|
|
|
|
|
|
184. يك دست آمد جلو ماشين و ماشين را در جا نگهداشت ! حجه الاسلام و المسلمين حاج سيد محمد سيد عبداللهى ، از روحانيون حوزه علميه قم ، طىنامه اى در تاريخ 16/8/75 مرقوم داشته اند: 5. حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى زيد توفيقه سلام عليكم - با آرزوى موفقيت و دعاى خير براى حضرت عالى در راه نشر معارف ،فضائل و كرامات بزرگان دين ، اين جانب سالهاست كه شما را از طريق كتابهاى پرارزش و خواندنى كه نوشته ايد شناخته و ارادت پيدا كرده ام . اخيرا كتاب با ارزشديگر شما (چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام ) را در كتابفروشى توحيد ديده وابتياع نمودم و مقدارى از آن را در منزل خواندم . با مطالعه كراماتى كه از حضرتابوالفضل العباس عليه السلام نسبت به افراد مختلفنقل كرده ايد، داستان زير به يادم آمدم . به نظرم آمد آن را مرقوم وارسال دارم تا اگر صلاح دانستيد در جلد دوم همان كتاب بياوريد، و آن از اين قرار است : سالگذشته در شب ولادت با سعادت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در سالناجتماعات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم جشنى برگزار بود و جناب حجه الاسلامآقاى واعظى ، سرپرست اعزام مبلغ ، درباره شخصيت آن بزرگوار سخنرانى مى كرد، درضمن سخنانش گفت : در يكى از سالها دهه عاشورا براى تبليغ به اهواز رفته بودم .بعد از ظهر عاشورا به منزل مرحوم آيه الله بهبهانى رفتم . در آنجا يك نفر خدمت آقا آمدو گفت : من مى خواهم مسلمان بشوم . آقا از او پرسيد: دين تو چيست و چرا مى خواهى مسلمانبشوى ؟ گفت : دين من مسيحى ، و شغلم راننده تريلى است . امروز صبح از خرمشهر تير آهنبار زده بودم و عازم تهران بودم . به اهواز كه رسيدم ، ديدم جمعيت زيادى سياه پوشيدهاند و به سرو سينه مى زنند. و عده اى هم در دستهايشان كاسه هاى آب بود و مى گفتند:يا عباس ، يا سقا، يا اباالفضل العباس عليه السلام ! چون خيابانها مملو از جمعيت بود،ماشين را كنار خيابان پارك كردم و مدتى به تماشاى آن صحنه ها پرداختم ، تا اينكهخيابان مقدارى خلوت شد و من مجددا حركت كردم . در راه همين طور به سرعت مى رفتم تابه يك سرازيرى رسيدم ، خواستم سرعت ماشين را كم كنم ، پا را روى ترمز گذاشتم ،ولى هر چه فشار دادم فايده نكرد. با خود گفتم : اگر از سمت روبرو ماشين بيايد و منبا او تصادف كنم ، چكار بايد بكنم ؟ در اين حال شروع كردم به حضرت مسيح و مادرش مريم عليهماالسلام التماس كردن ،ديدم فايده ندارد. يكدفعه يادم افتاد مردم در اهواز يا عباس ، يا سقا يااباالفضل العباس عليه السلام مى گفتند. گفتم : يا عباس ، ياسقا،ياابوالفضل مسلمانها، خودت بدادم برس ! در همينحال ناگهان ديدم يك دست آمد جلو ماشين و ماشين را در جا نگهداشت ! من ماشين را در كنار جادهپارك كردم و اينك آمده ام خدمت شما تا مسلمان بشوم . 185. عنايت به كودك مسيحى جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ حسين اثنى عشرى ، مروج و حامى مكتباهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام طى نامه اى از تهران ، عاصمه تشيع ، نوشته اند: 6. صبح روز هشتم محرم الحرام سال1415 ه بعد از خواندن روضه در منزلى كه در خيابان دولت تهران بود(منزل جناب آقاى ميلانى ، هنگامى كه به طرف ابتداى خيابان مى رفتم آقا و خانم جوانىگريه كنان نزد من آمدند و از من خواستند كه براى خواندن روضه به مجلسى كه روزنهم (تاسوعا) دارند. بروم آنان گفتند كه ما جزو اقليتهاى دينى هستيم و از گروه ارامنهمى باشيم . از ايشان سوال كردم كه شما به چه علت تصميم به برگزارى چنين مجلسى گرفتهايد؟ گفتند: ما پسرى داريم كه پنج سال دارد. مدتى بود كه وى مبتلا به بيمارى خونىشده بود. معالجات فراوانى براى او انجام شد ولى نتيجه اى نگرفتيم . چندى پيش اطبابه ما گفتند كه اين مرض خوب شدنى نيست ، و ما را كاملا از بهبودى وى نااميد كردند. چند روز قبل ، با همسايه منزلمان كه مسلمان است در اين موضوع صحبت مى كرديم . او گفت: امروز روز اول محرم است . شما نذر كنيد كه اگر فرزندتان شفا گرفت يك مجلسروضه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام با سفره اطعام بگيريد، اگر تاتاسوعاى امسال حاجتتان را گرفتيد همين امسال ، و گرنهسال آينده نذرتان را ادا كنيد. صبح روز پنجم محرم بود كه ديدم فرزندم بعد از بيدار شدن از خواب نشاط و هيجانخاصى دارد از او سوال كردم كه چه شده ؟ گفت : نزديك صبح بود كه خواب سيدى راديدم . پرسيدم اسم شما چيست ؟ شخص ديگرى گفت كه اين آقا قمر بنى هاشم (عليهالسلام ) هستند. (البته خواب طولانى بود كه در آنجامجال نبود كه همه اش را بشنوم ) و من الان احساس مى كنم كه شفا گرفته ام و حالم كاملاخوب است . ظاهر او هم به نظر ما تغيير كرده بود و حالات سابق را نداشت . لذا ما همانروز او را جهت انجام آزمايشات به بيمارستان برديم . جواب آزمايشات تماما سالم بود،براى اطمينان به بيمارستان ديگرى نيز مراجعه كرديم جواب آنها هم همان بود، پس ازمراجعه به دكتر معالج و نشان دادن جواب آزمايشات با حالت تعجب به ما گفت كه اين غيراز معجزه چيز ديگرى نمى تواند باشد. حال تصميم به اداى نذر گرفته ايم . ضمنا همان همسايه به من گفت كه چون تو ارمنىهستى و مسلمانان ممكن است در مجلستان شركت نكنند و از طعام شما نخورند لذا شماوسائل پذيرايى را فراهم كن و به منزل ما بياور، ما آنها را آماده مى كنيم و مجلس را هم درمنزل ما بگير. و باز به من گفت كه براى خواندن روضه هم خودت شخصى را دعوت كن . پرسيدم از كجا؟ گفت به درب حسينيه ها يا مساجد برو آنجا شخصى را پيدا خواهى كرد.ما هم بعد از مراجعه به دو يا سه حسينيه يا مسجد، به شما برخورديم ، لذا اگر ممكناست فردا به مجلس ما تشريف بياوريد و روضه حضرتابوالفضل را بخوانيد. من نيز قبول كردم و فرداى آن روز، كه روز تاسوعا بود، بهمنزلى كه در حدود دو راهى قلهك بود رفتم و بحمدالله مجلس برقرار شد. بعد از مجلس، خانم صاحب خانه كه همسايه آن خانم ارمنى بود به من گفت كه در اين مجلس حدود ده زنارمنى حضور دارند كه به قصد شركت در مجلس روضه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام آمده اند. اللهم اررقنا زيارته و شفاعته 186. به شوهرت بگو: يا ابوالفضلمسلمانها شريك شود! آقاى حاج جواد افشار، معروف به (حاج افشار) مرقوم داشته اند: 7. حدود سى سالقبل يكى از آقايان منبرى تهران براى يكى از آقايان منبرى قم ماجرايى را درباره كرامتو عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلامنقل كرده بود كه از آن بر مى آمد افراد مختلف ، چه مسلمان باشند و چه خارج از دين اسلام، چه مسيحى باشند و چه يهودى و يا ساير اديان ، چنانچه از آن حضرت چيزى را بخواهندحضرت به آنان توجه خواهد نمود. ماجراى مزبور از اين قرار بود. آقاى منبرى تهرانمى گويد: يك روز عصر از روضه برمى گشتم ، گذارم به ده مترى ارامنه افتاد خانمى ارمنى راديدم كه جلوى درب منزل نشسته بود. وقتى كه نظرش به من افتاد بلند شد سلام كرد وگفت : آقا يك روضه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام براى من مى خوانى ؟ گفتم: آرى ، مى خوانم . مرا به داخل منزل راهنمايى كرد. وارد اطاق شده روى صندلى نشستم وشروع به خواندن روضه كردم . آن خانم رفت درب حياط، جاى خودش نشست . روضه راتمام كرد و بيرون آمدم . آن زن گفت : فردا هم بياييد و روضه بخوانيد. گفتم : مى آيم .فردا رفتم و به همان ترتيب روضه خواندم و بيرون آمدم باز گفت : فردا بيا. فردامجددا آمدم ، روضه را خواندم و بيرون آمدم ، وى پاكتى به من داد. قدرى كه از خانه دور شدم ، پاكت را باز كردم ، ديدم چهارده تومان و پنجريال در پاكت گذاشته است . تعجب كردم و با خود گفتم كه ، اگر مى خواست روضه اىپنج تومان به من بدهد قاعدتا پانزده تومان مى بايست بدهد و اگر هم روضه اى چهارتومان در نظر داشت ، باز 12 تومان مى شد. پس اين پنج ريالى يك امايى دارد. روزبعد باوجود اينكه را هم از آن طرف نبود، براى اينكه معماى پنج ريالى را بفهمم ، از آنمحل رد شديم . ديدم آن خانم همانجا درب منزلش نشسته است . نزد او رفتم و گفتم : خانم ،سوالى از شما دارم ، فكر نكنيد مى خواهم بگويمپول كم داده ايد، چون رويه ما روضه خوانها اين است كهپول هر روضه را 5 ريال يا 4 ريال يا 3 ريال مى دهند شما 14 تومان و 5ريال به من داديد. مى خواهم علتش را بدانم . گفت : شوهر من سر هر كارى مى رفت دو ماه يا سه ماه كار مى كرد و سپس جوابش مىكردند، لذا چند ماه بيكار مى شد تا دوباره كارى بدست مى آورد، باز مى رفت سركار ومجددا بزودى جوابش مى كردند. هميشه گرفتار بوديم و زندگى بدى داشتيم . تا اينكهيك روز به يكى از دوستان كه خانم مسلمانى است ، شرح زندگيم را گفتم و اظهار داشتمكه ديگر خسته شده ام ، نمى دانم چكار كنم تا از اين بدبختى نجات پيدا كنم . آن خانممسلمان به من گفت : به شوهر بگو اين دفعه كه كارى گير آورد و سر كار رفت ، باحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ما مسلمانها شريك شود، انشاء الله ديگر جوابشنمى كنند. شب ماجرا را به شوهرم گفتم و پيغام آن خانم مسلمان را به او رساندم كه هرموقع سركار رفتى با حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مسلمانها شريك شو وافزودم كه : بيا اين پيشنهاد را قبول كن و هر وقت كارى گرفتى با حضرتاباالفضل عليه السلام شريك شو. شوهرم قبول كرد. پس از چند روز كارى گيرش آمد و رفت سر كار و با حضرتابوالفضل العباس عليه السلام پيمان شراكت بست . حالا مدت يك سال است كه كار مى كند. در اين مدت ، مخارج ضرورى زندگى را انجام داده ،براى بچه ها و خودمان لباس خريده ايم و...با اينحال ، در آخر سال 29 تومان اضافه آورده ايم كه 5/14 تومان آن سهم خودمان ، و نيمديگر آن سهم حضرت ابوالفضل عليه السلام است . نمى دانستيم چكار كنيم و سهم آنحضرت عليه السلام را به چه كسى بدهيم ، تا اينكه چشمم به شما خورد، يادم آمد كهمسلمانها روضه ابوالفضل العباس عليه السلام مى خوانند، اين بود كه به شما گفتمبياييد سه روز روضه بخوانيد. 