قدرت نمايى قمر بنى هاشم عليه السلام و اقدام وى به تنبيه گستاخان و تاديبغافلان (شامل 40 قدرت نمايى )
عجز و لابه دانشمند گستاخ
در مورد علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
گويند: در مجلسى سخن از فضل و عظمت علمى حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به ميان آمد. يكى از علماى زاهد غير شيعه كه در آنجاحضور داشت ، به زهد و علم و آثار علمى خود مغرور شده خود را در رديف حضرتابوالفضل العباس عليه السلام يا عالمتر از او دانست . حاضران او را سرزنش كردند ومجلس ختم شد. بعد از چند روزى او را در حرم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ديدند كه ريسمانى به گردن خود بسته و سر ديگرريسمان را به ضريح مطهر گره زده ، گريه مى كند و با عجز ولابه خود را سرزنشمى نمايد. ماجرا را از او پرسيدند، در پاسخ گفت : (شب گذشته در عالم خواب ديدممجلس با شكوهى از علما و برجستگان تشكيل شده است ، شخصى خبر داد كه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به مجلس شما مى آيد. پس از لحظاتى نور تابان آنحضرت بر آن مجلس تابيد و با شكوه بينظيرى وارد مجلس شد. حضرت در صدر مجلسروى صندلى نشست و حاضران همه در برابرش خضوع نمودند. ترس و وحشت ، مرا بهخاطر جسارتى كه كرده بودم فراگرفت . آن بزرگوار به همه افراد حاضر بانظرمهرانگيز نگريست و صحبت كرد. وقتى كه نوبت به من رسيد، فرمود: (تو چه مىگويى ؟)
من از گفته ام اظهار پشيمانى كردم . فرمود: (من در نزد پدرم و برادرانم حسن و حسينعليهم السلام درس آموخته ام و در دين خود و آنچه كه آموخته ام به مرحله يقين رسيده ام ،ولى تو در شك و ترديد به سر مى برى و در امامت امامان حق عليهم السلام شك دارى ،آيا چنين نيست ؟
و پس از بيان ديگر با دست مبارك ، ضربتى به دهانم زدند كه از خواب بيدار شدم .اكنون به جهل و گمراهى خود اعتراف مى كنم و به آستان مقدسش براى درخواست عفو ولطف آمده ام . (370)
نظير اين ماجرا، قضيه زير است : در مجلسى ، يكى از افرادى كه ظاهرااهل اطلاع به نظر مى رسيد مى گفت : سلمان از نظر علمى بر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام برترى دارد، زيرا حضرت على عليه السلام در شانش فرموده :
سلمان بحر لاينزح
سلمان درياى بى پايان است . (371)
شخص گوينده شبى در عالم خواب ديد در مجلس باشكوهى حضور دارد، كه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام در صدر آن مجلس نشسته و سلمان دست به سينه براىخدمتگزارى آن حضرت ايستاده است و به او مى گويد: (اى مرد، چرا اشتباه مى كنى ،افتخار من اين است كه خدمتگزار فرزند على عليه السلام ، حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مى باشم )
مقايسه حضرت اباالفضل عليه السلام با سلمان
كرد كارى را كه آن نادان كند
|
كرد سلمان با ابوفاضل قياس
|
سنگ با گوهر مگر ميزان كند
|
سنگ را در رتبه بالاتر شمرد
|
گفت : السلمان منا اهل بيت
|
جسم او جان ، جان او جانان كند
|
گفت زينگونه سخنها، بى قياس
|
تا اقامه پيش خود برهان كند
|
خواست ماهى را مه تابان كند
|
شب پر آرى به شب جولان كند
|
رفت و سر خوشحال بر بالين نهاد
|
خستگى را تا مگر جبران كند
|
آمد او را دخت پيغمبر به خواب
|
كرد كارى كو به گو، چوگان كند
|
گفت شرمت باد ازين قول و قياس
|
كس كجا در با خزف يكسان كند
|
نيستى گر شير، زين بيشه مرو
|
چون تويى چون پنجه با شيران كند
|
پيش داور چون كنى زين داورى
|
گر ترا اين حكم تر دامان كند
|
پيش حق تا عرضه ايمان كند؟
|
گر بخواهد او به دست قدرتش
|
بحر جودش چون بجوشد كاينات
|
باب حاجات الى الله اوست اوست
|
مى شود درهاى دوزخ بسته ، گر
|
كيست جز او چشمه خورشيد را
|
نام سعدش مرده را جان مى دمد
|
ياد لعلش قطره را عمان كند
|
كس تواند يادى از كتان كند؟
|
حسن يوسف چيست ؟ در چاه زنخ
|
فضل بودى بى پدر گر او نبود
|
زان ابوالفضلش پدر عنوان كند
|
گر بخواهد نازنين فرزند من
|
بود سلمان گر چه از اصحاب سر
|
و اين نه آن سرى كه كس پنهان كند
|
گر چه بود او را مقامى ارجمند
|
آن مقامى كو همه اذعان كند
|
داشتى آن مايه كو با يك نظر
|
سنگ او را گر دو صد چندان كند
|
زان كشيد آرنگ (372) اين قصه به نظم
|
تا كه زيب دفتر و ديوان كند
|
و به راستى مطلب همين است كه به زبان همين شاعر جارى شده است :
دارد كه شاخه گل سرخ محمدى
|
انصاف ده كه خار مغيلان چه مى كند
|
شد هر كه بنده در سلمان اهل بيت
|
تاج و نگين و ملك سليمان چه مى كند
|
سلمان ولى كجا پسر فاطمه كجا
|
قطره بگو مقابل عمان چه مى كند
|
گر برده بر فلك نظر لطف بوتراب
|
ذره به پيش مهر درخشان چه مى كند
|
201. از ديدن اين صحنه هولناك عده اى از مردم بى هوش افتادند
جناب آقاى حاج هاشم توتونكار زاهدى تبريزى (دامت توفيقاته ) طى مرقومه اى بهانتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند: درامتثال امر دانشمند محترم ، نويسنده توانا حجه الاسلام جناب حاج شيخ على ربانى ،كرامتى را كه حدود پنجاه سال پيش از ناحيه مقدس حضرت باب الحوائج عباس بن علىعليهماالسلام رخ داده و توسط يكى از مولفين شهر تبريز براى اين جانبنقل شده به تحرير در مى آورم و به خدمت ايشان تقديم مى كنم تا چنان صلاح ديدند دركتاب پر ارج خويش كه راجع به كرامات آن حضرت است ، درج فرمايند. خداوند ايشان وجميع دانشمندان را كه از علم خود در راه ترويج دين مبين اسلام و معارف حقه جعفرى عليهالسلام استفاده مى كنند و شب و روز از زحمات طاقت فرسا دريغ ندارند، موفق و مويدگرداند، انشاء الله .
