 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: يك روز كه به آب نياز داشتم به قصد تطهير بهمنزل آمدم هر چه صدا كردم حسن ، حسين (عليه السلام ) و فضه را هيچ كس جوابم را نداد.دريافتم كه كسى در منزل نيست به ناگه صدايى از پشت سرم شنيدم كه مرا به نامخواند: يا اباالحسن ، عموزاده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم ، من سر برگرداندم اما چيزى نديدم ، يك مرتبه متوجه سطلى از طلا كه پراز آب زلال بود شدم كه حوله اى نيز بر آن آويخته بود، نخست حوله را برداشتم و بردوش ‍ راستم گذاشتم آنگاه دستى بر آن رساندم كه ناگهان آب در دستانم جارى شد و ازآن وضوى كاملى ساختم ، همين كه نياز به آبم برطرف شد،سطل نيز ناپديد شد و من نفهميديم چه كسى آن را پس گرفت ، شگفتا كه آب در نرمىمانند كرده و در طعم و شيرينى همچون عسل و در خوش بويى همانند مشك بود، در اينجارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تبسمى فرمود و آن حضرت را در آغوش كشيد وميان ديدگانش را بوسيد آنگاه فرمود: اباالحسن (عليه السلام ) مژده باد بر تو آنسطل و آب و حوله كه ديدى همه از بهشت و فردوس برين بود. در شگفتم از مردمى كه مرابه خاطر محبت و علاقه اى كه به تو دارم سرزنش مى كنند در حالى كه خداىمتعال و فرشتگان او بر فراز آسمان تو را دوست دارند.(260)


213- دست من و تو يكى ست  

على (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از منخواست كه دست خود را بر پستان گوسفندى كه شير آن خشك شده بود بكشم تا بدانوسيله شير در پستان حيوان آيد، به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردم :يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم شما چنين كنيد كه اين كار از شما سزاوارتراست حضرت فرمود: اى على (عليه السلام ) كار تو كار من است . آنگاه من دست خود را برپستان آن حيوان كشيدم فورا شير در رگهاى پستان گوسفند جريان يافت . قدرى از شيرآن دوشيدم و حضرت ميل فرمود: در اين بين پير زنى سر رسيد كه اظهار تشنگى مى كرداز همان شير او را هم سيراب كردم . آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به منفرمود: من در مقام دعا از خداى متعال خواسته ام كه دست تو را مبارك گرداند و خدا نيز چنينكرده است .(261)


214- فاتح فدك  

پس از جنگ خيبر كه به كشته شدن نود و سه نفر از يهوديان و پانزده نفر از مسلمانانخاتمه يافت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر بازگشتم جعفر بن ابيطالب ازحبشه را دريافت كرد و فرمود: نمى دانم به خاطر كدام يك از اين دوخوشحال باشم ، به بازگشت جعفر يا به فتح خيبر (262) بافتح خيبر ضربهبزرگى بر پيكر يهوديان آن منطقه وارد شد. لذارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به محض فراغت از يهوديان خيبر، حضرت على(عليه السلام ) را با گروهى از مسلمان نزد يهوديان فدك فرستاد (فدك محلى بود درحجاز در نزديكى خيبر كه فاصله آن تا مدينه دو يا سه روز بود) كه يا اسلام آورند ياجزيه بپردازند و يا آماده جنگ باشند، يهوديان فدك كه در جريان شكست يهوديان خيبرقرار گرفته بودند، صلح را بر اسارت وقتل ترجيح داده حاضر شدند كه جزيه پرداخت نمايند تا در سرزمين خود بمانند و چونفدك بدون درگير توسط على (عليه السلام ) تسليم شد، خلاصهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، و آن حضرت طبق روايات فراوان و بهامر خداوند آن را به دخترش فاطمه عليهاالسلام بخشيد، كه در عصر خليفهاول غاصبانه از حضرتش گرفته شد.(263)


215- جنگ تبوك و جانشينى على (ع ) 