187. نجات راننده مسيحى آيه الله آقاى حاج سيد محمود مجتهد سيستانى (ره )نقل كرده اند: 8. آقاى مجتهد سيستانى در مراسم شيعه شدن راننده مسيحى ، كه در محضر مبارك مرحومآيه الله العظمى آقاى حاج سيد يونس اردبيلى صورت گرفت ، حضور داشته اند وقضيه در آن زمان از مشهورات بوده است . اين شخص سعادتمند كه مسيحى مذهب بوده استبا كاميون خود در گردنه هاى رانندگى مى كرده است . گردنه هاى مزبور خيلى خطرناكاست : ماشين كيلومترها از دامنه كوهها بالا مى رود، به طورى كه سطح زمين معلوم نمى شودو از آن مكان غير از غبار چيزى پيدا نيست ، و كانهمثل آب دريا است و اگر كسى از بالا به پايين بيفتد هيچ اثرى از او باقى نمى ماند.خلاصه ، در حين رانندگى ، ماشين فرد مسيحى از جاده خارج شده و به طرف پايينسرازير مى شود. حين سقوط، در حاليكه راننده و كاميون بين زمين و آسمان قرار داشته انداز ته دل صدا مى زند: يا اباالفضل ! يكمرتبه به طرز اعجاب انگيزى يك دست بزرگ ظاهر مى شود، كاميون را مى گيرد وروى جاده اصلى مى گذارد. مسيحى خوشبخت كه اين كرامت بسيار عجيب را از آن حضرتمشاهده مى كند مستبصر شده ، به مشهد مقدس مى آيد و خدمت آيه الله العظمى حاج سيديونس اردبيلى شيعه مى شود. 188. يااباالفضل به فريادم برس جناب مستطاب آقاى حاج ابوالحسن شريفى از كرج مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليهالسلام ارسال داشته اند و طى آن كرامت ذيل را مرقوم فرموده اند: 9. در سال 1342 هجرى شمسى كه ساختمان سد كرج را شروع كردند، با شخصى بهنام مستر روبن مسيحى كه مهندس سد كرج بود طى برخوردى آشنا شدم . وى اظهار داشت :زمانى كه براى شكافتن كوه و ساختمان سد، با چند تن از كارگران ديناميت گذارى مىكرديم ، وقتى انفجارى صورت مى گرفت كارگران كه با طناب در دامن كوه آويزانبودند همگى يك صدا ندا مى كردند: يا حضرتابوالفضل العباس عليه السلام . و مكرر مى ديدم سنگهاى بزرگ كه از كوه جدا مىشدند، به اطراف پرت مى شدند ولى به كارگران اصابت نكرده و آنان صحيح وسالم مى ماندند. اين موضوع در خاطرم باقى مانده بود تا اينكه براى خود من خطرى پيش آمد. زيرا دروسط رودخانه با كمربندى مخصوص خود را به تير برق بسته بودم تا سيمها را بازكرده و در جايى ديگر به تيرهاى اصلى وصل نمايم ، كه ناگهان متوجه شدمسيل عظيمى جارى شده و به نزديكى من رسيده است . هر چه فكر كردم ديدم بايد خود را از تير برق جدا سازم و در يك لحظه مرگ حتمى را درجلوى چشم خود ديدم . ناگهان نداى يااباالفضل كارگران مسلمان و نجات يافتن آنان رابه يادآوردم و بلافاصله فرياد زدم : يا حضرت اباالفضل عليه السلام ، به فريادم برس ! و سرم گيج خورد، و ديگر متوجه نشدم چه واقعه اى پيش آمد. زمانى به هوش آمدم كه خودرا در تخت بيمارستان ديدم و چشمم به دكترهاى آمريكايى ، كهمسئول سد كرج بودند، افتاد كه مشغول بيرون آوردن آب از گلويم هستند. آنان حيرت زدهبودند كه چرا و چگونه اين جانب را كه به تير برق بسته شده بودم ، در كنار رودخانهو ميان ماسه ها پيدا كرده اند؟ در صورتى كه قاعدتا بايستى مرا پس از پايان جراينسيل ، حداقل چند كيلومتر پايينتر از محل نصب تير برق ، پيدا كرده باشند، آن هم خفه شده! چون شدت جريان سيل به قدرى بود كه چند نفر از كارگران و چندين دستگاه سنگين رابا خود تا چند كيلومتر راه برده و تلفات زيادى به بار آورده بود. اين جانب پس از اينكه سلامتى خود را به دست آوردم ، متوجه شدم كه نجاتم از مرگ حتمىمرهون توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بوده است . لذا از كليهخوراكيهايى كه در اسلام حرام مى باشد كناره گيرى نموده ام ، ولى چون همسرم دختر يككشيش مسيحى است در منزل به وى اظهار كردم كه من طبق نظريه طبيب از آن گونه خوراكيهاپرهيز هستم . همه ساله نيز در ايام محرم الحرام مبلغى را نذر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام نموده و خود را بيمه آن حضرت كرده ام و به مصرفعزادارى توسط مسلمانان مى رسانم . 189. خدا به ما زن و شوهر آسورى مذهب پسرى داد كه اسم او را عباسنهاديم شاعر دلسوخته و پر سوز و گداز جناب آقاى حاج محمد علامه تهرانى در نقلى چنينفرمودند: 10. در حدود چهل سال قبل ، روز تاسوعا در خيابان خانى آباد تهران مجلس داشتم . براىرفتن به بازار، سوار تاكسى شدم . راننده تاكسى كه لباس سياه در برداشت ، بندهرا شناخت و با ابراز محبتى كه به حقير كرد، گفت : فلانى ، داستانى واقعى را براىشما نقل مى كنم : روزى از روزهاى تابستان كه مشغول كار بودم ، خسته شده ماشين را در كنار جوى آبىپارك كردم . عقب سر من هم ، تاكسى ديگرى پارك كرد. راننده آن پياده شد و وقتى لباسسياه مرا ديد، گفت : من آسورى هستم ، آيا شما در مذهبتان كسى را داريد كه در خانه خداآبرو داشته باشد و توسل به او مايه رفع گرفتاريها و بر آمدن حاجات باشد؟ گفتم: ما شخصيتهاى زيادى را داريم . اما يك نفر هست كه دستهاى خود را در راه خدا داده و هر وقتما حاجتى داشته باشيم و دست به دامان او شويم حاجات ما روا مى گردد. اسم اوابوالفضل العباس عليه السلام است و ما اينك به خانه او مى رويم گفت : من خانه او رابلند نيستم ، شما بلديد؟ گفتم : آرى او را به تكيه اى در خيابانسلسبيل بردم . آن شب ، شب تاسوعا بود و چراغها را خاموش كرده و مردممشغول سينه زدن بودند. من و آن مرد آسورى سينه مى زديم و مرد آسورى ، به زبان خودمى گفت : عاباس ، من مهمان تو هستم ، مرا محروم نكن ! او را به حال خود واگذاشته بيرون آمدم . پس از مدتى يك روز صبح زود، ديدم دربمنزل را مى كوبند! آمدم ديدم همان مرد آسورى است گفت : مدتها بود كه پى تو مى گشتمو تو را پيدا نمى كردم ، تا عاقبت شماره ماشينت را به اداره تاكسيرانى دادم و آدرست راگرفتم و اينجا را پيدا كردم . گفتم : حاجت شما چيست ؟ گفت اين پيراهنهاى سياه را كجادرست مى كنند؟ من نذر كرده ام پنجاه پيراهن بخرم و به سينه زنها هديه كنم . ياد هست آنشبى كه من را به خانه عباس بردى ؟ همسر من ، دختر عموى من مى باشد و ما با هم 20سال است كه ازدواج كرده ايم و طى اين مدت صاحب اولاد نمى شديم ، من آن شب عباس راواسطه در خانه خدا قرار دادم و از خدا خواستم به ما فرزندى بدهد، چنانچه پسر بوداسم او را عباس نهاده و اگر دختر بود از مسلمانها مى پرسم اسم مادر عباس چيست ، اسم اورا روى دخترم مى گذارم . بالاخره خداوند به ما زن و شوهر آسورى مذهب ، پسرى داد كهاسم او را عباس نهاديم و اكنون مى خواهم نذرم را ادا كنم . بنده اين واقعه رامنزل يكى از دوستانم عرض كردم آنها هم اولاد نداشتند. همسر ايشان براى مننقل كرد كه شبى كنار منبر خوابيدم و گفتم فلانى بالاى منبر گفت كه ارمنى آمد و محرومنشد، خدايا مرا هم محروم نفرما، و به آنها پسرى داد كه الان وى به جاى پدر مرحومشمجلس دهه پدر را هر ساله برپا مى كند و دوستاناهل بيت را به فيض روضه مى رساند. 190. قدر حضرت اباالفضل تان را بدانيد! مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام جناب آقاى محسن حافظى كاشانى در شب 14 ذىحجه الحرام 1418 ه ق مطالبى را كه خود شاهد آن بوده است چنيننقل كرد: 11. شب تاسوعاى سال 1374 شمسى ، حدود ساعت 5/9 شب ، در تهران طبق برنامه ازمجلسى به مجلس ديگر مى رفتم . در بين راه خانمى كه نيمه محجبه بود سوار تاكسىشد. در مسير حركت دسته هاى سينه زن و زنجير زنى را كه ديد، شروع به گريه كردنكرد و گفت : شما بايد قدر حضرت ابوالفضل تان را بدانيد! بنده به او گفتم : مگرحضرت اباالفضل عليه السلام تنها از آن ماست كه مى گوييد قدر حضرتاباالفضل تان را بدانيد؟ او گفت : من ارمنى هستم و همه زندگيم مرهون لطف و عناياتحضرت اباالفضل شما مى باشد. و اگر او نبود، زندگى من نابود شده بود! فصل چهارم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام بهكليميان (شامل 6 كرامت ) 191. از اين پس ، صاحبم آقا قمر بنى هاشم عليه السلام است ! جناب حجه الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب محمد وآل محمد صلى اللّه عليه و آله ، آقاى حاج سيد عبدالحسين رضائى نيشابورى واعظ، ساكنمشهد مقدس ، طى نامه اى در تاريخ 18/4/74 شمسى مرقوم داشته اند: 1. مردى به نام شمعون يهودى در بغداد بود و تخصصى عجيب در علمرمل و اسطرلاب داشت . زنش مرد. پس از ختم مراسم دفن و كفن ، به دخترش گفت : يك جفتكفش و يك عدد انگشتر از مادرت به جا مانده ، اين دو به دست و پاى هر كس راست آمد، او زنآينده من خواهد بود. يك سال تمام گذشت ، ولى كسى پيدا نشد كه انگشتر و كفش با پا ودست او جور بيايد. سرانجام روزى دختر كفش را به پا و انگشتر را به دست كرد، گفتىكه مخصوص او ساخته اند، كاملا با پا و دست او راست آمد! مرد يهودى شب به خانه آمد وبه دختر گفت : آخر تو براى من همسرى پيدا نكردى ! دختر در جواب گفت : چه كنم كه دراين شهر كسى پيدا نشد كه اينها بادست و پايش جور شود، ولى به دست و پاى من راستآمد. مرد يهودى گفت : تا امروز دختر من بودى ، از اين تاريخ به بعد همسر من خواهى بود! دختر گفت : پدر مگر ديوانه شده اى و عقل از سرت پريده ؟ پدر گفت : جز اين راهى نيست، ناچار تو بايد زن من باشى ! هر چه دختر گفت و اصرار كرد كه چطور مى شود دخترى، همسر پدرش باشد؟ گفت : گوش من اين حرفها را نمى شنود و جز اين راه ديگرى نيست . حرف دختر در پدر اثر نكرد، ناچار به فكر چاره افتاد و فكرش به اينجا رسيد كهشيعيان مردى به نام ابوفاضل دارند كه او را باب الحوائج مى خوانند و در مشكلاتزندگى متوسل به او مى شوند. با خود گفت : من هم دست به دامنابوفاضل مى زنم . آمد بالاى پشت بام خانه و موها را پريشان كرد و رو به طرفكربلا ايستاد و فرياد زد: السلام عليك يا اباالفضل ادركنى ! اين را گفت و خود را ازبالاى بام به زير افكند. اما گويا صد نفر او را گرفتند و به آرامى روى زمينگذاشتند! از جا بلند شد و راه افتاد. از بغداد خارج شد و راه بيابان را در پيش گرفت ،اما نمى داند كجا مى رود؟ به طرف شرق شب و روز در حركت است تا آنكه به نزديكىاصفهان رسيد. خسته شد، از راه بيرون آمد و زير درختى خوابيد. از آن طرف سلطان حسين پادشاه وقت ايران ، همسرش از دنيا رفته و مدتها بود كهمتوسل به امام حسين عليه السلام شده و زنى عفيف و با حيا و حجاب مى خواست . شب امامحسين عليه السلام را در خواب ديد، فرمود: سلطان حسين ، فردا برو به شكار فهميد كهدر اين كار سرى است . فردا با اسكورت و محافظ خود به طرف شكارگاه بيرون رفت .در راه شكارى جلب توجه سلطان را كرد. او را تعقيب نمود. شكار از نظرش ناپديد شد.از قضاى الهى گذارش به كنار همان درختى افتاد كه دختر يهودى در سايه اش خفتهبود. دختر از صداى سم اسب سلطان ، از جا پريد. سلطان تا چشمش به دختر افتاد گفت :به شكار خود رسيدم ! جلو آمد و پرسيد: دختر كجا بوده اى و اينجا چه مى كنى ؟ او شرححال خود را مفصل به عرض سلطان رساند. سلطان فهميد كه راضى است . او را به عقدخود در آورد و شد ملكه ايران . شمعون يهودى هر چه انتظار كشيد ديد دخترش از بام به زير نيامد، بالاى بام آمد او رانديد. فهميد كه صيدش از دام گريخته . رمل واسطرلاب را آورد و هرچهرمل كشيد چيزى نفهميد. همين قدر فهميد كه او به طرف شرق حركت كرده است . او هم روانشد. همه جا آمد تا به اصفهان رسيد. در اصفهانمشغول رمالى شد و بازارش سخت گرفت . افراد گمشده و نيزاموال مسروقه زيادى را براى مردم پيدا كرد. تا اينكه روزى يك قاطر شمش طلا از سلطانگم شد. هر درى زدند پيدا نكردند، به عرض سلطان رساندند كهرمال باشى تازه اى آمده كه گمشده هاى زيادى پيدا كرده است . از او اين كار بر مى آيد.دستور داد او را آوردند. تخته رملش را گذارد و سرگرمرمل كشى شد. سرانجام گفت : قاطر ميان خرابه اى از خرابه هاى شهر است . رفتند وقاطر را پيدا كردند و آوردند، و او شد رمال باشى دربار سلطان حسين مفلوك از طرفى خدا به سلطان پسرى داد. حدود هفت هشت ماهه كه شد،رمال باشى به گونه اى در سلطان نفوذ كرد كه محرم حرمسراى او شد. روزى واردحرمسراى سلطان شد و دخترش را ديد و شناخت ، ولى چيزى نگفت . شب كه همه خوابيدند،وارد حرمسرا شد سربچه نوزاد را بريد و چاقو را در جيب مادر پسر، كه دختر خود وى(شمعون ) باشد، گذارد. صبح سر و صدا بلند شد كه ديشب فرزند سلطان را درحرمسرا سر بيده اند! سلطان دستور داد رمال باشى دربار، كه خود او بچه را كشتهبود، حاضر كردند و گفت تخته رمل بينداز قاتل پسرم را پيدا كن .رمال حقه باز چند بار دروغى رمل كشيد و سرانجام گفت : فهميدمقاتل كيست ، اما مصلحت نمى دانم بگويم . شاه اصرار زياد كرد تا اينكه گفت : مادر بچه، او را كشته است ! شاه خشمگين شد و گفت بايد با بدترين مجازات او را كشت .رمال عرض كرد: قربان ، او را به دست من بسپاريد تا من او را مجازات كنم . زن را بهدست رمال ، كه پدر او بود، دادند. او را از شهر بيرون برد و به بيابانى آورد و به اوگفت : اگر آنچه من گفتم قبول مى كنى از همين جا به سلامت مى رويم بغداد سر خانه وزندگى مان راحت زندگى مى كنيم . دختر گفت : تا وقتى كه من كسى نداشتم به خواستهشوم و ننگين تو تن در ندادم ، حالا كه صاحب دارم . پرسيد: صحابت كيست ؟ دختر گفت :قمر بنى هاشم عليه السلام است ! گفت : من هم دست ترا قطع مى كنم ، قمر بنى هاشمعليه السلام بيايد ترا نجات دهد! دست دختر را قطع كرد. سپس گفت : دستى از طلابراى تو درست مى كنم بيا تسليم من شو! گفت : هرگز تسليم نمى شوم . دست ديگرشرا قطع كرد و بعد گفت : دو دست از طلا براى تو درست مى كنم ، تسليم شو! باز همتسليم نشد. سرانجام پاهاى او را نيز جدا كرد و او را بى دست و پا در ميان بيابانافكند و رفت . دختر در همان حال متوسل به قمر بنى هاشم عليه السلام شد. در چه حالى بود نمى دانم، خواب بود؟ بيدار بود؟ حال مكاشفه بود؟ نمى دانم ، كه ناگاه ديد تمام بيابان غرقدر نور شد. فرشتگان مقرب الهى در رفت و آمدند. پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند فاطمهعليهاالسلام به اين بيابان مى آيد. ناگاه ديد هودجى از آسمان فرود آمد و از ميان آنهودج پيغمبر و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بيرون آمدند. پيغمبر فرمود: اينزن تازه مسلمان ، دامن حضرت ابوالفضل العباس ما را گرفته است ، من دعا مى كنم و شماآمين بگوييد. پيغمبر دستهاى دختر را به جاى خود گذارد و پايش را نيز به بدنمتصل كرد و دعا فرمود، از اول بهتر شد. حركت كرد و سلام كرد و دامن زهرا عليهاالسلام راگرفت و عرض كرد: شما كه به واسطه قمر بنى هاشم عليه السلام بر من منتگذاشتيد، پسرم را به من برگردانيد. پسرش حاضر شد. حضرت زهرا عليهاالسلامپرسيد: ديگر چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم كربلا كنار قبر قمر بنى هاشم عليهالسلام باشم . اسم اين پسر را عباس گذاشتم و او نوكر قمر بنى هاشم عليه السلاماست . زن را با فرزندش به كربلا رساندند. در آنجا بود تا پسر به سن 15، 16سالگى رسيد. شبى سلطان حسين حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام را در خوابديد كه به وى فرمود: بيا امانتت را از ما بگير. فهميد كه سرى در اين خواب هست . عازمكربلا شد. روزى از حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى خواست بيرونبيايد كه صداى موذن بلند شد. تا گفت : الله اكبر،دل سلطان از جا كنده شد. همانجا نشست . موذن اذان را گفت و سلطان اشك ريخت . موذن كهپايين آمد سلطان ديد جوانى 16 ساله است ، ولى آن قدر او را دوست دارد كه آرام نمىگيرد. يك مشت زر در دامن جوان ريخت . جوان گفت : مادرم به من گفته تو نوكر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مى باشى ، از كسىپول نگير. شاه گفت : به مادرت بگو سلطان ايران فردا مهمان ماست . گفت : چشم ، و آمدبه مادرش گفت . مادر گفت : برو بگو فردا فقط خودش بيايد. فردا سلطان وارد شد،ديد يك اطاق است كه وسطش را پرده كشيده اند، و زن پشت پرده قرار دارد. شاه وارد شد وسلام كرد. زن گفت : و عليك السلام ايها الخائن ! شاه پرسيد: خانم چه خيانتى از من سرزده است ؟ گفت : خيانت از اين بالاتر، كه ناموست را به دست يك نفر يهودى بدهى ؟ منهمسر تو هستم ، اين هم همان پسرى است كه يهودى او را كشت ، اما خدا به واسطه قمربنى هاشم عليه السلام به من برگرداند. و سپس قصه را ازاول تا به آخر نقل كرد. التماس دعا دارم . سيد عبدالحسين رضائى نيشابورى ساكن مشهد رضوى 192. ماشين مسروقه پيدا شد! حجه الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسينعليه السلام فرستاده و چنين نقل مى كند: 2. سال 1346 شمسى ، ابتداى طلبگى ام در شهرستان شيراز به نماز جماعت استادمحترم ، مرحوم حاج سيد محمد حسينى رحمة الله عليه مى رفتم . شبى در صفاول پشت سر آقا به نماز ايستاد بودم ، شخصى آمد و به آقا گفت : يك يهودى كه در همين نزديكيهاى مسجد مغازه دارد، ماشين او را چندى پيش به سرقت بردند.ايشان به هر وسيله اى كه متوسل شد، ماشين پيدا نشد، تا اينكه من او را راهنمايى كردمكه چيزى نذر حضرت عباس عليه السلام نما بلكهمشكل تو حل شود. فرد يهودى گوسفندى نذر كرد و ماشين بعد از مدتها كه به سرقترفته بود پيدا شد. شخص مزبور افزود: الان ، يهودى چه بايد بكند؟ آقا فرمود: حيوان را بدهد فرد مسلمانى ذبح كند و گوشتش را به مسلمانان بدهند تامصرف كنند. پس دادرسى آقا منحصر به مسلمانها نمى باشد، بلكه ايشان به فرياد هر دادخواهى ،ولو خارج از دين اسلام باشد مى رسد. 193. اسب سوار مى گويد بلند شو، تو ديگر خوب شده اى جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد كاظم پناه رودسرى ،نقل كرد: در روز دوشنبه 18 ماه صفر سال 1389 هجرى قمرى در مسجد جامع حضرتعبدالعظيم حسنى عليه السلام در شهر رى از جناب آيه الله آقاى شيخ عباسعلى اسلامىشنيدم كه فرمودند: 3. چند سال پيش در اصفهان منبر مى رفتم . روزى يكى از مستمعين به من گفت : آقا، يكنفر يهودى مى خواهد 5-6 من شيرينى در ميان مردم اين مسجد و مستمعين شما تقسيم كند. آياشما اجازه مى دهيد و صلاح مى دانيد؟ من به وى گفتم : از يهودىسوال كن براى چه مى خواهد شيرينى به مسلمانان بدهد؟ آن شخص مى رود و از يهودى مىپرسد و يهودى علت اين امر را چنين بيان مى كند: پسرم سخت مريض شد و عمل جراحى كرد و بعد ازعمل جراحى خيلى حالش بد شد، به گونه اى كه در آستانه مرگ قرار گرفت . پرستاران كه حال پسرم را اين گونه مى بينند ناراحت مى شوند و مى گويند:يااباالفضل العباس عليه السلام ، به فرياد اين پسر جوان يهودى برس ! پسرم مى گويد: من پيش خودم گفتم خدايا، اگر اينابوالفضل ، كه مسلمانان او را براى سلامتى من در پيشگاه تو واسطه قرار داده اند، نزدتو مقام و منزلت دارد، تو را به حق او قسم مى دهم كه مرا از اين مرض نجات دهى . بعد ازاين توسل ، كمى خوابش مى برد. در عالم خواب مى بيند شخص اسب سوارى نزديكدريچه اى كه تختش در كنار آن قرار داشت آمده و به او مى گويد: بلند شو! پسرم مىگويد: نمى توانم بلند شوم . اسب سوار مى گويد: بلند شو، تو ديگر خوب شده اى .پسرم بر مى خيزد و مى بيند خوب شده است . اين خبر به دكترها مى رسد، آنها مى آيند ومى بينند كه حتى اثر بخيه هم وجود ندارد. اينك من (پدر آن پسر) آمده ام به شكرانه اينموهبت ، در ميان شما شيرينى پخش كنم . 194. با گفتن يا اباالفضل ، آتش مهار شد! جناب آقاى محمد افوضى ، آموزگار محترم دبستان شهداى 19 دى قم ،نقل كردند: 4. در كارخانه اى به نام اسكاج برايت ، واقع در جاده كوه سفيد جنب سنگبرى كاج (كاخسابق )، سه نفر به نامهاى ناصر قيومى (مسلمان )، و هوشنگ و منوچهر يوهابيان (يهودى) شريك بودند و مشتركا كارخانه را اداره مى كردند. يكى از روزها، كه ما در كارخانهمشغول كار بوديم و اسكاچ و ابرها را روى هم مى چسبانيدم ، ناگهان كارخانه در اثرجرقه ، آتش گرفت و در پى وقوع آتش سوزى ، يكى از شركاى يهودى كارخانه ،متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شده فرياد زد:يااباالفضل ! در اين زمان ، انگار آبى بود كه روى آتش ريخته شد: آتش خاموش و مهار گرديد. سپسهمان فرد يهودى دستور داد سريعا يك گوسفند بگيريد بياوريد و تقديم به آستانحضرت اباالفضل العباس عليه السلام قربانى كنيد. گوسفند را سر بريدند و بهنام حضرت ميان افراد تقسيم كردند. اين است عنايت فرزند رشيد على بن ابى طالب حضرتابوالفضل العباس عليهم السلام . 