ناقل داستان مزبور، يكى از بازاريان متدين و ثقه بازار تبريز به نام آقاى حاج حسينآقا نشورچى است ، كه به پاكى و اهل اللهى بودن معروف و با اينكه بازارى بود مردماو را جلو انداخته در نماز به وى اقتدا مى كردند. ايشان در يكى از مساجد تبريز شخصاامام جماعت بود و ضمنا به مداحى آل محمد نيزاشتغال داشت و اغلب مردم متدين تبريز كه عمر پنجاه و شصت ساله دارند ايشان را مىشناسند.
1. آقاى نشورچى كه مسافرتهاى مكررى به عتبات داشتند، حدودچهل سال پيش براى اين جانب نقل كردند كه روزى ، هنگام چاشت در حرم مبارك حضرت بابالحوائج ابوالفضل العباس مشغول زيارت بودم . ناگاه دو جوان عرب ، نزاع كنان ، واردحرم شدند. يكى از اينها، در حال غضب ، چيزهايى مى گفت كه چون با زبان عربى آشنانبودم مفهوم آن را نمى فهميديم . در همان حال دست برد و ضريح را گرفت من ديدم اينجوان سياه شده ، قدش طولانى گرديد، تا بالاتر از ضريح مقدس و سپس خم شد و بهزمين خورد. از ديدن اين صحنه هولناك ، عده اى از مردم بيهوش افتادند، عده اى فراركردند. وعده اى نيز مبهوت ماندند. تا اينكه مامورين حرم و خدام آمده آن جوان غضب شده راجابجا كردند. زمانى كه اين قضيه را از جناب نشورچى شنيدم ، برايم خيلى جالب وسودمند آمد و با اينكه به وقوع حادثه يقين داشتم ، چون موضوع در نظرم بسيار اهميتداشت ، با عرض معذرت از آقاى حاج حسين آقاسوال كردم كه آيا كس ديگرى هم از آشنايان آنجا بودند؟ ايشان فرمودند:
بلى ، خوشبختانه آقاى حاج حسين آقا سمسار هم در همان زمان در حرم مبارك شاهد ماجرابودند. آقاى سمسار هم از تجار متدين تبريزند. بنده فرداى همان روزمنزل حاج حسين آقاى سمسار رفتم تا ماجرا را از زبان ايشان نيز بشنوم . چون در را بازكردند، گفتند: متاسفانه ايشان دو سه سال است خانه را فروخته به تهران رفته اند،خلاصه ، در فكر ماجرا و آقاى سمسار بودم كه ناگهان ديدم ايشان از جلوى مغازه رد شد!فورى پايين پريدم و با كمال احترام ايشان را به مغازه آوردم و عرض كردم : قضيه اىراجع به وقوع معجزه در كربلا شنيده ام مى خواهم از زبان شما نيز مجددا آن را بشنوم .فرمودند: منچهل بار به زيارت عتبات عاليات رفته ام و در اين مدت معجزات مكررىمشاهده كرده ام . شما مختصرا عنوان ماجرا را بگوييد، اگر شاهد آن بوده ام ، عرض مى كنم. عرض كردم قضيه دو جوان عرب در حرم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را...ايشان فورى شروع كرد قضيه را عين فرموده آقاىحاج حسين آقاى نشورچى برايم تعريف كرد و دست آخر فرمود: ضمنا ازاهل تبريز، جناب آقاى حاج حسين آقاى نشورچى هم آنجا بودند، مى توانيد از ايشان همسوال كنيد. گفتم : اتفاقا قضيه را نخست ايشاننقل كردند.
البته براى ما شيعيان كه به نعمت ولايت اين خانواده مفتخريم ، اين گونه قضايا عادىاست ، ولى بايد توجه كنيم كه اگر براى دشمنان ما ازاهل كفر، يك چنين قضيه اى رخ داده باشد كه يك هزارم آنها برايشان نفعى در برداشتهباشد، ابدا از آن نگذشته و چنان آن را در بوق و كرنا مى كنند كه گوش عالم كر مىشود! پس ما نيز بايد حتى الامكان قضاياى ثابت شده را كتبا و شفاها به گوش آيندگانبرسانيم .