على رغم كارشكنيها و تبليغات سوء منافقان ،رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على (عليه السلام ) را جانشين خود در مدينه ساختو در ماه رجب سال نهم هجرى به همراه سپاهى عظيم ، راه پرمشقتشمال را در پيش گرفت علت انتخاب على (عليه السلام ) بارى جانشينى در مدينه براساس آنچه در منابع تاريخى آمده است .(264)
اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سوء نيت اعراب و بسيارى از مدرم مكهكه با آنان جنگيده و خون بستگانشان را ريخته بود و منافقان مدينه كه به بهانه هايىاز شركت در اين نبرد سرباز زده بودند مطلع بود، و بيم آن مى رفت كه اين عناصر ازغيبت طولانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر مسلمانان استفاده كنند و به مدينهبتازند، لذا وجود اميرمؤ منان (عليه السلام ) در مدينه همچون خود پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم عامل مهمى در ترساندن دشمنان و پاسدارى از مركز حكومت اسلامى بود، ازاين رو پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام معرفى حضرت على (عليه السلام )به جانشينى خو فرمود:
ان المدينة لا تصلح الا بى اوبك مدينه جز با وجود من يا تو اصلاحنپذيرد.(265) يكى از توطئه هاى منافقان كه با نقش قبلى آنها ريخته شده بودقتل على (عليه السلام ) و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود. لذا صد نفر ازآنان در مدينه براى قتل على (عليه السلام ) و چهارده نفر هم براىقتل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با سپاه حركت كردند. با حركت سپاه اسلام بهسوى تبوك و ماندن على (عليه السلام ) در مدينه منافقان همه نقشه هاى خود را نقش برآب ديدند و دست به توطئه جوسازى و شايعه پراكنى زدند. اميرمؤ منان (عليه السلام )با شنيدن سخنان واهى آنها مبنى بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از روىبى مهرى على (عليه السلام ) را با خود نبرده است خود را به پيامبر رسانيد و جريان راگزارش داد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: دروغ مى گويند بلكه تورا براى نگهدارى آنچه پشت سرم هست گذاردم . آيا راضى نيستى نسبت تو به من ، همانمقام و منزلت هارون نسبت به موسى باشد؟ جز آنكه پس از من پيامبرى نيست . سپسرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آن حضرت دستور داد به مدينه بازگردد وجانشين وى در دار الهجرة و خانواده اش باشد.(266)


216- اتاقهاى بهشت  

ابوبصير مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) از پدران خود از حضرت على (عليهالسلام ) چنين روايت نمود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در بهشتاطاقهايى است كه ظاهر آن با باطن آن بوده و درونش از بيرون آن ديده مى شود. آنجااقامتگاه فردى از امت من است كه داراى اين خويها باشد. كلامش نيكو باشد و مردم (گرسنه) را اطعام كند و سلام كند و سلام كند و پيوسته روزه دار باشد و در شب وقتى چشمان مردمدر خواب رفته است او چشم خود را به رحمت پروردگار دوخته و به خواندن نمازمشغول گردد. آنگاه فرمود: يا على (عليه السلام ) آيا مى دانى اطابه كلام (سخننيكو) چيست ؟ كسى كه هر صبح و هر شب ده مرتبه بگويد سبحان الله و الحمد الله و لااله الا الله و الله اكبر (نيكو كلام مى باشد). اطعام الطعام (دادن غذا)، خرجى دادنمرد است به خانواده خود و اما ادامه روزه آن است كه انسان درطول ماه رمضان و در هر ماه (اول و وسط و آخر ماهاى قمرى ) سه روز روزه بگيرد كهثواب روزه تمامى عمر بر او نوشته مى شود.
والصلاة بالليل يعنى اداى نماز در شب و هنگامى كه مردم در خوابند، پسشخصى كه نماز مغرب و عشا و نماز صبح را در مسجد به جماعت بخواند همانند كسى استكه تمامى شب را بيدار مانده باشد و افشاى سلام آن است كه از سلام دادن بههيچ يك از مسلمانان بخل نكند.(267)