195. شفاى جوان كليمى به بركتحضرت اباالفضل العباس عليه السلام حجه الاسلام آقاى حاج سيد على آتشى ، داماد آيه الله حاج شيخجلال آيت اللهى ، از منبريهاى معروف و مشهور يزد هستند كه هر كس هر گونه حاجت ياگرفتارى يى دارد از ايشان درخواست توسل مى كند. ايشان ، شبى درمنزل مرحوم حجه الاسلام وزيرى نقل كردند: 5. يك شب حدود ساعت 12 بود و ما همگى خواب بوديم ، كه ناگهان از خواب پريدم وشنيدم كسى حلقه درب را مى كوبد. به پشت دربمنزل رفتم و گفتم كيست ؟ گفت : حاج آقا، من فلان شخص كليمى هستم .سوال كردم چه كار دارى ؟ گفت : جوانم مريض ، و درحال جان دادن است ، فورا بياييد و براى نجات وى به حضرتاباالفضل العباس عليه السلام توسل جوييد. گفتم : اين موقع شب آمدن برايم مقدورنيست ، و او شروع كرد به گريه كردن و التماس نمودن . درب را باز كردم و وقتى حال زار او را ديدم ، گفتم : صبر كن الان بر مى گردم بهداخل منزل رفتم و استخاره كردم ، بسيار خوب بود. برگشتم و به او گفتم : آدرس دقيقمنزلت را به من بده و برو، تا چند دقيقه ديگر من هم مى آيم . نشانىمنزل را داد (البته منزل آقاى آتشى با منزل آن يهودى خيلى فاصله زيادى نداشت ). آن مرد رفت و من هم مهياى رفتن شدم و به اميد خدا حركت كردم . وقتى بهمنزل يهودى رسيدم ديدم وى در كوچه نزديك منزل ايستاده است . واردمنزل شدم و جوان را در حال احتضار ديدم . مادرش بر بالين جوان نشسته و گريه مى كردو فورا نشستم و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل شدم . پدر و مادر جوان گريه زيادى كردند و مدام ياابوالفضل العباس عليه السلام ! يا ابوالفضل العباس عليه السلام ! مى گفتند. پس ازاتمام روضه ، فورا از آنجا بيرون آمده و بهمنزل رفتم . فردا صبح زود، مرد يهودى براى تشكر بهمنزل ما آمد و گفت : فرزندم شفا يافت ! 196. شفا يافتن دكتر كليمى جناب مستطاب ، ذاكر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى نورالله مرتضايىتويسركانى ، ساكن شهر مقدس قم ، در تاريخ 30/9/77 شمسى مرقوم داشته اند: 6. دكتر ميرزا ابراهيم كليمى كه در شهر تويسركان مطب داشته است ، در شب شهادتحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بهسال 1335 شمسى به دل درد شديدى دچار مى شود، به طورى كه هر چه دوا درمان مىكند كمتر نتيجه مى گيرد، بلكه درد او به شدت افزايش مى يابد وى خادمى مسلمان داشت. به خادم مى گويد: كارى براى من انجام بده ، و الا الان از دنيا مى روم ! خادم در جواب مى گويد: شما خود دكتر هستى و مريضها را جهت مداوا نزد تو مى آورند وتو برايشان نسخه مى نويسى . وقتى خود نتوانى براى خويش كارى انجام بدهى ، منچگونه مى توانم برايت كارى انجام بدهم ؟ مابقى داستان از خادم بشنويد: خادم مزبور تعريف مى كرد: در اين اثنا ناگهان به ذهنم خطور كرد بروم به مسجدباغوار كه روضه ابوالفضل العباس عليه السلام در آن برقرار بود و يك استكانآبجوش با چند حبه قند آورده ، به خورد دكتر بدهم ، شايد شفاحاصل كند. به مسجد باغوار رفته ، مقدارى آب جوش و چند دانه قند در ميان آب جوشحل كردم و آوردم و به خورد دكتر دادم . كم كم رو به بهبودى نهاد و خوب شد. دكتر بلندشد و به من گفت چه چيزى به من خورانيدى كه مانند مهرى كه به روى كاغذ زده شود اثرگذاشت و درد مرا خوب كرد؟ در جواب گفتم : مقدارى آب جوش با چند دانه قند از مجلس روضه قمر بنى هاشم حضرتعباس عليه السلام (كه در مسجد باغوار برقرار بود) آوردم و به شما خورانيدم . دكترسوال كرد: ابوالفضل چه شخصيتى بوده است ؟ گفتم : او برادر حضرت امام حسين سالار شهيدان عليه السلام است . امام حسين عليه السلامبا 72 تن از ياران خود براى دفاع از اسلام در كربلا به شهادت رسيدند و زنها وفرزندان آنان بعد از شهادت مردان ، اسير گشتند، و حضرت عباس عليه السلام نيز يكىاز آن 72 تن بود كه در كنار نهر علقمه به شهادت رسيد و دو دستش را از تن او جداكردند. از آن تاريخ تاكنون نزديك 14 قرن مى گذرد و هر ساله ما مسلمانان براىاحترام به آنان در ماه محرم عزادارى مى كنيم . دكتر گفت : اكنون من هم سالى 3 كيلو قند و يك كيلو چاى نذر حضرت عباس عليه السلاممى كنم . بارى ، دكتر كليمى فورا روى نذرى كه مى كند، پولى به خادم مى دهد كه قند و چاىخريده و به مسجد باغوار ببرد. خادم هم طبق دستور قند و چاى را به مسجد مى برد.مسئول آبدارخانه پس از اطلاع از ماجرا، به خادم دكتر مى گويد: من اينها راقبول نمى كنم ، چون ايشان كليمى است ، مگر اينكه حاكم شرع اجازه بدهد. خادم ، نزد حضرت آيه الله تالهى مى رود كه در آن زمان از طرف حضرت آيه اللهالعظمى بروجردى (ره )، عازم آن ديار شده بود و قصه را ازاول تا به آخر براى ايشان بيان مى كند. ايشان هم مى فرمايد:اشكال ندارد و قند و چاى را قبول كنيد. از آن پس ، هر ساله دكتر ميرزا ابراهيم قند و چاى را به مسجد باغوار مى فرستاد و اينكار تا زمانى كه زنده بود، ادامه داشت .
سر به جيب غم فرو بنموده است
|
چونكه عباس بر زمين افتاده است
| فصل پنجم عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به زردشتيان (شامل 4 كرامت ) برادر گرامى ، جناب آقاى حاج صادق حميديا، از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت عليهمالسلام ، طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چهار كرامتارسال داشته اند، كه يك كرامت را در فصل عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام بهكليميان نقل كرديم و سه كرامت ديگر را ذيلا مى خوانيم : در كنار مسجد جامع يزد، كه قدمت هفتصد ساله دارد، و در آن كتابخانه بزرگى به نامكتابخانه وزيرى قرار دارد كه متعلق به آستان قدس رضوى عليه السلام مى باشد.موسس اين كتابخانه مرحوم حجه الاسلام و المسلمين حاج سيد محمد على وزيرى است كه ازخطباى به نام خطه كوير بود و پيش از شصتسال بر فراز منبر به ذكر فضايل و مناقب اهل بيت عليهم السلام و بيان معارف شيعى مىپرداخت . نطق جذاب ، همراه با آشنايى و احاطهكامل او به معارف اسلامى ، مردم را شيفته و دلباخته سخنان او ساخته بود. وى به تاسيس مدارس و دبيرستان براى تعليم نوجوانان و جوانان همت گمارد و همچونشمعى ، روشنى بخش محافل مذهبى بود. همچنين هنگامى كه احساس كرد ميراث گرانبها وارزشمند فرهنگى كشورش (كتب قديمى ) به دست اجانب به تاراج مى رود، در منبرها ازمردم در خواست كرد كتب خطى و غير خطى را جمع آورى كنند و به دست اجانب ندهند.حاصل آن تلاش ، اكنون به شكل كتابخانه عظيم وزيرى يزد تجلى مى كند كه گنجينهاى ارزشمند از كتب خطى و چاپى بوده و در كشورمان شهرتى بسزا دارد و به عنوانبزرگترين كتابخانه در جنوب كشورمان محسو مى شود. مرحوم وزيرى بعد از هشتاد و دوسال زندگى پرشور و تلاش بى وقفه و مخلصانه درسال 1356 هجرى شمسى چشم از دنيا فروبست و در كنار كتابخانه خود به خاك سپردهشد. آن مرحوم از سادات عريضى است كه از تبار امام جعفر صادق عليه السلام محسوب مىشوند. مردم با توجه به سيادت و نيز شناختى كه از خدمات آن خطيب حسينى دارند، هموارهبر مزار او حاضر شده و آن مرحوم را در شدايد و حوائج خود شفيع قرار مى دهند و آثارعجيب و سريعى از اجابت دعا بر سر زبانهاست . آقاى انتظارى ، مدير محترم كتابخانه ، كه سالهاى متمادى با مرحوم وزيرى حشر و نشرداشته و مسئوليت كتابخانه را در زمان حيات مرحوم به عهده داشته اند، خاطرات ارزشمندىاز مرحوم و توسلات مردم به روح ايشان در ياد دارند كه شايان توجه است . به مناسبتاهداى نسخه اى از كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام به كتابخانه وزيرى و ذكر توسلات فرد ديگر بهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، از جناب آقاى انتظارى تقاضا كرديم كهمواردى از اين توسلات را براى درج در كتاب حاضر مرقوم فرمايند، ايشان نيزقبول لطف كرده و مطالب زير را اظهار داشتند: 1. در اواخر مرداد ماه 1377 شمسى كه در خدمت جناب انتظارى صحبت از توسلات بودفرمودند: چند روز قبل يك نفر يهودى آمد و گفت : يكى از بستگان من اولاددار نمى شد، من سر قبر آقاى وزيرى آمده و از ايشانحل اين مشكل را خواستار شدم ، و اكنون اولاددار شده است . از وى پرسيدم شماآن مرحوم را ازكجا مى شناسيد؟ گفت : من يزدى هستم و از زمانى كه بچه بودم و در كوچه بازى مىكردم مرحوم وزيرى را مى شناختم و ايشام گاهى به ما بچه ها آب نبات مى داد. لذا من ازبچگى به ايشان علاقمند بودم و الان هم بر سر قبر ايشان آمده ام . آقاى انتظارى فرمودند: در جايى كه يكى از نوادگان ائمه عليهم السلام (مرحوم وزيرى) حاجت يك شخصى كليمى را با شفاعت در پيشگاه الهى برآورده مى سازد، چگونه ممكناست وجود مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، كه باب الحوائج مى باشند،حاجت حاجتمندان و متوسلين را روا نكنند؟ آقاى انتظارى افزودند: 197. بچه ام الان مى ميرد! 1. روزى براى ملاقات و احوالپرسى به منزل ثقه المحدثين مرحوم حاج سيد حسين فخرالحسينى ، معروف به حاج سيد حسين اصفهانى (روضه خوان )، رفتم ايشان درب را بازكردند و مشغول صحبت شديم . در اين اثنا، ناگهان يك زن زرتشتى سراسيمه و گريه كنان به طرفمنزل ايشان آمد و تا ايشان را ديد، سلام كرده گفت : حاج آقا، فورا بهمنزل ما بياييد و يك روضه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بخوانيد، كه بچه امدر حال جان كندن است ! آقا گفت : من مريضم و حالم براى آمدن بهمنزل شما مقتضى نيست . خانم مزبور با آه و ناله اصرار كرد و ايشان گفتند: خوب ،برويد يك ساعت ديگر مى آيم . جواب داد: حاج آقا، فرصت نيست ، بچه ام الان مى ميرد، اگر نمى توانيد بياييد همين جا روضه اى برايم بخوانيد. گفتند: اين طوركه نمى شود! گفت : مانعى ندارد. در نتيجه ، در دهليزمنزل كه داراى چند سكو بود نشسته و متوسل به حضرتاباالفضل العباس عليه السلام شدند. زن زرتشتى گريه زيادى كرد و بهمنزل رفت . سوال كردم : آقا، زرتشتيان هم به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام عقيده دارند؟گفتند: بلى ، هروقت گرفتارى يى دارند متوسل به حضرت مى شوند و حاجت خود را همخيلى زود مى گيرند. چند روز بعد از وقوع اين قضيه ، مرحوم حاج سيد حسين را ملاقاتكردم و از نتيجه امر سوال نمودم ، گفتند: زن زرتشتى آمده و گفته است وقتى بهمنزل رسيدم ديدم حال بچه ام خوب شده ، چشم باز كرده و غذا هم مى خورد. خداوند بهبركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به او شفا داده است .
|
|
|
|
|
|
|
|