202. حضرت هم با شما شوخى كردند
آقاى غروى همچنين نقل كرد كه ، مرحوم آيه الله حاج شيخ مجتبى لنكرانى (ره ) مىفرمودند:
2. با عده اى از طلاب ، براى زيارت از نجف اشرف به كربلاى معلى رفتيم .قبل از اينكه به كربلا برسيم بعضى از رفقا گفتند:اول ، به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام برويم . بعضيها گفتند: نه ،اول به زيارت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خواهيم رفت . يكى از دوستان گفت :خير، به زيارت امام حسين عليه السلام مى روم و افزود: زيارت حضرت قمر بنى هاشمعليه السلام اهميتى ندارد، رفتيم ، رفتيم ، نرفتيم هم نرفتيم ، هيچ مهم نيست !
وى رفت وضو بگيرد تا همراه ما به زيارت امام حسين عليه السلام بيايد، در وضو خانهبه بيت الخلاء افتاد و غرق در نجاست شد. دوستانش پس از آنكه او را در آوردند به وىگفتند: با اين قصد بدى كه داشتى ، توبه كن ! گفت : من با حضرت شوخى كردم ! يكىاز آقايان در جوابش گفت : حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هم با تو شوخى كردوالا بيت الخلاء مقبره تو مى شد!
203. قسم دروغ و مجازاتش
چنين نقل فرموده اند بعضى از اجلاى عصر و علماى معظم شهر، كه خبر داد مرا مشهدى حسيننظرى فرزند مرحوم حاج نظر على عطار، پسر عموى حاج رضاى نظرى مشهور، در ماهصفر 1392 هجرى قمرى كه يكى از ثقات مومنين شوشتر استنقل كرد:
3. تقريبا در سال 1255 ق خود در حرم مطهر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام حاضر بودم ، كه ديدم يك نفر عرب را به علت سرقتبرنج در نزد ضريح حضرت عباس عليه السلام حاضر كردند، تا او را قسم بدهند. باچشمان خود شاهد بودم كه وقتى مى خواست براى قسم خوردن لب به سخن باز كند،ناگاه صداى هولناكى به گوش مردم رسيد، به طورى كه همه متوحش گرديدند؟ضريح مطهر حضرت ابوافضل العباس عليه السلام تكان خورد و آن شخص به ارتفاعىشايد بالاتر از ضريح ، به هوا بلند شد و سپس بر زمين خورد و سخت بىحال و بى حس گرديد.
شرطه ها او را بلند كردند و به او گفتند: چرا نزد حضرتابوالفضل العباس عليه السلام قسم دروغ مى خورى ؟ و او با آواز خيلى ضعيف گفت :(شيطان غلبنى ) آنگاه در حاليكه بهيچوجه اختيار اعضاى خود را نداشت او را به اتاقمتولى شرطه خانه بردند تا از او سولاتى كنند، او فوت شد و مردم سه شبانه روزجشن گرفتند. (373)
204. مامور گستاخ دچار غضب اباالفضلعليه السلام مى شود
4. در زمان ناصرالدين شاه ، در تبريز، يكى از مامورين دولت از يك مغازه دار مالياتطلب مى كند. مغازه دار، امروز و فردا مى كند. مامور، يك روز صبح زود درب مغازه آمده و مىگويد: امروز تا ماليات را از تو نگيرم از اينجا نمى روم . مرد كاسب مى گويد تو رابه حضرت ابوالفضل ، مرا معاف دار. مامور گستاخ مى گويد: اگرابوالفضل قدرت دارد، شر مرا از تو كم كند!
كاسب آهى مى كشد و مى گويد: ياابوالفضل ، به دادم برس ! فورا اسب مامور سركشىمى كند و آن قدر بالا و پايين مى رود كه مامور را به زمين مى زند. بعد از آن نيز بادستهايش شروع به كوبيدن بر سينه مامور مى كند. او هم صداى سگ (عو عو) مى كند.وقتى مى آيند مى بينند فك بالاى وى پايين آمده و فك پاينش جلو رفته است و وضعبسيار زارى دارد. ديرى نگذشت كه با اين وضع اسفبار، به دركواصل شد.
ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را
|
چندان امان نداد كه شب را سحر كند!
|
205. سارق اعتراف به دزدى مى كند
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى ، از جناب آقاى حاج صادقخوشحالت نقل كردند كه شخصا كرامت زير را از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلامديده اند:
5. روز در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عبور مى كردم ، ديدم عدهاى از اعراب ، شخصى را كه متهم به سرقت يك گاو است ، به ايوان صحن مطهر حضرتعليه السلام آورده اند تا به اصطلاح قسم بدهند. يكى از خادمين حرم مطهر به فرد متهمگفت : اگر گاو را سرقت كرده اى پس بده و قسم به حضرت نخور، كه برايت خطردارد!
گفتنى است كه جريان قسم خوردن در حرم مطهر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، تشريفات خاصى دارد. با ادامه انكار متهم از اعترافبه دزدى ، به او گفته شد كه سه قدم برو جلو و سپس باز گرد. شخص مزبور كهنصيحت خادم را گوش نكرده بود، تشريفات قسم خوردن را انجام داد و پس از آن در همانمكان مقدس نصف صورتش برگشت و بر زمين افتاد. با وقوع اين حادثه ، بستگانش بهسرقت گاو توسط او اعتراف كردند و او را نيز براىتوسل به حرم مطهر حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام برده و به ضريح مطهربستند و مادرش متوسل حضرت عليه السلام شد. چندى بعد در اثر توجهات حضرتسيدالشهدا عليه السلام حال سارق خوب شد و از آن بزرگواران معذرت خواهى كرد وگفت : گاو را من دزديده بودم .