217- تجلى ايثار در مهمانى  

مردى خدمت نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و اظهار گرسنگى نمود، پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم او را به خانه همسران خود راهنمايى كرد تا از او پذيرايىشود آنها نيز گفتند: در خانه جز آب چيز ديگرى ندارند.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رو به اصحاب كرد و فرمود: چه كى اين مهمان رابه خانه خود مى پذيرد؟ على (عليه السلام ) فرمود: من او را به خانه مى برم ، هر دوبه اتفاق روانه منزل آن حضرت شدند. اميرالمؤ منين (عليه السلام ) آمدن مهمان را بههمسر خود فاطمه زهرا عليهاالسلام اطلاع داد و از وضع غذاى خانه جويا شد. حضرتفاطمه عليهاالسلام جواب داد قدرى خوراك به اندازه بچه ها موجود است ولى مهمان را برخود مقدم مى داريم حضرت على (عليه السلام ) فرمود: شما بچه ها را خواب كن من ، نيزچراغ خانه را خاموش مى كنم (گويا على (عليه السلام ) مى خواهد مهمان به واسطهتاريكى شب آنهم به بهانه خوابيدن بچه ها، متوجه كمى غذا نشود و با خيالى آسودهغذا بخورد) اميرالؤ منان (عليه السلام ) بر سفر سفره نشست اما از آن غذا نخورد و مهماننيز بر اثر تاريكى متوجه غذا نخوردن آن حضرت نشد به هر صورت آن شب سپرى شدو مهمان از خوراك خانه على (عليه السلام ) بهره مند شد ليكناهل خانه با گرسنگى شب را صبح كردند آن هنگام آيه شريفه و يوثرون علىانفسهم و لو كان بهم خصاصة (268)نازل گرديد.(269)


218- سرور و سالار عرب  

عبدالرحمن بن ابى ليلى از امام حسين (عليه السلام ) روايت مى كند كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به انس فرمود: انس ، سيد و سرور عرب رابخوان كه نزد من بيايد، عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مگرشما سيد و سرور عرب نيستيد؟ فرمود: من سرور فرزندان آدم هستم و على (عليه السلام )سرور و سالار عرب است . انس على (عليه السلام ) را فرا خواند چون على (عليه السلام) آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى انس ، گروه انصار را نزد من بخوان، چون همه آنها خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيدند. فرمود: اى گروهانصار اين على (عليه السلام ) سرور و سالار عرب است . پس بپاس ‍ دوستى من دوستشداريد و بخاطر گرامى بودن وى نزد من ، گراميش ‍ بداريد كه آنچه به شما گفتممطلبى است كه جبرئيل مرا از جانب خداوند به آن ماءمور ساخته است .(270)


219- با كسى محشور مى شود كه دوستش ‍ مى دارى  

اضبغ بن نباته مى گويد: روزى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) دست حارث همدانى راگرفت و فرمود: اى حارث ، روزى من از آزار و حسد قريش و منافقين بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شكوه كردمرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستم را در دست خود گرفت چنانچه من دست تو راگرفته ام آنگه فرمود: چون روز قيامت شود من دست به ريسمان و دستاويز عصمتپروردگار صاحب عرش زنم و تو اى على (عليه السلام ) دست به دامان شما مى زنند،اكنون بگو ببينم در آن حال فكر مى كنى كه خدا با پيغمبرش صلى الله عليه و آله وسلم چه خواهد كرد؟ و پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم با وصى خود (عليه السلام) چه مى كند؟ حارث آنچه گفتم بپذير كه اندكى است از بسيار (و نمونه اى است ازخروار) آرى تو با كسى محشور مى شود كه دوستش مى دارى و براى توست تمام اعمالىكه براى خود كسب كرده اى و اين مطلب را سه بار تكرار فرمود: در اين هنگام حارث ازجاى خود برخاست و در حالى كه عباى او به زمين كشيده مى شد گفت : از اين پس ‍ ديگرباك ندارم كه مرگ بسوى من آيد يا من به سوى مرگ بودم (271)