206. زنى از زمين به طرف هوا بلند شده و...
مرحوم حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج جوادافضل هرندى فرمودند:
6. حدود بيش از سى سال قبل ، روزى در حرم مطهر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بودم ، كه ناگاه ديدم همهمه اى بلندشد. هرچه به اطراف نگاه كردم علت اين همهمه معلوم نشد. تا اينكه ديدم نزديك ضريحمطهر، زنى از زمين به طرف هوا بلند شده و در هوا معلق مانده است ومتصل وق وق مى كند. كم كم بالا رفت تا به سقف گنبد رسيد و در فضا معلق شد، گاهىبالا مى رفت و گاهى تا نزديك ضريح مطهر پايين مى آمد. در اينجا بود كه از زائرينحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، فرياد تكبير و تسبيح همراه با گريه بلندشد. خدمه حرم چهار پايه بلندى را كه براى غبار روبى از آن استفاده مى كردند آوردندو زن را گرفته از حرم بيرون بردند. بعدها كه سر ماجرا را پرسيدم ، گفتند اين زندوسه روزى بود كه در حرم مطهر دزدى مى كرد و ما او را پيدا نمى كرديم ، تا اينكهپيمانه صبر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام لبريز شد و چنانكه ديدى به اوغضب كردند. وى را از حرم بيرون انداختند. سپس خبر از هلاكت آن زن دادند.
207. كليد مسجد را به معتمدين مسجدتحويل داد.
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ باقر حسينى زفره اى چنين اظهار داشتند:
7. در يكى از روستاهاى گرگان ، به نام مرزنكلاته ، مسجدى است كه به نام مباركابوالفضل العباس عليه السلام نام گذارى شده است . خادم آن مسجد، آقاى اخترى ، روزىبر اثر مشاجره لفظى كه بين او و يكى از اهالى قريه پيش آمده بود از خدمت مسجداستفا كرد و كليد مسجد را به معتمدين روستاتحويل داد. شب هنگام در خواب ديد كه سوار ماشين شده و از جاده هزار به سوى تهران درحركت است . نرسيده به امام زاده هاشم عليه السلام ، ماشين به سوى دره منحرف شد. درهمان حين ، خادم مسجد با ديدن چنين صحنه اى به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلاممتوسل مى شود و ماشين سالم در ته دره قرار مى گيرد، بى آنكه كوچكترين لطمه اى بهسرشنينان آن وارد آيد.
روز بعد ديديم كه آقاى اخترى ، خادم مسجد حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، كه روز گذشته با عصبانيت كليد راتحويل داده بود، با چشم گريان و دل بريان و عرض معذرت به پيشگاه حضرت قمربنى هاشم عليه السلام آم ده است كليد را تحويل بگيرد و به خدمت صادقانه خود ادامهدهد! اينجا بود كه مردم با ديدن و شنيدن چنين كرامتى از حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام سخت تحت تاثير قرار گرفتند.
208. يا اباالفضل ، غلط كردم !
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ اسدالله اسماعيليان (ره ) در تاريخ 24صفرالخير 1415 ه ق نقل كردند:
8. بنده به اتفاق شيخى ، از نجف اشرف به كربلاى معلى رفتيم . وسيله حركتماشينهايى بود كه زوار را پس از زيارت به جاىاول برمى گرداندند. وقتى وارد كربلا شديم ، شيخ گفت من به زيارت حضرت امام حسينعليه السلام مى روم ، و افزود: اما به زيارت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام وقت نمى رسد، شد شد، و نشد هم نشد، چون آن حضرتكه امام نيست .
زمانى كه وى از زيارت امام حسين عليه السلام فارغ شد و آمد تا سوار ماشين شود، ماشيناز مسافرين پر شده و در حال حركت بود عده اى از مسافرينداخل ماشين سوار بودند عده اى هم بالاى ماشين مى نشستند. بارى ، شيخ دستى بهنردبان زد كه سوار شود، اما ماشين نايستاد و حركت كرد و او نيز هر چه فرياد زد،سودى نبخشيد...
شيخ با مشاهده اين صحنه به طرف كربلا برگشت و گفت :ياابالفضل العباس عليه السلام ، غلط كردم ، اين دفعه ديگر از اين بى ادبيها نمىكنم ! اگر اين دفعه به كربلا آمدم حتما به پابوس شما خواهم آمد.
اينجا بود كه پس از لحظاتى ، ماشين توقف كرد و شيخ سوار آن گرديد.
209. شيخ اگر پشيمانى ، بلند شو!
حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى حفظه الله تعالى ، ازقول يكى از دوستانش چنين نقل مى كند:
9. مرحوم والدم ، حاج حسين اسماعيلى ، كه فرد بسيار ثقه اى بوده ، بارها برايمنقل كرد كه ، در راه مسافرت به مشهد مقدس با يك شيخ پيرمرد از اهالى شيراز همسفرشدم . در ضمن راه به من گفت : تاكنون چند نوبت به كربلاى معلى رفته است . از اوسوال كردم : آيادر طول اين مسافرتها، كرامتى از اين بزرگواران ديده اى ؟ گفت : بلى ،بعد از سفرهاى زيادى كه رفته بودم ، در يك نوبت عرض كردم : اىابوالفضل العباس عليه السلام ، دلم مى خواهد در كربلا بميرم و همين جا به خاك روم .فورا مريض شدم و حالم رو به وخامت گذاشت ، تا شب جمعه پيش آمد. به رفقا گفتم :امشب مرا كنار قبر آقا ببريد و صبح بياييد، چنانچه مرده بودم دفنم كنيد و چنانچه زندهبودم با شما بر مى گردم . رفقا مرا كنار مرقد حضرت بردند. نيمه هاى شب بود كه ازمردن در كربلا پشيمان شدم و هواى وطن در سرم افتاد. عرض كردم : آقا پشيمانم ، باشما بنى هاشم نمى شود يك شوخى كرد؟ من شوخى كردم و نمى خواهم اينجا بميرم .بيهوش شدم و در اثناى بيهوشى ديدم كه آقا از ضريح مبارك بيرون آمد و با جلوىپاى خود به بدنم اشاره كرد و فرمود: شيخ ، اگر پشيمانى بلند شو!
بيدار شدم و ديدم ديگر هيچ آثار كسالتى در من نيست .
210. دست اهانت كننده به علم آقاابوالفضل العباس عليه السلام خشك مى شود.(374)
حجه الاسلام و السلمين جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى در تاريخ دوشنبه 28 شعبانالمعظم 1418 برابر 8 / 10 / 1376 چند كرامت مرقوم داشته اند كه مى خوانيد:
السلام عليك يا مولاى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بر كاته اغثنى
محضر مبارك حضرت حجة السلام و المسلمين فانى ولايتاهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دام عزه )
10. در وسط شهر بابل - از شهرهاى مازندران - دو محله به نام هاى پير علم و نو علم مىباشد كه سبب نامگذارى اين دو محله ، داستان تلخى است كه در ارتباط بامسائل اقامه عزادارى حسينى عليه السلام و ممنوعيت آن از يك طرف و گستاخى و جسارت وحتى تخريب بعضى تكايا و مساجد در دوران رضاخان قلدر - پهلوىاول - از طرف ديگر، اتفاق افتاده است .
خوب است قبل از ذكر اصل كرامت ، توجه خوانندگان محترم را به مذكور سه نكته جلبكنيم :
نكته اول : رضاخان ، ماءمور حلقه به گوش استعمار انگليس ، دراوايل به قدرت رسيدن ، تا آنجا كه مى توانست تظاهر به ديندارى و طرفدارى ازقوانين اسلامى مى نمود، مخصوصا برپايى مراسم عزادارى حسينى و شركت در دستهجات عاشورا با سروپاى گل ماليده ، كه هر كس فكر مى كرد اين آدم سرباز واقعى مكتبتشيع است .
اما همين كه اركان سلطنت او استقرار يافت ، آنچنان در برابر قوانين الهى و مظاهر تشيعطغيان كرد كه گويا ماءموريتى غير از براندازى شريعت مقدس اسلام ندارد. به عنواننمونه : اعلام و اجراى كشف حجاب زنان ، ممنوع ساختن لباس مقدس روحانيت مخصوصاعمامه ، جلوگيرى از تشييع جنازه و مراسم ختم علما، و بالاتر از همه منع مجالس ودستجات عزادارى سالار شهيدان و انهدام و تخريب تكيه ها و مساجد. و عجيب اينكه همه اينجنايات به اسم دفاع از آزادى ! و مبارزه با خرافات ! انجام مى گرفت .
نكته دوم : چنانكه مى دانيم شهرهاى مختلف در بعضى از مراسم مذهبى كه مربوط بهتعظيم شعائر است رسوم مخصوص به خود دارند، كه هر يك در جاى خود مورد امضاى ائمهعليهم السلام مى باشد. مثلا در عراق ، اهالى نجف در جلو دسته جات عزادارى مشعلهاىمخصوص ، كربلاييها كشتى نجات و شيعيان هند و پاكستان علمهاى مخصوص كه در قسمتبالاى آن مشك خشكيده اى آويزان است حمل مى كنند، و در شهر مقدس قم نيز علاوه بر علاماتمرسوم در شهرهاى مختلف ايران ، علم كوچكترى به نام توغ در بين جمعيت عزادار مشاهدهمى شود.
در شهر بابل هم ، پاى ديوار هر تكيه و حسينيه ، علم كوچك يك شاخه اى (شبيه توغ كهدر دستجات شهر قم حمل مى كنند) نصب و ميخكوب شده است كه در تمام ايامسال و به طور دائمى به عنوان سمبل و نمونه اى از پرچم و لواى سپهدار كربلا قمربنى هاشم عليه السلام از آن استفاده مى شود. مردم به اين علم احترام كرده ، مريضهاىخود را براى شفا گرفتن به آن دخيل مى بندند و حاجت مى گيرند.
نكته سوم : سبب نامگذارى محله نو علم بابل :
قبل از ممنوعيت عزادارى و تخريب تكايا توسطعوامل رضاخانى ، اين محله به نام قرا كلا، معروف بود. در اجراى سياسيت دين زدايى ،اراذل و اوباش حكومتى پهلوى اول ، تكيه اين محله را تخريب مى كنند ولى مردم علم ووسايل مربوط به عزادارى حسينى را به خانه اى در آن محلهمنتقل مى كنند، و چون با كمترين اطلاع از برگزارى مراسم روضه خوانى مورد تعقيبمامورين حكومت واقع مى شدند لذا خيلى مخفيانه براى عرض حاجت و اداى نذر و روضهخوانى به آن خانه مى آمدند. سالهايى به اين ترتيب سپرى گشت تا اينكه در اثرانتقام الهى نوكر بى اختيار اجنبى ، رضاى قلدر در شهريور 1320 ش از ايران گريختو سرافكنده و رسوا راهى ديار غربت و تبعيدگاه دائمى خود شد.
با رفتن او، مردم عاشق اهل بيت و ايرانيان پاك سرشت از قيد و بند ستم رهايى يافتند وبلافاصله از همان سال مراسم عاشوراى حسينى را با شوقى زائد الوصف تجديدنمودند. از جمله ، مردم متدين شهر بابل ، و مردم محله قرا كلا، به احترام قمر بنى هاشمعليه السلام علم جديدى خريدارى كردند و با برنامه خاصى آن را به تكيه اى كهتجديد بنا شده بود حمل كرده ، در پاى ديوار آن نصب كردند. چنين بود كه از آن تاريخبه بعد، تعبير (علم نو) سر زبانها افتاد: اين علم نو است ، از علم نو حاجت بخواهيم ،به تماشاى علم نو برويم .
البته خوانندگان محترم توجه دارند كه به زبان محلى ، علم نو را نوعلم مى گويند،لذا محله اى را هم كه اين علم را در خود جاى داده است محله نوعلم و تكيه آن را تكيه نوعلممى نامند.
بحمدالله امسال (1376 شمسى ) تكيه مزبور توسط افراد خير و نيكوكار و عاشقانحسينى به صورت ساختمان بسيار مجلل و زيبا، تجديد بنا گرديد كه اميدواريم خداوندعشق حسينى را لحظه به لحظه در دل ما بيشتر بفرمايد.
خاك ما گل شود و گل شكفد از گل ما
|
لذت عشق حسينى نرود از دل ما
|
اكنون با توجه به سه مقدمه مذكور در فوق ، توجه خوانندگان را بهاصل كرامت و علت نامگذارى پير علم جلب مى كنيم :
زمانى كه مزدور اجانب ، رضاخان قلدر، دستور ممنوعيت عزادارى را صادر كرد، بزودىمساجد و تكايا تعطيل شده ، به وضع اهانت بارى درآمد و در شهربابل و روستاهاى اطراف آن وضع به گونه اى شد كه حتى بسيارى از مساجد و تكاياتخريب و منهدم گرديد.
گفتنى است چندى قبل از صدور دستور مزبور، در عربستان هم حرم مقدس ائمه معصومبقيع عليهم السلام (چهار امام ) توسط حكومت وهابىآل سعود (عليهم اللعنه ) تخريب و با خاك يكسان گرديد و فقط سنگهايى به عنوانعلامت باقى ماند، و از طرفى در تركيه هم كنال آتاتورك ريشه هاى مذهب را قلع و قمعكرد و حتى اذان را اجبارا به زبان تركى تغيير داد.
211. من اين كار را نمى كنم
11. در آن روزها، ظاهرا اوايل دهه 1310 شمسى ،عمال رضاخان در مسير اهانت و انهدام بسيارى از علمهاى جلوى تكايا و همچنين تخريبحسينيه ها، به تكيه اى رسيدند كه در اثر معجزه ، بعدها به پير علم مشهور گشت .
جريان از اين قرار بود كه عده اى قزاق و سرباز به همراه مامورى خبيث كه رذالت اوزبانزد مردم شهر بابل بود، جلوى تكيه مى رسند. طبق مرسوم خودشان كه ابتدا علم راشكسته و خورد مى كردند، جمعيت مردم - حيران و پريشان - ديدند كه سربازى كلنگ رابه دست گرفت و براى تخريب علم جلو رفت ولى بلافاصله به عقب برگشت . آن ماموركثيف گفت : چرا عقب آمدى ؟ چرا خراب نكردى ؟ سرباز جواب داد: به محض بلند كردن كلنگلرزه بر اندام من افتاد و ترسيدم و من اين كار را نمى كنم .
مامور پليد گفت : اين حرفها چيست ؟ الان من خرابش مى كنم . كلنگ را برداشت ، جلو رفت وبى شرمانه آن را بلند كرد تا ضربه اى كارى بر علم فرود آورد، كه ناگاه در مياننگاه حيرت زده و ترسناك مردم و سربازان ، دستش به همراه كلنگ ،قبل از رسيدن به علم در هوا معلق مانده خشك شد و فلج گرديد، صورتش هم سياه شد! بامشاهده اين صحنه شگفت ، جمعيت تماشاچى و سربازان از ترس غضب قمر بنى هاشم عليهالسلام پا به فرار گذاشتند و كلنگ از دست نحس اين مامور به زمين افتاد.حال ، با دستى فلج و خشك زده و صورتى سياه ، در حاليكه نه او و نه احدى از عالميانجرئت سوء قصد به آن علم را ندارند آرام آرام به طرفمحل كار خود يعنى شهربانى حركت كرد.
به طور طبيعى ، قبل از رسيدن مامور پليد به شهربانى خبر ظهور معجزه و انتقام قمربنى هاشم به گوش همكاران او و رئيس شهربانى رسيده بود، لذا پس از اينكه اينمامور نگون بخت به شهربانى رسيد و خواست از پله ها بالا برود، ناگهان رئيسشهربانى آمد و مدال خدمت و سردوشى را از لباس او كند و گفت : وارد شهربانى نشوكه ما از انتقام حضرت ابوالفضل عليه السلام مى ترسيم ! و او را به شهربانى راهنداده اخراج كردند. نقل مى شود حتى زن و بچه اين ملعون هم او را ديگر به خانه راهندادند.
بعدها اين بدبخت با همان دست خشكيده در كوچه و خيابان گدايى مى كرد و مردم هنگامعبور از كنار او، عوض كمك به صورتش آب دهان مى انداختند و بر او لعن و نفرين مىكردند. چند سالى به اين وضع نكبت بار زيست تا جان به آتش جهنم برد. از آن تاريخبه بعد، چون اين علم تنها علمى بود كه در شهربابل اين طور اعجاز علنى از آن به وقوع پيوست ، به عنوان رمز پيروزى علمدار كربلاتا روز قيامت و سمبل صدق وعده خداوند در حفظ شعائر حسينى به (پير علم ) نام گذارىشد و نيز محله اى كه شرافت جاى داشتن اين علم معجزنشان را دارد به محله پير علم موسومگشت .
از آن تاريخ تاكنون كه حدود هفتاد سال مى گذرد، اين علم به همان صورت باقدىبرافراشته در جلوى تكيه امام حسين عليه السلام ، نقطه اميد درماندگان و چشمه فيضبراى حاجتمندان و شفاى مريضان و...است غير از نذورات بسيار كه در تمامى ايامسال براى آن علم مبارك صورت مى گيرد، مردم غيرتمند و عاشقان حسينى به نشانهوفاى به نذر و رسيدن به حاجت ، در عصر روز ششم محرم يعنى شب هفتم محرم (كه درمازندران هفتم محرم متعلق به قمر بنى هاشم عليه السلام هست ) صدها راس گوسفند درپاى اين علم قربانى مى كنند.
همچنين عشق و ارادت دستجات عزادارى محرم و بيست و يكم ماه رمضان به اين تكيه و علم ،ديدنى و غير قابل وصف است ، چندانكه گويى مردم و هيئتها مراسم عزادارى خود را بدونرفتن به پير علم و عرض ادب به آن علم نظر يافته ،كامل و تمام نمى دانند، زيرا مى دانند و مى گويند: تا علم عزادارى برپاست عنايت علمداركربلا باماست .
212. به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام از شما شكايت كرده ام.
جناب حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ رضا يادگارى مرندى ، طى نامه اى به انتشاراتمكتب الحسين عليه السلام چنين مى نويسد:
12. در سال 64 شمسى ، براى انجام وظيفه شرعى ، به دهى از ومه دهبيد آباده رفتهبودم . حكايت زير را شخصا از يك رئيس پاسگاه به نام آقاى شيبانى ، كه هم اكنون درآن آبادى زندگى مى كند و شخص ظاهر الصلاحى است ، شنيدم . ايشان گفتند:
بنده به عنوان رئيس پاسگاه به محلى نزديك آباده اعزام شدم . البته پاسگاه مقدارى ازقريه فاصله داشت . در كنار پاسگاه ، كافه اى بود كه آقايى به نام مشهدى محمودسرپرستى و مالكيت آن را داشت ، صاحب كافه يك روز پيش من آمد و گفت : آقاى رئيسپاسگاه ، قبل از شما رئيس پاسگاه فلان آقا و معاونش فلان آقا بودند. اين رئيس و معاون، با ارباب ده به نام روح الله خان از رفقاى صميمى يكديگر به شمار مى رفتند. روحالله خان در اين ده حاكم بسيار قوى و بيرحمى بود و هرچه مى خواست مى كرد، رئيس ومعاون هم از او حمايت مى كردند. حتى وقتى از پاسگاه نامه مى رسيد كه از ده سربازبفرستيد، اين كار به روح الله خان محول مى شد، و او نيز هر كس را كه صلاح مى ديدبه جاى ديگران مى فرستاد. از قضا زنى در اين ده زندگى مى كرد كه شوهرش فوتكرده و از وى يك بچه يتيم براى او باقى مانده بود. خدا مى داند با چه رنج و مشقتى اينبچه را بزرگ كرده بود. ضمنا هنوز وقت سربازيش نرسيده بود. بارى ، روح الله خاننوكرش را مى فرستد و مى گويد به زن بيچاره بگويند كه پسرش بايد به جاى كسديگر سربازى برود. زن بيچاره از ترس مجبور مى شود پسرش را به جاى كس ديگربه سربازى بفرستد. پسر هم دو سال مجبورا خدمت سربازى را انجام مى دهد و بعد ازاتمام دو سال به ده بر مى گردد. پس از بازگشت پسر، روح الله خان نوكرش را بهخانه آن پسر مى فرستد و به وى پيغام مى دهد بيايد در باغ روح الله خانمشغول كار شود. پسر در جواب مى گويد: من دوسال است خدمت كرده ام و خيلى خسته هستم . بعد از رفع خستگى خواهم آمد. نوكر مى آيد وبه دروغ به خان مى گويد كه پسر زن گفت : روح الله خان غلط كرده به من گفتهبيايم كار كنم ، من ديگر كار نمى كنم ! روح الله كه اين حرف را از نوكرش مى شنود،سخت عصبانى مى شود و به طرف پاسگاه حركت مى كند.
اينجاى قضيه را، من خودم كه صاحب كافه مى باشم شخصا ناظر جريان بودم خان باحالت عصبانى وارد پاسگاه شد و با حالت عصبى گفت : آقاى رئيس پاسگاه و معاون ،بنده براى شما اين همه خدمت مى كنم براى اين نيست كه از شما خوف و واهمه اى دارم .اگر شما در اين پاسگاه مسلح هستيد، من هم در اين ده 60 نفر مسلح دارم . اين همه خدمات منبه شما براى اين است كه يك بچه يتيم در ده به من نگويد روح الله خان غلط كرده است! رئيس و معاون يكصدا گفتند: كى به شما فحش داده است ؟ گفت : فلان بچه يتيم . مامورفرستادند پسر را به پاسگاه بياورد. بعد از ورود پسر بيچاره به پاسگاه وى راخواباندند و به جان او افتادند، تا آنجا كه پسر به حالت مرگ روى زمين افتاد. بامشاهده اين صحنه ، رئيس و معاون و روح الله خان دستپاچه شدند و كسى را به شيرازفرستادند كه از پزشك قانونى يك دكتر را به ده بياورد. پزشك را نيز تهديد كردندكه براى پسر پرونده اى تشكيل دهد و بنويسد كه اين شخص در اثر سكته مغزى از دنيارفته است . همين كار را هم كردند و سپس جنازه را برداشته ، به ده بردند و دفن كردند.قضيه به ظاهر تمام شده بود.
مشهدى محمود، صاحب كافه مى گويد: يك روز در كافه نشسته بودم ، ديدم زن بيچارهبه كافه آمد و گفت : آقاى مشهدى محمود، شنيدم روح الله خان الان در پاسگاه است ، شمابيا با من به پاسگاه برويم . من گفتم : خانم ، شما مى دانيد كه اين شخص ظالم است وممكن است كافه مرا خراب كند. آن زن به من اطمينان داد و گفت : نترس ، با تو كارىندارند. بنده به اتفاق زن وارد پاسگاه شدم . ديدم روح الله خان و رئيس و معاونش درپاسگاه هستند. زن جلو آمد و گفت : آقاى رئيس و روح الله خان و نوكرش ، خوب به حرفمن گوش كنيد: پسرم را روح الله خان ، به جاى كس ديگر، دوسال از من دور كرد و به سربازى فرستاد. بعد از آن هم كه آمد، روح الله خان نوكرشرا فرستاد تا پسرم برود نزد او كار كند. پسرم گفت : خسته هستم ، پس از ده الىپانزده روز نزد خان خواهم آمد. نوكر آمد و به دروغ به روح الله خان گفت : پسرم گفتهروح الله خان غلط كرده است . رئيس و معاون هم پسرم را دستگير كرده و به دست اين ظالمسپردند و روح الله خان نيز پسرم را كشت . آنگاه به وسيله آن دكتر براى پسرم پروندهدروغين تشكيل داديد و خون پسرم در اين بين لگدمال شد. به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام از شما شكايت كرده ام و شش ماه فرصت داده ام تا انتقامپسرم را از شما پنج نفر بگيرد. در غير اينصورت مى روم به ده چناران ، كه مردمش بهايى هستند، و از دين اسلام خارج مى شوم !
مشهدى محمود مى گويد: چند روز از اين قضيه نگذاشت كه نوكر روح الله خان ، كه نامهاى به ده آباده مى برد، در وسط راه گويا چاهى بوده حدود 40 متر و درش باز شده بودهاست ، نوكر پا مى گذارد روى چاه و ناگهان با سر مى رودداخل چاه و سپس جنازه اش را بيرون مى آورند. چند روز بعد خبر رسيد روح الله شديدامريض شده ، وى را به آباده برده اند، سپس شنيديم از آنجا به اصفهان اعزام شده وبالاخره گفتند كه روح الله خان در اثر سكته مغزى فوت كرده است . هنگامى هم كه جنازهوى را در تابوت قرار دادند، موقع ميخ زدن يك ميخ درست به مغز روح الله خان فرورفته بود. همچنين بعد از مدتى ، به پاسگاه خبر رسيد كه سارقين به فلان محله حملهبرده و گله را به سرقت برده اند. رئيس و معاون پاسگاه ديدند سربازهاى پاسگاه بهماموريت رفته اند و ناچار خودشان به اين ماموريت رفتند، در راه سارقين هنگامى كه ديدنددو نفر براى دفاع مى آيند، برمى گردند و تيراندازى مى كنند و رئيس و معاون هر دوتيرى در مغزشان مى خورد و بدنشان هم تكه تكه مى شود.
بعد از همه اين جريانات ، يك روز ديدم دكترى وارد كافه شد و با حالت اضطرابخاصى به من گفت : مشهدى محمود، آيا شما در جريان آن زن در پاسگاه بوديد كه از همهبه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شكايت كرد؟ گفتم : بله . گفت : تو را بهخدا بيا با هم به خانه آن زن در ده برويم . چون الان نوبت من است كه حضرت انتقام كشد.بنده در قتل پسر پيرزن دست نداشتم ولى در از بين رفتن خون با ديگران شريك جرمهستم ، آن هم به خاطر تهديد بود. مشهدى محمود مى گويد با هم به خانه پيرزن رفتيم. دكتر خيلى به پيرزن التماس كرد تا دل او را به دست آورد. در نتيجه پيرزن دست بهآسمان بلند كرد و عرض كرد: آقا، باب الحوائج ، از كمك و عنايت شما شاكرم ، من از جرماين دكتر درگذشتم شما نيز عفو فرماييد.