220- اميرالمؤ منين (ع ) لقب الهى  

ابوحمزه ثمالى مى گويد: امام باقر (عليه السلام ) از پدرش روايت كرده كه جدبزرگوارش فرموده است : خداوند جل جلاله جبرئيل را به نزد محمد صلى الله عليه و آلهو سلم فرستاد، تا آن حضرت در حال حيات خود براى ولايت على (عليه السلام ) از مردمشاهد و گواه بگيرد، و پيش از وفات خود حضرتش را به نام اميرالمؤ منين (عليه السلام) نامگذارى نمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نه نفر از ياران و مشهورين ازاصحاب خود را فرا خواند و فرمود: من شما را فرا خوانده ام تاگواهان الهى در روى زمينباشيد، خواه بر گواهى خود پايدارى كنيد، ياكتمان نموده و از اداى شهادت خود دارىكنيد. آنگاه فرمود: اى ابابكر برخيز و بر على (عليه السلام ) بنام اميرالمؤ منين (عليهالسلام ) سلام ده . او گفت : ايا اين فرمان خدا ورسول صلى الله عليه و آله و سلم اوست ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلمفرمود: آرى . وى برخاست و بر آن حضرت به عنوان اميرمؤ منان سلام داد. سپس فرمود:عمر. برخيز و بر على بنام اميرمؤ منان (عليه السلام ) سلام كن . عمر گفت : ايا بهفرمان خدا و رسولش ‍ او را اميرمؤ منان (عليه السلام ) بناميم ؟ حضرت فرمود: آرى . اونيز برخاست و سلام كرد سپس به مقدادبن اسود كندى فرمود: برخيز و به على (عليهالسلام ) بنام اميرمؤ منان (عليه السلام ) سلام ده ، او برخاست و سلام داد و سخن آن دونفر را تكرار نكرد. آنگاه به ابوذر غفارى فرمود: برخيز و به على (عليه السلام )بنام اميرمؤ منان (عليه السلام ) سلام ده ، وى برخاست و سلام داد، بعد به حذيفه يمانىو عماربن ياسر و عبدالله بن مسعود و بريده كه از همه آنان جوان تر بود فرمود:برخيز و بر اميرمؤ منان (عليه السلام ) سلام كن او نيز برخاست و سلام داد.(272) پس‍ از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من شما را براى اين كار خواندم تادر اين زمينه گواهان الهى باشيد خواه بر آن پايدار بمانيد يا ترك اداى شهادتكنيد.(273)


221- سد ابواب مسجد نبى (ص ) 

پس از آنكه مسجد النبى را حصار كشيدند و پيغمبر در آن نماز مى خواند دور مسجد خانهبود و همه داخل مسجد از خانه خود درى باز كرده بودند تا كه براى نماز فورا برسند،ابوبكر و عباس و حمزه هر يك در خانه خود را به مسجد باز كردند و يك در ديگر هم خانهشان داشت و فقط تنها خانه اى كه يك در داشت و آنهم وارد مسجد مى شد خانهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على (عليه السلام ) بود. وحى الهىنازل شد به پيغمبر كه بايستى تمام درها بسته گردد. مگر در خانه تو و على (عليهالسلام ) (اين روايت را سنى ها نيز از عبدالله بن عمرو از عمربن خطاب هم ذكر كرده اند)گويند كه از پسر عمر پرسيدند: راجع به على ع گفت اسم على را نياوريد كه سهافتخار بزرگ براى اوست يكى سد ابواب دومى ازدواج با فاطمه عليهاالسلام سومفتح خيبر. اجمالا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم رفت بالاى منبر و فرمود كهخداوند فرمود: بايد درها بسته شود ولى استثناء راجع به على (عليه السلام ) را ذكرنفرمود، روايت دارد اولين كسى كه مشغول بستن درب خانه اش شد على (عليه السلام )بود ولى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آمد و نگذاشت عباس و عمر نيز درها رانبستند، سايرين آمدند گفتند: در را مى بنديم اما بگذاريد روزنه اى باز بگذاريمرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: روزنه اى هم نبايد باز باشد. عباس آمدپيش رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و عرض كرد من هم كه پيرمردى هستم و حكمپدر تو را دارم در را ببندم حمزه هم ببندد. پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بالاىمنبر رفت و فرمود: من نگفته ام كه درها را ببنديد امر خداست . خدا فرموده فقط در خانهعلى (عليه السلام ) باز باشد. رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از پيش خودكارى نمى كند اگر مى كرد به عباس ‍ اجازه مى داد كه عمويش بود، حمزه نيز آمد تاروزنه اى را باز بگذارد ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همان جواب را بهاو داد (و ما ينطق عن الهوى ) محمد از روى هواى حرف نمى زند على (عليه السلام )فرمود: كه متهم كردند رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را در مساءله سد ابواب وگفتند نعوذ بالله پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در ضلالت افتاده است .


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation